راه آبی

داستان و نقد داستان

راه آبی

داستان و نقد داستان

نیش نقد



بعداز یادداشت کتاب1 در وبلاگ، دوستان معدودی نظر گذاشتند که طبق معمول خودم بیشتری‌ها را تایید کردم. اما از دوست خوب، شاعر و نویسنده، سرکار خانم لادن نیکنام که سابقه ارادت محترمانه من به ایشان به ماهنامه هفت بر می‌گردد و بخشی از مطلب به کتاب ایشان و دو خانم نویسنده دیگر مربوط بود خبری نشد. با توجه به ریتم تماس‌های گاهگاهی بین ما، گذاشتم به  حساب تعطیلات نوروز و گرفتاری‌های خانه تکانی و نویسندگی. اما وقتی این بی‌خبری طول کشید به خودم گفتم دیدی چه کردی باز؟ باز یکی دیگر از دوستانت را از خودت رنجاندی! حالا چه می‌کنی؟

کاری که باید می‌کردم انتظار کشیدن بود. بنابراین منتظر شدم. گرفتاری‌های کاری خودم مزید بر علت شد و برگشتنم به قشم و از آن فضای مانوس عسلویه بیرون آمدن، ارتباط‌هایم را به فاصله‌های بیشتر انداخت. از همه بدتر تلفنی بود که دستم بود و اغلب دوستانم با آن شماره مرا پیدا می‌کردند. آن جابجایی کاری باعث شده بود شماره‌ام عوض شود و این را خیلی از دوستانم از جمله خانم نیکنام نمی‌دانستند. در همین احوال ایمیلی از یکی از نویسنده ناشران معروف دریافت کردم که حاوی کلی تشویق و تعریف از همان مقاله بود و بخصوص همان قسمت که به انتقاد از کتاب مشترک سه نویسنده، خانم‌ها کرم‌پور، رونقی و نیکنام، یاد کرده بودم. اظهار امیدواری شده بود که دستم درد نکند و همیشه همین‌طور صریح و مستقل باشم و خلاصه ...ضمناً از من آدرسی خواسته بودند که کتاب‌‌شان را برایم بفرستند. لابد برای این‌که اگر همت کنم یادداشتی هم بر آن بنویسم. ( یک نتیجه گیری صرفاً منطقی است وگرنه طفلک خودشان اصلاً حرفی در این مورد نزدند ). فکر کردم اگر قرار بشود به این کار ( به اصطلاح نوشتن نقد یا یادداشت ) ادامه بدهم بهتر است پول کتاب‌ها را خودم بدهم که بعداً موجبات گلایه مضاعف فراهم نشود. بنابراین پاسخ آن ایمیل ماند. هنوز هم مانده است.  

 بالاخره دوماهی از آخرین سلام و علیکم با خانم نیکنام گذشت و دیگر داشت واقعاً خیلی فاصله می‌افتاد. این شد که به ایشان زنگ زدم و فوراً بعد از سلام گفتم امیدوارم از دست من عصبانی و دلخور نباشید. دیدم که نه... این خانم نیکنام با آن خانم نیکنام خنده‌رو و خانم نیکنام خیلی پرانرژی که از هفت می‌شناختم و در اعتماد و شرق و سینما و ادبیات با هم همکاری داشتیم و در این مدت حتی یک بار به پیشنهاد من و دعوت انجمن داستان‌نویسان جوان در موسسه رویش به اصفهان سفر کرده بود زمین تا آسمان چی...؟ هیچ! واقعاً هیچ فرق نکرده است. به ایشان گفتم که این، این ظرفیت و حوصله‌ای که در مقابل انتقاد از  کتاب‌تان از خود نشان دادید چیز جز علائم حیاتی یک نویسنده نیست. بعد هم اظهار امیدواری کردم که دستشان درد نکند!

 اما نکته جالب این گفتگوی خوب بعداز آن تاخیر، اشاره‌ای بود که ایشان به یکی از نویسنده- ناشران کرد. این دوست که تصادفاً همان نویسنده - ناشری بود که به وبلاگ راه آبی هم ایمیل زده بود ( اصلاً مگر ما چند تا نویسنده- ناشر داریم؟ )، همراه با کلی علائم حیاتی آب زیرکاهانه و تفرقه افکنانه! ( مثلاً اظهار تعجب ساختگی لابد ) گفته بودند این فلانی عجب آدمی است ها؟ مگر شما با هم این‌همه در آن‌جا و آن‌جا و این‌جا همکاری نداشته‌اید؟ پس چه‌طور این طور دست به قلم برده و نوشته؟

 بعد از این‌که موکداً از خانم نیکنام پرسیدم جدی؟ و باز پرسیدم راستی؟ و قبل از این‌که بگویم ایشان چیزی هم برای من نوشته‌اند گفتند که در جواب آن حیرت ( ! ) گفته‌اند فلانی ( یعنی من ) همه این حرف‌ها را قبلاً تلفنی هم به خودم گفته است.

