راه آبی

داستان و نقد داستان

راه آبی

داستان و نقد داستان

شعبده داستان‌نویس در شبکلاه متن

 

حاشیه‌ای بر رام‌کننده محمدرضا کاتب 

با همه این‌ها اما جای هیچ نگرانی نیست. اراده کنی لرزی می‌کنی و از خواب سرشبی بیدار می‌شوی و در می‌یابی آن‌چه دیدی یا شنیدی، آن‌چه با دنبال کردن کلمه‌ها و عبارات و پاراگراف‌هایی از پس همدیگر، تو را ترساند یا به سخره گرفت و بازی داد کابوس و شعبده‌ای بیش نبوده و حالا تمام شده. تقصیر خودت است که رحم نکرده‌ای به این معده بی‌چاره و از همه چیز چپانده‌ای آن تو و خیلی زود رفته‌ای زیر پتو و خواب هم از خدا خواسته افتاده روی پلک‌هایت. پاشو زود! حالا به نظرم دو راه بیشتر نداری. راه بیفتی بزنی بیرون و هوا، حتی همین هوای آلوده پر از گاز‌های منتشر از مشعل‌های نیمه روشن پالایشگاه و پتروشیمی‌ها را که عمیق بدهی تو و در تاریکی یا روشنی خیابانی نزدیک قدم بزنی و فرصت بدهی آن توده قاطی ناجور هضم بشود و از معده ات بگذرد و برسد به نزدیکی‌های ته روده و از پایین یا... انگشت بزنی چندبار ته حلقت و سرت را با اکراه و نفرت حتی نگه داری جلوی سوراخ گشاد چاه و از بالا... شاید بتوانی آن جا و این‌جایت را چند مشت آب سرد بزنی و دوباره برگردی به رخت‌خواب عزیز و پلک ببندی و این چند ساعت معدود مانده به صبح خوشحال باشی یک طوری جلوی ضرر بیشتردر وقت را گرفته‌ای.

یک راه دیگر هم هست. این‌که به سبک وسیاق انسان‌های خیلی منصف و با حوصله و جستجوگر که این‌جا و آن‌جا در باره‌شان شنیده‌ای و شینده‌ای خیلی وقت پیش تکلیف خودشان را با این نمودها و کارکردها و شعبده بازی‌ها و خرگوش از توی کلاه در آوردن و کبوتر به هوا پراندن‌ها روشن کرده‌اند و بوی ادکلن تقلبی و عطر آبکی هرچه ژانگولر را از صدمتری تشخیص می‌دهند و هربار هم که به تصادف به ایشان بر می‌خورند خودشان را مشغول به تماشای ابر و آسمان و درخت و هواپیما و دود نشان می‌دهند تا هوهوی سیرک گردانی امثال بوقی به سرها بگذرد، بله به شیوه آنان و امیدوار به اندک آموزه‌ای از هوشیاری و دانش‌شان، تا مگر دست خرگوش پرست قورباغه پران تاریک نشین رو بشود، اگر بشود.

 معلوم است چه‌قدر عصبانی‌ام نه؟! راستش هنوز هم دلم خنک نشده اما خوب می‌دانم این حرف‌ها علاج درد نیست. دارم به سیلی و داد و تشر پدرم ( که در آخرمفصل خواهم گفت ) و آن داستان معروف کتاب‌های دوره دبستان فکر می‌کنم. داستان آن دو که یکی مار می‌نوشت و آن یکی مار می‌کشید. به داستان دیگری هم فکر می‌کنم:

می‌گویند در زمان‌های قدیم ( به نظرم که برای رد گم کردن داستان را به زمان های قدیم برده‌اند وگرنه همین زمان، همین حالا و همین اطراف خودمان، از این ‌جور حکایت‌ها به وفور پیدا می‌شود. لازم هم نیست توی کتاب‌ها بگردیم. ) یک کسی بود که هزار عیب آشکار و پنهان داشت. مثلاً کوتاه قد و زشت‌رو و کچل بود و کاری هم بلد نبود و پولی هم نداشت. این‌قدر که کسی حاضر نبود دخترش را به همسری او بدهد. از قضا یک پادشاهی پیدا شد ( از این پادشاه‌های احمق همه جا پیدا می‌شوند ) و اعلام کرد که دخترش و نصف ثروتش را به کسی می‌دهد که هرچه از او بپرسد بلافاصله جواب بدهد. در نماند از جواب دادن. حتماً حدس زدید. دوسه چهارنفری ( برای گرم کردن فضای داستان ) رفتند و سر خودشان را به باد دادند. چون به باد دادن سر در صورت درماندن از پاسخ شرط دیگر پادشاه داستان بود. اما طفلک خبر نداشت یکی هست که سرش کچل است؛ آن هم روی هیکل کوتاه بی‌قواره. آماده از دست دادن. حالا پادشاه هیچ بالاخره پادشاه بود و نصف ثروتش را که می‌داد هنوز نصف دیگر ثروتش برایش می‌ماند. بی‌چاره دختر که روحش خبر نداشت ممکن است زن چه آدم پر رو و زشت و کچلی بشود. ( البته این‌ها را برای داغ کردن داستان می گویم اگر نه خودم هم بیشتر وقت‌ها طرفدار همین آدم‌های یک لاقبا هستم و صد البته به شرطی که فقط پر رو نباشند ). خلاصه کنم طرف آمد و یک کارهایی کرد و یک حرف‌هایی زد و... معلوم است دیگر آخر این داستان‌ها چه می‌شود. نصف ثروت پادشاه و دختر خوشگل‌اش را برد که برد. فقط با پر رویی و این که بقیه را آدم حساب نکردن. حالا دختر هیچی ( چون بالاخره یک طوری خودش به وجودش آورده بود و ای بفهمی نفهمی زحمت بزرگ کردنش را کشیده بود! ) اما راستی راستی کلاه اصلی سر مردم رفت که ثروت‌شان از قبل تو چنگ پادشاه بود و آخرش هم صرف خودخواهی‌ها و بازیگوشی‌های او شد. دارید به چی فکر می‌کنید؟ به این‌که کچل بودن طرف فرقی تو قضیه نداشت؟ کوتوله و زشت و بی قواره و بی پول بودن چی؟ آن ها هم؟ فقط پر رویی؟ همین که طرف سرش را انداخت پایین و با یک عالم خرگوش و کبوتر و قورباغه رفت جلو؟ انصافاً که یک چند قدمی از من هم که آخر داستان و حتی آخر این یادداشت را می دانم هم جلوترید.

دیدید؟ باز هم نتوانستم جلوی عصبانیت خودم را بگیرم. به خودم نهیب می زنم اما بی فایده است. یادم که می‌افتد یادم می‌رود.

به نظر شما وقتی یک عالم آدم دهاتی، خسته و کوفته از شخم و کشت و داشت و برداشت و خاک و باد و بدبختی نشسته اند رو به دیوار و عکس مار و کلمه مار را می بینند و یکی هم هست آن بالا با هزار جور کلک و معلق و ترفند و رفیق بازی و اطوار می خواهد بهشان بقبولاند که این مار است ( در بهترین حالتش یک چیزی را که تو کیسه است جلوی چشم شان تکان تکان می‌دهد ) نه آن م و الف و ر که آن یارو می‌گوید و هیچ به درد حالا و بعد، دنیا و عقبی شان نمی ‌خورد و خوب جور پیش هم می‌برد و مرحبا مرحبا هم می‌شنود چه کار می‌شود کرد؟ البته جز جر دادن خود!

اه... بازهم که عصبانی شدم! ولش کن اصلاً. عصبانیت ندارد. الحمدلله به قول یکی توی این شهر هرت جا برای همه هست. دنبالش را نگیرم. اما نه... یک کار هست که می توانم بکنم. با این توضیح که اولاً ساختن شیشه شبیه شیشه های یک مارک اصلی خیلی هنر می‌خواهد و کمی هم امکانات. پیدا کردن یک مایعی که رنگ و ظاهر آن مایع اصلی را داشته باشد از آن هم سخت‌تر است. قالب کردن محصول به فروشنده‌ها که بگذارند توی ویترین‌شان و با یک تعصب و هیجان حسابی از پیش طراحی شده نزد خریدارهای تشنه بوی خوش اش را تبلیغ بکنند ( مثل تو ایستگاه های مترو!) از همه شاق‌تر است. حالا اگر همه این‌کارها به نحو احسن انجام شد و تازه... یک عده هم پیدا شدند و به این شعبده بازی و قورباغه پرانی صد بارک الله هم گفتند دیگر فبها...حالا کی جرات دارد به طرف بگوید چی! کی دلش می آید؟  بگوید هم... کو گوش شنوا؟ حالا گوش شنوا هم باشد، مگر می‌شود این راه رفته و این همه بساط و بازی را گذاشت کنار؟ بازی بعد از این را چه کند؟ یعنی هیچی به هیچی؟ یعنی این مردم نباید از این جور سرگرمی‌ها داشته باشند؟ خوب می میرند که! مغازه باید جنس‌اش جور باشد! نمی شود که! ادبیات همه جورش خوب است. قفسه ها پر باشند بهتر است یا...؟ پول پای کتاب برود بهتر است یا... پس تکلیف آزادی و تنوع و سلیقه و شهری و روستایی و دختر و پسر چه می‌شود؟

بازهم که...! می گویم. به آن سیلی و غیظ و غضب پدر هم می رسم.

 فعلاً کوتاه می‌آیم.  ساکت می‌شوم.  اما اگر دل‌تان خواست و دل‌تان کشید وقت بگذارید همین الان و این جا یک کمی ( که چه عرض کنم، یک بشکه بیست لیتری از یک تانکر هزار تایی! ) از آن ادکلن تقلبی ارزان را می پاشم به خودم.  شما بو کنید لطفاً. بو کنید شما لطفاً:

«... قصه‌ای که مرحبا از زبان شهرزاد در شب آخر زندگی‌اش می‌گفت، ( این شهرزاد را حالا دیدی دیگر نمی بینی! مرحبا هم که قرار است قصه‌ای را از زبان شهرزاد بگوید خودش می‌شود آدم یک قصه من در‌آوردی بی مزه و درهم برهم! ) در باره‌ی مردی به نام زمان بود که عاشق و دیوانه‌ی دختری به نام خورشید شده بود. زمان مدت‌ها از دور خورشید را زیر نظر گرفته بود: سایه به سایه همه جا همراهش می‌رفت. و ( لطفاً به این « و » بعداز نقطه پایانی جمله‌ها توجه کنید! ) عاقبت یک شب پا به باغ ( این هم از آن باغ‌های بی مقدمه است. قبلاً در این مورد حتی اشاره‌ای هم نشده. لازم بوده گفته شود، گفته شده. همین و بس! ) آن‌ها گذاشته بود. و خیلی زود کار هر شبش همین شده‌ بود:  وقتی همه می‌خوابیدند، او از دیوار باغ بالا می‌رفت. و وارد باغ می‌شد: پشت در اتاق خورشید می‌نشست و تا صبح به صدای نفس‌های او گوش می‌کرد. می‌دانست خورشید تا صبح مثل او بیدار است و با صدای نفس‌هایش با او حرف می‌زند. آفتاب که درحال زدن بود ( آفتاب که طلوع می‌کرد؟ )، زمان از باغ بیرون می‌زد. ( به نظر می ‌آید خود نویسنده هم از بازی با کلمه زمان و خورشید و معانی مختلفی که به ذهن متبادر می‌شود ذوق می کند )

زمان تمام روز مثل روحی سرگردان در کوهی که پشت خانه‌ی خورشید بود ( باز به خورشید و خانه و کوه فکرکنید! ) حیران می‌گشت، و انتظار شب را می‌کشید. و هرشب، قبل از آن‌که خورشید پنجره‌های اتاقش را برای او باز کند، هراسان از کوه پر برف ( حرف برف خیلی بی‌مقدمه و ابتدا به ساکن است نه؟ ) پایین می‌آمد. تنها غم زمان مرحبا بود ( کیف نمی کنید از این جمله؟ این همان مرحبایی است که باید یک طوری داستان را از زبان شهرزاد بگوید): مرحبا و خورشید با هم بزرگ شده بودند وبه‌ مرور عاشق همدیگر. ( کجا؟ کی؟ معلوم نیست. مجبوریم همین طوری قبول کنیم تا داستان جلو برود! ) بالاخره ( ! ) ( فقط به خاطر همان یک کلمه کوه پر برف لابد! )  بهار رسید و مرحبا از سفر برگشت. ( یکی یادش رفته بگوید این مرحبا سفر رفته بوده ) مرحبا همان لحظه‌ی اول، از غمی که ته چشم‌های خورشید بود همه چیز را فهمید. ( هیچ اصلاً نثر شلخته پلخته‌ای نیست فعلاً ) ابتدا می‌خواست با پول زمان را از سر راه بردارد. اما وقتی فهمید او مرد ثروتمندی است مجبور شده بود به زور متوسل شود: ( اما حالا بگویی نثر شلخته یک چیزی! ) و چند شب بعد میان کوه عده‌ای به جان زمان افتاده بودند و تا حد مرگ او را زده بودند. و (  «و» را به سُک! ) با سنگ، پاها و دنده‌هایش را یکی یکی شکسته بودند. چند روز بدن نیمه‌جان زمان میان کوه افتاده بود. تا اتفاقی چوپانی او را پیدا کرده بود. زمان مدتی در رختخواب افتاده بود. و خیلی زود دوباره پشت در باغ بود: و با بدنی رنجور ( خب البته همه می دانیم این صفت رنجور آوردن نوعی همدلی با موصوف است هر چند در متن هیچ توجیهی ندارد )، به زحمت می‌خواست از دیوار باغ بالا برود. رفت و آمدهای زمان ( معلوم می‌شود با همان بدن هم کلی کار از او برمی آمده است ) باعث شد مرحبا برای چندمین بار نقشه قتل او را بکشد. و باز مثل هر بار ( کی؟ کجا؟ کدام چندبار؟)، چیزی منصرفش کرده بود: می دانست این کار او را به کلی از خورشید دور می‌کند. ( منظور از چشم افتادن است؟ ) یک بار وقتی زمان در بستر بیماری رو به مرگ بود، خورشید بهش گفته بود:

« هیچ عاشق واقعی یی نمی‌تواند کسی را بکشد.» ( لابد جمله قصار با پوشش حداکثری در هر شرایط حتی جنگ میهنی! )

خورشید می‌دانست مرحبا، زمان را به آن روز انداخته. جلو جلو دست او را بسته بود. غیر از این بود، مرحبا او را کشته بود. ( منظور این است با آن جمله تابناک دست مرحبا جلو جلو بسته شده! ) حالا دیگر باید مرحبا راه‌های دیگری پیدا می‌کرد. ( عشق چی شد پس؟ عاشق واقعی کجا رفت؟ ) مرحبا گیج شده بود. نمی ‌فهمید چرا با این همه سختی که به خودش می‌دهد باز دارد از خورشید دور می‌شود... نمی فهمید وقتی از قدرت، ثروت و دوستانش برای نابودی زمان یا به دست آوردن دل خورشید استفاده می‌کند، او ( کی؟ زمان؟ خورشید؟ ) چرا این کار را نمی‌کند و می‌گذارد فرصت از دستش برود. جواب سئوال‌هایش را مرحبا وقتی پیدا کرد که دیگر دیر بود: خورشید از او داشت دور می‌شد: چون مرحبا با دردهایی که نصیب زمان می‌کرد، عشق او را بیشتر به خورشید ثابت می کرد. و چهره‌ی زشت خودش را بیشتر نشان می‌داد: کینه‌اش از زمان طوری قلب و فکرش را گرفته بود که دیگر جایی برای خورشید نگذاشته بود. و خورشید به زمان نزدیک می شد، چون تمام قلب وذهن او را پر کرده بود: زمان به جز عشق و اشتیاق هیچ چیزی برای اثبات عشق و اشتیاقش نمی خواست. و هرچه مقابل خورشید کوچک می‌شد در قلب او بزرگ می‌شد. مرحبا نمی‌خواست شکست را قبول کند، اما هرچه بیشتر روی پیروزی خودش اصرار می‌کرد، شکست را بشتر به خودش نزدیک می‌دید.

یک شب که زمان پشت پنجره‌های اتاق خورشید نشسته بود، پنجره‌ها بسته شده بود. و چند دقیقه‌ی بعد خورشید از عمارت آمده بود بیرون: و پایین پله ها به بهانه‌ی تماشای زمان زمان ایستاده بود. می خواست زمان او را تماشا کند از تماشای هم سیر نمی‌شدند: خورشید هر چه می‌خواست به او بگوید، بی آن که چیزی بگوید گفته بود. ناگهان از میان درخت‌ها سر و صدایی شنید: با عجله به عمارت برگشت.

زمان تاصبح پشت در باغ نشست. و به صدای گریه مرحبا که از میان درخت‌ها می‌آمد گوش می‌‌کرد. آفتاب  که می‌رفت بزند به در می ‌کوبید. وقتی خورشید عموی پیرش را هراسان میان راهرو دید گفت:

 « نترسید، چیزی نیست. مرد بی صبری است که آمده شمار ا از شر دختر برادرتان راحت کند.»

عمویش تنها کسی بود که او داشت: تمام خانواده‌اش  بر اثر مرضی عجیب مرده بودند. زمان بی‌تاب بود: همان روز زمان و عموی خورشید وقت عروسی را مشخص کردند و شب باز زمان به عادت همیشگی از دیوار باغ به زحمت بالا آمده بود و این بار خورشید او را به اتاق  خودش دعوت کرد. زمان جلو در اتاق برای مدتی طولانی ایستاده بود. جرئت وارد شدن به اتاق را نداشت: خورشید همین طور زُل زده بود به باغ: میان درخت‌های پاییز زده، سایه‌ای را دیده بود: می دانست مرحبا به این زودی‌ها از آن‌جا نمی رود. خورشید به سمت پنجره‌ها رفت. مثل کسی که وقوع توفانی را حدس زده به سرعت پنجره‌ها را بسته بود: نمی‌خواست دیگر به مرحبا فکر کند. اما هنوز از آخرین پنجره بسته به باغ نگاه می‌کرد:

« می‌گویند هوای پاییز دزد است و آدم را ناغافل مریض می‌کند. »

زمان بی آن که بخواهد به کسی یا چیزی لبخندزد، و وارد اتاق شد و صبح زود باز به در می‌کوبید. ( جناب ویراستار انگار رفته گل بچیند ) . به عروسی شان دیگر چیز زیادی نمانده بود. یک شب وقتی زمان به اتاق خورشید آمد او را آن جا ندید. هرشب خورشید از مدت‌ها قبل انتظارش را می‌کشید. ( کجا خواب ماندی ویراستار عزیز؟ ) زمان اتاق را گشته بود. خبری از خورشید نبود. همه‌جا را گشته بود به جز سرداب  که از تو درش قفل بود. از میان شبکه‌های چوبی  سرداب نگاهی  تو انداخت. غیر ازتاریکی هیچ چیزی پیدا نبود. بی آن که خورشید را ببیند او را میان تاریکی دید. ( جمله نغز نتیجه انتخاب اسامی خاص برای کارآکترها! خورشید در میان تاریکی! حیف که  فعلاْ بدردی نمی‌خورد!) نمی فهمید چرا او خودش را توی سرداب حبس کرده. نمی خواست کاری بر خلاف میل او بکند. رفته بود از سرداب بیرون. و رزوها و شب های بعد هم همین ماجرا بود.  وقتی عمویش به زمان گفت که خورشید چیزی تو این چند روزه نخورده، زمان  در را شکسته بود. و چراغ به دست وارد سرداب شده بود. خورشید با چشم های بسته روی تختی دراز کشیده بود. صدای  نفس‌هایش می‌گفت بیدار و خشمگین است. زمان چراغ را خاموش کرد. میان تاریکی و نم سرداب در سکوت نشسته بود وانتظار چیزی را می‌کشید که خودش را بهش نشان بدهد. دیگر احتیاجی به حرف زدن هم نبود. از سرداب زد بیرون: عمویش به زمان گفته بود که خورشید دیگر قصد ازدواج با او را ندارد.

 زمان تمام روز میان درخت های پاییززده‌ی باغ در انتظار می‌نشست و به سرداب خیره می شد. ( به چه چیز سرداب و چه‌طوری خدا می‌داند! ) بالاخره روز ازدواج شان از راه رسید و شب شد و خورشید از سرداب بیرون نیامد: با چشم‌های بسته تمام روز بی‌حرکت گوشه‌ای افتاده بود. ( لابد اینها، شب و خورشید و سرداب  و روز همه یک جورهایی استعاره هم هستند! ) و با خودش درحال جنگی بی‌نتیجه بود. نمی‌توانست فکر کند که زمان یک تله کننده است. و آدم‌های زیادی را کشته وعده‌ای را بیمار ورنجور کرده و... دیگر حالا خورشید مطمئن بود پدرش، مادرش و برادرهایش به دست زمان تله و یا کشته شدند. فکر انتقام تمام ذهن و قلبش را پر کرده بود: حالا مرحبا رابهتر می‌فهمید: دشمنی زیاد مرحبا با زمان نشانه‌ی بدی او نبود، بلکه بهترین هدیه‌ی عشق او به خورشید بود ( می بینید چه‌طور یک باره بدون هیچ توضحی و توجیهی ورق روایت برمی‌گردد؟ ): به جز انتقام دیگر چیزی برایش مهم نبود. شاید این فکرها از هوش زیادش بود، چون تنها چیزی که در این شرایط می توانست او را به زنندگی برگرداند آن کینه بزرگ بود. نمی‌خواست این‌طوری زجر بکشد وتمام شود. شاید به همین دلیل بود که گذاشت زمان آخرین بخت خودش را هم امتحان کند: ( قاعدتاً حالا باید بگوید کدام آخرین بخت اما...) از سرداب بیرون زد و به سراغ زمان رفت. مقابلش روی کنده‌ای وسط باغ نشست تا آخرین حرف‌های او را بشنود. زمان برایش گفته بود ( کی گفته بود؟ یک وقتی بیرون از رمان... موقعی که ... بی‌خیال بابا! یکی دو تا نیست که دنبال این یکی‌اش بخواهی بگردی! ) آن‌ها عده‌ای دانشمند ( لابد از نوع مرسوم امروزی‌اش! ) هستند که با هم کار می‌کنند... و برای آن که بتوانند جلوی برخی بیماری‌های مهلک را بگیرند، گاهی مجبور می‌شوند بعضی از داروها و مواد را روی حیوانات و آدم‌ها امتحان کنند. ( حتی آدم‌ها؟ ) تا از نتیجه‌ی قطعی آن داروها و مواد مطمئن شوند. ( عجب! ) و دراین بین کسانی مردند یا بیمار شدند. و این قسمتی جدانشدنی از کارشان بوده. برای نجات جان هزاران نفر، مرگ چند نفر  نباید زیاد مهم باشد. ( تا آن هزاران نفر کی‌ باشند و این چندنفر کی! ولی به عنوان یک اصل خیلی خیلی کلی می‌شود راجع بهش فکر کرد به شرطی که نویسنده یا راوی محترم نیمچه امانی بدهد! ) تلاش همه‌ی آن‌ها این بوده که جلو برخی ( لابد همین نشانه برای درجه علمی بودن کارشان کافی است: برخی بیماری‌های ... البته مهلک! ) بیماری‌ها را بگیرند و تا اندازه‌ی زیادی موفق شدند. و همین کارشان حرف‌های زیادی سر زبان‌ها انداخته. زمان گفته بود:

« چه سخت است، آدم زندگی و جوانی‌اش را برای نجات دیگران بگذارد و از ترس‌ آن که نکند عده‌ای احمق به خاطر یک مشت حرف بی دلیل، قصد جانش را بکنند، شبانه روز در ترس و وحشت باشد. ما اولین قربانی علم نبودیم، آخری‌اش هم نیستیم. »

خورشید بلند شد و به داخل عمارت رفت و چند روز بعد عده‌ای میان کوچه راه را بر روی زمان بسته بودند و او را به قصد مرگ زده بودند. زمان برای مدتی باز در بستر افتاده بود. تمام روز در نور تند آفتاب دراز می‌کشید و فکر می‌کرد چه طور مرحبا به اسرارش دست پیدا کرده: مطمئن بود مرحبا پول زیادی برای به دست آوردن اسرارش خرج می‌کند. و این ( چی؟ ) نشان می‌داد او (کی؟ او که خرج می‌کند یا او که اسرارش فاش شده؟ ) دست بردار نیست: دردی تازه امان زمان را بریده بود: عاقبت  یک شب با آن‌که حال خوبی نداشت، از خانه زده بود بیرون. و لنگ لنگان ( چرا؟ آدم‌ها که حال شان خوب نباشد لنگ لنگان راه می‌روند؟ ) رفته بود سمت باغ. باغ سوت و کور وساکت بود. درها همه قفل و خانه از اثاث خالی شده بود. تازه آن وقت بود که زمان فهمید ( از چی؟ از این‌که باغ سوت و کور بوده؟ یا همین طوری از روی الهام در اطراف باغ ساکت و شب و خانه خالی؟ ) کسی که دستور داده او را بزنند و به آن روز بیندازند خورشید بوده. می‌خواست زمان از آن جا دور شود تا او بتواند فرار کند. حتماً ترسیده بود زمان بلایی سر او و عمویش بیاورد: پس باور کرده بود او یک تله کننده (؟) بزرگ است.

 زمان پول زیادی خرج کرد تاتوانست رد خورشید را در اصفهان ( چرا اصفهان؟ چه‌طور؟ خب اصفهان نه یزد، تبریز، همدان... قرار نیست چیز دیگری مثلاً فضاسازی و تاثیر مکان و این چیزها تغییر کند که! شما حالا قبول کن! اصفهان را قبول کن! قبلاً کجا بوده؟ چه‌‌کار داری به این‌کارها. تله شدن و تله بودن و تله‌ها و... را بچسب که تعلیق کم نیاوری و بکشی بروی جلوتر! ) پیدا کند. شبانه به سمت اصفهان حرکت کرده بود. و نیمه‌های شب از دیوار خانه‌ی او بالا رفته بود. ( ریتم روایت را می‌بینید؟ جزیی نگری را حواس‌تان هست؟ شبانه به سمت اصفهان حرکت کرده و نیمه‌های شب از دیوار خانه‌ی او بالا رفته ) اتاق‌ها را یکی یکی گشت تاخورشید را پیدا کرد. خورشید  درخواب بود. زمان کنار تخت او نشست ودر سکوت خیره شد به چشم‌های که مدت ها به روی او باز نشده بود. ( از آن جا که احتمالاً وقتی آدم خوابیده چشم‌هایش را می‌بندد می‌توان حدس زد از پشت پلک خیره شده بود به چشم‌ها! ) می دانست او بیدار است. و مدت‌ها انتظار آمدنش ار می کشد: ( قربان این دو نقطه بروم که این‌قدر بی‌آزار این جا و صد جای دیگر نشسته و اصلاً کاری به کار متن ندارد! ) بی خود نبود جرئت نمی‌کرد بهش نزدیک شود. زمان صدایی شنیده بود. وقتی سر بلند کرد چشمش به مرحبا خورد ( خانم ویراستار!؟ ) که در آستانه‌ی در ایستاده بود: زمان از دیوار خانه که بالا می‌آمد، مرحبا با تپانچه‌ی پدر خورشید ( دقت شود که آدم اول از دیوار بالا می‌رود و بالای سر یکی که خوابیده است به چشم‌های او خیره می شود بعد دوباره از دیوار بالا می‌رود و  این دفعه جرئت نمی‌‌کند بهش نزدیک بشود چون یکی دیگر منتظر ایستاده دخلش را در بیاورد. هرچند تپانچه تو دست طرف بوق زده که من مال پدر خورشیدم و توضیح داده، آخر تپانچه هم طفلی حرف برای گفتن دارد، که خورشید پدر داشته چون نمی‌شود که آدم عمو داشته باشد و پدر نداشته باشد ) انتظارش را می‌کشید: ( آخر می‌دانست اصفهان رفتن فایده ندارد و او در یک جمله آن‌ها را پیدا می‌کند. تازه شاید از همان اولش هم پیدا کرده بوده چون آن‌ها از همان اولش هم جایی نبودند که معلوم باشد اصفهان نیست. بنابراین می‌‌شده اصفهان باشند یا مثلاً کنار اصفهان یا یک کمی این طرف‌تر و حتی وسط‌تر و توی یک کوچه که باغ هم داشته باشد! اصلاً این را نگفته که بعداً یک تعلیق درست کند. شاید معنی تله یعنی همین اصلاً! ) قرار بود با علامت خورشید وارد اتاق شود و زمان را بکشد وانتقام مرگ همه‌‌ی کشته شدگان را ( آمار این همه را نویسنده داشته البته و متاسفانه ویراستار یادش رفته در این قسمت از او بگیرد. شما هم فعلاً همین‌طور بسته بندی شده بپذیرید! ) این طوری بگیرد. خورشید علامت نداده بود هنوز: مثل مرده‌ای روی تخت افتاده بود. بعد از سکوتی طولانی خورشید گفته بود: ( شما هم به این نثر پالوده و نقطه گذاری دقیق ارادت پیدا کرده‌اید؟ )

« اشتباه می‌کنی. همسرم مرحبا اسرار زندگی‌ات را به من نگفته، چون چیزی در این باره نمی‌داند! ( این علامت خطاب و تعجب اولین بار است در کتاب مشاهده می‌شود. شاید معنی خاصی می‌دهد. شاید می‌خواهد به من و شمای خواننده حالی کند که منظورش از اسرار زندگی همانی است که خیام گفته و شاملو با آن صدای عجیب و غریب‌اش خوانده نه تو دانی و نه من. هرچند هیچ جای دیگر متن حرف‌ها عمق و جدیتی ندارند و فقط همین حرف‌اند! ) اگر می بینی ساکت است ( کی؟ مرحبا؟ ) و این گناه را ( گناه گفتن اسرار زندگی یک نفر مثل آقای زمان به همسر ) به گردن می‌گیرد ( فکر کردم می خواهد بگوید نمی گیرد ) برای این است که می‌خواهد عشق و شجاعت‌اش را به من نشان بدهد. اسرارت را دوستانت به من گفته‌اند. ( کدام دوستان؟ شاید آقای زمان هم مثل خانم خورشید یک گروه دوست لات و چاقوکش دارد که تو کوچه ولو و سرگردان‌اند و منتظر دستور رئیس ولی انگار نا خواسته بند را آب داده‌اند ) چون می خواستند تو همچنان مثل گذشته خودت را صرف علم و تله‌ها و آن‌ها بکنی و این طور به من مشغول نباشی. ( یادمان باشد که تا همین دو خط پیش انگار قرار بود طرف را بکشد ) گویا دل‌دادگی تو کار دست آن داده. ( شاید هم وابستگی زیاد آن‌ها و ارزش عمیقی که برای دوستی و نوچه بازی قائلند دارد کار دست تو می‌دهد ) آن ها تو را برای ساختن تله‌های تازه  ( همان عرصه علم لابد. تله هم از این تله‌هایی نیست که سر راه موش و خرگوش و توی جنگل و زیر زمین و انبار کار می‌گذارند. کلی معنی دیگر می‌دهد که جناب نویسنده همین طوری داده دم کار. کنتور نمی‌اندازد که! ویراستار هم خودمانی‌است. او هم بهتر این هم بهترتر. خواننده هم مجبور است قبول کند چون نکند چه کند؟ ) لازم دارند. نمی‌خواهند خودت را حرام یک زن بکنی. ( انگار یک نوع مرام حلال و حرامی هم در کار است که احتمالاً از لات و لات بازی‌ها و خشونت سرچشمه و چهارراه صابون‌پز خانه و گذر آب منگل‌ها  مایه می‌گیرد ) اما آن چیزی که باعث شده ما دور شویم ( دور شدن یعنی متنفرشدن احتمالاً به حدی که من دستور بدهم آدم‌هام حساب تو را در کوچه پسکوچه برسند و تا حد مرگ کتک‌‌ات بزنند‍! شاید هم اسمش چند لایه نویسی و نثر متفاوت باشد! ) از هم، گفتن از زندگی‌‌ات نبود، خود زندگی‌ات بود. ( این بهترین جمله برای پایان دادن به نقل قول است. به خاطر این که حداقل یک خاطره معنی داری در ذهن باقی می‌گذارد! یک چیزی که حداقل به خاطر این که از مدل ضرب‌المثلی چیزی کپی شده شباهت بیشتری به زبان فارسی دارد.)

بس نیست این‌قدر که حرص می‌خورم؟

شما فقط فکرکن دوتا آدم یا شبیه آدم که حتماً باید همه چیزشان شبیه افغانی‌هایی که تو موزائیک سازی‌ها و سنگ‌بری ها کارمی‌کنند باشد و اسم‌های اجق وجق داشته‌ باشند تو تاریکی بنشینندو وسط یک عالم خاک و خل و بوی گند ( مستراح معمولاً خیلی تو کار این آدم‌ها لازم می‌شود ) و در حالی که معلوم نیست کفش پوشیده‌اند یا دمپایی پلاستیکی ششصدتومنی، پیرهن گل گلی تن‌شان است یا کلاه پشمی تا روی ابروشان پایین آمده و ته سیگار همدیگر را قرض می‌گیرند و تله تله می کنند برایت از زمین و زمان و شرق و غرب و هرچه به آن‌جایت خطور نمی‌کند ببافند و تو مجبور باشی بخوانی و بروی جلو که ببینی آخرش چی؟ آخرش یک ملات به اندازه یک داستان معمولی ته اش در می‌آید؟ یا مثل باقی وقت‌ها همه اش دوغاب است؟

 از همه تکه پرانی‌های من که بگذریم ( و بابت شان به هرحال یک عذرخواهی درست و حسابی به خواننده بدهکارم) و از این که ممکن بود تحت تاثیر نثر مشعشع داستان و نقطه گذاری محشر آن من هم می‌توانستم هرجا دلم می‌کشید ( ؛ )، ( / )،  ( !؟! ) و علائم اختصاری و تجاری و بین ‌المللی بگذارم و شما را به سلیقه‌ی تابناک خودم در ویرایش متن دعوت کنم انصافاً شما، بله شما خواننده محترم این یادداشت، در این نقل ( دو سه صفحه از دویست و سی و دو صفحه ) که از کتاب آوردم فرق اساسی بین مرحبا، خورشید و زمان و عمو دیدید؟ هر فرقی! نه واقعاً همین است داستان؟ شخصیت پردازی و دیالوگ نویسی و فضاسازی و رنگ‌آمیزی در روایت کو؟ سه چهار تا مهره برداری و اسم سه تا آدم و یک عمو را روشان بنویسی و دویست سیصد جمله هم سر هم کنی و همه را بریزی توی یک کیسه دربسته و بدهی یک نفر همین‌طوری در بیاورد و با یک مشت علامت نقطه و ویرگول و دو نقطه روی هم و سه نقطه دنبال هم بگذارد و ...

والله دارم دعا می‌کنم و مگر خدا و فقط خودش می‌تواند رحم کند به آن مارها که تو کیسه وول می‌خوردند، آن کفتر‌های توی‌آستین و خرگوش‌های توی کلاه هم... و البته آن دهاتی‌های توی کتاب سوم دبستان آن سال‌ها و خودم!

 زمانی در جشنواره ادبی اصفهان به کتاب  « من ببر نیستم پیچیده به بالای خود تاکم» جایزه اول دادند. هیئت محترم داوران اعتراف کرده بود که اغلب‌شان این کتاب را نخوانده‌ انتخاب کرده‌اند. یکی دو نفرشان هم صریحاً گفته بودند تا صفحه هشتاد کتاب خواندیم و سردر نیاوردیم از بس سخت و پیچیده بود. گفته بودند به همین دلیل فکر کردیم حتماً کتاب خیلی خوبی‌است که ماها هم نفهمیده‌ایم. بی‌چاره‌ها فکر کردند با این اعتراف دارند خدمتی به ادبیات می‌کنند ودیگر کمتر کسی می‌رود سراغ اعوج و معوج نویسی اما به نظرم از همان وقت این هم شد یک سنت. لااقل برای یکی دو نفر و در واقع یک نفر نان دانی باز کرد. باز خدا پدر و مادر « محمد رضا صفدری » را بیامرزد اگر سخت و پیچیده نوشته بود بی سر و ته و ور ور ور ننوشته بود. همان وقت آدم‌های خوب و محجوب و نازی ( فروشندگان بعضی جاها را دیده‌اید که؟ با اخلاق خوش و نوکرم و چاکرم یاد گرفته‌اند هر آشغالی را آب ‌کنند ) پیدا شدند که فهمیدند نویسندگی فکرکردن و تجربه زندگی داشتن و توی مردم گشتن و کارهای خوب دیگران را خواندن نمی‌خواهد. وقت این حرف‌ها نیست حالا! بنشین پشت میز و روغن ترمز قلم‌ات را خالی کن زیرپایت و بده دم‌‌اش برود. آه ماشاء‌الله ها! بالاخره یک چیزی تویش درمی‌آید. از فیلم هندی و فارسی که سخت‌تر نیست. توی این مملکت هم جنسی روی دست آدم باقی نمی‌ماند. دیدند و ندیدند و بنا را بر حرافی زیاد و تف پرتاب کردن سمت خواننده به جای  داستان گویی و شخصیت پردازی و صحنه آفرینی گذاشتند و دیگرانی هم شروع کردند به به و چه چه کردن و جایزه دادن به آن‌ها. بی خودی نیست بعضی‌ها می‌روند تا کجا و می‌شوند چی!

این شد که بدبختانه انگار امر بر این جور نویسنده‌ها مشتبه شد همه چیز پایان یافته و دیگر شاهکار‌نویس شده‌اند و فرت و فرت باید هنر یک‌تاشان را عرضه ‌کنند. دو ریال گرفته‌اند رفته‌اند بالا و حالا هزار تومن هم که بهشان بدهی حاضر نیستند پایین بیایند. ولی جای خوشحالی است که هنوز البته مجبور مجبور هم نیستیم همه و همیشه تن به خوانش این گونه آثار بدهیم و بالاخره عرصه خالی از داستان‌نویسان خوب نیست. همین چند روز اخیر تعدادی کار شاخص از این نویسندگان در دسترس علاقمندان ادبیات داستانی قرار گرفت. نویسندگانی گاه حتی خیلی جوان که اگر چه نه طبعاْ ایده آل واکامل، اما محکم و درست قدم بر می‌دارند و به نظر می‌آید بی دغدغه و تردید در کار خلق داستان‌های بهتری‌اند. برای نمونه نگاه کنید به: عطری در نسیم رضیه انصاری، شیفت شب غلامرضا معصومی، یکی دو کاری که در همشهری داستان این شماره در آمده، کار سلمان باهنر و خصوصاً داستان بسیار جذاب پیرهن هدا گابلر اصغر عبدالهی.

 برادری دارم ( کوچک ترین عضو خانواده ماست ) که الان سی و چند سالی سن ازش گذشته. ده یازده سالش که بود به خاطر رنگ پوستش که کمی تیره بود پدرم سر به سرش می گذاشت و می گفت این توی بیمارستان  با یک بچه آفریقایی عوض شده. قبل از او همه ما تو خانه و توسط قابله به دنیا آمده بودیم و او تنها عضو خانواده بود که تو بیمارستان ( آن هم بیمارستان شرکت نفت آبادان ) به دنیا آمده بود. این شوخی هم انگار در بین خیلی خانواده های کارگران شرکت نفتی که تازه دستشان به زایشگاه و این حرف ها رسیده بود مد بود. بگذریم. برادرم که انگار امر بر خودش هم مشتبه شده بود از یک کره دیگر آمده یا تافته جدا بافته ای هست و تو رویاها و خیالات خودش سیر می کرد یک زبان مخصوص اختراع کرده بود و وقت وبی وقت جواب دیگران را با آن زبان می داد. یک مشت اصوات که عمدتاً ترکیبی از ژ و گ و ل و و بود مرتب ژوگله پوگله لو قو می کرد. البته معنی حرف هاش را وقتی می توانستیم بفهمیم که اشاره ها دست و پا و چشم و ابرو و لب و لوچه و سر و کله اش را می دیدیم. کلی می خندیدم و خودش هم خوش خوشانش بود که با زبان خودش می تواند با عالم و آدم حرف بزند. بگذریم که آش این قدر شور شد که تو مدرسه هم همین بساط را پهن کرده بود و با همکلاسی ها و یکی دوبار با معلم اش همین طوری حرف زده بود و خودش را توی دردسر جدی انداخته بود. داشت کم کم زبان آدمیزادی یادش می رفت که پدرم به دادش رسید و آن ماجرای بیمارستان و عوض شدن را راست و ریست کرد و بهش رساند که بابا همه اش شوخی بوده و بس. اما دیگر کار از کار گذشته بود و برادرم یکی دو سالی حسابی آلوده زبان من در آوردی خودش شد تا بالاخره ... حدس می زنید حتماً. یکی دو تا سیلی چپ و راست و تهدید  و غیظ و غضب پدر و دست برداشتن ما از آن شوخی عوض شدن در بیمارستان و...

 کاش یکی، یک ماموری، سانسورچی محترمی، معاون اداره باسوادی، یکی که یک کاره باشد و تعهدی هم برای خودش قائل باشد برود روی بلندی بنشیند و نظری بیندازد... اما نه. پاک کردن این بازار مکاره و غیظ و غضب احتمالی لازم کار خودمان است. خود خودمان مگر بخواهیم و بتوانیم کاری بکنیم. این‌ها سوک‌سرایی در ازدست رفتن استعدادهای قابل توجهی مثل محمدرضاکاتب هم هست. رودهایی که به گمان من اگر چه از ارتفاعات حسی هنرمندانه سرچشمه می‌گیرند اما دربازی خودخواسته ای نادانسته و ناغافل به مرداب‌ها رومی‌کنند. همچنین گمان نمی‌کنم  دار و درختی پیرامونشان برویانند. یا مثلاْ روزی باغی از پرنده که... 

 

اما به هر روی امیدوارم فقط همین تلخ گویی‌ها و نیش و کنایه زدن‌ها ( بگوتوپ و تشر و غیظ وغضب‌های کمی تا اندازه‌ای پدرانه! ) نباشد و برای ادای دین و پرداخت سهم لذتی که می‌‌برم مجال پرداختن و معرفی بیشتر بعضی کارهای آن دسته نویسندگان خوبی که گفتم هم برای صاحب این قلم فراهم شود.         

عکس‌های تقویم

  هرسال حوالی عید نوروز که چشم‌اندازی از بهار، درپس تعجیل‌های کارمنتظر است وسبز، رنگ مسلم جاده‌های شمال می‌شود و عکس‌های تازه‌ای از عکاسان مناظر و چهره‌های دلپذیر و شاد کودکان،کارت‌های تبریک و تقویم‌های رومیزی خوش چاپ را تزئین می‌کند خاطره روزهایی در پانزده شانزده سال پیش برابرم جان می‌گیرد و دیرگاهی می‌ماند تا بهار بگذرد. اگر می‌رود، نمی رود و مثل خودش، گوشه‌ای می‌ایستد. کمی دورتر از آن مرکز مهی که روی جاده نشسته و نمی‌گذارد ببینم در اطراف ساعت هفت صبح، لندرور سبزش را تند می‌راند و از کپورچال به رشت می‌رود. می‌بینم اما هربار، بعداز آن‌که چراغی، برف‌پاک‌کنی،‌ و بعد هم حتماً بوقی کشدار به ضمیمه این سلام شاد و شتاب‌دار پرتاب می‌کند از سر لطف و باز، فکر می‌کنم دیرشد این‌بار هم. دست پیش گرفت. فکرمی‌کنم لابد فکر می‌کند این‌بار حتماً همان غروراست که نگذاشته خوب و به موقع ببینم لندروری که از مقابل می‌آید تند‌، در این وقت صبح  و این جای جاده مه گرفته یا خیس از باران مورب، محمدکوچکپورکپورچالی است نه کس دیگر با سه پایه و دوربین ها و لنزها و آلبوم عکس‌هایش از بچه‌ها و زن‌ها و شالی و دامنه و مه و شمال، در کار و کوچ و نگاه می‌آید وتند می‌گذرد و می‌راند به سمت رشت باز هم سلام او جلو افتاد و من توانستم بوقی کشدارتر بزنم، فقط به خیال خودم گفته باشم ارادتم برجاست بیشتر از آن وقتی‌که از کپورچال می‌گذشتم بار اول و بار اولی بود می‌دیدم کسی در رستورانی نمایشگاه عکس برپا کرده، بی‌هیچ ادعا. سینی برنجی که زیر باران مختصر دانه‌ها و نگاه مواظب زن تاب می‌آورد وآن خط طویل دامنه کوهی سبز که راه پریشانی و فرار یا هجرت برای دختری نوجوان که کودکی برپشت می‌برد را سخت‌تر می‌نمود و چه‌قدر که دیده بودم آن عکس‌را در جاهای دیگر و حدس هم نزده بودم روزی می‌رسد، با کپورچالی و رستورانی کنار جاده و فرصتی برای نهار. از آن هم بیشتر، چندین ماهی که برای کار با ماهی و تُن،‌ تن به دوری از اصفهان و دورتری از بندرعباس و قشم بدهم با رضایتی که گمان نمی‌کردم اصلاً پخش باشد همه جای آن مدت و انصافاً بود و اعتراف می‌کنم جاده انزلی تا سنگاچین و کمی جلوتر که ما بودیم پایه اصلی آن رضایت بود.

 محمد کوچکپور کپورچالی عکاس کشف و اختراع خودش بود. من فقط زود توانستم برای خودم جایی پیداکنم پای پرچین مزرعه سبزخیالی که گسترده بود همه جای شمال و با لندرورش سرمی‌زد به هر طرف و روزی هم آمد به کارخانه. بزرگوار بود که آلبوم‌هایش را داد ببینم و با خبر باشم جز آن عکس‌ها در رستوران برادر یا برادرزاده‌اش در کپورچال، صدها و هزارها زیبایی وکشف و حرف دیگر در دست دارد.

   چند بار دیگری که رفتم یا آمد گمان نکنم دریاد ماندگارمان مانده باشــد. اما بارآخری که برای خداحافظی رفتم و جایی نزدیک آبکنار دیدمش، از عکاسی یک‌روزه‌ای در جنگل شفارود برگشته بود تازه و تازه‌ها تعریف می‌کرد که ساعت‌ها درازکشیده پای درختی یا درخت‌هایی تا خورشید در زاویه معلومی بتابد برچیزی و او حبسش کند با رنگ و کاغذ و قاب.

 یادم مانده اما که عذر خواستم برای آن‌همه برف‌پاک‌کن و بوق که هر بار پیش از من به سلام فرستادی روی جاده در فاصله سنگاچین و انزلی هرصبح می‌خواستم بداند که چقدر سعی کردم یک بار و حداقل یک بار زودتر ببینمش و من سلام کنم پیشتر ازآن‌که او بوق بزند یا چراغ بوق و چراغ و برف پاک‌کن و دستم را و اگر با سرعتی که لندرور داشت ببیند لبخند ارادت واحترامم را به علامت سلامی و صبح بخیری نثارکنم و نشد.

می‌خواستم گفته باشم که نگذارد به هیچ حساب تنبلی و غروری مثلاً و بپرسم چه‌طور مرا می‌دیدی این‌همه بار در این چند ماه همیشه زودتراز من که ببینم ترا که می‌دانستم این دم آن دم است پیدایت شود سرپیچی یا از درون مهی و بارانی، اگر می‌بارید، که می‌بارید بسیار وقت‌ها پرسیدم چه‌طور است راستی آقای کوچکپور؟ این همه که سعی کردم و نشد!؟

   ساده بود. گفت خیلی ساده است من عکاسم من باید حتماً سوژه را زودتر ببینم؛ هر سوژه‌ای را زودتر و بهتر، اگر بتوانم.

     همه این پانزده یا شانزده سالی که از او بی خبرم، حوالی بهار که می‌شود از فرصت گردش خیابان‌ها و ویترین‌ها و گاه،‌ نگاه به عکس‌ها و تقویم‌ها بر می‌دارم که اگر نه زودتر،‌ کمی بهتر ببینم لبخند ســبزی که محمد کوچکپور کپورچالی درمردمک چشم بچه‌ها، پشت درخت‌ها یا پای پنجره‌ها و دیوارها و درها، در توده ابرها و مه و گوشه‌های پنهان پهنه‌ی  شمال، برای ما کنار می‌گذارد.

جایزه محبوب من ( ۴ )

                                                           آه... اسفندیار مغموم

                                                                            ترا همان به که چشم فرو پوشیده باشی.

                                                                                                                         بامداد

  

 خانم معلم و مدیر خواسته بودند پدر یا مادر بچه سری به مدرسه بزنند. بی‌چاره ها با ترس و لرز رفته بودند ببینند چه خبر است. به‌شان گله کرده بودند که بچه‌تان درس نمی‌خواند. گفته‌ بودند والله ما در خانه خیلی سعی می‌کنیم ولی... گفته بودند شما هم مثل بقیه پدر و مادرها می‌توانید یک چیزی به عنوان جایزه بخرید و پنهان از چشم بچه بیاورید تا ما سر صف صدایش بکنیم و تشویق‌اش کنیم و بهش جایزه بدهیم شاید باعث شود تغییر بکند. این شد که شد. فقط بچه بزرگ بود و مدرسه خانه‌ای در کجا یا کجا یا کجا و معلم ها و مدیر و سایر اولیای محترم امر هم آدم‌های خیلی خوب و بهتر و قدیمی و قدیمی‌تر که دعوت شده بودند به مجلس. آدم‌هایی که دیدنشان از نزدیک آرزوی هر پرت افتاده عاشق ادبیات مثل منی است و هر عاشق ادبیات مثل منی را هم از راه به در می برد! ( جایزه از این بهتر؟ )

 شما هم بودی. اتفاقاً از بین گروه داورها که چشم چشم کردم توی عکس‌ها پیدا کنم فقط شما یکی یک نفر بودی. شنیدم باقی یا اصلاً خارج نشین‌اند یا عذر خارج بودن داشتند و نیامده بودند. این هم نکته‌ای است که هربار باید بکوبی و آن‌ چهارصد پانصد کیلومتر راه را بروی که جای خالی بعضی‌ها خیلی احساس نشود. اما خب! یک دلیل فرعی این‌که نامه را خطاب به شما می‌نویسم هم همین نکته است. منظم‌تر و قدیمی‌تر و مصر‌تر از شما کس دیگری را ندیدم. شمایی که همیشه هستی و حاضری و... بگذریم فعلاً.     

  به نظرم حالا و همین حالا که به هرحال یکی دو هفته‌ای از آن میهمانی پنجاه شصت نفره ( قبول داری بیشتر شباهت داشت به میهمانی تا مثلاً جلسه و مراسم؟ بله؟ چیزی گفتی دوست من؟ آه بله... راستش در مقابل این سئوال احتمالی مرسوم این سال‌ها که مگر نویسنده‌ها آدم نیستند و حق ندارند مبل و فرش و پرده و گچ‌بری و شام و نوشابه و ماشین و ویلا و باغ و حتی باند بله باند داشته باشند جواب کم می‌آورم و نمی‌دانم چه بگویم! ) گذشته وقتش باشد به چند نکته بپردازم و چند اشاره کوتاه داشته ‌باشم؛ شماکه هنوز هم تقریباْ مطمئنم هیچ اصلاً عجله نداری مثل مثلاً آقای مخاطب هر روزه‌ات ( که متاسفانه بدجور از کیسه شما خرج کرده است برای خودش ) تنگ و جارو برداری و از حالا برای خیل بی‌شمار کاندیداهای سال آینده این یکی دو جایزه راه را آب بزنی.

 اول این که چرا تماس نمی‌گیری؟ شاید انتظار داری مثل بیشتر وقت‌ها که من زنگ می زدم بازهم من تماس بگیرم؟ اگر این‌طور است یادت می‌اندازم که در آخرین گفتگوی تلفنی‌مان، به در گفتی که دیوار بشنود البته، نقل کردی از جایی، روزنامه‌ای انگار، نظرت را در باره سروصدایی که پیرامون داوری جایزه‌‌ی گلشیری و بحث مافیای ادبی و پخته‌خواری آقای شهسواری راه افتاده پرسیده‌اند و شما گفته‌ای ترجیح می‌دهی سرجایت بنشینی و سکوت کنی و همین و تماشا کنی ببینی چه می‌شود. این « ببینی چه می‌شود » را مطمئن نیستم البته اما سکوت کردن و تماشا کردن را دقیقاً یادم هست گفتی و تاکید هم کردی. دیوار هم که من باشم شنیدم. بنا براین جایی برای زنگ‌زدن بعداز این من نگذاشتی و شاید حق بود و هست تو زنگ بزنی و چیزی بگویی اگر می خواستی یا می‌خواهی. می‌توانی حداقل و می‌توانستی یکی از آن اس ام اس‌های نازنین‌ات را که طرف به دریافت هرروزه‌شان می‌نازد برای من هم بفرستی که نشان بدهی ازمن دلخور نیستی. اما انگار هستی چه جور هم!

 اما شما که مرا خوب می‌شناسی! نمی‌شناسی؟ یادت هست به کسی که مقاله‌ای از من را که با عنوان « نام دیگر خیابان‌ها » در هفت چاپ شده بود دیده بود و پیش‌ات گله کرده بود که ببین چه‌طور بی‌حساب از کتاب « سرخی من از تو » خانم سپیده شاملو تعریف و تمجید کرده چه جوابی داده بودی؟ گفته بودی نظرش را گفته. گفته بودی این است دیگر. طرف ( که من باشم یعنی ) زیادی بی رودربایستی است! از من پرسیدی غیر از این نبوده که؟ و من هم گفتم نه که نبوده. وقتی گفتم نه تا موقع نوشتن مطلب نویسنده را دیده‌ام و نه باهاش حرف و سخنی داشته‌ام خوشحال شدی که نظرم را گفته‌ام و همان موقع فکر کردم تو هم مثل من فکر می‌کنی آدم باید اگر کتابی می‌خواند نظرش را هم صریح بگوید.‌

 یک بار هم وقتی در جلسه نقد داستان نویسی یکی از استخوان‌دارهای ادبیات داستانی در تهران به عنوان منتقد میهمان حاضر بودی و من هم توانسته بودم ضمن یک ماموریت اداری وقتی جور کنم و آن‌جا باشم در فرصت چای و کیک آمدم پیش ات و پرسیدم چرا چیزی نگفتی و چرا حرف‌هایت را خورده نخورده زدی از نحوه نقدت بر یک عمر داستان نویسی نویسنده که به نظرم خیلی نرم و مآل‌اندیشانه و همچین آهسته برو آهسته بیا بود دفاع کردی و گفته از چیزهایی حرف زدی و یاد کردی که در ضمن خواندن ده دوازده کتاب نویسنده بهشان برخورده‌ای و خوشت آمده و یادت مانده و به نظرت این کافی بود. عجیب است که همان موقع فکر کردم نکند کتاب‌ها را نخوانده آمده‌ای سر جلسه نقد و بررسی اما یادم افتاد که قبلاً گفته بودی همیشه کارهای طرف را دنبال می‌کنی. می شود از هفت هشت کتابی که اتفاقاً همراه خودت آوردی بودی و روی میز گذاشته بودی فقط سه یا چهار صحنه یادت بیاید که مثلاً آن پیرزن در یکی از داستان‌ها آن‌طور ایستاده بود و آن حرف را زد و یا... به نظرم که خیلی سردستی و همین طوری آمد. خیلی محافظه‌کارانه که کسی نرنجد. اصلا انگار اصل نرنجیدن احتمالی دیگران است. من راضی تو راضی همه راضی! البته آن موقع به فضایی که میز چیده شده پر از نسکافه و چای و کیک و یک پاکت کوچک در قطع جیبی پالتویی در جلسه نقد و بررسی داستان‌های یک نویسنده می‌سازد زیاد فکر نکردم. حالا هم احتیاط می کنم. اما فکر دیگری کردم. فکر کردم چه خوب که آن خانم، منظورم خانم زری نعیمی است که به عنوان منتقد دیگر جلسه حاضر بود کاملاً خلاف تو عمل کرد و راست رفت تو دل موضوع. درست همان‌طوری که فکر می‌کرد باید حرف بزند حرف زد و تکرار کرد. به همان اندازه صریح و البته کمی شاید بیشتر از اندازه مفصل. به نظرم که واقعاً شایسته آفرین بود.

 اما از همه بیش‌تر موضوع کتاب دوست جوان‌ همشهریم رویم تاثیر منفی گذاشت. جلسه تمام شده بود و اتفاقاً داشتیم با هم بیرون می‌رفتیم که سوار آسانسور بشویم برویم پایین. از چیزهایی که تازه خوانده بودم پرسیدی و از چیزهایی که تازه خوانده بودی پرسیدم. گفتی هیچ خبر تازه خوبی نداری. آن‌را هم که خوانده‌ای تا بیشتر از صفحه هشتاد نتوانسته‌ای دنبال کنی و حوصله به خرج بدهی گذاشته‌ای کنار. گفتم اتفاقاً ن‌هم و دلیل‌اش را توضیح دادم. دلایل‌مان یکی نبود اما نتیجه همان خواندن تا صفحه هفتاد هشتاد بود. وقتی دو سه ماه بعد زنگ زدی و پرسیدی من کی گفتم کتاب فلانی را و کی گفتم تا صفحه هشتاد را و کی گفتم دوست نداشته‌ام و ... وقتی گفتی ، به در گفتی که دیوار بشنود، زنگ زده‌ای و به خودش ( گفتی اتفاقاً چه صدای گرمی دارد و چه‌قدر خوب، چه قدر صمیمانه برخورد کرده ) گفته‌ای بر عکس کتابش را تا آخر خوانده‌ای و اتفاقاً خیلی هم خوشت آمده ( انگار توانسته بودی یکی دو نکته از متن کتاب هم درجا تعریف کنی به عنوان ضمانت دو قبضه که فکر نکند احیاناً کتاب را نخوانده حرف می زنی لابد! )، من که دیوار باشم شنیدم و گفتم نه... کی گفته؟ کی شنیده که شما چنین حرفی زده‌ای و...

من نمی‌خواستم شما را از دست بدهم و شما هم که انگار دوست نداری هیچ‌کس را از دست بدهی. این شد که آن کامنت را گذاشتم زیر یادداشت دوست مشترک و نویسنده معروف و آن تلفن را زدم به نویسنده جوان همشهری که ماست بمالم به جلسه و راهرو و آسانسور و آن هفتاد یا حداکثر هشتاد صفحه و این‌که فقط من و تنها من بودم که گفتم از عوض شدن بدون دلیل راوی‌ها در کتاب دوست همشهری خوشم نیامده و هیچ‌کس دیگری دور و اطرافم نبود در آن وقت بعداز ظهر سه شنبه. 

ولی حالا... حالا که... راستش فکر می‌کنم ( کاش اشتباه کرده باشم ) شما را از دست داده‌ام. نه من که بعضی دیگر از دوستداران ادبیات داستانی هم شما را از دست داده‌اند یا دارند از دست می‌دهند. حالا دیگر فهمیده‌ام و راستش تلخ شده برایم که شما دوست داری راجع به همه چیز و همه کتاب‌ها حرف بزنی اما فقط در پشت دیوار و آن هم دیواری که موشی امثا ل من نداشته باشد یا در تلفن یا با اس ام اس هر روز صبح با خیلی خیلی محرم‌ها که لابد امتحان خودشان را در همدلی‌ها بارها وسال‌ها پیش داده‌اند. شاید خیلی خیلی دلم گرفت وقتی گوشه صفحه آخر آن ضمیمه پنج‌شنبه خواندم هر روز نیم بیتی اس ام اس می‌زنی و در باره کتاب‌هایی که خوانده‌ای چیزی می‌گویی. دلم گرفت وقتی تقریباً مطمئن شدم یک‌طوری حتی رندانه که خیلی‌ها متوجه نشوند احتمالاً داری جاده را به سبک خودت آرام و بدون‌دست انداز و دوستانه صاف می‌کنی که بعضی‌های دیگر با نیت خودشان از حالا آفتابه جارو برداشته‌اند و... و دهن کجی می‌کنند به دیگران و دلشان خوش است سال دیگر هم همین آش است و همین کاسه.

 می‌بینم و شاید تو هم بی خبر نباشی که حرف‌ها، شاید بیش‌تر از همه حرف‌های شما هم باشد، بر دوست جوان خوش‌آتیه دیگرمان هم اثر کرده که... بگذریم. به قول دوستی ما عادت کرده‌ایم به از دست‌دادن. پس چه باک اگر هرشب ستاره‌ای به زمین بکشند. آسمان را باشیم که غرق ستاره‌هاست.  این را می گویم که دل خودم را خنک کنم وگرنه حتا احتمال از دست دادن چون تویی  برایم خیلی سنگین است.

 اما بد نیست این را هم تعریف کنم: چند وقت پیش با یکی از نویسنده‌های معروف از طریق ایمیل آشنا شدم. فقط ایمیل داشتیم برای هم و حتی تلفن هم نه. معذوریتی داشت که نمی‌توانست با تلفن حرف بزند. از مطلبی در وبلاگ راه آبی خوشش آمده بود و تشویق و تایید مفصلی کرده بود. برایش نوشتم که من اما از یکی از کتاب‌هایش خیلی خوشم نیامده و اتفاقاً راجع به آن یادداشتی نوشته‌ام و قرار است جایی چاپ بشود. اگر می‌خواهد بعداً ناراحت بشود بهتر است همین حالا ناراحت بشود و به این دوستی ایمیلی ادامه ندهیم. نوشت که اصلاً روزنامه نمی‌خواند و اگر بخواند یک روزنامه دیگر می‌خواند و به نقد و نوشته‌های درباره کتاب‌ها اهمیتی نمی‌دهد و آن‌هارا جدی نمی‌گیرد و... بنابراین جای نگرانی نیست.

 اتفاقاً طوری شد که سه چهارماه پیش توانستم در تهران او را ببینم و لطف داشت به اتفاق دوست دیگری همدیگر را دیدیم و فرصت داشت دو ساعتی دور هم باشیم و جای تو خالی شام هم بخوریم. بازهم حرف آن مقاله پیش آمد و گفتم که به من گفته‌اند در می‌آید و شاید همین آخر هفته در بیاید. باز هم گفتم که کتاب را به چه دلیل دوست نداشته‌ام و او هم البته گفت که کتاب مرا، دریا خواهر است را، اصلاً دوست نداشته و گفت که تومنی یک صنار با کتاب اولم، قلعه پرتغالی، قابل مقایسه است ( لابد یعنی اگر اولی یک تومن می ارزد دومی صنار است به نظرم! ). با دوستی و روی خیلی خوش و ذهنی پر از خاطره از هم جدا شدیم و دو سه باری، تا قبل از آن توفان که خواهم گفت، با هم تماس تلفنی و ایمیلی داشتیم. حتی در یک مورد خاص کمکی خواست و دریغ نداشتم و گفت که این تاوان پیشاپیش مقاله‌ای است که گفته‌ای در باره کتابم نوشته‌ای و قرار است چاپ بشود و این‌طوری خیالم را راحت کرد که این‌بار با نوشتن منفی درباره کتاب دوستی را از دست نمی‌دهم.

اما وقتی مقاله درآمد و خبرش کردم که اگر مایل است بخواند بادها شروع به وزیدن کرد. بیست و یکی دو ساعت بعد توفان شروع شد و غارها را در نوردید و بیرون زد و به صورت ایمیلی در آمد و روی سرم آوار شد که ... بی سواد کم خوان هیچ ندان...و که من از همان شب دورهم بودن فهمیدم که چنین هستی وچنان نیستی و بیش از این...

 درخت دوستی را که نشانده بودیم حسابی تکان داد و برگ و بارش راهمه ریخت و از آن حرف‌ها که زده بودیم آن شب فقط حرف‌های مرا برداشت و جایی که نباید نقل کرد و نشانی داد که فلان شب دور هم بودیم و شام می‌خوردیم که از دو لب من شنیده است. حاشا نکردم اما برایش ایمیل خداحافظی زدم و نوشتم با این یک کارتان دیگر از ریشه هم درش آوردی آن درخت تازه کاشته را!

 خب البته برای یک یادداشت در باره یک کتاب قیمت زیادی است و خواننده‌ها طفلک شاید‌ خبر ندارند نوشتن، حتی مثل نوشتن‌های من که به قول وی از روی کم‌خوانی و کم‌سوادی هم هست، این‌قدر پس و پشت و حاشیه دارد اگر نه شاید با رغبت و کنجکاوی بیشتری مطالبم را می‌خواندند!

به ضرب‌المثل‌های زیادی که در این رابطه داریم، به « هر کسی طاووس خواهد...» یا « هرکس خربزه می‌خورد...» نمی‌پردازم که مصداق‌های بدی هم نیستند. اما شاید حسن ختام این یادداشت یاد دو شاعر محبوب همیشگی‌ام باشد: آزاد و بامداد. یادشان گرامی که جای‌شان خالی است.      

م. آزاد ( محمود مشرف آزاد تهرانی) در یک سلسله یادداشت در باره شعر و شخصیت احمد شاملو که در فردوسی آن روزگارها درمی‌آمد او را کرگدن خطاب می‌‌کرد. نمی‌دانم این اسم را خود او روی شاملو گذاشته بود یا کس دیگر. شاید هم خود شاملو زمانی شعرهایش را این‌طور امضا می‌کرد. به هرحال اسم خوبی بود. به کار و هیکل و صورت شاملو هم می‌آمد. من این‌طور فکر می کردم و از همان‌موقع‌ها واقعاً از کرگدن خوشم آمد؛ از پوست کلفتی و بی خیالی و بی پروایی‌اش. از این که شاخش را همین‌طور می‌گیرد جلوی صورتش و سیخ به جلو می دود. خورد به هدف خورد، نخورد می‌رود تا جایی دور و دوباره بر می‌گردد به طرف هدف؛ با شاخ جلوی صورتش ( نه می خزد، نه می‌پرد، نه می‌جهد و نه... نه ازجلوی حریف می‌گریزد! ). حالا معلوم نیست وقتی از چیزی خیلی خوشش بیاید این کار را می کند یا خیلی عصبانی است! شاید هم در هر دو حالت!

  

 اگر حالا و همین حالا و این‌جا جای این حرف‌ها که زدم نبود شاید جایش باشد حداقل که اعتراف‌کنم هنوز هم بیش‌تر وقت‌ها دلم می‌خواهد تنها یکی کرگدن باشم و بس.  

جمله‌ی اول، شکل‌ها و جادوها

 

 برش داشتم. دزدیدمش. شاید هم نجات‌اش دادم. گذاشتمش زیر پیرهنم و پنهانش کردم. واقعاً به درد من یکی می‌خورد. صاحبش می‌شدم و ازش مواظبت می‌کردم. چه صاحبی بهتر از من؟ توی شهری که همه جایش حرفِ فقط قاچاق و جنس و مسافر بود و روی بیشتر میزهای آن کتابخانه‌ی محقرش، با سقفی که هرآن ممکن بود فرو‌ بریزد، تنها روزنامه‌های باطله کوه شده بود، این‌کتاب هم به هرحال، اگر از آن قفسه زهوار دررفته‌ی در حال سقوط بیرون نمی‌کشیدمش و نمی‌آوردمش این‌جا، کنار کتاب‌های دیگری که این همه دوست‌شان دارم و مراقب‌شان هستم، دیر یا زود زیر قشر صخیمی خاک می‌خفت و چه بسا اصلاً فراموش می‌شد؛ فراموشی هم یعنی مرگ.

 مرگ کتاب از مرگ نویسنده‌اش دردناک‌تر است. نویسنده می‌نویسد که جاودانه شود؛ در کتابش و پیش خوانندگانش عمر جاویدان پیداکند. فکر می‌کند هر‌بار، هرجا و هرزمان که خوانده شود، دوباره متولد شده‌است. همین است که بی اندک دریغ تکه‌هایی‌از وجودش را در نوشته‌اش باقی می‌گذارد. با نفس‌اش، بر نقش هزاران کلمه می‌دمد تا داستان جان بگیرد و پوست بترکاند و بال درآورد.

 پرواز این پرنده نوبال اما در گرو خوانده شدنش است. باید که خوانده شود. ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کار می شوند که داستان خوانده شود. چشمان مشتاق، به عطف کتاب‌ها خیره‌اند. اگر از قبل کتاب دلخواه خودشان را بر‌نگزیده باشند ( و این خود می‌تواند موضوع مقاله‌ی دیگری باشد ) به کلمات آغازین، جمله‌ نخست آن و سپس جملات بعدی و بعدی‌بر‌می‌خورد، می‌خواند و اگر آن اتفاق شیرین که در گرو هزاران نکته باریک‌تر از موی دیگر هم هست افتاد، کتاب را می‌خرد و همراه خود می‌برد. سفر جاودانگی نویسنده شروع شده‌است.

 به پله‌ی اول، نقطه آغاز خط مشترک زمانی که خواننده برای خوانش کتاب می‌گذارد و عمر جاودانگی‌ای که اثر می‌تواند بیابد، همین جمله نخست ( واگر هنر نویسنده موثر افتد جملات بلافاصله بعدیِ آن ) بر‌می‌گردم. آن‌چه در این نوشته دنبال خواهم کرد نحوه‌ی اثر همین جمله اول است؛ انواع و محدودیت‌ها و اختیاراتش. و شاهد مثال‌های متعددم، جمله‌های ابتدایی ده‌ها داستان‌کوتاه ایرانی است که به دلایلی خاص، به ویژه محدودیت‌جا، از ذکر دقیق منابع خود‌داری کرده‌ام. اما نمونه‌های انتخابی، جمله‌های ابتدایی داستان‌های کوتاهی هستند به قلم نویسندگان برجسته ایرانی، زنده‌یادها: جمالزاده، هدایت، علوی، چوبک، ساعدی، آل‌احمد، محمود، گلشیری، صادقی و ... و عزیزان خوشبختانه در قید حیات: دانشور، درویشیان، دولت‌آبادی، اخوت ( محمدرحیم )، گلستان، کلباسی، ترقی، میرصادقی، مندنی‌پور، فقیری ( امین ) و...که، طبعاً و حتماً، با توجه به محدودیت‌های دسترسی به آثار بیشتر و زمان در‌اختیار، و از آن بیشتر بضاعت اندک نویسنده در بررسی دقیق‌تر و شامل‌تر، گام کوچکی در پرداختن به این مهم محسوب خواهد شد. سهم مسلم و احترام‌برانگیز نویسندگان و صاحب‌نظران ارجمند دیگری که قبلاً به این موضوع توجه کرده‌اند، از نظر دور نبوده‌است.

 کتابی که در ابتدا، ضمن نمایش نوعی از تعلیق، در شروع همین مقاله، اشاره کردم « داستان از نگاه داستان‌نویس » است. مجموعه چند مقاله‌ی کوتاه بسیار شیرین و آموزنده از اهالی داستان‌کوتاه در غرب به انتخاب و ترجمه خانم‌ها آتوساصالحی و مژگان‌کلهر که نشر زمان منتشر کرده‌است. آن‌چه از این کتاب بیشتر مورد توجه قرار داده‌ام مقاله‌ایست با عنوان « آن‌چه هر داستان خوب نیاز دارد » که نویسنده بر ضرورت حتمی تعلیق در ابتدای داستان تاکید کرده است. این تعلیق آن‌قدر در سرنوشت داستان موثر است که باید از جمله‌ی ابتدایی یک متن داستانی کاملاً رعایت شود.

گفته‌ی معروف سیدفیلد استاد فیلمنامه نویسی، را یادمان هست که در اهمیت دقایق اول هر فیلم و تاثیر مسلمی که بر جلب و جذب تماشاچی برای تماشای باقی فیلم می‌گذارد، در کتاب چگونه فیلمنامه بنویسم‌اش نوشته و چندبار هم تکرار کرده‌است. اگر سید‌فیلد برای یک فیلمنامه و فیلم زمان حداکثر هشت دقیقه را تعیین کرده‌است، این‌حد تعیین کننده برای یک داستان‌کوتاه بیش از یک یا دو یا حداکثر سه جمله‌ی ابتدای داستان نیست. اما این‌ها چه نوع جملاتی هستند؟ الهام‌هایی هستند که فرشتگان تقدیم نویسنده می‌کنند؟ گنجی است که ناگهان در زیر بالش خود کشف می‌کند؟ میراثی‌است که از تجربه‌های سخت و طولانی دیگران حاصل آمده و در اختیار او قرار گرفته؟ چیستند؟

 اشاره شد به الهام. شاید شما هم شنیده باشید جمله‌ی آغازین داستان الهام است! در این صورت بلافاصله باید پرسید منبع این الهام کجاست؟ کسی‌است غیر از نویسنده؟ غیر از جایی که او هست و دست به قلم برده‌است؟ اگر این‌طور باشد نویسنده در طول عمر نویسندگی خود با این غیر از خود، این‌جا یا هرجای دیگر، چگونه همنشینی کند تا پنجره شکوفایی الهام جمله آغاز داستان بر او بسته نشود؟ و چه تمهیداتی بچیند تا این فرشته‌ی تاثیرگذار زود به زود پا بر آستان آفرینش یک یک داستان‌هایی تازه و تازه‌تر، بگذارد؟ 

کدام جمله؟ کدام اول؟

  

 منظور از اول دقیقاً شروع متن اصلی است و جمله اول اولین جمله‌ی این متن‌است. هر آن‌چه پیش از این جمله در باره و یا بالای داستان نوشته شده، از جمله نام آن یا مراتب اهداء داستان به شخص یا اشخاص یا توضیحات دیگر مثل نقل عبارات و جملات از کتب و اشخاص و یا علامت و نقاشی و عکس و غیره که ممکن است مورد استفاده داستان‌نویس قرار گیرد از موضوع بحث این مقاله خارج است. هرچند که بدیهی است نویسنده ممکن است با تمهیداتی از این‌دست در پی جلب توجه بیشتر خواننده و ایجاد تعلیق در ابتدای اثر خود باشد و در مواردی موفقیت‌هایی هم کسب کرده باشد اما برای تعیین حدود موضوع در هنگام بررسی به اینگونه تمهیدات توجه نشده و در ارزیابی بود یا نبود و کم و کیف تعلیق مورد نظر، تنها همان جمله اول متن اصلی مد نظر قرار گرفته‌است. دسته‌بندی این جملات تحت عناوین کوتاه‌ترین، خیلی کوتاه، کوتاه، بلند و خیلی بلند و بیش از اندازه بلند نیز بیشتر جنبه تقسیم و تسهیل بحث دارد و نباید به عنوان ملاک محاسبه دقیق و کاملاً کارشناسنانه منظور نظر واقغ شود.

 برای شروع لطفاٌ به این دو جمله‌ی ابتدایی دو داستان‌کوتاه شناخته شده ایرانی و خارجی توجه کنید: 1- کنیزو مرده بود. 2- اما میشا نمرد.

به نظر شما کدامیک در ایجاد تعلیق موفق‌ترند؟ حق با شماست. من هم موافقم. اما چرا؟

شاید بهتر است به نمونه‌های بیشتر و بیشتری توجه کنیم. 

کوتاه‌ترین جمله:

  

 کوتاه‌ترین جمله می‌تواند یک صوت و صدا باشد. ارجاع به اتفاقی که اگر مستقیماً توضیح داده شود یا به تصویر در‌آید جملات احتمالاً معمولی زیادی را به خواننده تحمیل می‌کند: وای...! آخ...! شترق...! ترق...! نمونه‌های اصواتی هستند که به حادثه‌ای کوچک یا بزرگ اشاره دارند. اظهار تعجب یا ترس یا خبر. اظهار درد یا نمایش سیلی خوردن یا زدن و شکستن و شکسته‌شدن.

 جملات یک کلمه‌ای مثل: شکست. افتاد. رفت. مردند. پریدند. و از این‌دست، چیزی چندان متفاوت با آن اصوات نیستند. در مواردی هم که تعیین و اعلام فرد یا جمع بودن فاعل و زمان انجام فعل قدمی درپیشرفت روایت محسوب شود تعلیقی ( حداقل در این نمونه‌ها که دیده ام ) تعریف نمی‌شود.

« کاشان. » نمونه موجود این نوع شروع است. همان‌طور که می‌بینیم به شهری که احتمالا ًمکان وقوع حادثه یا حوادثی از داستان‌است اشاره دارد. بدیهی‌است لایه‌ی پنهان در پشت این نام با آن‌چه می‌تواند پس‌پشت جایی دیگر مثلاً مشهد یا زابل یا هرمز یا... باشد متفاوت است. شاید خواننده به محض خواندن کلمه مذکور یاد سهراب سپهری بیفتد یا سنت گلاب‌گیری یا حادثه قتل امیر‌کبیر ( دارم اغراق می‌کنم البته! ) و چه بسا هم یاد چیزی که دقیقاً منظور نویسنده بوده بیفتد. بنابراین جمله‌ی بلافاصله بعدی می‌تواند به کمک هر دو بیاید و در مورد خواننده خیال‌اش را راحت کند. اما این «کاشان» به تنهایی کاری برای داستان نمی‌کند و چه بسا به همان لحاظ که گفتم، همان‌که خواننده یاد چیزی بیفتد باعث شود فکر کند: « اه... این‌هم که لابد درباره‌ی مار و عقرب‌های کاشان‌است!» و کتاب را برگرداند توی قفسه‌اش. در این‌صورت خیلی بد می‌شود و او احتمالاً بعدها نخواهد دانست لذت خواندن داستان خوبی از خانم گلی‌ترقی را از دست داده‌است.

« دزدیدمش. » احتمالاً نمونه مناسبی برای نمایش تعلیق در یک جمله خیلی خیلی کوتاه باشد. 

 جمله خیلی کوتاه ( دو تا سه و چهار کلمه ):

  

 بچه مرتب وق می‌زد/ بد آوردیم... خیلی بدآوردیم.../ می‌رود سینما/ خودش بود/ چشم‌ها را باز کرد/ هنوز آن‌جا نشسته است/ چاره‌یی ندارم/ ضلع خانه را پیمود/ باران هنگامه کرده‌بود/ سال 1385 بود/ فرودگاه اورلی.

نمونه‌های فوق هیچ‌یک به آن‌درجه تعلیق ایجاد نمی‌کنند که بلافاصله در خواننده کشش موثری برانگیزند. این ضعف از آن‌جا سرچشمه می‌گیرد که نویسندگان‌شان، بیشتر از آن‌که نگران تعلیق در داستان خود باشند به فکر توضیح هرچه زودتر وضعیت کارآکترهای خود هستند و به این لحاظ، چه بسا که گمان کرده باشند فرصت کم و حرف برای گفتن زیاد دارند. لحن افسرده و ریتم کند گاه از شاکله‌ی جمع و جور همین جملات نیز سرک می‌کشد. شاید نمونه شروع یکی از داستان شهریار مندنی‌پور و نیز مورد بزرگ‌علوی از باقی بهتر باشند. « بچه مرتب وق می‌زد»، هم به لحاظ عدم تعلیق و هم وعده داستانی توام با بیماری و ادبار یا... نمونه ضعیف‌تر است. فراموش نمی‌کنیم پیش از توجه به جمله اول خواننده به نام کتاب و نام داستان و البته نام نویسنده توجه خواهدکرد و ممکن است ترکیب نهایی این چند عامل، موجبات جذب و جلب او را فراهم کند. اما به لحاظ استقلال بررسی فعلاً به آن سایر عوامل توجه نمی‌کنیم.

 جمله سر آغاز یکی از داستان‌های فریدون‌تنکابنی که به سال 1385 اشاره می‌کند حاوی اطلاعات زیادی‌است و چه‌بسا مجموعه اطلاعات القاء شده برای خواننده‌های خاصی ایجاد تعلیق کند. مثلاً خواننده‌ای که ممکن‌است آن‌را اشاره‌ای خفیف به کتاب معروف جرج‌اورول قلمداد کند یا آن‌که می داند در سال 1385 تنکابنی داستان‌کوتاه نمی‌نوشته و چه بسا مقصود 1358 بوده است. در آن‌صورت حدس خواهد زد داستان به انقلاب و مسائل دیگر آن مربوط می‌شود و این خود با موقعیت خاص نویسنده و شرایط خاص‌تر آن‌سال برایش ایجاد تعلیق کند. اما چنین خواننده‌هایی استثناء محسوب می‌شوند. خواننده عادی با خواندن این جمله حداکثر از خود خواهد پرسید که چه؟ چه سالی‌است این مگر؟ و شاید به این اعتبار سراغ جمله و جمله‌های بعد برود یا نرود. قاعده کلی اما می‌گوید اعلام سال، سالی که به دلایل شناخته شده نزد جمع خوانندگان برجسته نشده، به صرف همین، تعلیق موثری ایجاد نمی‌کند.

در جمله‌ی « باران هنگامه می‌کرد » به جز تعلیق مختصر، دافعه‌ای هم مستتر است. باران دارد هنگامه می کند یا هنگامه‌ی باران است یا حتی هنگامه‌ی باران بود حاوی تعلیق بیشتری است. ضمن آن‌که به لحاظ نوعی ساختارشکنی در جمله نمونه اولی، دافعه‌ای را که اشاره کردم کم‌رنگ‌تر می‌کند. 

جمله کوتاه ( چهار تا هفت و هشت کلمه ):

  

 در این نوع تعداد نمونه‌ها بیشتر و متنوع‌ترند:

غروب کدخدا آمد، با عجله/ ظهر دوشبنه 17 مهر بود/ یه ماه نشده، سه دفعه رفتم قم و برگشتم/ آن‌روزها، من چهارده پانزده ساله بودم/ خوب، من چه می‌توانستم بکنم/ مرد به ماهی‌ها نگاه می‌کرد. واقعاً که ماند که بهش سلام کنم/ شب عید نوروز بود و موقع ترفیع رتبه/ امروز یک‌شنبه 10 اسفندماه است/ عصر‌ها همیشه همین‌طور است/ به‌نظرم با زنگ تلفن بود که از خواب پریدم/ خودش بود؛ اما هیچ شباهتی به خودش نداشت/ من با همین فشنگ....بی‌هیچ مقدمه‌ای شروع کرد/ چشمش را که بازکرد اولین چیزی که دید ساعت بود/ راست می‌گویند که خواب دم صبحِ چرسی سنگین‌است.

 درهای اتاق بسته بود و بخاری در گوشه‌ای می‌سوخت/ پسرک تفنگ را گرفت و روی پنجه‌هایش نشست/ زن مشدی‌حسن که آمد بیرون، آفتاب تازه زده‌بود/ پدر می‌پرسد: تانک‌ها هنوز توی خیابانند/ ... تاریکی... های تاریکی...مرموز است تاریکی/ جماعتی از بوزینه‌ها در کوهی می‌زیستند/ با هم می‌رفتند، پا به پا، در کنارهم/ ملک به زنان سخت بدگمان بود/ خوابش نمی‌برد/ زانوهایش زق زق می‌کرد/ روزهای پنج‌شنبه و جمعه، میهمان عمه شمیرانی بود/ به خانه که رسید مرضیه گفت: « فرامرز این‌جاست. »/ پرده را کنار زد، رشته‌های برف پایین می‌ریخت/ سر‌شاخه مانده بود/ باد می‌خواست او را از جا بکند/ از صدای زنگ بیدار شد/ دستش را دراز کرد و گوشی را برداشت.

 خاله گل آمد و مرا برد خانه‌ی خودشان/ بمان گفت: با...با...با...بازم ش...ش...شب شد/ طبقه‌ی ششم بودم که چراغ همکف روشن شد/ حسن سگرمه‌هاش تو هم بود/ صدای اولین گلوله که تو هوا ترکید دل خالد لرزید/ مردگفت: همراه کبکا نکبت و بدبختی بود/ نوبت هرکس که می‌رسید دراز می‌کشید و می‌مرد/ هوا تاریک و روشن بود که رسید/ و بالاخره ما سه نفر شدیم، من، دوستم و برادر دوستم/ اول پاییز بود که باد ابرها را آورد و بارش شروع شد/ آفتاب وسط روز بود که سالم احمد از خواب بیدار شد/ فرودگاه مهرآباد- پرواز شماره 726- ایرفرانس.

پای درخت زردآلو با او آشنا شدم/ طعم لبوی نیم‌گرم هنوز روی زبان ذوالقدر بود/ گندم و جو را که کاشتند اول بی‌کاری‌شان بود.

نویسندگانی مثل محمود و اخوت و میرصادقی به کوتاهی جمله اول داستان‌های‌شان در این حدود که نمونه آوردم مقیدتر به نظر می‌رسند و شاید اگر همین درجه توجه در سایر آثار ایشان رعایت شده باشد از این رهگذر بتوان به نوعی شگرد یا تکنیک در کارشان رسید. اما بحث تعلیق هم‌چنان نکته‌های خودش را دارد. « پسر تفنگ را...»، « صدای اولین گلوله...»، « غروب کدخدا...» نمونه‌های بهتری از اجرای این تعلیق به‌نظر می‌رسند. در « پدر می‌پرسد: تانک‌ها...» از مندنی‌پور لحن با موضوع مطابقت ندارد.شاید باید این هیجان این‌طور می‌آمد: پدر پرسید: تانک‌ها چی؟ هنوز تو خیابونند؟ چرا که زمان حال برای ایجاد این میزان تعلیق ناتوان و نامناسب است. چون باید با تته پته‌ای همراه باشد. بریده بریده و .. اما اگر فعل را گذشته کنیم نقطه نمایش این هیجان ( بخوانید تعلیق ) را به جای دیگری، مثلاً اتفاقی که احتمالاً طی جملات آتی داستان خواهد افتاد منتقل کرده‌ایم.

« باد می‌خواست...»، « نوبت هرکس...» « پای درخت...» هم موفق‌اند. « هوا تاریک و...» و « آفتاب وسط...» و « به نظرم با...» و « ظهر دوشنبه...» با اغماض‌هایی تعلیق‌های همسنگ دارند. در نمونه « شب عید نوروز...»، جمالزاده در کنار نام داستانش، به اشاره، تصویری از فضای مورد نظر خود را پیش‌روی خواننده می‌نهد و تعلیق آن می‌تواند طنزی باشد که در این تصویر گذرا وعده داده می‌شود. « فرودگاه مهرآباد...» نشان دهنده اطمینان نویسنده از پیگیری خواننده‌اش است. شاید آن‌هایی که کتاب‌های موفق داشته‌اند و نگران تعلیق لازم در داستان‌شان نیستند یا نوع روایت‌شان در داستان با ریتم احتمالاً کند و کم حادثه توام است ( شاید مثل همین خانم گلی‌ترقی که گویی نمونه خوبی از همه جهات اشاره شده است ) به این سطح توجه، عمد و آگاهی داشته باشند. واضح است این نوع شروع، آغاز نوع خاصی روایت هم هست: همه چیز را در کمال آرامش و حوصله تعریف کنیم و خواننده هم بنشیند وگوش بدهد. با این حال همین اشاره‌های تلگرافی به مکان و زمان، و از این طریق فضایی را ترسیم‌کردن و تا حدی عینیت بجشیدن یا واقعی‌تر نشان‌دادن آن‌ها، گامی موثری در پیشبرد روایت است. طبعاً کجا و کِی و کی در همین نوع، شروع بازیِ خود را دارند و تاثیر خاص خودشان را. مقایسه کنید لطفاً با « ترمینال بندرعباس. سرویس ساعت دو ظهر. سپاهان‌گرد. »!

 جای تعجب نیست اگر بعضی از این جملات ( زن مشدی‌حسن که آمد بیرون، آفتاب تازه زده بود )، به نظر شما هم خیلی آشنا بیایند. چرا که به داستان‌کوتاه‌های معروفی تعلق دارند. داستانی‌هایی که بارها خوانده‌ایم و لذت برده‌ایم. بنابراین اظهار نظر در مورد این جملات و جملات دیگر چندان هم به خود داستان مربوطه‌شان بر‌نمی‌گردد. داستان می‌تواند شروع بدی داشته باشد اما بلافاصله یا بتدریج خود را پیدا کند. ممکن است با پایان بندی درخشان، حتی خود را در نظر خواننده جاودانه کند. یادش ابدی بشود. چه بسا عکس آن اتفاق بیفتد که بسیار افتاده‌است. شروع بد اما فرصتی است که نویسنده از دست نهاده‌است؛ فرصتی که از داستان خوب دریغ شده‌است.

 « طعم لبوی...» شروع داستان خوب مرد از دولت‌آبادی نمونه این گونه فرصت های احتمالاً از دست‌رفته ای محسوب شود. زمان و زمانه در تعیین میزان از دست رفتگی تاثیر قطعی دارند. ذوالقدر، لبو، نیم‌گرمی و آن هم طعمی که روی زبانش بود، یعنی حالا نیست، یعنی نویسنده دارد از بدبختی وادبارمی‌گوید. بنا براین چندان تعلیقی در کار نیست. تعلیق احتمالی معطوف به گفتن و نگفتن میزانی از بدبختی‌هاست. « گندم و جو ...» امین فقیری نیز از همین‌دست است.

بازهم جمله کوتاه ( شامل هشت، نه و تا حدود دوازده و سیزده کلمه ):

  

 تعجب نکنید اگر هنوز به نمونه‌های جملات بلند نرسیده‌ایم. شاید تعیین مرز انواع این جملات ( صرفاً از نظر طول و تعداد کلمه ) همان‌طور که اشاره کردم ارزش کارشناسانه نداشته باشد اما شک ندارم برای نویسندگان جوان درس‌هایی دارد. هم‌چنان که ممکن‌است توجه خوانندگان داستان‌کوتاه را تا حدودی معطوف به اهمیت و جادوی این کلمات کند و از آن‌جا به زحمتی که پشت پرده نگارش یک داستان سراسر خوب کشیده شده‌است.

نمونه‌های در اختیار این دسته این‌ها هستند:

 های مارال‌جان، مرا بشنو، شوهرت را کشتند/ آقای س. م. به شماره 9/12356 مردی‌است با موی کوتاه/ ظهر پنج‌شنبه خبر شدیم که دکتر برگشته و حالا هم مریض‌است/ ظهر که از مدرسه برگشتم، بابام داشت سرِ حوض وضو می‌گرفت/ راه چون ماری محتاط در سرازیری تنگ می‌لغزید وپایین می‌رفت. غم و شادی با هم مسابقه داشتند، حیاط مدرسه غرق در خنده و گریه بود/ همه اهل شیراز می‌دانستند که داش‌آکل و کاکا‌رستم سایه‌ی یکدیگر را با تیر می‌زدند/ برخلاف همیشه که خواب‌ها یادم نمی‌ماند، این‌بار همه‌اش را با جزئیات به‌یاد می‌آورم/ وقتی قرار شد آن دری را که سی سال بسته بود باز کنم، طبیعی بود که کمی هیجان داشته باشم/ آن‌ دست سپید را بیش از چند لحظه بر چوب سیاه ندیدم/ در شهر بزرگ مهمان ناخوانده‌ای به دیدار آقای « رحمان‌کریم» آمد/ فرض می‌کنیم، اگر شما موافق باشید، که هردو در یک کلاس درس نشسته‌ایم/ خیلی‌خوب، اما نکته این‌جاست که در این خانواده چهار‌نفری وضع کمی مغشوش بود/ اگر یکی از ما نمایشنامه‌نویس بود و می‌خواست نمایشی در دو پرده بنویسد چه می‌کرد؟

مردم دزد را وقتی‌که داشت قالپاق دومی را از چرخ باز می‌کرد گرفتند/ کسی چنان برف سنگین و سرمای سرسام‌آوری را در پاییز به یاد نداشت/ دوگرگ، گرسنه وسرمازده، در گرگ و میش از کوه سرازیر شدند و به دشت رسیدند.

شعله بخاری نفتی در آغوش نرم دود نوک تیز لوله شیشه ای زنگار گرفته‌اش بالا می‌زد/ یحیی یازده سال داشت و اولین روزی بود که می‌خواست روزنامه دیلی نیوز بفروشد/ بسیاری از مردمان قدیمی شهر اعتقاد داشتند که آن چاه انتهایی ندارد/ « ماهور»، تنها، بی ‌گفت و بی‌ شنود، شب مهمانی را به نیمه رسانده‌بود/ آفتاب صبح، از سر دیوار حیاط، نیمی از نارنج باغچه را روشن کرده بود/ من، مردی مفرغی رنگم که چهارسال دیگر به چهل‌سالگی می‌رسم/ یک ساعت از پرواز هواپیما گذشته بود که مهماندار آن متوجه شد سه مرد به مسافران اضافه شده‌اند/ به دیوارکوه تکیه داد. نفس‌نفس می‌زد. صورتش به عرق نشسته بود/ آقای نویسنده ساکت است و به عنوان آخرین کتاب زندگیش « بیم بزرگ » خیره شده/ چمدان‌ها را روی چرخ گذاشتند، یکی را او به جلو راند و دیگری را پسرش/ شبی بی‌خوابی به سر شاه افتاد، از این پهلو به آن پهلو بسی بگشت تا عاجز شد/ دکتر لسانی پشت سرش به رختکن آمد و روپوش سفیدش را درآورد و سیگاری آتش زد/ درمانده شده‌ام، بی چاره...، کی فکر می‌کرد کار به این‌جا بکشد/ از دکه‌ی می‌فروش که زدم بیرون به نیمه‌شب چیزی نمانده‌ بود/ یزدانداد تاس‌ها را پرت کرده بود تو رودخانه: تا پست من این‌جاست قمار بی قمار/ شب که از نیمه گذشت، غلام قاتل بیدار شد و رو پتو چندک زد/ شهرو، تا پهنای جاده‌ی نفتی را که زیر آفتاب تفته بود، بگذرد کف پاهاش سوخت/ بامدادیک روز گرم تابستان آمدند و با تبر افتادند به جان نخل‌های بلند پایه/ چشم‌هایش را ریز کرد و پرسید: اینا چیه که شما می‌کشین/ دانه‌های گندم می‌رسید و رنگ سبز خوشه‌ها به زردی می‌گرایید/ هوا که تا چند لحظه قبل تاسیده بود، رنگی نیمه‌روشن گرفت/ باران ریزی که نرم‌نرمک می‌ریخت سنگفرش خیابان را شستشو می‌داد/ نشستم رو به‌روی آینه‌ی کوچک. خیره در چشم‌هام، سنگین و منگ بودم/ روزی که شبش باید به اصفهان می‌رفتم، وضع خیلی بد نبود؛ یا من این جور تصور می‌کردم/ شب بود و برف، سکوت قهوه‌خانه را عبور تک و توک کامیون‌ها می‌شکستند/ داخل مسجد که شدم، ننه زهرا را دیدم که کنار حجره‌ها نشسته بود/ صدای به‌هم‌خوردن در چوبی پوسیده، سه کلاغی را که روی دیوار کاهگلی نشسته بودند، پراند.

 هرداستان برای خود مستقل است. پدیده‌ای‌ا‌ست منحصر به‌فرد. به این دلیل ساده که هیچ اتفاقی دو بار رخ نمی‌دهد؛ نه کاملاً یک‌جور و یک‌شکل. هم‌چنان که هیچ انسانی مشابه ندارد. بنابراین داستانی که درباره موضوع یا فردی روایت می‌شود منحصر به‌فرد است. شروع داستان نیز از این قاعده‌ی کلی جدا نیست. حال‌که شروع داستان این‌طور مستقل و منحصر به‌فرد است ( چون باید به ایده منحصر به فردی خدمت کنند ) اهمیت آن هم آشکارتر می‌شود.

در جمله‌ی « یک ساعت از پرواز... » که آغاز یکی از داستان‌کوتاه‌های مندنی‌پور است، هواپیما، میهماندار، پرواز... نوید فضایی مدرن را می‌دهند. خصوصاً که پرواز بیشتر از یک‌ساعت طول می‌کشد این فضا پذیرفتنی‌تر است. اما مرد بودن هر سه نفر اضافه شده و دیر متوجه شدن میهماندار تعلیق اندکی را هم در این فضای مدرن ایجاد می‌کند. هر چند غیرممکن بودن این اتفاق یعنی اضافه شدن افراد و متوجه نشدن دیگران داستان را از رئالیسم منتظر دور می‌کند. به همین دلیل می‌تواند حامل این پیام باشد که تعلیق احتمالاً از نوع فانتری وخیال‌بازانه یا وهمی و کابوس‌گونه و ...است.

چوبک با استفاده از حرف گ به دفعات در جمله‌ی « دو گرگ، گرسنه و سرمازده...» بخشی از خشونت دلخواه خود را از متن دریغ کرده. بنابراین به جز موضوع روایت ( طبیعت وحش یا خانگی حتی ) که در فضای فرهنگی ما تعلیق چندانی بر نمی‌انگیزد، واژه آرایی نادرست هم به تعلیقی که صحنه‌پردازی، سرازیر شدن از کوه، آن هم دو تا گرگ با هم، می‌تواند القاء کند لطمه زده‌است. همین نویسنده بزرگ در « مردم دزد را وقتی...» نخست به خاطر استفاده از ترکیب قالپاق دزد و سپس به دلیل اشاره به دستگیر شدن کسی، آن هم دزد، توسط کسی، آن هم مردم، وعده‌ی روایت بدبختی و ادبار ( از نوع چوبکی ) می‌دهد؛ قالپاق دزد ( معادل بدبخت و بی‌چیز و بی‌عرضه و ناگزیر و نادان و ...) و مردم ( عصبانی، مهاجم و...).

 به نظرم گلستان در « راه چون ماری...» گزینه‌های بهتری در اختیار داشته که به آن‌ها توجه کافی نکرده است. شاید اگر مار محتاط او به جای لغزیدن و پایین رفتن تنها می‌خزید تعلیق بیشتری در نمایش اولیه جاده ایجاد می‌شد. اتفاقاً در جایی که لیز باشد ( جایی که بشود لغزید ) مار با سختی حرکت می‌کند؛ چندان کنترل حرکت‌اش را ندارد. حذف کلمه مار، ( چون در خزیدن قابل پیش‌بینی است ) از این هم بهتر می‌شد: راه در سرازیری تنگ پایین می‌خزید. برای ناظری که در بالا ایستاده شاید باید می‌گفت: راه از بالای تنگ پایین می‌خزید. با این‌حال چنین پیشنهادهایی بیشتر جنبه‌ی سلیقه‌ای دارند. از طرفی رعایت موسیقی سراسری متن محدودیت‌های انتخاب را روشن‌تر می‌کند. فاکتورهای دیگری را وارد عرصه انتخاب گزینه‌های فرضی می‌کند. هرچند ممکن‌است اساساً گزینه‌های بیشتر و بهتری را هم مقابل نویسنده بگذارد.

 آل‌احمد و گلشیری، در بین نمونه‌های فوق، به لحاظ رعایت تعلیق در جمله افتتاحیه داستان‌شان، امتیاز موفق محسوب می‌شوند. اما امتیاز بالاتر به نویسنده بزرگ ایران، صادق هدایت، تعلق دارد. او هم‌چنان بر سکوی افتخارات مسلم خود ایستاده است؛ دوست‌داشتنی و بی‌ادعا. جمله ابتدایی داستان با شکوهش، همه ملزومات یک شروع عالی، با تعلیق کافی و دام‌افکنی دقیق برای شکار خواننده را یک‌جا عرضه می‌کند. « همه اهل شیراز می‌دانستند... » از جنس همان جمله فراموش نشدنی ابتدای بوف‌کور این نویسنده‌است: « در زندگی زخم‌هایی هست که...»

 رسیدن به نوعی سبک در نویسندگی، چیزی که در انتخاب کلمات، افعال و صفت‌ها، توصیف‌ها و تشریح‌ها و... به گونه‌ای الگو تبدیل شود شاید در مواردی علاقمندان خاص خود را پیدا کند ( که به خودی‌خود بد نیست ) اما به اصلی که در بالا اشاره شد، استقلال تام و تمام هر داستان، لطمه خواهد زد. خواننده با شروع داستان و با خواندن نخستین جمله یا جملات با زنگ تکراری، لحن و ضربآهنگ و کلمات و تصویرهای آشنا مواجه می‌شود. آشنایی، خلاف‌آمد تعلیق است. به جای آن‌که به خواننده ( این‌جا هم البته با کمی اغراق! ) وعده‌‌ی باد و موج و طوفان و... بدهد سفره خواب و خلسه و... پهن می‌کند. او هم احتمالاً خواهد گفت: آه... دو‌باره همان! همان حرف‌های قبلی، آدم‌های قبلی، جاهای قبلی، همان اصفهان و کوچه و خانه. همان‌ها که سی سال گم‌شده بودند وحالا ناگهان در اول این داستان پیداشان شده. خودشان هستند. خود خودشان هستند. البته همیشه عده معینی، کم یا زیاد، خواهند بود که بگویند: آه ... دوباره همان! همان حرف‌های قبلی، همان آدم‌ها،... خودشان هستند. خود خودشان هستند. چه خوب که همه یک‌بار دیگر دور هم جمع هستیم! 

جملات بلند:

  

 این‌گونه جملات نیز محاسن و محدودیت‌های خود را دارند. برخی از بهترین داستان‌کوتاه‌های فارسی با جملات یک سطر و دو‌سطری آغاز شده‌اند و در این حد نویسنده توانسته‌است مراسم دام‌افکنی خوانندگانش را تام و تمام اجرا کند:  چند دکان کوچک نانوایی، قصابی ، عطاری، دو قهوه‌خانه و یک سلمانی که همه آن‌ها برای سد جوع و رفع احتیاجات خیلی ابتدایی زندگی بود، تشکیل میدان ورامین را می‌داد/ تمام درختان باغ دماوند بار داده‌اند جز درخت گلابی- درخت طناز و خود نمای گلابی و این حقیقت رسوا کننده را با‌غبان پیر سمج، هر صبح، هنگام آب‌دادن درختان باغ، با اندوه و خشم، به گوش من می‌رساند/ داشتن خدمتکار خارجی ( پیش از انقلاب ) فیلیپینی، هندی، افغانی، و، گه- گاه نیز فرنگی- اتفاقی تازه‌ای بود، خارج از رسم وعادت قدیم، مثل ورود کلمه‌ای نامانوس در زبانی مرسوم، حرفی بلاتکلیف و اضافی که به چیزی متصل نمی‌شد و جایی معین نداشت/ باد گرم- باد گرمی که به آهستگی و لختی می‌وزد- لُنگ‌هایی را، که بر دیوار و شاخه‌های پژمرده درخت‌ها آویخته‌اند تکان می‌دهد/ من چون می‌دانستم که دوستم آقای « رحیم موثر » در خانه پسر عمویش « کریم موثر » زندگی می‌کند بهتر آن دیدم که به دیدارش نروم، نمی‌خواستم در این وضع ناراحت سربارش بشوم/ « آقای نویسنده تازه کار است »، اما خواهش می‌کنم، از حضورتان صمیمانه خواهش می‌کنم که فراموش نکنید عنوان داستان این نیست، چیز دیگری است: « آقای اسبقی بر می‌گردد. »/ قفسی پر از خروس‌های خصی و لاری و رسمی و کله‌ماری و زیره‌ای و گل‌باقلایی و شیربرنجی و کاکلی و دم‌کل و پاکوتاه وجوجه لندوک مافنگی کنار پیاده‌رو، لب جوی یخ‌بسته‌ای گذاشته بود.

 چوبک با « قفسی پر از خروس‌های...» خواننده را مرعوب متن می‌کند. او با توصیف چکشی فضا و ردیف‌کردن ناگهانی اسامی انواع خروس و مرغ ها که معمولا کسی به ( نام و نشان ) آن‌ها توجه ندارد و این‌که همانند بیشتر وقت‌ها نوید فقر و فلاکتی را چاشنی آن می‌کند ( قفس کنار خیابان، جوی یخ‌زده و مافنگی و ... ) به جای ایجاد کشش و تعلیق، بیشتر خواننده را می‌ترساند. ترسی که البته ممکن‌است ( به ویژه در داستان‌های پلیسی و وهمی و...که تعلیق دقیقاً مترادف و همجنس با گونه‌ای ترس‌است ) برای گروهی چیزی جز همان تعلیق نباشد و نتیجه نهایی را به نفع نویسنده و متن بگرداند.

 در نمونه‌ی « آقای نویسنده تازه کار...»، بهرام صادقی، بیش از ایجاد تعلیق، شگردی برای درگیر‌کردن خواننده ارائه کرده‌است. مثل این‌که نویسنده ناگهان یقه‌ی خواننده را بچسبد و بخواهد او را بنشاند روی صندلی تا فرصت کند جملات بعدی داستانش، همان‌ها که احتمالاً تعلیقی را به همراه خواهند داشت، را خطاب به او بگوید یا بنویسد. تکینکی که گاهی موثر می‌افتد. چرا که بسته به حال خواننده دارد: داستان از او زمان بیشتری می‌طلبد و انتخاب کننده نهایی هم اوست. این به اصطلاح شگرد چیزی نیست جز نوعی به تاخیر انداختن تعلیق که البته خطرات خود را هم دارد.

« داشتن خدمتکار خارجی...» از ضربآهنگ کندی برخوردار است. این آهنگ روایت که تا حدودی در داستان‌های نویسندگان دیگری نیز رایج است به گمان من برآمده از نوعی سنت قصه‌گویی شب‌ها پای کرسی! است؛ قصه‌گویی پای کرسی با کرسی‌های مدرن و قصه‌گوهای مدرن و البته قصه‌هایی در باره‌ی روزگاران مدرن. هواپیما و فرودگاه و خدمتکار فرنگی و... این‌جا از تعلیق که دنبالش هستیم خبری نیست. باید دراز بکشی و داستان را کم‌کم‌کم گوش کنی یا بخوانی و.... چه بسا خوابت هم ببرد. هیچ اتفاق ناگهانی نمی‌افتد. در مواردی ضربآهنگ کند بعضی از این جملات ابتدایی، کپی ضربآهنگ سکانس‌های سریال‌های تلویزیونی پرطرفداری است که هروقت به هرجایش برسی فقط با کمی دقت می‌توانی قبل و بعدش را در داستان حدس بزنی. اصلاً خود این تلویزیون نوعی کرسی است انگار! بازی با فرم و نثر اتفاق نمی‌افتد. استاد ادبیات فارسی جدید نشسته و مثل یک آقا یا خانم مودب و خوش‌اخلاق و دوست‌داشتنی به همراه لبخندی برایت تعریف می‌کند. شوخی‌ها و رفت‌و‌آمدها و اشارات و تکیه‌ها و ... همه و همه در حد مجاز و کاملاً کنترل شده‌اند. چیزی که در خاطرات بله اما در زندگی واقعی اتفاق نمی‌افتد؛ دست‌بالایش پچپچه‌ای مهربانانه و پدرانه یا مادرانه یا مثلاً عاشقانه در گوش خواننده آشنا.  

 جملات خیلی بلند و خیلی خیلی بلند:

  

 استفاده از جملات بلند و خیلی بلند حتی همین‌جا ( که به پایان مقاله نزدیک شده‌ایم ) بالقوه خطرناک! است و متن را با احتمال بی طاقتی خواننده مواجه می‌کند. مشروط به این‌که قبل از این مقاله را رها نکرده‌باشد و رفته باشد پی کارهای مهم‌ترش!

 بنابراین مصلحت این‌است به ذکر فقط دو سه نمونه و توضیح یکی دو نکته کوتاه بسنده کنم:

 پیش‌از‌ظهر، در یکی از سه‌شنبه‌های ماه آبان، این آگهی در سراسر شهرستان ما به دیوارها الصاق شد: « تیمارستان دولتی به علت تراکم تیماران از این‌پس تیمار دیگری قبول نخواهد کرد و به اطلاع می‌رساند که طبق دستور مستقیم انجمن شهر و جناب آقای شهردار هیچ‌گونه توصیه و تشبثی نیز پذیرفته نخواهد شد. ( بهرام صادقی )

تمام شب را از سرما لرزیده بودم و صبح، وقتی که رشید چاله‌ی وسط اتاق تخته‌ای دنگال را پرکرده‌بود ریم آهن و زغال سنگ و با دم دمیده بود و سرخی خوشرنگ ریم آهن‌های افروخته، تو فضای نیمه تاریک اتاق، رنگ مخمل گرفته بود و من کنار چاله نشسته بودم و قلقل کتری بزرگ مسی را شنیده بودم، انگار تمام سرمای شبانه که همه‌ی تنم را پرکرده‌بود، جمع شده‌بود تو مازه‌ام و حالا، با لرزشی خفیف، که حتی کیف‌آور بود، از تیره پشتم بیرون می‌زد. ( احمدمحمود )

 زندگی آرام و بی دردسر امیرعلی ( بگوییم امیرعلی « ایکس » ) از یک شب، حتا می‌توان تاریخ و ساعت دقیق آن‌را تعیین کرد: جمعه، هفده مهرماه هزار و سیصد و هفتاد و هفت، یازده دقیقه بعد از نیمه شب، به دلیلی مجهول، شاید بتوان گفت به علت نوعی بیماری مرموز جسمانی خمیازه پشت خمیازه واستفراغ- یا بروز یک‌جور آشفتگی روانی ( گرچه امیر‌علی از سلامت کامل عقلی برخوردار بود ) از این رو به آن رو شد. ( توجه کنید لطفاً به فعل جمله که کجاست!) ( گلی ترقی )

خبرهای رنگارنگی که از کرمانشاه، جایگاه کس‌وکار، می‌رسید طاقتم را طاق نموده و با آن‌که پس از هزارها خون دل تازه در اداره ی مالیه ملایر برای خود کسی و صاحب اسم ورسم و سر و سامانی ( توجه کنید به تکرار س و البته ص که همان صدا را می‌دهد ) گشته بودم و در مسافرت به کرمانشاه هم در آن موقع هزارگونه خطر محتمل بود، ولی به خیال این‌که مباد خدای ناخواسته در این کشمکش‌های روزانه آسیبی به مادر پیرم برسد، دنیا در پیش چشمم تار شده و تکلیف فرزندی خود را چنان دیدم که ولو خطر جانی هم در میان باشد، خود را به کرمانشاه و خاندان خود رسانده و در عوض آن همه خون‌ جگری که این پیرزن مهربان در راه پرورش من نوشیده بود، در این روز بی‌کسی کس او بوده و ناموس خانواده را تا حد مقدور حفظ نمایم. ( محمد علی جمالزاده )

 آخیش ! وقت اش رسیده یک نفسی بکشم! توضیح نکته اول را خودتان بهتر می‌دانید. ترجیح می‌دهم توضیح آن یکی نکته دیگر هم که وعده داده بودم بماند به فرصتی بهتر.

 

*توضیح: 

 

 

 شماره‌ی تازه‌ی فصلنامه سینما و ادبیات ( زمستان 89 ) به تازگی درآمده است. بخش سینمایی این شماره به دیوید  کراننبرگ سینماگر کانادایی اختصاص یافته که دوستش دارم. بخش ادبی آن نیز با نقدها و مقالات و مصاحبه‌هایی به موضوع جوان‌ذهنی و جوانمرگی در ادبیات توجه کرده و در کنار آثاری از احمد آرام، علی باباچاهی، حسین پاینده، بلقیس سلیمانی، احمد اخوت و کاوه میرعباسی و... از من هم یادداشت کوتاهی با عنوان نخبه‌گرایی به مثابه زودمرگی چاپ کرده که ضمن آن نگاهی انداخته‌‌ام به داستان « همه از یک خون» از مجموعه‌ داستان « آه، استانبول »، تنها مجموعه داستان چاپ شده‌ی یکی از نویسنده‌های محبوبم رضا فرخفال.

 در شماره‌ی گذشته سینما و ادبیات هم که موضوع کلی آن آغاز و پایان بود در کنار دیگر دوستان مقاله‌ی نسبتاً مفصلی داشتم تحت عنوان « جمله‌ی اول، شکل‌ها و جادوها ». اکنون که سه ماهی از انتشار شماره قبلی ( شماره 26 ) این فصلنامه خوب و خواندنی می‌گذرد بد ندیدم آن مقاله را در این‌جا بگذارم. امیدوارم دوستان سینما و ادبیات ببخشند.