راه آبی

داستان و نقد داستان

راه آبی

داستان و نقد داستان

از دریچه‌ی دوربین

 خیلی سال پیش، وقتی نه یا ده ساله بودم همراه پدر و مادر و هر پنج خواهر و برادرم به سفر مشهد رفته بودم. مشهد خیلی دور بود. سوار قطار بودیم و قطار از وسط خربزه‌کاری‌ها می‌گذشت. ایستگاه سبزوار را یادم هست. گرمسار هم بود انگار. شبِ قبل‌اش تهران مانده بودیم. خانه‌ای بود حوالی میدان شوش. خانه عمه پیرم با شوهر پیرترش و دو پسر و سه دخترش. محله‌ی بزرگی که به گودها معروف بود. ماحصل خاکبرداری‌های همه طرفه و تدریجی ده‌ها ساله برای مصرف کوره‌های آجرپزی که دودکش‌های‌شان همان اطراف راست و بلند برپا بودند. کوچه‌هایی که هزار پله می‌خوردند و پایین می‌رفتند. درِ تک لنگه‌ای باز می‌شد و دوباره هفت هشت ده پله دیگر بود. گوشه‌ی حیاط کوچک، پرده‌ی پارچه‌ای را کنار اگر می‌زدی باز هم پله‌هایی بود. باریکه راهی که به تاریکی و بوی تند ادرار و نم دیواره‌ی آب‌انبار می‌رسید. وسط حیاط اما، چیزی شادی‌آور، یک حوض کوچک پرآب بود؛با یک هندوانه بزرگ شناور در آن. عصر بود. غروب شد. شب هم آمد. گرسنه بودم. دلم چیزی‌‌ می‌خواست. یادم نیست قاچی از آن هندوانه خورده باشم. یادم نیست خوابیده باشم. یادم نیست شوهر پیرتر عمه پیرم را بعدها هم دیده باشم. به نظرم خیلی زود مُرد. همان‌شب هم سراسر ناله کرد از دردِ پا. با دهان بی دندانش حرف ‌زد. گفت کسی از کارخانه آجر پزی زنده بیرون نمی‌آید که بازنشستگی‌اش را ببیند. هر دو پسر عمه‌ام هم همان سرنوشت را دنبال می‌کردند. از ‌‌‌آن‌سفر، غیر از آن‌ها و پدر و مادر و خواهرها و برادرهایم ( توی یک عکس دسته جمعی قدیمی‌سیاه و سفید، با نقاشی ابتدایی گنبد و صحن زیارتگاه، همه‌مان هستیم. در این عکس که احتمالاً همین حالا هم در راهرو خانه کوچک برادرم در لیور پول انگلستان آویزان‌‌‌است، ما بچه‌ها به تقلید از پدرم و دیگرانی که در عکس‌های روی دیوار دیده بودیم، دست راست و تسبیح‌های‌مان را طوری بالا گرفته‌ایم و روی سینه چسبانده‌ایم که انگشترهای‌ ارزان مان همه پیدا باشند ) صورت کس دیگری را به یاد ندارم. اما شکل در چوبی اتاق مسافرخانه‌ای که چند روزی آن‌جا بودیم ( و از تخته‌های رنگ‌شده‌ی به هم چسبیده ساخته شده بود، رنگ سبز مغز پسته‌ای و آن قاب نسبتاً باریک شیشه خورش ) یادم هست.

 خوب که فکر می‌کنم می‌بینم آن‌قدر که دلم برای دیدن جاهایی که در گذشته بوده‌ام و دوست‌شان داشته‌ام تنگ می‌شود دل‌تنگ دیدن آدم‌هایی نمی‌شوم که زمانی دور در زندگی‌ام بوده اند. این گرایش و ترجیح حتماً ریشه در نوع زندگی و گذرانی دارد که این سال‌ها داشته‌ام. اگر معنای سفر بیرون بودن از خانه و فاصله گرفتن کم یا زیاد از جایی باشد که دیر یا زود به آن برمی‌گردیم و مثل نُت پایه هر از چندگاه مدتی برآن آرام می‌گیریم، به یک حساب سر انگشتی و ساده، بیش‌تر از نیم مدت عمرم را در سفر بوده‌ام. به تقه‌ی انگشتی بر در بار سفر بسته‌ام و راه‌افتاده‌ام. رفته‌ام یا برگشته‌ام. همه آن‌چیزی که خواسته‌ام، تقریباً مختصری که در یکی دو کیف دستی یا پاکت پلاستیکی دسته‌دار جا می‌گیرند و یکی دو کتاب، را برداشته‌ام و سر جاده ایستاده‌ام. خودم را رسانده‌ام به ترمینال اتوبوس‌های بین شهری، به فرودگاه، به اسکله یا بندرگاه و به راه دراز یا کوتاه مقصد را در پیش گرفته‌ام  و رفته یا آمده‌ام.

خیلی وقت‌‌‌است عکس می‌گیرم؛ عکس‌های همین طوری و زیاد و از هرچه می‌بینم. درست‌‌تر این‌‌‌است بگویم از هرکجا، انگار که دوربین دفتر یادداشتی باشد مثلاً؛ کادرهایی از یک نوار فیلم. از یک آگفا گِوِرت شروع کردم و بعدها لوبیتل و زِنیط خریدم. مدتی هم کانن داشتم. این دوربین سونی‌ام تحولی در کارم محسوب می‌شود! به نظرم بیست هزارتایی عکس با آن گرفته باشم. ‌‌‌این‌روزها می‌شود با یک دوربین نه چندان گران‌قیمت دیجیتالی که حافظه کمکی هم داشته باشد،‌‌ هزار و حتی بیشتر عکس کم‌حجم گرفت. می‌شود شب به شب همه را ریخت در حافظه‌ی کامپیوتر و دوربین را برای هزار و حتی بیشتر عکس بعدی روز بعد آماده کرد. خط سفید جاده، تابلو چند کیلومتر مانده به کجا، درختی که تنها کنار تخته سنگی خودش را نشان می‌دهد، دهانه‌ی تونلی در آن بالاها یا پایین‌های جاده‌ی کوهستانی و مارپیچ، مزرعه‌ی ذرت، درخت‌های پشت سرهم دو طرف جاده‌ای فرعی که به چاهی و پمپ آبی و استخری سیمانی می‌انجامد، رنگ خاکستری سیمان خانه‌هایی نزدیک به هم، خطوط برق یا تلفنی که پشت تپه‌ای گم می‌شود، دودی که از سوختن ته مانده‌های درو گندمزارها اندکی بالا رفته و بلافاصله خودش را سپرده به باد، کوه‌ها، کوه‌هایی از جنس خاک یا سنگ یا ماسه و رنگ، کوه‌هایی از جنس غرور و تنهایی، خورشیدی که می‌خواهد حوالی آن‌ها خودی نشان بدهد یا پنهان شود، دریا که گاهی بی منظور همه جا را فرا گرفته و انگار به همه چیز اطرافش کار دارد.

 ناگهان سرم را برمی‌گردانم و از این‌که غفلت کردم و ندیدم و قابی از دستم رفت حسرت می‌خورم. می‌سپارمش به وقتی دیگر. به هروقت‌‌ دیگری که رفتم یا برگشتم. به شب یا روزی از هفته یا ماه یا سال بعد.

 از مشهد و سبزوار و گرمسار نه اما عکس‌های جاهای دیگر را، هرچند تا که باشند یا اضافه شوند، در فایل بزرگی ذخیره می‌کنم. اسمش را گذاشته‌ام سفر. فایل‌های کوچک‌تر هم برای خودشان اسم دارند: سفر اصفهان، سفر قشم، سفر شمال، سفر دانمارک، سفر اسفرجان، جزیره‌ی هنگام، انزلی، زاهدان، استکهلم، شفارود، ازنا، خوانسار، دَیِر، کازرون، نخل تقی.

شب‌ها، شب‌هایی که کسی کاری به کارم ندارد و صدایم نمی‌زند گردنم را کمی بالا پایین کنم یا سرم را طور دیگری روی بالش بگذارم که این‌قدر ( چه قدر؟ ) خرو پف نکنم، شب‌هایی که اغلب کولر گازی هم روشن‌‌‌است، لب‌تاپم را روی صندلی چرخان و کنار تخت‌خوابم باز می‌گذارم و می‌گذارم همه‌ی آن‌هایی که دوستشان دارم بخوانند. می‌گذارم عکس‌ها یکی یکی بیایند روی صفحه. چند ثانیه‌‌ای یا بیشتر بمانند. خود را به خاطرم بیاورند و بعد به آهستگی جایشان را با بعدی عوض کنند. می‌گذارم نور اتاق را کم و زیاد کنند. گاهی زرد، گاه آبی یا سبز و قهوه‌ای و قرمز. می‌گذارم پا بگذارند جلو و از پشت پلک‌هایم رژه بروند غلت می‌زنم. رو به دیوار می‌مانم تا خوابم ‌ببرد. بیدار می‌شوم. نور را می‌بینم. حدس می‌زنم بالایم. حدس می‌زنم پایینم. ‌‌‌این‌طرفم یا... غلت می‌زنم. رو ‌‌‌بر‌می‌گردانم ازگچ دیوار. رو برمی‌گردانم از پرده روشن رنگی. درقاب کوچک لرزان زیر درخت ایستاده‌ام که می‌خندم. انگشت پا در آب ‌زده‌ام که نگاه می‌کنم. کوه بوده که گفتم همین. آه از درخت! آه از سنگ! آه ای پرنده‌ای که از عرض جاده گذشته! ابری در آینه رفته! مهی خیسم کرده! کفی بی تعجیل به دریا برگشته. درختی خانه را پاییده، خانه‌ای دورتر از نیمکت چوبی، دوچرخه ای در دالانی دراز، کبوتری کنار سفره‌، جاده‌ای به شمال، ماه در آب، آب در جوی، جوی در باغ...‌‌  