من هم داستانی از دوستی لاک پشت و عقرب تعریف کردم که به گفتگوی‌مان بار به اصطلاح عمیق‌تری! بدهم.  اما آن داستان:

لاک‌پشت و عقربی سال‌ها با هم دوست بودند. یک‌بار قصد سفر کردند. وقتی کنار رودخانه‌ای رسیدند عقرب شروع کرد به گریه کردن. لاک‌پشت پرسید چی شده چرا حالت گرفته شده؟ معلوم شد ایشان شنا بلد نیست و نگران غرق شدن خودش است. لاک‌پشت گفت غصه نخور دوست عزیز. من شنا بلدم. شما برو روی لاک من، خیالت هم تخت باشد. وسط‌های رودخانه، همان‌جا که معمولاً آب عمیق‌تر هم می‌شود لاک‌پشت صدای تق‌و‌تقی شنید. پرسید این دیگر چه صدایی است؟ عقرب گفت هیچی بابا برو! او هم به شناکردن ادامه داد. باز هم شنید کسی تق‌و‌تق می‌کند. گفت جناب عقرب شما که آن بالایی ببین این صدای چیست آخر؟ انگار یکی دارد با یک چیز سخت وتیز به لاک من می‌زند! مگر این دور و اطراف به جز من و شما کس دیگری هم هست؟ عقرب گفت: گفتم که! این همین‌طوری است. به دل نگیر! برو که زودتر برسیم. توجهی به این نیش‌ها که می‌زنم نکن دوست من! این‌ها از روی عادت است. بگذار به حساب زنگ خطر... برای هشیار شدن بیشتر مثلاً!

حالا...

خانم نیکنام عزیز. شنیدم کتاب علائم حیاتی یک زن به چاپ دومش نزدیک شده. تبریک می‌گویم. ضمناً همین‌طور شنا کنید دوست عزیز! شنا کنید به جلو لطفاً!   

 

تهران و نویسنده‌‌اش

 

 

نگاهی به مجموعه داستان من عاشق آدم‌های پولدارم

نوشته سیامک گلشیری 

 

 رفتن به نمایشگاه بین‌المللی کتاب تهران دو سال پیش با آن همه جنجال‌های پیش از تشکیل، اگر هیچ فایده‌ای نداشت( که در واقع هم نداشت) این فرصت را داد که در نبود کتاب‌های تازه‌ای که به رسم هرسال در دقیقه نود از تنور چاپ در می‌آمدند و دوان دوان خودشان را به روی میز فروش انتشاراتی های معتبر می رساندند بگردم و بگردم و چیزی پیدا کنم و بخرم تا در طول این هزار کیلومتری که برمی‌گردم سر کار و زندگی‌ام و دو سه ماهی که خلاء بعد از نمایشگاه همچون قبل از آن حسابی کلافه‌ام می‌کند سرم را گرم کنم. چیزی پیدا نکردم. مارپیچ شلوغ و طولانی غرفه‌ها را می‌رفتم و چشم می‌انداختم به عناوین قدیمی ریخته روی میزها و بر می گشتم و سرآخر رضایت دادم به...

 به نظرم بی‌هیچ دلیل مشخصی طی سال‌های گذشته از نام و کتاب‌های سیامک گلشیری پرهیز کرده‌ام. شاید به همان دلیلی که مدت ها از کتاب های سپیده شاملو دوری می کردم. شاید فکر می کردم چیزی غیر از خود کتاب و نویسنده اش چماق شده بالای سرم که سخت ام آمده. شاید هم مثل زمانی که نام و نشان سازمانی و حزبی روی جلد کتاب هایی می‌آمد و دلم رضا به خواندنشان نمی‌شد از چنین نام‌ها و نشان‌هایی می‌گریختم.

 سه چهار سال پیش، ( وه که زمان چه زود می‌گذرد! ) وقتی که برای آشنایی و کار کوچکی پرسان پرسان به دفتر مجله کلک می‌رفتم و در پارکینک ساختمانی حوالی خیابان جمالزاده مرد سی و چهار پنج ساله خوشپوش و مرتبی (درست شبیه کارآکتر یکی از داستان‌های بد مجموعه ‌ای که می خواهم در باره‌اش حرف بزنم ) را دیدم که آرام از پله‌ها پائین می‌آمد، ساکت و بی سلام از کنار او که حالا دیگر از روی عکس کاملاً شناخته بودمش گذشتم و از پله‌ها بالا رفتم و حدس زدم احتمالاً همین ساعت داستانی برای چاپ در کلک تحویل داده و با اطمینان از این که بلافاصله در شماره بعد چاپ می‌شود  این‌قدر آرام و مطمئن بر می‌گردد که زود‌تر برسد به کلاس آموزش داستان ‌نویسی ‌اش. به هر حال بعد از آن ملاقات ناگهانی هم گاردم در مقابل نام و کتاب های او باز نشد که نشد و داستان اش را هم در شماره بعدی کلک نخواندم. ( از آن لج بازی های بی خودی!)

 اما جو نمایشگاه اثر کرد و فکر کردم اگر این لج بازی ادامه پیدا کند و آقای سیامک گلشیری همچنان رمان و داستان کوتاه بنویسد و این‌جا و آن‌جا به چاپ برساند به خودم بیشتر از هر کس دیگری بد می‌کنم و حتماً این من هستم که باید پا پیش بگذارم و یخ رابطه عجیبم را با او که اسمش البته یاد آور خیلی چیزهاست و در هر صورت  توقعاتی را در خواننده شیفته آثار هوشنگ گلشیری بزرگ و احمد گلشیری عزیز بر می‌انگیزد بشکنم. شکستم البته. شاید کمی دیر اما بالاخره شد. قرعه هم به نام محموعه داستان " من عاشق آدم‌های پولدارم (انتشارات مروارید،1385) ایشان افتاد.

 به تلافی آن عقب‌افتادگی خود خواسته، و خلاف عادت مالوف، کتاب را از آخر شروع کردم که به زعم خودم از نزدیک ترینِ آثارش به امروز شروع کرده باشم. هرچند به تدریج متوجه شدم داستان ها تاریخ نگارش ندارند و از مضمون شان هم تقدم و تاخری پیدا نیست. اما به هر حال همان اولین داستان که آخرین داستان مجموعه است به دلم نشست و خب دیگر...باعث شد پیش بروم. بعد از آن بود که حرف های دیگری مطرح شد. حرف های بیشتر و شاید مهم تری.

 " من عاشق آدم های پولدارم" مجموعه ده داستان کوتاه است که مکان وقوع حوادث همه آن ها تهران و به احتمال قوی جایی در غرب آن شهر ( خیابان آزادی و شهرک اکباتان و...) انتخاب شده و با آدرس های دقیقی که گاه نویسنده از موقعیت های مکانی کارآکترهایش می دهد( و بر این شیوه اصرار می کند) کم مانده که آدم های داستان ها و رنگ و اندازه در و دروازه خانه شان را هم بشناسیم و این نیست جز آن که گلشیری خواسته باشد به شیوه خود بر معاصر بودن و البته ایرانی و به خصوص تهرانی بودن آدم ها و موقعیت های داستان هایش تاکید کند.

 می بینمش که ایستاده یک جایی کنار خیابان. صدای بوق چند ماشین را هم می شنوم. ایستاده کنار خیابانی که به خیابان آزادی می ماند، انگار سرِ استاد معین یا جیحون یا زنجان. پیاده رویِ عریض خیابان آزادی پیداست. (ص 152)

 جلوِ تک تک کتابفروشی ها می ایستد و به دقت ویترین ها را تماشا می کند. جلوِ یکی شان، انگار خوارزمی، آن قدر طولش می دهد که فکر می کنم دیگر اصلاً قرار نیست از آن جا تکان بخورد.(ص 154)

 تا حالا هیچ وقت تو اون رستوران های طبقه آخر پاساژ مهسان رفته ای؟(ص 109)

 این گونه دقیق کردن مکان ها( به خصوص هنگامی که پیش تر می رود و به دقیق کردن اشیا و لوازم و... به حد ابعاد و اندازه و رنگ و سایر مشخصات شان نزدیک می شود) می تواند هم بهشت و هم جهنم داستان باشد.

 انگشت اشاره اش رافشار داد روی دکمه سیاه رنگِ روی دستگیره شیشه سمت راست ماشین که تا نیمه پائین رفت، انگشت اش را برداشت. سرش را برد طرف شیشه. به مردی که نشسته بود پشت فرمان بی ام وِیِ انگوری رنگ،... برگشت و چشمش به پژویِ جی ال اِکسِ نقره ای رنگی افتاد که درست پشت ماشینش پارک کرده بود. (ص 101)

 به پنجره کوچک طبقه سوم نگاه کرد. نور خفیف نارنجی رنگی که حدس می زد از چراغ توی هال پشتی است از پشت پرده های توری سفید پیدا بود.(ص113)

به این ترتیب شاهد جزئیاتی هستیم که هیچ نقشی در پیش رفت داستان ندارند و حتی در خدمت فضای معینی قرار نمی گیرند که مثلاً روحیات یا ذهنیات کارآکترها را رنگ آمیزی کنند و عمق ببخشند. صرف این که هر شیئی با همه آن مشخصاتی که دیده می شود یا به خاطر آورده می شود توصیف شود به جز طولانی کردن متن و گزارشی کردن بیشتر آن اثری ندارد. در همین صفحه 113 که شروع داستان تازه ای است و طی حداکثر15سطر، عبارات: نور خفیف نارنجی، جعبه کوچک سبز رنگ، پراید نقره ای رنگ، کیف سیاه چرمی، کیف کمری سیاه رنگ، پرده های توری سفید و روبان نقره ای رنگ همه  فقط به رنگ اشیا اشاره کرده اند که می توانند به راحتی حذف شوند. چرا که به جز یکی باقی این اشیا نه تنها به لحاظ رنگ شان بلکه به لحاظ خودشان نیز در مسیر پیش رفت داستان قرار ندارند و یکی دو ثانیه بعد فراموش می شوند.

 از این دست، عبارات متعدد پیوسته دیگری نیز هستد که گاه تا حد یک پارگراف و حتی یک صفحه کامل از متن را اشغال می کنند وبه جذابیت های قابل توجه دیگری که به آن ها اشاره خواهم کرد آسیب جدی وارد می سازند.

 این که: گذاشتش توی جیب بغل کتش و زیپ کیف را کشید. تلفن همراهش را از توی داشبرد بیرون آورد و فرو کرد توی کیف کمری سیاه رنگش. کیف نُت بوک را برداشت و از ماشین پیاده شد. دکمه پائین کنترلِ دزد گیر را فشار داد. اهرم های هر چهار در ، در حالی که چراغ های راهنمای ماشین خاموش و روشن می شدند، همزمان پائین رفتند.(ص 114) گویی به منظور آموزش طرز کار دزد گیر اتومبیل و این که: قوطیِ نارنجی رنگِ چسب مایع را از روی میزِ گردِ نزدیکِ در بر می دارد و بر می گردد. درِ پاکت را چسب می زند و می بندد. چند بار کف دستش را محکم روی جایی که چسب زده می کشد. (ص 168) احتمالاً به نیت آموزش نحوه پست کردن نامه به خواننده مظلومی! مثل من در کتاب آورده شده اند.

 اما توجه این چنینی به جزئیات اگر بهشت خودمانی شدن متن و به خصوص آسان خوانی آن توسط خواننده خاص ( که لابد به فروش بیشتر کتاب منجر خواهد شد) را در پی داشته باشد جهنمی هم دارد. چاهی است که نویسنده خود سر راه خودش می کَنَد.

 حلقه را گرفت و خودش فرو کرد توی انگشت سفید و باریک زن!!(ص 118)

 همان زن دلسوز، سینی به دست با آن لبخندی که دندان های گراز مانندش را آشکار کرده، وارد اتاق می شود.(ص158)

سی دی را که رویش نوشته مسیر غلط بیرون کشیدم...فیلم را گذاشتم توی ویدئو و ...(ص 9)

 انصافاً شما چگونه می توانید زن دلسوزی رامجسم کنید که دندان های گراز ما نند داشته باشد؟ می شود به جای آن که انگشتی را توی حلقه کرد، حلقه را توی انگشت( آن هم از نوع باریک اش ) فرو برد؟ راستی راستی اگر این میل ظاهراً سیر ناپذیر گلشیری به آوردن توضیحات بدیهی و درج صفات بی تاثیر برای اشیا و لوازم و حرکات و موقعیت های کارآکترهایش به گونه ای دقیق، قاطع و موثر تحت ویرایش مجدد قرار گیرد (که حاصل آن احتمالاً کاهش حداقل پانزده درصد از حجم کتاب حاضر خواهد بود ) بعضی نکات و امتیازات مسلم داستان ها برجسته تر خواهند شد و مجموعه "من عاشق .." از چاله ای که یک پایش در آن گیر است بیرون خواهد آمد.

 چنان که اشاره شد همه داستان های این مجموعه (و آن طور که شنیده ام بسیار دیگری از کارهای قبلی این نویسنده) در تهران امروز اتفاق می افتند و در اغلب آن ها شاهد حضور کارآکترهای زن و مرد جوانی هستیم که در آپارتمانی کوچک زندگی می کنند و به نظر می رسد کمتر از یک سال است با هم ازدواج کرده اند. بچه ای ندارند و به جز در یک داستان علاقه چندانی هم به داشتن آن بروز نمی دهند ( لابد علامت مدرن بودن زندگی های جدید). مرد نویسنده است و این موضوع در چندین داستان مورد تاکید قرار می گیرد. همسرش با او همدل و همراه است و به ویژه به نویسندگی شوهرش احترام می گذارد و از این بابت خوشحال است. در لیلیوم های زرد که جزء داستان های خوب مجموعه است چندین بار شاهد اظهار نظر سیمین همسر راوی هستیم که به نویسنده بودن و نحوه کار او اشاره دارد و این اظهارات چنان با واقعیت نویسندگی سیامک گلشیری منطبق به نظر می آید که گمان نمی رود راوی لیلیوم های زرد کسی جز خودِ خودِ او باشد.

 سیمین گفت :" اتفاقاً بهنام هرچی رو که می بینه داستانش می کنه."(ص 21)

سیمین گفت:" من هرچیز جالبی را که می شنوم یا می بینم براش تعریف می کنم. بعضی هاشو واقعاً می نویسه."(ص29)

سیمین گفت: " من هرچی رو که فکر کنم به دردش می خوره براش تعریف می کنم."(ص 43)

و آن جا که راوی داستان در پاسخ به سئوال ساسان که می خواهد نظر واقعی او را درموضوع مورد بحثی بداند و اصرار دارد راوی همان دم جواب بدهد سخن می گوید گویی حقیقتاً از زبان سیامک گلشیری است که می خوانیم:" خیلی وقت ها می نویسم که به خیلی چیزها برسم."(ص 40)

 شاید یکی از این وقت ها در هنگام نوشتن داستان لیلیوم های زرد بوده باشد که شاهد گفتگوی به شدت جذاب و پرکشش چهارنفره بین راوی و همسرش با زوج جوان دیگری هستیم که هر دو زوج، نمونه های باور پذیری از خانواده های متعلق به قشر متوسط جامعه شهری ما هستند. طراحی صحنه های گفتگو گاهی در هال وگاه در آشپزخانه و آمد و رفت کارآکترها در فضای محدود آن آپارتمان کوچک که با دقت و هنرمندی شایسته ای ارائه شده و کاملاً معطوف به خوندار کردن بیشتر و موثر تر این دیالوگ طولانی است از قابلیت های مسلم گلشیری خبر می دهد و رضایت خواننده نیز برای تحمل بعضی افت ها و تاخیرها و کندی ها دربخش هایی از داستان های دیگر تا حدود زیادی جلب می شود.

 فضای غم باری که در داستانی به یاد جان باختگان سقوط هواپیمای سی یکصد و سی تصویر شده و ناشی از نگرانی های معمول مادر و پدری در اطراف تنها فرزند بیمارشان است بدون سانتی مانتالیسمی که ممکن بود داستان به دام آن بیفتد و اشک انگیزش کند تاثر خواننده را بر می انگیزد. توصیف صحنه هایی که از تلویزیون پخش می شود و مرد در سکوت ناگزیر حاکم بر خا نه ( برای مراعات حال فرزند بیمارش) شاهدآن هاست زیبا و موثرند. گویی مرگ مسافران هواپیمایی که در منطقه مسکونی سقوط کرده و صحنه های جستجو در ویرانه های شعله ور ساختمان ها پس زمینه ای برای احتمال وقوع مرگ کودک بیمار نیز هست و این اشاره های متعدد به مرگ کنتراست لازم را برای تاثیر ماندگار تصویر آخری که از مادر، در کنار فرزند بیمارش ارائه شده به دست می دهد.

 زن داشت به پسر بچه نگاه می کرد. آهسته گفت: کاش همیشه همین قدر می موند. کاش می تونستم همیشه پیش خودم نگهش دارم. خم شده بود. خیره شده بود به پسربچه.(ص 75)

 داستان های پارک چیتگر و همه اش پنج دقیقه فرقِ شه و من عاشق آدم های پولدارم و نیز گرگ خون آشام در خیابان ها و اتوبان ها و اطراف تهران می گذرد و به نظر می رسد در این خصوص نویسنده اصرار داشته چهره های پنهان تر شهری این چنین را بازنمایاند. اگر در سه داستان فوق بیشتر چهره خشن و بی بند و بار و بی قانون تهران تصویر می شود در داستان گرگ خون آشام تاثیر عمیق این فضای خشن و نا امن تا پنهان مانده ترین گوشه های فردیت کارآکترهای اصلی ترسیم می شود و این اثر را به لحاظ صحنه پردازی و رعایت ایجاز نسبی در توصیفات و دیالوگ نویسی عالی ممتاز می کند.

 استیصال بهمن در برقراری مجدد رابطه ای که با لاله داشته و خود موجبات اصلی قطع آن بوده است در دیالوگ طولانی بین آن دو در فاصله رفتن تا پارک چیتگر به خوبی به خواننده القا می شود. در واقع با اطمینان می توان گفت که گلشیری در صحنه آرایی لحظات درگیری لفظی بین شخصیت های داستان هایش موفقیت بیشتری کسب می کند و چشم اسفندیار داستان هایش تنها آن جایی است که متن ها ریتم کندی می گیرند و راوی یا نویسنده درصدد ترسیم دقیق موقعیت مکانی یا مقدمه چینی کسل کننده برای ورود به صحنه های پر التهاب این گونه درگیری های لفظی هستند. در جناب نویسنده با ریتم به شدت کندی در سراسر داستان مواجهیم و پایان بندی غیر قابل باور آن نیز بیشتر از آن که تراژیک مورد نظر گلشیری باشد، کمیک و شوخی به نظر می رسد.

 پایان بندی داستان گرگ خون آشام اما، بر خلاف پایان بندی داستان های جناب نویسنده و فقط می خواستم.. و من عاشق آدم های.. که نقطه ضعف داستان هایشان محسوب می شوند نقطه قوت آن و حاکی از توانایی های بالقوه گلشیری است که به تخیل خواننده فرصت می دهد تا داستان را در ذهن و زندگی خود نیز پی بگیرد و این انتظار به جای خواننده داستان کوتاه به طور کلی و داستان های این مجموعه به طور خاص است که بطلبد سیامک گلشیری، در مقام نویسنده ای با تجربیات طولانی در نگارش داستان و رمان و نیز ترجمه متون ادبی، با خود داری از ارائه خیلی توصیفات سردستی و توضیحات بدیهی و اضافه نویسی های طولانی از او دریغ نکند.

 جای تصویرهایی خوندار تر و علنی تر از رابطه عاطفی بین دو شخصیت تقریباً ثابت همه داستان های مجموعه، نویسنده و همسرش، در فقدان بچه و در پس زمینه علاقه ای که وجود دارد اما شاید به عمد در همه موارد نا گفته مانده خالی است. تصویرهایی که گاه درست در لحظه وقوع با خود داری راوی و عقب نشینی غیر قابل باور هر دو طرف از درگیر شدن در آن رنگ باخته و محو می شود و در شمای کلی اثر خلاء ای جدی به جا می گذارد. اشاره ام بیشتر به داستان فقط می خواستم باهات شوخی کنم است که یخ و بی نمک پیش می رود و تمام هم می شود. مرد پس از هفته ای به خانه برگشته و در آن حال که زن در حمام است و صدایی از بیرون توجهش را جلب می کند بی هیچ توضیح و مقدمه ای خود را گوشه ای پنهان می سازد که چه بشود؟ که به قول خودش با زن شوخی کرده باشد. عین فیلم ها و سریال های تلویزیونی که زن و مردی مشتاق به جای رفتن به سوی همدیگر و در آغوش کشیدن هم به بهانه ای مضحک از همدیگر فاصله می گیرند و از دور هم را صدا می زنند. با این توصیف فضای این داستان و اغلب گفتگوهایی که در سایر داستان های مجموعه بین شخصیت ها در می گیرد جدای از همه ویژگی های خوب و بدی که برشمردم از حیث موضوعی دیگر نگران کننده اند. این که گلشیری در مجال ده داستان کوتاه مذکور و یکصد و هشتاد صفحه کتابش عامداً و آگاهانه چشم بر بسیاری از واقعیت های دیگر روزمره دور و اطرافش بسته باشد. مثلاً توجه کنید که در هنگام طرح موضوع سقوط هواپیمای سی یکصد و سی به آن همه شایعاتی که در سطح جامعه پخش است اشاره ای تلویحی هم نمی کند و تنها خیلی محتاط و از قول شخصیت زن داستان اش می گوید: اگر اون هواپیما پرواز نکرده بود الان همه شون زنده بودند.(ص 74) می بینیم که شیره را خورده و گفته است شیرین است و می بینیم که همه چیز به نحو حیرت آوری تحت کنترل ضمیر آگاه نویسنده است. انگار قرار نیست چیزی بیرون از طرح اولیه در داستان اتفاق بیفتد و بد های داستان باید همان بد های صفحه حوادث روزنامه و منابع رسمی سطح جامعه باشند و نویسنده در مقام راوی ذهنیات و دورنیات شخصیت های مختلفی که نمایش می دهد گامی از پسند رسمی حاکم بیرون نگذارد.  انگار قراربوده است کتاب حتماً به نمایشگاه برسد. چه بسا بدین سان است که کتابی در می آید و کتابی در می ماند!!

 گمان می کنم بار دیگر که در جایی، راه پله ساختمان دفتر مجله ای یا انتشاراتی در جلوی دانشگاه یا پشت چراغ قرمزی یا پیاده رو و پارکی در غرب تهران به نویسنده ای برخوردم که شلوار پارچه ای مشکی رنگی با پیراهن چهارخانه و یک کت خاکستری پوشیده و یک کیف سیاه چرمی هم در دست دارد جلو بروم و سلام کنم و بپرسم: با اوصافی که گفتیم و نگفتیم آیا در نمایشگاه بین المللی کتاب سال آینده شاهد کارهای بهتری  از شما خواهیم بود؟

ساعدی با من و این‌جاست.



 دوسال پیش تماشای فیلم مستندی که از کانال چهار تلویزیون خودمان پخش می‌شد، در یک بعداز ظهر خلوت جمعه عسلویه، در لابی ساختمانی که به جز خودم کس دیگری آن‌جا نبود، پاک غافلگیرم کرد. فیلمی از یک کارگردان به نظرم زن ایرانی که روستایی نزدیک یک جا، کجا؟ نمی‌دانم، را نشان می‌داد. همان روستایی که فیلم مشهور « گاو » در آن فیلم‌برداری شده بود. خانه‌ها و هوا و مردمی که در فیلم معروف مهرجویی حضور داشتند، مردهایی اغلب خیلی پیرکه در زمان ساخت فیلم پسر بچه‌هایی بیش نبودند،... یادتان هست که؟ هست؟ همان بچه‌هایی که دنبال اسماعیل داورفر می دویدند و به دیوانه بازی‌ها او می‌خندیدند. صورتش را سیاه کرده بود و چشم‌هایش به مرغ ترسیده می‌ماند. بچه‌هایی که سر راه مشدحسن می‌ایستادند و وقتی می‌دیدند دارد از ته کوچه پیدا می‌شود پر سرو صدا از سر راهش می‌گریختند. پیرمردها می‌گفتند که در زمان کودکی‌شان، یادشان می‌آید، مشدی حسنی بود که گاوش مرده بود. می‌گفتند که آن‌ها دنبال گاو می‌دویدند و در استخر آبی که همان روزها وسط میدانگاهی ده کنده‌اند آب‌بازی می کردند. استخری که جز گودالی با دیوارهای فروریخته چیزی از آن باقی نمانده بود. در فیلم مستند آن روز جمعه عسلویه همه طوری حرف می‌زدند انگار واقعاً گاوی، مشد حسنی، گاو مشد حسنی و مشد حسنی که گاو شد بوده. همه داستان فیلم جزیی از خاطره‌هاشان شده بود.

امشب، این‌جا در تنهایی خواب افتادن روی مبل جلوی تلویزیون، ناگهان با زنگ بی‌وقت تلفن بیدار شدم. دوستی بود که از آن سر دنیا تماس می‌گرفت. گویی می‌دانست از شنیدن صدایش، به خصوص که با بغضی در گلو خواب افتاده بودم، شاد می‌شوم که گوشی را برداشته بود و در وسط روز آن سر دنیا شماره گرفته بود. تلویزیون روشن مانده بود از آخرشب و با صدای کم، سیاه و سفید نور می‌ریخت به هر طرف. سیاه‌پوش‌هایی روی دیوار حرکت می‌کردند، داس به دست. مرد و زن جوانی پای دیواری، پچ‌پچ، خلوت کرده بودند. آدم‌هایی از روشنایی بیرون می‌ریختند. چوب به‌دست‌هایی ترسیده، و نگران گوسفندهاشان بودند.

« بلوری‌ها اومدند! »

نمی‌دانم کدام کانال بود که با کیفیتی عالی گاو مهرجویی، گاو ساعدی، گاو انتظامی و نصیریان و فنی زاده و والی و مشایخی را پخش می‌کرد. یادم افتاد به فیلم مستند دوسال پیش که جایی هم مشایخی گله کرده بود که از گاو فقط یکی دو نفر بیرون آمدند. نام دو نفر فقط باقی ماند. در حالی‌که همه زحمت کشیدند. همه خوب بودند. می گفت فیلم را دوست ندارد. هیچ وقت آن را ندیده است. نگاه نمی‌کند به فیلم که دلش را به‌ درد می آورد. شاید برای همین، یک بار که بیست و خورده ای سال پیش به همراه رضا کرم‌رضایی برای بازی در یک فیلم بد به قشم آمده و شبی هم میهمان من بودند میلی نداشت در باره گاو و مهرجویی حرفی بزند و در عوض چندین و چند بار اراداتش را به بیضایی اعلام کرد. به نظرم خیلی درست می گفت. می‌بینم همه خوبند. همه چیز عالی است. باز تاکید کرد هیچ وقت دلش نخواسته فیلم را ببیند اما نگفت، یادم نمی آید گفته باشد، گاو ساعدی یا گاو مهرجویی.

« چه خبره بابا؟»

« هیچی بابا! بلوری‌ها اومده بودند مشد حسن را بدزدند!»

هیچ چیزی نیست که دوستش نداشته باشی. در این فیلم را می‌گویم. هیچ عکسی، هیچ صدایی، هیچ لحظه‌ای نیست که نخواهی همین‌طور باشد. عصمت صفوی محشر است. زن جوانی که می‌گذارد برادرش، فنی‌زاده، به خواب سنگین برود و آن‌گاه آرام در را برای محبوب باز می‌کند. بچه‌ها ... آه بچه‌ها. آن پنجره که مثل قاب عکس هر بار ده دوازده صورت زن و مرد را در خود جای می‌دهد. به آغل نگاه می‌کنند. به مشدحسن. به گاو مشد حسن. من نمی دانم فیلم‌برداری گاو چند روز، چند شب، چند شب و روز طول کشیده اما می‌دانم اگر ساعدی آن دور و برها نبود همه چیز این‌قدر عالی در نمی‌آمد. به نحوه نشستن مشایخی، تکیه دادنش به دیوار آجری  توی قبرستان، نگاه می‌کنم. به شکم جلو آمده و گردن کوتاه وسر فرو رفته در شانه‌ها. به کپه کپه‌ی آدم ها، سیاه‌پوش‌هایی که در باد آرام می‌گذرند، که آرام در باد می‌گذرند. آه که این زن‌ها، جز زن‌های ذهن و قلم ساعدی نیستند. ترس و لرزش را به یاد بیاورید!

سال 48، در سالن اجتماعات دانشکده نفت آبادان، دکتر غلامحسین ساعدی در باره سینمای مستند سخن می‌گفت. عصر یک روز پاییز یا زمستان آن سال بود. وقت پرسش و پاسخ پیش آمد. همه از نمایشنامه و تئاتر، از آی باکلاه آی بی‌کلاه، از لال‌بازی‌ها و دیکته و زاویه او پرسیدند، از چوب به دست‌های ورزیل... از گاو.

دوباره بچه‌ها دویدند. باد در شاخه‌ها و برگ‌های درخت کنار استخر می‌پیچد. دارند طناب دور و گردن مشد حسن را می‌کشند. انتظامی صدای گاو در می‌آورد. آدم‌ها روی خط افق محو می‌شوند. باران می‌بارد. در فاصله‌ی دورتر، گاو را می‌کشند. بلوری‌ها روی تپه ایستاده و مواظبند.

گفت: وقتی تصمیم گرفتیم فیلم را بسازیم به همراه مهرجویی به اداره فرهنگ و هنر رفتیم. گفتند کجا؟ گفتیم این‌جا. گفتیم فیلم را این‌جا می‌سازیم. عکس‌ها را نشانشان دادیم. بیشتر از پنج‌هزار عکس که از هر گوشه روستا برداشته بودیم برای بررسی لوکیش‌ها... روستایی بود عجیب. از خانه حسن به حیاط حسین می‌رفتیم. از سوراخی ته اتاق یکی دیگر به آشپزخانه آن یکی راه پیدا می‌کردیم. آغل بعدی به حیاط آخری راه داشت.

عصمت صفوی صورت زن جوان را بند می‌اندازد. آدم ها، مردها و زن‌ها روی دیوارها پخش‌اند؛ مثل کلاغ.

آه که عاشق این همه ایجازم. وه که زیباست، زیباست و می‌دانم هیچ چیز این زیبایی بی بدیل بصری اتفاقی نیست. وه که دلم را خط می‌زند ساز فرهت. زن می‌ایستد بالا بام. پیش از آن‌که پایانی در کار باشد شروع‌ها آغاز می‌شوند.

گفت: هر چه اصرار کردیم نپذیرفتند. گفتند چنین روستایی در هیچ کجایی از ایران نیست. گفتیم هست. عکس داریم این قدر! گفتند نه! مجبورمان کردند در جایی‌که آن‌ها می‌گفتند فیلم را بسازیم. فقط در آن‌جاها که آن‌ها نشان‌مان می‌دادند.

گفت: وقتی رسیدیم، همه‌جا را سفید کرده بودند. گچ و دوغاب مالیده بودند به هر چه دیوار بود. یک کامیون پیف‌پاف آورده بودند و همه جا پاشیده بودند، از دست مگس‌ها. بچه‌ها صندوق‌های خالی حشره‌کش را چیده بودند پست کله هم و کم مانده بود دور آبادی دیواری بکشند. آن‌قدر زده بودند به همه جای گاو که وقتی کارگردان به فیلم‌بردار کات می‌داد و همه می‌رفتیم برای احتمالاً چای یا نان و آب و گاو را می‌بردند به آغل دنبالش راه می‌افتادند... نرم می‌خندید ساعدی با قد نسبتا کوتاه و خنده پخش روی سبیل‌های کلفت‌اش، به نظرم زمستان بود و کت و شلوار سرمه‌ای پوشیده بود، می‌خندید باز و عینکش را در می‌آورد و دستمال می‌کشید، به نظرم خیلی دوستش داشتم در آن سن هفده یا هیجده سالگی‌ام و دلم می‌خواست نزدیک بودم به او نزدیک‌تر از آن ساعت هفت غروب یک روز زمستانی در سالن دانشکده نفت آبادان با کف مکالئوم و بوی خوش چوب، به نظرم... به نظرم همه چیزها کمر بسته‌اند با هم در این شبی که چهل سال گذشته از آن لبخند پخش و آن کت و شلوار سرمه‌ای و عینک. معلوم است دیگر. گفتند دنبالش راه می‌افتادند شاید با این فکر خنده‌دار که نکند این گاو، چیزی دیگر، شاید کود شیمیایی بیندازد از زیر دمبش به کف آغل و می‌خندید باز. می خندید به بچه‌ها و گاو و سانسور.

یک سال بعد جلوی دانشگاه تهران دیدمش. در حلقه‌ای از چند دانشجو ایستاده بود و در باره آرامش در حضور دیگران که تقوایی تازه روی پرده فرستاده بود حرف می‌زد. روز بعد هم دیدمش، کمی آن‌طرف تر وسط باز چند نفری دانشجوی پسر. روزهای بعدهم جاهای دیگر جلوی دانشگاه می‌شد پیدایش کنم. هر روز عصر، در آن‌روزهای سال اول دانشجویی، به کتابفروشی نمونه سرمی‌زدم. عاشق دیدن کتاب‌ها بودم. عطف یکی یکی کتاب های نیل و امیرکبیر و گوتنبرگ و رز و مروارید را می‌خواندم. گاهی می‌کشیدم بیرون و نام نویسنده و شاعر و طرح جلدش را نگاه می‌کردم. بیژن اسدی‌پور دوستم داشت و کاری داشت اگر کتابفروشی را نیمساعتی می‌سپرد دستم که برود و زود برگردد. خیلی‌ها می‌آمدند. خیلی ها را می‌دیدم. ساعدی هم سر می‌زد.

روزی هم آمد که با دوستی آن‌جا بودم. دوستی که بعد از آن روز هم این جا ماند. در این خانه وخانه و خانه من. خانه‌ای که در این ساعت شب هنوز بوی خوب گاو می‌دهد. بوی خوش انتظامی و فرهت و فنی‌زاده و مشایخی. بوی نصیریان حتی. بوی داورفر.

پرسید: دندان‌ات؟ چندتا شان؟ درد می‌کند هنوز؟

سلام دادیم به دکتر. چند روز قبل‌اش از برادرم شنیده بودم که در یک بیمارستان در جنوب شهر هر روز صبح مریض‌ها را، روانی‌ها را، ویزیت می‌کند. برادرم پزشکی می‌خواند. برایمان تعریف کرده بود دکتر دانشجو‌ها را بالای سر  بیمارها می‌برد و از تک تک می‌خواهد با بیمار مصاحبه کنند. بگردند بیماری را پیدا کنند. تعریف کرده بود آن روز هم بالای سر زنی ایستاده بودیم با دکتر . زن سردرد داشت. هر روز صبح که از خواب بیدار می‌شد ناگهان سردرد سراغش می‌آمد و به هم می‌پیچاندش. هر کدام چیزی گفته بودند به دکتر و نظری داده بودند. از زن سئوال کرده بودند هر چه به نظرشان آمده بود. بی‌فایده. کسی علت اصلی سردرد صبحگاهی زن را در نیافته بود. چرا صبح؟ چرا فقط سر درد؟ بی هیچ نشانه دردی دیگر؟ معلوم هست چرا؟ معلوم نبود. دکتر خود شروع کرده بود به پرسیدن. چند سئوال کوتاه. معلوم شده بود زن شوهر مرده است. در خانه‌های بالای شهر رختشویی و کلفتی می‌کرد. با دست در تشت آب یخ زده زمستانی لباس می‌شست برای چندرغازی که بیاورد شکم شش هفت بچه بی پدرش را سیر کند. گفته بود به آن‌ها که همین است دوستان جوان. هر روز صبح وقتی از خواب بیدار می‌شود یادش به بدبختی‌های زیادش می‌افتد. به این که تنهاست. به این‌که دیگر حتی آن‌قدر جوان نیست که... سرش درد می‌کند از شدت بی‌چارگی.

گفتم: دکتر جان. شما لطف دارید. ما اکثر کارهای شما را خوانده‌ایم. آ رامش در حضور دیگران را هم تازه دیده‌ایم.

گفت: فردا صبح بروید مطب برادرم. دکتر علی‌اکبر ساعدی. بگویید من فرستادم. دندانپزشک است. میدان قزوین. بگویید دانشجو هستید. ملاحظه می‌کند. هر چند تا و هر چه‌قدر هزینه داشته باشد. نگرن نباشید. حتماً بروید. حتماً ها!

دکتر پرسید: حالش خوب بود؟ سالم بود؟ کتک نخورده بود تازه؟ آن‌طور که هرشب سهمیه‌اش را می‌دهند با خودش ببرد خانه. آن‌طور که پاسبانی منتظرش هست هرشب سر کوچه‌شان. سفارش کرده‌اند مشت و لگدی نثار دکتر بکند هرشب. به بهانه‌این‌که مست است مثلاً. که کلیدش را مثلاً گم کرده و مثل دزدها آهسته می‌خواهد برود بالا از دیوار خانه خودش!

این‌جا، در این نزدیکی ، خانه‌ای بود. در چوبی کوتاهی داشت که رو به اسکله قدیمی باز می‌شد. هیچ ندیدم باز بشود. وقتی در را دیدم سال‌ها بود که بسته بود. بسته ماند. اما زمانی باز می‌شد. زمانی دکتر غلامحسین ساعدی، شش هفت ماهی در قشم بود. زمانی که روی کتاب معروفش اهل هوا کار می‌کرد. وقتی تازه به قشم آمدم بابا زار و ماما زار کتاب اهل هوا را دیدم. عکس‌ها توی کتاب بودند. هر دو شان را شناختیم و به هم نشان دادیم.

یادم بماند هروقت رفتم تهران بگردم دنبال آن فیلم مستند در باره روستایی که زمانی گاو مشد حسن داشت و استخر بزرگ پرآب وسط ده. شاید پیدا بشود. اگر پیدا کنم دوباره تماشا می‌کنم و خبر می‌کنم بقیه هم ببینند. اما حالا چه؟ حالا چه کنم؟ چه می‌توانم بکنم؟ خب کاری هست البته. می‌توانم همین الان تلویزیون را که دارد تبلیغ چند چیز بزرگ کننده یا کوچک‌کننده  پخش می‌کند خاموش کنم. کفش راحتی بپوشم و پیاده بروم تا آن‌جا. جایی که زمانی دری چوبی کوتاهی روبه اسکله قدیمی قشم باز می شد؛ جایی که اهل هوا پرسه می زدند. روبه روی اسکله‌ای که حالا دیگر نیست. در نیست اصلاً. هیچ چیز نیست انگار که روبه روی چیزی دیگر باز بشود. خب اما با این‌حال بهتر است بروم. می‌روم. هنوز فاصله تا دریا زیاد نیست. هنوز ساختمان‌های خیلی بلند و بزرگ ساخته نشده‌اند. بنابراین شاید بتوانم بروم بالای دیوار کوتاه سنگی موج شکن. قدمی بزنم. نفسی بکشم. شاید بتوانم بایستم آن بالا و به نوربازی ستاره‌ها در آب شور نگاه کنم. شاید دریا آرام باشد. آن‌قدر که ... آن ‌قدر که...بله... به نظرم شاید همین حالا بتوانم. حالا که ساعدی هنوز هم با من و این‌جاست.