راه آبی

داستان و نقد داستان

راه آبی

داستان و نقد داستان

با این حال

 

  مدت ها پیش، وقتی اوضاع تقریباً همین طور بود که حالا هست، در بی تکیه گاهی که مطلق و ابدی به نظر می رسید، شعربلندی نوشتم با این ترجیع بند که همه چیز در حال تمام شدن است. همه چیز را در حال تمام شدن می دانستم؛ حتی برگ کاغذ یا قطره جوهر خودنویسی که برای نوشتن همان شعر لازم داشتم و در حال تمام شدن بود، آخرین سیگار، آخرین سکه، ...

 شعر را نوشتم و شاید روزی همه آن را در همین جا بگذارم. اگر چه پایان آن شعر همانی بود که الان هم بخواهم بنویسمش، به همان صورت می نویسم و اگر چه شعرهای این چنینی به طول عمر یادم آدم می مانند اما... اما حقیقتی هم وجود دارد که در تمام آن مدت و حالا که گویا اوضاع شبیه به همان زمان است از پس و پشت ها سرک می کشد:

این که شاید زمان خاموشی فرا رسیده است. زمان سکوت طولانی، زمان ایستادن در گوشه ای و نظاره کردن... شاید به همین دلیل بود که بعد از آن شعر یا شاید مدتی بعداز آن شعر تقریباً دست از شعر شستم و هفده هیجده سال گوشه ای ایستادم به نظاره مثلاً. خودم را  زدم به کار، به کار زیاد، به کار خیلی زیاد و هیچ فکر نکردم همه چیز که یادم برود دوباره چگونه به یاد خواهم آورد؟ همه چیز که زیر پوسته خشن و چروکیده و ضخیم انکار پنهان شود چه زمان و چه طور آشکار خواهد شد؟

 اکنون مدتی است، دو سه ماهی شاید، که خودم را باز زده ام به کار، کار زیاد، کار خیلی زیاد و برای خودم وقت فکر کردن و خواندن و نوشتن باقی نگذاشته ام. اکنون مدتی، شاید دو سه هفته ای است که حتی کلمه ای ننوشته ام و جمله ای نخوانده ام. بی آن که همه چیز در حال تمام شدن باشد همه چیز ساکت و ساکن و گنگ به نظر می رسد. ترس از هفده هیجده سالی که بخواهد در انزوا و خاموشی بگذرد، ترس از ماندن و فراموشی...

 همه چیز در حال تمام شدن است.

آخرین سیگار،

آخرین برگ کاغذ

آخرین قطره جوهر

آخرین سکه، سلام، خداحافظ...

همه چیز در حال تمام شدن است

و مردن...

با این حال همان طور که در پایان آن شعر بلند مدت ها پیش گفته بودم و تکرار کرده بودم و همین طور که این جا هم می گویم:

هرچند همه چیز در حال تمام شدن است و همه درحال مردن، از جمله خود من،

 با این حال

              زنده ام.

چاهی نه برکه‌ای

چاهی

نه

برکه‌ای

   

 چند روز مانده به آمدن پادشاه فصل ها، پائیز. هوا روبه خنکی گذاشته و باران غافلگیرمی کند. پله های تخته ای خانه ای که درآنم و دریک محله خوب وخلوت Skovde قراردارد زیرپایم قرچ قرچ صدامی کنند. همه خوابند. تاریک است و مجبورم کورمال کورمال خودم را  برسانم به جایی. به آشپزخانه مثلاً.  سری به یخچال می زنم. بیشترازچندنوع پنیرو ماست های جورواجور و دوسه بسته سوسیس وکالباس وقوطی های مقوایی شیربا طعم های متفاوت و آبمیوه، سس هایی که نمی شناسم و سبزی ومیوه ها ی نایلون پیچ براق وظرف های دربسته غذاهای آماده و خامه و کره و شیربرنج روسی وسوئدی و آفریقایی و هندی وایرانی و مکزیکی مانده ازظهرودیروزوقوطی های سبزو سیاه و طلایی آن تبار تلخ وش با درصدهای نزدیک به هم دراین یک ذره، جاشده. فقط انگورو موزش مزه آشنا دارند. بقیه هیچ اصلاً طعم خوردنی های خودمان را نمی دهند. قیافه شان البته شیک و وسوسه انگیزاست، امابوی باغ های اطراف اصفهان و جالیزهای  خوزستان  و نخلستان های  بندر  و بوشهردراین جاگم است.  عطرهای مست  کننده ای که انگاردرجایی وسط این چهارهزارکیلومتر فاصله گم شده اند. مثل آن نامی که با نامه ای گم شد.

  خوشه انگور بلغاری ونیمی نارنگی برزیلی برمی دارم و درآستانه  درپشتی آشپزخانه که بازاست به هوای تازه می ایستم وبا پای برهنه و لباس کم به ایوان مسقف با کف چوب و دیوارهای شیشه که همیشه خداخیس اند، به شب خلوت و ساکتی که دیگر شط جلیلی شده بی مهتاب خیره می شوم؛ با ستاره های فراوانش  و بارانش.

«گل های پژمرده جارموش یادت هست؟» بی مقدمه پرسیده بود.

«یعنی باید می ماندم همان  سال؟ همان سال بیست و سه سال پیش؟» درست وقتی دم در داشتیم خداحافظی می کردیم پرسیدم.

لیوان را پر کرده بود باز وبرگشته بود. «که بشوی من؟که دلت گرفته باشد همیشه یک  دنیا؟»

به سلامتی گفته بودیم همان دم در به  هم وحرف زده بودیم ازچیزهای دیگر. لاجرعه سرکشیده بودیم شاید. آمده بودم خانه و خوابیده بودم و بیدارشده بودم از دلِ گرفته ام وفکرکرده بودم چه قطاری سوت می کشد و می  گذرد امشب؟ پائین آمده بودم و خواسته بودم باقی داستان های مترجم دردها را بخوانم که حرف اش را زده بودیم آن قدر.

همنام را خوانده بودم. آن داستان کوتاه جهنم_ بهشت را که در کتاب  خوبی خدا بود ضمن بیست و یکی دوساعت راهی که با قطار برمی گشتم ازتهران و داستان های دیگرش را هم توی لنج خوانده بودم. چشم ازدریا گرفته بودم و بازخوانده بودم وکج و معوج خط کشیده بودم کنار جملات و عبارات که شاید شبی مثل امشب درنورآباژوراین آشپزخانه  همه ازچوب نگاهی بیندازم دوباره به شان و یادم بیاید که اصرارداشتم بگردم و همنام، به ترجمه امیرمهدی حقیقت را  پیداکنم. بگذارم کنارسه چهار تای دیگر گوشه چمدانی که بیشترش گزوزعفران و پسته و سوهان وبَنَک و باسورَک و کُلخونگ و سبزی خشک و خارَک و رطب بود. گذاشتم که بنویسم. دل گرفته ام اگر بگذارد.

خواننده خودش باید درک کند که واقعا جور دیگری نمی شد. او نمی توانست  اسم  دیگری داشته باشد.(همنام ص7)

به این ترتیب وبا صحنه پخت و پزآشیما که بعدها به شکل های زنده وجذابی تکرارمی شود فرصت می کنیم به دنیایی سربکشیم که لاهیری درضمن این کتاب 360 صفحه ای خلق کرده است. نویسنده با دادن نام گوگول به  شخصیت اصلی رمان که فرزند خانواده آمریکایی شده هندی الاتباراست رفتار او و خانواده و اطرافیان نزدیک اش راکه همواره درگیر موضوع اساسی وجدی مهاجربودن اند و ازآن گزیرندارند به نمایش و نقدمی کشاند. درسطرسطررمان تاثیرمهاجرت و اسکان نسلی که به دلیلی ساده(نه مثلاًترس ازمرگ) وطن خودرا ترک کرده  و درآمریکارحل اقامت انداخته است موشکافانه تصویرمی شود و وضعیت دراماتیک و داستانی ای از اجزای به ظاهرکم اهمیت زندگی  روزمره، از آرزوها و عشق ها، مناسک، مناسبت  ها و جشن ها، مرگ ها و مولودها شان خلق می شود. همان که درطی رمان و بعد درهمه داستان  های کوتاه  لاهیری(که تابه حال به فارسی ترجمه شده) بخش مهم و محوری شیوه و شگرد داستان پردازی او هم هست. همه  چیز به  نحو حیرت  آوری کاویده می شود. همه اشیا ورفتارو افکار نیزتوجیه طرح خود را از موقعیت های داستانی شخصیت هایی می گیرند که درلحظه درگیرآنند.  خیابان ها رستوران ها، اشیای روی میز و داخل اتاق، لباس ها، لوازم شخصی افراد و اجزای بدن آن ها و جغرافیایی که بستررفت و آمدو پرسوناژهاست،  افکارو واگویی ها، طعم ها و بوها، ملاحظات وانتظارات و آرزوها همه و همه ابزارکارنویسنده قرارمی گیرند تا همنامی به زیبایی و جذابیت شکل بگیرد. تا خواننده ببیند چگونه و چه طورخوی و خصلت قبلی آدم هایی رنگ می بازندتاآن ها مجال پیداکنند به عادات تازه خوکنند. آرام آرام از رؤیاهای قدیم خود ووالدین و اجدادشان دورمی شوندودرکام سرد دنیایی که کمترمی شناسندو لی به آن اعتماد بیشتری دارند فرومی روند. نسل تازه ای به وجود می  آورند که دیگرلزومی نمی بیند مثل آن  ها از آن  پائین ها و دورها و سخت ها آغازکند. ضرورت کمتری دارد تلاش کندضمن فراموش کردن و دورشدن از گذشته چهارچشم خودرا به اطراف بازکند تا دنیایی که اندک  اندک ولی همواره با صلابت وخونسردی درمقابلش برکشیده می شود و هرآن حفره ها وبرآمدگی هایش سر راهش دهان بازمی کنند دریابد و به آن خوبگیرد ودرهمان دم که از پست و بلندش عبورمی کند ازآن لذت ببرد. اگربتواند. اگرآن کهنه، اگرآن باستانی و زنده درجایی دور، به اشتباه یا  اجبار، به اعتقاد یا شوخی، به سنجاق نامی سئوال برانگیز و نا متعارف برپیشانی اش مهری نزده باشدکه همواره به خاطرش بیاورداوست: متعلق به جغرافیایی دیگر.  

 جابه جا آدم های رمان درموقعیت هایشان که به انحاء مختلفی به گذشته شان گره خورده اند به توصیف درمی آیند. آنگاه که خم می شوند چیزی از زمین بردارند. زمانی که راه می افتند جایی بروند. ساعاتی که به آشپزی مشغول اندیا کتاب می خوانندوغرق درافکار و رؤیاهای خود به نقطه ای خیره اند؛ هم دیگرراکه صدامی زنند یا درمقابل هم ساکت می مانند، لباس که می پوشند، از خیابان که می گذرند، خریدکه می کنند... همنام جای خالی باقی نمی گذارد که خواننده بتواند درآن چشم بگرداند و به چیزدیگری جزآن چه که درجهان داستانی کتاب می گذرد توجه کند. 

 آشیما هیچ وقت شوهرش را به اسم کوچک صدا نمی زند. حتی پیش خودش هم به اسم کوچک شوهرش فکرنمیکند.زن بنگالی این کاررا نمی کند. اسم شوهرآدم مثل بوس و کنارهای فیلم های هندی  یکچیز خصوصی و محرمانه است و برای همین به هیچ  وجه نباید به زبان بیاید. به عوض آنکه صداش کند آشوک چمله همیشگی اش را می گوید. یک چمله بنگالی که ترجمه تقریبی اش می شود : ببینید چی می گم.(ص10)

 با توصیف موثر و دقیقی که نویسنده از مراحل مراجعه آشیما به بیمارستان می دهدو موقعیتی که از حضورسه زن زائوی آمریکایی بیان می کند، تفاوت عمیق دو فرهنگ بدون گونه ای از قضاوت بازنمایانده می شود. همین جا وارد مسیری می شویم که نویسنده با قدرت و زیبایی و تا آخرگشوده می گذارد و هرباروهرچندگاه آن سئوال جدی و کلیدی خود را  به گونه ای پیش روی خواننده می نهد. چراکه نه؟ کی می تواند بگوید کدام باید باشدو کدام است؟ کی می تواندجای مارا دراین جهانی که حالا و هرلحظه جوری می چرخد و جوردیگری اعتبارمی یابد تعیین کند؟ کی می تواند بگوید زایمان زنی درپرده ای که دورتخت اش کشیده اند و درپس هرفریاد ی که می  کشد و لعنتی که می فرستد مردش قربان صدقه اش می رود و گاهی که کار سخت ترمی شود کناراو می نشیند و دست اش را دردست می گیرد ودم به دم شاهد نزدیک جزئیات تولد کودک اوست بهتراست یا آن چه آشیما می شناسد؟ آشیما این جمله (من این جام عزیزم! دوستت دارم عزیزم! ) را هیچ وقت از شوهرش نشنیده. توقع اش را هم نداشته. آن ها اصولاً این جوری نیستند. او همیشه یا دریک اتاق پیش پدر و مادرش خوابیده یا آشوک پهلوش بوده. یادش می آید که درهند زن حامله برای وضع حمل می رود خانه پدر و مادرش. هم از شوهروقوم و خویش های او دور باشد و هم  ازتمام  گرفتاری های خانه. انگارتا چند وقت بعد از تولد بچه، مادر هم به دوران بچگی خود برمی گردد.(ص12)

  آشیما و خانواده اش که به شکلی کاملاًشیفته آمریکا توصیف می شوند از آن گروه  مهاجرانی اند که آمریکارا سرزمین موعودخود تصور می کنند و ازمهاجرت خود بسیار راضی اند. آنان ازمرگی نگریخته اند. به رفاهی آن چنان هم نرسیده اندکه درکشورخودشان برایشان غیرمتصوربوده باشد. با این حال غالباً میان  هندو آمریکا معلق اند. نویسنده با  دقت و تا پایان به توصیف این تعلیق پرداخته  و برحضورآن اصرارداشته است. روی نبض اش ثانیه ها تیک تاک کنان جلو می روند. ثانیه های آمریکا. آشیما با انگشت های دستش ساعت را به وقت هند حساب می کند. (ص14) آشیما اجازه هم داشت لب به مرغ نمی زد. چون آمریکایی ها مرغ را با پوست می پزند. تازگی ها توی خیابان پراسپکت قصاب مهربانی را پیدا کرده که حاضر شده پوست مرغ را برایش بکند.(ص14) او نگران  این است که باید بچه اش را درکشوری بزرگ کندکه نه با آدم هاش نسبتی دارد نه درست و حسابی آن را می شناسد. یک جایی زندگی کند که زندگی کردن در آن خیلی موقتی و بدلی به نظر می رسد(ص15)

 لحظات زیبایی که دررمان فراوان اند پیش از آنکه حاکی ازمهارت نویسنده در آفرینش و جان بخشیدن به شخصیت های کتابش باشد نشانه تجربه زندگی است که در پس سطورکتاب حاضراست و راهنمای لاهیری برای حرکت هماهنگ و خون دار در لابلای دقایق و ساعات وحتی  سال ها ست. بازگشت های ظریف و ماهرانه به گذشته های دور و نزدیک آدم ها(صص 16 و22) و توصیف جزئیات و جزئیات و جزئیات که تمامی ندارند و صفاتی  که موجز و پذیرفتنی پس از نام هامی آیند و آدم ها و اشیا، بود و نبود آن ها را دقیق تر می کنند بازتاب این تجربه زندگی اند.

  آشوک موقع رفتن ازاین اتاق به آن اتاق یا  حتی وقت بالاو پائین رفتن از پله های گلی حیاط سرش را ازتوی کتاب بالا نمی آورد. چیزی حواس اش را پرت نمی کند و هیچ وقت نمی شود پاش به جایی گیر کند.(ص 22)این اشاره به علاقه مفرط آشوک به کتاب خوانی و تعمیم دلنشین  آن به سال های جوانی او و بعدازآن و به صورتی که چندی بعد محور ممتد و موثر رمان، نامگذاری تنها پسرش و شخصت اصلی، را پله پله شکل می دهد ازموفقیت های چشمگیرلاهیری در طرح ونمایش جهانی است که به صحنه زندگی شخصیت هایش مبدل کرده است. ماجرای عجیب شبی که آشوک درقطار بیداراست و اثری ازنیکلای گوگول می خواند وبرگی از همان کتاب باعث نجات اش از مرگ می شود (ص29 ) و ازآن بیشترشبی که پس از سال ها و باوجود همه رنج ها و سرزنش هایی که ازبابت انتخاب نام گوگول برای فرزندش متحمل شده و چون به زعم خودش وقت اش نرسیده بوده همواره سکوت کرده، به بازگویی ماجرای عجیب شب تصادف می پردازدو پرده ساتر از دوره شگفت و پررنج جوانی خود در کلکته و رفتن تا ومدت ها ایستادن در دم مرگ برمی دارد تکان دهنده و بیادماندنی توصیف و تصویرشده است. این داستانی است که می تواند به همه آن چیزهایی که شاید سال ها درنظرفرزندش خفیف و بی معنا جلوه کرده اند عمق و ارزش ابدی بدهد و رؤیاها وآرزوهای نسل پیش از خود و او را درحجمی بشری وبربستری از جغرافیای پذیرفته انسان هایی ازاین دست کاملاً موجه و حتی دوست داشتنی نشان دهد.

می تواند بگوید همه آن شکلاتی نیست که حالا و این جا به دندان می کشی پسر! جامی که پشت پیشخان باری بالامی بری و مک دونالدی که می بلعی یا دوچرخه ای که سوارمی شوی و  اتوبانی که باسرعت پشت سرمی گذاری؛ عشق های چند وقته ای و دیدار های تصادفی در قطارها و میهمانی ها و درازکشیدن های کنارهم و برخاستن ها و گم شدن ها درساعات اول صبح و نقشی باقی نگذاشتن ها از خود هم نه. آب و آبی آسمان و سبزی چشم انداز وهمه چیزهای براق و نو وکریسمس ومارک های معروف جوراب و زیرپیراهن و کفش هم نه. این ها همه، چیزند اما همه چیز نیستند. بویی که درپنج سالگی درآبادان شنیدی نیستند. صدای فروشندة عربی نیست که پشت پنجره کلاس دبستان سعدی ملخ می فروخت یا رنگ پیرهن و شلوار معلم ادبیاتی که روزی از روزهای پانزده سالگی، وقتی با دوچرخه از کوچه ای می گذشتی دیدی اش که به دیوارداغ حیاط خانه اش آب می پاشید و سراپا خیس بود. داغ تر شده بودی تو  ازشرم که معلم ات را در لباس خیس و خانه دیده بودی و نمی دانستی فردا چه طور می توانی به چشم هایش نگاه کنی؟ سوسمارکوچک کودکی ات هم نیست که ظهرلای شمشادها می سرید ونرمه غباری روی پوست نقره ای براقش بود وپرده بی رنگ روی چشمش حواست را می برد با خودش تاعصر.

  وقتی خواستم سینمای آن جا را تجربه کنم به مایکل گفتم برویم جایی. هرجا که می گویی بهتراست. مایکل مهربان گفته بود فقط اکشن. گفته بودم فقط اکشن.که باشدکنارم. که از جوانی اش شاد باشم مثل تمام وقت هایی که آن جا بودم و سربه سرش می گذاشتم به فارسی و او که فارسی را هم خوب می دانست می پرسید سربه سرهات تمام نشد عمو؟ چانه زده بود با عمه اش که پاپ کورن و چیپس و سایرسور و سات داخل سینمایش باید جور باشدحتماً. جورکرده بود خواهرم برایش. مثل همیشه. درست موقع خرید بلیت و جلوی گیشه سینمایی که Miami Vice مایکل مان را نمایش می داد سگی گند زده بود به پیاده رو. گفتم برویم ودور بزنیم و برگردیم. گفتم حالم به هم خورد حالا. رفتیم و برگشتیم. بازهم بود. آن توده گند سگ را روزنامه ای رویش کشیده بودند. بعد از فیلم که بیرون زدیم اما چیزی نبود که دیده شودآن طور. مایکل مهربان خواست بداند سینمای آن جا بهتراست یا این جا. گفتم البته این جا. خلوت است. شیک و به روز است. فیلم را سانسورنمی کنند. به صدای اصلی وعالی نمایش می دهند.  سوت و کل وکف هم که نمی زنند. صندلی هایش حتی از مبل های پذیرایی خانه آن عمویت که دکتراست وشمال تهران می نشیند هم بهتراست. اما خب... همه اش این نیست. یک جاهایی هم گند است. گند و کثافت.

«کجا؟ کجا را می گویی تو؟ بازهم سربه سر؟»

«آن حجم گند زیر روزنامه را می گویم! » سربه سرش می گذاشتم کمی. کمی از آن بازی زبان فارسی و خنده.

«دیدی که وقتی بیرون آمدیم با ته کفش ها به این طرف و آن طرف مالیده شده بود؟ دیدی که حجم شده بود سطح؟ دیدی سگ گند زده بود به هندسه؟!»

    لاهیری که آشیما را با یک جفت ازجوراب های آشوک ودمپایی های بی پاشنه  به سرمای منجمد کننده نیوانگلند می فرستد و سوز سرما تا مغز استخوان آشیما نفوذ می کند و گوش ها و آرواره اش را می سوزاند انگار اززبان من می گوید: آن روز بود که اولین نگاه واقعی اش را به امر یکا انداخت. درختان لخت و عور و شاخه های یخ زده؛ ادرار و مدفوع سگ ها فرو رفته توی پشته های برف؛ و خیابان های خالی از هرجنبنده ای.(ص45)

  درجایی از داستان آشیما کیسه خرید سوغاتی هایش را درزیرصندلی مترو جا می گذارد. غصه می خورد که آن همه پول و وقت گذاشته و برای خویشاوندان حتی دورترش درکلکته چیزی خریده و حالا همه ازدست رفته اند. آشوک که به اداره حمل و نقل عمومی خبرمی دهد، کیسه خرید، بدون کم و کاستی، صبح فردا و دم خانه، تحویل اش می شود. این معجزه کوچک به آشیما یک جور حس تعلق به کمبریج می دهد. می بیند این جا همان طور که قوانین سفت و سختی دارد چیزهای منحصر به فردی هم دارد.(ص 60)

  چند وقت بعد که در نیمه شبی خبرمی رسد پدرآشیما مرده است و موجبات سفربه هند و بردن آن همه سوغات به کل ازدست می رود آشیما همان کار را می کند. این بارازسرعمد. دوباره کیسه سوغاتی ها را زیرصندلی قطارمی گذارد و درایستگاهی پیاده می شود. می شنود کسی به شیشه مشت می کوبد. هی، زن هندی ئه چیزهاش یادش رفت.(ص64) تمثیل زیبایی ازروالی که درهمه وجوه زندگی زن و خانواده اش جاری است. همه چیزهای وابسته به دنیای پیشین دارد با قطاری که ازآن پیاده شده اندبه جای دیگری می روند. چیزی که می ماند تنها خاطره چشم اندازبی نظیر و تکرارنشدنی کودکی و جوانی و حسی است که ازمرورگذشته شان درهند، درخانه های شلوغ و خیابان های پررفت و آمد، در بوی منتشرو طعم به یادماندنی میوه ها و سبزی ها و هزاران چیزکوچک وگم و ناشمردنی دیگر دست می دهد. چیزی که بیشترازتاریخ، درجغرافیاست. دنیا هرطوربچرخد و به دست هرکس باشد و ازدست هرکس بیفتد رودها به سمتی می روند که پیش ترمی رفتند. بادها سوهایی می وزند که قبل ازآن می وزیدند. کوه ها ازجایی پیدایند و به جاهایی سرمی کشندکه پیش از این نیز پیدا و سرکشیده بودند. کنایه زیبایی که درماجرای گم شدن نامه مادربزرگ و بلاتکلیفی آشوک و آشیما درانتخاب نام برای فرزندشان آمده عصاره همه همنام است. همه ماجرا این است که نام انتخابی توسط مادربزرگ جایی گم شده است. درجغرافیایی که نمی شناسند. نامی روی تکه کاغذی درجهانی دور.

 رمان علی رغم حجم قابل توجه کمتراضافه گویی دارد. آنچه هست برای فضا سازی داستان ضروری به نظرمی رسد. نمونه های درخشان ایجازهم درکارلاهیری هست. نگاه می کنیم به جهنم- بهشت او که آخرین داستان مجموعه خوبی خدا است؛ این داستان همان قدرخوب است که شیرینی عسلی موراکامی و کارم داشتی زنگ بزن کارور و زنبورهای همن وجناب آقای رئیس جمهور هادسون و... جهنم- بهشت در مجموعه ای که شاید بهتربود خوبی داستان کوتاه نام می گرفت برای من البته طعم دیگری هم دارد. طعم آن جا و آن اطراف. منظورم آن جزیره، آن نهنگ ساکت محجوب، آن خاک خشک و رهاشده است که مردم اش به لحاظ های تاریخی و جغرافیایی، دربسیاری ازباورها وعادات و رفتار خود به هندی ها نزدیک اند. چیزی مقبول که بامن بوده، بامن آمده و این یک ماه وچند روزی بیش تررادرچمن تازه و درخت و آب و فراوانی رنگ های سبز این جا گشته و برمی گردد که بماندکه حالاحالاها بماند؛ برای همیشه شاید.

  داستان با این جملة به نظرم عالی شروع می شود: پراناب چاکرابورتی در اصل برادر کوچک بابا نبود.(ص182) جمله ای که هرکلمه آن اهمیت دارد. غیراز نامی که بنگالی وارجاع به فضاهای آشنای لاهیری است، کلمه نبود درآخرجمله باعث ایجاد انتظاری است که بود قادربه آن نیست. «کی بود پس این پراناپ؟ چی بود؟ »

  راوی به همین ترتیب درکنارخود و پراناپ، پدرش را هم به متن احضارکرده است. برادری، نسبت محکم و معتبری بین دو مرد است و کوچک بودن اشاره به جوانتربودن است. بابا،  موقعیت راوی را درداستان دقیق ترمی نمایاند و هنگامی که گفته می شود پراناب چاکرابورتی دراصل برادرکوچک بابا نبود حاکی از وجود نوعی توهم نزدیکی این دونفر هم هست. بعداً می بینیم که داستان بیشتر حول ثقل  شخصیت دیگری شکل می گیرد که به درستی دراین جمله حاضرنشده است. مادرروای و همسر بابا و کسی که بیش و پیش از همه مورد توجه پراناپ قرارمی گیرد. کسی که تاپایان از توجه به پراناپ دست نمی کشد. حال سه نقطه ای که مثلثی را ساخته بودند به چهارنقطه، به مربع که پایدارتر به نظرمی رسد تبدیل شده است. جمله دوم به یک باره مارا وارد جهان داستانی ای می کند که در داستان های مترجم دردها و در رمان همنام نیز مفصل توصیف شده و شخصیت های زنده و جذاب دست پرورده لاهیری همواره ازآن سربرآورده اند: آمریکا، محیط های دانشگاهی آن جا و زندگی های مهاجرین هندی تبار که درکلکته قوم و خویش هایی دارند و اغلب یک گوشه دل شان برای ریکشاها و خیابان ها و هوای گرم و مرطوب و شلوغی ماشین ها و قطارها و نوشته های درو دیوار، ساری که می پوشند و شنگرفی که برفرق سرشان می کشندو شاید بیش از همه غذاهای تندو تیزآن جا می تپد.

  لاهیری دراین داستان نیزبه کاوش درتفاوت های بی شمار نوع رفتارو نگاه و پیرامون مهاجرینی که خود را همچنان هندی می دانند وعلی رغم کارو حضوردر مجامع مدرن آمریکایی درخلوت و خانه خود به شدت به زادگاه شان متعلق اند، با دیگرانی که این رشته ها را یک سر پاره و به تاریخ و جغرافیای خود پشت کرده اند( وراسیست های این جا هردو را کله سیاه می دانند) می پردازد و مهارت غریب خود را در بازگویی جزئیات دور و اطراف  این دو گونه آدم ها، تا حد سنجاقی که به ساری این می زند یا دگمه ای که ازپیرهن آن می اندازد به نمایش درمی آورد. چیزی که درهمه آثاراو تکرارشده و اگرمن خواننده تحمل ازدست ندهم که: آه بازهم این آدم های قبلی! بازهم ریزو درشت زندگی هندی های مهاجرت کرده به آمریکا! بازهم ...! وخود را به اثربسپارم سفرتماشایی به جهان ساخته و پرداخته لاهیری آغازمی شود و پرده نمایش دیگر از روابط و عواطف بین آدم ها به نحوی عالی بازی می شود.

  همه اشتراکاتی را که مامان و بابا باهم نداشتند مامان و کاکوپراناپ با هم داشتند: عشق به موسیقی، به فیلم، به چپ ها، به شعر. هردو از یک محله در شمال کلکته بودند؛ خانه هاشان فاصله زیادی ازهم نداشت. وقتی آدرس دقیق شان را به هم گفتند، دیدند انگار یادشان می آید که نمای خانه های هم را دیده اند. هردو یک سری مغازه را می شناختند، خط اتوبوس و تراموایی که آن وقت ها سوارمی شدند یکی بود، هردو می دانستند بهترین قنادی ها وساندویچی های شهر کدام اند و...(ص 187 )

 مراحل خودمانی شدن پراناپ با اعضای خانواده راوی و خود او و پذیرفته شدن تدریجی اش درکانون خانواده که درابتدا  ساده به نظر نمی آمد و روشن شدن شعله عشقی دیرپا و پنهان دردل زنی که به سنت رایج هندی ها در ابراز آشکارو مرسوم علاقه خود به هیچ مردی حتی شوهرش مجاز نیست و این را تنها در جزئیات پیچید ه رفتاراو می توان جست، طی مراحل شاید هفتگانه ای که لاهیری با جزیی نگری هنرمندانه به نثر درآورده، طی صفحات 183تا 187 کتاب آمده است.

  ممکن است این ایراد بر لاهیری وارد باشد که محدوده نگاه و نویسندگی خود را نگسترانده و کاراکترهایش گاهی تکراری و  نزدیک به هم دیده می شوند. درست است. اگر ضعف مهمی درکارلاهیری وجود داشته باشد این است و جز این نیست.  در داستان موضوع موقت، شُبا و شوکمار گویی همان گوگول و موشومی همنام هستند که زندگی مشترکشان شان ازرازهای کوچک ناگفته درآستانه فروریختن است. آقای پیرزاده  نگرانی های آشوک  را بازمی گوید و آشیما تا اندازه زیادی شبیه خانم سن است. اصلاً خوب که نگاه کنی همه آدم ها و شخصیت های لاهیری درطیف تنوع محدودی سربرمی کنند. غالباًمرد و زن های هندی تحصیل کرده ای هستند که درمحیط های هنری و روشنفکری و دانشگاهی آمریکا پذیرفته شده اند و حالابه اعتبارو  اتکای هوش و پشتکاری که به خرج داده اند شغل و درآمد مناسبی دارند( درهیچ موردی مثلاً به آدم های فقیربرخورد نمی کنیم. اساساً هیچ جا به بود یا نبودفقردرمیان مردم آن جا و خصوصاً جامعه هندی های مقیم آمریکا اشاره نمی شود) و جایگاه اقتصادی و اجتماعی و به تبع آن فرهنگی روشنی یافته اند. لاهیری در تلاش است تا آن بخش از ویژگی های این گونه آدم ها را که احتمالاً ازنظر امریکائیان پوشیده و دورازدست تلقی می شود بازگوید و چالش های فرهنگی و عاطفی این جامعه کوچک اندکی گاهی بسته را مطرح سازد. دراین راه اغلب تا شرح مبسوط اجزای نادیدنی و لایه های متفاوت احساسات  و ذهنیات  اینان پیش می رودو موفق هم عمل می کند.

  دراین عصری که هنوز هویت ها به جغرافیاها بیشتراز تاریخ ها مربوط اندکدام درست تر است؟گسترده شدن  درعرصه ای بزرگ یا ریشه دواندن درجایی کوچک؟کدام؟ گفتن، و بازگفتن یک چیزدرباره آن یا نوشتن از، ونمایش همه چیز درخصوص این؟ برکه ای به عمق انگشتی یاچاهی که لایه های عمق جغرافیایی را دردیدرس قرارمی دهد؟

  پدرم می گفت کارمند کوچک بودن درشهری بزرگ بهتراست از رئیس اداره بودن درجایی کوچک. خودش اما- مثل آشیمای همنام- بعداز عمری پایتخت نشینی به شهرکوچک زادگاه اش برگشت و آن جا زندگی می کند. من هم که معلوم است. البته دنیا تمام نشده. نه برای پدرم، نه برای من. لاهیری هم که تنها 38 سال دارد. سیب می چرخد، می چرخد، می ...

  بازبرمی گردم به همنام و خودم. به همنام که لاهیری ضمن آن گوگول را به موقعیتی می برد که علی رغم تمایل قبلی او و عهد وقراری که دخترنیز ازنوجوانی بادوستانش گذاشته با کسی از قوم و خویش های دورخانوادگی اش آشنا شود. خواننده آماده می شود شاهد کارکردموثرسنت درموضوع ازدواج شود و ببیند که هنوز شیوه های قدیمی تشکیل خانواده و تداوم روابط بین زن ومرد می توانندمورد توجه باشند. گوگول و موشومی همدیگررا می پسندند و اگرچه درابتدا تنها به لحاظ رعایت خواست و آرزوی والدین شان به هم نزدیک شده اند اما اندک اندک شیفته یکدیگر می شوند و الگوی عشق های پس ازازدواج را جلوة تازه می بخشند. اما جغرافیا دست از بازی خود برنمی دارد. پرده از قبل بالارفته و بازیگران دیری است درصحنه اند. چنین پیوندهایی زمانی می تواند مقبول و پایدارباشد(شبیه آنچه بین آشوک و آشیما بود) که دربسترمناسب خودباشند. پس نمی پاید. می رسد روزی که زن از سرتصادف وناگهان آدرسی از مردی که قبلاًمی شناخته وبه او اعتنا می کرده می یابد. بازیگرتازه ای به صحنه احضارمی شود. مردی که برتری شاخصی نسبت به گوگول ندارد الاکه مرد دیگری است. مردی تازه. چه بسا تنها چون زن او را لابلای مشتی نامه پراکنده یافته و دوست دارد گنجی بینگارد. شاید لاهیری به ما می گوید به زعم این نسلی که چنین معلق و معطل است عشق در روشنایی و عادت اتفاق نمی افتد. چیزهایی باید باشند که درتاریکی وحادثه کشف شوند. این که وقتی همه چیزآشکار باشد دیگر آشنایی زدایی مفهوم ندارد. وقتی همه برسر اتفاقی اتفاق نظرداشته باشند دیگر قالبی شکسته نمی شود.

  بذراین تنوع طلبی کی کاشته شده؟ همان زمان که انواع خوردنی و آشامیدنی دربسته بندی های رنگارنگ و کوچک و بزرگ روی میز ومقابل چشم کودک می گذرایم و به فرمول های مصرف درجامعه غربی تن می دهیم و وقت و بی وقت خود را درسوپرمارکت های عظیم و فروشگاه های بزرگ به تماشای ویترین ها و مانکن ها و اجناس می گذرانیم و یک چیزدیگر، یک رنگ دیگر، یک شکل دیگر می طلبیم؟ هنگامی که جلوی تلویزیون می نشنیم وکانال عوض می کنیم وعوض می کنیم به اشاره انگشتی؟ هنگامی که به خاطرنمی آوریم کی را کی و چقدردوست داشتیم و حالاکجاست؟ (گل های پژمرده جارموش جایی از عمر وگوشه ای از نقشه اند.)

  به خودم برمی گردم. «حالاچرا اینجا؟ شهر به این کوچکی؟ شما که قبل از خیلی ها آمدید!»

  داشت یا می خواست گریه کندشاید. «می دانی! من عاشق عود لاجان هستم. محله کودکی ام. مدرسه رفتن و عاشق شدن و... چندسال پیش که برای چهلم مادرم توانستم بروم ایران سرزدم به عودلاجان. گفتم: علی! علی برادرم است، مراببرآن جا! شاید دیگرهیچ وقت نشودبرگردم. ازاین خیابان ها و ماشین ها ردم کن و ببرم آنجا برادر!»

«این جا چی پس؟»

« همان اول ها آمدیم این جا. آن موقع هم همین چندین هزارجمعیت راداشت. قرارگذاشتیم با هم، من و زنم.گفتیم می مانیم همین جا که بچه ها به دنیا آمده اند. خود شان بعداً بروند اگرخواستند. می خواستیم آن ها توی خاطرات خودشان حداقل یک خیابان و یک کوچه و یک خانه داشته باشند. بوی یک مدرسه و یک محله و یک شهر براشان باقی بمانددست کم. خواستیم یک عودلاجان این جایی داشته باشنداین ها.»

 یواش یواش با سکوت این جا وبا بوی چوب آفتاب خورده اُخت می شودفکراین که آدم هرسال به یک جای معین برگردد برای گوگول خیلی جذاب است. به نظرش می رسد این خانواده فقط صاحب این خانه نیستند. مالک وجب به وجب چشم اندازمنطقه و تک تک درخت و برگ برگ علف های آن هم هستند.(ص197)

 گوگول با خودش فکر می کند این جا  برای مکسین همیشه هست و همین قضیه کاری می کند که خیلی راحت بتواند گذشته و آینده اش را  تا آخرپیری پیش خودش مجسم کند. مکسین را می بیند که با موهای فلفل نمکی صورتی که هنوز قشنگ است هیکلی کم و بیش پت و پهن و وارفته کلاه آفتابی به دست روی صندلی لب ساحل نشسته. می بیند که مکسین ماتم زده و عزادار به این جا برگشته تا پدرو مادرش را به خاک بسپر د. اورا می بیند که به بچه های  خودش یاد می دهدتوی دریاچه شناکنند و دو دستشان را می گیرد و می کشد توی آب. نشانشان می دهد چطور از لب اسکله شیرجه بزنند وسط آب.(ص 199)

 همنام نیزمملواز صحنه های درخشانی است که ارزش های هنری و زیباشناختی رمان را به رخ می کشندو ضمانت می کنند. گفتگوی تکان دهنده آشوک و گوگول درباره حادثه آن شب توی قطار و آن برگ آخر کتاب گوگول که به صدایی ازدست آشوک می افتد و گروه امداد را متوجه او می کند ازجمله این هاست. بردن بچه ها به قبرستان توسط مربی مدرسه و این که بگردند و درنوشته های روی سنگ قبرها اسمی مشابه اسم خودشان پیدا کنند و روی کاغذ کپی کنند ازآن هم تکان دهنده تراست. ما چگونه به گذشته مان مربوط می شویم؟ چگونه درآن سهیم می شویم؟ کی خوشبخت تراست؟ کی به پیری بهتری می رسد؟ کی می تواند تا دم آخر عشق بورزد و شاد باشد؟ ندیده باشد ناغافل گره حضورش به زادگاهش بازشده، پیش ازآن ساعتی که خون ازرفت و آمد دررگ ها درمی ماند و پلک ها برای همیشه برهم می افتند؟ لاهیری هیچ جا ازاین رفت و آمد پاندولی و تردیدها و تعلیق ها دور نمی شود و دراین گیرو دار گاه حتی به تکرار می افتد. کیست که ازتکرار گزیرش باشد؟ کیست که با بادهایی که همه نشانه های تغییر فصل اند دل نلرزاند و برنگردد به عقب؟ « درست آمدم این راه را ؟ درست آمدم تا این جا؟ نشانی ها را درست دیدم ؟ رستگاری ای وجود خواهد داشت ؟»

  قطاری سوت می کشد و می گذرد. همه چیز را خودمان می گوئیم. درست هم آن وقت که ایستاده ایم درآستانه درها وتردید می کنیم که برویم یابمانیم.

  اگرمانده بودم  حالا بودم.لابدشبیه حالاکه هستم. دراین خانه ای که  همه چیزش ازچوب است و این جنگل و سرمایی که دارد روز به روز نزدیک می شود و روزهای کوتاه و کوتاه تر را می آورد. اگرمانده بودم نمی شد باشم آن جا که قراراست دو هفته دیگر برگردم.

کی خوشبخت تراست؟ تو بگولطفا!

  وباز، دراین دقیقه که آخرهیچ چیزنیست نمی دانم چه مقدار ازلذتی را که طی خواندن لاهیری به فارسی برده ام مدیون مترجم خوب آن ها امیرمهدی حقیقت هستم. می دانم اما تنها خود اوست که می تواند بگوید هنگام ترجمه آن ها چقدر درگیردنیایی شده که لاهیری چنین عالی آفریده است.

سین

 

 

 

 قرارنیست بمیریم اما مردن اتفاق می افتد. برای من، برای تو، برای زنی که هم الان مرد. هم الان شنیدم که میم مرد. صدای گریه سین از آن طرف خط، آن طرف دریاها و اقیانوس ها و کوه ها،  نگذاشت بپرسم چه طور؟ کی؟ کجا؟ صدای گریه نمی گذاشت فکر کنم برای این یکی، و حداقل این یکی که همین چند روز، شاید چهار روز پیش، باهاش حرف زدم و ازش خواهش کردم هر وقت دلش خواست به من زنگ بزند و... چرا؟ این که دستم نزدیک دستش بود و صدایش در گوشم ماند تا هم الان که...

گفتم: چه می کنید؟ مزاحمتان نیستم؟ نمی دانستم چه وقت زنگ بزنم... می توانم بعداً...

مثل پرنده ها چهچه زد و وقتی گفتم این صدا، چه صدای عجیبی است، چه صدای خوبی با تکیه بر سین ها و صاد ها... تکیه نه، یک جور پریدن از روی... ندیده گرفتن شاید...یک جور آهنگ خوش... یک جور کودک مآبی انگار وقتی می گوید سوسک یا...

گفت: باور نمی کنید... خنده تان می گیرد حتماً... دمپایی بر داشته ام سراغ سوسک ها... گفت از سرکار آمده است تازه و قبل از اینکه چیزی بخورد، قبل از اینکه چیزی بیاشامد یا دوشی بگیرد حتی رفته است سراغ سوسک ها.

پرسیدم: نمی ترسید؟ می ترسند معمولاً خانم ها شما اما انگار...

گفت: فقط وقتی خواب باشم. وقتی که...

گفتم: شنیده اید آن شوخی را...سوسکی که می خواست خودکشی کند رفت کنار دمپایی نشست؟

خندید. میان تاریکی بود حتماً. گفت حوصله نکرده حتی چراغ ها را روشن کند. گفت یا الان فکر می کنم در تاریکی ایستاده بود بی حوصله شاید که این ها را آن طور می گفت. انگار بخواهد زودتر قطع کند حالا. انگار بخواهد برود... حالا که فکر می کنم می گویم شاید که زودتر برود. برود گوشه ای دراز بکشد بر ملحفه سفید... ملحفه بی نقش...

 

 

   وقتی می گفتم، وقتی می شنیدم، وقتی دلم می خواست اجازه بدهد بازهم به همین زودی زود بهش زنگ بزنم و بیشتر حرف بزنیم، برای خودش فقط برای میم نه هیچ کس دیگر، نمی دانستم این صدا همین حالا دارد از حوالی مردن می آید.

غبار مرگ و فراموشی

 

نیم نگاهی به داستان  «همه از یک خون»

رضا فرخفال

  سال هاست خیالم راحت است کتاب رضا فرخفال، مجموعه داستان آه استانبول را، مثل بعضی از کتاب های خوب دیگری که داشته ام، از دست نمی دهم. گمش نمی کنم دیگر، جایی اش نمی گذارم، به کسی اش امانت نمی دهم و اگر بدهم، غصه نمی خورم که چرا به موقع برش نمی گرداند.  چون یکی را آن جا گذاشته ام، یکی را همراه با چند مجموعه داستان دیگر در یک مجلد صحافی کرده ام و یکی این جاست. نزدیک و نزدیک و با این حال دور، هنوز دور. به لحاظ فضا، به خاطر زبان و لایه های هنوز پنهان یکی از داستان ها: همه از یک خون.

 داستان همه از یک خون روایت زندگی یک خانواده پنج نفره است؛ روایت گذر پنج نفر از دالان رنگ گرفته  از اندوه منتشر یک زندگی که به نوبت در غبار مرگ یا فراموشی فرو می روند. ضربآهنگ تند اثر آن را از یک متن سوکنامه ای دور کرده  و  ضمن حفظ لحن دلپذیر شاعرانگی به آن رنگی تراژیک می بخشد امتیاز سراسری داستان فرخفال است.  چلوه ای از هنر نویسندگی او که در همه داستان های مجموعه، بی غلتیدن به ورطه چمله پردازی های افراطی  یا تفاخر آمیز، خواننده را می نوازد و تاثیر موسیقیایی متن بر او را تا آخر نگه می دارد.

 بدیهی است توحه به زبان، در شکل و اندازه هایی که داستان نویس مایل یا قادر به استفاده از پتانسیل های آن است، به همه عوامل دیگر، به خصوص شخصیت راوی، ویژگی های تاریخی، جغرافیایی، فرهنگی و نیز جامعه شناختی فضای اثر دارد و ادعای ارزش گذاری بر داستان، صرف ملاحظه قدرت و مهارت فرضی نویسنده در نمایش  تکینک های زبانی سنگ در چاه انداختنی بیش نیست. و اما، در این مجال سعی خواهم کرد این ادعا که فرخفال توانسته است به چنین نسبت مفروض و دلخواهی در داستان همه از یک خون دست پیدا کند، برآورد و با قدرت بکار گیرد، را بار دیگر بسنجم و نشان دهم.

« یکروز ما دیگر صدای آن قدمها را نشیندیم. » با این جمله ناگهان به میان داستان پرتاب می شویم. روز، ما، دیگر، صدا، آن، قدم ها، شنیدن. یکروز نه به زمانی و وقتی در آینده، بلکه دقیقاً به روزی که از پس شبی آمده است اشاره دارد. شبی که راوی خواب بوده و چون به وقت صبح بیدار شده متوجه غیبت کسی شده. دیگر گفتن از استمراری در گذشته خبر می دهد. خطی که آمده تا آن روز و آن جا به ناگهان بریده. دیگر نه دقیقاً به معنای متفاوت بلکه دقیقاً به معنای مثل قبل و شبیه همیشه ( به نظرم معادل no longer ) آمده و آن اشاره به دور است. دوری که با فعل شنیدن نزدیک می نماید. اما ما صدای قدم ها را نمی شنویم. معمولاً نمی شنویم. مگر آن که پاها به زمین کوبیده شوند یا کفش ها بر سطح سخت یا صیقل یا هردو ضربه بزنند که در این صورت ها از صدای پا یاد می کنیم. صدای پای آب سهراب، همان کش و واکش جریان آب است با کناره ها یا کف ناهموار. کف است گاهی که غلت می زند، برمی آید، می ترکد. اما قدم ها، به راه رفتن، به شکل و اندازه راه رفتن اشاره دارد. بنابراین شاید بتوان گفت از یکروز تا پایان این داستان حداقل و یا تا پایان زندگی که راوی شرح می دهد او و باقی حاضران در فضای داستان شاهد مرگ یا غیبتی شدند. و چون از فعل شنیدن استفاده شده، می توان حدس زد فاصله ای بین آن چه می دانند و آن چه محتمل است اتفاق افتاده باشد. به این اعتبار آشکار که شنیدن هم ارز دیدن نمی شود.  اما شاید این ما، مایی که در نشنیدیم هم به طور ضمنی آورده شده اضافی بنماید. شاید وجه ایجازی نثر دلالت به حذف « ما » کند. شاید « یکروز دیگر آن صدای آن قدمها را نشنیدیم. » روا تا باشد. این ما، پیش از دیگر و بعد از آن حامل چه تفاوتی می تواند باشد. اشاره ای است به آن که ما نشنیدیم اما دیگرانی هستند که می شنوند؟ ( یعنی فقط رفته است و نمرده است؟ )  شاید حتی بشود کمی پیش تر رفت و « آن » را هم برداشت. در این صورت آیا « یکروز دیگر صدای قدمها را نشنیدیم » به شعر نمی گرایید؟ حدی از موسیقی متن که فرخفال جداً از آن پرهیز دارد؛ هرچند همواره به آن می گراید. موجی است انگار که می رود ولی زود برمی گردد تا همیشه حد معینی از ساحل ماسه ای را خیس نگه دارد. « روزی صدای قدمها را نشنیدیم » از آن هم خلاصه تر است و دیگر موج نیست. کفی است که تنها می شنوی و اگر سر برگردانی نمی بینی. پس رواتر آن که هست: یکروز ما دیگر صدای آن قدمها را نشنیدیم.

« ایستاده بودم کنار پنجره و بیرون را نگاه می کردم. پدر در جای همیشگی اش نشسته بود. سرم را که برگرداندم چشمان شگفت زده و اندوهبارش را دیدم. او هم دیگر آن صدا را نمی شنید.» چرا جای همیشگی؟ چرا نشسته؟ چرا شگفت زده و اندوهبار؟ چرا او هم دیگر...؟

 راوی این کلمات بخشی از آن مای جمله اول داستان است. دختری حدوداً سی ساله که روایت هفت سالگی خود و بعد از آن را باز می گوید. او و سه برادرش، مادر خود را از دست داده اند و پدرشان از پس حادثه ای غمبار بر صندلی و جایی که دیگر همیشگی به نظر می آیند به شگفت زدگی و اندوهی سنگین فرو رفته است. ایستادن و نگاه کردن به بیرون پنجره، خلاف آمد رفتاری است که از پدر خانواده می بینیم و چنین به نظر می رسد که در این لحظه روایت آن که زندگی می پراکند یا به جستجویش چشم می گرداند راوی است. راس مثلثی که در این ابتدای داستان بر قاعده مرگ یا سکوت توام با حیرت و اندوه نشسته است. قدمهایی از صدا افتاده و کسی در ابدیتی ساکت و غمبار سرمی کند. ایستادن، پنجره و بیرون شروع و حرکت و رهایی را به تلنگر یاد می کنند. اما چرا « او هم دیگر... »؟ به قاعده همین شگفت زدگی و اندوهباری، حواس پدر کندتر و آشفته تر می نماید! ظرافت او هم دیگر آن صدا را نمی شنید در توجه به نکته ای آشکار می شود. همان که در دیگر نهفته است. آیا او، پدر، به لحاظ شگفت زدگی و اندوهباری و سکوت و سکونش در جای همیشگی با تاخیری از شنیدن صدای گامها در خواهد ماند؟ آیا راوی سعی دارد بگوید بالاخره او هم دیگر صدای گامها را نخواهد شنید؟ یا به وضعیتی قبل اشاره دارد؟ به وضیعتی که طی آن، پدر در هرحال صدای گامها را می شنیده و حالا، چنان غیبت عمیقی اتفاق افتاده که او هم دیگر صدا را نمی شنود؟ بی شک معنای اخیر، با توجه به پیش رفت های بعدی داستان معتبرتر و البته پیچیده تر و به همین اعتبار جذاب تر است.

« خانه ساکت بود. با شتاب به طرفش رفتم، روی زانوهایش نشستم، و او همچنانکه موهایم را نوازش می کرد با صدایی که به زحمت از سینه بیرون می آمد در گوشم گفت: « ما تنها می شویم دخترکم، تنها! »

شاید ساعت ها می گذشت که او از پیش ما رفته بود. در تاریک و روشن هوا اتاقش را در طبقه بالا ترک کرده بود. در آن ساعت من خواب بوده ام. اما پدر که بیدار بوده است!؟ »