 روزی به تماشای دلفین‌ها‌ی اطراف جزیره هنگام رفته بودم. در آب غوص می‌کردند. دیدم که از هم پاشیده شده و مرده بودند هر دو. از پهلو در آب افتاده بودند و مرده بودند هر دو؛ دورتر از موج شکن تازه ساز جزیره، رو به دریای بزرگ، و باقی مانده‌ها‌ی اندک‌شان در ماسه و گل بود، در ساحل خلوت هنگام. مخلوط‌ها‌ی مبهمی از کف و سقف آهن ویران، چوب خیس خورده چرب و پلاستیک و فرمیکا. یک جا نوشته بود: یا، جای دیگر: طره. جایی‌شان شکسته، جایی‌شان فرو ریخته، غرق شده جایی دیگر‌شان زیر لکه‌ها‌ نفت و چربی. کفش در آوردم. تمام پاشنه یاد توی کادر آمد. با نور بیشتر، چند عکس دیگر، چند عکس روشن‌‌تر از خاطره برداشتم. از ‌‌‌این‌طرف، از رو به رو. عرشه در آن‌سر بود که عمق آب بیشتر بود. چسبیده بود به اسکله وقتی دوان دوان خودم را رساندم به انتهای بارانداز. جاشوی پیری داشت طناب‌ها را باز می‌کرد. پرسیدم ابوموسی؟ سر تکان ‌داد که بله. نامه استانداری را نشان ‌دادم و سوار شدم. جا برای نشستن هیچ‌کس نبود. همه جا آدم‌ها ایستاده‌ بودند. صندلی‌ها را برداشته‌ بودند که جا باز‌تر باشد برای مسافر. بشکه‌های گازوئیل و آب یا روغن صف داده شده‌ بودند روی پاشنه. اسمش یاد بود. خودش یاد بود و خواهرش خاطره. دو کشتی همشکل و هم اندازه ی تفریحی زمان شاه. شاهپورها را این‌طرف و آن‌طرف می‌بردند. روی آب اطراف جزایر می‌ایستادند لابد تا آن‌ها و زن‌های همراه‌شان تن به آب بزنند. ماهی بگیرند. چیزی بخورند. چیزی بنوشند. چیزی بخوانند؛ بشنوند یا که ببینند. حالا اما چند سالی از انقلاب گذشته‌‌ ‌بود. صندلی‌های راحتی، کاناپه‌ها و تختخواب‌های دونفره‌شان را از پایه کنده‌ بودند و انداخته‌ بودند دور. نه خیلی دور حتماً. توی همین دریا شاید. و چندین و چند ده تا چهارپایه کوتاه چوبی و پلاستیکی گذاشته‌ بودند آن‌جا. کارگرهای مینابی و بلوچ را به جزایر اطراف می‌بردند و برمی‌گرداندند. به ابوموسی و هنگام. به تنب کوچک و بزرگ. فقط یکی از موتورها کار می‌کرد. دود می‌کرد. پر از تاپ تاپ و تکان و بوی گازوئیل بودیم. ظهر بود که راه افتادیم. فردا، نزدیکی‌های ظهر به ابوموسی می‌رسیدیم. خاطره را شب، شاید اطراف جزیره هنگام می‌دیدیم که یک عده کارگر را به بندر ‌‌‌بر‌می‌گرداند. جایی که مرغ‌ها‌ی دریایی در تاریکی پناه جزیره‌ها‌ روی تکه‌ها‌ی سرگردان چوب‌ها‌ به خواب می‌رفتند. همه جای یاد چرب و سیاه بود. بلوک سیمانی شکسته‌ای پیدا کردم و تکیه ‌دادم به ستون آهنی باریکی. تق تق موتور در گوشم بود. بندر هنوز پیدا بود. چیزی برای خوردن داشتم. پاییز آن حدود را پشت سر می‌گذاشتیم. دلفین‌ها در اطراف ما بازی می‌کردند. فکر می‌کردم حالا نه، حالا نه، مسلماً نه حالا اما شاید تصادفاً روزی، روزی مثل امروز‌‌ در حوالی‌‌ مرجان‌ها، کفش‌ها‌ را در می‌آورم و در ساحل هنگام پا در آب می‌گذارم. روزی از پاشنه‌ها‌ی پریشان یاد و خاطره عکس می‌گیرم. روزی شاید...حالا اما‌‌ قشم روبرو بود. هنگام هم پشت آن. لارک در این بغل. هرمز کنارتر. شب پر بود از ذرات درخشان فسفری در آب. انگار سفره‌ای زیر ستاره‌ها‌ پهن کرده بودند و نسیمی آن زیر می‌سرید. روشنایی دوری در آسمان پیدا بود. هواپیمایی می‌گذشت. حتماً کسی دارد سفر می‌کند! کسانی دارند از خانه شان دور می‌شوند. کسانی دارند به خانه شان ‌‌‌بر‌می‌گردند!

روزی هم بود که هواپیما در فرودگاه شارجه به زمین نشست. پولی در بساط نداشتم. کسی را در شارجه نمی‌شناختم. زمان جنگ‌‌‌ بود و خروج یک ذره ارز هم ممنوع. همه امیدم به دو سکه‌ی یک درهمی‌‌‌ بود. دو درهمی که دوست قدیمی‌ام در فرودگاه بندر پنهان از چشم مامورین گمرک در جیبم انداخته‌ بود برای تلفن. صف دراز مسافران جلوی اتاقک کنترل پاسپورت تشکیل شد. سکه اول را در دستگاه انداختم. زنی از آن‌طرف خط به عربی چیزی گفت. انگار گفت بحر. تکرار کرد بحر، بحر. حتماً معنی‌اش این‌‌‌ بود احمد سعید، ناخدایی که برایم ویزا فرستاده بود رفته است دریا. با سکه دوم شماره دوست دیگرم را گرفتم. منشی فیلیپینی‌اش گفت رفته‌است دبی. منظورش جبل علی‌‌‌ بود حتماً. بعدها عکس‌ها‌ی زیادی از محوطه شرکت‌ها‌ی معروف در منطقه صنعتی بزرگ جبل علی گرفتم که در فایل عکس‌ها‌ی کاری‌ام ذخیره کرده‌ام.‌‌ شکسته پکسته گفتم پولی ندارم و در فرودگاه گیر کرده‌ام. گفت عصر زنگ بزنم. گفت به او دسترسی ندارد. چاره‌ای نداشتم. باید تا عصر در فرودگاه وقت می‌گذرانم. تا آن‌وقت اما اگر به منشی‌اش زنگ نمی‌زد چه؟ اگر از همان جبل علی مستقیم می‌رفت به خانه‌اش؟ چه‌طور خبرش می‌کردم که این‌جا هستم؟ با کدام پول؟ کدام سکه؟

به هوای رفتن به سالن اصلی و یافتن راهی احتمالی فرم پلیس فرودگاه را با عجله پر کردم. هنوز یک عده توی صف بودند. عده‌ای هم کارت‌ها را دردست گرفته‌ بودند و بلاتکلیف به این‌ور و آن‌ور نگاه می‌کردند. بیشتر افراد محلی، بندری و لنگه‌ای و قشمی. یکی سلام کرد. خواست کارتش را برایش پرکنم. به انگلیسی نوشتم. یکی دیگر جلو آمد. گفت سواد کافی ندارد. گفت خانواده‌اش آن‌طرف دیوار شیشه‌ای سالن منتظرش هستند. شرطی گذاشتم. قبول کرد چند درهمی بدهد. کارت را نوشتم و بدستش دادم. صف کوچکی پشت سرش تشکیل شد. کارت‌ها را دست شان گرفته‌ بودند. قرار‌گذاشتم. از هر کدام ده درهم، از بعدی‌ها بیست درهم گرفتم. دویست درهمی جمع کردم . آخرین نفر پیرمردی اهل بندرلنگه‌ بود. بیست درهمی‌اش را آماده کرده‌ بود. گفت دامادش به استقبالش آمده. گفت راضی‌‌‌است بیشتر هم بدهد که زودتر به سالن اصلی برود و از فرودگاه خارج شود. مقصدش را پرسیدم. گفت می‌رود راس‌الخیمه. قرار گذاشتم مرا هم با خودشان ببرند. خوشحال بیرون رفتیم. تمام راه از شارجه تا راس‌الخیمه را توی ماشین آخرین مدل خنک‌شان خوابیدم. بیدار که شدم تندیس عظیم ظرف مخصوص قهوه خوری طلایی و استکان های کمر باریک عربی‌اش، نماد راس‌الخیمه، وسط میدان و در ابتدای بلوار ورودی شهر پیدا بود. باقالی پلو با گوشت زیاد مهمان را پیرمرد و دامادش بودم. ایرانی صاحب رستوران عمر خیام راس‌الخیمه با دوستم آشنا در آمد. دو سه ساعت مانده تا عصر را پیش او ماندم.

چهار سال بعد که همراه ناخدا حسن با قایق و قاچاقی به راس الخیمه رفتم از میدان قهوه خوری طلایی و فنجان‌های کمر باریک لب برگشته‌اش‌‌ عکس‌ها‌ی جور واجور برداشتم. رستوران عمر خیام تا اطلاع ثانوی تعطیل‌ بود. از اسکله راس الخیمه و ناخداهای قایق‌ها‌ی قاچاقچی قشمی و بندری عکس‌ها‌یی از دور گرفتم. از قایق‌ها‌یی که بز آورده‌ بودند و سیگار و ویدئو بار می‌زدند و آماده رفتن به ایران می‌شدند. دوازده روز ماندیم و دم ظهری، آخر هفته‌ای به نظرم، که اتفاقاً هوا کمی ضربه‌ بود راه افتادیم که برگردیم. اجازه خروج از موج شکن صادر شد و روی درجه قطب نما راه قشم را در پیش گرفتیم. یک ساعتی نگذشت که موج بیشتر ‌شد. باد تند کرد. یک ساعت بعدی دیگر ساحلی پشت سرمان پیدا نبود. آب سیاه شد. ابر پایین آمد. امواج بالا می‌زدند. قایق را از این پهلو به آن پهلو می‌انداختند. مجال عکس گرفتن نبود. خودمان و بار‌‌مان خیس بودیم از پشنگه‌ی آب نمک. طناب لنگر را دور دستم پیچانده بودم و جلو ‌ایستاده بودم؛ شاید خیره به امواج دور. که سرم گیج نخورد، که دلم پیچ نخورد، که عق نزنم از دریا زدگی، که سیاهی نرود چشم‌ام. چهار ساعت بعدی هم در بی ساحلی و تکان‌های روی آب گذشت. پرت می‌شدم بالا و پایین می‌افتادم. آخ اگر موتور... آخ اگر بنزین... آخ اگر پوسته‌ی فایبرگلاس کف قایق پاره شود ناگهان و فرو برویم در آب؟ آخ اگر شب برسد حالا؟ اگر قطب نما پرت بشود از دست ناخدا حسن؟

ساعت هفت شب چراغ‌های هنگام و بعداز آن سوزا و مسن پیدا ‌شدند. به سمت ساحل ‌راند. یادم به دوربین افتاد. در آن دو سه عکس اما، جز چند نقطه روشن و یک تکه شانه ناخدا، پیدا نیست.‌‌ همه هشت نه ساعت توی توفان را سرِ پا ایستاد و رو به رو را با حواس خیلی جمع پایید. همه هشت نه ساعت، دریا خود را کوبیده‌ بود به قایق. من هم طناب لنگر را سفت پیچانده‌ بودم دور دستم و پا فشرده بودم به کف فایبرگلاس. با موج شل کرده‌ بودم خودم را و محکم ایستاده‌ بودم سر پا. نیم ساعتی از کنار ساحل راندیم و انگار نه انگار چه شده آرام وارد موج شکن رمچاه شدیم. چند سطلی آب شیرین روی خودم ریختم و شب را، تا فردا لنگ ظهر، در اتاق گوشه‌ای خانه ناخدا سیر خوابیدم.

از تماشای عکس‌ها‌ی سیرجان اما سیر نمی‌شوم هیچ وقت. سه روز میهمان دوست شاعرم بودم. در پارک و خانه و باغ پسته دایی‌اش بودیم. روزی هم رسید که بیاید به بدرقه‌ام. در عکسی، تابلوی پلیس راه پیداست. سرمای سیرجان دارد از کت و کاپشن و کلاه می‌گذرد. همین سرما، چند سالی‌ پیش از آن، داوود، راننده اتوبوس ترمینال صفه اصفهان به بندر را واداشته بود پرده‌ها را بکشد و بخاری را روی هور هور خیلی زیادش بگذارد. داشتیم سرازیر می‌شدیم به جنوب. از فرصت ساعت زدن برای دستشویی قبل از خواب استفاده کردم. رفتم و به دو برگشتم. سوار ‌شدم و راه ‌افتادیم. تعارف و چای و پولکی چسبید. دو صندلی اول ردیف شاگرد را گرفته‌ بودم که لم بدهم. مسافرها خواب بودند. دست به جیب‌هایم ‌زدم؛ به کمرم و جای خالی موبایل. داوود را صدا زدم. راننده کمکی‌اش پا گذاشته بود روی گاز. گفتم موبایلم را جایی انداخته‌ام انگار. ده دقیقه ای بود از سیرجان بیرون زده‌ بودیم؛ شاید سی کیلومتر. ساعت دو‌‌‌ بود با سرمای دی یا بهمن آن‌جا. وقتی مطمئن‌اش کردم، سر به گوش راننده‌اش گذاشت و چیزی گفت. جایی‌که شانه خاکی جاده پهن می‌شد دور زد. همه همچنان خواب بودند. این‌ها دیگر‌ در عکس ها پیدا نیست. باید همان‌جا باشد. طرف آن دیوار، همان‌جا که نشسته بودم توی تاریکی. توالت‌های نزدیک قرارگاه را قفل و زنجیر انداخته بودند. مجبور شده بودم بزنم به بیابان و پشت دیوار محوطه. اتوبوس‌ها و کامیون‌ها نور می‌انداختند. جلو رفته بودم. جلوتر رفته بودم و همه‌جا خاکی و تاریک بود. موبایلم در جلد چرمی‌اش به کمرم بسته بود. یک نوکیای قدیمی، صداش می‌زدیم آجر نمای کارتنی! همان قدر سنگین و بزرگ. نشسته بودم که نپاشم به شلوارم. زوری هم زده بودم حتماً که فشار آورده بودم به جلد گنده‌اش.  بیرون زده بود از جای چرم سیاه و در تاریکی نزدیک افتاده بود. امروزه روز بود با آن یکی گوشی‌ می‌شد زنگ بزنم و نورش توی تاریکی پیدا باشد.

 راست رفتم بالای سرش و دست دراز کردم و برداشتمش از روی خاک سرد. انگار نشانه گذاشته باشم آن‌جا را. آن قدر که بعدها هم، توی بیابان ها و زیر پل‌ها و پای درخت‌ها نشانه گذاشته‌ام! مثل موش که می‌گویند با ادرارش مسیر رفت و آمدش را علامت گذاری می‌کند! دویدم و اتوبوس را که دور زده بود و آن طرف جاده، سمت بندرعباس کنار زده بود پیدا کردم. توی رکاب ایستاده بود داوود و می‌لرزید از سرما. نشانش دادم که پیدا شده. خوابِ خواب افتاده بودند همه. انگار نه انگار که برگشته بودیم و من دویده بودم در تاریکی و دست دراز کرده بودم چیز سرد و سیاه گران قیمتی از زمین برداشته بودم و دویده بودم باز تندتر که برسم به اتوبوس و راه بیافتیم و برویم هرچه زودتر و به سمت صبح و بندر؛ به بندر‌سال ها و سال‌های بعد، به بندر حالا که اغلب در عکس‌ها‌ی مسافرت های نوروزی پیداست. بندر همین حالا با اسکله‌های تازه‌اش. اسکله‌های شناور آلمینیومی ‌سبک که با جزر و مد پایین و بالا می‌شوند و مسافر، حتی مریض و پیر می‌تواند به راحتی از قایق پیاده شود. بندر با اتوبوس‌های دریایی تندرو مجهز به کمک‌های اولیه و بی سیم‌اش؛ با آرم بهداری و تیم آماده پزشکی و دوا و داروهای خیلی لازم.

 در این عکس‌ها، جا به جا میلگردهای لاغر شده و پوسیده از لای بتن متلاشی پایه‌ها‌ی اسکله قدیمی پشت شهر بندر عباس پیداست. مرد و زنی تاریک رو به خورشید وقت غروب ایستاده‌اند. قطار مسافری در ایستگاه تِزِرج برای نماز توقف کرده‌‌‌است. لنجی در بارانداز اسکله بندر لنگه پهلو می‌گیرد. لای‌روب زهوار در رفته خرمشهر ته قاب چند عکس از ساحل بوشهر لنگر انداخته‌است. دو کارگر نوجوان مینابی دست زیر چانه، روی کپه هندوانه‌ها‌ لم داده‌اند. قایق‌ها‌ی هرمزی آن پایین اند. اما از قایق سپاه هیچ عکسی ندارم. از آمبولانسی که این‌جا، جای همین هندوانه‌ها، در آخر شبی اوایل فروردین سال شصت و نه پهلو گرفته و طناب بسته بود هم نه. آن موقع همه خانواده‌ام در قشم بودند. پسرم سخت بیمار بود و از هوش رفته بود. دندان‌هایش قفل شده بودند به هم و زبانش خون افتاده بود. ساعت از دوازه گذشته بود که دستپاچه و محکم در زدم و همسایه‌ی دیوار به دیوار خانه‌مان در قشم را بیدار کردم. خواستم ماشین‌اش را امانت بدهد. خودش حاضر شد و آمد و کمک کرد. محوطه درمانگاه در تاریکی بود. سرایدار بومی دکتر هندی را بیدار کرد. زنم سخت بی‌تابی می‌کرد. مرگ بود در آن‌اطراف انگار فقط که قدم می‌زد. می‌رفت و می‌آمد. می‌نشست و می‌خوابید و سنگین بود. کاری از دست‌شان ‌‌‌بر‌نمی‌آمد. گفتند می‌توانیم خبرکنیم فقط. که بیایند پشت شهر برای کمک. گفتند زود به بندر برسانید! همین حالا!  زود باشید!

دو ساعت بعد به واسطه آشنایی‌ها و سفارش‌ها،‌‌ یک تخته تشک ابری کهنه کف قایق بزرگی با دو موتور دویست و پنجاه اسب یاماها انداخته بودیم. زنم، پا گذاشته بود توی قایق که بیاید. به التماس راضی‌اش کرده بودم که بماند و مواظب باقی زندگی مان باشد. ناخدا، سرباز سپاه بود. ابراهیم سرودی گلستانی نوزده ساله از محله فینی‌های قشم که از بچگی با پدرش به صید ساردین می‌رفت و در بازار ماهی فروش‌ها‌ ‌می‌پلکید. سیاه مثل شب‌های خیس و براق جزیره. با حرکت دست‌های طناب کشیده‌ی جوانش دعوتم کرد کنارش بنشینم. باید خودم را سفت نگه می‌داشتم. گلف شب را می‌شکافت و یازده دقیقه بعد کنار اسکله بندر بودیم؛ راهی که وقت‌های دیگر دست کم یک ساعت طول می‌کشید. یازده دقیقه یا کمتر، به برکت دوستی‌ها و آشنایی‌ها. آب اما پایین بود. فکرش را نکرده بودیم. آسان سوار شده بودیم و حالا...آمبولانس بیمارستان شهید محمدی بندر، با تلفن دکتر درمانگاه، آمده بود تا نزدیکی‌های پله‌های اسکله. پله‌ها در هوا معلق بودند. آب دو متری پایین‌تر بود. ناخدا قایق تندرو را چسبانده بود به ستون سیمانی اسکله و مواظب بود از تکان پا و جابجایی ما واژگون نشود ناغافل. پسرم را بغل کرده بودم که بدهم بالا. باید می‌دادمش بالا که برسانمش به دسترس پرستارمرد و راننده آمبولانس. نگه داشته بودم که پسرک بی‌هوشم را از یقه پیرهن و پاچه شلوارش بگیرند و بالا بکشند. ناگهان تکانی خورد. چیزی نمانده بود که غلت بزند در بغلم و هر دو در آب بیفتیم. ‌می‌افتادیم مثل یک تکه سنگ پایین ‌می‌رفت. لعنت به فاصله! لعنت به دست و بازوها!‌‌ پایی زدم و خودم را برگرداندم به داخل قایق. افتادیم روی تکه ابری که خیس خیس بود از شرجی. ناخدا ابراهیم کمک کرد. راننده آمبولانس به داخل قایق پرید. سه نفری جسم بی خبرش را بالا نگه داشتیم تا پرستار مرد بتواند او را بالا بکشد و روی برانکار بخواباند. ناخدا را بوسیدم. دستش را چندبار فشاردادم توی دست‌هایم شاید. داشتم گریه می‌کردم شاید آن‌موقع. از ناتوانی خودم، از این‌که ممکن بود بچه‌ام از بغلم توی آب بیفتد و برود پایین و در تاریکی و تنهایی آن‌جا و آن‌وقت نتوانم نجات‌اش بدهم، گریه می‌کردم حتماً. خودم را کشیدم بالا و کنارش نشستم. درست پیش از آن‌که آمبولانس راه بیفتد به خودم چیزی گفتم. عهدی بستم. دست کشیدم به سرش و انگشت‌هایم را لای موهایش فرو بردم و سر بیهوش‌اش را به سینه چسباندم. گلف دو موتوره‌ی سپاه، همان که این جا، جای هندوانه های حالا بسته شده بود خیلی زود به تصمیم ناخدای جوان و مهربانش، ابراهیم سرودی گلستانی، برگشته بود به قشم و آمبولانس راه افتاده بود به‌طرف بیمارستان شهید محمدی آن‌سال و پسرم  همچنان بیهوش توی بغلم بود.

این جا، در عکسی سه نفره، سرش را با موهای کوتاه کم پشت به شانه همسرش تکیه داده و هر دو دست‌ها‌شان را روی شانه‌ها‌ی کوچک پسرشان گذاشته‌اند. بادی مختصر در روسری و مانتو مادر افتاده و جزیره هم از دور پیداست. سنگ چین دیوار ساحلی از آب شور خیس‌‌‌است. 

هفده هیجده سالی هست که از آن نیمه شب سنگین‌‌ مرگ اندود می‌گذرد. شب سوگند و عهد به ترک همیشه‌ی جزیره . عهدی که چند ماه بیشتر دوام نیاورد. پایان تابستان همان‌سال بود که به بهانه‌ای راهی تهران شدم. از آن‌جا به رشت و انزلی و سنگاچین و کپورچال رفتم. دو سال بعد از آن دوباره به قشم برگشتم. به وسط آب. خط خیس افق با کوه‌ها‌ی سر صافش در اغلب عکس‌ها‌ی ‌‌‌این‌سال‌ها‌ پیداست، پیش یا پس، بالا یا پائین. از گوشه‌ای سر می‌زند و تا گوشه دیگری کشیده می‌شود. با رنگ سفید شور و آبی نا شیرین‌اش خودمانی‌‌‌است.‌‌ حوالی جایی که شبی در تب و ترس از احتمال مرگ فرزندم، که خوشبختانه حالا هست و قبراق و سر حال همیشه رو به دوربین و من می‌خندد، با خودم و خودش عهد کرده بودم که دور باشم از این دریا و پا بر هیچ جزیره این اطراف نگذارم.

در آن تابستان عهد شکنی در اصفهان اما، چند باری با زاینده رود قدم زدم. بر شانه‌اش نشستم و دیدم گذر عمر که می‌رود. دیدم که مردمانی از هر دست، دل بسته‌اند، عکس می‌گیرند و لبخند ثبت می‌کنند. دیدم که قهر نیست رود با هیچ‌کس یا هیچ‌کس با آب روان فراوان آن. پرنده‌ها‌ و درخت‌ها‌ و طاق نصرت پل‌ها‌ با آوازهای زنده اصفهان را دیدم که می‌ریخت هر دم بر پوست کشیده تابستان همآن‌سال؛ از سرچشمه تا مرداب.

 گفتم با خودم گفتم بله درست که گفتم اما نگفتم آن دریا که! گفتم این! یعنی آن! آن یکی دریا که جزیره ندارد اصلاً را نگفتم که! گرم نیست و به اقیانوس هم نمی‌رسد و به جای حرا، پرتقال و نارنگی و لیمو دارد! شهر و شلوغی و جاده، جنگل و ابر و باران فراوان دارد و به همه جای هر دو جهان نزدیک‌‌‌است. نگفتم که گفتم؟ گفتم با خودم گفتم که سخت نگیر پسر! گفتم که سخت می‌گیرد یادت هست باور می‌کنی هنوز تو اصلاً که این جهان همین جهان و آن یکی می‌گیرند سخت بر مردمان سخت گیر؟ و خیلی زود و کمتر از دوسال، از ‌‌‌این‌هم پایین‌‌تر آمدم. راضی‌‌تر شدم بیشتر و بیشتر که برگردم. سرازیر شدم به جنوب و باز سر از جزیره در آوردم. دریا دوباره خواهر شد، من هم برادرش. ته مانده اندوه شکستن عهد آن‌شب مرگ آلود جزری که آب پایین بود، در دیدار دوباره‌ با دریا رنگ باخت و همراه مَد سال‌ها‌ی پس از آن به‌‌ دریای بزرگ عمان و اقیانوس هند برگشت.

در این اواخر اما همین اواخر، ‌‌‌این‌سال‌ها‌ی رفت و آمد بیشتر و نوشتن، زیاد اتفاق می‌افتد و هربار که اتفاق می‌افتد عکس می‌گیرم، و می‌دانم این کافی نیست؛ هربار که از این حوالی و اطراف عکس می‌گیرم و می‌دانم بیشتر شبیه بی حوصلگی‌‌‌است، چیزی را می‌گذارم، چیزی را ‌‌‌بر‌می‌دارم،‌‌ چیزی را به یاد می‌آورم و چیزی را فراموش می‌کنم. می‌دانم در قابی که به اندازه لحظه‌ای‌‌‌است، اندکی و تنها اندکی از دریا، نقطه‌ای از ‌‌‌این‌همه رنگین کمان همیشه، را ‌‌‌بر‌می‌چینم و سوغات می‌برم. عکسی می‌گیرم که در یادم باشد، عکسی می‌گیرم که در خاطره‌اش باشم. تنظیم می‌کنم برنامه نمایش تصویرها را که لختی بیشتر بمانند بر صفحه. از شب تا شب، از حالا تا بعد. از بعد تا ابد. هر بار می‌پرسم اما تکلیف من پس چیست؟ آن‌چیزها که ندیدم چی؟ آن‌چیزها که نبودند در لحظه خیره شدنم؟ آن‌دورها که دوربین نمی‌بیند، آن‌چیزها که هرچه نگاه می‌کنم گم شده‌اند. آن‌ها که هر چه نگاه کرده‌ام میان چند کلیک، میان حالا و یک لحظه دیگر، میان شروع و تمام شدن و باز؟           

برادری را، عهد کردم با خودش که اگر بتوانم، بتوانم اگر، از او بنویسم؛ او که هیچ وقت به تمامی در عکسی جا نمی‌گیرد. او  که خواهر من‌‌‌است و... آه راستی! یک چیز دیگر! پسرها را می‌بینید! در این عکس ها پیدا هستند. مرد شده‌اند و هر دو تا ‌‌‌این‌جایند، سلامت و سرحال؛ با زن و دخترم که مثل همیشه‌ی خدا سفارش می‌کند و دلواپس من‌است. می‌گذارم همچنان این‌جا باشند؛ کنار زاینده رود و نزدیک پل. تا مدتی که عکس تازه‌‌تری ‌بگیرم روی صفحه مونیتورم هستند. چسبیده‌ایم به هم و در کنار رودخانه، که به قول اخوان ثالث عزیز چه می‌رود یا نه چه ‌‌‌‌می‌آید،‌‌ رو به دوربین و برق فلاش‌ لبخند می‌زنیم.     

نخل‌ها

 

 

 

 

 

              

 

نخل‌ها در مسیر آب می ایستند

کف دره‌ها.

جایزه محبوب من ( ۲ )

 اعلام کاندیداهای این دوره از جایزه بنیاد گلشیری که اختصاص به رمان‌‌های منتشره طی سال‌‌های 87 و 88 دارد موجد بحث‌‌های تازه چندی شده است. به نظر می‌رسد حساسیت موجود در سطح جامعه ادبی نسبت به این جایزه و توجه به همه وجوه آشکار و غیر آشکار آن به شکلی و تناسبی بیشتر به نام و اعتبار نویسنده بزرگ ایران هوشنگ گلشیری برمی‌گردد. اگرچه غیر دولتی بودن آن هم ( به خصوص دراین دوره که همه جوایز  دولتی زیر علامت سئوال بزرگی رفته‌اند و چنین می‌نماید که همه چیزی جز خود ادبیات را مد نظر و سلیقه دارند ) در میزان و نمایش این حساسیت کم تاثیر نباشد.

  شاید اشاره به بعضی اتفاقاتی که این روزها یا این سال‌‌ها در اطراف جوایز ادبی می‌افتد یا افتاده است بتواند در تصحیح اشتباهات یا تدقیق قضاوت‌‌ها کمک کند اما به نظرم سئوال بزرگ حول صحت و دقت مکانیزمی‌ است که منجر به انتخاب کتاب هایی ( خصوصا در مرحله اول این جایزه ) می‌شود. به عبارت دیگر منتقدان روش یا عملکرد موجود ( که خودم را جزو آن‌‌ها می‌دانم و انتقاداتی هم به مراحل پیش و پس از آن دارم ) از عدم شفافیتی رنج می‌برند که دیگر رفته رفته می‌رود تا کلیت برگزاری این جایزه هنوز معتبر را با علامت سئوال و تعجب پر رنگی مواجه سازد. خطری که در نوشته قبلی خودم نیز به آن اشاره هایی داشتم.

 من به شخصه نسبت به عناوین برگزیده این دوره نظر خاصی ندارم و فعلاً نمی‌خواهم در برتری این بر آن یا آن بر این جانب کتابی را بگیرم. دلیل آن هم روشن است: هنوز همه کتاب‌‌های مشمول شرایط شرکت در این دوره را نخوانده ام. اما آیا داوران انتخابی می‌توانند مدعی باشند همه کتاب‌‌های رمان چاپ شده طی دو سال گذشته را خوانده و بررسی کرده اند و به شیوه ای قابل دفاع معرفی کرده‌اند؟

 خوب اطلاع دارم که طی سال‌‌های گذشته ( زمانی که متاسفانه به نظر خیلی دور می‌رسد ) در جریان برگزاری هر دوره فرم‌‌هایی بین داوران مرحله اول توزیع می‌شد تا در فرصت کافی نسبت به کتاب‌‌های منتشره اعلام نظر کنند و نتیجه برآیند آرا 50 تا 60 نفر از صاحب نظران و نویسندگان و منتقدان بود. اما آیا واقعاً الان 50 یا 60 نفر در رای گیری اولیه شرکت می‌کنند؟ اصلاً کسی حال و حوصله خواندن حداقل نصف تعداد کل کتاب‌‌های چاپ شده در یک سال ( حالا که شده دوسال ) را دارد؟

راستش من که خودم را خیلی مدعی می‌دانم و خیلی هم برای این کار وقت می‌گذارم نتوانسته ام بیش از یک پنجم کل کتاب‌‌های منتشره سال قبل را بخوانم. به نظر شما اتفاق واقعی که دارد می‌افتد چیست؟ من می‌توانم بگویم. می‌توانم حدس قریب به یقین بزنم. می‌توانم حدس بزنم. می‌توانم نظر بدهم. هر کاری بکنم و هرکاری بتوانم بکنم آنی نیست که برگزار کنندگان جایزه می‌توانند بکنند. به شرطی که صادق باشند و منصف.

 شاید اتفاقی که می‌افتد این است: به خیلی از افراد مراجعه می‌شود. از آن‌‌ها می‌خواهند در باره کتاب‌‌ها نظر بدهند. اما اغلب بهانه می‌آورند که وقت ندارند، سراغ ندارند اصلاً کتاب خوبی در آمده باشد، سرشان درد نمی‌کند که دستمال ببندند، دیگر به این جور جوایز اعتقادی ندارند و...

 بنابراین از آن 50 یا 60 نفر سال‌‌های قبل یک لشکر شکست خورده بیشتر باقی نمانده که سرشان به کار خودشان گرم است و اگر هنر کنند شاید بتوانند گلیم کارهای خودشان را از آب بیرون بکشند و برای خودشان کاری بکنند. اما هر چه این‌‌ها جا را خالی می‌کنند جا برای افراد درجه دو و پایین تر بازتر می‌شود. آن‌‌هایی که خود حداکثر می‌توانستند یا می‌توانند در بهترین شانس‌ها جزء کاندیداهای یک دوره باشند بر صندلی قضاوت می‌نشینند و آرمان‌‌های بزرگ بنیان گزاران اولیه را اندک اندک مبدل به هدف‌‌های کوچک دم دستی خود و رفقایشان می‌کنند.

کتاب‌‌ها خوانده نمی‌شوند. نویسندگانی که امیدوارند در کف کف کف شرایط موجود حداقل کتاب شان توسط یک گروه برگزیده خوانده شود و اگرمدت ها پشت در اتاق ممیز انتظار کشیده اند و از ناشر یا از جانب خوانندگان عام بی مهری دیده‌اند در یک قضاوت حرفه‌ای مورد بررسی مجدد قرار گیرند شاید مثلاً به کاری که کرده‌اند، استعدادی که در خود سراغ دارند، شرافت و اخلاقی که صرف نوشتن اثر خود کرده‌اند، دود چراغی که خورده اند ومحرومیتی که با آن دست و پنجه نرم کرده‌اند، زندگی که صرف خلق کارآکترهایشان کرده‌اند و ... نگاه دقیقی بشود و سبک و سنگین کردنی اتفاق بیفتد و راه و بیراهی نشان شان داده شود. اما گویا سرنوشت شان این خواهد بود که  دل شکسته و رنجیده به گوشه‌ای بخزند ( بهتر است بگویم رانده ‌شوند ) به این جرم که داوران وقت ندارند یا اسمشان را نشنیده اند یا از نزدیک آن‌‌ها را ندیده اند یا در یک میهمانی حضور نداشته اند یا...

 وظیفه داوران کشف استعداد‌‌های تازه است. و این جز با خواندن و دقیق شدن در همه آثار چاپ شده ( حداقل ) اتفاق نمی‌افتد. اگر نمی‌توانید چنین وقتی بگذارید و چنین وظیفه‌ای بر عهده بگیرید یا سهم معینی از این پروسه اساسی را درست و دقیق اجرا کنید لطفا بروید کنار. اما همان‌وقت که می‌روید کنار بگویید که کنار رفته‌اید. بخواهید کنار رفتن شما اعلام بشود. اجازه ندهید با معرفی دو سه عنوان کتابی که به تصادف خوانده اید یا وصف‌اش را از این و آن شنیده‌اید یا تحت تاثیر تبلیغات‌اش قرار گرفته اید اسم تان به عنوان داور اعلام شود.

 من  خودم شخصاً در مورد یکی از کتاب‌‌هایم در یکی از جوایز ( غیر از جایزه گلشیری ) از یک داور مرحله نهایی بعد از اعلام نتایج سئوال کردم. کتابم جزء چند کاندیدای انتخاب نهایی بود. داور محترم تنها چیزی که از کتاب به یاد آورد طرح غیر معمول روی جلدش بود. گفت: همان کتابی که روی جلدش یک جوری بود؟ بعداً فهمیدم که داور محترم برای حضور در مراسم انتخاب نهایی یک میلیون تومان دریافت کرده و انصاف نداشته که کتاب را حتی تورقی بکند. احتمالاً با سینه سپر و گردن افراشته و قیافه حق به جانب زیر ورقه ای را امضا کرده که جلویش گذاشته اند. حتماْ هم گفته آقا من شما را قبول دارم! مطمئن هستم همین طور است که می گویید!  

 خب این اتفاقی است که افتاده. هرکس سرش به کار خودش گرم است. کسی از دردسر خوشش نمی‌آید. از کتاب دیگران انتقاد کنی از کتابت انتقاد می‌کنند. آهسته برو آهسته بیا که گربه شاخت نزند.

 اما همین موقع هاست که یک جریان رند و زرنگ زیر آبی شکل می‌گیرد. جریانی که اصول اخلاقی را دور می‌زند و به شکل‌‌ها و فرمول ها رسوخ می‌کند. دنبال درز و دورزها می‌گردد. نگاه می‌کند به شرایط خاص و از آن‌ها قوانین عام می‌پردازد. توجیه می‌کند. پشت بعضی سپرها پنهان می‌شود. ریشه‌‌ها را می‌جود و شاخه و برگ‌‌ها را می‌پوساند.

در هر انتخاباتی تقلب‌هایی هم وجود دارد. تقلب می‌تواند به هرکس خدمتی بکند. عده‌ای را به ناحق در موقعیت خود تثبیت کند و عده ای را احتمالاً به موقعیت بالاتر و تازه‌تر برساند. مهم این است که خود را از چشم نظارت انتخاب کنندگان دور نگه داشته باشند. برای خودشان اتاق مخصوص تجمیع آراء تعریف کنند. مصلحت‌‌هایی را پیش بکشند و از قدرت مستقر خود سوء استفاده کنند. باند بسازند و از مرزهای شرافت و اخلاق بگذرند. به داستان هم به مثابه کالا نگاه کنند. انتخاب داستان و کتاب و نویسنده را تا حد انتخاب جارو برقی و لاتاری و بلیت بخت آزمایی پایین بیاورند و همه را به قیمت نابود کردن استعدادهایی که می‌توانستند و ممکن بوده کشف شوند و عرصه های جدید در ادبیات و داستان و رمان ما بگشایند نماد پیروزی و حقانیت خود قلمداد کنند.

 همین است که از من به اصطلاح داور ( با احترام به تک تک اسامی اعلام شده به عنوان داور این دوره ) سئوال می‌کنند ( هرچند علی القاعده سئوال کننده هم خودش می‌داند دارد چه می‌کند. می‌داند دارد دست‌‌هایش را در حضور جمع از خون می‌شوید و گناه را گردن خودشان می‌اندازد ) و من به اصطلاح داور که کتاب‌‌های منتشره سال قبل را درست و کامل نخوانده ام و در ضمن نمی‌خواهم به هیچ وجه این عنوان داوری جایزه فلان را ازدست بدهم متوسل می‌شوم به این و آن و به این دوست و آن دوست که فلان را چه طور خواندی و چه می‌گویی و ... سر آخر من آنم که رستم بود پهلوان! از این بدتر وقتی است که تصمیم می‌گیرم به همراه رفقا کتابی را انتخاب کنم و بقیه را زمین بزنم. در این صورت کافی است همه بگوییم و مشخص کنیم فقط فلان کتاب را خوانده ایم و امتیازمان به آن است و بقیه را هم صفر بدهیم و یک سر در خاک کنیم.

 دست‌‌هامان را می‌شوئیم و می‌گذاریم برایمان هورا بکشند. 

شاید یکی از دلایلی که هرسال وضع بدتر از سال قبل می‌شود همین نوعی ریاکاری‌‌های رفیق بازانه ماست و این که کسی هم جلو دارمان نمی بینیم. آخر کمتر کسی باور می‌کند ما ادبیات را برای زیبایی و کرامت انسانی و شرافت و اخلاقی که در ذات خود دارد نمی‌خواهیم بلکه آن را کار و کسبی و ابزاری برای منم منم زدن و قلم فروختن و ریش و موی بلند گذاشتن و گردن بند انداختن و شلیته پلیته پوشیدن و توی میهمانی‌‌ها شلنگ تخته زدن و خمار نگاه کردن و دست به گردن شدن...می‌دانیم. ما هم داریم زندگی می کنیم لابد و دل داریم لابد و دلمان می خواهد لابد و...

  باور می‌کنی عزمشان را جزم کرده باشند که هرچه هست، حتی نام گلشیری و اعتبار داستان دوستی او و عشق‌اش به ادبیات و خلاقیت در آن را حراج همین بازار بازی و سبک سری کنند که اسم اش را رقابت ادبی گذاشته اند؟ باور نمی‌کنی؟ باور کن!

به نظر شما وقتی داور و داورانی مطلقا هیچ کدام از انتخاب‌‌های خود را بین اعلام شده‌‌های حاضر نمی‌بنینند به چه چیز باید شک کرد؟

 سال گذشته و سال قبل از آن خیلی چیزها دیدیم اما به نظر نمی‌رسد آن قدر‌‌ها به تناسب تماشا آموخته باشیم. فریاد زدیم شفافیت می‌خواهیم. اصرار کردیم که نشانمان بدهید. اما خودمان در زمره پنهانکارانیم. یادم می‌آید چهل سال پیش در صفحه آخر مجله فردوسی بیست سی منتقد سینمایی جدول فیلم‌‌های روی اکران هفته را با علائمی به نسبت ارزش گذاری می‌کردند. چهل سال پیش می‌توانستی هر هفته ببینی آقای فلان ( بخوان داور سینما ) در مورد فیلم بهمان چه نظری دارد. اغلب می‌توانستی یادداشت همان‌ها را هم کنار جدول ارزش گذاری‌ها بخوانی. کسی ابایی نداشت نظرش را علنی بیان کند. ملاحظه و نان قرض دادنی در کار نبود و اگر بود همه جلو چشم خواننده بود. آن مجله فردوسی بود، سردبیرش هم عباس پهلوان، موضوع اش هم فیلم، چهل سال پیش هم بود. حالا جایزه گلشیری است، دبیرش هم خانم فرزانه طاهری، موضوع هم ادبیات و داستان و زمان هم حالایی که چهل سال گذشته. به نظر شما پیشرفتی کرده‌ایم؟

  شاید وقتش رسیده باشد آن شفافیتی را که خود با فریاد طلب می کردیم در معرض قضاوت منتقدان خود که انصافا هیچ هم بدخواه ما نیستند قرار دهیم.  

 حتماً بازهم حرف هایی هست که باید گفته شوند.

نوشتن به وقت خاموشی ( ۲ )

اسم‌اش عذرخواهی و پوزش است؟ شاید هم باشد. باشد یا نباشد پاسخی است به دوستانی که طی چند روز گذشته در مورد یادداشت نوشتن به وقت خاموشی ( یادداشت در خصوص کتاب زن در پیاده‌رو راه می‌رود آقای قاسم کشکولی ) اظهار نظر کردند و نظرشان این بود لحن مقاله خیلی تند و پر از نیش و کنایه بوده است.

 بله شاید. در واقع رد نمی کنم که مقاله با لحن تندی نوشته شده. شاید هم بیش از اندازه تند. اما دقت نشده که وقتی گفته می‌شود: مگر ما چند نویسنده داریم که این‌طور بی سپر و سنان به میدان عبث چنین نبردی می‌فرستیم معنایش به جز تاسف به از دست رفتگی فرصت‌های موجود برای ارتقای سطح ادبیات داستانی، قبول ارزش‌ها و قابلیت‌های نویسندگی جناب کشکولی هم هست. اما به نظر شما برای نویسنده‌هایی که پانزده بیست سال است می نویسند چگونه می‌شود یادداشت نوشت که بشنوند یا تکانی به خودشان بدهند تا به قولی مثلاً خانه تکانی‌ای بکنند؟ می‌گویند انگار کتاب اول ایشان بوده و هر کس در کار اولش حتماً... می‌گویم ایشان کتاب را حالا چاپ کرده‌اند. به نظرم ناشرهم نه خودشان! بعداز سال‌ها رفته اند سراغ آن و مجدداً چاپش کرده اند و نوبت چاپ را هم نوشته اند اول. آیا چاپ کرده اند برای دیده شدن و خوانده شدن مجدد یا فقط اعلام حضور و مثلا  ثبت در تاریخ ادبیات؟ دقت کنید که این ها بیش از هرچیز یعنی تایید نویسنده بر حالایی بودن کارده پانزده سال پیش خودش و خب باید ... باید به قول خویی شاعر:

ابرها گاوانند

شیرشان را خواهی دوشید

آستین ها را باید بالا بزنی

و پذیرا باشی امکان لگد خوردن را...

 بنابراین با فرض گاو بودن گاه گاه خودم و امکان لگد زدن به کسانی که حقا می خواهند شیر از مشک ادبیات داستانی بدوشند با تاکید می گویم که در این یک مورد اعتراض خودم را همچنان به جا می دانم. نمی شود همین طوری نوشت و به دیگران هم توصیه کرد این طوری بنویسند. نمی شود صرف نوشتن را مقدس شمرد و بی قصه به سراغ داستان رفت. با این حال به نظرم تا اندازه‌ای  دارم قبول می کنم می شد نرم تر و آرام  تر هم این‌ها را گفت. آن قدر که شیرهای دوشیده شده در سطل ها به یک باره زیر دست و پا نریزند! می شد...حتما بله. 

 اما راستی آیا...؟

شهرخاص در جن و پری

 

 شهرخاص نام داستان کوتاهی از من است که در شماره‌ی تازه جن و پری در کنار داستان کوتاه‌های دیگری از سودابه اشرفی و میترا داور و ناستین و بهاره اله‌بخش منتشر شده. شهرخاص جای کوچکی است نزدیک پالایشگاه بزرگ گاز جم. جم جای سرسبزی‌است در استان بوشهر. همان جا که منوچهر آتشی گاهی به عنوان « جم و ریز » زیر شعرهایش امضا می کرد. یاد آتشی هم به خیر باشد. با آهنگ دیگر و آواز خاک‌اش. چه بسا منوچهر عزیز از دست‌رفته چندین و چندبار اسب سفیدش را به تنه نخلی یا لیمویی در نزدیکی های شهرخاص بسته باشد. یا وقتی گفته من می‌روم تاشاخه‌ی دیگر بروید... فکر می کرده برود این‌جا. وه که یادش چه می‌کند و چه باید بکند...این‌ها که گفتم می‌دانم البته داستان‌های دیگری هستند جز آن‌چه شهرخاص و جم و ریز و دریا و قایق‌ها و نخل‌ها و لیموهایند. 

مثل دریایی تو 

انده انگیز و غرور آهنگ 

مثل دریای بزرگ بوشهر  

که پر از زورق آزاد پریشان‌گرد است 

مثل زورق که پر از مرد است... 

 

 گذشته از این‌ها که یک‌باره دلم خواست بگویم اما جن و پری نتیجه تلاش مستمر و حوصله ستودنی و سلیقه خانم میترا الیاتی و دوستان همراهش است. 

دست خانم الیاتی و این دوستان درد نکند و حضور پربارشان در این عرصه بیش از پیش برجا باد! 

وبلاگ نویسی و داستان

 

  * پاسخ به نظر خواهی همشهری داستان

  

 به نظرم وبلاگ نویسی کمکی به داستان نویسی نمی کند. حتی از آن بدتر دغدغه نوشتن داستان را تقلیل می دهد. مکانیزم شور نوشتن داستان برای من کاملاً روشن نیست. اما شاید یک جنبه اساسی آن هیجان کشف است که من مثلاً داستان نویس را در هنگام نوشتن تسخیر می کند و شیفته ماجرا ها و کارآکترها می سازد. هیجانی که طبعاً در مراحل یا اوقاتی از وبلاگ نویسی، و هر گونه نوشتن دیگر، با همان شدت و وسعت نویسنده را فرا می گیرد و چشم اندازی کم و بیش از دنیای نامکشوف را برابرش می گستراند. من به شخصه در هنگام نوشتن داستان به طور خاص و در نوشتن به طور عام به این کشف فکر می کنم و به اتفاقی که دارد برای خودم می افتد. به لذت وافری که ممکن است نصیبم شود.

شاید، شاید وبلاگ نویسی منجر به نوعی ارتباط مستقیم تر بین نویسنده و خواننده های آثارش بشود. اما آیا نویسنده واقعاً به چنین اربتاطی، منظورم نوع مستقیم آن است،  نیاز دارد؟ آیا حقیقتاً باید به دنبال چنین ارتباطی باشد؟ که چه بشود؟ که نوشته اش را به سلیقه خوانندگانش نزدیک کند؟ که فروش کتاب هایش بالا برود؟ که ناگهان از سطح توقع خواننده های آثارش عبور نکند؟

 همان طور که گفتم به نظرم نویسنده بیش و پیش از هرچیز با موضوع اثرش و کارآکترهایی که در داستان شکل می گیرند سر و کار دارد. بدیهی است که این و این ها به گونه های مختلف و متفاوت تحت تاثیر سلیقه و نظر خوانندگان قرار دارند. منتقدان نیز گونه ویژه ای از خوانندگان هستند. شاید در جاها و موارد زیادی برآیند نظر خوانندگان هم باشند. اما این ها چندان اهمیتی ندارد و چندا ن نمی توانند دست نویسنده را بگیرند. چه در هنگام نوشتن و چه در زمانی که با کارآکترهای خود و در روند پیش از نوشتن و بعد از آن از سر می گذراند. نویسنده نه فقط یک قدم جلوتر که گاهی یک یا چند لایه زیر تر از جهانی سیر می کنند که خود شخص او یا خوانندگان اثرش در آن به سر می برند و به این اعتبار لذت نوشتن با لذت خواندن از یک جنس نیستند. هر چند ملودی های هم رنگی دارند اما در پرده های متفاوتی زده می شوند. به نظرم چیزی که اهمیت درجه اولی دارد تجربه زیستی نویسنده است. این آن چیزی است که در همه حال در کار نویسنده اثر می گذارد.

 وبلاگ نویسی هم البته مثل همه چیز دیگری می تواند به داستان نویسی کمک کند. همان طور که ممکن است مزاحم اش باشد. نفس وبلاگ نویسی مطرح نیست. نوع نوشتن در وبلاگ و نوع نوشتن داستان شروط اصلی تداوم و تاثیر این دو طرف رابطه اند. من از دو گروه نویسندگان دوری می کنم. نویسندگانی که انزوا و خلوت و سکوت و ارتباط کاملاً محدود را برمی گزینند، مبادا که در حوزه تاثیر دیگران قرار گیرند و نویسندگانی که ساعت به ساعت یا شب به شب چیزی می نویسند و در وبلاگ شان منتشر می کنند. خصوصاً این گروه دوم که اگر بخواهم صریح بگویم در واقع خود را به نوعی به جمع خوانندگان شان تحمیل می کنند را تایید نمی کنم. گویی همه حجم ذهن و خاطره و پسند خواننده را تام و تمام می خواهند و به آن هجوم می آورند.

 با این حساب و این توضیح شاید حدس زده باشید که وبلاگ نویسی من هم به احتمال زیاد نمی تواند و نباید همیشگی باشد. به عبارت دیگر قرار نیست کسی بیاید روی سن و آن قدر بماند و حرف بزند و وقت بگیرد که اگر پرده را هم زوری زوری نکشند بالاخره تماشاچی ها یک یک  خوابشان بگیرد و ردیف ردیف بلند بشوند بروند. تا آن موقع البته می نویسم. هم در وبلاگ و هم در کتاب و کاغذ و روزنامه؛ اگر بتوانم و اگر حرفی برای گفتن داشته باشم.  هرچند وفای به همین عهد هم انصاف زیاد می خواهد.  اما کو انصاف؟

  

نوشتن به وقت خاموشی ( ۱ )

  

 پیداست « زن در پیاده رو راه می‌رود » نامی است که قاسم کشکولی، از سر بی حوصلگی و چه بسا بی اعتنایی آشکار به اهمیت و ارزش انتخاب نام، بر مجموعه چند داستان خود گذاشته است. خودِ به گمانم نه داستانِ « زن در پیاده رو... » هم که بنا داشته مثلاً حسن ختام مجموعه باشد متاسفانه چیزی نیست جز نوعی از بازیگوشی کسل کننده نویسنده و سطح نازلی از اتلاف وقت خواننده که هیچ  توجیه قانع کننده‌ی تکنیکی ما به ازایی هم ندارد.

 نگاهی به عناوین سایر داستان‌ها نیز امید چندان دور از این نظر به بار نمی‌آورد: بازگشت/ سرنوشت زنی که از دنده چپ من متولد شد/ تقدیر آن‌ها را آورده بود این جا تا بمیرند/ صبرکن الله تی‌تی/ نشان خانوادگی/ افسانه‌ی بچه‌های زیتون/ عصیان یک بزاز لنگرودی/ زن در پیاده‌رو راه می‌رود. همان بی اعتنایی و کم حوصلگی!

 مجموعه را نشر ثالث در آورده و چاپ اول آن در سال 1388 بوده است.

 شاید در بررسی و ارزیابی راه و روش نویسندگی قاسم کشکولی در این مجموعه منصف تر از خودش کسی نباشد. آن‌جا که به نقل از « عقل سرخ » و پیش از شروع داستان‌ها آورده است: گفتم: راه از کدام جانب است؟ گفت: از هر طرف که روی. چون راه روی راه بری. به عبارت دیگر و اگر بخواهیم تفسیری بر این گفتم و گفت لابد فیلسوفانه بگذاریم که کم و بیش عالم محدود داستان و داستان نویسی ما و جناب کشکولی را شامل بشود باید بگوییم گفتم: چه طوری داستان بنویسم؟ گفت: چه طوری ندارد! همین که هرطور بنویسی داستان است دیگر. از این روست که داستان بازگشت نوشته می‌شود. مردی در شبی بارانی به شهر زادگاه خود باز می‌گردد. « صدای ناشی از حرکت چرخ به روی جاده خیس قطع می‌شود و اتوبوس می‌ایستد. « لنگرود. »  » ص 14. چمدان بر می‌دارد و توی خیابان‌ها و محله‌های شهری که خاطراتی را برایش زنده می‌کنند زیر باران یک ریز راه می‌رود. آدم‌هایی می‌بیند. چیزهایی به یاد می‌آورد. دلش برای کودکیش تنگ می‌شود. صحنه‌هایی پیش پا افتاده و معمولی پیش چشمانش جان می‌گیرد. فکر می‌کند می‌رود پشت در خانه قدیمی ‌شان و دستمالی جلوی دهانش می‌گیرد و صدایش را تغییر می‌دهد که مادر پیرش او را نشناسد و آن‌گاه سراغ خودش را از او می‌گیرد...

 ساعتی نمی‌گذرد که سر از قبرستان درمی‌آورد. قبرستانی که تا محل خانه‌ی پدری‌اش گسترده شده و یعنی... یعنی که پدر و مادر در عالم واقع مرده اند. این را از پیش می‌دانسته و تا این جای داستان تمهیدی بوده که به این شکل خواننده را نیز در جریان تنهایی خودش بگذارد. حالا دیگر وقت‌اش است برگردد. زیر باران از پیرمرد چای فروش دوره گرد لیوانی چای بخرد و بخورد. بعد به مسافرخانه ای برود و اتاقی بگیرد و به نصایح پدرانه مسافرخانه چی گوش بدهد و آنگاه روی تختی دراز بکشد. برود زیر ملافه و هق هق‌اش در بیاید.

در داستان بعدی، « زنی که از ...» زن جوانی که از آزار شوهر آسیب دیده به خانه پدر پناهنده می‌شو. در حالی که مادر نیز به همین سرنوشت دچار است و به گناه همدلی با دختر از همسر (پدر دختر ) کتک می‌خورد. سرنوشت همه مثل هم است. داستان هیچ جذابیتی ندارد و از سطح رئالیسم دم دستی آثار اولیه بعضی نویسندگان دهه چهل و پنچاه بالاتر نمی‌رود. پدر را نمی‌بینیم. مادر را هم همین طور. شوهر را هم همچنین. خیابان و اتوبوس و ایستگاه و شلوغی و آدم‌هایی که در خیابان ولو اندو متلک می‌پرانند را می‌بینیم اما این ها به تنهایی نمی توانند به معاصر کردن داستان کمکی بکنند. طرح داستان به شدت پیش پا افتاده است و هیچ تخیلی بر نمی‌انگیزد.   

 داستان سوم اما ناگهان جرقه‌های امیدی در دل روشن می‌کند. هرچند عشق توصیف شده، هیچ بعد زمینی ندارد و همه چیز گویی نمایشی است که در پرده‌هایی از باد و باران و تاریکی و ترس جریان دارد اما تناسب فرم و زبان داستان، به ویژه اسب و سوارهای زخمی و گریزان از سرنوشت‌های محتوم به داستان بعدی افسانه ای می‌دهد که متناسب با فضای تصویر شده است. تمهید افتادن از اسب راوی در بچگی، هنگامی که در بغل مادر بوده و منجر به نقص پایش شده به یک روایت و این که شیشه نقت را به جای آب سر کشیده و همین منجر به چلاق شدن او شده به روایت دیگر بسیار خوب در داستان نشسته و به آن عمق بخشیده است. پایان بندی داستان نیز بر امتیازات آن افزوده آن جا  راوی که خود عاشق نرگس بوده و دوستدار فرهاد هر دو را در قبرهاشان می‌گذارد و خود به پشته ای از وهم که همراه باد تکان می‌خورد خیره می‌شود. این داستانی است که اگر پا در زمین داشت و اگر کسی بود بپرسد این جا کجاست که آدم‌ها تیر می‌خورند ( زخم فرهاد از چه بود؟ ) و داز ( داس؟ ) بر مچ دست خود می‌زنند و می‌میرند و به خاک سپرده می‌شوند و آبی از آب ( جز بارانی که یک ریز به همه چیز می‌بارد ) تکان نمی‌خورد می‌توانست تنه به بعضی داستان‌های بورخسی بزند. اما متاسفانه حالا از حد تقلید نیمه موفقی از این گونه داستان‌ها فراتر نمی‌رود. شاید عنصر مکان در داستان‌های مجموعه که می‌توانست در نگاه و پردازشی دیگر به نقطه قوت کتاب تبدیل شود به دلیل اکراه آشکار راوی از بعضی نمودهای آن ( مثل بارانی که ظاهراً به نحو آزار دهنده ای می‌بارد ) از مرکز قدرت و انرژی داستان‌ها فاصله گرفته است.

داستان صبر کن الله تی تی، هم می‌توانست اگر می‌خواست حداقل به همین سطح و شاید کمی  بالاتر هم برسد. اما گفتگوهای با به اصطلاح ماه ( الله تی‌تی! )، عدم توجه کافی به شخصیت پردازی همسر بی وفا و برادر خائن که قادر بود لایه‌های تازه‌ای در داستان تعریف کند و از همه بدتر انتخاب راوی دیوانه گرفتار در آسایشگاه ( یک ایده کاملاً تکراری ) داستان را از جذابیت‌های بالقوه خود ساقط کرده است.

فضای کم و بیش سورئالیستی داستان نشان خانوادگی نیز در زمره همان بازیگوشی‌ها و خرگوش در آوردن از کلاه است که بیش از آن که خواننده را مفتون خود کند نویسنده را از موفقیت‌های نسبی داستان‌هایی که اشاره کردم دور می‌کند. به شکلی که به نظر می‌رسد دغدغه کشکولی تجربه فرم‌های دستمالی شده پیش خوانده و آزمودن  دوباره آزموده‌هاست تا مگر به تصادف از این نمد کلاه نوآب رنگی ساخته شود. نگاه کنید لطفاً به داستان عصیان یک بزاز لنگرودی ( راستی کدام عصیان؟ او که حتی از رختخواب پیری و مرگش هم بر نخاست؟! ) که ناگهان گویی به او الهام شده اگر یکی دو صفحه را رگبار وار جملاتی نیمه تمام و عباراتی را پیاپی ردیف کند و نقطه پایان جمله خود را هر چه بیشتر و بیشتر به تاخیر بیندازید خواننده را یک نفس به دنبال خود کشانده است. کاری که به شکلی کامل تر و هنرمندانه تر در کتاب عسکرگریز آصف سلطان زاده و به نظرم یک کار دیگر ( از مرتضائیان آبکنار ) عرضه شده. در جاهای احتمالی دیگر نمی دانم ( چون از این گونه به اصطلاح نوآوری‌های بی پایه و دلیل چند سالی هست مد شده! ) اما برای استفاده از این تکینک، در حتی داستان سلطان زاده نیز توجیهی وجود ندارد و صرفاً یک بازی لوس فرمی است که نه تنها از دل مضمون و موضوع داستان بر نیامده بلکه در تار و پود آن رسوب نکرده و به همین دلیل قادر نشده وجوه روایت را تحت حداقل تاثیرات معین هم قرار دهد.

 این‌ها چه بسا همان به هرحال داستان نوشتن و نوشتنِ به هر حال داستان است که از قول « عقل سرخ » در پیشانی کتاب توصیه شده: از هر طرف که بروی!... و به تعبیری به هرحالی که بنویسی حتی اگر قصه دندان گیری نداشته باشی و وقت وقت  خاموشی باشد!

 می‌پرسم سرنوشت من نویسنده با این گونه اعلام حضورهای به هر قیمت، مصداق آن چوپان نیست که هر بار گرگ گرگ گفت و گرگی در کار نبود و عاقبت که گرگ آمد کسی به گرگ گرگ گفتن ( در این جا نوشتن )‌اش اعتنا نکرد شبیه نیست؟

 کی تکلیف پرکردن بازار کتاب را بر عهده نویسندگانی مثل قاسم کشکولی گذاشته که حتی وقتی قصه ندارند دست بلند کنند و انگشت نشان بدهند که گفته باشند حاضر؟  

  وقتی اگر شاید روزی از ترکستانی که آن‌همه گفته‌اند و شنیده‌ایم و حدس می‌زنیم سر درآوریم، و گله را همه گرگ برده باشد و بر در دکان همین ادبیات داستانی کم جان‌مان، ثمره و راه توشه تلاش‌ها و دود چراغ خوردن‌های چند دهه گذشته نویسندگان خوش قریحه مان، از سر بی حوصلگی و اصرار بر حضورهایی چنین کم یا بی مایه، گِل پاشیده باشیم باز هم همین را خواهیم گفت؟ همین که راه برویم راهبریم؟

 مگر ادبیات چند داستان نویس دارد که بتواند این طور از سر بی اعتنایی و بی حوصلگی پهلوانانش را بی سپر و سنان به میدان چنین نبردی عبث یا میدان عبث چنین نبردی بفرستد؟

                         

بعداز تحریر:  

این طور که که دوست عزیزی تذکر داد کتاب آقای کشکولی چندسالی پیش ( شاید توسط ناشر دیگری ) در آمده. بنابراین شاید لازم باشد در متن یادداشت نکاتی اصلاح شود. مثلاً ممکن است آقای سلطان زاده از روی دست آقای کشکولی کپی کرده باشد. یا کتاب به عنوان تجربه اولی قابل بررسی بوده باشد. اما به نظر نمی رسد در اصل موضوع، اعتراض به نوشتن در وقت خاموشی، تغییری حاصل بشود.  

   

*این یادداشت با اشتباهات کوچک ویرایشی که در مواردی می توانند مفهوم بعضی جملات و عبارات را تغییر دهند در شماره روز سه شنبه همین هفته روزنامه شرق در آمد. با تصحیح آن اشتباهات مجددا در این جا منتشر می‌شود و از بابت آن عبارات و جملات احتمالی از خوانندگان شرق و بخصوص از آقای قاسم کشکولی پوزش می‌خواهم.