مجموعه داستان محمد طلوعی با نام « من ژانت نیستم » توسط نشر افق منتشر شده است. نشر افق از محمد طلوعی رمان « قربانی باد موافق » را نیز در سال 86 منتشر کرد که در زمان خود مورد توجه قرار گرفت.
« من ژانت نیستم » در برگیرنده هفت داستان طلوعی است. همه داستانها از منظر اول شخص روایت شدهاند و از آنجا که راوی، به صراحت متن، در چند داستان محمد طلوعی نام دارد و نزدیکی مشخصات دیگر او، دوستان و روابط، زبان و لحن روایتها، جنسیت راوی، سن و سال حدس زدنی او، آدرسهای تکرار شونده، و کنشها، علائق فرهنگی و هنری او و...در اکثر قریب به اتفاق داستانها ( به جز داستان آخر که راوی مرده است ) این شبهه را دامن میزند که داستانها نوعی حدیث نفس نویسنده هم هستند. امری که نه تنها به خودی خود اشکالی ندارد بلکه در موارد عدیده به درک بهتر فضای کم و بیش مشترک بعضی از داستانها کمک میکند؛ مثلاً در داستانهای « پروانه» و «تولد رضا دلدارنیک» و «داریوش خیس» که با مقاطع مهمیاز زندگی راوی آشنا میشویم. این امر اما به همان دلایل، تکرار بعضی برشهای داستانی ( امتناع مادر راوی از رفتن به دانمارک و تبعات آن ) کارآکترهای غیر اصلی ( آقایی خیاط ) آدرسهایی که داده میشوند ( اطراف جیحون و رودکی و کوکاکولا ) در بیشتر داستانها به عنوان نخ ارتباطی داستانهای مجموعه خود را مینمایانند در داستان آخر، داستانی که در آن راوی مرده است و دارد شرح کشته شدن خود را طی سفری به اصفهان روایت میکند، اجازه نمیدهد این داستان خاص با همه زیبایی ظرفیتهای بالقوه خود را پیش روی خواننده مجموعه بگذارد.
گشایش فضاهای تازه در ادبیات داستانی، در حدودی که طلوعی به آن نائل شده غبطه برانگیز و ستودنی است. داستانهای « من ژانت نیستم » ما را با راوی جوانی روبرو میکند که همواره هوش و هوشیاری قابل توجهی از خود نشان میدهد، در تنگناهای حوادث گلیم خود را به موقع و شیرین از آب بیرون میکشد و همواره ( حتی وقتی نقل کودکی های اوست ) بیش از آن که احساساتی عمل کند به عقل چارهاندیش و شاید فرصت طلب تکیه دارد. تصاویری که از کارآکترهای فرعی نیز ارائه میشود باورپذیر و موقعیتهای آنان بهجا، کنشگر و پیشبرنده اند. ارجاعات راوی ( نویسنده ) در اغلب موارد کمک کننده و البته در مواردی هم ناروشن ( حداقل برای من! ) اند اما همه حاکی از قلم گریزپای طلوعیاند. قلمی که از روایت سادهتر ماجراها دور می شود و معمولاً همین جاهاست که نویسنده ناگهان سرش را تا گردن از دیوار متن بالا میآورد و روبه خواننده لبخندکی میزند. هم در این لحظات است که به نظر میرسد مخاطب متن، گروه خاصی ( شاید نویسندههای دیگر ) هستند؛ کسانی که به لحاظ ورزیدگیهای احتمالی، شانس این را دارند ضمن خوانش متن به سطوح مورد توجه و علاقه نویسنده برسند و با لذت کاملتری از متن مواجه شوند.
گمانم این نوع نوشتن، ناشی از لذتی است که نویسنده خود نیز از نوشته خود انتظار دارد یا به آن مشتاق است. حاصل بازی یا بازیگوشیهای حین نوشتن! من خود به شخصه به این نوع نوشتن علاقمندم یا بهتر است بگویم علاقمند بودم. به نظرم چنین بازیها و بازیگوشیهایی بیشتر در دورههای اولیه داستاننویسی او اتفاق می افتد. جایی که نویسنده قادر نیست مهار محکمی به فوران میل داستانگویی خود بزند و با همه ابعاد ذهن و احساس هنری خود پا به عرصه روایت داستان میگذارد. خوشبختانه تسلط طلوعی به تکنیکهای داستاننویسی و ریتم تند روایتهای او اجازه نمیدهد این انحراف احتمالی میدان چندانی برای عرضه پیدا کند و پیش از آن که به محدوده خطر احتمال کسالت خواننده قدم بگذارد همه چیز به سرعت روی پنج خط پررنگ حامل روایت بر میگردد.
تجربه میگوید آثار داستانی ایرانی اغلب دقیقاً از محل نقاط قدرت خود ضربه میبینند. گاهی نویسنده به دلیل داشتن قابلیتهای خاص در بعضی وجوه روایت و تاکید و استفاده بیش از حد از آنها، خواننده را منکوب و مقهور قدرت خود میکند تا جایی که احتمالاً از متن فاصله میگیرد و اگر روایت از زاویه دید اول شخص بیان شده باشد این دوری ممکن است به رابطه او با خود نویسنده نیز تسری پیدا کند.
