راه آبی

داستان و نقد داستان

راه آبی

داستان و نقد داستان

جدایی که پیوند می‌دهد

 

 

 شده که پیشاپیش از وقوع حادثه یا اعلام خبری اطلاع داشته باشی و با این‌حال، به دلایلی، قلبت چنان بلرزد که گویی دنیا دارد تکان می‌خورد و آسمان به زمین نزدیک می شود؟ برای من شده اما کم، به ندرت، کم، و به ندرت و به تعداد کمتر از انگشت های دست. وقتی که خمیازه فرزند اولم را دیدم و به زنده بودنش باور پیدا کردم، وقتی نخستین بار کسی را در نیم‌تاریک پناه دیواری آهسته به نام صدا زدم و دست گرمش را جستم، وقتی اول بار حروف چاپ شده نامم را کنار نام هایی که دوست داشتم دیدم...

 دیشب، تقریباً مطمئن بودم اصغرفرهادی جایزه گلدن گلوب را می برد. نیمه شب دیدم که برد و همان‌طور لرزیدم. صبح در خبرها تکرارش را شنیدم. حرف هایش را تکرار کردند و همه خوشحال بودند. بعدازظهر نشستم به تماشای دوباره مراسم و در گردشی تند روی کانال‌های دیگر، بازهم آن تکه تصاویر مراسم را در ایستگاه دیگری دیدم و باز قلبم لرزید. وقتی هم برای چندمین بار دیدم که اسم فیلم را خواندند و فرهادی روی صحنه رفت همان اتفاق افتاد.

 جایزه گلدن گلوب و جایزه های بزرگ‌تر از آن فی نفسه چندان مهم نیستند. حداقل برای من و در این لحظه و در مورد اصغرفرهادی که از بین ما آن جاست. مهم آن است که فرهادی می تواند تا چندین و چندبار دیگر با حضور متواضع و مردمی و جانبدارانه اش از طرف ما که می‌خواهیم آزاد و سربلند و شاد زندگی کنیم این طور قلب من و میلیون‌ها دیگر مثل من را بلرزاند. این یک رمز است. یک کلید، یک نام عبور... نامی که در تاریکی پناه دیواری به آهستگی تکرار می‌کنی و گرمای عشقی از مرز پوستت می‌گذرد. عشق که هربار و هرچندبار سراغت می‌آید... هرجا باشی و هرطور که قلبت بلرزد باز...   

 به اصغر فرهادی و همراهانش، به خانواده سینما، به همه آن‌هایی که دل سپرده‌اند به فیلم جدایی نادر از سیمین و به پیوندی که در راه است، به خودم و شما که این چند خط را می خوانید تبریک می‌گویم. شاید همان‌طور که فرهادی اشاره داشت و آرزو کرد اتفاقات خوب‌تر بعدی هم در راه باشد. اتفاقاتی که زندگی ماها را شیرین و شیرین‌تر می‌کنند.

یاد یار تمام عمر

                                                       

 

زمانی باز می‌گردم 

زمانی جوی‌ها و آبشارها 

به چشمه‌ها سر می‌زنند 

و بادها  

درغارها آرام می‌گیرند. 

چمدانم را زیر تخت می‌سرانم 

و بر ملحفه بی‌نقش دراز می‌کشم 

کلاغی از سرشاخه‌های سپیدار می‌هراسد 

مرغی از پرسه در باغچه سربرمی‌دارد 

آنگاه 

طوری که بویی نمی‌بری  

استکان چایم را بر‌می‌دارم 

از کوچه‌باغ‌ها می‌گذرم 

از کاهگل و سنگ قلوه‌های رودخانه بالا می‌روم 

و با شاخه گردویی 

                       ترکه آلبالویی 

رد پایم را پاک می‌کنم.

  

دو شعر

 

 

این دو شعر کمی قدیمی هستند. هردو درفاصله یک روز از هم و چند روز پس از زلزله آن دی ماه در بم نوشته شده‌اند. راستش من هنوز هم بم را ندیده‌ام. کرمان را هم ندیده‌ام ولی امروز داشتم با رضا زنگی‌آبادی عزیزم که همراه دوستانش در کرمان خوانش را در می‌آورند حرف می‌زدم یاد کرمان و بم و زلزله هم افتادم. رضا اخیراً کتابش « شکار کبک » را با چشمه درآورده که هنوز نخوانده‌ام.

 آن شبی که زلزله آمد با عده‌ای از دوستان قشمی‌ام جایی نشسته بودیم و آن‌ها داشتند تمرین می کردند یک برنامه موسیقی اجرا کنند. یکی آمد به در زد. ترسیدیم. بخصوص وقتی دیدیم یک مامور است اما در لباس نیمه رسمی. خانه دیوار به دیوار خوابگاه کلانتری بود و مرد جوان داشت اخبار تلویزیون را نگاه می کرد. خواست دست برداریم از موسیقی. خبر داد همه مردم ایران دارند عزاداری می کنند. چندین ساعت از فاجعه گذشته بود و من، ما، هیچ کدام خبرنداشتیم. 

 

نی با نوای بم

 

 

نی‌ات سقوط کند

بیافتد از لب امشب

شب مهتاب آخر هفته

                        به نی‌نوا

                                                   « بیانونه دریا

                                                   دلُم خونه دریا...»

آوارت بریزد

بر اواسط آواز دیلمان

و خاک خام

              خام

یک‌پارچه بخوابد خشت

برخواب

                                              « بیانونه این‌جا

                                               دلُم خونه این‌جا...»

سقف‌ات بپاشد با عود

و باد

پرده به پرده

تیره‌تر و تار

و مگر کمتر از چندسال

منها نشد جماعتی انبوه؟

برنگشتند اصلاً به جمعه‌ی قبل

به یک شب مهتاب

منها شدند از جمع

و گیرم سه روز عمومی هم

دست به دست روزنامه‌ها

                                    « دلت خونه این‌جا

                                     دلُم خونه این‌جا...»

چیزی نیست با چیزی

پشت دری

روی پاشنه

 ندارد، نمی‌چرخد

لای پنجره یک بار هم

سرک نمی‌کشد

و بر بساط دوباره تا چندسال

برده ز

از زن

زنبیل

زیتون

برده ب

از بچه‌های بم. 

 

 

بم، زیر، زیرتر

 

 

 

شماره‌ها را سخت باید بشمارم

شماره‌ها را سخت نباید بیافتد از قلم

صفرها، سمت‌ها

ضرب‌در عده‌ی بی‌شمار

دربه‌درهای از این به بعد

باد هرجا که خواست وزید

لرزید مثل بید

بیداری نیست

دنباله‌ی خواب نوشین بامداد رحیل

شتک زده تا زیر طاق

رد روی برف

طاقی نیست

باقی نیست

سگ‌های جست وجو

پارس می‌کنند

از بوی گیج و مرغ بنی‌آدم

از بوی بی‌سابقه‌ای ارگ هم تپید

درخون و خشت

در مرگ.

می‌خواستم آمده باشم یک روز

آخر هفته

آیینه عبرت را

در این مرمت تاریخی

می‌خواستم

 لختی قبل از آن‌که هزاران خشت

صفرهای سمت راست سحرگاهانی                          

آوار شود

زیر صفر کویری

خون یخ زند

بر شقیقه‌ی پاشیده‌ی اعضای یک پیکر

می‌خواستم؛

و اگر می‌شد که بخواهم                                 

سفرها نیافتد از سرها

و سمت‌ها یخ نزند در آینه

بدتر

سگ‌ها

که داد می‌کشند سر ما

صفرها

 که شتک می زنند سمت ‌شماره‌ها.

شبیه برادرم

 

 

 ساعت یازده صبح روزی در پاییز یا زمستان سال 67 بود که در دفتر کوچکم در فرمانداری قشم باز شد و یکی، به همان قد و قواره و صورت انگار خود خود برادر برزگترم باشد، سرکشید تو و سلام کرد. آن‌موقع چهل و چند ساله می نمود و همان‌طور که همیشه، چهره مهربان و متواضعی داشت. گفت آمده است عکس بگیرد. گفت دم رفتن با دوست مشترکمان، ابراهیم مختاری، تماس داشته و او سفارش کرده به قشم می‌روی یکی آن‌جا هست که هرکمکی بتواند می‌کند.

 چه کمکی ممکن بود بتوانم بکنم؟ جز این که ترتیبی بدهم عصر آن‌روز راننده فرمانداری او را تا لافت ببرد. لافت را می‌شناخت و از کارگاه های لنج سازی در آن‌جا خبر داشت.

سه روز بعد باز به دفترم آمد. داشت برمی گشت تهران. شب به شام خانه ما آمد. خانه‌ی ما یکی از ده خانه آجری فرمانداری بود. یکی مانده به آخر. روز خوبی نبود. از آن روزهای بدی که در هر زندگی‌ای هست. شامی که از سر بی تفاوتی و لج شاید فراهم شده بود خوردیم. یادم نیست چرا. یادم نیست تکرار شده باشد. اما آن شب شبی نبود که حالا جزئیات را به یاد داشته باشم. نمی‌دانم در باره چه چیزهایی حرف زدیم. شاید از عکاسی و هنر و سینما و... و در آخر، نماند که بخوابد. اتاقی در مهمانسرای جهانگردی، در آن بالا، نزدیک خانه‌های سازمانی شیلات، گرفته بود. پیاده شد که برود. دلم قرار نگرفت. صدایش کردم و عذر خواهی کردم. گفتم از من دلخور بود. هیچ‌وقت این‌طور به میهمان بی اعتنایی نمی‌کرد.

بهمن جلالی را، یک بار دیگر هم دیدم. نه آن بار که خانم جوادی همسرش را چند دقیقه‌ای جلوی در خانه‌ای نزدیکی دریا و حوالی قلعه پرتغالی‌ها دیدم و احوالش را پرسیدم. نه آن بار... و نه آن صدها باری که عکس‌هایش را این طرف و آن‌طرف دیدم و یادم به دیدار و شب چند سال پیش افتاد. اورا همین اواخر، به نظرم چهار پنج سال پیش، همراه همسرش دیدم. حوالی میدان هفت تیر. گفت در که خیابان سعدی جایی دارد. تعارف کرد. یادش بود و یادش بود و یادش بود به قشم و آن‌شب جلوی مهمانسرای جهانگردی.

 بهمن جلالی شباهت عجیبی به برادر بزرگترم دارد. امروز صبح که داشتم از خورشید پشت ابرها در افق قشم عکس می‌گرفتم یادش افتادم و از خودم پرسیدم: توچی؟ تو چه‌قدر شبیه بهمن جلالی هستی؟      

نیش نقد ( ۲ )

 

 

 آورده‌اند(بابا چندبار این داستان را تکرارمی‌کنی؟ خسته نشدی؟) در بلاد فلان لاک‌پشت و عقربی* نزدیک هم زندگی می‌کردند. از قضا دوستانی یک‌دل و یک‌رنگ بودند و هیچ روز بی تلفن و تماس با هم نمی‌گذراندند. روزی که توفانی برآمد و زلزله‌ای حادث شد و سیلی جاری گشت عقرب نزد لاک‌پشت برفت و بگفت: دوست عزیز، من این‌جا بس دلم تنگ است و هرسازی که می‌بینم بدآهنگ است و خلاصه ... اجازه بده بر لاک تو بنشینم شاید امنیت بیشتری بیابم!

لاک‌پشت گفت: بیا بابا من‌که می‌دانم دردت چیست هوات رو دارم بی خیال!

عقرب بر لاک دوست بنشست و از نعمت امنیتی نسبی برخوردار شد ولی بنا به اقتضای طبیعت‌اش بعداز مدتی شروع کرد به نیش‌زدن.

