به جای تبریک سال نو
اکنون و درآستانه آغاز دهه ششم عمر در جایی زندگی میکنم که نوروز اهمیت درجه اولی ویژهای دارد. قشم در نوروز، جزیرهای است پر از آدم و ماشین که از سرتاسر ایران، حتی آبادان راهی ینجا شدهاند. مثل پرندههایی که طبق قراری هرساله به سمت جایی پرواز میکنند و مدتی در آنجا آرام میگیرند. از حسن تصادف یا بدحادثه به کاری هم مشغولم که این روزها را مبدل به روزهایی پراز فعالیت و دغدغه و کشاکش روزمره میکند. بنا به تجربه سالهای پیش، هرروز تعدادی از گردشگران و مسافران و میهمانان نوروزی به دفترکارم خواهند آمد و از گرانفروشی یا رفتار ناپسند یا بی اعتنایی غرفهداران بازار ستاره قشم، بزرگترین مجموعه تجاری این شهر گلایه و شکایت خواهند کرد و من و همکارانم را در موضع ریش سفیدی یا رفع و رجوع اختلاف نظر مابین دو طرف موضوع قرار میدهند. مشکلات فنی و تاسیساتی مجموعه که پانزده سال از عمرش می گذرد و مسائلی که گاهی کاملاً خارج از اراده ما هستند مزید بر علت میشوند. باد و باران های یکباره که طبیعت جزیره اند و کمبود امکانات شهری و... از جمله این مشکلات و مسائلاند. همین سه سال پیش بود که روز سوم عید باران بارید و تا هشت روز ادامه یافت. بسیاری از مسافران و میهمانان نوروزی را که در کمپ های پیش بینی شده چادر زده بودند واداشت بساط مختصر خود را برچینند و دلخور، در صف دراز خودروهاشان عازم استان ها و شهرهای دور و نزدیک خودشان شوند.
عجبا که در گذشته و خاطرات دور، دوری که هم الان نزدیک می نماید، شاهد چنین صحنه هایی بوده ام. هفت یا هشت سال داشتم و در خانوادهای تقریباً شلوغ، چهار برادر و دوخواهر و مادری خانه دار و پدری کارمند، در یک خانه سازمانی شرکت نفتی زندگی میکردیم. نوروزهای آبادان آن سالها، حال و هوای قشم این روزها را داشت. میهمانان نوروزیاش معروف شده بودند به تهرانیها. تهرانی ها با ماشینهاشان میآمدند و اغلب در چمن بلوار اصلی محلههای شرکتی اطراق میکردند. یادم نمیآید چادر زده باشند. یادم نمیآید معطل طوفان و باران و باد و قطعی برق و کم آبی شده باشند. یادم میآید گاه و بیگاه دخترکانی، پسرانی به سن و سال من و خواهر برادرهایم میآمدند تا پشت حصار شمشاد گرفته باغ کوچک ما و آب سرد میخواستند. میخواستند بگذاریم بروند توالت. به دو برمیگشتند و با دختران و زنان و مردانی پدر مادر و برادر خواهرهاشان بازمیگشتند. نگاهشان میکردیم و میخندیدیم. سفید بودند. خوش لباس میپوشیدند. شاد بودند. میخندیدند و مودب و مرتب تشکر میکردند. صدای گرامهای تپازشان از سرشب تا ساعتها بعد بلند بود. خیابان که خالی از رفت و آمد ماشینها میشد حلقهای میساختند و دست میزدند و چندتایی در وسط دایره، تهرانی میرقصیدند. با موهای بلند رها و پوست سفید و کفشهای پاشنهدار و خندههای از ته دل.
سه چهار روز مانده به سال تحویل، مدرسهها تعطیل می شد و به سفارش پدرم روی سکوی سیمانی کوتاه پشت باغ مینشستم و بلوار فرح آباد را می پایئدم. از بالا که میرفت تا ایستگاه هفت و شاه آباد و از پایین که به کفیشه میرسید و از آنجا بهمنشیر و کواترها و میدان مجسمه را میگذراند تا به بازار برسد. مواظب میماندم تا ماشین پخش نوشابه برسد. یک طرف نارنجی بطریهای نارنجی و طرف دیگر شیشههای سیاه؛ فانتا و پپسی، درشیشههای کوچک سه ریالی و بزرگ پنج ریالی. به سرعت میرفتم تو و بابا، بابا، پدرم را صدا میزدم. دو جعبه فانتای کوچک و یک جعبه بزرگ. اولین شام یا نهار سال نو طعم پرتقال داشت.
نوشابههای بزرگ سهم میهمانان خیلی عزیز و همکاران پدرم بود. روسای او که با زن و بچه اشان می آمدند، آقای فاتحی با خانمش که لبهای سرخ داشت و همیشهی هرسال دامن میپوشید، پسرشان که با کفش ورزشیاش روی قالی پا میزد و چیزی میخواست، دخترشان صبا، یا سبا، که حالا زنی پنجاه و چندساله و یقیناْ همچنان زیباست و شنیده ام در کانادا زندگی میکند، با حرکات پرنده واری که گاه دامن پیرهن پف دار دخترانه اش را بالا میزد...
شکلات و آجیل هم در پاکتهای کاغذی چروک نخورده کنار دو سه جعبه گز و سوهان و نان کرمانشاهی در صندوق آهنی چیده میشد. صندوق آهنی، شبیه چمدانی، کنار خرت و پرتهای دیگر در انبار گوشه حیاط قرارداشت. قفل آویزی نو در حلقهی چفت صندوق میافتاد تا به وقتاش، هرگاه میهمانانی میرسیدند، توسط مادر گشوده شود. میهمانها هنوز مشغول خداحافظی دم در بودند که با برادر بزرگترم باقیمانده نوشابهها را سرمیکشیدیم و آجیل و شکلات در جیب می ریختیم و پیش از آن که مادرم سربرسد از در پشتی خانه بیرون میزدیم.
جعبه ابزار و پیچ و مهرههای پدرم هم در همان انبار کوچک بود. زیر میزی که رختخوابهای اضافی را رویش چیده بودند. میدانستم قفل های نو دو و گاهی سه کلید دارند. میدانستم اگر... میدانستم داخل جعبه را اگر...
دو روزی مانده بود به عید. خوش میگذشت. بیرون میزدم با جیب پر و در جایی دور از خانه شکلات به سق میچسباندم، پوست تخمه تف میکردم، فندق میشکستم با سنگ، پسته خندان میکردم با دندان...
مادرم صدا کرد که بایستم. آمد و جلویم زانو زد. هیچ یادم نبود. هیچ فکر نمیکردم. چنگ زد و شلوارم را که شل تا زیر شکمم پایین رفته بود پایینتر کشید. عادت داشت لباسم را مرتب کند. عادت نداشتم شلوار دوخت دست خودش را بالا بکشم. از لج کِش، غر زد. پیرهنم را بالازد که زیری اش را پایین بکشد و مرتب کند. ناگهان سرش پرت شد عقب.
« این چیه؟ این چیه اینجا ها؟»
ساده و بی خبر و آهسته پرسیدم: چی؟
اشاره کرد و کلیدی را که با سنجاق قفلی به پیرهن زیرم، درست روی شکمم گیر داده بودم نشانم داد. دلنگ و دلنگ آویزان بود و تکان میخورد. همه چیز لو رفته بود.
« کلید صندوق شیرینی و آجیل هاست ها؟ »
چه میتوانستم بگویم؟ چه گفتم؟ چه طور باید میگفتم؟
« بده من شکم گندهی موش!»
خودم را از دستش رها کردم و از یکطرف، کدام طرف یادم نیست، بیرون زدم از خانه. چند ساعت بعد که برگشتم و کلید را بی سر و صدا روی تاقچه گذاشتم و دست و پا نشسته خودم را به اتاق آخری رساندم هیچ به رویم نیاورد. فقط خیلی جدی خواست بروم زیر شیر آب شط، دست و پایم را خوب بشویم. هیچ نپرسید چندبار در تاریکی انبار، کورمال کورمال کلید اضافی قفل صندوق را از جعبه ابزار پدرم برداشته ام و... و سر آخر به عقل بچگیام رسیده آن را با سنجاقی به زیر پیرهن رکابیام گیر بدهم که کارم راحت باشد. انگار نه انگار که...
فانتا اما با کیک میچسبید. ردیف از پشت شیشه روی نوار نقاله خالی حرکت میکردند و به سرعت دور میزدند. همزمان صفحه بزرگی پایین میآمد و لوله های شفاف پلاستیکی با نازلهای استیل بر دهانه بطریها می نشست. ایستاده بودیم به تماشای کارخانه نوشابه سازی در جاده آبادان – خرمشهر.
« خنک هستند بابا؟ »
« خنک حسابی! به خاطر گاز که داخل شیشه جمع میشود! »
« چهقدر فانتا بابا! »
در بزرگ آهنی باز شد و کامیون حمل نوشابه با تابلوی بزرگ زنی که می خندید و بطری نیمه پر نارنجی را نشان ما میداد بیرون آمد.
« کی عید میآد؟ »
عید آمد و تابستان نزدیک شد. روز اولی که پا در استخر گذاشتم، آخر خرداد بود. مدرسهها تازه تعطیل شده بودند و پدرم توانسته بود کارت ورود به استخر کارمندی پارک آریا را برای خودش و ما بچهها بگیرد. روز قبل از آن مادرم با عجله و از اضافه پارچه هایی که داشت برایمان شورت شنا دوخته بود و کش انداخته بود.
یک ساعتی در استخر بچه ها بازی کردیم و به هم آب پاشیدیم. پدرم از دور مواظب ما بود. اشاره کرد. خودم را بالا کشیدم از کنار استخر کوچک و دوان دوان نزدش رفتم. خواست نگاه کنم به آنها که از تخته فنر بالا و پایین میکردند و در آب استخر بزرگ شیرجه میزدند. وعده کیک و نوشابه کارساز بود. بالا رفتم و جلو آمدم و نگاه کردم به آب که پایین بود و اندکی موجی داشت و کمی هم تیره میزد. وقتی پایین پریدم و به آب رسیدم پوست سینه و شکمم آتش گرفت. شورتم پایین کشیده شد و در آب فرو رفتم. نمی دانستم به سوزش شکمم فکر کنم یا آبی که دنیا را پرکرده بود یا شورتم که داشت از پایم بیرون میرفت. دست هایی پیدایم کردند و از ته استخر بالا آوردند و از آب بیرون بردند.
کیک و نوشابه، بعد از آنهم، بارها در بزنگاههای کودکی و نوجوانیام ظاهر شد و نقش بازی کرد. هم از این روست شاید این که با وجود منع پزشک، حالا هم کاملاً دست نمی کشم از شیرینی.
« یکی فقط! یک خورده لطفاً. بیشتر لطفاً! کمی بیشتر لطفاً! »
نوروز نزدیک است. این روزها را، زودتر از معمول بیدار میشوم و راه میافتم. بیشتر میمانم در دفتر و بیشتر وقت میگذارم برای کار. این روزها جزیره آماده می شود. در فکر آن همه مردم و ماشینی هستم که ممکن است...فکر اطراف هستم. فکر این همه آب، این همه طوفان، این همه باد و باران ناگهان... فکر کشتی هایی هستم که رو به هم شاخ و شانه می کشند.
نوه ام که هفت سالگی اش را تازه تمام کرده زنگ میزند. بابا بزرگ عباس را خلاصه کرده به « باس! »
« باس! شهربازی آنجا راه افتاد؟ »
« اوهوم! »
« می شه کلیدش را بدی به من؟ فقط به من! »
« که با سنجاق بزنی به زیر پیرهنات؟ »
« چی باباس؟ »
« هیچی بابا! یادم افتاد به... ولش کن شوخی کردم. »
« مامان می گه کشتی جنگی راست راستکی هم هست! »
« خب آره! »
« نشونم میدی؟ »
« وقتی بیای باشه... زودتر بیا فقط! »
...
یک هفته حال و هتفه آینده را به هر روی می گذرانیم. منتظریم اتفاقی بیفتد. یک اتفاق خوب و شیرین. شیرینتر از کیک و نوشابهها. امسال آیا، نوروز باصفاتری داریم؟
*عنوان یادداشت از یکی از نویسندههای محبوبم: آصف سلطانزاده
جناب عبدی عزیز
سلام...سال جدید رو خدمت شما تبریک میگم و امیدوارم کنارهوای بهار با اون بادهای دم عصر لب دریا جای ما رو خالی کنید دوست ندیده و استاد گرامی...امیدوارم سال 91 سال رو به جلویی برای ادبیات باشه...سالی فقط و فقط با آثار خوب و نویسنده های کمی مهربان تر و بدون حاشیه....و البته امیدوارم توجهات ادبی از اون حالت کانونی خودش در تهران خارج بشه و در شهرهای دیگر هم گسترش پیدا کنه که بچه های شهرستان اگر به خاطر بعضی موانع شاید بیشتر شخصی و دوری از پایتخت اسمی ازشون نیست اگر از دوستان پر سر و صدای تهرانی قلم بهتری نداشته باشند کمتر هم نیستند(گرچه خودم به خاطر پاره ای از مسائل به این آخری امیدی ندارم)به هر حال تبریک ویژه میگم خدمتتون
سال تازه برای شما هم سال خوبی باشد.
از لطف شما بازهم ممنون.
سپاس آقای عبدی
بهاریه بانمکی نوشته اید و البته شیطنت آمیز .
با آرزوی روزهای بهتر...
سال نو مبارک آقای عبدی عزیز....
مبارک باشد بر شما هم.
به امید آثار تازه و ادبیات بهتر دوست عزیز.
فراخوان دهمین جشنواره سراسری داستان بانه
کردستان-بانه-تیرماه 91
داستان تجربه دیگری از زندگیست که تجربه نکرده ایم
اداره کل فرهنگ و ارشاد اسلامی کردستان و موسسه ادبی،فرهنگی بانه «به روژه»دهمین جشنواره داستان بانه را با محورهای زیر برگزار می نماید.
1.داستان کوتاه:
در بخش فارسی در بخش کردی
2.بخش مقاله:
3.بخش ویژه داستان کودک و نوجوان:
4.بخش جنبی:
شرایط شرکت در جشنواره:
- تکمیل فرم شرکت در جشنواره.
- هر نویسنده می تواند در هر بخش حداکثر 3 اثر به دبیرخانه ارسال نماید.
- نحوه ارسال آثار
1.از طریق پست الکترونیکی:
banefestival10@yahoo.com
banedastan@gmail.com
2. به آدرس پستی :
کردستان-بانه-مجتمع فرهنگی هنری ارشاد اسلامی-دبیرخانه جشنواره سراسری داستان بانه " ارسال نمایند.
-در صورت ارسال آثار با پست، ارائه3 نسخه از هر اثر به صورت تایپ شده بر روی یک صفحه کاغذ A4 وهمراه آن CDفایل مذکور با نرم افزار word و فونت B Mitra سایز 12الزامی است .
-داستانها بخش کردی با فونت unikurd تایپ شود.
- در حد امکان داستانهای کردی همراه با ترجمه ی فارسی باشد.
-حداکثر زمان برای خوانش هر اثر 20 دقیقه می باشد.
-آثار چاپ شده در کتاب پذیرفته نمی شوند.
-در خصوص بند 2 بخش مقالات در صورت درخواست نویسندگان ،آثار برگزیده جشنواره های قبلی برای آنها ارسال می شود.
-چکیده مقاله در یک صفحه و اصل اثر حداکثر در 10 صفحه همراه با ذکر منابع و ماخذ باشد.
- داستانهای راه یافته به بخش پایانی جشنواره نقد و داوری می شوند.
-به آثار برتر لوح یادبود،جایزه و تندیس جشنواره اهداء خواهد شد.
توجه:
در صورت عدم رعایت موارد فوق الذکر آثار به بخش پایانی جشنواره راه داده نخواهند شد.
در پایگاه اینتر نتی جشنواره آثار رسیده اعلام وصول خواهد شد.
گاهشمار جشنواره:
-آخرین مهلت ارسال آثار 31 فروردین 91
زمان برگزاری:16تا14 تیر ماه 91
تلفن و دور نگار 44030-08754244050
برای اطلاعات بیشتر به آدرسهای زیر مراجعه فرمایید:
www.banefestival.blogfa.com
www. banedastan.blogfa.com
دبیرخانه جشنواره داستان بانه