داستانهای مجموعه، بلااستثناء، حاکی از چیرگی نویسنده در استفاده از اصطلاحات و تعبیرهای معطوف به موضوع داستانند. نویسنده بر آن چه می نویسد اشراف کامل دارد و صحنه حوادث و حزئیات مرتبط با آن را خوب میشناسد. تکنیک های معاصر سازی روایت ها نیز به خوبی بکار گرفته و موثر واقع شده اند. منفردزاده و پنجه ای و نجدی و کلکی و شهنازی و... به نرمی وارد و به موقع از متن بیرون میروند. اگر صحنه بازی تختهنرد توصیف میشود همه اصطلاحات، شگردها و فرهنگ شفاهی پیرامون این بازی به متن راه داده میشود و اگر صحنه مرده شور خانه آمده، یا کلاس آموزش موسیقی و آواز خوانی همراه با تار و سه تار مد نظر بوده راوی چنان خبرگی از خود نشان میدهد که گویی خود شخصاَ و دقیقاً به چنان تجربهای دسترسی داشته و دارد اطلاعات وسیع و کاملاً حرفهای خود را به رخ میکشد. امری که گرچه گاهی حضور نویسنده را بسیار پر رنگ تر از راوی به خواننده تحمیل میکند، اما خوشبختانه معمولاَحضوری است سرگرم کننده که اغلب با نکتهدانی بیرون متنی هم همراه است. نگاه کنید به نمونهها:
« تختهنرد عتیقهای بود. روی در نرد با عناب خونی به نستعلیق نوشته بود عمل طراز شیرازی و سنهی هزار و دویست و پنجاه و پنج زیرش با گردوی رگهداری منبت شده بود. بوراک پرسید: چی نوشته؟ براش خواندم. سری تکان داد. جعبه را باز کردم گلها واشدند و مرغها پرکشیدند. مهرهها عاج و آبنوس بودند نوک انگشت اشاره در گودی مهرهها جا میشد و ماهوت زیر مهره روی گلبوتههای منبت صفحه میلغزید...»
« اگر آدم بشنود، ببیند، بساود و برای حواسش حایلی نباشد که مرگ چیز خوبی است. شاید دیرترک میتوانستم آن ور دیوار را هم ببینم. اگر آدم را زیر خاک نکنند و آدم در هوای آزاد نگندد، زندگی بعد از مرگ خیلی بهتر از زندگی پیش از مرگ است. شکم خیره آدم را به کاری وانمیدارد و زیر شکم به بدترهاش. شسته و آمادهی دفن دودل بودم مردگی کنم و از شر بیست و یک گرم وزن روحم خلاص شوم یا راهی برای زندگی پیدا کنم...اسم کتاب مواریث زندگان است، چاپ هزار و سیصد وسیزده مطبعه سیروس. حواس من دوربین میشد و این یعنی بند روح داشت ول تر میرفت و هر آن ترس این بود به چیزی گیر کند و بر نگردد. »
« تنهاراهرویی را بلد بود که از حیاط سه پله میخورد و به کنسرت هال چهارشنبهها میرسید. پس به اشارهی پنهان او برای رفتن توجهی نکرد و سرجایم نشستم و دشتی سوزناکی زدم که بر مژگان و شمع و گل و دل کباب بیدل گریه میکرد و مژده وصل میداد. »
با وجود این حرکت سراسری در کتاب، حرکت روی لبه جذب و دفعی خواننده عام، به شخصه همه داستانها و به طور اخص داستان « نصف تنور محسن » را بیش از بقیه دوست داشتم. به نظرم آنچه گاه اینجا و آنجا گفته و نوشتهام و در این مرحله معیار اصلی داستان خوب میدانم، یعنی قابلیت گشایش حداقل راهها و عرصههای تازه پیش روی داستان نویسی نوپای ما، با « من ژانت نیستم » محمد طلوعی به نیکی اتفاق افتادهاست.
این هم تکهای زیبا از داستان « راه درخشان» مجموعه برای حسن ختام این یادداشت، از آن تکهها که نمونههایش در کتاب طلوعی کم نیستند:
« دلم میخواست روی پل نیایش بایستم و پلاکهای زوج ماشینها را از فرد جدا کنم، دلم میخواست روی پل عراق رشت بایستم و ماهیهای نقرهای زیر سایهی بال حواصیلها را نگاه کنم. دلم میخواست روی پل چوبی اصفهان بایستم و در خشکی کف زاینده رود جوانههای تازه کتان ببینم. میل پل داشتم، مثل راه رفتن روی لبه پل. »
منتظر میمانم تا شاهد موفقیتهای بیشتر این کتاب و آثار بعدی طلوعی باشم.
گزارش سفر به تهران
درهواپیما که باز شد دانههای پنبهای برف رقصکنان به داخل هجوم آوردند. ظهر شنبهاول هفته بود و از هوای تقریباً خنک جزیره بیرون زده بودیم و حالا وسط سرمای تهران بودیم. خوبی تهران ایناست که همه چیز دارد، همه چیز. با اتوبوس خودم را رساندم تا میدان آزادی و از آنجا با اتوبوس های دیگری، بی آر تی به گمانم، تا جلوی دانشگاه رفتم. سرما پوست دست و صورتم را خشک کرده بود و میسوزاند. کیف و ساک سفر در دستم بود که جواد رسید. جای همیشگیاش نبود. قرار گذاشته بودیم جلوی بازاچه کتاب. بلاتکلیف که چه کنیم و کجا برویم. گفتم چند قدمی پیاده برویم. کمک کرد و ساکم را آورد. مشتاق که چهها درآمدهاست. تعارف نهار کرد. گفتم در هواپیما خوردهام. دنبال همشهری داستان شماره قبل گشتم. کیوسکها برگشت زده بودند. آن یکی را که سپرده بودم کسی از بندرعباس خریده بود و نصفه نیمه خوانده بودم بخشیده بودم به داستان نویس قشمی جوانی که مشتاقتر از من مینمود.