لاک‌پشت گفت: این‌چه صدایی است دوست من؟ داری چه کار می‌کنی؟ این تق تق یعنی چه آخر؟

گفت: یعنی تحمل‌اش این‌قدر سخته برات؟ این‌قدر؟ تو آنی که از یک تق تق نا قابل این جوری هم رنجه‌ای؟ آن هم با این لاک کت و کلفت‌ات که ادعا می‌کنی؟

می‌بینی که آقا که...دور و برت خلوته... نصفه شبه آقای عقرب! سنگ‌اندازی تو عروسی دیگران و نیش زدن به این و آن عاقبت خوشی نداره. حالا بازهم بگو بعله... ما کار خویش را بگیریم دنبال! کدام کار؟ کدام دنبال؟ دست بردار بابا تو هم بیا زودتر قاطی جماعت ما شو! نمی‌بینی خود استاد شاطرخان هم رفته تو صف دکان نانوایی خودش وایستاده؟ بسه دیگه من این‌جا بس دلم تنگ است و ببینم آسمان هر کجا آیا... و خبری هست هنوز و کسی راز مرا داند که از این سو به آن سویم بگرداند و این حرف‌ها...

اما...

امان از این اما... 

زنده باد این اما!( بازهم تکراری! ) 

 

سنگی است دو رو هر دو می‌دانیمش

جز هیچ به هیچ رو نمی‌خوانیمش

شاید که خطا زدیده‌ی ماست بیا

یک‌بار دگر نیز بگردانیمش 

 

* می‌گویند ازخصوصیات عقرب یکی هم این است که وقتی کارحسابی سخت می‌شود به خودش نیش می‌زند!

مادراصفهان خواهرقشم

 

 

روایت رایج

پرتاب جزیره است

از گرده ی نهنگ هزاره های پیش از گندم

باور نمی کنی مگر

مثل همین دیرتر چنین بوده

هفت روز توفانی

هفت نامی که پشت سر باد

                               حرف می زنند

و کژدمی که ممکن است

در انتهای رد لاک پشت

وخیال بازی عروس پیر دریایی

تاج می گذارد برسر

و هیچ کس از اعماق

کفش و کلاهی نمی آید بیرون

شبیه آن که به ندرت شبیه بهارست

شبیه آن شبی

که گفته بودم شب، شب شب بودم

یکی دوبار دست گرفتم به فانوس ماه و

                                              یال اژدها

از ابتدای قبرهای پراکنده ی جاشوها

و حک شده بر کشتی ها

فقط کلمه بود

از ابتدای مقابل دیدگانشان فقط نهنگ

و هرکلمه، باری

چگونه ممکن شد باورم هم نیست

شماره ها را می شمرم، نمی شمرم و

                                           بی درنگ

آب برمی دارم با مسافران

دو کف دست و سطل سطل

و در آخر تدریجاً

خواب می زند بیرون از هربار

با تمام پوست و استخوان

با تمام خون می جهد

و دستکم دیگر از چشم دریا

                                 ابداً

نه تا حالا

هیچ وقت، به هیچ قیمت

                                نمی افتد.

پرکلاه پرتغال

پرچم و پارو

و باروی مقر توپ

طناب پیچ استخوان و جمجمه ی دزد دریایی

غار برملا، جنگل حرا

ساروج قلعه دریادار

چند تکه قبر سنگی ساییده

باز است سفره

                  زیر پلک اهل تور

بسیار بسیار مسلماً

حتی امامقلی مخالفت نمی کند

چه بهترند که مردمند

زیباترین چشم و دهان ها

زیباترین انگشت های اشاره

و خیلی زود

رساتر از میلاد برج پایتخت

خبر به روزنامه می رسد

بدون حاشیه، آی...

ساده ام که با خودمم

                        و با شما

از اصفهان و تازه

قلب اضافی آورده ام

جگر زنده

باگروه خونی همخون

نثار مقدس دریا

               نثار تو

                    ماهی عظیم ترین خاکی محجوب

                                                                     جزیره ی محبوب!