راه آبی

داستان و نقد داستان

راه آبی

داستان و نقد داستان

پشت دریاها شهری‌ست.

                                                                                                                                        گزارش سفر به تهران 

  

  درهواپیما که باز شد دانه‌های پنبه‌ای برف رقص‌کنان به داخل هجوم آوردند. ظهر شنبه‌اول هفته بود و از هوای تقریباً خنک جزیره بیرون زده بودیم و حالا وسط سرمای تهران بودیم. خوبی تهران این‌است که همه چیز دارد، همه چیز. با اتوبوس خودم را رساندم تا میدان آزادی و از آن‌جا با اتوبوس های دیگری، بی آر تی به گمانم، تا جلوی دانشگاه رفتم. سرما پوست دست و صورتم را خشک کرده بود و می‌سوزاند. کیف و ساک سفر در دستم بود که جواد رسید. جای همیشگی‌اش نبود. قرار گذاشته بودیم جلوی بازاچه کتاب. بلاتکلیف که چه کنیم و کجا برویم. گفتم چند قدمی پیاده برویم. کمک کرد و ساکم را آورد. مشتاق که چه‌ها درآمده‌است. تعارف نهار کرد. گفتم در هواپیما خورده‌ام. دنبال همشهری داستان شماره قبل گشتم. کیوسک‌ها برگشت زده بودند. آن یکی را که سپرده بودم کسی از بندرعباس خریده بود و نصفه نیمه خوانده بودم بخشیده بودم به داستان نویس قشمی جوانی که مشتاق‌‌تر از من می‌نمود.

« من برای خودم دوباره می‌گیرم. »

  دنبال جواد راه‌افتادم و هرجا رفت رفتم. سر از انتشاراتی کوچکی در آوردیم. یادم آمد که چند ماه پیش هم با همین جواد سری زده بودم این‌جا. مرد جوان سلام کرد.

« می‌شناسی که ؟ قبلاً معرفی کرده‌ام؟ »

« بله جواد آقا! البته که می‌شناسم. کارهاشان را هم خوانده‌ام. خیلی هم دوست داشتم.»

ما که‌اسم خودمان را گذاشته‌ایم نویسنده، این جور مواقع مثل هم عمل می‌کنیم! یعنی گوش هامان راست می‌شود و پهن که یک کلمه و یک حرف را هم از دست ندهیم! چرا؟ خیلی ساده‌است! یکی گفته کاری از ما را خوانده واین از نوادر اتفاقاتی است که دراین مملکت می‌افتد. تصادفی بروی جایی و یکی، آن هم این قدر جوان، بگوید همه کارهای شما را خوانده‌است و خوانده باشد هم. از تک تک داستا‌ن‌های یکی یکی کتاب ها با شرح بعضی جزئیات یاد کند. طوری که گمان کنی همین دیشب همه را مرور کرده ویادداشت گرفته برای چیزی مثل امتحان کنکور مثلاً.

« فکر کنم این چیزها را دراین شهر فقط بشود دید و شنید؟»

« چی؟ »

حرف را عوض می‌کنم و سراغ کتاب های تازه می‌گیرم. دو سه پیشنهاد اول را دیده‌ام و خوانده‌ام. کاری از احمد آرام می‌آورد. تازه‌است. می‌گذارم که بردارم. کار دیگری می‌آورد. مجموعه‌ایست که محمد ایوبی از داستا‌ن‌های پراکنده چاپ شده مسعود میناوی گردآورده و مقدمه‌ای هم بر آ‌ن‌ها نوشته. آن را هم می‌گذارم کنار اولی.

« این‌طور که نمی‌شود. باید حساب کنید! حساب کنید لطفاً! »

زیربار نمی‌رود که پول کتاب ها را بگیرد. به صندوقدار اشاره کرده که به حساب خودش بگذارد. بازهم اصرار می‌کنم. بازهم تکرار می‌کنم که حساب کند.