« من برای خودم دوباره میگیرم. »
دنبال جواد راهافتادم و هرجا رفت رفتم. سر از انتشاراتی کوچکی در آوردیم. یادم آمد که چند ماه پیش هم با همین جواد سری زده بودم اینجا. مرد جوان سلام کرد.
« میشناسی که ؟ قبلاً معرفی کردهام؟ »
« بله جواد آقا! البته که میشناسم. کارهاشان را هم خواندهام. خیلی هم دوست داشتم.»
ما کهاسم خودمان را گذاشتهایم نویسنده، این جور مواقع مثل هم عمل میکنیم! یعنی گوش هامان راست میشود و پهن که یک کلمه و یک حرف را هم از دست ندهیم! چرا؟ خیلی سادهاست! یکی گفته کاری از ما را خوانده واین از نوادر اتفاقاتی است که دراین مملکت میافتد. تصادفی بروی جایی و یکی، آن هم این قدر جوان، بگوید همه کارهای شما را خواندهاست و خوانده باشد هم. از تک تک داستانهای یکی یکی کتاب ها با شرح بعضی جزئیات یاد کند. طوری که گمان کنی همین دیشب همه را مرور کرده ویادداشت گرفته برای چیزی مثل امتحان کنکور مثلاً.
« فکر کنم این چیزها را دراین شهر فقط بشود دید و شنید؟»
« چی؟ »
حرف را عوض میکنم و سراغ کتاب های تازه میگیرم. دو سه پیشنهاد اول را دیدهام و خواندهام. کاری از احمد آرام میآورد. تازهاست. میگذارم که بردارم. کار دیگری میآورد. مجموعهایست که محمد ایوبی از داستانهای پراکنده چاپ شده مسعود میناوی گردآورده و مقدمهای هم بر آنها نوشته. آن را هم میگذارم کنار اولی.
« اینطور که نمیشود. باید حساب کنید! حساب کنید لطفاً! »
زیربار نمیرود که پول کتاب ها را بگیرد. به صندوقدار اشاره کرده که به حساب خودش بگذارد. بازهم اصرار میکنم. بازهم تکرار میکنم که حساب کند.
حریفش که نمیشوم سر شوخی بر میدارم. میگویم آخر چرا؟ چون از کارهایم خوشتان آمده؟ برای چی آخر... من باید پول اینها را بدهم. اینطوری بیشتر میچسبد به من. بی فایدهاست. سر آخر میخندم و میگویم آقا شما اشتباه گرفتهاید. من کهان عباس عبدی قلعه پرتغالی نیستم که. نیستم به خدا. من آن یکی هستم. شماباید پول کتاب ها را بگیرید!
همه کمی میخندیم از این شوخی تکراری و فکری به ذهنم خطور میکند. ساکم را باز میکنم و زیر لباس ها میگردم و نسخهای از « شناگر » را در میآورم. امضا میکنم به نام او و تقدیم میکنم با احترام. بهامید ادبیات بهتر.
بیرون میآییم. دانههای برف شروع به رقصیدن کردهاند. دوربین را میدهم دست جواد و تاکید میکنم دانههای برف را بینداز حتماً. پارسال این وقت ها در سرمای سی درجه زیر صفر گوتنبرگ سوئد بودم و دلم گرفته بود از روزگار بد. از بدی آدمهایی که باید نزدیکترینم بودند. همراه قافله عمر کودکی که بدجور تو زرد ازآب درآمده بود.
« نفس کاین است پس دیگر چه داری چشم از دوستان دور یا نزدیک؟ »*
حالا اینجا وسط شهری کهاینطرف دریاهاست کسی هست که هرچی هر وقت نوشتهای را با ولع و دقت خواندهاست و به خاطر سپردهاست.
مجله 24 را میخرم. برای عکسهای رنگی بسیاری کهاز اصغرفرهادی دارد، پر از عکسهای اسکار و سیمین و نادر. گزارش و مصاحبه با حمید فرخنژاد هم خوب است. شب واقعه فیلمی است درباره « دریاقلی سورانی » که فرخنژاد نقشاش را بازی میکند. کاش در فرصت دو سه روزه بتوانم ببینم.
به خانه جواد میرویم. هوا به تاریکی رو کرده و روشنایی باقی مانده را، کمر میچسبانم به پرههای داغ شوفاژ و روی فرش میخوابم، میخوابم، میخوابم. غلت میزنم و میخوابم و وقتی بیدار میشوم سیمین دیگر، سیمین جواد، عطر برنج و خورشت کرفس پراکنده در خانه و صدای اخبار بی بی سی هم هست.
فردا به کارهای اداری میگذرد که جای شرحاش اینجا نیست. تا غروب در دفتر شرکت هستم. یکساعت مانده به تاریکی میرسم به ولیعصر. کتاب میناوی همراهم است. دوتا از داستانها را خواندهام و خط خطی کردهام. دستم به میلهاتوبوس است. یکی نشسته و دارد سعی میکند پشت جلد کتاب را بخواند. میخواهد کتاب را بدهم نگاه دقیقتر بیندازد. میدهم. ایستادهام بالای سرش. سر میکنم در گوشش و میپرسم.
« داستان کوتاه میخوانید؟ دوست دارید؟»
« کوتاه، بلند. خودم فیلم نامه کار میکنم! »
بعد میگوید کهاصلاً جنوبی است. میگوید تا به حال از این مسعود میناوی چیزی نشنیده چیزی نخوانده. پشت دریاها شهری است کهادمها از آدم میخواهند کتابش را بهآنها بفروشد و خودش برود دوباره یکی دیگر بخرد!
« مال شما! اینقدر که علاقه دارید حتماً به شما میرسد! »
برای پرداخت پولش اصرار میکند. خندهدار است که بخواهم پول بگیرم و لابد اسکناس درشت دارد و من باید فکر پرداخت باقی پول باشم و ... به زبانم میآید که بگویم خودم هزار کیلومتر آمدهام کتاب بخرم و آن وقت شما توی همین شهر...
آدرس ایمیلم را گوشه صفحه سفید آخر کتاب مینویسم. فعلاً منتظرم تماس بگیرد و بیشتر آشنا بشویم. اینطور که قول و قرار گذاشتهاست این دوست جوان فیلمنامه نویس در اصل بوشهری که مدتی هم خرمشهر بوده است!
میدان ولیعصر یک کتابفروشی خوب دارد. انتشارات هاشمی. هفت هشت جلد کتابهای تازهی نشر چشمه را از آنجا میخرم. سراغ سی دی تازهای که میدانم از محمد رضا لطفی و گروه بانوان شیدا در آمده میگیرم. از لطفی و قوی حلم هست که حوصلهاش را ندارم. سوار اتوبوس هفت تیر میشوم و پیاده برمیگردم. در نشر ثالث همشهری داستان را پیدا میکنم. یکی دیگر ته بساط هست. لابد سهم کسی که روز دیگر از آنطرف دریاها خواهد آمد!
ساعت نزدیک نهاست و میدانم همه دارند میبندند. سر راه به چشمه، از بساطی کنار پیاده رو هفت هشت فیلم تازه در آمده میخرم. اسکاری های امسال. برای سرگرمی ایام عید که بچهها میآیند عالی است. در چشمه دو سه کتاب تازه پیدا میکنم. مثل هربار دیگر کاوه زودتر مرا میبیند و جلو میآید. یک لیوان نسکافه گرم میچسبد. خبرهایی رد و بدل میکنیم. نگران تعلیق هستم که نگران باقی میمانم. چه گرم چه به گرمیچه با گرمترین نگاهها که دنبال میکنند. امشب تا نیمه در اتاق کوچک ارغوان بیدار میمانم. ارغوان طبقه پایین پیش پدر بزرگ و مادربزرگش میماند تا من راحت بتوانم سرجایش بخوابم.
فردا با فرهادم. جمع بچههای دوچرخه با دوستاره درخشان مهربانی مجموع عالی است. نهار ماهی دارند. ماهی نمیخورم. ماهی میخورم. از پوست و سر و دمش نمیگذرم. یادم میماند که فرهاد کنارم نشستهاست و خانم شیوا هم آن نزدیکی است. حیاط خلوتش را امضا میکند. مزه هستیاش هنوز زیر دندانم است.
این دست آن دست میکنیم که ساعت بگذرد. فرهاد کارهایش را تمام میکند که به سئانس ساعت چهار ونیم سینما آزادی برسیم. ما آبادانیها رفیق نیمه راه نیستیم. باید این حمید فرخنژاد را ببینیم حتماً در کسوت بچه آبادانی. به قول خودش نقش را آبادانیزه کرده که باور پذیرتر باشد. شیرینی بی نظیر بازی و نقشش در عروس آتش یادم است و چه جور هم. با فرهاد و هستیاش که آبادانیزه شده حتماً بیشتر میچسبد.
سرساعت آنجا هستیم اما...در راه سری به کتابفروشی کوچکی در سهروردی زدهایم و دو سه کتاب خریدهایم. تماماً مخصوص معروفی و رمان قطوری از یاشار کمال به نام دریا. به خاطر همین دریا که حتماً برای من خواندنی خواهد بود. مورچه دارد آذوقه جمع میکند. بلیت فروش میگوید برنامه عوض شده و فیلم کوتاه نشان میدهند. تشویق میکند که برویم ببینیم.
« مجانی است! »
فرهاد میگوید: آخر ما به هوای فیلم آمدیم. پرسیدیم از تلفن گویا. مطمئن شدیم که آمدیم.
« فردا، قرار است فردا باشد. حالا فیلم داستانی داریم. مجانی هم هست! »
« خوب هست؟ خودتان پیشنهاد میکنید؟ »
« راستش نه! خوب که نیست! »
نگاهی میاندازیم به هم و راه میافتیم که برویم. مجلههایی را نشانمان میدهد.
« اینها هم مجانی هستند! میتوانید ببرید برای خودتان!»
میگویم: لابد اینها هم چیز دندانگیری نیستند ها؟
سرش را تکان میدهد که نمیدانم تایید میکند یا... دیگر خودش را مشغول کاری نشان میدهد که بیرون میزنیم.
« سینما که نشد. لااقل برویم این شهر کتابی که سر معلم هست تازه باز شده انگار، خیلی تعریف اش میکنند!»
حالادیگر سر شوخیمان بازشده. با فرهاد باشی حتماً یک دل سیر میخندی.
« یک معیار ساده که بفهمیم این تشکیلات اصلاً به درد میخورد یا نه! »
« معیار چی؟ »
« خیلی ساده... میگردیم. تو قسمت بزرگسال و کودکان و نوجوانان. اگر کتابهای ما را داشته باشد معلوم است بله... اگر نه که فوری باید زد رفت! »
کتابفروشی خوب و کاملی است. همان دور اول معلوم میشود! بعداً هم کارهای لطفی را در قسمت مفصل موسیقیاش پیدا میکنم. فرهاد سی دی صدیق تعریف را میخرد.
« هر هفته تو کوه میبینمش! »
« حالا میتوانی صدایش را بشنوی و اگر خوشت آمد صادقانهازش تعریف کنی! »
سر معلم از هم جدا میشویم. قرار میگذاریم فردا فیلم را ببینیم. اما تا فردا کی مرده کی بجاست!
فردا روز آخری است که تهرانم. صبح زود بعدش باید بروم فرودگاه که به حساب نمیآید. حالا دیگرکتابها به زحمت در ساک و کیف جا میشوند. آذوقه عید و بهار را جمع کردهام. چه شبهایی ... چه شبهایی که با اینها... شاید این دریا یا این یکی تماما مخصوص یا مجموعه داستانهای تازه چشمه. فردا پانزدهم اسفندماه است و وعده داده شده همشهری داستان در میآید. در آخرین لحظه میخرم و با خودم میبرم. عیشام کامل و مدام میشود این عید.
فردا با جواد بیرونیم. ناهار بهاصرار من از آش نیکوصفت میخوریم، میدان انقلاب. به یاد همه آن وقتها و آنروزها و غروبها. به یاد یک سالی که آپارتمانی سی و پنج متری در خیابان کارگر شمالی اجاره داشتم در سال 83 و هر وقت تهران بودم از بوی کاغذ و کتاب و چاپخانه و انتشاراتهای خیابانهای اطراف انقلاب مست میشدم.
ساعت دو زنگ میزنم. فرهاد درگیر مهمان است و کاری که باید برای خانهشان انجام بدهد. به دوست خوب همیشهام که طبق یک قرار نگفته و ننوشته هر یکی دو هفته یکبار حداقل ده پانزده دقیقه با هم حرف میزنیم و به همه چیز این دنیای دور و بر میخندیم وخبرهایی رد و بدل میکنیم زنگ میزنم کهاگر بخواهد همدیگر را ببینیم همین حالا وقتاش است و تمام. میگویم فیلم خوبی دارد سینما آزادی و حاضرم دو ساعت جلوی سینما منتظرش بنشینم و کتاب بخوانم تا او، اگر میتواند، بیاید.
میگوید نمیتواند. اما خبری دارد. خبر دارد که ساعت سه قرار است عدهای نویسنده جمع بشوند جلوی نشر چشمه، یعنی همان نزدیکی که من هستم، و یک گردش داشته باشند در شهر سینمایی غزالی.
مهم این چند نویسنده بودنش است. اینکه همین نزدیکی است و آن هم ساعت سه. یعنی ده دقیقه دیگر. انگار اتفاقی دارد میافتد. یک آذوقه درست و حسابی ریختهاند توی گونی دارند تحویلاش میدهند ببرم هرجا که میخواهم ببرم.
پا تند میکنم. چند متری باقی مانده به چشمه دفتر همشهری داستان است. میپرسم و بالا میروم. طبقه هفتم. خانم جوانی آنجاست. میگویم که شماره تازه را میخواهم. میگوید هیجدهم اسفند پخش میشود. میگویم قول داده بودید پانزدهم و امروز شانزدهم است. میگویم از جایی که هستم، همانجا که همشهری داستان گیرم نمیآید راحت، راهافتادهام وتنظیم کردهام پانزدهم اسفندماه تهران باشم. تهران باشم سر وقت که شماره نوروز را بخرم وبیاورم با خودم. یک روز را هم برای احتیاط گذاشتهام. میگوید هیجدهم اسفند. میگوید همشهری داستان همهجا هست. همهجا پخش میشود. میگویم آنطرف این دریاها شهری است که همشهری داستان بهآنجا نمیرسد. خبر دارم. هربار هم که خریدهام از جای دیگر خریدهام. به نظر بیفایدهاست. میگویم دیدهام که درآمده. متعجب میپرسد کجا؟ میگویم در دفتر دوچرخه، دست بچههای همشهری دیدم. میگوید میخواستید بگیرید ازشان. میگویم آنها هم برای خودشان میخواستند. نرمتر شدهاست. میگوید ما تعداد کمی داریم. برای آنهایی میفرستیم که در هرشماره با ما همکاری دارند. راهی ندارم. مجبورم بگویم. میگویم.
« من هم گاهی با شما همکاری دارم. از قشم آمدهام. ... هستم با اجازه! »
مهربانتر و نرمتر سلام دوباره میدهد. میگوید زودتر میگفتید. راه میافتد که برود از اتاق دیگر یک نسخه بیاورد. میآورد و هرچه میکنم پولی نمیگیرد. باز عذر خواهی میکند و میگوید: زودتر میگفتید، معرفی میکردید.
« اینطور بهتر شد. میخواستم ببینم میشود داستانی ازش در آورد؟ دیدید که. عالی است، نه؟ »
در راه پایین آمدن، فکر میکنم چه قدر شبیهآدمهایی هستم که در داستانهایم مینویسم یا چه قدر آدمهای داستانهایم شبیه خودم هستند؟ سئوالی است که ساعتهای بعد مشغولم میکند. همه ساعتهایی که همراه نویسندههای دیگر سوار اتوبوس هستم وخوشحالم تلافی چندماه تنهایی توی جزیرهاینطور در آمده. کلی کتاب خریدهام و خیلی خیلی زیاد آدم دوست داشتنی دیدهام دراین شهری که معلوم نیست تا کی پشت دریاهاست برای من.شهری که آشکارا از جمعه نشینی تازه خود در خانه مغرور است. شهری که دوستش دارم و... باقی به روایت این چند عکس باشد و باقیتر، بقای مهربانان همراه، دوستان خوبتر از گل در شهرهای بیشمار آنطرف دریاها.
* سطری از شعر زمستان اخوان ثالث عزیز.
ردیف اول سمت راست: شاهرخ گیوا/ پدرام رضایی زاده/ کاوه فولادی نسب/ میثم کیانی (نشسته ). سمت چپ: یوسف انصاری/ شهریار عباسی.
