خیابان گرتا گاربو در مجموعه استودیوهای قدیمی و جدید فیلمبرداری در استکهلم، جایی که زمانی اینگمار برگمان همراه بزرگان دیگر سینمای سوئد در آن ها کار می کرده.
حتماً فکرش را هم نمی کرده وقتی برسد که پای یک آلفونسوی پرتغالی این دور و برها باز بشود!
جهان پر است از این چیزها که معمولاً کسی فکرش را نمی کند.
نقد رمان سرخی تو ازمن
نوشته سپیده شاملو*
مرد، آستین پیرهن برعرق پیشانی کشید و به داخل کوچه خاکی کوتاه و پهنی پیچید. آن سوی دیواربلوکی آخرین خانه، شورهزاری بود که خود را تاتپههای خاکی رنگ دورکشیده بود . در زد. نزدیک تر، بزهایی چسبیده به هم، درسایة سنگ چینی کوتاه زمینی که همه خاک سیاه نمکسود بود چرت می زدند. دوباره درزد. تکه بلوک شکستهای برداشت و به درشرجی زده و پوسیده کوفت. خبرنداشت خواهرش خانه نیست. صدای کولر نمیگذاشت تصور کند کسانی خانه نباشند. تشنگی طاقتاش را برده بود. میتوانست خیز بردارد و خودش را راست بکشد بالاو بسُرد پائین از آنطرف. سرش را زیرشیرآب بگیرد و جان تازه کند. میتوانست پاورچین پاورچین داخل خانه شود و سر به سرخواهر و شوهر خواهر خوابآلودش بگذارد که حتماً روبهروی کولر درازکشیده، خر و پف، اتاق را روی سرگذاشته. میتوانست آهسته زیرگوش دختر خواهرش که آن همه اورا دوست داشت چیزی زمزمه کند.« دائی! دائی جان! منم! آمدم ازتهران! کتاب و مجله آوردهام برای مهسای خودم...»
خیز برداشت وبعد هم سُرخورد پائین. دستگیره درررا به آرامی چرخاند. صدای بلند تلویزیون توی هال پیچیده بود. کولرها جان میکندند و پنکه سقفی در آشپزخانه تلقتلق میچرخید. جلوتر رفت و ازلای در نیمهباز اتاق آخری سرک کشید. ناگهان جیغی درهوا پاشید. لاشهی برهنه پشمالویی رو برگرداند و او از برق و رعشهای که درجانش دوید به عقب پرتاب شد. توانست فقط در را ببندد. « حرامزادهی بی صفت! »
او درآن بعدازظهر خلوت و لعنتزده، شاهد صحنه عمل شومی بود که به گفتهی مهسا درآن پنج سال، هرازگاهی، ازسوی پدر مجنونش براو تحمیل میشد.
چه باید میکرد مادری که ندانسته بود و نتوانسته بود تن دخترکش را به دندان بگیرد و ازدسترس غارت مردی دورکند که قبل از هر چیز همسر او وبعد پدر فرزندش بود؟ که ناخن نکشد بر رخسار دوازده سالگی و سیزده سالگی دخترک و بعد و بعدترش وترس و تحقیر وکابوس را در او ابدی کند؟
پدر به زندان برده شد. مادر و دختر دو سالی انگشت نمای مردم شدند و بیش از آن تاب نیاوردند و رسید روزی که بیصدا گم شدند. شاید به شهر بزرگی رفتند. مرد دست به انکار زد وپس از سه سال تحمل تف و لعنت ومشت و لگد سایر زندانیان آزاد و... گم شد. شاید به شهری بزرگ رفت. تهران؟ بله شاید. تهران که بسیاری راههای ننگ و افتخار را توامان به خود ختم کردهاست. شهری که این بار خانم سپیده شاملو، نویسنده رمان انگار گفته بودی لیلی و مجموعه داستان دستکش قرمز، دراولین جملههای فصل گشایش رمان تازهاش، سرخی تو از من، چنین آرام و زیبا پرده نمایش چهره دیگری از آنرا بالامیبرد:
«این جا تهران است. سه شنبه آخرسال است و هوا بوی دود میدهد. صدای سیگارت، فشفشه و نارنجک لحظهای قطع نمیشود. آسمان یکدست خاکستری است و بادی ملایم لباسها وملافههایی را که روی بندرختها پهن شدهاند تکان میدهد. اداره هواشناسی پیش بینی کردهاست امروز باران خواهد بارید...»
این جا تهران است. مهرشهرکرج نیست که لیلا و داریوش خانه ویلایی زیبایی با اتاقهای فراوان دارند و جزخود شان، مستخدم وفادارشان رحیم و همسرتازه او سرور، مادرجان و خورشید، دو زنی که در زمانی دور ساکن قلعه و شهرنو و خیابان جمشید بودهاند و اکنون سالهاست به لیلاپناه آوردهاند آنجایند و بهزودی قراراست یکی دیگرهم به جمعشان اضافه شود (ص247) کی ؟ نازنین؟مهناز؟ نگار یا ...؟
این جا تهران است. لاس وگاس نیست که نازنین دختر لیلا فعلاً آنجاست. یه روز اومد به من گفت من دیگه مدرسه نمیرم. کلاس پنجم ابتدایی بود. یازده، دوازده سالش بود. از فرداش هم نرفت که نرفت. دکترمهرتاش شش ماه باهاش حرف زد و بعد هم به من گفت بفرستش بره. حالاهفده، هیجده سال از آن موقع گذشته (ص88) حالا آنجا با یه نفر همین جوری زندگی میکنه. آخه اونجا این جوریه.(ص89) دهی درنزدیکی زنجان هم نیست که کودکی لیلا درآ ن گذشتهاست (231) جایی که مردان دربازی تختهنرد ممکن بود دخترشان را هم به حریف ببازند. جایی که هما، مادرلیلا، اینگونه در دوازده سالگی عروس اجباری خانه شوهرش شد و چندی بعد زیربار تهمت خیانت دست به انتحار زد. این است که هربار اسم خودکشی میآید تصویر مادرش هما را میبیندکه موهای پریشانش روی چشمهای روشناش را گرفته و یقه پیراهن طوسیاش تا سینه باز است...(ص14) میتواند جایی باشد که ذهن نگار آنرا از خاطرات کودکیاش پاک کردهاست. جایی که ترافیک سنگین دارد. آزاد راههای چمران و نیایش و رسالت و آهنگ و ساختمان اسکان و برج میلاد داردکه شاهد فشفشهبازی و ترقهزنیهای شب چهارشنبهسوری است. پائینتر از محوط برج آتشی بزرگ زبانه میکشد و جمعیتی جوان دور آن جمع شدهاند. دختر جوان و لاغر اندامی از جمعیت جدا میشود. سیگاری روشن کردهاست. اطراف برج قدم میزند و هرچند دقیقه یک بار به هیکل بزرگ برج نگاه میکند.(ص2) تصویرآغازحادثهای که بعد، چند شب بعد، درکابوسهای لیلا ادامه مییابد. تکههای گوشت به دستهام چسبیدند. بعد خودم رو دیدم پرت میشم و جریان هوا باسرعت، نمیدونی با چه سرعتی از بینیام رد میشد. به داخل بدنم توجه کردم. جریان هوا با سرعت از تمام رگهای بدنم رد میشه و اونها را پاره میکنه. پوست داخل بینیام کنده شده بود و خون از همه جای تنم میریخت روی تنم. توی شکمم لوله درازی بود که قطعه قطعه میشد. سعی کردم بینی و حلقم رو روی جریان هوا ببندم. سعی کردم ریهام رو خالی کنم. اما نایژکهاترکیده بودند و تنم روی زمین افتاده بود. پاهام کوتاه شده بودن و دستهام از هم بازشده بودن و موهام با ریشههای روسری قاطی..(ص69) فرزانه نوزده ساله سرخی تو... است یا مهسای هفده ساله ویران من؟دختری که چهارشنبهسوری چند سال پیش دیدم یا آنکه در دود و فشفشههای شهری بزرگ گم شد؟ تهران است که وقتی منشی لیلاسعی میکند شماره اورا بگیرد پبغام میآیدکه در دسترس نیست، که شماره در شبکه موجود نمی باشد و یا کد مورد نظر شناخته نمیشود. (ص74) که وقتی زنی یا دختری توی پیادرو است و با موبایل حرفنمی زند، شلوار برمودا هم پاش نیست و صندل لای انگشتی ندارد؛ لاک و رژلب نزده و مانتوش هم نه صورتی است نه آبی نه سفید و نه حتی سبز. بور هم نشده. و سراسر سیاه سیاه است (ص 143) باز از هر سه ماشینی که ازکنارش رد میشوند یکی برایش بوق میزند و تاکسیها همینطور بی توجه به او و باقی مسافران میگذرند (ص121) مگر یکی صدا بزند « دربست! ». تهران است که انگار دارد ازفراز برج میلاد خودش به پایین پرت میشود.
گرچه رمان اشارهای به مترو و اتوبوسهای شرکت واحد و سیل جمعیت معطل نمیکند که در این ایام آخرسال و ازسر دلخوشیهای قدیمی و کوچک روزی دو یا بیشتر بار، از ناچاری سر تا ته شهر دودزدهی شلوغ را میروند و برمیگردندو ازشان برنمیآید دم بهدم صدا بزنند: دربست! اما آنچه که خانم شاملو با هوشمندی و ظرافت درکتاب خود معرفی میکند هم جلوههای بارز تهران است. جلوههایی از امروز آنکه دیده و خوب دیده و همت کرده تا درکسوت مستانهایاش، روایت کند.
زمان درسرخی تو ازمن، به دو لحاظ اهمیت درجه اولی دارد. نخست مقعطعی که زمان وقوع حوادث است و آن یعنی امروز، همین تازگیها، و حداکثر یکی دوسال پیش؛ و دوم ایامی که با مرور خاطرات دور و نزدیک شخصیتها به تصویرکشیده میشود و آن قریب 50 سال اخیر را در بر میگیردکه مصادف است با توسعه سریع شهرنشینی در تهران.
رمان به شرح وقایعی ازبیست و ششم اسفند سالی (1383؟) تا هفتم خرداد سال بعد میپردازد. چیزی حدود صدروز، که به چهل و سه بخش تقسیم شده و ساعاتی از روز و روزهایی ازماه، به مثابه نامی، بر پیشانی آنها آمدهاست. این شیوه برای فصلبندی کتاب بی سابقه نیست و یادداشتهای روزانه را تداعی میکند. اما یادداشتهای روزانه چه کسی؟ لیلا؟ نگار؟ لیلا که عادت به ضبط و یادداشت جزئیات گفتگو با بیمارانش را دارد و به منشیهایش نیز توصیه میکند؟ او که حتی یادداشتهای زمان دانشجوییاش را درچمدانهای کدگذاری شده در زیرزمین خانهاش حفظ کرده؟ که گفتگوهایش با فرزانه و بقیه را روی نوارضبط و شماره گذاری کرده و بیرون ازآنها کمتر جزئیاتی را به خاطر میآورد؟ او که حتی درجائی از بازشنیدن نوار یکی ازجلساتش با فرزانه درس تازه میگیرد؟ دیگر سکوت کسی را نمیشکند. به دنبال هر سکوت شاید مهمترین و عمیقترین حرفها زده شود. فرزانه را فراموش نخواهدکرد. (ص182) این اتکای بیش ازمعمول به یادداشت و ثبت وقت و برنامهریزی برای روزها و ساعات (ص147) لیلا را زنی منطقی، موقعشناس و با ملاحظه معرفی میکند. خصوصیاتی که حتماً لازمه و نتیجه شغل و موجب تقویت اعتماد بیمارانش به اوست. او حساب زمان آمدنش ازخانه به محل کار در روزهای تعطیل راهم دارد وبر این اساس برنامهریزی میکند. داریوش هم کم وبیش این طور معرفی میشود. سهشنبهها مهربانتراست(ص66) هفت سال است که هفتهای یک روز به خانه مهناز میرود و شب هم همانجا میماند (ص 65). یا یادداشتهای نگاراست که، برعکس لیلا، هیچ به ساعت و روز و تقویم اهمیت نمیدهد؟ شناسنامهاش را جایی گذاشته که به یاد نمیآورد. هر بار و همیشه ازخودش میپرسد امروز چند شنبه است؟ چند سال است این مار (همان تشویشهای دائمی) را باخودش اینور و آنور میبرد (ص39) خانم پشت تلفن چی گفت؟ نه یا ده ؟(ص22) باید اینبار که رفت بیرون، روزنامه بخرد تا ببیند چند شنبه است و چندم است وتعطیلیها چند روزاند.(ص35) باقی هفت سین چی بود؟(ص5)
انتخاب این فرم کلی برای ایجاد بستر بیان زمان وقایع و جزئیات مرتبط، حاکی از توجه و دقت کافی نویسنده به جنبههای حتی تکنیکی و ابزاری روانکاوی به عنوان دیدگاه ناظر به موضوع است. اما ارزش فی نفسه این فرم عمدتاً ازآن جا ناشی میشود که لیلا روانکاوی است که نگار یکی و حالامهمترین بیمار اوست. دو نوع متفاوت نگاه به زمان و اتکا به آن حاکی از تفاوت جدی گذران و گذشتهای است که این دو زن داشتهاند (مثل هما و تایه؟ یا مادرجان و خورشید؟) و اکنون درکنارهم به احساس خوب ورضایتمندانهای نزدیک میشوند. گویا این دو هستندکه جهان یکدیگر را کامل میکنند وهر یک گمشدهی حقیقی دیگری محسوب میشود. شاید هیچ یک از این دو نگاه به تنهایی پاسخ کافی به نیازانسان جهان داستانی کتاب نمیدهد و زندگی شاد و شیرین ترکیبی از دو نگاه فوق را میطلبد. لذا کتاب سراسر تصویری از کارکرد این دو نگاه است. فصلی اختصاص به لیلادارد و فصل دیگر مختص نگار است. پلههایی که بردو خط متمایل طی میشود و درآخر و آیندهای نزدیک و متصور به هم میپیوندد. ازسوی دیگر ثبت ساعات و روزها هم با دوکارکرد متفاوتی که در تصویر موقعیت این دو شخصیت داردکنتراست لازم هم برای پذیرش این همدلی را فراهم میسازد. همدلی که به واسطه خلاء هایی ( ازجمله فقدان حضور مادر درسالهایی طولانی اززندگی هر دو و گستردگی تاریکی دنیای رنج آلود پیرامون آنها، این به لحاظ حرفهاش و آن به واسطه دربدریهای تحمیل شده بر او و هر دو به لحاظ زن بودنشان ) به شکلگیری نوعی رابطه مادر- دختر، خواهر- خواهر و یا حتی زن – زن در طول سه ماه و اندی میانجامد. الگوی همدلیای که درسطحی پائینتر، خورشید و مادر جان درطول بیش از سی سال است در همان خانه ارائه دادهاند. الگوی هما و تایه که در خاطرات لیلا ثبت است. زنانی که خواهرانه زیستهاند و تا مرگ یکی و دم آخر حضور دیگری به یکسان از محبت لیلا بهره میبرند.
در نگاه از منظری دیگر نویسنده با اعمال این فرم توصیف وضعیت و معرفی شخصیتها درکتاب به گونهای خود را صاحب آخری و نویسنده واقعی یادداشتهایی معرفی میکند که از برشهای زمانی زندگی آدم هایش برداشته و لذا این فکر به خواننده القا میشود که ممکناست اینها همهی آنچیزها یا دقیقاً آن چیزهایی نباشد که درعالم واقع رخ دادهاند و چه بسا تنها برداشت و یادداشتهای کسی است از وقایع و شرح حال آدمها و محیط اطرافش. چیزی که میتواند درست و دقیق و واقعی هم نباشد. حضور نویسنده ( از طریق کارآکتر مستانه ) دربعضی لحظات و به ویژه قرارگرفتن درکنار شخصیتهایی که خود آفریده در شب میهمانی نازنین و از آن بیشتر شنای دونفره با لیلا در استخر، این ظن را تقویت میکند که انتخاب این فرم بیشتر به لحاظ رسیدن به فضایی توام با عدم قطعیت بودهاست. حالاکدام یک واقعیاند؟ آدمهای ایستاده کنار استخر که به نقد رفتار مستانه (والبته لیلا ولابد نگار و...)مشغولند یا جهان داخل آب؛ جهانی که دو زن دیگران را به چیزی نمیگیرند و با ملاحت و رندی درآن سیر میکنند؟ از اینجا به سفری که نویسنده اثر از ابتدا و از طریق همراهی با شخصیتهای زن رمان آغازکرده و اندک اندک به جهان واقع تعمیماش میدهد پی می بریم. ازخود می پرسیم آیا همه این زنان تن واحداند؟ آیا رنجهاشان آنها را چنین به هم نزدیک میکند که یکدیگر را بیابند و اگرتوانستند ( مثل لیلاکه توانست و باز هم میتواند ) درکنف حمایت هم قرار دهند؟ (مثل همراهی لیلا با نگار در صحنه دیدارآخر با حسام). نویسنده درمستانه و مستانه در لیلا و لیلا در فرزانه و مادرجان و خورشید و نگار و حتی مهناز به نوعی رستگاری نزدیک می شود و مردان دور و اطراف را باکار و سرگرمیهای کوچکشان به خودشان وامیگذارد. مردانی که یا مثل حسام خطرناک و به شدت مزاحماند یا مثل مهرتاش سنگ صبور و بی آزار و یاحداکثر شبیه داریوش؛ تا جایی میآیند و بعد اندکاندک جا میمانند و اهمیتشان از دست میرود.
از آنجاکه این شیوه ثبت وقایع نویسنده را ازتوصیف جزئیات زمان در لابلای شرح حالات و حوادث بی نیاز نمیکند، ویرایش اثر نیازمند دقت بسیار در برقراری نسبتهای زمانی دور ونزدیک آدمها و حوادث است که گاهاً ازآن غفلت شدهاست. هرچند لغزشهای راه یافته به متن با وجود نقش ظاهراً پاشنه آشیلیشان از ارزشهای نشسته در سراسر رمان نمیکاهند اما به هرحال خواننده مشتاق است رمان را در ظرف واحدی از زمان ببیند و باورکند و نه مثلاً به مثابه اوراق کنده شده دو دفتر مستقل یادداشت که یکی به لیلا و دیگری به نگار پرداخته و یک در میان کنارهم چیده شدهاند و تنها ارتباط آنها مثلاً زمان مشترک ترتیب بهروز حوادث و حضورشخصیت درآنهاست.
توصیف ترافیک به عنوان وجه بارز شب چهارشنبهسوری درست و موثراست. اما دراین آستانهی سال نو آدمهای رمان سرخی تو ازمن در چه حالند؟ به جزسفارش کوتاهی که لیلا از طریق تلفن به مستخدمهاش میکند (میتواند چون ساعت کارتیه دارد ) و یک سفره هفت سین ناقص که نگار در حالی از تردید و کابوس فراهم کرده از جنب و جوش شادمانه شب عید در بین آدمهای رمان اثری نیست و همین لایه رنگ خاکستریِ یکدستِ تهران را برای آنها و ما ضخیمتر میکند. درچنین بستری نویسنده با نازکبینی زنانهاش ما را از دالانهای نیمهتاریک و دلگرفته عبور میدهدتابه شرح ادبار گذشته و حال و روز تاسفبارآدمهای داستانش نزدیک شویم. درزیرزمین ساختمان اسکان پسربچهای جلوی پای زنی ترقه میاندازد. زن ( نگار؟)که پشت ویترین مغازه لگو ایستاده و با دقت همه اسباببازیها و قیمتهایشان را نگاه میکند تکان میخورد. دختر جوان و لاغر اندامی (فرزانه؟) از جمعیت جدا میشود . به طرف نگهبانی میرود و مرد نگهبان با لبخندی به لب او را به داخل اتاقک دعوت میکند. مطب خانم دکتر روانکاوی ( لیلا؟ ) شلوغ است. وانتی پر از وسایل خانه جلوی آپارتمانی پارک شده (وسایل خانه خانم صالحی و دختران به اصطلاح فراری؟) پسربچهای ( فرهاد؟) در اتاقش نشسته موشک و فشفشههایش را میشمرد. پدر ( بهروز؟) در آشپزخانه است وسرش را میان دستهایش گرفتهاست. زنی ( مستانه؟) درخانهاش که اتاقی است پر از کتاب، خودکارش را روی میز میگذارد. دو پیرزن (مادرجان و خورشید؟) در اتاقی نشستهاند. زنی (مادر نگار؟) چادر سفیدبرسر، دست دختربچهای (خواهرکوچک او؟) را گرفته و از درخانه بیرون میآید. (صص2و3و4).
اما نگار نمیتواند دریک زمان هم در ساختمان اسکان باشد و هم کنار راننده وانت زیر بارانی که نمنم میبارد شاهد اثاثکشی خانم صالحی در آن مانتوی کرم رنگ و در خیابان گلبرک. جا نمیافتد فرزانه که احتمالاً در26 اسفند و ساعت 17 و به دعوت نگهبان داخل برج میشود در صبح روز29 اسفند خودش را از فراز آن پرت کند. زمانهای گمشده یا در هم رفته توضیح داده نشدهاند و این امر شاید تاحدی ناشی از پیچیدگی فرم زمانبندی رمان است که با وجود همه محاسنی که دراین اثر به آن ها نایل شده و به همین جهت درمجموع پذیرفتنی است اما به هرحال و در اصل ازطبیعت زندگی واقعی پیروی نمیکند. دوستدار، پدرفرزانه، پدرثمانه، دیروزعصر با شناسنامه رفته و جسد را تحویل گرفته (ص244) حال آنکه این همان روز و ساعتی است که حسام تماماً نزد نگار بودهاست(صص234 تا240 ).
در مجموع اما و بدون شک شاملو در حرکت در زمانهای گذشته دور و نزدیک و بیان حالات شخصیتها توفیق قابل توجه داشته و ترکیب معماگونهای که با سالهای کودکی متین و نگارآفریده درایجاد حس این همانی شخصیتها و سرنوشت تلخ مشابهی که با آن درگیر بودهاند بسیارموثراست.
اشاره شد نویسنده و راوی درکنار عددگذاری و حروفنگاری بخشهای کل داستان به مثابه واحدهای کوچک زمانی و مرور بر مکنونات ذهن و خاطرات دو شخصیت اصلی رمان، دوره کم و بیش 50 سال اخیرجامعه ما را به نقد میکشد. دورهای که به لحاظ حوادث مهم اجتماعی و فرهنگی و سیاسی نقش بسیار موثر در تاریخ همین تهرانی دارد که شاملو به عنوان ظرف مکان حوادث کتاب برگزیده و جا بهجا موفق شدهاست بسیاری ازجزئیات ملموساش را به خوبی و توام با ظرافت و شیرینی تصویرکند. اشاره به پدیدههایی مثل بیجه (ص74) و شبخیز در تلویزیون کانالی آن ورآب (ص25 ) و رستوران نایب (ص55)و... دراین راستاست. امادرخصوص مشخصات مهمتر و اساسیتر این سالها نویسنده به گونه زیرپوستیتر و هوشیارانهتر عمل کرده که به آن اشاره خواهم کرد.
مهسا و مادرش پس ازآنکه به تهران رسیدندکجا رفتند؟ خانه کدام دوست یا فامیل؟ هر بارکه سرخیابانی ایستادند چند ماشین مدل بالا یا پائین که کارشان مسافر بردن نیست جلو پاشان ترمز کردند و برایشان چراغ و بوق دعوت زدند؟ آیا دستشان درجیب مانتو روی چاقوهای تیزکوچکی بود؟ چرا این همه ماشین شخصی به خودشان اجازه میدهند جلوی پای همه زنان و دختران مسافر ترمز کنند و گاهی هر لجنی میخواهند برآنها بپاشند؟ چون ماشین دارند؟ چون گمان دارند نام امروز بیشتر خیابانهای تهران جمشید است؟ تعجب میکنیم اگر حالاکه هرکسی برای هرکسی بوق دعوت میزند روزی و جایی هم باشد که برادری در نیمتاریک اطراف خود خواهر ، پدری دختر و پسری مادرخود را شکار تصورکند؟ ما درکجای این تعادل واژگون ایستادهایم؟
همه چیزخاکستری است. و جزاشارهای که به نامه نگاریهای داریوش و لیلا در دورهای که داریوش درخارک کار میکند میشود، کمتر نقطه شادی وجود دارد. هرآنچه هست هم درتهاجم حادثه از دست رفتهاست (مانند خاطرات خوش نگار از هنرستان و دوران دوستیاش با آزاده ). نکته آنکه داریوش و لیلا نیز دیر زمانی است در اتاقهای جدا میخوابند. نگار، متینی است که در نوجوانی همواره ازسوی پدر مورد تجاوز قرارگرفتهاست. نازنین درمدرسه دچارخطری احتمالاً مشابه میشود که مدتها گفتگو و مشاوره دکتر مهرتاش را میطلبد. لیلا شاهد انتحار مادرش بوده و مادرجان و خورشید هر دو، اسیران قلعه بودهاند. فرزانه نیز از سوی پدر مورد تجاوز قرارگرفته و به فحشا سوق داده شدهاست و هماوست که هنوز هم رهایش نمیکند. توصیف این کودکیهای ویران شده اما به شخصیتهای مرد رمان تعمیم نمییابد. هر چند احتمالاً چرایی رفتار پدر متین و حسام به دوران کودکی و نوجوانی آنها باز میگردد. مگر بیجه نگفت در دوران کودکی، خودش مورد تجاوز قرارگرفته و از اینرو کودکان را به دخمههای تجاوز و قتل میکشاندهاست؟
با اینحال توصیف ابر خاکستری با مهارت بسیار و گاه ایجاز مثال زدنی سراز متن بر میکند.
خورشید، موقع راه رفتن گشادگشاد قدم برمیدارد. لیلا میگوید خورشید خانوم کمکم این شلوار پشمی رو عوض کن. از اون شلوار نازکها پات کن. (ص24) که اشاره به ویرانی تن زنی است که روزگارجوانی خود را در محلههای بدنام تهران گذرانده و حال در جبرانی ساکت آنرا سخت از همه کس می پوشاند.
مادرجان شصت و پنج سال دارد، اما خطوط عمیق صورت و فراموشی گاه به گاه او را به پیرزنی هشتاد ساله بدل کرده. زنی با زیبایی چروک خورده (ص25)
در یخچال را باز میکند. بتهای کاهوی پلاسیده توی یخچال مانده.
فرهاد میگوید: درختاش را بده به من!
برمیگردد. هیچ کس پشت سرش نیست. در یخچال را میبندد. سال کی تحویل میشود؟(ص10)
چراغ قرمز حادثه بار نخست در صفحه دوم رمان چشمک میزند. حوادث دیگری هم در راه است. نگار که یک سالی است از همسرش جداشده و به آپارتمانی نقل مکان کرده ساعات پر از کابوس خود را میگذراند وتنها امید کمرنگی که او را به زندگی پیوند می دهد میل به دیدار فرزند و قول کار جدیدی است که به او دادهاند. جز این آشفته حالی است و خوابهایی سراسر وحشت که ریشه درجهان خاکشده کودکیاش دارند. اکنون همه کس و همه چیز، خیابان وکوچه و روزها و آدمهاو ... دراین خوابها حاضر میشوند و خستگی جسم و جانش، توان مقابله با سادهترین مشکلات را از او گرفتهاند. تکرارسئوال« یارو چه شکلی است» شبیه شوکی تعلیق را وارد داستان میکند. چنان که وارد ذهن خود او کردهاست و پرده سیاه ساتر بر دوران کودکیاش کشیده و اصلاً کنار نمیرود. سئوالی که همه بار اتهام شوهرش نیز با آن بر او فرود آمدهاست، و چه شباهت غریبی است میان سرنوشت او و هما که این هردو در جوانی دست به خودکشی میزنند. گویی همه کاراکترهای زن به نوعی گذشته هم و آینده یکدیگرند ). یارو چه شکلی است؟ او نمیخواهد و نمیتواند به خاطر بیاورد. کجاست آن پلکان و به کجا می رسند پلههایی که تا شروع میکند به پائین رفتن از آنها تاب ادامه از او میگیرند؟ کدام نحس و نکبت بوده که به بوی شیرینی آغشته شده و ناخن برصیقل کودکی او کشیدهاست؟
ما از بریدهبریده خاطرات تلخی که مرورمیشود در مییابیم درکودکی توسط پدر مورد تجاوز قرارگرفته. همان زمانی که متین صدایش میکردند. بعد به اصرار مادرش به شبانهروزیای سپرده شده تا از دسترس پدر دور باشد. اما دوباره و به اجبار او را به همان خانه سیاه بازگرداندهاند. ناچار در دوازده سالگی ساک فرار از خانه بردوش انداخته و نام متین را همراه با عروسکها و سگ کوچکش و پلکانی که به ترسها و ظلمتهای عمیق منتهی میشده یکجا درحفرههای ناشناخته ذهن نوجوانیاش دفن کردهاست. حالا گاه خواهرکوچکاش را به یاد میآورد و اینکه او را آجی صدا میکرده و مادرش را، باچادر سفید گلدار که سرگردان درجستجوی اوست.
بعدها همچنان که خوابهای او آلوده به کابوس آن زیرزمین منحوس و بوی خامه و وانیل و روغن میشود، بیداریهایش نیز ویران از همان است؛ چون روزگارانش که میتوانست آکنده از شادی مادرانه و رضایت زنانه باشد. شب زفاف که بهروز چیزی به روی خودش نیاورد. آورد؟ اولین بارکه گفت کی بود؟ هفته اول؟ چی گفت؟ از یارو گفت؟(ص59)
پله، به نشانه دمادم ترس و سیاهی و فریاد «خفه شو! ساکت! » همواره برای نگار مملو از نکبت وسراسر شوم به نظر میآید. اما پلهها میتوانند در جای دیگری، برای بالارفتن باشند. برای جان گرفتن و شاد شدن. نکتهای که درسرخی تو ازمن به نشانه نزدیک شدن به خوشبختی وآرامش، به شدت زیبا و موثر توصیف شدهاست:
خیلی پله داشت. .پلههای کوتاهی که می شد دو تا یکی ازشان بالارفت و بعد یک در بزرگ داشت که اگر هر دو لنگهاش را باز میکردند بیست نفری هم میشد ازش رد شوند. کف زمین صدا میداد. میتوانست آنجا سر بخورد. بعداً سُر هم میخورد. سر میخورد تا حمام، سر میخورد تا کلاس رقص، سرمیخورد تا کلاس ویلنسل...(ص60)
اگرچه کلید کشف بعضی وجوه شخصیتها و جزئیات حوادثی که درگذشتهی دور رخ داده به شدت (و شاید بیش ازاندازه ) با عدم قطعیتی که درطبیعت خاطره و هذیان و حدس نهفتهاست آغشته شده و معدودی ایدهها نیز در رمان رها شده باقی ماندهاند (درس موسیقی خواندن نگار، تابلوبودن کارهای حسام درموقع برنامه، رنگ تیره پوست یارو- پدرنگار- و اهل بندرعباس بودنش درصفحه 9 و رنگ تیره پوست حسام درصفحه 121 و...) و بعضی شخصیتها هم با وجود تاثیری نسبی که درکیفیت و کمیت حوادث دارند به قدرکفایت معرفی و روانکاوی نمیشوند (این به ویژه درمورد حسام قابل توجهاست )، با اینحال سرخی تو از من را میتوان در زمره رمانهای خیلی خوب سالهای اخیر دانست که به شخصیتهای اصلیاش توجه کافی کرده و درخصوص لیلا، نگار و همچنین مهرتاش و نازنین بسیار موفق بودهاست.
بعضی شخصیتهای فرعی داستان نیز خصوصاً بهمن و خانم صالحی به زیبایی و درستی توصیف شدهاند و حقیقتاً خود خودشان هستند.
عبارت «یارو چه شکلی است » که ارجاع به خاطره محوی است که نگار از پدر در ذهن دارد و همراه داشتن چاقوی کوچکی در جیب مانتو (که مانند آن تفنگ آویخته به دیوار سن، معروف به تفنگ چخوفی، بالاخره درپایان نمایش شلیک میشود) و از آن مهمتر شائبه این همانی فرزانه و خواهرکوچک نگار و از آن جا حسام و پدر او که از طریق واگوییهای نگار و مرور کابوسهایش در جاهایی از رمان به تناوب به خواننده القا میشود از تعلیقهای موثر درکارند که خوب پرداخت شدهاند.
صحنههای رفتن لیلا و نازنین به کافی شاپ ساختمان اسکان و خصوصاً میهمانی ویلای کرج برای معاصرکردن ماجرا بسیار بهجا و خوب ازکار در آمدهاند. ورود مهناز به میهمانی و نمایش برخورد سنجیده لیلا با او از لحظات جذاب رمان است. از آن شیرین ترحضور توجه برانگیز مستانه و بعد هم آن شنای دونفره عالی دراستخر و حرصی که داریوش و بعضی میهمانها میخورند همه و همه طبیعی و قابل قبولاند و فاصله گرفتن و ارتقا و سطح کار خانم سپیده شاملو را درمقایسه با کار قبلیاش نشان میدهند.
سرخی من ازتو درلحظههایی چنان ملموس، شیرین و حتی بازیگوش میشود که انگار خود خود مستانه آمده و روبهروی ما نشستهاست.
همه چیز عالی است. میتواند بخوابد. میتواند بلند نشود. غذا هم لازم نیست بخورد. آنقدر ذخیره چربی دارد « اهوی شتر.» شتر؟توی باغوحش که دیده بود حتماً. آخ اون فیلمه چی بود؟ (ص62)
نگاه میکند به شلوار بهمن که کم مانده از کمرش بیفتد. چند سال است کمربند اختراع شده؟(ص94)
لیلا ناگهان روبرمیگرداند سمت مهرتاش، « مهرتاش تو قلعه رفته بودی؟»
مهرتاش لبخند میزند،« نه بانو، قلعه نه.»
«کجا میرفتی تو پس؟ تخت جمشید؟ » (ص216)
پایانبندی رمان، همچون شروع آن زیباست. طی جملاتی کوتاه به همه شخصیتهای اصلی و فرعی پرداخته میشود و موقعیت هر یک را تا مدتهای بعد از زمان جاری داستان روشن میکند. نگار با طعم شیرین کیک تولد و رختخواب و ملافه ساتن و امید یافتن خواهرگم شده و مهربانیها و مراقبت های لیلا به زندگی باز میگردد و حسام در سوی دیگر ماجرا درسی سی یو بهسر میبرد. درحالی که معلوم نیست سالم از مهلکه و زخم چاقو جان بدر ببرد.
به شخصه باور دارم که یک رمان عرصهی طرح همه و همهی وجوه یک موضوع نیست و نمیتواند هم باشد ( آن هم موضوعی با این ابعاد مختلف تاثیر ) اما به گمانم درجایی، هرجایی و حتی درحد چند جملهای حول همان اشاره به بیجه (ص74) بایدگفته میشد که درجامعهای که گاه این چنین زخمهای عمیقی برتن کودکان دختر مینشیند، کودکان پسر هم ایمن نیستند و شاید حسام میخواست همین را بگوید که آمده بود مطب لیلا.
چیزدیگری هم آزارم میدهد. اینکه مهسای من، برخلاف نگار خانم شاملو، درجستجوهای روزها و شبهای خود و مادرش نتوانسته باشد عاقبت بهخیر شود وکسی پیدا شده باشد که او را به شهر مهر و شیرینی تولد و امید به فردای روشنترمیهمان کند. لیلایی نیافته باشد و ناچار و درحسرت نان به همان مجنون، پدرش، روی آورده باشد تامجالی دیگرلااقل. درست مثل متین که مجبورشد و فرزانه که مردد بود. (ص43) و اینکه اینهمه نگارها آیا جایی، رختخواب نرم و ملافه ساتنی، خواهند یافت؟ بی ترس و بی سقوط؟
و جزاین مهم وعده داده بودم بگویم خانم سپیده شاملو، همچنان که درخلق شخصیتهای لیلا و نگار و مهرتاش و نازنین و حتی مهناز و مستانه و نیز شرح و بسط حوادث پیرامونی آنها به توفیق قابل اعتنایی رسیدهاست چگونه با هوشمندی و به نحوی زیرپوستی موضوع بسیار اساسیتر و مهمتر این سالها را هم به نقدکشیدهاست.
انگارگفتم. نگفتم؟
* این مقاله قبلن در مجلهی هفت منتشر شده است.