حریفش که نمی‌شوم سر شوخی بر می‌دارم. می‌گویم آخر چرا؟ چون از کارهایم خوشتان آمده؟ برای چی آخر... من باید پول ای‌ن‌ها را بدهم. اینطوری بیشتر می‌چسبد به من. بی فایده‌است. سر آخر می‌خندم و می‌گویم آقا شما اشتباه گرفته‌اید. من که‌ان عباس عبدی قلعه پرتغالی نیستم که. نیستم به خدا. من آن یکی هستم. شماباید پول کتاب ها را بگیرید!

 همه کمی می‌خندیم از این شوخی تکراری و فکری به ذهنم خطور می‌کند. ساکم را باز می‌کنم و زیر لباس ها می‌گردم و نسخه‌ای از « شناگر » را در می‌آورم. امضا می‌کنم به نام او و تقدیم می‌کنم با احترام. به‌امید ادبیات بهتر.

بیرون می‌آییم. دانه‌های برف شروع به رقصیدن کرده‌اند. دوربین را می‌دهم دست جواد و تاکید می‌کنم دانه‌های برف را بینداز حتماً. پارسال این وقت ها در سرمای سی درجه زیر صفر گوتنبرگ سوئد بودم و دلم گرفته بود از روزگار بد. از بدی آدم‌هایی که باید نزدیک‌‌ترینم بودند. همراه قافله عمر کودکی که بدجور تو زرد ازآب درآمده بود.

« نفس کاین است پس دیگر چه داری چشم از دوستان دور یا نزدیک؟ »*

حالا این‌جا وسط شهری که‌این‌طرف دریاهاست کسی هست که هرچی هر وقت نوشته‌ای را با ولع و دقت خوانده‌است  و به خاطر سپرده‌است.

مجله 24 را می‌خرم. برای عکس‌های رنگی بسیاری که‌از اصغرفرهادی دارد، پر از عکس‌های اسکار و سیمین و نادر. گزارش و مصاحبه با حمید فرخ‌نژاد هم خوب است. شب واقعه فیلمی است درباره « دریاقلی سورانی » که فرخ‌نژاد نقش‌اش را بازی می‌کند. کاش در فرصت دو سه روزه بتوانم ببینم.

به خانه جواد می‌رویم. هوا به تاریکی رو کرده و روشنایی باقی مانده را، کمر می‌چسبانم به پره‌های داغ شوفاژ و روی فرش می‌خوابم، می‌خوابم، می‌خوابم. غلت می‌زنم و می‌خوابم و وقتی بیدار می‌شوم سیمین دیگر، سیمین جواد، عطر برنج و خورشت کرفس پراکنده در خانه و صدای اخبار بی بی سی هم هست.

فردا به کارهای اداری می‌گذرد که جای شرح‌اش این‌جا نیست. تا غروب در دفتر شرکت هستم. یک‌ساعت مانده به تاریکی می‌رسم به ولی‌عصر. کتاب میناوی همراهم است. دوتا از داستا‌ن‌ها را خوانده‌ام و خط خطی کرده‌ام. دستم به میله‌اتوبوس است. یکی نشسته و دارد سعی می‌کند پشت جلد کتاب را بخواند. می‌خواهد کتاب را بدهم نگاه دقیق‌‌تر بیندازد. می‌دهم. ایستاده‌ام بالای سرش. سر می‌کنم در گوشش و می‌پرسم.

« داستان کوتاه می‌خوانید؟ دوست دارید؟»

« کوتاه، بلند. خودم فیلم نامه کار می‌کنم! »

بعد می‌گوید که‌اصلاً جنوبی است. می‌گوید تا به حال از این مسعود میناوی چیزی نشنیده چیزی نخوانده. پشت دریاها شهری است که‌ادم‌ها از آدم می‌خواهند کتابش را به‌آ‌ن‌ها بفروشد و خودش برود دوباره یکی دیگر بخرد!

« مال شما! این‌قدر که علاقه دارید حتماً به شما می‌رسد! »

برای پرداخت پولش اصرار می‌کند. خنده‌دار است که بخواهم پول بگیرم و لابد اسکناس درشت دارد و من باید فکر پرداخت باقی پول باشم و ... به زبانم می‌آید که بگویم خودم هزار کیلومتر آمده‌ام کتاب بخرم و آن وقت شما توی همین شهر...