ردیف دوم سمت راست: شهلا زرلکی/(یوسف علیخانی)/ من. سمت چپ: بلقیس سلیمانی
ردیف سوم سمت راست: نمی دونم/ نمی دونم/ هادی خورشاهیان/ محسن هجری. سمت چپ: قباد آذرآئین
ردیف چهارم سمت راست: شاهرخ گیوا. سمت چپ: علی چنگیزی
ردیف پنجم سمت راست: زرلکی/ آذرآئین/ سعید طباطبایی. سمت چپ: طباطبایی
ردیف ششم( آخر ) سمت راست: یوسف علیخانی. سمت چپ: رضیه انصاری
عنوان این یادداشت غیر از اشاره داشتن به نام کتاب معروفی از مسعود احمدزاده که تاثیر بسیاری بر یک دهه جنبش چپ و دانشجویی داشت، قسمتی از یک شوخی قدیمی بین من و چندنفری دوستانم که در یک آپارتمان چهاراتاق خوابه درنارمک تهران زندگی می کردیم هم هست. آنموقع تخم مرغ نقش کلیدی در برنامه غذایی ما چند دانشجوی مجرد شهرستانی داشت. آنقدرکه نیمرو و املت، هم استراتژی و هم تاکتیک ما بود. تخم مرغ میخوردیم که زنده بمانیم باز بتوانیم تخم مرغ بخوریم!
خواندن داستان که بخش قابل توجهی از برنامه کتابخوانی این سالهای مرا تشکیل میدهد برایم مثل خوردن تخم مرغ است در آن سالها. داستان میخوانم که بتوانم داستانهای بیشتری بخوانم. شاید به همین دلیل است که هیچ کتاب داستانی که دستم برسد را، به دلیلی غیر از دلایل به اصطلاح تاکتیکی کنار نمیگذارم. مثلاً ممکن است حداکثر نوبتاش را تغییر دهم.
در موقع خواندن وشاید به سبب همین نگاه به موضوع مقدمات و مقررات خودم را دارم. بدون مداد، آنهم از نوع اتود با نوک پنچ دهم، هرگز! کتابها از این لحاظ که کتاباند، غیر از اینکه در هنگام خریدشان وسواسی به خرج رفته، غیر از پولی که بابت شان پرداختهام، غیر از هزینههای پست یا زحمت جابه جاییشان ( گاهی از این سر کشور تا آن سرش و حداقل از یک شهر به شهر دیگر! ) و غیر تنگ کردن فضای محدودی که دور و بر تختخواب و ... ( عادت قدیمی کتابخوانی در رختخواب! ) ارزش دیگری، ارزشی ویژه، برایم دارند: دفترچههای یادداشتاند. حاشیه کتابهای رمان و مجموعه داستان تقریباً پراست از اظهارنظرهای جورواجور. هرچه مفصلتر بهتر. معمولاً از صفحه اول عنوان کتاب، صفحه مشخصات نشر و اگر داشته باشد مقدمه و توضیح ناشر شروع میشوند، در سفیدی نیم صفحهای پایان فصول اوج میگیرند و درهم میروند و در پایان کتاب به چندستاره یا دایره یا علامت تیک که نشانه رضایت یا رضایت نسبی یا احساساتی شدن مناند ختم میشوند: عالی... پایان بندی خوب... درست... دستات درد نکند!
شاید گفتن این خاطره بی جا نباشد که وقتی یکی از نویسندگان موفق اینسالها، کتابش را در دستم دید و دید که اغلب صفحاتش پراز یادداشتهای کوتاه و مفصل و علائم سئوال و تعجب و ...است به اصرار خواست کتاب را بگیرد که به بعضی، گمانم منظورش دوستان خارج کشوریاش بود، نشان دهد که مثلاً کتاب خواندن اینجوری هم داریم!
اینها را به قصد تعریف از یا تبلیغ خودم نگفتم. گفتم که نوع دیگری از نقد کردن کتاب ( شاید فقط در مورد کتابهای داستان عملی باشد ) را معرفی و تشریح کنم. نوعی که عنوان دیگری برای آن ندارم: هم استراتژی، هم تاکتیک.
دکتررضا براهنی، منتقد هر هفته مجله فردوسی دهه چهل و پنجاه درنقد اشعار شاعرانی آنقدر تند و بیترمز مینوشت که شکی باقی نمیگذاشت دارد با شخص شاعر تسویه حساب میکند. شاید شما هم تاخت و تاز او را در مواجهه شخصی با فریدون توللی و یدالله رویایی به یاد داشته باشید. در همان زمان نقدهای بیآزار و نجیبانه! عبدالعلی دستغیب هم در همان فردوسی در میآمد. جالب اینکه ایندو، هیچکدام خود نویسندگان یا شاعران محبوب و موفقی نبودند.
به نظر میرسد طیف وسیع منتقدان در ایران، هیچگاه نخواهند توانست نقشی تاریخی و پیشتاز درعرصه ادبیات داستانی ایفا کنند. شاید هم ازاینرو باشد که همواره سعی کردهام در بررسی و ارزشگذاری بر یک اثر از روش ویژه خودم به عنوان یک نویسنده استفاده کنم. به ایننحو که خودم را بهجای نویسنده میگذارم، از همان ابتدا؛ از مقطع انتخاب نام و چیدمان داستانها یا فصلبندی رمان و عنوانبندی برای هرکدام تا شروع توصیفها و دیالوگها و..(همین جا باید از سرکار خانم بلقیس سلیمانی داستاننویس تشکر کنم که یکبار با نکته سنجی خاص این موضوع را درجایی توضیح دادهاند. ) همواره یک سئوال اساسی میپرسم: تو اگر به جای او بودی چه میکردی؟
سئوالات دیگری هم هست که اتودم را تحریک به حرکت میکند: حدس میزنی چه میخواهد بگوید؟ چرا این کلمه را گذاشته؟ منظورش از تاکید روی این عدد یا این شخص یا این مکان چیست؟ این شیئی کجا و به چه درد خواهد خورد؟ حالا حتماً شاید...
اگر بخواهم توضیحات عملیتر بدهم مجبورم با یکی دو مثال پیش بروم. ازآنرو که هر نمونهای، چون و چراهای خودش را دارد که خارج از حوصله این یادداشتاند، مجبورم چشمم را ببندم و دست دراز کنم و یکی دو نمونه کتابی را از قفسه بردارم و به شما نشان بدهم که در بارهشان جایی چیزی ننوشتهام اما در حاشیه صفحاتشان یادداشت به اندازه کافی گذاشتهام که احتمالاً بتوانند مصادیق اشارههای بالا باشند.
نخست یکی دو داستان کوتاه، داستانهایی از نویسنده خوب آقای خسرو دوامی، از مجموعه خواندنی هتل مارکوپولو.
در صفحه اول، در کنار جملههای: « بالاخره این شتریه که درِ خونه همه میشینه، مرگ حقه، حالا هرکس که میخواد باشه...» نوشته شده: دلیل بازگشت به وطن، یا بهانه آن، مریضی نزدیکان است ، مثل مادر. اشاره تقی به مرگ حقه... مردن نزدیکان است که به هرحال اتفاق میافتد.
در جملههای اول داستان اول، داستان هتل مارکوپولو میخوانیم: حسین روی سقف تاکسی دراز کشیده بود و به آسمان نگاه میکرد. تقی هم کنارش. منهم روی تاکسی خودم چرت میزدم... تقی سیگار را از من گرفت.
و چند جمله بعد: تقی دود سیگار را حلقه حلقه بیرون داد.
همان جا نوشتهام: اگر چرت میزد، چطور سیگار میکشید؟ اگر روی تاکسی خودش بود تقی چه طور سیگار را از او گرفت؟ آنهم وقتی که تاکسیها در صف انتظار نوبت مسافر ایستادهاند؟ و جایی پایینتر ادامه دادهام: این کار ( حلقه حلقه دود سیگار را بیرون دادن ) در فضای بسته بله و در فضای باز، آنهم روی تاق تاکسی!؟
در صفحه دوم همین داستان، آمده: غروبها، صف انتظار تاکسیها برایم جذبهای خاص داشت. روزها در شهر میراندیم. آخر هفته همراه با رانندههایی از ملیتهای مخلتف در فرودگاه به انتظار مسافران مینشستیم.
من نوشتهام: دقت! غروبها در صف انتظار... روزها در شهر میراندیم... آخر هفتهها همراه با رانندههایی...شما سردرآوردید کیها درصف ایستادهاند؟
این یادداشتها و یادداشتهای بسیار دیگر در صفحات همین داستان بخشی از مواد خام لازم برای تهیه مقاله مفصلی بود که با عنوان راننده تاکسی در مجله هفت چاپ شد. در آن مقاله از لزوم داشتن تجربه عینی نویسنده حرف زده بودم و ادعا کرده بودم آقای دوامی تصویر درست و دقیقی از راننده تاکسی ارائه نکرده و این می تواند بخشاً به این دلیل باشد که ایشان تجربه رانندگی تاکسی را از نزدیک از سر نگذرانده است.
اما خسرو دوامی نویسنده خوبی است و داستان هتل مارکوپولو اگر چه در نقد آن چنانی مورد تایید قرار نگرفت اما در کل امتیاز سه ستاره ( که در خوانش بعد به دو ستاره تقلیل پیدا کرد ) را دارد.
در داستان شاهد نیز ( در جهت خلاصه کردن مطلب ) که داستان خوبی است ( با چهار ستاره که در خوانش چند سال بعد به دو ستاره تقلیل یافته ) نیز این یادداشتها اشاره به برداشتهای هنگام خواندن متن دارند:
سه داستان با هم پیش میرود: گم شدن گربه، ترک کردن زن کمال ( آذر )، وضعیت علی مکانیک. باید دید این سه داستان چه ربطی به هم دارند؟ آیا اینها راننده تاکسی به دنیا آمدهاند که ترانه شهپر را بردهاند آنجا ( آمریکا ) و برای خودشان میگذارند؟ درست انگار در زمانی در ایران یخ زدهاند و ناگهان ده سال گذشته و آنها هم پرت شدهاند به خارج! آها! انگار مدتی هست راننده تاکسی است. زن ظاهراً همسر کمال است. لابد او به تنوع فکر می کند؟ تکرار مضمون خرگوش ( علت ناراحتی زن از مرد در زمان مهاجرت..) آنجا هم طرف خرگوش دارد، اینجا گربه دارد. ضبط صوت نه و پخش صوت! کمال، عباس مکانیک، آقا رضا، من، دایی عباس... (دنیای ایرانیهای مهاجر! ). اینجا ناگهان در چند سطر ماجرایی تازه به روایت میچسبد که برای خواننده باورپذیر نیست. روایت تزریقی به متن! یعنی باید چیزی رازآمیز و توطئهگرانه در گذشته او و سرگرد مقصودی وجود داشته باشد. اینکه قرار بوده سرگرد باشد حالا چند ساله است؟ همسن داییعباس؟ داییعباس را پیرمرد خطاب میکند خودش چی؟ در کجا؟ در گذشته در جنگ و جبهه ؟ آیا او، داییعباس، برای کشاندن دوباره سرگرد مقصودی به ایران گربه او را کشته یا دزدیده است؟ از فضا و خیابان و... آمریکا بعضی اسامی را داریم فقط. مارتا و Lower's Nest را داریم. بقیه: عباس، علی مکانیک، آقا رضا، کافه ... همه از ایران آمدهاند. ...
خب حق دارید حوصلهتان سر برود. اما اینها کمتر از نصف یادداشتهاست و...همانطور که ملاحظه میکنید همه جا سعی کردهام فاصله خودم و دریافتم از متن و سلیقهام در نوشتن یا توصیف و مستند کردن داستان به واقعیتهای عینی را در یادداشتها بگنجانم. در واقع این نوعی بازی است با متن. بازی که در پایان به ارزشگذاری ( کاملاً سلیقهای ) میانجامد. دو ستاره برای داستان شاهد جناب خسرو دوامی. داستاننویسی که داستان بسیار زیبای رودخانه تمبی را در کارنامه خود دارد.
کتاب دیگری که به عنوان نمونه برگزیدهام، احتمالاً گم شدهام خانم سارا سالار است. در صفحه اول، کنار عنوان، آوردهام: به جز روایت روزمرهگیهای راوی سه ماجرا: 1- فرید راهدار نویسنده جوان مورد توجه راوی و سایر دانشجوها، 2- مکالمه با دکتر ( دکتر چی؟ روانکاو ؟ ) و 3- گندم، دختری که به نظر میآید بلوچ است و پراز شور زندگی مثلاً. اینها در راوی بههم میرسند. وگرنه چی؟
جای دیگر همین صفحه آوردهام: بیان معاصر بودن موفق است.
اما در صفحه اول اسمی برای مقالهای که شاید در نظرم بوده در باره کتاب بنویسم را آوردهام: کدام چاله؟ کدام چاه؟ بعد در کنار اولین جمله متن ( صدای زنگ تلفن ترتیب مغزم را میدهد ) و... صداش را کم کنم... نوشته ام: شروع خیلی کلیشهای. کم یا قطع؟ در صفحه بعد پرسیدهام: آیا گندم همین راوی است؟ آیا میشود پدر گندم را هم پدر راوی فرض کرد؟ یعنی چی که پدرش هست و هیچ وقت نیست؟
در صفحات بعدتر دور عدد 1 خط کشیده ام و پرسیدهام: ازچه چیزهایی یاد گندم میافتد؟ و پایینتر نوشتهام: خب این یعنی تعلیق لابد؟ حالا ما حسابی کنجکاویم ببینیم این گندم کیست که به هر بهانه از او یاد میشود؟ حتی فحشاش هم میدهند. تعلیق دوم: کبودی پشت چشم!
لابد منظور دکتر از « کی با گندم آشنا شدی؟ » این است که کی شخصیتی به نام گندم در ذهنت ساختی؟
سی و پنج سالشاش و یادش هست نصف سرش مورمور میشد. کی؟ بیست سال پیش!
باید دید این ناخودآگاه وقت دیگری میآید سراغش که عربی بلغور میکند؟ با ببینیم چه خواهد شد بعداً این نگاه آیتالکرسی؟! در پانزده سالگی؟ همه کدام دستها؟ دستهای دخترها؟ پسرها؟ بومیها؟ چی؟ همه کدام دستها اینقدر داغاند؟ اینها کلک زدن است به خواننده که اگر گندم همان راوی است این امتناعها از گفتن و برملاکردن تصنعی و تقلبی است. چرا این قضاوت را در مورد ساختمان میکند؟ مهندس است؟ معمار است؟ یا نسبت به ساخمان مشکوک است؟ زلزله دیده؟ چرا نمیتواند اعتماد کند؟
در مقابل جمله: نمیدانم از جان حرفهای من درباره فرید راهدار دیگر چه میخواست. نوشتهام: یعنی چی؟ از جان حرفهای من درباره... چه نثر ضعیفی!
یا در مقابل: « پسره موهای بلندش را از پشت بسته. فکر میکنم این روزها مردهایی که موهاشان را بلند میکنند! زیاد شدهاند. آن وقتها از ترس بگیر بگیرها کسی جرات نمیکرد از این غلطها بکند » آوردهام: کی؟ این زمان را با چه زمانی مقایسه می کند؟ با چه زمانی مقارن است. از این غلطها هم که باج داده درست...
اگر راوی سی و پنج ساله است و پسرش در حد مهد کودک پس در چه زمانی ازدواج کرده و کی بچهدار شده؟ جالب است که هیچ کس هیچ وقت شاهد حضور توام دو نفر نیست. اینها همه مکانیکیاند.
در پایان فصل میخوانیم: دکتر گفت: « نباید اینقدر به گذشته فکر کنی.»
گفتم: « انگار یک چیزی را یک جایی در گذشته جا گذاشتهام.»
و نوشتهام: خیلی تصنعی و کلیشهای. یعنی تعلیق لابد به فصل بعد!
با اغماض از بعضی یادداشتهای دیگر، نوشتههایی که هست سرنوشت مقاله فرضی کدام چاله کدام چاه را روشن میکند.
دارم فکر میکنم چهقدر کوچکیم حالاحالاها که با خواندن چنین کتابهایی احساساتی میشویم و به به و چه چه راه میاندازیم. کتاب سال و کتاب دهه و رمان برتر... راه میاندازیم ونمیگذاریم نویسنده.... منظورم این است که هنوز حرفش را... فکر میکنم چهقدر باید بیشتر و بیشتر کار کنیم، اگر بکنیم!