راه آبی

داستان و نقد داستان

راه آبی

داستان و نقد داستان

کتاب اندوه علی

درباره کتاب آذر ( علی خدایی )*

 

                                                                                                                

                                                              من چگونه ستایش کنم آن چشمه را که نیست

                                                              من چگونه نوازش کنم این تشـــنه را که هست 

 

                                                                            محمودمشرف‌آزادتهرانی (م.آزاد)  

                                                                                              

                                                                                                                                  

 گفتن از حتی شاعر، گفتن از م. آزاد و از آن بیشتر، از محمود مشرف آزاد تهرانی که دیگر نیست اندوه می‌آورد. چشمه‌ای که نیست و تشنه‌ای که هست. نوازشی که به آن محتاجیم، ستایشی که از آن محرومند. اما حالاکه بنا است از نوستالژی در داستان حرف بزنم، چرا نمی‌زنم؟ چرا نمی‌گویم صفت نوستالژیک برای داستان، انگار که انگ جرم سنگین نویسنده باشد، در نظر بعضی حکم از پیش نوشته شده‌ی مرگی است محتوم؟ چرا نمی‌گویم شاید این خصیصه روزگار پر از قصه‌های پرغصه ماست که هیچ جایی برای بیان نوستالژیک روایتی در زمان و مکان باقی نمی‌گذارد؟ چرا نمی‌گویم، می‌خواهم اما نمی‌توانم بگویم، موسیقی شاد و ملودی دلنوازی که در گذشته‌ای دور کسی، شاید هم خود من یا او که این همه دوست‌اش دارم را، به رقصی پراز شور و حرکت دعوت کرده‌است، امشب و همین حالا در امشب، چشم‌هایم را ‌تر می‌کند؟ که نیستند آن‌ها که بخوانند؛ نیستند آن‌ها که برقصند. نیستند که نگاه‌شان کنم و چشم بر حضور شاد و جوان‌شان بگردانم. چرا علی را بهانه می‌کنم پس؟ کتاب علی را، کتاب آذر را؟ آذر را؟ سهراب و فرهاد و آن آپارتمان طبقه سوم در مجتمعی مسکونی، زیر برف و نور چراغ‌های محوطه، در شبی که ترانه‌های ایرانی، از پس سال‌هایی بی‌شمار ناگهان شنیده می‌شود؟

فکر کردیم بچه‌ها خوابیده‌اند، چای نوشیدیم و به همدیگر نگاه کردیم. خواننده‌امد، با موهایی که هنوز فر داشت. ترانه‌ای قدیمی خواند. سال‌ها بود او را ندیده بودیم. وقتی آمد، چای نوشیدیم، پرده‌ها را کشیدیم. حرف زدیم. نگاه کردیم. اتاق گرم شد.

گفتم: « تو اونو به خاطر داری؟»

گفتی: « مدت‌هاست ندیدمش. صداش رو هم نشنیدم. »

گفتم: « یه روز...»

گفتی: « من هم. »

گفتم:« چراغ را خاموش می‌کنم.»

گفتی: « حالا همین نور خاکستری تلویزیون توی اتاق...»

گفتم: « اون موقع که ترانه‌هاش رو زیر لب می‌خوندم...»

گفتی: « تو رو نمی‌شناختم اون موقع. »

گفتم: « اون موقع‌ها اما...»

گفتی: « اون موقع‌ها اما...»

خواننده همان‌طور، مثل سر شب، خواند. من همه شب در گوش تو زمزمه کردم.

شعر شروع، ترانه‌ای ایرانی است انگار که حال را هم حسرت بار می‌کند. کدام ترانه؟ کدام ایران؟ خواننده‌ای که موهای فر داشت؟ موهای فر که یادش بخیر، که دیگر کمتر کسی موی فر دارد؟ کمتر کسی می‌خواند؟ کمتر کسی زمزمه می‌کند زیر گوش کسی، یا زیر لب خود حتی شاید؟ که اون‌ موقع‌ها اما؟ نور خاکستری تلویزیون توی اتاق پخش است؟ خاکستری؟ اتاق؟ پخش؟

این‌ها زنگ‌های خفه خطر نوستالژی در داستانند؟

فنیا نام زنی است در دوردست. فنیا و آلی از خیابان رشت می‌گذرند. گفتن از جایی، هتل آب گرفته‌ی ایران شاید، ویلاهای خالی ویران انگار، یاد آوری مه و باران سال‌های کودکی هم غم می‌آورد. چرا پا به این جهان گذاشتم؟ کِی ناگهان تمام شد؟ فنیا زنگ پلاک 62 را فشار می‌دهد. خیابان رشت اما جایی است در تهران. جایی اطراف چهار راه کالج با آدم هایی... دوروته هم هست که دست می‌کشد به صورت آلی. الیوشکا و لوکا و مارتا با یوهاس و ماتیلدا...

« این یکی کیه؟ »

فنیا گفت: « حالت چطوره سیمون؟»

دوروته گفت: « چی بشنویم؟ چی بنوشیم؟ آه چه شبی! همه باز دور همیم .»

دوروته گفت: « چراغ‌ها! زیادی روشن نیستند؟ »

اما این‌ها هم به کنار باشند، آذر رفته‌است. بچه‌ها خوابیده‌اند و من در این ساعت شب به چیزهای عجیبی که...برای اولین بار پس از پانزده سال که با هم بوده‌ایم با خواهر و برادرهایش...مادر و پدرش کجا هستند؟ کی مرده‌اند؟ کی باید برویم روی سنگ‌ها آب بپاشیم و گل بگذاریم؟

غیر از این‌ها چی؟ بچه‌ها نخوابند، آذر همین جا باشد تا آخر هر پانزده سال دیگری؟ تا بعد از حتی برادر خواهرهایش مثلاً؟ شب نباشد که در ساعتی به چیزهای عجیبی، به فنیا و آلی و سیمون و لوکا بر نخوریم؟ زمان روایت را، به هر ترفند، حال می‌کنیم. به بهانه‌ای کوچک یا بزرگ، رقص راه می‌اندازیم و دست می‌گذاریم در دست‌های راوی، تق تق می‌کنیم، دعوا بر پا می‌کنیم، چنگ می‌اندازیم به اطراف، جیغ می‌کشیم، رنگ می‌پاشیم به سقف و دیوارها، شعر می‌گذاریم در دهان‌های جوان، خنده می‌دوزیم بر لب‌های جوینده شان‌که اشک نیامده باشد به چشم‌هامان. که اشکی را که آمده‌است به چشمان‌مان و می‌چکد بر گونه‌هامان پاک کرده باشیم با اندوه از دست نهاده شدن به اجبار.  که نام برده باشیم از زمان. که مکان‌را در خاطرمان جستجو کرده باشیم برای بزرگداشت گذشته‌ای که اغلب حال هم هست. که بر خودمان گریسته باشیم گاهی.

 دلم برای آذر تنگ شده. امروز می‌خواهم به تمام لیوان‌ها دست بزنم. توی دستم بگیرمشان. از کدام طرف آن‌را بشویم که از آب کمتر، مایع ظرفشویی کمتر استفاده کنم؟ در یخچال را چند بار باز و بسته کنم. روتختی‌ها روی تخت بکشم. آذر این موقع‌ها به چه چیزی فکر می‌کند؟ خودش را به چه شکلی می‌بیند؟ مادر یا آذر؟ لباس‌ها را اتو می‌کنم. بوی اتو، پیراهن فرهاد، سهراب، شلوار خودم، دامن آذر، این دامن سرمه‌ای آذر که مدت‌هاست برای من نپوشیده، که تمام شب‌ها به جای من از خواب بیدار شده  و روی بچه‌ها را پوشانده. 

امروز آذر می‌آید و من منتظرش هستم. منتظرش هستم تا با لحنی حسرت بار به او خوشآمد بگویم. نشان‌اش بدهم که بخشی از جهانی که گاهی شاید سخت‌تر می‌نماید اصلاً وجود ندارد. همه چیز همانی است که هست. همانی باید باشد که هست. که حالا هست و می‌گذاریم باشد. لیوان‌ها و آب و ظرفشویی و یخچال و در. هیچ را عوض نمی‌کنم. فقط نشانشان می‌دهم به تو که به خاطر بیاوری. نشان می‌دهم که اندوه می‌پاشم بی هیچ غمی بر همه چیزِ هست یا نیست. به همین حال حالاهم حتی. کمی غصه می‌خورم بسا که چرا همه چیز همان‌طوری است که دلم می‌خواهد و منتظرش هستم؛ که باید باشد انگار. دیگ‌هایی با لعاب قرمز، سبز کم رنگ؛ و این کتری که همیشه برای ما آب را جوش می‌آورد. 

 امروز آذر می‌آید. فردا باد نمی‌وزد. باران اما خواهد بارید. باران ریز خواهد بارید. خبری از رعد یا توفان نیست. برقی در آسمان نمی‌دود. اما باران ریز خواهد بارید. تمام عصر و شب برف یک‌ریز می‌بارد. در ساعت پنج، درست در ساعت پنج عصر که بیش از هرساعت دیگر بعدازظهر دل آدم می‌گیرد، که ساعت دم غروب پائیز و زمستان هم هست، مادر و خواهر و بچه‌های علی می‌آیند. در روز تولد چهل و چند سالگی. شاید هم در آستانه پنجاه سالگی که دنباله حسرت بارتری دارد.

چه عجیب! این علی، با علی آذر فرق دارد. علی سالگرد تولدش، به دستکشی که برایش هدیه می‌آورند روی زیاد خوشی نشان نمی‌دهد. او دلش پالتویی می‌خواهد که زیرش لخت باشد. او برف بیرون را دوست دارد. هر چند خودش را می‌پوشاند و بیشتر از آن سفارش می‌کند به باقی که خودشان‌را خوب بپوشانند. مواظب باشند سرما نخورند. مواظب بچه‌ها باشند سردشان نشود. مواظب پله‌های لیز باشند. همه انگار بیرون را به گونه‌ای دوست دارند که در خانه پناه می‌گیرند. بعداً علی را در وضعیت انتخاب بیرون می‌بینیم. دور از چشم آذر باریدن برف را دوست دارد. دلش در زمان حال هم می‌گیرد. اوست که مرتباً پنجره‌ها را باز می‌کند و مراقب سایه برف‌هایی است که می‌ریزند. با این حال زیر کتری را روشن می‌کند. آذر بی نگاه جدی به بیرون حتی نگران است. بیرون رفتن‌اش با دیگران است. می‌گوید بیدار می‌ماند تا او برگردد. سفارش می‌کند کم نپوشد. آذر یعنی کاملاً خانه. علی هم زیاد معنای بیرون نمی‌دهد. در داستان قبلی  که به لحاظ سفر آذر جایش، موقعیت فیزیکی‌اش عوض شده و در خانه مانده‌است دیگر تمام بوی آذر می‌دهد تمام این علی. دست می‌زند به هر چیز تا بیشتر و بیشتر بوی خانه بگیرد.

 توی جاپاها راه می‌روم. چه بسا نمی‌خواهم جای پای تازه خودم را داشته باشم. به سختی جای پای همسایه، بچه‌ها، آذر و مهمان‌ها پیداست. جاپاها تمام می‌شود. کفشم را در می‌آورم. زیر درخت‌ها می‌ایستم. همه خواب‌‌اند. یکی یکی لباسم را. راه می‌روم. روی شانه‌هایم می‌ریزند. می‌آیم زیر چراغ پرنور. روی دیوار می‌افتم. تماشا می‌کنم. دست‌هایم را باز می‌کنم. کنار درخت‌ها به آن‌ها تنه می‌زنم. می‌بارند؛ روی سر، دست،. سرد و خنک می‌بارند. روی پله‌ها می‌نشینم. پاهایم را دراز می‌کنم. برف روی پاهایم می‌بارد. نگهبان شب سوت می‌کشد. صدای پاهایش را می‌شنوم. روی پله‌ها دراز می‌کشم تا روی صورتم ببارد. تا مرا می‌بیند سلام می‌کنم.

این پاساژ درخشان در داستان برف زمستان‌را بارها می‌خوانم. مارچلوماسترویانی را در شب‌های سفید بخیر.  همه تلاشم این است علی را بشناسم. چه قدر دلش پیش برف و بیرون است؟ چه قدر آمده‌است کمی‌ سردش بشود، کمی برف بازی کند، کمی دیده شود، کمی ببیند و آن وقت با خیال راحت، راحت تا سال دیگر شاید، برگردد توی خانه‌ی گرم. چه خوب که نگهبان هست سوت بکشد. چه خوب که فوری سلام می‌کنند. چه خوب که چراغ پر نور هم هست. چه خوب که درخت‌ها هستند که برف را نگه دارند تا به وقتی که دل ما می‌خواهد، وقتی که همه خوابند و به‌ آن‌ها تنه می‌زنیم روی سر و دست ما می‌ریزند.

از این بهترو درخشان‌تر پاراگراف بعدی است. چای دم کردن و کنار بخاری نشستن و لئوناردو تماشا کردن. شوِ لباس‌های زمستانی. لباس‌های بلند با یقه‌هایی از چرم. دکمه‌هایی که یکی یکی باز می‌شوند. پالتوهای زرد و سفید با خط‌هایی از خز و با موسیقی که حرکت را جا می‌اندازد.

بیرون برف است و خواب همه گانی و درخت‌هایی که با من همراهند. داخل چای دم کرده‌است و لباس‌های بلند با یقه‌هایی از چرم. خز و موسیقی و حرکت. پنجره اتاق خواب را باز می‌کنم. باد نیست. رعد نیست. برقی نمی‌زند. برف نشسته‌است روی زمین وزمان تا دلواپسی‌های مرا را به تاخیر بیندازد. نگران نیستم. فرهاد را که دستش، همین‌طوری، شکسته‌است به بیمارستان می‌بریم و پشت در اتاق عمل منتظر می‌مانیم. فرهاد داد می‌زند و او را می‌بینم که دست را گرفته و می‌آید. « دستم شکسته بابا » می‌گوید و آذر نگاه می‌کند و می‌رویم عکس او را از رادیو لوژی بگیریم. توی داد درد نه آذر هست نه من. آخ بلند. آذر هم که می‌خواهد به طرف در برود من جلوی او را می‌گیرم. هر اتفاقی بیفتد، هر صدایی از جایی بخواهد حواس ما را از خوشبختی بی صدای همه جای این جا پرت کند جلویش را می‌گیریم. نگاهش نمی‌کنیم. دوستش نداریم. بیمارستان هم که باید بوی نگرانی و خستگی و غریبی بدهد را محلی آشنا می‌بینم. فرهاد هم همین‌طور است. بیمارستان رفتن برای همه ما عادی است. همین‌طور بیمارستان هستیم. می‌رویم. دور و برم را تماشا می‌کنم. همه خواب‌‌اند. مرگ این دور و اطراف نیست. عجیب است که وقتی هم فرهاد می‌خواهد چیزی بگویم، خاطره‌ای برایش تعریف کنم، یکی، هر که شد، از دوستانم را به او نشان بدهم یادم نمی‌آید دوستی داشته باشم. فقط یک همکلاسی که گاهی، درست خواندید گاهی وقت‌ها می‌بینمش نان خریده و دارد می‌رود خانه‌اش. نان، خریدن و به خانه بردن، دیده شدن از دور، گاهی وقت‌ها... می‌بینی که مواظبم آذر. هیچ تکان و صدایی نباید باشد. حتی وقتی شب را در بیمارستان می‌مانم و مرگ در اطراف ساختمان قدم می‌زند. برای این زمان و مکان نوستالژیک آینه هم لازم دارم. یک آینه روی دیوار همین حالا. دیوار سلمانی خوب است. به فرهاد نگفته‌ام وقتی موهایش می‌ریزد، بچه و بچه‌تر می‌شود. با انگشت‌هایش بازی می‌کنم تا بخوابد. با انگشت‌های فرهاد بازی می‌کنم. همه خوابیده‌اند. همه خوشبختی‌های خودشان‌را در آغوش گرفته‌اند و به خواب رفته‌اند. در این وقت... همین وقتی که نیمه شب است. همه خوابیده‌اند. هیچ ماشینی در خیابان نیست. همه مغازه‌ها بسته‌اند. همه مغازه‌دارها خوابیده‌اند. فردا به موقع بیدارمی‌شوند. بی هیچ گله و شکایتی سرکارهاشان می‌آیند. من نان می‌خرم. تو نان می‌خری. به خانه می‌رویم. ساعتی بعد حتماً به سلمانی تلفن می‌کنم.

همه خوابیده‌اند. فرهاد می‌گوید: « من خوابیده‌ام بابا. درد ندارم. تو هم بخواب. خسته‌ات کردم. بخواب بابا. »

چشم‌هایش را نگاه می‌کنم. خواب خواب است. آرام باش. من آرامم. مواظب باش! مواظب باش کسی سرما نخورد. کسی از پله‌های لیز آسیب نبیند. حواست به برف هم باشد. به ساعت صبح و شب. دیرت نشود. زود برنگردی. یادت نرود. یک چیزی که گفتم بخر. چیزی که می‌خواهی بردار. این را بخور. این جا بخواب.  ببین! نگاه کن! بیا! برویم! دور بزنیم. پشت چراغ قرمز توقف کنیم. به خانه برگردیم. بچه‌ها را سر جاهایشان بخوابانیم. از پله‌ها لیز نخوریم. شاید بعداً بتوانیم راجع به خانه، محله، شهر و بزرگتر از آن کشورمان همین تم را دنبال کنیم. همین‌طوری اجزاء یک کلیت را که سرشار از رضایت است. فقط یک چیز هست. یک چیز کوچولو...خودمم هم نمی‌دانم حالا که همه چیز سر جایش است و خوب است و به اندازه است چرا لحن من این قدر حسرت آلود است؟ نمی‌دانم حالا که همه چیز بوی شادی و خوبی دارد، دلم برای همین دقیقه، همین حالا تنگ می‌شود؟ حالا که آذر قرص‌هایش به موقع می‌خورد و من هم قرص‌هایم را سر وقت می‌خورم. خیلی عجیب است که او از پیش نمی‌داند ناهار چی درست خواهد کرد. عجیب نیست که می‌داند چه موقع شوری می‌خواهد. روزنامه‌های پنج شنبه، کانال‌های تلویزیون، ظرف شوری... روی میز... روبه روی...

« جدول‌هاش رو بده به من. »

آذر جدول حل می‌کند. به کلاس می‌رود. تلفن می‌زند. قرص می‌خورد. نصفه شب‌ها بیدار می‌شود تا روی بچه‌ها را بکشد. بچه‌ها هم خوبند. من هم خوبم. خانه هم خوب است. هر جا هم بد باشد، مثل وقتی گربه می‌میرد، برای خوب خوب بودن همه چیز یک داستان خوب دروغکی می‌گویم. همه ی چیزهایی که می‌رفت کمی‌تکانی بخورند دوباره به حال خودشان، به همان حال خوب شان بر می‌گردند.

جعبه را تکان دادم. نه، حرکتی نکرد. گذاشتمش توی جوی آبی که خشک بود تا رفتگر ببرد. کنار درخت نارون باجه تلفن بود و یک مغازه خدمات پستی که کوپن‌های شش نفره می‌داد. هنوز کسی نیامده بود صف ببندد.

کتاب اندوه علی، کتاب آذر علی خدایی را تا آخر می‌خوانم. از همه زبردستی‌های خدایی در اجرای روایتی ساده از زندگی‌ای که می‌شناسد و می‌خواهد ثبت‌اش کند لذت می‌برم. به فینیا و سیمون و دوروته داستان آذر فکر نمی‌کنم. این‌طور است که به جزاین یکی، باقی داستان‌ها را دوست دارم. تصویر انزلی و دریا و زن روی ایوان‌را بی اندازه دوست دارم. از این‌که راوی آهسته آهسته حرف می‌زند و چیزهای بی اهمیت معمولی را گاهی تا چند بار تکرار می‌کند به این فکر می‌افتم که چه قدر چیز در اطرافم هست. چه کار‌ها که نمی‌کنم همین حالا حتی! چه قدر زندگی در همه جا هست و جریان دارد!  سیب را بیشتر از همه و بعد سین اصفهان. این یکی را از سال‌ها قبل دوست داشته‌ام. از همان اول بار که در اثنای « مد» « قلعه پرتغالی » خواندمش و از اسکله کاوه قشم به اصفهان و نقش جهان کودکی علی  سفر کردم. گربه هم خیلی خوب است. فرهاد و سهراب و برف زمستانی هم خیلی خوب‌‌اند. خوب‌‌اند. به دل می‌نشینند و حرفشان‌را می‌زنند؛ حرف راوی شان‌را که گاهی خیلی خیلی شبیه حرف‌های خود علی است.

از خودم می‌پرسم علی شبیه کیست؟

دلم برای حتی همین حالای همین دقیقه هم گرفته‌است. دارم همین‌طور بی دلیل حسرت می‌خورم انگار برای روزی دیگر. از خودم و علی می‌پرسم فردا که امروز و این‌جا نیست را چگونه خواهیم گذراند؟   

 

 

* این یادداشت قبلن در شماره ۲۴ ( بهار ۸۹ ) فصلنامه خوب سینما و ادبیات با موضوع نوستالژی چاپ شده است.

دست توی عکس

  

  چه‌قدر وقت دارم چیزی بگذارم زیر دستم و ریزتر بنویسم؟ ریزتر از چی؟ درآهنی گیر می‌کند به زمین . انگار ساختمان نشست کرده یا موزاییک زیر پتو بالازده‌، نمی‌گذارد لولا بگردد. دست به دستگیره بگیری، خودش را می‌اندازد از پشت. با قفل و زنجیر بند است. جیر می‌کند جیر. قاطی نکن کلید‌های دسته را. این نه، که مال ته راهرو و یا سالن بعدی نیست . شبیه هم‌اند . پنجره را هم قفل‌دار می‌سازند. نرده‌ها با این ریخت خط‌خط‌شان هیچ اصلاًارفاق نمی‌کنند. بوی شاش از ته راهرو تا ته ته دماغم می‌رود. آب روی کف  سیمانی مانده و حیاط راپهن می‌کند جلوی چشم‌هایم که از کاغذ برمی‌دارم و روی انگشتهای پاهایم قد می‌کشم .باورمی کنی یادم نیست وقتی نگاه می‌کنم به خودم در آینه که چه عرض کنم از همین نمی که تا زیر پتو و لای یقه‌ام و بدتر روی کاغذهایم پخش شده بیشتر دلم می‌گیرد که نیستی بکشانمت جلوتر و بچسبانمت به خودم و دست ببرم زیر لباس‌ات، از قفل سنجاق و دگمه‌ها و قزن‌قفلی حوصله نکنم. عادت به چای و چراغ مــطالعه  مال دوره دبیرستان است در آبادان. سه شنبه‌هایی که سینما تاج می‌رفتم‌. سئانس ساعت سه یا پنج که فیلم  به زبان اصلی بود. زور بزنم برسم به هرچه زن یا مرد فیلم می‌گفت. پیاده بروم تا الفی و روزنامه انگلیسی بخرم. نوار مصاحبه گرگین با فروغ را هی از ابتدا بشنوم و باهاش لبخند بزنم تا می‌گفت من خوشبختانه زنم. از شب، در باغچه‌ای رو به خیابانی خلوتِ خلوت و پارکینگ محقر ماشین‌های شرکت بیداری بکشم. از روز در جای توزیع یخ و آرد و لوبیا و شکر با یکی دو خر باربر پابرهنه شوم برای درس و جمله‌های دور ودراز دایرکت متد. خسته از آخر شب  بگردم دنبال جایی که بخواند و صدایش را مثل صدایش، از گلوی شق و رق بیرون بدهد. گاهی هم بکشد اندکی به سینه‌اش بزند و روی نت پایه جاخوش کند. با ابرویی که بازی می‌کند با چشم‌ها و زنی است عمیقاً شبیه مادرم که موهایش نقره‌ای می‌زد. در فکر تو باشم و در . سنگ خارا را و یک شاخه گل سفید در کاشانه دارم ودر هیچ کجا پیدا نمی‌شود. پیدا نکرده‌ایم عکس‌اش را در این پنج سال که این در و آن در فرستاده شدیم. شنیده بودیم شاید این‌جا باشد دنبال دارو دستة ماجراجوی مدعی‌. هوایش مثل آبادان است. پائیز  جان می‌دهد برای خوابیدن اگر باد از سمت راهرو هر اول صبح نریزد زیر دماغم. نم می‌ریزد بر میز و چراغی که پیچیده بر طناب رخت و چمن باغچه خیس است. کو تا آفتاب بیاید بالا تخت آهنی‌ات را تسخیر کند! کو تا صدای ماشین‌ها و زنی عرب و معامله بار شکر و لوبیا و چانه کرایه خر تا یک‌ جا! کو تا استخر پارک‌آریا و آن‌قدر آب و کاشی  و گاهی باد در درخت‌های سه پستان که بلرزی از پائیز کم کم  از سینه‌ام می‌کشد بالا خودش را و در چشم‌ها حلقه می‌زند و دو باره جا باز می‌کند برای یکی دو جمله و هیچ دلم نمی‌خواهد جز همین که دراز کشیده‌ای با قد و اندازه‌های بیست و دوسالگی‌ات و فایز می‌ریزد در یقه بلوزت و آزادم و آزاد که رو برنمی‌گردانی و از قافیه‌های خودمانی شده بیت‌ها کمی می‌خندی و پیش‌تر نمی‌روم از این جناقی که بالاو پائین‌اش زیر گوشم صدا می‌کند .شب روی ساعت‌ها و برگ‌های تلخ‌زده شمشاد‌ها می‌چرخد و نمی‌نشیند که بی دغدغه بخوابم و چشم باز کنم و باز هم دستم زیرِ زیرِ نازکِ خوابت بیدار شود. هفتصد ترانه‌ی روستایی از هفت ساعتی که سرشب شروع شد بیش‌تر آمد از بس خواندن از یادم رفت و بهانه خواندن بود و بیدار بودی و اسمت از دهانم پر یود و چسبیده بودم به استخوان و انگشت و گونه‌ام روی شانه‌ات قرارداشت‌. همه می‌گفتند و فکر نمی‌کردند تار شکسته به صدا نمی‌آید‌. از بس کاسه‌ی چشم های‌شان سرای او بود و پا بر میان چشم‌های‌شان می‌گذاشت. چه بسا درست‌تر این بود بگویند جز غم نروید اصلاً به کشتگاه من که خشک آمده و بر بساطی که بساطی هم نیست و در درون کلبه‌ی تاریک من بگذر کوتا ه کوتاه نامه جای این حرف‌ها ندارد خیالاتی! رومئو! بوی سیمان ادرار زده تا زیر پتو می‌کشد جلو خودش را و دور دماغت می‌مالد به سبیل‌ات که عجبا ایراد نمی‌گیرند. با دو انگشت دست چند بار بوسیده باشم خواب ترا اگر بیداری؟ چندبار از پشت  پایت پرسیده باشم دور، دور  و حدس جای حجامت؟ گذاشته‌ام برای شررکه براستخوان می‌زند. برفروز برپروانه‌سان دلم این‌قدر که دورم از تو و اخبار از آهن و خار جلوتر نمی‌آید. نامه‌رسان دیرشد جواب. کبوتر‌های قورقور گنبد و چاه  تاریکی را جا خورده‌اند. برگردم به عکس و چند سطر ساعت و تاریخ و تهران. حالا بگو هفته بعد یا پنج سال پیش و یک روز بعداز ظهر شنبه شیراز. بگو دختر. بگو پسر. ابراهیم صدایم کن یا به نام شناسنامه‌ایم. فرصت نشد بگویم نامش چه بهتر است باشد. بگو حالا حالا هرچه صدایش کنند و دست دراز کند برای پستانک. کفش وکلاه رنگی و دکمه‌های بافتنی صورتی. باد کرده از پوشک و چهارپایه عکاسی نبش چهارم گیشا. دگمه‌های غیبی صدفِ خواب می‌سرید از پوست و هفتصد ترانه روستایی می‌لرزید زیر شست و اشاره. ساعت روی نه و نیم شب است و از شب شعر اول بار اخوان برمی‌گردم. از قاصدک و هان چه خبر ! چه خبر داری از تو چه خبر می بری از من جدای از این نامه که برسد یا نه؟ روی صندلی اتوبوس کنارم نشستی و دختری آرایشت مستم کرد. حتی گفتی  از اخوان و این‌ها و گوش دادم که گفتی از مثلاً مشاعره. گفتی از مصدق و سیب. فکرکردم به دعوت من، به چه زبانی می‌آیی در جایی که ببوسمت و مویت از روی خالِ خال و بناگوش پس برود به دستم که در گردنت می‌گردد امیدوار؟ ساعت بود روی صبح و ده دقیقه به هشت. ساعت بود روی برجک آجری درمانگاه. اتوبوس می‌آمد و خالی بود. بغل شیشه پر بود از اول خط از شاه آباد و پیروز. ایستگاه خالی بود و چشم می‌گرداندم که پیدا باشی‌. از آن‌طرف خیابان خلوت در لباس اُرمک و سینه‌ات را چسبانده بودی به کتاب‌ها و جزوه. اتوی دامنت را دنبال می‌کردم‌. حدس جای حجامت بر پشت پا و اگر نور بود، اگر پتو را پس می‌زدم و خوابت از صدف و دگمه‌های غیبی رو می‌آمد بر دو جای کمر و خالِ خال گردنت برای بوسیدن فیجی از بناگوش بی گوشواره‌ی کوچک. مشکی و معطر و تا روی شانه که گفتم با موی کوتاه کوتاه می پرستمت. اتوبوس نمی‌آمد. ایستگاه پر بود از دختران ارمک‌پوش با اتوی دامن‌ها و موهای روی شانه. کیف و کتاب، زنگ اخر هشدار کلاس اول صبح‌. تا ظهر که برگردم. از ایستگاه دور می‌شدی و بافتنی زرشکی‌ات روی دستت تا شده بود. خال‌خال گردنت با یقه اتوزده تا پشت گوش بود. ساعت از هشت هم می‌گذرد صدای کفش تو بر پیاده رو از جلوی ایستگاه دانشکده که خط بوارده است به سمت سینما تاج و بی مسافر معمولی نشسته‌ام یعنی مشغول تا برسی با قد و لبخند خودت شاعر بزرگ کوچک همه همکلاسی‌هایم و اصلاً مهم هم نیست سلام کنم سلام می‌کنم سلام و خنده بیش‌تر توست کافیه کافی گمت کرده‌ام ده سالی است می‌ستودمت شاعر. بهانه برادرت ا هواز و شلوغی روز دانشجو و شعرتازه‌ای که داشتی در جایی و عکس و مصاحبه‌ات نیم‌رخ و مجدداً لبخند همیشه. برای تو نامه‌ای بنویسم بدون جمله آخر فقط یک‌بار اگر می‌شد دوستت داشته باشم آن‌طور که بگویم با شعر به آن دینی که حس می‌کنم بر گردنم از همان سه چهار جمله‌ی هر صبح سر راهت چاشنی لبخند می‌کردی می‌ریختی بی هیچ  ادعایی جلوی راه من که می‌نشستم ساعت‌ها روی نیمکت ایستگاه خالی دانشکده کجا کجا شد زیر آن‌همه جنگ و ترس آن‌که اگر ببینم گریه‌ام می‌گیرد؟ گریه‌ام گرفت هم درست هفده سال گذشته بود که دیدم با دخترت حیرانی روی اسکله و قایق نیست از شلوغی نوروز بندر به قشم و فکر کردم اگر گفته بودم و شعر گذاشته بود بگویم الان درآغوش خودم می‌بردم‌ات از آب هرجا که بگویی و لبخند شادی می‌بوسیدم‌ات مثل آرزوی دیر و دور از جنگ کجا این‌جاکجا؟ بیا که خانه خانه توست چه تعارف بجایی و باز هم همان. آه که اسم کوچکم از دهان تو زیباست بگو ابراهیم اگر هستم یا نه بگو شعر بگو ابراهیم‌ام در آتش کن. اسماعیل نبودیم تا با نیم‌نگاهی به پدر کرامت هفت آسمان را... یادش بخیر رحمان و محمد و نسیم وعدنان وعظیم  و دیگرانی من نمی‌شناختم تو یاد می‌کردی. دو هفته می‌توانست و بود شبیه یک روز یا کمی که می‌ایستادی با تواضع و گوش می‌دادی به سلامم از ته دل و گرمم می‌کرد برای همان روز و می‌خواستم همیشه شاعر باشم. عکس تمام صفحه لبخندت همه جا پخش شد در دلم تا نیمروز اوایل نوروزی در بندر که دستم به دست تو خورد و دیدم گوشه کفش‌ات در ماسه فرو رفت از بس سبک راه می‌رفتی و بال می‌زدی با خنده که شعرت این همه عاشقم کرد. و دوستت داشتم که بزرگ‌تر از من بودی و دوستت دارم راستش را بخواهی شبیه زنی که دوست دارم از حالا و همیشه. می‌توانـــستم هم و اگر می‌شد روی دست می بردم‌ات هرجا بلد بودم قشم و ساحل سمت دریای بزرگ و هنگام. در مدتی که شوهرت اسیر بود و عکسی از خودت و بچه، دخترتان همین سحر صلیب سرخ برده بود و آورده بود دو صفحه ریز‌ریز با چیزی مثل مداد.  نوشته بود جایی پشت صفحه دوم کاغذ آرم دار بگذارند برسد یا چه فرق می‌کند برای من‌که جز این چه می‌نویسم اگر وقت دارم و کاغذ؟ مارش می‌پاشد بر سیمان آب‌زده و ادرار پس می‌نشیند از بادی که راه گرفته از پنجره و میله‌های هندسه و ترا دوست دارم و زنده‌ام می‌گویم با خودم زیر لبی که زیر سبیل رفته کسی سراغ نمی‌گیرد از شانه و قیچی. ایراد نمی‌گیرند عجبا خیال می‌کنم بهتر است فکر نکنم به جز تو که قرار بود با هم  برویم شیراز، مرخصی نداشتیم از بس  پیش تو خوابیدم خواب ماندم پیش تو چند صبح اول هفته و حوصله پالایشگاه نداشتم و چند کتاب جلد سفید نخوانده روی دوشم سنگین بود نگذاشتم جــم بخوری بی‌خیال چای و پنیر و آن لیوان شیر که وعده کودک کتاب نوزاد سالم بود. چشم‌اش به رنگ شط و کچل باشد باشد کور نباشد و شَل. شل نیست؟ نایستاده در عکس روی پای خودش آنی خیال کردم و گفتم. برگرد سرسطر و نمی‌رنجم اگر شــوهر کنی حتی. نگو که دلم خوش باشد. پنج سال زمان کافی بود که سرِ کنارِ سرت باشم سیر و نامه  بنویسم در کنار  یک ترانه روستایی یا فایز. پنج سال بعد کافی‌است سر ازکنارم برداری برای همیشه هرچند دخترمان هم هست. معلوم نیست کلاس زبان این‌جا برای اسرا و چند دوره ریاضی دبیرستان که درس دادم چه خواهد شد و نامه‌ام به دست ات برسد. هروقت خار و خوارکردن چند زندانی نمی‌گذرد از حد دلم می‌خواهد فقط پیش تو باشم و اهمیتی نمی‌دهم به دختر یا پسر. فقط به دست تو فکر می‌کنم که در عکس که سحر را گرفته  سایه انداخته است روی بافتنی زرشکی با دکمه‌های درشت صدف. کاش بود گوشه‌ی لبخندت به‌جای بافتنی چشم‌هایت به‌جای صدف که بس‌ام بود شاعرِ کافی کوچک بزرگ خودم! تمام همین مدت اگر شد نشد غیر از فکرکنم که  با این ‌حال اگر فقط و فقط خبر بده کجای این جهانی که هرچه بزرگ است برای من شب‌ها دستم می‌رسد به ته آسمان و زیرپلک‌هایم  و بیش تر شب‌ها از بوی تند ادرار و سیمان کف راهرو بیدار می‌شوم و از آن، دست تو زیر شستم می‌بوسم‌ات با فکرهای بعد. 

 

                                                                                      از مجموعه‌ی قلعه‌ی پرتغالی

روایت فقط امروز

                                                                    

                                                               

 بدون تاکید بر نکات چندی که خواهم گفت و اشاره به نکات دیگری که طبعاً توضیحات مفصل‌تر می‌طلبند نمی‌توانم در مورد اثر تازه پیمان هوشمندزاده ( شاخ، مجموعه داستان پیوسته، نشر چشمه، زمستان 88* ) نظری بدهم.  پس معطل نمی‌کنم.

1-   عکس روی جلد کار خود اوست. تکدرختی است روی خط افق که انگار نرمه بادی هم برآن وزیدن دارد. تکدرخت و باد هر دو در داستان‌ها حضور دارند. به نظر می‌آید تکدرخت به همان میزان که در داستان‌ها گفته شده از محل سنگر دور است بنابراین شارپ نبودن تصویر توجیه دارد هر چند در توجیه ضد نور بودن آن تردید دارم. شاید آقای هوشمندزاده عکاس بعداً در این خصوص کمک کنند. بدنیست بپرسیم آیا عکس را مطابق داستان انتخاب کرد‌‌ه‌اند یا ایده داستان را از این عکس گرفته‌اند؟

2-   عنوان کتاب هیچ اید‌‌ه‌ای در خصوص فضا و مضمون داستان‌ها به خواننده نمی‌دهد و کلمه‌ی شاخ صرفاً در یک جا و آن هم به شکلی استعاری بکار گرفته شده. « یک چشمش را باز کرد. نالید و رفت زیر پتو. فقط گفتم که خبردار باشد، کجا و کدام طرفش را نگفتم، شاخ می‌شد.» (ص 81 )

3-   کتاب، با احتساب صفحات سفید و نیمه سفید در 86 صفحه چاپ شد‌‌ه‌است. (قانون نانوشته رعایت حد تحمل خواننده عام امروز ادبیات داستانی ما لابد ! )

4-   بخش قابل توجهی از متن داستان‌های بهم پیوسته کتاب براساس دیالوگ گفتم /گفت دو کارآکتر اصلی ( و تقریباً ثابت ) پیش برده می‌شود که کار خوانش آن را سریع و ساده می‌کند. اگر چه دیالوگ‌ها خیلی خوب نوشته شد‌‌ه‌اند و اغلب باعث شعف خواننده می‌شوند اما از تمهیدات دیگری هم برای آشنازدایی از دیالوگ نویسی معمول ( گفتم/ گفتم/ گفتم/ یا گفت/ گفت/ گفت/ به جای گفتم /گفت ) استفاده شده که نمونه خوب و موفق آن در صفحات 38 آمده و البته در صفحه 53 هم تکرار شده اما به راستی که تکرار سه باره و چهار باره در صفحات 66 و 86 کمی نادلچسب می‌نماید.

5-   حضور بی‌سیم چی زن دشمن در آن طرف خط که فارسی بلد است و گاهی به لهجه اصفهانی تکه می‌پراند ترکیب موفقی از زندگی شیرین و مرگ تلخ اندکی محتمل در فضای خاک گرفته و پرت افتاده، اما تقریباً بی خطر این سنگر خاص ارائه می‌دهد که نقطه عطف داستانی و حامل بخشی از پتانسیل درونی روایت است.

6-   وجود مرغ و بخصوص خروس در داستان‌های میانی کتاب، لحظه‌های موفقی می‌سازد و در همه حال منحنی کشش روایت را در ارتفاع مناسبی نگه می‌دارد تا بعضی گفتگوهای معمولی در متن را بخوبی پوشش دهد.

7-   خطر جنگ نشان داده می‌شود که جدی نیست و با توجه به زمان روایت انگار واقعاً هم جدی نیست. دقت کنیم که اجساد کشته‌ها مربوط به سال‌ها قبل‌اند و آنقدر پرت افتاد‌‌ه‌اند ( یعنی از جبهه دورند ) که حالا تبدیل به استخوان پاره‌های پوسید‌‌ه‌ای شد‌‌ه‌اند. سن و سال هر دو کارآکتر اصلی نیز چنان است که نشان نمی‌دهد دیرزمانی درگیر جنگ یا به شکل جدی وسط معرکه آن بوده باشند. نکته مهم این است که آن ‌ها داوطلب شرکت در جنگ نبود‌‌ه‌اند و بنابراین کنتراستی که یک طرفش می‌توانست مثلاً میل به حمله و طرف دیگرش حضور دشمن نرم خو ( بی‌سیم چی زن عشوه ای! ) باشد شکل نمی‌گیرد و اساساً مد نظر داستان نیز نیست. این‌ها آرام اند و خو کرده با گذران این چنینی خود در سنگر و از دشمن هم تنها صدای زنی را می‌شنویم که گاهی  با هریک از آن‌ها خوش و بشی هم می‌کند؛ هر دو طرف انگار از یک جنس اند.

8-   مکان داستان خیلی خوب تصویر شده و در نظر خواننده نقش می‌بندد. تانکر آب و ظرف‌هایی که گاه تا چند بار شسته و آب‌کش می‌شوند، ملافه‌ها و لباس‌هایی که تمیز و مرتب می‌شوند، نفت و رادیو و بی‌سیم و خواب و پتو همه سر جایشان هستند. استواری هم که می‌آید و همه بساط دو نفر را جور می‌کند و آن به اصصلاح آش‌خوری که صدایش می‌زنند سرهنگ و دست‌اش به چیزهای دیگر هم می‌رسد مزید بر این آرامش و رضایت نسبی معمول‌اند. دیواری هم هست که عکس سلطان(؟) را برش بچسبانند یا عکس فلان کسک هنرپیشه هندی. زیر آن بنشینند و دنبال خال این یکی بگردند و با هم کَل کَل کنند.

9-   بنا براین چنین به نظر می‌آید همه اسباب بزرگی ( در این جا تعبیر کنید به رکورد فروش کتاب موفق « هاکردن») فراهم است فقط...

   فقط این که این آدم‌ها این‌جا تقریباً هیچ گذشته‌ای ندارند به جز آن جا که از باغ و درخت بلند وسط آن یاد می‌شود. درختی که « سیا» بالای آن می‌رفته و به قول خودش از آن‌جا ( شاید مثل عکاس ها! ) ناظر همه کارهای عجیب دیگران بوده.  بدون گذشته و البته بدون آینده. از داخل روی جلد تا داخل پشت جلد. درست مثل یک فریم عکس که ماقبل و مابعدی ندارد. انگار پریز این کارآکترها به جایی دیگر، جایی بزرگ‌‌تر از این به ظاهر سنگر دورافتاده وصل نیست. در مکانی کاملاً ایزوله قرارداده شد‌‌ه‌اند تا جهان بی دغدغه فقط خودشان دو تا را روایت کنند. جهانی که زمان بی تکانی محسوس بر آن می‌گذرد. بی هیچ اشاره به پیروزی، یا شکست، یا حمله، یا دفاع، ترس یا شجاعت و... که حداقل‌های هر جنگ‌اند. کسی از خودش، از این که چرا این‌طور فکر می‌کند یا این‌طور بخصوص حرف می‌زند یا این‌طور عجیب قضاوت می‌کند چیزی نمی‌گوید. آن‌چه هرکس می‌گوید چیزی‌است در باره زمان حال دیگری. درباره زمان حال دیگران. دیگری و دیگران هم اگر بگویند در باره حالای دیگری و دیگران حرف می‌زنند. سلیقه‌ها هستند که روایت می‌شوند؛ خوش آمدن‌ها یا بد آمدن ها. درست مثل درخت توی عکس. مثل اشیاء و آدم‌های توی هر عکس دیگر: بدون گذشته، محبوس در قابی که توسط عکاس انتخاب شده و حداکثر قسمتی از آن‌چه عکاس می‌بیند و ثبت می‌کند. چیزی که اغلب تنها بخش کوچکی از آن‌چه اشیاء و آدم‌های توی عکس خودشان می‌توانند یا باید از خودشان بگویند را در بر می‌گیرد و نه بیشتر.   

 

* این یادداشت قبلن در روزنامه فرهیختگان چاپ شده است.        

روایت هرجا مرگ

   « آلیس ». یودیت هرمان

 ترجمه محمود حسینی‌زاد، نشر افق، 1388

  

چند سال پیش بود که نشر ماهی، گذران روز، مجموعه‌ای از داستان‌های کوتاه چند نویسنده آلمانی، از جمله یودیت هرمان را با ترجمه‌ی خوب محمود حسینی‌زاد منتشر کرد. داستان سونیا از آن مجموعه، به لحاظ لحن و فضا، نیز به لحاظ جنسیت راوی و عمق روایتی که در یک زندگی مدرن و روشنفکری شهری شکل گرفته و از عواطف ساده‌ی بلاتکلیف وحسرت‌ها و  اندوه‌های منتشر در اطراف کارآکتر راوی و بیش‌تر از آن دخترکی خوش قلب و کم توقع به نام سونیا، که نقاشی می‌کند و آرزو دارد روزی مادر باشد، پرده برمی‌دارد به یاد ماندنی است.

معرفی این تعداد نویسنده جوان و با ذوق آلمانی ( اینگوشولتسه، زیبیله برگ، یولیا فرانک ) و ترجمه چندین داستان کوتاه خواندنی از هرکدام، وجه ارزشمند دیگر انتشار « گذران روز» بود.

بعدتر، بازهم به همت همین مترجم و نشر خوب افق، مجموعه داستان آنسوی رودخانه اُدر منتشرشد که پنج داستان کوتاه هرمان را شامل می‌شد. شاید فضای اندکی سنگین و لحن کمی دیریاب راوی در داستان اول ( هیچ جز ارواح ) خواننده ناآشنا به جهان نویسندگی یودیت هرمان را در خوانش باقی داستان‌ها دچار اندکی تردید کند. چنان‌که مردد شدم و برای مدتی کتاب را کنار گذاشتم. اما خوشحالم و خیلی هم خوشحالم که « آلیس » کار تازه این نویسنده بازهم به همت حسینی‌زاد مترجم و نشر افق ( با حفظ حق کپی رایت کتاب ) در آمد و این مقارن شد  با روزهای تعطیل. خوشحالم و خیلی هم خوشحالم که کتاب، به لحاظ ارزش‌های متعددی ( که یکی دوتای آن‌ها  را در ادامه بر خواهم شمرد ) غافلگیرم کرد. آن‌قدر که بلافاصله برگردم و هر سه داستان نویسنده در «گذران روز» و همه داستان‌های مجموعه « آن سوی رودخانه اُدر» را باز بخوانم و در جهان رنگ به رنگ داستانی هرمان، انگار کشف نخست باشد، شناور شوم. آن‌قدر که باور کنم نویسنده، نمی توانسته توانایی‌های خود را در  روایت ساده اما بسیار قدرتمند « آلیس »، بی پشت سر گذاشتن تجربه « سونیا»ی درخشان و چند داستان  از مجموعه « آن سوی رودخانه اُدر» به دست آورده باشد.

آن‌چه می خواهم بنویسم نه خلاصه داستان یا داستان‌ها یا موقعیت و مشخصات راوی یا سایر شخصیت‌ها و نه ارزیابی و توضیح نوع روایت و رمز گشایی از موضوع و ماجرا و نه... به طور کلی این‌ها نیست.

 کلیدی که در جستجوی آن هستم، کلیدی است که ممکن است لذت بردن از متن ممتاز رمان آلیس و نزدیک شدن به هنر نویسندگی متکامل یودیت هرمان از ورای همین نمونه آثاری که از وی ترجمه شده را ممکن ‌کند؛ چیزی البته نه غیر یا جدای از کشف وجوه نمایش هرجای گرد مرگ یا گرد مرگ در هرجای این متن یکصد و شصت صفحه‌ای. درخششی که گاه مانا و گاه گذرا، درهرحال اما آشکارا، با ذوق انتخاب و بذل دقت حسینی‌زاد مترجم همراه شده و از پست و بلند برگردان آلمانی به فارسی نیز برگذشته و در نهایت به سراسر صفحات کتاب نشت پیدا کرده است.

جمله‌های کوتاه ابتدای داستان، بلافاصله دست خواننده مشتاق را می‌گیرند و به اتاقی می‌برند که کسی آن‌جا، در حال احتضار،  روی تخت بیمارستانی افتاده است:

« اما میشا نمرد. نه دوشنبه شب مرد و نه سه شنبه شب. بعید نبود عصر چهارشنبه بمیرد یا شب پنج شنبه. آلیس انگار زمانی شنیده بود که می گفتند بیش‌تر آدم‌ها شب‌ها می‌میرند.»

می‌خواهم به گوشه‌ای از هنر مترجم در این جملات ابتدایی اشاره کنم که به نظر می‌آید به خوبی حق و نظر نویسنده آلمانی زبان را در ارائه تصویری تماماً افقی از وضعیت میشای محتضر ( میشای افتاده بی حرکت روی تخت ) ادا کرده است. تکرار حروف نرم ش و ن و ب و م ( بدون دُم ) در دو جمله اول و استفاده حداقلی از سایر حروف قوس‌دار و سرکش‌دار یا تیز مثل ذ و ز و ض و ظ ( حداکثر یک بار ) برای رسیدن به آهنگ کشدار و بی اوج و فرود و مرگ اندود دم و بازدم ضعیف میشای در حال مرگ شاید. تکرار چهار بار کلمه شنبه و به ویژه چهار بارکلمه شب ( انگار مرده ای دراز کش ) کارکرد تصویری موثر دارد.

کلمه «اما» درست در اولِ اول متن، ( درجمله‌ اما میشا نمرد، به لحاظ شکل عمودی حرف ا و موسیقی ناشی از سه بار تکرار آن ) خونی است، هرچند یکی قطره شاید، که از ابتدا و بیرون متن انگار بر صفحه چکانده شده تا در دم روایت بتواند خود را کم و بیش راه بیندازد و مجال پیدا کند بر گزارش ناگهانی و پیش از موعد مرگ میشا بلغزد؛ آن‌قدر که به جایی، عبارت اعلام نظر پزشکان ( که از مرد قطع امید کرده اند ) مثلاً، برسد. از آن پس نیز شاهدیم که به اتکا سنجیدگی و دقت، نثر به تناوب باز برمی خیزد و می افتد، می رود و در می‌ماند، بیدار می شود و می‌‌خوابد، راست می گردد و چپ می پیچد تا درگذر چند روزه آخر عمر میشا اندک اندک به پایان مرگ وعده داده خود نزدیک شود.

« بچه را بغل کرد، کمی به عقب خم شده، از همین حالت‌ها که وقتی بچه‌ای بغل می‌کنیم،...خیابان از بالای بزرگراهی می‌گذشت و وارد  پارکی می‌شد که در آن مرغابی‌های ژولیده‌ای در آبگیری پر خزه شنا می‌کردند.» (ص 14 )

« یکی از پزشک‌ها گفته بود بعضی‌ها تنهایی راحت‌تر می‌میرند. کمی تنهاش بگذارید، خودتون رو عذاب ندید. میشا تنها بود، از ساعت یک شب تا ده صبح، نُه ساعتی که نفس کشیده بود و نمرده بود.» (ص 15 )

« میشا با چشم‌های باز خوابیده بود. تمام مدت به سمت نور چرخیده، به سمت روز خاکستریِ روشن؛ مثل گیاه، هیکل‌اش، سرش و دست‌هایش را به سمت نور چرخانده بود... در اتاق بسته بود. صدای قرچ قرچ کفش‌های پرستارها باعث دلگرمی، زنگ تلفن بخش پرستاری، سرو صدای حرکت آسانسور، زمزمه‌ها و خنده ها، رفت و آمد مدام، صدای حرکت چرخ دستی حامل غذا وقتی از جلوی اتاق عبور می کرد... راهبه گفته بود که خب، دیگه زیاد طول نمی‌کشه. بعد از اتاق رفته بود بیرون. وقتی دماغ شون این جوری تیر می کشه، دیگه زیاد طول نمی کشه. (صص 18و19 )

 ظرافت کار مترجم در پاسبانی از موسیقی متن و ایجاد تعلیق‌ها و تردید‌های به‌موقع، با آوردن جملات ناتمام و عباراتی بین دو ویرگول، همچنان ادامه دارد و تاثیر می‌گذارد. شاید این همان چیزی است که متن « آلیس » را به لحاظ زبان شناسنامه‌دار می‌کند تا خواننده‌ای مثل من بپذیرد در داستان‌های قبلی هرمان نیز جستجو کند و این بار به همین موسیقی و همین تلنگرهای متناوب و ملایم اعتماد کند و پای ادامه دوباره روایت‌ها بنشیند.

نگاه کنید به سه توصیف موقعیت و مکان. اول: داخلی، خانه‌ی اجاره‌ای آلیس و مایا با بچه.

« در نگاه اول همه چیز روبه راه به نظر می‌رسید. راحت و دنج... در نگاه دوم چندان روبه راه نبود. چیزهای کوچکی این‌جا و آن‌جا. هنوز همه چیز را نبرده بودند. عکس‌های قاب‌گرفته، یک باتری الکلی، روزنامه‌های تا شده، بافتنی‌های تازه سرانداخته. در حمام روی لبه‌ی وان ردیفی از شامپوها و ژل دوش‌های ارزان، اسباب بازی بچه‌ها هم بود. » ( ص 22)

دوم: بیرونی. بیمارستان. جایی که میشا در آن می‌میرد.

« درخت‌های تقریباً بی‌برگ و باری. کوکب‌ها و داوودی‌ها و آفتاب‌گردان‌های پژمرده، آلاچیقی و تاک سرخ. اولین ساختمان‌های شهر و کاملاً سمت چپ هم واقعاً بیمارستان، چهارگوشی بزرگ با یک عالم پنجره. دورتر از آن‌که بتوان پنجره میشا را تشخیص داد، ولی به اندازه کافی نزدیک که بدانی میشا آن‌جاست. و ما این‌جا. » (ص 23)

سوم: توی راهرو ساختمان. خانه صاحبخانه، جایی که آلیس و مایا  و بچه در فاصله‌‌ای نه چندان دور از میشا و مرگ اقامت موقت دارند.

«آلیس مایا را تا دم در رساند. چراغ روشن نکردند، روی  پنجه پا از پله‌ها بالا رفتند. درِ آپارتمانِ آدم‌های طبقه بالا پیش بود، از لای در سرو صدای برنامه تلویزیون می‌آمد، بلند کف می‌زدند، صدای مجری برنامه با لحن نرم و تمسخر‌آمیز. راهروی خانه سرد بود. بوی شام می‌آمد و پودر رخت‌شویی و عادت‌های غریب. » (ص 32 )

 نثر دلنشین، در جایی که متن مجال می‌دهد، همه چیز و همه آن خلاء اطراف مرکز را، همه جغرافیای حضور آلیس و مایا و بچه‌ را حتی در بر می‌گیرد. اشاره به وضعیت پذیرفته شده و آینده‌ای متصور، چنان‌که مرگ هم در آن، بی جنجال و غوغای معمول مردن آدم‌ها، جای مناسب خود و سهم مناسب خود را داشته باشد.

به کارکرد خارق‌العاده کلمات و عباراتی نظیر زاویه‌های نرم، نام‌های واضح، ثبات سرسخت اشیاء،... در این تکه از داستان اول کتاب توجه کنید. همچنین به کارکرد تصویری پنجره‌های روشن، پنجره‌های تاریک، در ارائه چشم‌انداز غمباری که ساختمان بیمارستان در آن، این دم آن‌دم است با حضور راهبه، به مثابه نت پایانی، پیام مرگ میشا را مخابره کند.

« ماشین ظرف‌شویی را خالی کرده بود، بشقاب‌ها و فنجان‌ها را در کابینت بالای اجاق گذاشته‌بود، تقلید ناخواسته یک زندگی دیگر. تلاش برای مقاومت در برابر تلویزیون و نومید شدن. نشسته کنار میز خوابش برده بود، سرش روی دست‌ها و در امنیت نظم تصادفی اشیاء پیرامونش، پستانک‌ها، گیره‌های سر مایا، کیسه‌های کوچک چای، مدادهای رنگی و کتاب کودکان مقوایی با زاویه‌های نرم. از خواب پرید. دست‌هایش به خواب رفته بود. اما بچه هنوز در خواب عمیقی بود. بیرون نسیمی می‌وزید، ثبات سرسخت اشیاء، نام‌های واضح‌شان، بچه همه‌شان را یاد خواهد گرفت: درخت، صندلی. باغ، آسمان، ماه و بیمارستان. پنجره‌های روشن، پنجره‌های تاریک. هیکل‌هایی کوچک پشت‌شان، مایایی، میشایی، راهبه‌ای. » (ص37)

کشف همه لذات گوشه و کنارهای بسیار و بیشتر متن و سیر همراه با روایت‌های دیگر هرمان در سایر صفحات این کتاب از مرگ‌های حول و اطراف آلیس را به خود خواننده مشتاق وا می‌گذارم.

روی جلدقلعه

                                                      

 

                                                      

 

                                                                

 

                                              

 

                                                       

 

                                                       

 

                                     

 

                                                    

                             

 

عکس‌ها را ( در یک بعدازظهر ناگهانی زمستانی در اسکله‌ی کاوه قشم ) من گرفته‌ام و طرح روی جلد کار اردشیر رستمی است.

نجواگر اسب چوبک

  

  حادثه‌ی ابتدای فیلم جذاب نجواگر اسب، ساخته‌ی رابرت ردفورد، سْرخوردن کامیون روی جاده برف‌گرفته، منجر به کشته شدن یکی از دختران سوارکار و قطع پاهای دختر دیگر و مجروح شدن شدید اسب او می‌شود. اسب از دخترک می‌رنجد و اجازه نمی‌دهد کس دیگری هم به او نزدیک شود. دخترک نیز به گونه‌ای فرو می‌پاشد. از این‌جای داستان تا به آخر همه شرح تلاشی پیچیده و انسانی است برای پیوند دوباره دختر و اسب؛ پیوند انسان و حیوان.