آدرس ایمیلم را گوشه صفحه سفید آخر کتاب می‌نویسم. فعلاً منتظرم تماس بگیرد و بیشتر آشنا بشویم. این‌طور که قول و قرار گذاشته‌است این دوست جوان فیلم‌نامه نویس در اصل بوشهری که مدتی هم خرمشهر بوده است!

میدان ولی‌عصر یک کتابفروشی خوب دارد. انتشارات هاشمی. هفت هشت جلد کتاب‌های تازه‌ی نشر چشمه را از آن‌جا می‌خرم. سراغ سی دی تازه‌ای که می‌دانم از محمد رضا لطفی و گروه بانوان شیدا در آمده می‌گیرم. از لطفی و قوی حلم هست که حوصله‌اش را ندارم. سوار اتوبوس هفت تیر می‌شوم و پیاده برمی‌گردم. در نشر ثالث همشهری داستان را پیدا می‌کنم. یکی دیگر ته بساط هست. لابد سهم کسی که روز دیگر از آن‌طرف دریاها خواهد آمد!

ساعت نزدیک نه‌است و می‌دانم همه دارند می‌بندند. سر راه به چشمه، از بساطی کنار پیاده رو هفت هشت فیلم تازه در آمده می‌خرم. اسکاری های امسال. برای سرگرمی ایام عید که بچه‌ها می‌آیند عالی است. در چشمه دو سه کتاب تازه پیدا می‌کنم. مثل هربار دیگر کاوه زودتر مرا می‌بیند و جلو می‌آید. یک لیوان نسکافه گرم می‌چسبد. خبرهایی رد و بدل می‌کنیم. نگران تعلیق هستم که نگران باقی می‌مانم. چه گرم چه به گرمی‌چه با گرم‌‌ترین نگاه‌ها که دنبال می‌کنند. امشب تا نیمه در اتاق کوچک ارغوان بیدار می‌مانم. ارغوان طبقه پایین پیش پدر بزرگ و مادربزرگش می‌ماند تا من راحت بتوانم سرجایش بخوابم.

 

 فردا با فرهادم. جمع بچه‌های دوچرخه با دوستاره درخشان مهربانی مجموع عالی است. نهار ماهی دارند. ماهی نمی‌خورم. ماهی می‌خورم. از پوست و سر و دمش نمی‌گذرم. یادم می‌ماند که فرهاد کنارم نشسته‌است و خانم شیوا هم آن نزدیکی است. حیاط خلوتش را امضا می‌کند. مزه هستی‌اش هنوز زیر دندانم است.

 این دست آن دست می‌کنیم که ساعت بگذرد. فرهاد کارهایش را تمام می‌کند که به سئانس ساعت چهار ونیم سینما آزادی برسیم. ما آبادانی‌ها رفیق نیمه راه نیستیم. باید این حمید فرخ‌نژاد را ببینیم حتماً در کسوت بچه‌ آبادانی. به قول خودش نقش را آبادانیزه کرده که باور پذیرتر باشد. شیرینی بی نظیر بازی و نقشش در عروس آتش یادم است و چه جور هم. با فرهاد و هستی‌اش که‌ آبادانیزه شده حتماً بیشتر می‌چسبد.

سرساعت آن‌جا هستیم اما...در راه سری به کتابفروشی کوچکی در سهروردی زده‌ایم و دو سه کتاب خریده‌ایم. تماماً مخصوص معروفی و رمان قطوری از یاشار کمال به نام دریا. به خاطر همین دریا که حتماً برای من خواندنی خواهد بود. مورچه دارد آذوقه جمع می‌کند. بلیت فروش می‌گوید برنامه عوض شده و فیلم کوتاه نشان می‌دهند. تشویق می‌کند که برویم ببینیم.

« مجانی است! »

فرهاد می‌گوید: آخر ما به هوای فیلم آمدیم. پرسیدیم از تلفن گویا. مطمئن شدیم که‌ آمدیم.

« فردا، قرار است فردا باشد. حالا فیلم داستانی داریم. مجانی هم هست! »

« خوب هست؟ خودتان پیشنهاد می‌کنید؟ »

« راستش نه! خوب که نیست! »

نگاهی می‌اندازیم به هم و راه می‌افتیم که برویم. مجله‌هایی را نشانمان می‌دهد.

« ا‌ین‌ها هم مجانی هستند! می‌توانید ببرید برای خودتان!»

می‌گویم: لابد این‌ها هم چیز دندان‌گیری نیستند ها؟

سرش را تکان می‌دهد که نمی‌دانم تایید می‌کند یا... دیگر خودش را مشغول کاری نشان می‌دهد که بیرون می‌زنیم.

« سینما که نشد. لااقل برویم این شهر کتابی که سر معلم هست تازه باز شده انگار، خیلی تعریف اش می‌کنند!»

حالادیگر سر شوخی‌مان بازشده. با فرهاد باشی حتماً یک دل سیر می‌خندی.

« یک معیار ساده که بفهمیم این تشکیلات اصلاً به درد می‌خورد یا نه! »

« معیار چی؟ »

« خیلی ساده... می‌گردیم. تو قسمت بزرگسال و کودکان و نوجوانان. اگر کتاب‌های ما را داشته باشد معلوم است بله... اگر نه که فوری باید زد رفت! »

کتاب‌فروشی خوب و کاملی است. همان دور اول معلوم می‌شود! بعداً هم کارهای لطفی را در قسمت مفصل موسیقی‌اش پیدا می‌کنم. فرهاد سی دی صدیق تعریف را می‌خرد.

« هر هفته تو کوه می‌بینمش! »

« حالا می‌توانی صدایش را بشنوی و اگر خوشت آمد صادقانه‌ازش  تعریف کنی! »

سر معلم از هم جدا می‌شویم. قرار می‌گذاریم فردا فیلم را ببینیم. اما تا فردا کی مرده کی بجاست!

فردا روز آخری است که تهرانم. صبح زود بعدش باید بروم فرودگاه که به حساب نمی‌آید. حالا دیگرکتاب‌ها به زحمت در ساک و کیف جا می‌شوند. آذوقه عید و بهار را جمع کرده‌ام. چه شب‌هایی ... چه شب‌هایی که با ا‌ین‌ها... شاید این دریا یا این یکی تماما مخصوص یا  مجموعه داستا‌ن‌های تازه چشمه. فردا پانزدهم اسفندماه است و وعده داده شده همشهری داستان در می‌آید. در آخرین لحظه می‌خرم و با خودم می‌برم. عیش‌ام کامل و مدام می‌شود این عید.

فردا با جواد بیرونیم. ناهار به‌اصرار من از آش نیکوصفت می‌خوریم، میدان انقلاب. به یاد همه‌ آن وقت‌ها و آن‌روزها و غروب‌ها. به یاد یک سالی که‌ آپارتمانی سی و پنج متری در خیابان کارگر شمالی اجاره داشتم در سال 83 و هر وقت تهران بودم از بوی کاغذ و کتاب و چاپخانه و انتشارات‌های خیابان‌های اطراف انقلاب مست می‌شدم.

 ساعت دو زنگ می‌زنم. فرهاد درگیر مهمان است و کاری که باید برای خانه‌شان انجام بدهد. به دوست خوب همیشه‌ام که طبق یک قرار نگفته و ننوشته هر یکی دو هفته یک‌بار حداقل ده پانزده دقیقه با هم حرف می‌زنیم و به همه چیز این دنیای دور و بر می‌خندیم وخبرهایی رد و بدل می‌کنیم زنگ می‌زنم که‌اگر بخواهد هم‌دیگر را ببینیم همین حالا وقت‌اش است و تمام. می‌گویم فیلم خوبی دارد سینما آزادی و حاضرم دو ساعت جلوی سینما منتظرش بنشینم  و کتاب بخوانم تا او، اگر می‌تواند، بیاید.

 می‌گوید نمی‌تواند. اما خبری دارد. خبر دارد که ساعت سه قرار است عده‌ای نویسنده جمع بشوند جلوی نشر چشمه، یعنی همان نزدیکی که من هستم، و یک گردش داشته باشند در شهر سینمایی غزالی.

مهم این چند نویسنده بودنش است. این‌که همین نزدیکی است و آن هم ساعت سه. یعنی ده دقیقه دیگر. انگار اتفاقی دارد می‌افتد. یک آذوقه درست و حسابی ریخته‌اند توی گونی دارند تحویل‌اش می‌دهند ببرم هرجا که می‌خواهم ببرم.

پا تند می‌کنم. چند متری باقی مانده به چشمه دفتر همشهری داستان است. می‌پرسم و بالا می‌روم. طبقه هفتم. خانم جوانی آن‌جاست. می‌گویم که شماره تازه را می‌خواهم. می‌گوید هیجدهم اسفند پخش می‌شود. می‌گویم قول داده بودید پانزدهم و امروز شانزدهم است. می‌گویم از جایی که هستم، همان‌جا که همشهری داستان گیرم نمی‌آید راحت، راه‌افتاده‌ام وتنظیم کرده‌ام پانزدهم اسفندماه تهران باشم. تهران باشم سر وقت که شماره نوروز را بخرم وبیاورم با خودم. یک روز را هم برای احتیاط گذاشته‌ام. می‌گوید هیجدهم اسفند. می‌گوید همشهری داستان همه‌جا هست. همه‌جا پخش می‌شود. می‌گویم آن‌طرف این دریاها شهری است که همشهری داستان به‌آن‌جا نمی‌رسد. خبر دارم. هربار هم که خریده‌ام از جای دیگر خریده‌ام. به نظر بی‌فایده‌است. می‌گویم دیده‌ام که درآمده. متعجب می‌پرسد کجا؟ می‌گویم در دفتر دوچرخه، دست بچه‌های همشهری دیدم. می‌گوید می‌خواستید بگیرید ازشان. می‌گویم آ‌ن‌ها هم برای خودشان می‌خواستند. نرم‌‌تر شده‌است. می‌گوید ما تعداد کمی ‌داریم. برای آ‌ن‌هایی می‌فرستیم که در هرشماره با ما همکاری دارند. راهی ندارم. مجبورم بگویم. می‌گویم.

« من هم گاهی با شما همکاری دارم. از قشم آمده‌ام. ... هستم با اجازه! »

مهربان‌تر و نرم‌‌تر سلام دوباره می‌دهد. می‌گوید زودتر می‌گفتید. راه می‌افتد که برود از اتاق دیگر یک نسخه بیاورد. می‌آورد و هرچه می‌کنم پولی نمی‌گیرد. باز عذر خواهی می‌کند و می‌گوید: زودتر می‌گفتید، معرفی می‌کردید.

« این‌طور بهتر شد. می‌خواستم ببینم می‌شود داستانی ازش در آورد؟ دیدید که. عالی است، نه؟ »

در راه پایین آمدن، فکر می‌کنم چه قدر شبیه‌آدم‌هایی هستم که در داستا‌ن‌هایم می‌نویسم یا چه قدر آدم‌های داستا‌ن‌هایم شبیه خودم هستند؟ سئوالی است که ساعت‌های بعد مشغولم می‌کند. همه ساعت‌هایی که همراه نویسنده‌های دیگر سوار اتوبوس هستم وخوشحالم تلافی چندماه تنهایی توی جزیره‌این‌طور در آمده. کلی کتاب خریده‌ام و خیلی خیلی زیاد آدم دوست داشتنی دیده‌ام دراین شهری که معلوم نیست تا کی پشت دریاهاست برای من.شهری که آشکارا از جمعه نشینی تازه خود در خانه مغرور است. شهری که دوستش دارم و... باقی به روایت این چند عکس باشد و باقی‌‌تر، بقای مهربانان همراه، دوستان خوب‌تر از گل در شهرهای بی‌شمار آن‌طرف دریاها.  

* سطری از شعر زمستان اخوان ثالث عزیز.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

  

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

  

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

ردیف اول سمت راست: شاهرخ گیوا/ پدرام رضایی زاده/ کاوه فولادی نسب/ میثم کیانی (نشسته ). سمت چپ: یوسف انصاری/ شهریار عباسی.

ردیف دوم سمت راست: شهلا زرلکی/(یوسف علیخانی)/ من. سمت چپ: بلقیس سلیمانی

ردیف سوم سمت راست: نمی دونم/ نمی دونم/ هادی خورشاهیان/ محسن هجری. سمت چپ: قباد آذرآئین 

ردیف چهارم سمت راست: شاهرخ گیوا. سمت چپ: علی چنگیزی

ردیف پنجم سمت راست: زرلکی/ آذرآئین/ سعید طباطبایی. سمت چپ: طباطبایی

ردیف ششم( آخر ) سمت راست: یوسف علیخانی. سمت چپ: رضیه انصاری

نظرات 6 + ارسال نظر
حسین فلاح شنبه 20 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 12:41 ب.ظ http://www.hosein-fallah.persianblog.ir

سلام جناب عبدی عزیز
یک بار کامنت گذاشتم error داد.حالا نمی دانم آن یکی هم رسیده یا نه.
راستش نوشته تان حسی را منعکس می کرد که من یکی را غرق لذت کرد و بین خودمان بماند توامان غمی عجیب هم به من دست داد که البته این یکی ربطی به نوشته ی سراسر شور و لذت شما ندارد...بیشتر یک چیز درونی ست...شاید....روزی...شد و در موردش گفتم....
ممنون

جناب فلاح سلام
بگو لطفا این همه انرژی مثبت از کجا می آوری شما؟

شیوا حریرى یکشنبه 21 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 11:06 ب.ظ

من قسمت دوچرخه‌اش را مى‌خوانم و لبخند مى‌زنم.
ممنون

هرکسی از ظن خود...

سهم من این است سهم من این است ...

سیامک تراکمه زاده چهارشنبه 24 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 05:53 ق.ظ

سلام جناب عبدی.

همشهری داستان را دوست ندارم. نمیدانم چرا. با اینکه توجه خیلی خاصی به مقوله عکس دارد و کارهای خیلی خیلی عالی چاپ میکند، ولی حسی را در من بر نمی انگیزد. شماره نوروزش را هم دیدم ولی نخریدم. بخاطر پلاستیک دورش نشد ورقش هم بزنم. عکس روی جلدش وسوسه ام کرد که بگیرمش. فکر کنم از جلال سپهر بود. حدس زدم از او باشد. ولی بیخیال شدم. مطلب شما و اشتیاقتان برای یافتن شماره جدید دوباره مرا به شوق انداخت.
نوروز خوبی داشته باشید.

من اول داستان ها بعد روایت های داستانی و مطالب پراکنده اش را دوست دارم. عکس ها هم البته خوبند. اما بیش از هرچیز از این که متنوع است و رنگی است و پرو پیمان است و سروقت منتشر می شود را دوست دارم. قیمت اش هم بی تاثیر نیست.
چیزی دیگر ماند که نگفته باشم!؟

قربان شما.

آه... این که همه شماره هایش را دارم و آرشیوم هم کامل است مطلب دیگری است که...
نوروزت مبارک جناب تراکمه زاده.

[ بدون نام ] جمعه 26 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 08:22 ق.ظ

خو اینا چرا اسم ندارن، خو؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

همه هستند دیگه. تازه یک عکس دیگر هم هست که من نداشتم بگذارم. شاید هم الان بگذارم.

ضمناْ سینما و ادبیات هم درآمده. هرچند هنوز به دستم نرسیده. خبرتون می کنم.

خو مو خودم زود فهمیدم شما کی هستی خو!

[ بدون نام ] شنبه 27 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 11:00 ب.ظ

منظورتون این بود که یعنی "پدر ادبیات و سینما در اومده؟!"

خو شما زرنگی!

ولی از شوخی گذشته به جز این سیبیل های ردیف آخر دست راست، خیلی ممنون. اکه هی ای همه سیبیل خو وره چی شونه؟!

نگین یکشنبه 28 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 07:08 ب.ظ http://www.mininak.blogsky.com

این آقای علیخوانی فک کنممم ایشون امسال یا پارسال واسه تدریس اومده بودم کارگاه ادبی مشهد:) امسال ک رفتم گفتن سال پیش آقای علیخوانی بودن آخه.امسال آقای موسوی بودن:)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد