راه آبی

داستان و نقد داستان

راه آبی

داستان و نقد داستان

دو معلم

 

 

   زمانی همراه یکی از دوستانم برای تجدید مهلت پروانه ساختمانی خانه‌ی کوچکی که در فاز دوم شهرک بهارستان اصفهان می‌ساخت به دفتر شرکت مربوطه رفتیم. بعداز شاهین شهر، شهرک بهارستان بیشترین آبادانی‌های جنگ‌زده را در خود جا داده و تعجب نمی کنم وقتی اکثریت اهالی این شهرک با لهجه دلچسب آبادانی، همان‌طور بم و بلند و با هیجان حرف می‌زنند. توی راهرو نشسته بودم و سرم پایین بود و چیزی می‌خواندم و منتظر بودم دوستم کارش راه بیفتد. شنیدم کسی بلند بلند درباره اشتباه در محاسبه عوارض ساختمان کوچکش توضیحاتی می‌دهد. بلافاصله نه اما خیلی زود از پس چند لایه گرد گذر سال ها و فراموشی مرد بلند قد هنوز قبراق هفتاد ساله ای  با پوست سبزه و برفی که به قول شاعر بر موی ابروی او نشسته بود را شناختم. معلم کلاس ششم ابتدایی من و چهل پنجاه بچه دیگر در دبستان سعدی آبادان بود. تردید نکردم. برخاستم. جلو رفتم و سلام کردم:

« اشتباه نکنم شما آقای سنگری هستید! معلم ابتدایی در آبادان! »

برگشت و نگاهم کرد. همان ته خنده‌ای که در آن سال‌ها  گونه و دهان و چانه و چین‌های پیشانی‌اش را نرم می‌پوشاند حفظ کرده بود؛ با چشم‌هایی درشت و پوستی سبزه که گاهی به سیاهی می‌زد. یک آن از ذهنم گذشت آیا هیچ زمانی به این فکر کرده‌ام که این مرد اهل کجاست و «سنگری » دیگر چه جور فامیلی است؟ به نظرم آمد هیچ وقت. گفتم: « مرا می شناسید آقا؟»

چه سئوالی! چند نفر تا به‌حال از او چینن سئوالی کرده‌اند؟ چند نفر را شناخته است؟ چند نفر را نه؟ چند نفر از آن بچه‌های با موی کوتاه و شیطان و اغلب تنبل را می‌تواند به خاطر سپرده باشد؟

نگاهی دیگر انداخت و یکی دو ثانیه براندازم کرد. عجیب آن که گویی عینک لازم نداشت.

« معلوم است که می‌شناسم... شما آقای عبدی هستید. اجازه بده! صبرکن! بگذار بگم...»

آن وقت هیجان انگیزترین لحظه‌ی آن دیدار اتفاق افتاد: مرا به نام کوچکم صدا زد:

« شما عباس هستید! پدرتان چه‌طور است عباس جان؟ برادر‌تان شنیدم دکتر شد. حسین جان چی؟ »

تازه یادم آمد که آقای سنگری معلم دو برادر دیگر من هم بود. گفت که در دوران هشت ساله جنگ در اهواز و اندیمشک و بعداز آن را هم در اصفهان معلمی کرده؛ در همین بهارستان. گفت که بعداز بازنشستگی مربی بسکتبال یک باشگاه ورزشی شده و هنوز هم به این کار مشغول است. ناگهان یادم آمد که آن سال‌ها، در ساعات تعطیلی مدرسه، با معاون و معلم ورزش و چند نفر دیگر یک تیم کوچک راه انداخته بود که در مسابقات آموزش و پرورش آبادان شرکت می‌کردند. حالا دیگر راز قد بلند و چهار ستون استوار بدنش هم از پس همان غبار که گفتم سر کشید و خوشحالم کرد. خوشحال شدم که هیچ به یادم نیامد دستش، دست ورزشکاری پر زورش روی من یا دانش آموز دیگری بلند شده باشد. یادم نیامد سیلی بر گوش من یا یکی از آن سر تراشیده‌های شیطان اغلب تنبل زده باشد. چرا دوست‌اش داشتم؟ چرا درسم را خوب می‌خواندم؟ چرا همه آن ساعات املا و انشاء یادم مانده؟ همه باید سر کلاس املاء یک مداد، از همان مدادهای پرچمی معمولی یک ریالی، می‌خریدیم و قبل از شروع درس روی میز آقای سنگری می‌گذاشتیم. اگر فقط یک نفر نمره بیست می‌آورد همه‌ی پنجاه یا شصت مداد جایزه او می‌شد و اگر دو نفر و بیشتر بیست می‌آوردند مداد به نسبتی بین همه آن‌ها که نمرات خوبی گرفته بودند تقسیم می‌شد. یادم آمد که کارتن کوچکی پر از مدادهای پرچمی داشتم و هر چند وقت همه را به بابای مدرسه می فروختم و دوباره باز...

آقای سنگری این طور در غار خاطرات فرو رفته بود و این طور، در روز تمدید پروانه ساختمانی، در بهارستان اصفهان از تاریکی بیرون آمد.

 روز شومی هم یادم می آید. بحبوبه انقلاب بود و فریادهای مرگ بر شاه مرگ بر شاه به آبادان هم رسیده بود. صبح یک روز اواسط تابستان، درست نزدیک همین ایام آخر مرداد، پدرم تلفن زد تهران و خواست آرام باشیم و نترسیم. خواست هیچ فکر و خیال بدی نکنیم. گفت همه ما سالم هستیم. گفت دیشب بدترین شب عمر این شهر بوده. گفت می‌توانسته خیلی از این بدتر هم باشد. گفت دیشب برادرت رفته بود برای ماها بلیت بخرد. شلوغ بوده گیرش نیامده. گفت حالا ما... شاید هم گفت ما شانس آورده‌ایم که مثل هزار نفر آدم دیگر در کوره آدم سوزی نسوخته‌ایم.

چند روز بعد به آبادان رفتم. آن فاجعه گرد سنگین غمی بر شهر نشانده بود. همه جا سیاه‌پوش و سوگوار بود. ساختمان و مغازه‌های پاساژ زیر سینما رکس نیم سوخته و ویران شده بودند. کنارتر از بقیه و در انتهای پاساژ یک مغازه فروش لوازم موسیقی هم بود. تارهای شکسته و سنتورهای سوخته و تنبک های پوست دریده. آه که گاه چه مهربان است این غبار فراموشی! کاش گاهی مطلق هم باشد. کاش بماند گاهی، سنگین و چند لایه و تاریک...

 سرظهری دوان دوان به مدرسه می روم. دیرم شده. پیرهن روشن روی شلوار، شاید سفید، حتماً تمیز و آستین کوتاهی پوشیده‌ام. جیب کوچک سمت چپ سینه‌ام هم هست. ناگهان چیزی، تکه شیشه‌ی درخشانی چشمم را می‌زند. تیله سرخی که آبی هم هست. وقتی کلاس آرام گرفته و آقای الموتی، با خط کش چوبی و کفش ورنی براقش جیر جیر قدم می‌زند و شمرده شمرده املاء می‌گوید سینه‌ام را می چسبانم به نیمکت و شمرده شمرده می‌نویسم. دیر شد. گلوله شیشه‌ای آرام آرام بالا آمد و از جیب کوچکم بیرون زد و ناگهان افتاد روی زمین موزائیک فرش: چق...چق... چق..چق..چق چق چق... رفت و جلوی پای آقا آرام گرفت. فهمیدم. رنگ از صورتم رفت و یادم آمد در راه که خم شده بودم و تیله را برداشته بودم و گذاشته بودم توی جیب کوچکم برای بعد...

 گفتم: « از جیب ما افتاد آقا! مال ماست آقا! پیداش کردیم تو راه...ما درس هامون خوبه آقا... می‌خواستیم... می‌خواستیم...»