 کار همه‌ی عوامل فیلم برای ارائه تصویری رنگارنگ و عمیق و پذیرفتنی از این رابطه، به ویژه روایت جذاب شکل‌گیری رابطه عاطفی میان کارآکتر زن داستان و نجواگر اسب که موازی با روایت بازآفرینی اعتماد بین دختر و اسب  پیش برده شده، قابل تحسین است. کارآکترها همه گویی جایی اسب جای دیگر نجواگرند.  

 اسب، به واسطه پرداخت نویسنده و کارگردان و بازی گیرای هنرپیشگان و در بستر طبیعت خیال‌انگیز نشان داده شده در فیلم قادر می‌شود تا پایان به عنوان محور اصلی یا بسیار نزدیک به آن باقی بماند. همچنان که خالق اثر قادر می‌شود بسیاری از مکنونات ذهن دور ازدسترس حیوان نظیر ترس، خشم، بی اعتمادی و انزواجویی و... را در سایه‌‌ی نمایش دیگر جلوه های زندگی در بستر طبیعت و زندگی در آن، پیش روی تماشاگر بگسترد.

این البته بخش قابل توجه آن چیزی است که در هر داستان برای گسترش و تعمیق روایت لازم است. چیزی که بی تردید تابع تام و تمام انتخاب زاویه دید راوی و ساختار و زبان متن نیز هست.

 اما همین موضوع، مجروح شدن اسب و نگاه صاحب‌اش و دیگران به او در عدل،  داستان کوتاه و تاثیرگذار صادق چوبک ( مجموعه خیمه شب بازی 1324) از زاویه کاملاً متفاوتی تصویر و روایت شده است.

« اسب درشکه‌ای توی جوی پهنی افتاده بود و قلم دست وکاسه زانویش خرد شده بود. » جملات دوم و بعدی باز هم از وضعیت دلخراش و دردناک اسب می‌گویند. آب جو هم یخ بسته و گویا تنها حرارت تن اسب  است که یخ‌های اطراف بدنش را آب کرده‌اند. یالش به طور حزن انگیزی روی پیشانیش افتاده و دو سپور و یک عمله راهگذار که لباس سربازی بی سردوشی تنش است و کلاه خدمت بی آفتاب گردان به سر دارد می خواهند آن! را از جو بیرون بیاورند.

 چوبک با قدرت و ایجازی هنرمندانه و غبطه بر‌انگیز به توصیف آدم‌هایی می‌پردازد که دور و بر اسب می‌چرخند و هرکدام تنها چیزی می‌گویند؛ چیزی که بیش از اشاره به اسب، وضعیت خودشان را برای خواننده بر ملا کند. سپوری که به دستش حنای تندی بسته، یک آقایی که کیف چرمی قهوه‌ای زیر بغلش است و عینک رنگی دارد، یک تماشاچی دیگر که دست بچه خردسالی را دردست دارد، پاسبانی مفلوک، سید عمامه به سری که پوستین مندرسی روی دوش‌اش است، تماشاچی روزنامه به‌دستی که تازه از راه رسیده است و یک مرد چپقی و... همه چیزی می‌گویند اما جداً پایی پیش نمی‌گذارند تا به اسب کمکی بکنند. حتی پاسبان هم، البته با این بهانه که روزی از او خواهند پرسید گلوله‌ات را چه کردی و او جواب قانع کننده‌ای ندارد به مافوقش بدهد، ضمن تحقیر و تمسخر دیگران، از شلیک تیر خلاص به اسب خودداری می‌کند.

در پایان داستان، اسب را ناتوان و تنها و بلاتکلیف می‌بینیم که اگرچه ناله نمی‌کند، اگرچه قیافه‌اش آرام و بی التماس است و قیاقه یک اسب سالم را دارد که با چشمان گشاد و بی اشک به مردم نگاه می‌کند، اما بی اغراق تصویر جهان عقب مانده پیرامونش است. جهان پیشامدرنی که به اسب و هر جانور دیگری، نگاهی کم و بیش حیوانی و تا حدود زیادی منفعت طلبانه دارد. او را در جایگاهی به غایت پایین و پست می‌انگارد که حتی شایسته خرج گلوله‌ای برای پایان یافتن رنج لاعلاجش نیست.

 این که اسب ناله نمی‌کند یا قیافه‌اش آرام و بی التماس است و با وجود جراحت دلخراش دست و پایش قیافه یک اسب سالم را دارد بازتاب همین اندیشه پیشامدرنی است در تصویر موقعیت حیوان. چنان‌که می‌بینیم نویسنده از اشاره یا ایجاد و ارائه فضایی که بر این خشونت مسلط کوچک‌ترین ترکی بیندازد ابا دارد. همه آدم‌های اطراف اسب از جنسی همگون‌اند. صاحب اسب نیز، به قولی، او را رها کرده و رفته تا بتواند درشکه خالی خودش را به جایی برساند. گویی به محض وقوع حادثه او نیز سرنوشت خود و درشکه‌اش را از سرنوشت اسب جدا کرده است. به زودی هرکس دیگر نیز به راه خود می‌رود و به کار خود مشغول می‌شود. اسب هم به همین جهان تعلق دارد. به جای آن که خشم بگیرد و شیهه بزند و کمک بخواهد و... قیافه آرام و بی التماس یک اسب سالم را به خود گرفته است!

 ارزش کار چوبک البته که در نمایش موجز و تاثیر گذار حادثه داستان محفوظ و محترم است اما به نظر شما اگر امروز، بعد از گذشت بیشتر از شصت سال از چاپ نخست عدل او بخواهیم اسب مجروحی را در داستان خود تصویر کنیم چه‌قدر و چه‌گونه جهان پیشامدرنی را که به نظر می‌آید هم‌چنان هنوز هم در زندگی و ادبیات داستانی ما نفس‌کش می‌طلبد پس می‌زنیم و او ( نه آن! ) را در همه ابعاد و اندازه‌ها و محور روایت خود شریک می‌کنیم؟  

 

* این یادداشت قبلن در یکی از آخرین شماره های شهروند امروز چاپ شده است.          

به‌نام لیلا

 

 برای روزی مثل حالا

با اسم‌ها و صورت‌ها

دوباره برمی‌گشتند

در آینه زنی دیگرمی‌ایستاد

رگ‌های سبز دست‌ها

از شانه‌ها

            پایین می‌آیند

باد می‌آمد

نمی‌شنید

با آخرین اسمی که داشت

به کوچه‌باغ‌ها پیچید

پیرتر از همیشه بود

خمیده

برای تو می‌گویم

حالا برای تو

دو قاب عکس بر دیوار بود

گفتم : آقا! پیداتان کردم!

عجیب بود

چشمانش شبیه هیچ‌کدام آن چشم‌ها نبود

رد اسم‌ها

رد همه اسم‌ها را می‌گیرم

تا جوابی برای تو پیدا کنم

تو به مدرسه می‌رفتی

برمی‌گشتی

و کشف می‌کردی

باید مردی کنار زنی باشد

تا دخترکی به مدرسه برود

غایب بود

غایب‌است هنوز

تو می‌پرسیدی، می‌پرسی، خواهی‌پرسید

و من هربار چیزی می‌گویم

چشم‌های آبی مردی

که مثل دو حوضچه آبی است

یا چیزی سیاه

شبیه ابریشم شبیه شب

شک می‌کنی

چیزی به یاد ندارم

بزرگ شده‌ای ، بزرگ می‌شوی، بزرگ خواهی شد

باقی مانده اسم‌ها

رد نشانه‌ها

باید چه اسمی داشته باشم

آن زن چه اسمی باید داشته باشد

روبه‌روی آینه می‌نشست

گفتم: آقا!

           دیگر مهم نیست!

گفتم: زنی هستم

از جنس همین اسم

شاید این ماه‌گرفتگی

سایه‌ی برگی باشد

گفتم: زنی به‌نام لیلا

که حدس می‌زند                  

مادر دختری لجوج باشد

مردی عاشق لیلا بود

آن مرد نیست

زن هم

چیزی نیست

جز سایه‌ای یائسه

طرح کم‌رنگی از شکل رفتاری آشنا

زنی به‌نام لیلا

                 که زیبا بود. 

 

 * * *

 

این شعراست. البته که هست اما شعر من نیست. بازتاب و پاس لذتی است نامنتظر؛ گزیده‌ای است بی هیچ تغییر یا ترتیب از عبارت‌ها و سطرهای داستان « و من زنی بودم به‌نام لیلا که زیبا بود »، ( ابوتراب خسروی، دیوان سومنات. نشر مرکز. 1377 )