راه آبی

داستان و نقد داستان

راه آبی

داستان و نقد داستان

دوباره مستاجر

  

 داستان مستاجر از خانم فیروزه گلسرخی 

به همراه یادداشت من بر این داستان

  

 اصلاً نمی‌توانم باور کنم.‌ فقط تنها چیزی که به ذهنم می‌رسد این است که بگویم عجب.‌.. عجیبه !!! چه‌طور ممکنه.‌.. آخه چی شد یک دفعه ؟... یعنی حرف دیگری هم نمی‌توان زد.‌ اگرچه در دنیای اطرافم آن‌قدر اتفاقات غریب می‌افتد که نمی‌شود برای آن توصیفی ساخت.‌ ولی هر چی فکر می‌کنم سر در نمی‌آورم که چه‌طوری این اتفاقات احمقانه پشت سر هم ردیف شد. یک بار دیگه هم  همین اواخر همین‌طوری شاخ مات مانده بودم.‌فکر می‌کنم  دو سال پیش بود که این برج‌های دو قلوی نیو یورک را زدند خرد و خاکشیر کردند‌. شب بود و من و شوهرم  تازه از سر کار برگشته بودیم؛ هر دو هلاک از این همه سر و کله زدن و ورور حرف زدن با مردم و چه می‌دونم هزار بلای دیگه. داشتم جوراب‌هایم را در می‌آوردم و همین‌طوری هم با صدای بلندم از این اتاق با آن اتاق حرف می‌زدم؛ چراغ اتاق را روشن نکرده بودم و همان‌طور کورمال کورمال  لباس‌ها را جابه‌جا می‌کردم.‌ شوهرم توی هال بود و می‌تونستم حدس بزنم که در حالی‌که دارد وا می‌رود و کراواتش را شل می‌کند ؛ یکی یکی دکمه هایش را باز می‌کند و تلویزیون را هم روشن می‌کند. صدای وزوز تلویزیون بلند شد. نسل معتاد به تلویزیون.‌.. به آن گوش نمی‌کردم فقط می‌شنیدم و در حالی‌که از گرمای پرروی شهریور کش می‌آمدم به نورهای آبی و مضطربی که از صفحه تلویزیون  به داخل اتاق تاریک پاشیده می‌شد خیره شده بودم. صداهای نامفهومی از هال می‌آمد. شوهرم در حالی‌که انگار از تعجب داشت سکته می‌کرد فقط حروف و اصوات نامفهومی از گلویش خارج می‌کرد. دویدم توی هال؛ دیدم در حالی‌که مات به تلویزیون نگاه می‌کند ایستاده. پرسیدم چی شده؟ چی شده؟

از دیدن آن‌چه می‌دیدم چیزی سر در نمی‌آوردم؛ شوهرم گفت انگار به امریکا حمله کردن.‌ نمی‌دونم گفت به امریکا حمله کردن!؟ یا یک همچین چیز غریبی.‌ نگاهم به صفحه تلویزیون بود که با هزاران هزار نقطه سبز و آبی و قرمز نشان می‌داد که یک هواپیما مثل یک کارد کیک خوری رفت توی یک ساختمان سراسر شیشه‌ای؛ انگار کیک بود واقعاً؛ درست عین فیلم‌های جنگ ستارگان بود.‌ من که سر و ته قضیه را هنوز نمی‌دونستم والحق هیچ‌کس هم در آن لحظه و شاید تا حالا هم نداند جریان چیه؟  درکمال  حیرت دیدم یک کارد کیک بری دیگه هم زرتی رفت توی ساختمان بغلی  انگار که یک پفی هم از آن طرفش زد بیرون و تمام.‌ اما آخر این آخر کار نبود؛ لحظه به لحظه غیر واقعی‌تر می‌شد مفسر خبری‌ که اتگار یکی دو بار دیگه هم از بعداز ظهر این خبر را مزه مزه کرده بود مثل وروره جادو از برج‌های جهانی نیویورک حرف می‌زد و بعد هم ساختمان‌ها مثل دو تا کوه پشمی روی هم تلنبار شد.‌

در تمام مدت عمرم هرگز از دیدن اخبار آن‌قدر شوکه نشده بودم و یعنی باید بگویم در طی مدت عمرم هرگز به طور ارادی اخبار را نگاه نکردم؛ تا بچه بودم ننه و باباها دوست داشتند که آن‌را ببینند و حالا هم شوهرم.‌ وگرنه من از اخبار بی‌زارم و نمی‌دونم که چرا آدم‌ها گاهی  اصرار دارند که به زور  حرص بخورند و ناخن بجوند.‌ مگه به جز جنگ و ویرانی و جنازه و ورشکستگی و تظاهرات و سیل و زلزله و دعوای سیاسی چیزی هم در اخبار هست؟ با کلاس‌ترین دعوایش منظره زشت یقه‌گیری نماینده‌های مجالس کشورهای عقب مانده و پیشرفته است.‌  تازه دیدم که اکثر اون اخبار بین‌های حرفه‌ای هم در جواب هر خبری صد کرور بحث و جدل خطاب به تلویزیون تحویل می‌دن انگار یارو می‌شنود! در هر حال اون شب یا همون 11 سپتامبر مشهور من از دیدن اخبار حظ کردم تنها خبر جالبی بود که در عرض این سال‌های عمرم دیدم و گرنه بقیه مثل جنگ پشه بود با حبشه و یا ژست‌های اخبارگوی خوش پک و پزی که وقتی اخبار مورد نظرش را می‌داد باد می‌انداخت توی گلویش و یک‌وری می‌نشست.‌ انگار خودش بوده که در زامبیا مثلاً کودتا کرده.‌ اما این‌بار اخبار ناب تصویری بود.‌ دو تا هواپیما از روی غرض رفته بودند توی دو تا ساختمان؛ تمام.‌

واکنش من بهتر از شوهرم نبود فقط می‌گفتم:  عجب؛ عجب.‌ از آن ساعت و از آن روز شروع شد.‌ هر لحظه نکات دل‌خراش‌تر و غریب‌تری می‌گفتند و من تا حالا که دو سال از این قضیه گذشته فقط با دیدن همان صحنه مشهور فرو‌رفتن دو تا هواپیمای غول‌پیکر توی دل ساختمان‌ها باز هم با دهنی که از شدت تعجب وامانده می‌گویم عجب !!!! عجب به حال تمام آن آدم‌های توی هواپیما که به چشم‌شون می‌دیدن لحظه به لحظه ساختمان نزدیک‌تر می‌شه و یا درست در آن لحظات اولیه که وارد ساختمان شدند شاید برای دهم ثانیه قبل از انفجار چشمان مضطرب‌شان توی چشمان از هم دریده شده اهالی ساختمان افتاده و از آن هم بدتر تصور لحظه ای‌است که هواپیما رباها با اشتیاقی فاجعه بار شکستن اولین شیشه‌ها را دیدند و با میل تمام مردند در حالی‌که کیف می‌کردند از این‌که با این شاهکارشون چه قیامتی بعدش به پا میشه؛ اگر اشتباه نکنم اکثر عکس‌هائی که از آن‌ها دیدم نیم لبخند کریهی هم داشته؛که یعنی ما اینیم!؟ در هر حال نتیجه تمام این‌ها برای من یک علامت سوال بزرگ بود به قدر همان ساختمان‌ها و یک‌ عجب بزرگ.‌

 حالا هنوز هم همین داستان برایم تکرار شده‌است.‌ داستان از این‌جا شروع شد که یک روز صبح جمعه با سر و صدای توی کوچه چشمم را از خواب باز کردم.‌ صدای گفتگوی دو تا کارگر بود که زیر پنجره ما وایستاده بودند و با هم اختلاط می‌کردند.‌ از پنجره نگاهی به پائین انداختم‌؛ فروردین ماه بود و هوا هنوز سرد و گزنده؛ از پنجره باز به شهر نیمه خواب ساعت هفت و نیم صبح جمعه نگاهی کردم.‌ درخت‌های لخت و خاکی بقایای زمستان تهران بود.‌ دیدم یک وانت سفید پائین وایستاده و چند تا تکه هلک و پلک و کارتن کنار هم چپیده بودن؛ از آن بالا؛ طبقه چهارم که بودم؛ اثاث؛ حقیر تر از واقعیت هم به نظر می‌رسید.‌ دو سه تا  از کارتن‌ها لبالب کتاب بود و یک فرش چهارخانه صورتی و پلاسیده که توش قلمبه رختخواب چپانده بودند.‌ باد سردی توی صورتم زد و باعث شد چشم‌هایم را ببندم؛ از باد اشک توی چشمم نشست.‌ با خودم فکرکردم برای کدام طبقه مستاجر آمده؟ یادم آمد که بالا یک سوئیت کثافت هست.‌ اما تا حالا که خبری نبود و خالی مانده بود.‌ چند وقت پیش از بالا صدای جارو پارو می‌آمد.‌ ما البته تا حالا صاحب آن را ندیده‌ایم اما همسایه‌ها می‌گویند که یک افسر باز نشسته شهربانی است.‌ شاید هم الان خودش باشه اما می‌گفتن وضعش خوب است.‌ این اثاثی که من می‌بینم بیشتر بقایای یک زندگی‌ست تا وضع خوب! رسیدن یک رنوی قراضه حدس من را تکمیل کرد و دیدم که یک مرد جوان اما کم مو از آن پیاده شد.‌ از کتار پنجره آمدم کنار.‌ نمی‌خواستم مزاحمش بشوم.‌ نمی‌دانم یک حس رقتی از دیدن بار روی وانت در من ایجاد شده بود که دلم نمی‌خواست مرد را معذب کنم.‌ آدم وقتی اسباب کشی می‌کند مثل این است که با لباسِ توی خانه و به طور اخص پیژامه راه راه؛ پشت در خانه‌اش باشد و باد بزند در را ببندد.‌ اثاث خانه نا مرتب و در هم و برهم روی هم تلنبار بدون هیچ استتاری در انظار این طرف و اون طرف می‌رود؛ آن‌چه که آدم وقتی مهمان دارد زیر تخت پنهان می‌کند و زیر رو تختی و فلان و بهمان می‌پوشاند؛ در اسباب کشی ولنگ و واز توی یک کامیون یا وانت قراضه زیر باران و آفتاب؛  وق می‌زند و به آدم نگاه می‌کند.‌

خاطره آن اثاث بی‌روح و جان در ذهنم هنوز پاک نشده بود که سه چهار هفته بعد توی راهرو با این همسایه جدید روبرو شدم.‌ همان‌طور که از بالا دیده بودم مرد جوانی بود که موهای سرش کمی نخ نما شده بود؛ قد بلند و صورت استخوانی داشت؛ زیر لب و با ادب سلامی می‌کرد و از کنار آدم می‌لغزید و پله‌های بی‌انتهای تا طبقه پنجم را طی می‌کرد.‌ صدایش را به درستی نمی‌شنیدم؛ چیزی مثل سلام بود.‌ شوهرم می‌گفت کارمند مخابرات است و این بیغوله زیر سقف را ماهی 150 هزار تومان با یک مبلغی پیش اجاره کرده.‌ رنویش را هم همان کتار کوچه می‌گذاشت.‌ تنهائی از سر و صورتش می‌بارید.‌ تازه بهار بود که اعضای ساختمان برای یک جلسه کنار هم جمع شده بودند.‌ همسایه‌ها طبق روال همیشگی از یمین و یسار املاک‌شان حرف می‌زدند و کسی در بند تنها مستاجر نیم طبقه بالا نبود که ساکت یک گوشه نشسته بود و با آرامشی بیش از حد آهسته آهسته استکان چایش را به لب نزدیک می‌کرد و یک جرعه می‌نوشید  و  با نگاه پرفروغی به گوشه‌ای خیره مانده بود.‌ بحث گسترده شده بود و رسیده بود به بازی بچه‌ها ی کوچه که عادت داشتند زیر پنجره ما دروازه‌ها ی فوتبال‌شان را برپاکنند.‌ آخه این قسمت کوچه عریض‌تر از بقیه جاها بود به همین دلیل هم زباله‌دانی بقیه اهالی کوچه هم شده بود.‌ از همسایه‌ها هر کسی که پسر بچه داشت سکوت کرده بود اما بقیه شاکی و عصبانی خط و نشون می‌کشیدند.‌ بعد صحبت شد از راه پشت بام و آسفالت و نظافت راه پله و همه‌ ظفرمندانه حرف از مدیریت می‌زدند و وقتی آخر کار به نظرشان رسید که همه  چیز را حل و فصل کردند؛  آقای مستاجر باز هم در کمال آرامش پرسید که مجله‌های؛ ماشین؛ که درست کنار در آپارتمانش تلنبار شده؛ خاکی و بسیار بد منظره و مزاحم اوست و با تانی پرسید ببخشید این‌ها  مال کیست؟... همه ساکت شدند. سوال واضح بود و جواب هم واضح اما هر کس خودش را به چیزی مشغول کرد  ولی او ادامه داد: من نمی‌دونم کی ؟ ولی یک نفر فقط در گلدان جلوی در خانه من سیگار خاموش می‌کند !!!... گلدان آقای مستاجر یک گلدان دیفن‌باخیای شاداب بود که شباهتی به هیچ یک از جزئیات صاحبش که کمی خاکستری رنگ بود  نداشت.‌ چند وقت پیش دیدم که خودش هن و هن کنان دارد از پله‌ها می‌بردش بالا.‌ همه می‌دانستیم مجله‌ها مال همسایه طبقه اول است که انبار ندارد و ته سیگارها هم به احتمال غریب به یقین کار پسر 17 ساله طبقه سوم آن طرف که خلاف‌های بیشتری هم می‌کرد بود.‌ اما همه از شنیدن سوال واضح او جا خوردند؛ شاید چون اصلاً حرف نمی‌زد و یا این‌که دقیقاً به هدف زده بود.‌

آن جلسه تمام شد و وقتی رسیدیم توی چهار دیواری خودمون به شوهرم گفتم که دیدی چه خوب و راحت سوال کرد.‌ آخه توی این ساختمون یکی نیست به ننر بک خانم.‌.. بگه که ماها که کور نیستیم می‌ری میخ‌زی راه پشت بوم و صد تا خلاف می‌کنی تازه بماند که چند بار در روز دوست‌های نره خرش می‌آیند و دم در هرر و کرر می‌کنند و ساعت‌ها در کوچه بازه و حالا جدیداً هم که باباهه یک ب ام و 2002 خریده این پسره یک سره یا از آب ساختمان می‌شوردش و یا توی پارکینگ عربده و بوم بوم نوارش می‌آید.‌ اون یکی هم از لباس‌های کوچک شده بچه‌اش تا همین مجله پاره ها را هی می‌گذارد گوشه پارکینگ و یا گوشه راه پله.‌ خودشون که کور نبودن وقتی خانه‌ را خریدن.‌ می‌دونستند که انبار ندارد. ‌خلاصه با همه این حرف‌ها بعد ازیک ماه و نیم که رفته بودم روی پشت بوم تا به تعمیر کار کولر راه و چاه را بگم.‌ دیدم مجله‌ها هنوز بیخ دیوار است و پای گلدان نور چشمی؛ سه چهار تا ته سیگار که روی فیلتر یکی؛ قرمزی ماتیک هم بود  لای سنگ ریزه‌های رنگی مچاله شده بود.‌

 تابستان بود و گرما همان‌طور که همیشه بیداد می‌کند بیداد می‌کرد.‌ جالب این است که ما مردم تهران هر سال پارسال‌مان را یادمون می‌ره.‌ تا هوا خنک می‌شه موتور نیم سوز کولر را فراموش می‌کنیم زود می‌پریم پشت بوم و زرتی یک فکلی دور کولر می‌پیچیم و می گیم امسال هم با ما یاری کرد و تا سال دیگه که از آخر خرداد دیگه کم کم نفس‌مان داغ می‌شه یادمون نیم‌آید که چه لگنی آن بالای‌ سرمون بوده. ‌هنوز تابستان به نیمه هم  نرسیده بود که توی راهرو یک شب دیدم آقای مستاجر ایستاده و دارد با خانم واحد روبروی ما حرف می‌زند.‌ خانم که میشناختمش با چادر کیپ گرفته؛ از لای در در حالیکه پشت آن پنهان شده بود جواب‌های کوتاهی با لهجه شدید اصفهانی می‌داد.‌ چادر زمینه خاکستریش با گل‌های درشت سیاه و دودی و برگ‌های پنجه‌ای شکل قهوه‌ای برای من آخر کج سلیقگی طراح پارچه بود.‌ نمی‌دونم آن چادر نماز گل گلی‌های مادر بزرگامون چی شد که این چادر‌های بد ترکیب یواش یواش مد شد.‌  می‌شنیدم که خانم می‌گفت که آقاشون مسافرت است و تا آن موقع کاری نمی‌شود کرد.‌ مستاجر به آرامی گفت: آخه خانم الان پشت بوم را آب گرفته و از سقف من داره چکه می‌کنه.‌ اگر حاج آقا نیستند اجازه بدیدکه من  آب کولر را ببندم تا ایشان خودشان بیایند.‌ خانم همسایه با همان آرامش و صدای خفه که از اعماق وجودش می‌آمد گفت : نه والله آخه گرمه.‌ مستاجر در حالی که معذب بود و سعی می‌کرد به آن دوتا چشمی که از لای چادر پیدا بود نگاه نکند گفت: حالا کی بر می‌گردند؟

ـ نمی‌دونم؛ یا این هفته یا اول هفته آینده.‌

حقیقتش با وجود فضولی ذاتی که دارم بعداً آن‌قدر گرفتار بودم که نفهمیدم داستان آب بلاخره چی شد.‌ اما دو سه هفته بعد که شوهرم برا ی نصب آنتن جدید 10 شاخه شش طرفه رفته بود بالا پشت بام.‌ آمد پائین و در حالی‌که به سرم غر می‌زد که چرا بهش درست نگفتم کانال چهار خرابه.‌ تعریف کرد که زیر کولر همین همسایه رو بروئی از بس آب ریخته بوده اسفالت نخ نما شده.‌ یادم آمد که آقای مستاجر آمده بود سراغشون.‌ پرسیدم حالا آب نمی‌دا د.‌ جواب داد: چرا بابا ! اما زیرش یک تشت گنده گذاشتن. از سر اون هم آب می‌ره.‌ از آن‌جا هم راه می‌افته تا می‌رسه به اون گودی بالای سر خانه این آقاهه.‌

دیگه از این داستان چیزی نشنیدم اما یکی دو بار دیگه صدای صحبتش را با خانم همسایه از توی راهرو می‌شنیدم؛ از قضا این خانم همسایه هر وقت برای شارژ ساختمان سراغش می‌رفتیم همین جوری حاج‌آقا را پنهان می‌کرد و می‌گفت حاجی مسافرته و به من یک خرجی دادس که الان خودمونم کسر داریم ایشالله حاجی‌آقا که آمد برا ماه قبل هم حساب می‌کنه.‌ البته روزی‌که حاجی از مکه با حاج خانم آمد را همه همسایه‌ها به خاطر دارند.‌ فکر می‌کنم یک سال پیش بود بماند که شب رفتن چه داد و واری به پا بود و تمام حلال طلبی‌ها را باطل کرد برای برگشتنشون از این سر کوچه به آن سرکوچه پلاکارد زدن و از قضا برای پارچه نویسی بالای ساختمان از من خواستند و آمدند از پنجره ما وصل کردند.‌ بازگشت عارفانه و شاعرانه و خلاصه من که هر چی خواندم سر در نیاوردم سر جمله کجاست و ته آن کجا انگار که آدم که می‌ره مکه خود خدا می‌شه و بر می‌گرده.‌ نمی‌دونم این انشای بی نهایت اغراق آمیز و چاپلوسانه را کی رواج داده پارچه نویس‌ها یا سوغاتی‌خورها.‌

مدتی بود که در هر حال قائله کولر خوابیده بود البته نیمه مهر شده بود و کولر هم دیگه نمی‌چسبید.‌ صبح به صبح بچه‌ها از این خانه آن خانه با یونیفرم‌های سبز و سورمه‌ای و صدری و.‌..در می‌آمدن و راهی مدرسه می‌شدن؛ یکی با سرویس یکی با پا و یکی دو تا عزیز دردانه بودن که بابای نازنین‌شون از ساعت شش‌ و نیم توی پارکینگ به خیک یک پیکان قراضه صد سال پیش گاز می‌بست تا نکنه دردانه‌ها از هوای اول پائیز لرز کنند.‌ بوی دود گندیده و بنزین خام تمام زیر زمین و پارکینگ را می‌گرفت تا بچه‌ها ؛ دو تا پسرها می‌آمدن و یک روز هم که داشتند می‌رفتند‌؛ پسر بزرگه که پاشد درب پارکینگ را ببندد آن چنان در ماشین را باز کرد که دنگی خورد به در ماشین آقای مستاجر یا به اسم بگم کاظمی؛  لبه در پیکان آن‌چنان توی کمر درب جلوی رنوی آقای کاظمی که کنار کوچه پارک بود فرو رفت که به زحمت و کمی خشونت تونستند درها را از هم جدا کنند و در را دوباره ببندند.‌ من که تمام ماجرا را از نزدیک می‌دیدم با دو تا نان بربری نیم داغ کنار در ورودی با حیرت ایستاده بودم و به وحشی‌گری پدر و پسر نگاه می‌کردم؛ نگاه پدر حاکی از این بود که من خیلی فضولم و البته این برای من که خودم خودم را می‌شناختم چیز جدیدی نبود.‌ پدر با عجله نگاهی به در رنو کرد و با دستش هی قسمت ناسور شده و فرو رفته ماشین را دست می مالید؛ انگار با ناز کردن ماشین‌؛ زخمی که روی رنگ شده بود و فرو رفتگی‌اش التیام می‌یافت و پشت سر هم می‌گفت چیزی نشد نه؛ چیزی نشد.‌ خوشبختانه در همین زمان یکی دیگر از همسایه‌ها هم از در درآمد بیرون و تنها شاهد دیگه من نبودم بنابراین سر خوردم و رفتم توی ساختمان.‌ اما خوب همین مایه این شد که جمعه آقای پدر با یک پیژامه مامان دوز و یک تی‌شرت زهوار در رفته با یک اور کت خاکی رنگ با یک اسپری رنگ کنار کوچه بایستد و از صبح تا ظهر سعی کند تا با کمترین مخارج و با پر‌روئی تمام ماشین آقای کاظمی را صافکاری و رنگ کند.‌ هنوز ساعت 12 نشده بود که از بیرون صدای حرف شنیدم؛ از پنجره نگاهکی کردم دیدم شوهرم و آقای کاظمی و مرد پیژامه‌پوش در حال گفتگو هستند.‌ بعداً شوهرم تعریف کرد که آقای کاظمی بساط مردک را جمع کرده و گفته لازم نیست زخمت بکشد.‌ بعد از چند وقت دیدم که ماشینش را داده صافکاری و رنگ کرده.‌

 مدتی رفتیم مسافرت و دیگه از شر ساختمان و آپار تمان راحت شدیم.‌ دو هفته‌ای رفتیم دامغان؛ توی یک خانه پت و پهن حاشیه کویر که یک توالت با صفا کنار حیاط داشت و درخت خرمالوئی هم کنار درش بود.‌ نه صدای تر تر ماشین بیدارمون می‌کرد و نه زنگ اشتباه در و نه حتی سوپور طلبکار اول ماه؛ یک حوض کوچولو وسط حیاط بود که شب نقش ماه می‌افتاد توش و آدم را قلقلک می‌داد.‌ کسی بالا سرمون چیزی  نمی‌کوبید و سفره سفید قند شکستن با قند شکن هم دل‌مان را نمی‌لرزاند.‌ اما عمر این مسافرت هم مثل همه همجنس‌هایش کوتاه بود و تا آخر ماه نشده باز دم‌مان را گذاشتیم و بر گشتیم همان تهران خودمون. همون جائی که عجیب و باز هم عزیز است.‌

هنوز عرق رسیدن‌مان خشک نشده بود که فردا شبش جلسه ساختمان بود.‌ این جلسه، آقای کاظمی نیامد اما قبلش آمد سراغ ما که دارد می‌رود شهرستان و پول شارژ را داد و رفت.‌ توی جلسه ساختمان صحبت از هر دری می‌شد مثل همیشه که همه قربان صدقه هم می روند و در خفا توی دودکش همدیگر سیمان می‌ریزند! و رو ماشین نوی هم خط می‌اندازند و آب کولر همدیگر را بی خبر قطع می‌کنند و از همه بدتر تا صدائی، رنگی چیزی می‌شنوند زود انگشتشان می‌رود توی سوراخ شماره گیر تلفن تا پلیس 110 را خبر کنند. ‌خلاصه از هر دری سخنی بود و همه  به بهترین وجهی تملق هم را می‌گفتند.‌ وسط آن هیاهو شنیدم که مادر ننر بک‌های خرس گنده دارد زیر گوش خانم همسایه پائینی پچ‌پچی می کند که آره بابا ما جوون داریم و باید مراعات کنند و... من که همیشه کنجکاو بودم؛ رفتم وسط.‌ هر دو به چشم‌شان دیده بودند که آقای کاظمی با یک دختر جوونی از پله‌ها رفتند بالا.‌ راستش برای من هم عجیب بود چون از وقتی آمده بود به این خانه تا حالا ندیده بودم حتی کسی درش را بزند.‌ بعد از اون حرف تو حرف شد و قضیه فراموش شد.‌ اما من حواسم تحریک شده بود یک روز پنج شنبه بود که شنیدم که آقای کاظمی از بالای پنجره صدا زد در را فشار بده.‌ من نگاهی به کوچه انداختم فقط دنباله سایه یک زن را دیدم که وارد شد.‌ از این که اعتراف کنم که از سوراخ چشمی در نگاه کردم البته خجالت می‌کشم اما دیدم دختر جوانی که مقنعه به سر داشت از پله‌ها بالا می‌رود.‌ بادگیر ارزان قیمتی تنش بود و یک کلاسور را با یک کیف گنده به کول داشت.‌ با خودم فکر کردم چه ارتباطی بین یک دختر دانشجو و یک مرد دل‌مرده مثل کاظمی می‌تواند باشد!؟ شنبه صبح زود که از خانه آمدم بیرون برای پیاده روی‌؛ با هر دو تاشون رو به‌رو در آمدم.‌ سلامی کردیم و از کنار هم رد شدیم.‌ دخترک خیلی جوان بود و با هم به راحتی حرف می‌زدند و لابلای همین حرف‌ها به نظرم رسید که می‌گوید؛ شب می‌آیم.‌ برایم خیلی غریب شده بود.‌ این کاظمی چیزی ندارد.‌ نه پول و نه قیافه و نه حتی آن چیزی که بهش می‌گن جذابیت! دختره اما بد نبود جوون بود یک کمی هم پت و پهن.‌ در هر حال  وقتی از پیاده روی بازگشتم مطلب را به کلی فراموش کرده بودم  تا این‌که غروب که خسته و داغون از کار برگشته بودم خانه؛ توی راه پله خانم اصفهانی را دیدم که به طبقه بالا خیره شده.‌ با صدای خفه‌ای گفت : به خدا دیگه آخر زمون شدس.‌ چقد این مرد پر روگی می‌کند.‌ پرسیدم کی و چی ؟ داستان این‌طوری بود که آدم‌های از من فضول‌تری بودند که آمدن و رفتن این دختر را پیشتر زیر نظر داشتند.‌ این‌که اکثرا شب‌های تعطیل می‌آید؛ بیش از هر چیز ناراضیشان می‌کرد.‌ من اگرچه از دیدن دختره جا خورده بودم اما در جبهه مقابل هم نبودم و در نهایت به هیچ کدام از ما هم ربط چندانی نداشت.‌ گفتم شاید کس و کارشه؟ اما خانم اصفهانی انگار که آن دو تا را خیلی کنترل کرده باشد گفت نه نه مگه می‌شه؟‌

آن‌شب گذشت؛ این پچ‌پچه‌ها هر روز بیشتر می‌شد اگرچه کسی در برابرش چیزی نمی گفت من هم راستش آن‌قدر گرفتاری داشتم که فقط یکی دو بار با شوهرم داستان را گفتم و او هم خیلی خونسرد گفت به ما چه؟ مگه سراغ زن من آمده؟ چهار دیواری اختیاری! در همین حرف‌ها بودیم که شنیدم از کوچه صدای داد و بیداد می‌آید.‌ فحش وفریاد.‌.. آیفون را برداشتم.‌ صداهای نخراشیده و عربده‌واری توی گوشم می‌پیچید.‌ نامرد بیا پائین.‌ اگه مردی بیا تا تنبونت را بکشم سرت.‌.‌.. آیفون را گذاشتم.‌ عرق سردی به روی تنم نشست به نظرم چیزی مثل ترس بود که توی گردنم دوید و رفت تا توی دلم.‌ از پنجره که نگاه کردم دیدم یک مرد آشفته‌ای با یک قداره ایستاده دم در و بی وقفه داد می‌زند.‌.‌. بیا تا  من تیکه تیکه‌ات کنم.‌ تو به خودت می‌گی دبیر.... من.‌.. تو روح اون دبیری که تو باشی.‌.‌. آهای مردم به من بگین این دبیر موش مرده کجاست که هوس شاگرد خصوصی کرده.‌.‌. می‌کشمت.‌ من تو رو می‌کشم.‌

تنها دبیری که توی ساختمان بود؛ طبقه دوم بود که خانمش با خانم اصفهانی زاغ سیاه آقای کاظمی را چوب می‌زدند و من از کل قضیه حیرون بودم حتی جرات نمی‌کردم که سرم را کمی از پنجره بیرون‌تر ببرم.‌ در همین حال ها بودم که رنوی قراضه آقای کاظمی از کنار مرد گذشت و کنار کوچه پارک شد.‌ کاظمی که بی خبر از همه جا بود به سر اندر پای مرد نگاهی کرد و دسته کلیدش را از جیبش در آورد.‌ مرد نکره جلویش را گرفت.‌ صداشون را نمی‌شنیدم اما مردک به پنجره طبقه دوم اشاره هم می‌کرد و گاهی داد می زد بگو این نامرد بیاد پائین.‌ کاظمی همان‌جا با او حرف می‌زد و تا وقتی هوا تقریباً تاریک شده بود دم در بود کم‌کم صدای داد و بیداد قطع شد و این وسط‌ها دخترک هم از ته کوچه پیدا شد.‌ کاظمی با سر اشاره کرد که برود و کلید را به او داد.‌ تا چند دقیقه بعد هم صدای حرف می‌آمد تا این‌که مردک لندهور رفت.‌ کاظمی هم مثل همیشه سرید و رفت بالا.‌ هنوز به طبقه بالا نرسیده بود که شنیدم آقای دبیر بدو دنبالش رفت.‌ دیگه نفهمیدم چی شد  مردک هم دیگر نیامد.‌

 دیگه اواسط زمستان بود که من یک شب جمعه یک کمی حلوا درست کرده بودم.‌ هواسرد بود و ریخت تهران از همیشه فکسنی تر به نظر می‌رسید.‌ کثیف و شلوغ.‌ اما اون شب انگار که حتماً می‌خواست برف بیاد.‌ هوا قرمز بود و بوی برف می‌آمد و نوک دماغ آدم یخ می‌زد برای همین من هم از بخار خوش بوی شکر آب و زعفرانی که داغ داغ به صورتم می‌خورد کیف می‌کردم یاد بچگی افتادم و مادر بزرگم و همون چادر گل گلی‌هاو حلوا و آش رشته‌ای که با چه آب و تابی می‌پخت.‌ با همین خیالات برایش خیرات کردم بعد هم حلوا را  بشقاب بشقاب کردم تا بدهم به همسایه‌ها.‌ طبقه اول و دوم را دادم طبقه سوم فقط یکی‌شان بود آن هم پسرشان در را باز کرد که با یک زیر پوش و یک شلوار گرم کن آمد دم در و از لای در دود معلقی در هوا دیده میشد وبوی گند هم می‌آمد؛ وقتی در را بست شنیدم که گفت بچه‌ها بیاین براتون پا منقلی رسید.‌ خانم اصفهانی خودش نبود و شوهرش آمد و تازه آن‌جا بود که یاد کاظمی افتادم؛ یکی از بشقاب‌ها را برداشتم و رفتم بالا.‌ گلدان عزیز کرده‌اش خشک شده بود و ته سیگارهای مانده‌اش هم کدر شده بودند.‌ کنار گلدان یک شیشه نوشابه بود که نمی‌دونم توش چی بود.‌ کمی آن‌طرفتر بیخ دیوار مجله‌های ماشین روی هم تلنبار شده بود و کنارش یک لاستیک درب و داغون ماشین هم بود.‌ در زدم آقای کاظمی بعد از کمی تاخیر آمد در را باز کرد.‌ اولین بار بود که توی خانه‌اش را می‌دیدم یک کاناپه و یک تلویزیون کوچک رنگی؛ از آن‌جا که من ایستاده بودم سر بازیگوش یک زن یا دختر در حالیکه پشت به من و رو به تلویزیون نشسته بود دیده می‌شد.‌ موهای زن پشت سرش بسته شده بود و بعضی موهای فرفری و کوتاه تن به اسارت کش نداده همان‌طور روی گردنش حلقه شده بود؛ از همان زاویه که من بودم و از ورای عینکش می‌توانستم تلویزیون را هم ببینم.‌  کاظمی بشقاب را گرفت و تشکر کرد و در ادامه گفت خانم این خواهر زاده من شیما است؛ در همین حال دختر سرش را برگرداند و لبخندی زد و سلام کرد خودش بود همان دانشجوی شب‌های تعطیل؟! ؛ می‌خواهد برود یک جائی کلاس  شنا  اما دولتی آخه دانشجوست.‌ دائی بیا خودت درست بگو ها.‌ حالا خجالت می‌کشد  شما جائی را می‌شناسید؟

من که تازه بعد از چند ماه پرده‌های شک و سوال از جلوی چشمم کنار می‌رفت بی فکر کردن گفتم: همین ته خیابان یک مرکزی هست خیلی هم گرون نیست.‌

کاظمی گفت نه ایشون خوابگاه دارن فقط جمعه می‌آید پیش من؛ طرف‌های آزادی شما جائی را می‌شناسین؟ البته ببخشیدها.‌ آخه من اصلاً خبر نداشتم کجا می‌تونه بره  خودش هم از همین پائیز امسال دانشجو شده تهران هم نبوده.‌

من که تازه سر از ماجرا در آورده بودم بهشون گفتم که دانشگاه‌ها گاهی خودشون کارت تخفیف می‌دن واسه بعضی جاها.‌ به مجله‌ها اشاره کردم و پرسیدم چی شد؟ لاستیک هم که اضافه شد؟ جواب داد نه لاستیک مال پسر آقای.‌.... است همان که توی گاراژ ماشینش را سرویس می‌کنه.‌ راست می‌گفت پسره از صبح که پا می‌شد با همان لباس تو خونه می‌آمد توی  پارکینگ و با این ماشین ور می‌رفت یک ب ام و 2002  قرمز رنگ که البته رنگش من در آوردی بود.‌ اتفاقاً همین چند وقت پیش بود که نصف شب با پریدن یک گربه پیزوری روی کاپوت قرمز رنگش عرعر آژیرش هوا رفت؛ پسر نشئه تا برسد و خودش را جمع کند و آژیر را خاموش کند یک چیزی غریب نیم ساعت طول کشید.‌ خانم طبقه اول که روی پارکینگ زندگی می‌کرد بچاره پیر هم بود با چادر نماز آمده بود توی راه پله و با لهجه غلیظ ترکی  داد و هوار می‌کرد و از ترس مثل بید می‌لرزید البته که این اولین و آخرین آژیر زندگی ما در آپارتمان شماره 25 کوچه بهار نبود و از آن شب به بعد این صدا را خیلی شنیدیم.‌ حالا بماند که همه در جلسه ساختمان به هم پیله می‌کردند که آژیر ماشین‌تان فلان وقته فلان کرد اما همان شب تا همه می‌رفتند توی لاکشان باز زر و زر صدا باند می‌شد.‌ آقای کاظمی که من را کمی علاقه مند دید گفت: خانم  این اهالی حتی به گلدان هم رحم نکردند؛ ببینین آمدن پای این گلدان نفت ریختن حتی شیشه نوشابه را هم که باهاش نفت ریختن نبردن! چه می‌دونم والله این‌ها دیوانه‌ان.‌ همین طور که مشغول این حرف بودیم صدای فریاد بی وقفه‌ای از راهروی پائین بلند شد: خفه شو خفه شو.‌.. غلط می‌کنی.‌.. مگه شهر هرته برو شکایت کن پر رو.‌.. به تو چه مربوطه می‌کشم که می کشم.‌

صدای طرف مقابل که جیغ و ویقی بود معلوم بود که مال همسایه طبقه اول است.‌ مرد کوچولوی عصبی و کچلی بود که از کثافت خانه و زندگیش داستان‌ها می گفتند؛ همیشه هم از دم درش آب زباله چکه چکه ریخته بود رو زمین تا آن طرف کوچه و بوی گند از طرفش متصاعد بود.‌ در هر حال صدای تیزش از آن بالا هم قابل تشخیص بود : من لوات می‌دم آشغال تریاکی.‌ اون بابا ننه‌ات اگر کله شون را کردند توی برف ما که کور نیستیم بوی گندت همه جا را گرفته زرت و زرت دوستای کثافتت پائین می‌آن زر زر زنگ من را اشتباه می زنن.‌ بگو شیره کش خونه‌س دیگه؟

 من و کاظمی مات و مبهوت نگاه می‌کردیم.‌ سر دستی خداحافظی کردم و رفتم توی لانه‌ام چپیدم؛ تنم از سر و صدای فزاینده راه پله می‌لرزید و با خودم می‌گفتم یعنی علاوه بر تمام فشارهای کوچه و خیابان و کار و گرونی و بد بختی‌های دیگه و وقتی از لای هزار ماشین و بوق و گدا و بچه‌های آویزان به آدم که یک آدامس دستشونه و تو چشم آدم می‌کنن وقتی از بین این همه آدم رد می‌شیم و به خونه هامون می‌رسیم.‌ باز هم آرامش و آسایش نیست؟ درست عین این‌که هنوز تو کوچه‌ایم.‌ صدای بقیه همسایه‌ها را هم کم‌کم از راهرو می‌شنیدم.‌ یکی هم از پائین زنگ در ما را می‌زد.‌ شوهرم بود.‌ گفت بیا پائین بابا.‌ بیا بریم از این دیوونه خونه بیرون.‌ یک کوفتی با آرامش بخوریم.‌

*

*

 زمستان تمام شده بود اواسط بهار بود.‌ تهران شب‌های پر ترافیک و کلافه کننده عید را گذرانده بود روزها و شب‌های خاکستری و لزج و شلوغ.‌ سیل آدم‌های علاف توی خیابان؛ بچه‌های غرغرو مادرهای خسته و کم پول مغازه هائی که هی پر و خالی می‌شوند و کاسب‌هائی که جیب‌شان پر نمی‌شود.‌ شب‌های دوخت و دوز خیاط‌ها و تولیدی‌ها و دست آخر ماهای‌های قرمز ترس‌زده توی تشت پلاستیکی کنار خیابان.‌ سمنوهای تقلبی؛ گداهای کوری که توی کنج تاریکی چشماشون را باز می‌کنن تا پول‌هاشون را بشمرند و آدم‌های خسته؛ راننده‌های به جنون نزدیک شده و هوا ی منقلب که نمی‌داند ببارد یا نه؟ خلاصه اردیبهشت که می‌شود اگرچه که همه تهران کش می‌آید و مثل عسل چسبناک می‌شود اما همه نفسی به راحتی می‌کشند و شکر می‌کنند که در محشر شب عید و آلودگی در نماندند و یک سال دیگه هم دیگر را تحمل کردند.‌ راستش گاهی به خودم می‌گویم این خدا چه‌طوری این همه آدم را با هم توی کره خاکی چپونده که با این همه اختلاف سلیقه و این همه شرارت از هم نمی‌پوکند و همدیگر را زنده زنده ریز ریز نمی‌کنند.‌ اصلاً چه‌طور سر ریز نمی‌شوند و همدیگر را جر و واجر نمی‌کنند؟

یواش یواش هوا داشت گرم‌تر می‌شد؛ اهالی ساختمان در همان حالت نشئگی بهار بودند و البته یکی از شب عید جان سالم به در نبرد وآن هم خانم پیر زن طبقه اول بود.‌ نمی‌دانم شاید از دود خام سوزی پیکان آقای پدر بود و یا آژیرهای شب و نصف شب 2002 قرمز نره خر تریاکی طبقه سوم و یا داد و قال فوتبال جمعه‌ها بعد از ظهر‌ها و یا شاید هم از سرمای بهمن ماه درست وقتی که به علت ندادن شارژ ساختمان و بقیه داستان‌های این کندوی بی عسل؛ شوفاژ مجموعه  72 ساعتی قطع بود و همه لرزیدند و کسی جیبش را نتکاند تا این‌که دیگه نم نم برف هم شروع شد و برق هم که رفت هر کسی که یک بخاری فزنات برقی هم داشت منجمد شد.‌ در هر حال 27 اسفند که طفلی مرد و از همان ساختمان خودمان بردنش بیرون.‌ حالا به جایش دخترش آمده با دو پسر و یک دختر که همه زیر 20 سال هستند.‌ نمی‌دونم توی آن طبقه اول تاریک و تنگ و ترش چه‌طوری این همه آدم گنده جا شدند.‌ والله در این سالها خیلی چیزها هست که من نمی‌دونم؛ مثل اینکه علاوه بر این سه تا یک سگ زرتکی پشمالو هم به این بیلدینگ؟! اضافه شد.‌ بیچاره مادر بزرگشان که از بس بشور و بساب و آب و آبکشی می‌کرد یکی از دعواهای دائمی  همسایه ها بود.‌ حالا نمی‌دونم روی آن فرش‌ها و موکت‌ها چه‌طوری چهارتائی با یک سگ زندگی می‌کنند البته هنوز یک هفته نشده بود که ما فهمیدیم این چه‌طور زندگی می‌تواند باشد.‌ از همان شبی که واق واق آقا یا خانم سگ زیر پنجرهامون از حیاط خلوت خواب را به چشممان حرام کرد و وقتی توی جلسه تکراری ساختمان آقای کاظمی رو به دختر و نماینده خانواده کرد و گفت: خانم این سگ شما هر روز به لاستیک ماشین من خرابی می‌کنه؛ نمی‌شه این را یک کاری‌ بکنین.‌ زن که لوندانه  می‌خندید؛ رو به بقیه کرد و چشمک بی معنی زد و گفت: وا آقا مگه اونش هم دست من است که بهش آدرس بدهم کجا بشاشه کجا نشاشه.‌ همه یک کمی ساکت شدند.‌ از اول شب هم که زنک با سر لخت و یک تی‌شرت بنفش چسبان و شلوار جین سنگ شور شده وارد شد‌؛ من یک جوری سکته خانم اصفهانی را در صورتش دیدم.‌ از قضا زنک لاک مفصلی هم زده بود و بدون جوراب با یک صندل لا انگشتی آتشی به جان عموم جامعه ذکور انداخته بود.‌ در هر حال من دلم برای آقای کاظمی سوخت چون خیلی سنگ رو یخ شد.‌ جلسه هم مثل همه وقت بی معنی و بی سر انجام تمام شد.‌

حالا در ساختمان علاوه بر تمام مزاحمت‌ها سگ هم اضافه شده بود.‌ یواش یواش هوا گرم شده بود؛ روز از نو روزی از نو؛ آخر خرداد کولرهای ترتری و آدم‌های از گرما بی‌حال‌تر شده.‌ یک شب علاوه بر صدای تر تر تر تر تر تر ت و...کولرها که پشت بوم بلند می‌شد صدای بوق ممتدی از دوردست دیوانه‌ام کرد ه بود از ساعت 8 و 9 شب شروع شد.‌ شوهرم هم سرگرم روزنامه بود اما گاهی می‌گفت شاید گوشی‌مون بالا مونده.‌ شاید آیفون خرابه.‌ خلاصه رفت سراغ کولر بعد از 10 دقیقه آمد و گفت : نه بابا این اقای.‌.. دارد آنتن ماهواره نصب می‌کند.‌ من که هاج و واج بودم گفتم‌: سوت می‌زنه چرا؟

ـ نه بابا یکی را آورده دستگاه دارد وقتی نمی‌گیره سوت می‌کشه.‌ من که شوت‌تر ازاینها بودم فقط گفتم: وا !!!؟؟؟ و این‌طوری بود که به تمام قصه‌ها این هم اضافه شد حالا برای  رفتن سر بام و سر زدن به کولر هم باید عین بند بازی از روی صد تا سیم و دیش می‌پریدیم.‌ اگرچه آزاری به ما نداشت اما حاج‌آقا خیلی خط و نشون کشید و با همان لهجه شیرین اصفهانی یک شب زنگ زد به 110 و و خلاصه شاکی خصوصی شد ؟؟!!! ساعت فکر می‌کنم 11و نیم شب بود دیدیم بگیر و ببنده.‌ در ما را هم زدند و زنگ همه را.‌ قیافه کاظمی که تک و تنها و با لباس تو خانه که آمده بود کنار ماشینش و سیگار می کشید خیلی در هم بود اولین کسی که خیلی بهش پیله کردن او بود چون اگرچه که دیش نداشت اما یک ریسیور فزنات زمان پادشاه وزوزک تو بساط خانه‌اش بود و هر چی دلیل برهان می‌آورد کسی باور نمی‌کرد.‌ یعنی شاید اگر یک کمی حواسمون جمع بود شاید همان موقع می‌دیدم که چه‌طوری به هم نگاه می کنند و چه طوری لب می‌گزند.‌

از آن شب مدت زیادی نگذشته بود شاید 20 روز؛ تیر ماه که نمی‌دونم چرا تهرون همیشه آتیش می باره .‌ شوهرم سر شب آمد با قیافه‌ای که انگار از صبح توی چرخ و فلک پیچ و تاب خورده باشه خودم هم یکساعت بیشتر نبود که رسیده بودم.‌ گرما همه وجودم را خمیر کرده بود انگار که یک موجود کثیف و چرک  با تمام قوا به تنم چسبیده باشد.‌.‌ دلم می‌خواست پوست تنم را غلفتی بکنم و زیر دوش آب سرد حل بشوم و بروم تا شاید از گرما نجات پیدا کنم کولر با صدای یک نواخت همیشگی باد دم‌داری به صورتم می‌زد.‌ شوهرم تازه لباس‌ها را کنده بود و لباس توی خانه پوشیده بود.‌ آمد؛ نشست روی مبل و ولو شد.‌: امسال می کشه گرما.‌ مردم امروز از بس آب خوردم.‌ کولر زیاده؟‌ سری تکان دادم.‌ داشتم از جایم بلند می شدم که برق رفت.‌ صدای ناله دسته جمعی همه اهل محل را شنیدم؛ سکوت داغی حکم فرما شد.‌ رفتم توی آشپزخانه شمع روشن کردم و آمدم؛ مستاصل بودم و با یک تکه کاغذ خودم را باد می‌زدم صدای گرمپ گرمپی از دور به گوش می‌رسید حتما صدای ضبط صوت 2002 قرمز بود.‌ شوهرم پس از مدتی که خودش را باد زد در‌مانده نگاهی کرد و گفت: راستی فهمیدی که آقای.‌.... دم در جلوی خواهر زاده کاظمی را گرفته؟

-       که چی یعنی؟

-       که یعنی شما کی هستی و چه نسبتی با هم دارین؟ مرتیکه یادش رفته یک سال پیش بابای شاگردش آمده بود دم در داشت تنبانش را در می‌آورد.‌

-       آره ها؛ عجب پر روئیه.‌ همان روز هم کاظمی رفت پا در میانی کرد.‌ تازه من که به همه گفتم یارو خواهر زاده‌اش است.‌

-       می‌دونم بابا ؛ بدبخت.‌ خلاصه نگو که به صاحبخانه‌اش هم زنگ زده که این ها دو نفر هستند توی این خانه.‌

-       عجب؛ بگو به تو چه وکیل یاروئی تازه دختره که هفته‌ای یک شب دو شب بیشتر این‌جا نمی‌آمد.

-       چه می‌دونم والله از بس که مردم خبیث شدن.‌.‌. راستی روزنامه امروز را نیاوردی؟

روزنامه را دادم دستش و رفتم تا حداقل کله‌ام را زیر شیر آب سرد بگیرم؛ انگار عرق از زیر موهایم سرازیر شده بود.‌ از نورگیر حمام صدای گرمپ گرمپ ب ام و 2002 واضح‌تر شنیده می‌شد.‌ موهایم را خیس کردم و در همان حال رفتم توی هال تا کنار پنجره بشینم می دونستم الان صد تا پشه مثل لشکریان ابلیس می‌آیند توی اتاق.‌ یکی زیر پنجره عربده می‌کشید و نمی‌دانم چی می‌گفت.‌ دم در سه چهار تا پسر گردن کلفت روی پله نشسته بودند.‌ هوا تاریک بود و من کسی را از کسی تشخیص نمی‌دادم.‌ شوهرم صدایم کرد.‌

-       خواندی روزنامه را؟

-       نه درست.‌ چه طور مگه؟‌

-       خوندی این شرکت سرمایه گذاری مسکن آذر مهر را که سر مردم کلاه گذاشته.‌

-       نه!

-       بیا بخون ببین چی کرده صحبت از میلیارد است ها.‌ یارو دو ساله داره پذیره نویسی می‌کنه و پیش فروش می‌کنه.‌ باورت می‌شه به همین راحتی و الان هیچی.‌ حتی همان سرمایه اولیه را هم از ایران خارج کرده.‌ عجب مملکتیه؟!

-       اسم شرکته چی بود؟ آذر مسکن؟ نکنه همینه که خواهرم این‌ها پول دادن ؟ پس چه‌طور خبر نداشتن؟

-       نمی دونم شاید هم یک دفعه طرف در رفته و الان تازه اولش باشه.‌ آره بیا نوشته دیگه نوشته تا یکشنبه همین هفته هم بین مردم فرم پخش کرده.‌ جل الخالق ما رو بگو چه‌قدر خریم می‌ریم از شنیه تا پنج شنبه جون می‌کنیم.‌ الان هم که اومدیم خیر سرمون استراحت کنیم!... از پنجره ببین همه جا تاریکه ؟

-       آره.‌

در همین حال بود از دم در صدای حرف شنیدم.‌ توی تاریکی کوچه آقای کاظمی را شناختم که با پسر‌های دم در حرف می‌زد.‌ نمی‌توانستم بفهمم چی می‌گویند اما کم کم صدایشان بالاتر می‌رفت.‌

-مگه خریدی این خونه را خوبه یک مستاجر پیزوری بیشتر نیستی.‌ نشستیم این‌جا که نشستیم دخلین وار ؟

صدای کاظمی با لرزش بسیار و لی هنوز خود دار بالا رفت.‌

-       اگر مادر پدرت نمی‌توانند تو را ادب کنند مردم مجبور نیستند تا لات بازی تو را تحمل کنند.‌ مستاجر یا مالک فرقی نمی کنه.‌ تریاکی که هستی زن که می‌آری توی راه پله.‌...... زیر گوش خودم ده بار تا حالا صدات رو شنیدم.‌ از دست این نعش کشت هم  آزاری به ما نداشت اما همه عذاب اومدن؛ حتما باید یکی پیدا بشه با تو سر شاخ بشه؟

-       حالا ترا به خدا تو یکی نشو که شاخت خیلی زپرتیه.‌ اگر هم عرضه داری به جای اون نشمه غراضه انتری یک آدم حسابی پیدا کن با سر کچلت بسازه.‌

ناگهان صدای عربده کاظمی فراتر از هر صدائی بلند شد.‌ حتی در تصور کسی هم نمی‌گنجید که این صدا از حلقوم او در بیاید.‌ شوهرم یک دفعه روزنامه را پرت کرد و بلند شد و همسایه‌ها تک تک از هر پنجره سر در آوردن.‌

-       خفه شو پسره مزلف ؛ خفه شو وگرنه خفه‌ات می‌کنم.‌

-       نشسته ام بیای خفه‌آم کنی مرتیکه...

بقیه کلام در هیاهوی کوچه و داد و قال گم شد و درست همان لحظه برق آمد؛ حالا همه چیز را به وضوح می‌دیدم.‌ مثل برق از پله‌ها پائین دویدم.‌ به صدای نرو نروی شوهرم اصلاً گوش نمی‌کردم و شاید اصلاً آن را نمی‌شنیدم. ‌وفتی به دم در رسیدم آن دو چهره به چهره ایستاده بودند. کاظمی چند سانتی هم از او کوتاهتر بود.‌ پسر با صورتی که پر روئی از آن داد می‌زد نگاه می‌کرد و دوستانش هم اگرچه متحیر بودند اما دور و بر آنها بی حرکت نگاه می‌کردند.‌ پسر با صدای خفه‌ای گفت: منتظرم خفه‌ام کنی.‌ با تمام شدن این جمله همه چیز در چند لحظه پایان یافت. کاظمی با یک حرکت برق آسا دست به جیب برد و کلت کمری سیاهی را از جیبش در آورد و لوله آن را روی پیشانی پسر گذاشت و پیش از آن‌که کسی یا چیزی حتی حرکت و یا صدائی بکند ماشه را کشید.‌ شاید تمام این ها در کمتر از ثانیه رخ داده باشد و یا کمتر از آن اما من همه چیز را به وضوح دیدم. گلوله‌ای که وارد پوست پیشانی شد و از آن سو با انبوهی از خون و پوست و تکه‌های مغر خارج شد و به دیوار و زمین پاشید صدای مهیب گلوله در پارکینگ طنین انداخت در حالی‌که صدای موزیک جاز تندی از ضبط ماشین 2002 کماکان پخش می‌شد.‌ جنازه از پشت به زمین پرت شد و خون مثل فرشی گسترده همه‌جا دوید. همه بی حرکت و مات بودند.‌ صورت جسد در حالی‌که هنوز چشمانش باز بود فقط حیرت زائدالوصفی را نشان می‌داد مثل یک عجب بزرگ که هنوز دستور گفتنش از مغز صادر نشده بود که گلوله‌ای هم انساج و ارتباطات را پاره کرده باشد.‌ برای‌ چند لحظه هم رد جای خود ماندند و حرکتی نکردند شاید فقط من بودم که صدای بی‌وقفه چیغ خودم را می‌شنیدم.‌ تا کسی بخواهد به خودش بیاید کاظمی جستی به سوی 2002 زد و به سرعت هر چه تمام‌تر ضبط را نشانه گرفت و با شنیده شدن شلیک دوم همه از کرخی خارج شده و پا به فرار گذاشتند.‌ صدای گرمپ گرمپ ساکت شد و من صدای پای مرد دیوانه شده را می‌شنیدم که به سرعت از پله ها بالا می‌رفت و پس از آن صدای دو گلوله و یکی پس از آن به گوش رسید.‌ و سکوت شد.‌

*

*

 الان از آن زمان بیش از چهار ماه می‌گذرد؛ اگرچه که پس از آن داستان من تا مدت‌ها نتوانستم خودم را بابت این طبیعت فضول سرزنش نکنم.‌ آن صحنه خشونت بار بارها و بارها در چشمانم تکرار می‌شود و من هر بار حیرت آن لات بی سر و پا را در آن یک صدم ثانیه دوباره و صد باره می‌بینم.‌ حیرت کسی که باور نمی‌کرد چنین سرنوشتی داشته باشد.‌ تا به حال هم معلوم نشد که کاظمی اسلحه را از کجا آورده است اما همه حدس زدند که آن را خریده باشد و تنها انگیزه‌اش را هم خودکشی اعلام کردند.‌ کاظمی هم یکی از آن همه آدمی بود که همه چیزش را برای خریدن یکی از آن واحدهای مسکونی شرکت آذر مسکن داده بود و من یادم رفته بود بگویم که از جمله آن رنوی قرمز بد رنگ را.‌ البته همه ما این را حدس زدیم چه پلیس که آن شب پس از مدتی آمد و جسد متحیر را از خیابان جمع کرد و چه ما که هرگز باور نمی‌کردیم آن مرد آرام با گلدان دیفن باخیا بتواند به آن راحتی کسی را بکشد.‌ گلوله‌های بعدی را یکی به کولر همسایه اصفهانی شلیک کرده بود که هنوز یک تشت آب زیرش دیده می شد و یکی هم به شکم سگ زرتمبوی پشمالو که نمی‌دانم چی شد و او نمرد! و سومی هم البته به خودش که مستقیم لوله را گذاشته بود توی دهانش.‌

هنوز هم فقط می‌توانم بگویم عجب.‌ اثاث کاظمی را یک مرد و یک زن که شاید همان خواهر زاده اش بود طرف‌های نیمه شبی آمدند جمع کردند و بردند در حالی‌که مادر پسر مقتول توی راهرو به‌شان تف می‌انداخت و خودش را می‌زد.‌ در هر حال الان آن بالا خالی مانده.‌ اصفهانی‌ها رفتند به اصفهان ولی سگ هنوز زیر پنجره اتاق خوابمان وق میزند شاید یک جور زوزه دردناک که من را بی‌وقفه آزار می‌دهد. ما هم باید برویم.‌ من دیگر تحملش را ندارم.‌

                    

                                                                                       آبان 82 فیروزه گلسرخی 

  

 دوباره مستاجر

  

  

 واحد 2 از ساختمان شماره 11، آپارتمانی است در طبقه اول ساختمان پنج طبقه نبش خیابان شهید اکبر نیک روش فرد. همان‌جایی که ردیف تاکسی‌های خطی توقف می‌کنند و راننده هایشان، ساعت های انتظار را با شوخی و گفتگو وپائیدن آدم ها و پیاده رو ها می‌گذرانند. چمپاتمه می‌زنند و به دیوار تکیه می‌دهند. لب جدول جوی آب می‌نشینند و پاهایشان را آویزان می‌کنند. گاهی، انگار به سرشان زده باشد، ناگهان از باقی جدا می‌شوند و به سمت کلمن آبی رنگ بزرگ در داری که روی هِره دیوار کوتاه دورتا دور ساختمان و زیر شاخه های انبوه درخت مو گذاشته اند و با سیم به نرده مهار کرده کرده اند می‌روند و لیوان فلزی بزرگی را از آب پر می‌کنند و کمی از آن را می‌خورند و باقی را به سر و روی و سینه شان می‌پاشند. ساعت از شش و نیم گذشته و تاریکی دارد نزدیک می‌شود. از خنکی دم غروب و خواهرم خبری نیست. نوبت دکتر داشته و مجبور بوده برود.

« قبل از تو رسیدم یک طوری خودم را مشغول می‌کنم! کتاب برای این جور وقت هاست خواهر!»

 دقایقی نمی‌گذرد که در آهنی ساختمان باز می‌شود و زن تنومند و میانسالی، با صورتی گوشت آلود و لباسی سراسر سیاه و گشاد، هن و هن کنان مقابل ام ظاهر می‌شود. کیسه پلاستیکی بزرگی پر از تکه های یخ در دست دارد و رد آب روی پله های ورودی و موزائیک های پشت در پیداست.

 ببخشید آهسته ای می‌گویم و از لای در داخل می‌سُرَم.

« با کدام واحد کار دارین آقا؟»

« واحد2! برادرِ خانم عباسی هستم. قرار است داخل منتظرش بمانم. شاید همین حالا برسد!»

«ترا به خدا اگر راستی راستی برادرشان هستید یک سفارشی بکنید لطفاً!»

 هاج و واج نگاهش می‌کنم. می‌خندد و گردی صورت گوشتالود و عرق کرده اش از مقنعه بیرون‌تر می‌افتد.

« بگوئید خانم قوامی. خودشان می‌دانند. همین دیشب با هم حرف زدیم.»

پلاستیک خیس و سنگین را تا موازات باسن بزرگ اش بالا می‌آورد و تکان می‌دهد. نیم چرخی می‌زند و در را پشت سرش می‌بندد.

 پشت در بسته آپارتمان خواهرم وا می‌روم از خستگی و گرمای هوا و دود و کثافتی که هلاک می‌کند آدم را. به حرفی که توی تلفن زدم فکر می‌کنم. به کتاب من یک سایه ام، مجموع داستان های کوتاه فیروزه گلسرخی که توی جیب ساک ام است و به جز داستان آخرش، باقی را خوانده ام و کلی راجع به تهران و آدم هایش چیز یاد گرفته ام.

 در آپارتمان گشوده می‌شود. صدای تلویزیون همه جا را پر کرده است. فکر می‌کنم دوسال پیش بود که این برج های دو قلوی نیویورک را زدند و خرد و خاکشیر کردند. من و شوهرم تازه از سرکار برگشته بودیم؛ هر دو هلاک از این همه سرو کله زدن و ور ور حرف زدن با مردم و چه می‌دانم هزار بلای دیگر... فقط می‌شنیدم و در حالی که از گرمای پر روی شهریوز کش می‌آمدم، به نورهای آبی و مضطربی که از صفحه تلویزیون به داخل اتاق تاریک پاشیده می‌شد، خیره شده بودم. صداهای نامفهومی‌از هال می‌آمد... پرسیدم:« چی شده؟ چی شده؟»(ص 137و138)

این شروع زیبا که به نگرانی های شایع در زندگی شهری و حریم های خصوصی چندین میلیون جمعیت شهرنشین تهرانی اشاره دارد خواننده را به فاجعه ای مبهم که هنوز در داستان نیامده ارجاع می‌دهد. فاجعه ای که در جایی، جهان را به دو قسمت قبل و بعد از خود تقسیم کرده است. اما در تصویری که از لحن و فضای حول و اطراف گوینده اخبار تلویزیون این گوشه جهان ارائه می‌شود چنین می‌نماید که هر فاجعه و رویداد ناگوار بشری، موفقیتی خوشایند محسوب می‌شود که باید به آن بالید. طنز هشدار دهنده موجود در توصیف شادمانی غیر قابل درک گوینده تلویزیون به هنگام قرائت خبر ناگوار مرگ هزاران نفر و ویرانی ساختمان ها، بر انزجاری دلالت می‌کند که در کودکیِ راوی شکل گرفته و سراسر عمر او را پوشش داده است. حسی که به استناد ارجاعات قبلی نویسنده به ماهیت شوم همیشگی اخبار، از جنسی که در تمام طول دوران کودکی اش با آن ها مواجه بوده، به غایت طبیعی و انسانی می‌نماید و جان و جهان نسلی را در بر می‌گیرد که راوی نمونه آن است. نسلی که علی رغم این هجوم رسانه ای جاری، هر روز بیش از پیش به تقسیم دنیای بیرون از داستان خانم گلسرخی، به قبل و بعداز حادثه یازدهم سپتامبر گواهی داده است. نسلی که مایل است از این خشونت منتشر فاصله بگیرد.

... تا بچه بودم پدر و مادرم دوست داشتند اخبار را ببینند و حالا هم شوهرم. من از اخبار بیزارم و نمی‌دانم که چرا آدم ها گاهی اصرار دارند که به زور حرص بخورند و ناخن بجوند.(ص 139)

توصیف لحظات حادثه، از منظر حیرت زده و‌ترسیده مسافران هواپیماهای مهاجم و اهالی ساختمان ها مورد هجوم، به شکل مونتاژ موازی، تاثیری از جنس سینما در ادبیات است که خیلی خوب از کار درآمده است. این ویژگی که در داستان مستاجر و سایر داستان های مجموعه بارز است از توانایی های بصری نویسنده در ثبت صحنه های زندگی روزمره او و اطرافیانش حکایت می‌کند.

عجب به حال تمام آن آدم های توی هواپیماکه به چشم می‌دیدند لحظه به لحظه ساختمان نزدیک‌تر می‌شود و یا درست در آن لحظات اولیه که وارد ساختمان شدند، شاید برای یک دهم ثانیه قبل از انفجار، چشمان مضطرب شان توی چشمان از هم دریده شده اهالی ساختمان افتاده، و از آن هم بدتر تصور لحظه ای است که هواپیمارباها با اشتیاقی فاجعه بار شکستن اولین شیشه ها را دیدند و با میل تمام مردند، در حالی که کیف می‌کردند که با این شاهکارشان چه قیامتی به پا خواهد شد.(ص 140)

 سرو صدای گفتگوهایی که در پشت در بسته ساختمان شروع می‌شود، همراه با خانم قوامی‌که در را باز می‌کند و داخل می‌شود و همان طور بلند بلند رو به کسی در آن طرف دیوار و نرده های پر درخت حرف می‌زند، از پله ها بالا می‌آید و به من می‌رسد. به من که روی پله پاگرد نشسته ام، و به ملاحظه هیکل بزرگ و سیاه و سنگین زن و رفتار خسته او، خودم را کنار می‌کشم تا بگذرد.

 بعد از آن توصیف درخشان از گزارش تلویزیون از انفجار و برخورد هواپیماها با برج های دوقلوی نیویورکی، بخش اصلی داستان خانم گلسرخی از این جا شروع می‌شود که روز جمعه ای با سر و صدای توی کوچه چشم از خواب باز می‌کند. از پنجره به شهر نیمه خواب صبح روزی در فروردین ماه نگاهی می‌اندازد و از آن بالا در طبقه چهارم، اثاث خانه کسی را می‌بیند که قرار است مستاجر سوئیت کثافتی شود که یک طبقه بالاتر از آپارتمان آنها قرار دارد.

چند وقت پیش از بالا صدای جارو پارو می‌آمد. صاحب آن را ندیده ایم. اما همسایه ها می‌گویند که یک افسر بازنشسته شهربانی است. این اثاثی که من می‌بینم بیشتر  بقایای یک زندگی است...از دم پنجره آمدم کنار. حس رقتی در من ایجاد شده بود که دلم نمی‌خواست مرد مرا ببیند. آدم وقتی اسباب کشی می‌کند، مثل این است که با لباس خانه و به طور مشخص پیژامه راه راه پشت در خانه اش باشد و باد بزند در را ببندد.(ص141)

 این حس که در عبارات بالا به شکل موثری به خواننده نیز القا شده است با همین شدت و تاثیر ادامه می‌یابد و سرچشمه تفاوت در قضاوت و نحوه برخورد راوی در مقایسه با دیگر ساکنین آن ساختمان است که آن ها نیز صاحبِ آپارتمان هستند و مالک محسوب می‌شوند. او مستاجر جدید را در راهرو ساختمان می‌بیند و این دیدار را با رقت قلب و نوعی ترحم و جانبداری به یاد می‌آورد:

 مرد جوانی بود که موهای سرش کمی نخ نما شده بود. قد بلند و صورت استخوانی داشت. زیر لب و با ادب سلامی می‌کرد. چیزی مثل سلام بود. شوهرم می‌گفت کارمند مخابرات است و این بیغوله زیر سقف را ماهی 150 هزار تومان با یک مبلغی پیش اجاره کرده است. رنویش را هم همان کنار کوچه می‌گذاشت. تنهایی از سرو صورتش می‌بارید.

اکنون نویسنده توانسته است با تمهید موثر توصیف حادثه یازدهم سپتامبر و تبیین نسبت راوی ماجرا و آدم های دور و اطراف او با پدیده تلویزیون و چیدمان مناسب رویدادهای کوچک، زمینه ایجاد کنش اصلی داستان را فراهم آورد. چیزی که به اعتبار صحنه های گشایش داستان از جنس خشونت و به لحاظ شخصیت پرداخت شده مستاجر نوعی حق جویی و ظلم ستیزی است. غافلگیری نیز وجه مشخصه دیگر حادثه ای است که در راه است و این نیز به فوران خشمی ارجاع دارد که چون آتشی زیر خاکستر از چشم پنهان مانده و ناگهان سر باز می‌کند. روشن است که چنین توفیقی نمی‌توانسته است بدون استفاده از توصیفات دقیق از فیزیک مکان و جای گیری کارآکترها در صحنه حوادث  و لحن مناسب و دیالوگ های پیش برنده ممکن شود. توجه کنیم به نحوه درست وارد شدن راوی به صحنه های مقابله سایر ساکنان ساختمان با هم وجا گیری مناسب او برای مشاهده وثبت وقایع که به گونه ای باور پذیر طراحی و اجرا شده است ( صحنه اثاث کشی مستاجر، مشاهده داخل خانه مستاجر از لای در و گفتگوی اقناع کننده دم در با او که به رفع سوء تفاهمی مطرح ختم می‌شود و...)

 جلسه اعضای ساختمان صحنه مناسبی است تا گوشه های تاریک‌تر شخصیت سایر مالکان آپارتمان ها و رفتاری که با تنها مستاجر ساختمان از خود بروز می‌دهند و به لحاظ وجه مشترک شان یکدیگر را هم پوشانی می‌کنند کاویده شود. همین جاست که مستاجر از کسانی که سیگارشان را در گلدان جلوی در خانه‌اش خاموش می‌کنند و از توده مجله های خاک گرفته و بد منظره‌ای که درست کنار در آپارتمان اش تلنبار شده گله می‌کند و می‌خواهد هرچه زودتر به این وضع پایان داده شود. اما عملاً اوضاع بازهم سخت‌تر می‌شود. این بار آب کولر یکی دیگر از آپارتمان ها از سقف خانه مستاجر نشت می‌کند. سر و صدای رادیو پخش ماشین آن یکی همیشه بلند است پسرهای لندهور یکی دیگر رفقایشان را دم در جمع می‌کنند. سگی هم هست که مرتباً وق بزند و به لاستیک ماشین رنوی مستاجر بشاشد.

 توی جلسه ساختمان صحبت از هر دری می‌شد، مثل همیشه که همه قربان صدقه هم می‌روند و در خفا توی دودکش همدیگر سیمان می‌ریزند! روی ماشین نوی هم خط می‌اندازند و آب کولر همدیگر را بی خبر قطع می‌کنند و از همه بدتر تا صدایی، رِنگی چیزی می‌شنوند، زود انگشتان شان می‌رود توی سوراخ شماره گیر تلفن تا پلیس 110 را خبرکنند...وسط آن هیاهو شنیدم که مادر ننربک های خرس گنده دارد زیر گوش خانم همسایه پایینی پچ پچ می‌کند که «آره، بابا ما جوون داریم و باید مراعات کنن ...»(ص 147) و همین جا معلوم می‌شود که هر دو نفر با چشم خودشان  دیده بودند که آقای کاظمی ‌با یک دختر جوان از پله ها رفته اند بالا.

سلام خواهرم را می‌شنوم که با لبخند و خوشحالی سر بالا کرده و مرا دیده که با بطری آب معدنی خالی شده ام توی راه پله لم داده ام و کتاب را کج گرفته ام به سمت چراغ دیوار کوب پاگرد. نان تازه و کیسه میوه و سبزی را از دست اش می‌گیرم. در را باز می‌کند و روزنامه را روی میزنهار خوری توی هال می‌گذارد و آب کولر را می‌زند. از بچه ها سراغ می‌گیرد و از کارم. دوباره معذرت می‌خواهد که دیر کرده است.

« این همسایه تان که در را باز کرد التماس دعا داشت.»

 صدایم را پائین‌تر می‌آورم و از نسبت اش با راننده های خطی ایستگاه جلوی ساختمان می‌پرسم. به اشاره دست و صورت جواب ام را می‌دهد. مثل این که بخواهد بگوید:« چه عرض کنم داداش جان! داستانش دراز است.»

حرف از هر دری پیش می‌آید. سر میز شامی که آماده کرده دوباره بر می‌گردیم به موضوع خانم قوامی.« این خانمی که دیدی با همین هیکل چاق و چهل و دو سه سال سن یک پراید دارد. چند سالی هست که مستاجر طبقه پنجم است. خانه برادر طبقه بالایی ما را اجاره کرده و زن زحمت کشی است. توی یک آموزشگاه رانندگی کار می‌کند. خودش است با دو دخترش که بزرگتره دانشجوی دانشگاه آزاد است و کوچکتره همکلاس یاسمن ماست. با همین پراید خرج بچه ها و کرایه خانه را در می‌آورد. خودش می‌گوید کافی نیست. به نظرم راست می‌گوید. خودم دستم توی خرج هست. به هرحال زن آبرو داری است. هرچند بعضی همسایه ها، یعنی همه شان سر به سرش می‌گذارند و به من که مدیر ساختمان هستم قشار می‌آورند کاری کنم تحویل بدهد برود جای دیگر.»

« برای همین که تعلیم رانندگی می‌دهد؟»

« البته این روزها رفتارش بد شده. اولاً که با همه شوخی می‌کند. یاسمن می‌گوید خانوادگی این جورند. این رفت و آمد و قاطی شدن زیادش با راننده های خطی خیلی ناجور شده. به آن ها سفارش کرده که برایش مسافر دربستی جور کنند. مسافر کشی می‌کند. صبح زودها و بعد ازظهرها، توی صف آن ها می‌ایستد و بعضی وقت ها مثل خودشان به دیوار حیاط تکیه می‌دهد و حتی مثل آن ها هی بلند بلند حرف می‌زند و آب به سر و صورتش می‌زند. به تازگی آب و یخ و چایی هم برایشان می‌برد. شاید هم چیزی ازشان می‌گیرد!»

همین طور (که حذف شود) باشامِ حاضری ام بازی می‌کنم و روزنامه را ورق می‌زنم. « به تازگی همسایه ها، با نام مستعار برایش نامه نوشته اند و پشت در آپارتمان اش انداخته اند و فحش اش داده اند و تهدیدش کرده اند. حرف هایی که وقتی برایم گفت خیلی خجالت کشیدم. گفتم خانم قوامی اگر یک کمی بیشتر ملاحظه بکنید حل می‌شود. نه این که شوهر ندارید مردم به شما حساس می‌شوند.»

می‌گوید که برایش گفته شوهرش مرد خوبی بوده. سال ها پیش که بچه ها کوچک‌تر بودند جایی اطراف گنبد زندگی می‌کرده اند. شوهرش کارمند مخابرات آن جا بوده و به خاطر آینده بچه ها تصمیم گرفته منتقل کند تهران. اما بدشانسی آورده و بعد از پنج شش سال که او و بچه ها (را حذف شود)پیش مادر و خواهرش بوده اند یک روز خبر شده اند خودش را کشته است. آن هم با اسلحه. آن هم وقتی که قرار بوده بزودی بیاید دنبال آن ها. گفته خدا بیامرزدش که رانندگی را یادش داده وگرنه معلوم نبوده آخر و عاقبت اش چه می‌شده با دو بچه و این همه خرج سنگین.

 آن شب گذشت . این پچ پچه ها هر روز بیشتر می‌شد. اگر چه کسی در برابرش چیزی نمی‌گفت. من هم راستش آن قدر گرفتاری داشتم که فقط یکی دوبار به شوهرم داستان را گفتم و او هم خیلی خونسرد گفت:« به ما چه؟ مگر سراغ زن من آمده؟ چهار دیواری اختیاری!» در همین حرف ها بودیمکه شنیدم از کوچه صدای داد و بیداد می‌آید. فحش و فریاد . آیفون را برداشتم. صداهای نخراشیده و عربده واری توی گوشم می‌پیچید: « نامرد بیا لوم را پائین! اگر مردی بیا تا تنبونت رو بکشم سرت!»(ص 149)

معلوم می‌شود طرف دیگر دعوا یکی از همسایه هاست که دبیر است. همان که خانم اش همراه با یکی دیگر از خانم ها زاغ سیاه مستاجر را چوب می‌زدند و بیشتر از بابت دختر جوانی که به تازگی به خانه مرد رفت و آمد پیدا کرده شاکی اند.( دختر در واقع کسی نیست جز خواهر زاده مستاجر که دانشجو است و در خوابگاه  دانشگاه اقامت دارد.)

می‌بینیم که آرایش صحنه های داستان به سمت پایان معینی کانالیزه می‌شوند. رفتار همه همسایگان ( به جز راوی) در ارتباط مستقیم با مستاجر به شدت نا عادلانه است. آن جایی هم که این رفتار مستقیماً معطوف به شخص مستاجر نیست در عرف و قانون مذموم و مردود اند. از سوی دیگر مستاجر تا حدود زیادی عاری از عیب و خطا تصویر شده است. تقابل خیر و شر مطلقی که به خوبی توسط نویسنده تدارک دیده شده و از طریق قضاوت های گاه به گاه راوی و ارزیابی های او از شخصیت های مختلف ساکن در طبقات رنگ آمیزی شده و باور پذیر ارائه شده است. نکته ای که اگر چه وجه قوت اثر محسوب می‌شود به تعبیری می‌تواند است پاشنه آشیل آن هم به حساب بیاید. این که احتمالاً و بخصوص پس از فروپاشی برج های دو قلوی نیویورک، واقعیت بیرون از داستان، چنین نیست که در یک طرف همه آدم های بد و شرور و بی ملاحظه صف کشیده باشند و حدود دشمنی و خشونت خود را با طرفی که آقای کاظمی مستاجر آن را نمایندگی می‌کند تا انتها و حد انفجار و مرگ بگسترند؛ دنیای سفید و سیاهی که در تقابل خود موجد آفرینش داستان بشوند. نکته ای که خانم گلسرخی در دیگر داستان های مجموعه من یک سایه ام، آن را غالباً باور دارد، رعایت می‌کند و در موارد متعددی نیز به خوبی تصویر کرده است.

 داستان را تمام می‌کنم و کتاب را می‌بندم و کناری می‌گذارم. خواهرم ساعتی است به اتاق خودش رفته و مثل آن که خوابیده است. دوباره بر می‌دارم و مرور می‌کنم. بخش های پیش از فاجعه بسیار خوب نوشته شده اند. به نظر می‌آید همه چیز آماده شده تا خواننده بایستد، بنشیند، پلک بر هم بگذارد و نفس عمیق بکشد و ناگهان به ارتفاعی ناشناخته پرتاب شود. همه حس عدالت خواهی گسترده در اثر به یک جا خرج مخزن این پرتابه است و بوی باروت گلوله های شلیک شده توسط مستاجر عاصی تا مدت ها در هوا پخش می‌ماند.

از پنجره به خیابان خلوت نگاه می‌کنم. تاکسی های خطی رفته اند. به خانم قوامی فکر می‌کنم. به مستاجر طبقه پنچم که بنا به قول خواهرم مجبور است بعد از سر و کله زدن با شاگردانش چند ساعتی هم با راننده های جور واجور  این جوری دم خور باشد. این که به قول خواهرم گاهی هم برایشان چای درست می‌کند و یخ می‌برد. این که همسایه ها از دست اش عصبانی اند و انگار چشم دیدن اش را ندارند. این که خواهرم به عنوان مدیر ساختمان چند بار به او تذکر داده نکند پای راننده های خطی را به داخل ساختمان باز کند.

 یادداشتی می‌نویسم و همراه کتاب روی اوپن آشپزخانه می‌گذارم. می‌نویسم که اگر نه همه داستان ها، ولی حتماً مستاجر را بخواند. می‌نویسم که شاید کمکی بکند به خودت و البته آن خانم مستاجرتان. می‌نویسم این داستان هم مثل ماجرای یازدهم سپتامبر، که خود آن را توصیف کرده و سعی کرده در حدی قابل قبول تصویری از تکرار هر روزه ی آن در ابعادی کوچک‌تر ارائه بدهد، می‌تواند پدیده ی آپارتمان نشینی و حق و حقوق ما در برخورد با مستاجر مان را به قبل و بعد از خود تقسیم می‌کند.

 الان از آن زمان بیش از چهار ماه می‌گذرد. اگر چه که پس از آن داستان، من تا مدت ها نتوانستم خودم را از بابت این طبیعت فضول سرزنش نکنم. آن صحنه خشونت بار بارها و بارها مقابل چشمانم تکرار می‌شود و من هر بار با حیرت آن لات بی سر و پا را در آن یک صدم ثانیه دوباره و صد باره می‌بینم. حیرت کسی که باور نمی‌کرد چنین سرنوشتی داشته باشد. تا به حال هم معلوم نشده که کاظمی اسلحه را از کجا آورده، اما همه حدس زدندکه آن را خریده باشد. کاظمی هم یکی از آن همه آدمی بود که همه چیز را برای یکی از آن واحد های مسکونی شرکت آذرمهر داده بود و من یادم رفته بود بگویم از جمله آن رنوی قرمز بد رنگ را. (ص 161)

الان ازآن زمان چهار روز می‌گذرد. فردا و پس فردای آن شب هفته پیش که منزل خواهرم بودم را جای دیگری مانده بودم. روز آخر بی تابی کرده بود و با گریه خواسته بود پیش از رفتن حتماًً بروم آن جا. دیدم که نشسته بود پشت میز نهار خوری و با جلد و شیرازه ی کتاب من یک سایه ام بازی می‌کرد. ناخن به مقوا می‌کشید و به نقطه ای از  رومیزی سفید خیره شده بود. بالاخره باید به حرف در می‌آمد و می‌گفت چه شده است. استکانی چای آورد و گفت.

داستان را خوانده بود و در این حین ناگهان یادش آمده بود که نام فامیل دختر کوچکتر خانم قوامی، فامیل پدری اش، کاظمی است. همان دختری که همکلاس دخترش بود.. شک کرده بود. اول زنگ زده بود اهواز و از یاسمن پرسیده بود. بعد هم به بهانه ای رفته بود طبقه پنجم و این بار درست و حسابی زیر زبان خانم قوامی را کشیده بود. زن ضمن بازگویی داستان زندگی اش و لابلای حرف ها یک بار دیگر گفته بود که رانندگی را با رنوی همسر خدا بیامرزش یاد گرفته. یک رنوی قرمز مدل پائین که وقتی کاظمی مرحوم کارمند مخابرات گنبد بوده هفته ای یک بار او و بچه ها را با خودش به شهر می‌آورده و بین راه به او رانندگی هم یاد می‌داده. دیده بوده که خواهرم همان جا توی راه پله نشسته وگریه می‌کند بامهربانی دست روی شانه هایش گذاشته و چند بار تکرار کرده: « باور کنید خانم عباسی! هر وقت پیش هم بودیم به خودش ومن و بچه ها خیلی خوش می‌گذشت. باور کنید خانم! باورکنید نمی‌دانم چرا آن جوری خودش و یکی دیگر را کشت؟»

مصائب و رویای تهران

 

 

 وقت این سفر به تهران هم نزدیک می‌شود. ساعت حدود شش بعدازظهر است و هنوز نتوانسته‌ای به بعضی کارهایت سرو سامانی بدهی که با خیال راحت راه بیفتی. دوسه باری از دور به دریا نگاهی انداخته‌ای و از اینکه دیده‌ای آرام است، یا هنوز آرام است، دلت قرص شده. هرچند توفان اغلب خبر نمی‌کند. توفان هیچ‌وقت خبر نمی‌کند. یک روز قبل ته‌مانده دو کارت بانکی‌ات را روی‌هم ریخته‌ای و بلیت بندرعباس تهران را که به تازگی هم چهارده درصد گران شده‌است خریده‌ای. همه چیز دیر اما در حال انجام است و این دم آن دم است که راه بیفتی.

 سفر کردن همیشه آسان بوده. تا لحظات آخر مال آن‌جایی هستی که هستی و وقتی راه می‌افتی همه چیز را می‌گذاری تا برگردی؛ اگر برگردی. ساک و کیفت پر از خرت و پرت‌هایی‌است که اغلب هم در طول سفر به کارت نمی‌آیند. چند جلد کتاب، یکی دو تا مجله، دفتر یادداشت، دو و گاهی سه تا گوشی موبایل، لب تاپ با تشکیلات جانبی، دوربین با کیف و شارژر باتری و کابل رابط، حداقل دو تا عینک مطالعه، عینک آفتابی، دستگاه اصلاح صورت و خمیر ریش و خمیر دندان و مسواک و چند نوع قرص و کرم و ماژیک ‌های‌لایت و چند تا دسته چک و کیف کارت‌های مترو و اتوبوس و و چند تا سکه که معلوم نیست از کی ته یکی از جیب‌های کیف جاخوش کرده‌اند.

 روی صندلی شناور تندرو که چندان هم تند نمی‌رود اما خنک و راحت است خوابت می برد و گردنت به این طرف و آن طرف می افتد. این بهترین و سریعترین راه گذشتن از دریا و رسیدن به بندر است. چراغ های بلوار ساحلی پیدایند.

در فرودگاه بندر قاطی کتاب های یک دقیقه ای و آدم های مریخی و ونویسی و چندین مجله جدول کتاب داستان همشهری را می بینی. یک ماه است در آمده و به دستت نرسیده. شماره های گذشته اش را تقریباً به وقت دیده و خوانده ای. یک ساعت مانده به پرواز و می توانی دوتا از داستان هایش را بخوانی. یکی را می خوانی و حواست می رود به گفتگوی دو نفری که پهلویت نشسته اند. صف مسافران تهران تشکیل می شود. تجربه ات می گوید اگر نفر آخر باشی در مقصد ساک و چمدانت قبل از همه روی ریل می آید. فکر دستشویی هم هستی. می خواهی یکی دو ساعت داخل پرواز را بخوابی. باید سبک باشی. زن و مردی جلوی کانتر معطل اند. مرد خواهش کرده جای راحتی به زنش بدهند. حالا مجبور است مرتب توضیح بدهد. برای خودش و زنش دردسر درست کرده. توصیه نامه پزشکی ندارد و مجبور است مرتب اشاره کند به شکم همسرش که هنوز چهار ماهش نشده. زنش غر می زند. مامور می گوید نمی تواند نشنیده بگیرد. مامور دیگر می آید و کارت ها را دست مرد می دهد.

  کاش پرواز تاخیر داشته باشد. تاخیر ندارد. آن ساعت از شب کجا می توانی بروی؟ کجا می توانی بمانی؟ هر جا بروی باید دو سه ساعت بعد راه بیفتی تا به اتوبوسی که  جلوی درکانون منتظر تو و سی و سه چهارنفر دیگر است برسی. یک داستان دیگر همشهری را توی پرواز می خوانی. عکس ها خوبند. مسابقه طنز هم خوب است. همیشه وسوسه شده ای در این جور مسابقه ها شرکت کنی. می توانی با اسم مستعار مطلب بفرستی. مزه نمی دهد. ولش می کنی. می خوابی. بیدار می شوی. در آسمانید. باز می خوابی. مهماندار به سرعت به سمت کابین خلبان رفته  و دستش به بازویت خورده. میلیون ها آدم آن زیرند. میلیون ها چراغ روشن اند.

در تهران همدیگر را خواهیم دید

دیدار ما در تهران

                     اتفاقی نیست.

بیست و سه سال پیش با عجله رفتی. کاش می ماندی. کاش زود بر می گشتی. می شد خیلی زود برگردی و بمانی. اما رفتی و باز آز آن جا به جای دیگر. رفتی و باز رفتی. دور زدی اما باز رفتی. حالاچی؟ داری ارتفاع کم می کنی و فاصله چراغ ها از هم بیشتر می شود.

 در فرودگاه مهرآباد تهران، معلوم نیست چرا این بار در این ترمینال، به زمین می نشینی. ساک سبزت همان اول از چاله ریل بار بالا می آید. کجا می روی؟

 بیرون هوا گرم است اما از شرجی خبری نیست. نرمه بادی می وزد و دلت از تکان خوردن شاخه و برگ درخت ها می گیرد. روی چمن بیرون جایی هست. دو نفر بساط چای پهن کرده اند. مقوای باریکی که گودی تنی بر آن باقی است پیدا می کنی. لب جدول می نشینی. بند کفش ها شل می کنی. مقوا را آهسته پیش می کشی. بند کفش ها را به هم گره می زنی و کیف لب تاپ ات را دو مچ دستت می تابی و ساک سبز را زیر سرت می گذاری. باد همچنان با شاخه و برگ درخت ها بازی دارد. ستاره ها پیدا نیستند اما همه چیز آرام به نظر می رسد. دور از دریا و شرجی پایدار و صدای کولرگازی پلک هایت سنگین می شود. چند دقیقه ای هست وارد امروز شده ای. اتوبوس در ساعت پنج صبح در خیابان بخارست روبه روی سینما شهرقصه سابق و درست جلوی در کانون پرورش فکری با موتور روشن ایستاده است. این جا بود که جو هیل را دیدی؟ همین جا بود که چایکوفسکی را نشان دادند؟ ویلن زن روی بام...

 سه ساعت یک سر می خوابی و پلک هایت سنگین بالامی روند. مردان نارنجی پوش در رفت و آمدند. چای خورها نیستند. کفش و ساک و لب تاپ را بر می داری و به اولین کسی که جلویت سبز می شود می گویی: بخارست.

راس ساعت پنج در شیشه ای کانون باز می شود و دعوت می شوی به نماز. آب در جوی کنار خیابان غلت می زند و می دود به سمت جنوب.

 بار دومی است که با بچه هایی از کانون راهی سفر می شوی. اتوبوس تقریباً پر است و هوا روشن نشده راه می افتد. قرار است از شهرهای قزوین و زنجان و تبریز بگذرد و به اورمیه برسد. قرار است سه روز آن جا باشید و در باره ادبیات نوجوانان و کارهایی که به تازگی نوشته و چاپ شده حرف بزنید. به زودی زمانی می رسد که با آدم های تازه آشنا بشوی. اسم ها را بشنوی و به صداها بر بخوری.

«... به عبارت دیگر حق آب و گلی هم دارم. به اندازه کم، خیلی کم شاید. آن وقت ها تازه انقلاب پیروز شده بود و بعضی چیزها به هم ریخته به نظر می آمد. کانون پرورش به خاطر بعضی متولی هایش با مشکل روبه رو بود. شش کتابدار کانون، از جمله خواهرم، حقوق چهارماه شان را نگرفته بودند و می خواستند دسته جمعی راهی تهران بشوند؛ با یک لندرور سبز و راننده که نامش انگار یوسفی بود. آن موقع تازه گواهی نامه گرفته بودم و موقتاً در آبادان بودم. قبول کردم به عنوان راننده کمکی همراه شان باشم. از ترس و لرزم در طول راه، هر وقت فرمان ماشین دستم بود، هر چه بگویم کم است. شب را نمی دانم کجا و چه طور خوابیدیم. یادم هست تابستان بود. فردای روز حرکت به حوالی اراک رسیدیم. ایست و بازرسی کمیته نگه مان داشت. بازداشت شدیم. می پرسیدند با چه اجازه ای ماشین دولتی را برداشته‌اید؟ چرا با هم راه افتاده اید؟ کانون چه می‌کند؟ از کی حقوق می‌گیرید؟... جوابی نداشتیم. اگر داشتیم قانع شان نمی کرد. تا ساعت چهار بعداز ظهر بازداشت بودیم. به نظرم یک روحانی جوان که تا آن وقت در ماموریت  بود آمد و ما را آزاد کرد. در تهران همه چیز خوب و آرام شد. به خانه خودم رفتم. »

 اتوبوس در پمپ بنزینی توقف می‌کند و اولین عکس‌های سفر را می‌گیری. با حسن‌زاده و اصلانی که هر دو برای نوجوانان می‌نویسند هم عکس می‌شوی.

فرهاد می‌پرسد: توی راه بیشتر از همه به چی فکر می‌کنی؟

می گویی: من به دستشویی! تو چی؟

می گوید: همین! 

وعده می‌دهند که کمی جلوتر، برای صبحانه توقف می کنند. صبحانه می‌چسبد بخصوص وقتی پولش را کسی دیگری بدهد. کانون خیلی خوب است. روز اولی است که پول بلیت و صبحانه و هتل تو را به عنوان نویسنده کس دیگری پرداخت می کند. کمی پرخوری می کنی. تفریح بدی نیست. همه چیز خوب است. هر وقت دلت بخواهد می خوابی. اتوبوس راحت است. این طرف و آن طرف جاده سبز و زرد و گاهی حتی بنفش و سرخ است. هنوز قهوه ای رنگ مسلط است. خاک از باران ریزی که بعد از قزوین شروع به باریدن می کند خیس می شود.

 روز شنبه بر خواهی گشت و در تهران به دوسه کتابفروشی سر می زنی. شاید تا آن وقت شماره تازه همشهری داستان هم در آمده باشد.

عکس می گیری. ظهر در رستوران از بشقاب کره محلی با چند چنگال چرب و دایره های سفید پیاز و سینی باقلوا و قاش های سبز خربزه عکس می اندازی. بیرون چند سنگفروشی بازند با ردیف سنگ های گرانیتی چینی که تازگی همه جا می بینی. آن طرف تابلو بزرگی با اسم پسرت پیداست. توی کادر دو تیر سیمانی و ترانس بزرگ که روی پلی از نبشی های سایز بالا مستقر شده هم پیداست. دو ساعت و نیم از برنامه عقبید و اصلاً نگران نیستی. کیف دوربین را به حسن زاده می دهی. نمی پرسد کجا می روی.  

   

 تبریز و نصف بیشتر دریاچه را در خواب می گذرانی و وقتی اتوبوس کنار می زند که هرکس می خواهد نگاهی از نزدیک بیندازد و عکسی بگیرد چشم باز می کنی به سفیدی و بیرنگی هر دو طرف. ماشین ها با سرعت می گذرند. پراکنده آدم هایی رفته اند پایین کنار آب یا نمک. همه دوربین دارند. همه عکس می گیرند. فرهاد می پرسد: حالا چی؟

تابلو می گوید سی و پنج کیلومتری اورمیه هستید. آن قدر تاخیر کرده اید که لازم است بلافاصله، حتی پیش از رفتن به هتل، در مرکز شماره سه کانون جمع شوید و اولین جلسه نقد و بررسی داستان ها را برگزار کنید. باسمه ای و تصنعی به نظر می رسد اما عجیب است که همه چیز خیلی زود جدی می شود و همه در بحث ها شرکت می کنند. سی و چند نفر دورتا دور سالن بزرگی نشسته اید. صدها کیلومتر راه را آمده اید، از میان دریاچه گذشته اید، از میان کوه ها و گندم زارها و زمین های خالی، از میان نمک، و... همه چیز جدی، محترم و  دوست داشتنی است. نوبت داستان خوانی تو فرداست. فردا روزی است که فصل نخست رمان تازه ای که شروع کرده ای را می خوانی و همه در باره اش حرف خواهند زد. فردا می شنوی که اگر راوی تو اول شخص باشد بهتر است. فردا می شنوی که نقی سلیمانی پیشنهاد می دهد. می پذیری که دیالوگ های کارآکتر بومی ات را نرم تر کنی. در می یابی داستانی خواهی داشت. می فهمی و خوشحالی که اینهمه اتفاقی نیست.

 روز دیگر، جمعه است. جلسه صبح عالی است. جلسه بعدازظهر بهتر است. گردش در شهر و باغ توت و عکس هایی که از گوجه و بادمجان و هویج و کدو برمی داری یادگار جمعه اند. فرهاد می گوید: پاترن! هرچیز زیاد که در عکس باشد! فکر می کنی به عکس: پاترن پیرهن، پاترن توت، پاترن بطری های پلاستیکی شاتره و بیدمشک، تخم مرغ های آب پز میز صبحانه هتل پارک، کیک یزدی، قاشق ها در دست، لیوان های پر از دوغ.

 تو در رویای فرهاد حاضری. فرهاد از خرو پف تو عکس می گیرد. هردو پاورچین از کنار خواب کاظم اخوان می گذرید. به هادی خورشاهیان چای تعارف می کنید. از دست جعفر توزنده  جانی قند می گیری. در تکه ای نان با عباس جهانگیری شریک می شوی. مژگان کلهر و طاهره ایبد و هدا حدادی و لاله جعفری هم پشت سر بچه‌ها و رویاهاشان حاضرند. حمید رضا شاه آبادی گمشدگان دره پری را صدا می زند. پسرک محمد رضا شمس در خمره گیر کرده است.

همه راه برگشت را بیداری. گاهی کنار این، گاهی کنار آن. عزتی پاک و محسن هجری و علی ناصری. گروهی آن عقب سرود می خوانند. گروهی که خنده می پراکنند و شادی می افشانند.

سر اومد زمستون

شکفته بهارون...

 به تهران نزدیک می شویم. جایی نزدیک قزوین توقف می کنیم. باد می وزد. باد می وزد. علف های حاشیه جاده به یک سو خوابیده اند. کیسه های پلاستیکی به همه جا آویزانند. گردباد می پیچد. نزدیک تر به تهران، همشهری داستان می چسبد. به بلقیس سلیمانی نگاه می کنی که قرار است دوشنبه ای، دو روز بعد، در باره مجموعه داستان تازه ات حرف بزند. قرار تان با چشمه کتاب روز سوم مرداد است، در ساعت پنج عصر، فرهنگسرای ملل در پارک قیطریه. حسن میرعابدینی و امیر احمدی آریان هم هستند. چهل ساعت باقیمانده را چه می کنی؟

 اتوبوس گوشه میدان آرژانتین توقف می کند. چه بهتر! ده دقیقه دیگر روی صندلی اتوبوس دیگری هستی. حالا می خوابی. اصفهان شش ساعت آن طرف تر است. آب پرتقال را از نی بالا می کشی و تشنگی ات فرو می نشیند. همه خوابند. کلیدی را که بالای کنتر گاز گذاشته اند برمی داری و آهسته که صاحبخانه بیدار نشود داخل می شوی. کلید بعدی زیر موکت دم در ورودی است. کلید آپارتمان در جا کفشی است. پتویی گوشه سالن افتاده. بالشی روی مبل است. یخچال پر از میوه و نوشیدنی است. بوی خانه در دماغت می پیچد. نوری کوچک آن جاست. بخاری سرد در هواست. ملافه سفید پهن است. دخترت غلت می زند. زنت در خواب آه می کشد.

 به تهران بر می گردی

دیدارها در تهران

                    اتفاقی نیست.

ده دقیقه مانده به پنج، در ضلع شمالی پارک قیطریه هستی. از پیچ آجری آخر که می گذری کاوه و بهرنگ کیائیان با لبخند به استقبالت می آیند. محمود مهربان حسینی زاد هم آن جاست. شاهرخ گیوا جوان هم. دیگرانی که نمی شناسی. دیگرانی هم بعداً می آیند. همه چیز آرام پیش می رود. همه جا خلوت است. فریبا وفی را یک لحظه می بینی، لحظه بعد نیست. دوربین ها حاضرند، آدم ها ساکت، آدم ها غایب. بازهم کسانی را از دست داده ای. ازدست داده ای؟ رنجیده اند؟ تنها عکس ها شلوغ می کنند. بلقیس سلیمانی نیامده است. به جایش کامران محمدی حرف خواهد زد. یادداشت تازه او را در همشهری خوانده ای. از مهاجرت و ادبیات آن خواهد گفت. فکر می کنی کدام مبداء؟ کدام مقصد؟ مهاجرت از کجا به کجا؟ فکر می کنی راوی هایت فقط به رفتن مشغولند نه رسیدن. از هیچ جا گله ای ندارند. آرزوی جایی در سرشان نیست. احمدی آریان از اقلیت و اعتراض و جنوب می گوید. شاید اعتراض، شاید جنوب، شاید اقلیت... می تواند درست بگوید. مصداق هایش را کی پیدا می کند؟ میرعابدینی اما به دریا نگاه کرده است. به آدم های دور از ساحل این بار. آن ها که پیش از این کمتر به داستان کوتاه فارسی راه پیدا کرده اند. نوبت به تو می رسد. حرف تازه ای نمی زنی. شماره آخر همشهری داستان را که همین ساعت پیش خریده ای باز می کنی. عکس کوچکی از تو هم هست که به دوربین نگاه می کنی و معلوم نیست کمرنگ به چه می خندی. روایت خودت را می خوانی. زندگی ادامه پیدا می کند و تو چند ساعت بعد، در ساعت پنج صبح سه شنبه دوباره به سفینه ات بر می گردی. از فرودگاه بندر، در صبح زود روز چهارم مردادماه نود، تاکسی می گیری و به اسکله شهر می روی. به اولین شناور تندرو سوار می شوی و راه می افتی. تصمیم گرفته ای شش ماه آینده را تماماً در قشم بمانی. تصمیم گرفته ای کار تازه ای بنویسی. تصمیم گرفته ای کتاب های بیشتری بخوانی. تصمیم گرفته ای به آدم های بیشتری فکر کنی. بیشتر راه را خوابیده ای. باقی راه را هم می خوابی. می خوابی. بیدار می شوی. این یکی دو ساعت آخر را هم می خوابی! دریا توفانی است و قایق بزرگ خیلی دیر تر از وقت های دیگر به قشم می رسد. 

اصالت احساس

  

 من آدم احساساتی هستم. هنوز احساساتی هستم. هنوز موقع تماشای یک فیلم خوب یا خواندن یک داستان خوب یا یک شعر آن چنانی قلبم به هم فشرده می شود و اگر تنها باشم ممکن است گریه ام هم بگیرد. ممکن است چشم هایم خیس اشک بشوند و برایم مهم نباشد چه قدر طول می کشد که در همان حال باشم. خوشحالم که هنوز این طور هستم. خوشحالم که قلبم ( اگر واقعاً این ها نتیجه کار قلب باشند ) این طور به چیزهای خوب و زیبا عکس العمل نشان می دهد. نمی دانم متعلق به کدام دوران زمین شناسی هستم. نمی دانم به کدام زمین و کدام زمان تعلق دارم. نمی دانم چه طور و چه موقع یاد گرفتم بعضی آدم ها و حرف ها و تصویرها را تا حد تسلیم و مرگ، تا حد خیره شده و گریستن دوست داشته باشم. نمی دانم تکرار کی یا ادامه کی هستم. اما از این که هستم، از اینی که هستم خوشحالم و احساس رضایت می‌کنم.

  من آدم احساساتی هستم و از دیدن همه قسمت های سریال آناتومی گری لذت می برم. همه لحظات آن را دوست دارم. از این همه داستان و این همه کارآکتر جذاب و این همه دیالوگ هوش ربا و لبخند و نگاه و حرکت تاثیر گذار کیف می کنم.  بار سومی است که این مجموعه بی نظیر را می بینم و از اینکه بعضی وقت ها، هر وقت پیش بیاید، سعی نمی‌کنم جلوی  ریختن اشکم را بگیرم، ازخودم و شما و هیچکس دیگر خجالت نمی کشم.

در تهران ( ۴ )

 

 همان طور که در خبرها آمده قرار است فردا دوشنبه ساعت ۵ بعدازظهر در فرهنگسرای ملل دوستان کتاب باید تو را پیدا کنم را بررسی کنند. 

 من هستم و امیدوارم شما را هم آن جا ببینم. 

ممنون ازدست اندرکاران نشر چشمه که بانی این اقدام اند و ممنون از دوستانی که نخست زحمت مطالعه کتاب را می کشند و سپس طرح نقطه نظرات خود پیرامون باید تو را پیدا کنم را با سایرین به شراکت می گذارند.