گوشم گرگرفت. از نیمکت بیرون کشیده شدم. برده شدم جلوی کلاس. کفش‌های ورنی و جیرجیر راه رفتن شومش که به سمتم می‌آمد... عقب عقب می‌رفتم از وحشت سیلی...

 آقای الموتی شبیه آقای سنگری نبود. ورزش نمی‌کرد و شکم اش جلو افتاده بود. موهایش را روغن می مالید و به عقب شانه می‌زد. ورزش نمی‌کرد اما دست‌های به شدت ورزشکاری داشت. مچ‌هایش حتی قوی‌تر بودند. سنتور می‌زد و علاوه بر کار معلمی در دبستان به آموزش موسیقی هم مشغول بود. یک مغازه ی فروش لوازم موسیقی هم  راه انداخته بود که همیشه پر مشتری بود. یک بار که در سال آخر دبیرستان برای خرید گیتاری همراه پدرم دربدر مغازه های آبادان و خرمشهر بودم مدل قرمز هلندی اش را در مغازه او پیدا کردم. آشنایی ندادم و او هم مرا نشناخت. از مغازه اش بیرون آمدم. یادم مانده بود همان‌طور که در نواختن سنتور مهارت داشت در نواختن سیلی هم ماهر بود. آهسته، قدم به قدم، جلو می‌آمد. شاید از این که طعمه از ترس قالب تهی کند لذت می‌برد. جلوتر می‌آمد و طوری خیره در چشم حریف کوچک نگاه می‌کرد که...و ناگهان همچون عقاب چنگ می انداخت و می جهید سمت شکار. این طور بود که ناگهان با کفش‌های ورنی براقش پا روی کفش من گذاشت، که نتوانم سر به عقب بکشم. این طور بود که صورتم را سخت سوزاند.

آقای الموتی در آن‌شب شوم فاجعه بیست هشت مردادی آبادان پنجاه و هفت، مغازه اش را در پاساژ کمی زودتر از معمول تعطیل کرده بود. بلیت خریده بود مثل هزار و سه نفر دیگر برود فیلم گوزن های  مسعود کیمیایی را در سینما رکس آبادان ببیند.

نظرات 3 + ارسال نظر
[ بدون نام ] سه‌شنبه 18 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 12:40 ب.ظ

سلام جالبه این خاطرات شما و جالبتر این اتاق پر از کتاب شما توی عسلویه که خشن خشن هست محیط معلومه روح لطیفی دارید و امیدوارم این محیط خشن روی شما اثری نذاشته باشه

ممنون. راستش خودم هم امیدوارم.

حسین فلاح سه‌شنبه 18 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 05:36 ب.ظ http://www.hosein-fallah.persianblog.ir

سلام جناب عبدی عزیز
بی نظیر نوشته بودید...نه این که تعارف کرده باشم...مرا به سفر به زمانی مهمان کردید که خیلی پتانسیل ها دارد برای هوز دیده شدن و گفتن...راستی من هم دلم نیامد راجع به اتاقتان در عسلویه چیزی نگویم.....عاشق اتاقتان شدم
سلامت باشید

حالا که برمی گردم و نگاهش می‌کنم می‌بینم همین‌طور است که می‌گویید و خودم هم عاشق‌اش هستم.
خیلی از داستان‌های کتاب باید تو را پیدا کنم را در حالی نوشتم که روی همین تخت نشستم و صندلی‌ام را میز کردم و لب‌تاپم را روی آن باز کردم و...
درحالی که دم به دم مخاطب عزیزی جلوی چشمم سبز بود. به عزیزی تو دوست من. شاید کم یا بیشی عزیز تر...

[ بدون نام ] جمعه 21 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 06:14 ب.ظ

سلام بر عباس عبدی -درود بر همه مردان اصلاحات

سلام

اما به نظرم شما هم اشتباه گرفته باشید.

بخدا من عباس عبدی نیستم!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد