راه آبی

داستان و نقد داستان

راه آبی

داستان و نقد داستان

یادداشتی بر یادداشت کتاب ( 7 )


 تا این تاریخ در وبلاگ « راه آبی » مطلبی که نویسنده اش شخص دیگری بوده باشد نگذاشته بودم. امروز این رسم را شکستم و...

 این یادداشت را دوست عزیز و قدیمی ام آقای احمد افرادی نوشته. اصرارکردم و اجازه خواستم منتشرش کنم. خواندنی و آموختنی است واقعاً.


 

جناب عبدی عزیز !

قلم رنجه میفرمایید و مینویسید. کاش، کمی پاکیزهتر و ( به قول معروف سالهای هفتاد شمسی ) «شفاف تر» مینوشتید. شاید، اینگونه نوشتن سبک و سیاقی است که شما برای خود برگزیدهاید: نوعی  رد پا ، یا امضاء پای نوشته ( که مشخصۀ همۀ نوشته های شما شدهاست ) . درست مثل همان « انحراف در چشم چپ » (علامت مشخصه صاحب  شناسنامه )  که در سالهای ماضی، چاشنی طنز گونههای گفتاریتان بود. بگذرم .

 

نوشتید :

«  اگر داستان‌های «مردمک‌های لیلی» و...  «کلیسا رفتن» و «تا مه برنخیزد» و حتی «تانگو در مه‌های اهواز» شروع و پایان‌بندی‌های به ترتیب فوق‌العاده و خیلی خوب و خوب و قابل قبول دارند، داستان‌های اول و آخر مجموعه‌ی «رنگ لثه ببر» در این سطح نیستند.»

در کدام سطح نیستند؟ فوق العاده نیستند؟ خیلی خوب نیستند؟ قابل قبول نیستند؟ یا هیچکدام؟

 به علاوه ، آیا  «   داستان های اول و آخر مجموعۀ   رنگ لثۀ ببر » ، به طورعام ، در سطح داستانهای دیگر این مجموعه نیستند، یا به لحاظ  « شروع و پایانبندی » شان؟

به عنوان مثال ، بهتر نبود گزاره فوق را  اینگونه مینوشتید :

   «" داستان  " های اول و آخر مجموعه... [ به لحاظ شروع و پایان بندی ]  در سطحی پذیرفتی  نیستند  .

به هر حال)  به گمان من ) گزاره ، به لحاظ بیان موضوع ، دقیق نیست .

2 ـ نوشتید :

«  اما این باریک‌بینی‌ها و نازک‌نویسی‌ها در دو داستان «کلیسا رفتن» و «مردمک‌های لیلی» وفور می‌یابند.  »  

ما در فارسی، « نازک خیالی »، « نازک اندیشی »، « نازکآرایی »  (که نیما، در آن شعر معروفاش به کار میبَرَد :  نازک آرای تن ساق گلی [ ساقه گلی ] ...  ) ، نازککاری ( در گچ بری و معماری ایرانی  ) و ... داریم . اما « نازک نویسی »؟! ... من ، در جایی ندیدهام و نخواندهام . لابد (  به قول خواجهء شیراز ) « این همه از قامت ناساز و بی اندام ِ » سَوادِ نَم کشیدۀ  من است .

3 ـ نوشتید :

« گزینش و چاپ داستان‌های «پروانه در شکم» و «داستانی درباره‌ فوتبال» و «سیگار کشیدن با نمرود»، نان بیاتی که مواد غذایی تازه و مرغوب را در خود گرفته و ساندویچی آخر شبی دست مشتری داده شده، حکایت بی سلیقگی نویسنده یا ویراستارند.»

گزارۀ فوق  ( با حذف جملۀ معترضه ) به صورت ( « گزینش و چاپ داستان‌های «پروانه در شکم» و «داستانی درباره‌ فوتبال» و «سیگار کشیدن با نمرود»  ... حکایت بی سلیقگی نویسنده یا ویراستارند.»  ) ، کم و بیش ، پذیرفتنی و مفهوم  است . ( گرچه ، واژۀ « حکایت » میبایست ، « حکایتگر ، حاکی از» میشد . فعل پایان گزاره هم ، بهتر بود ، به گونۀ ماضی مفرد ( است ، اند ) در میآمد . سه دیگر آن که ، « ویراستارند »  ، که به گونۀ فعل  در پایان گزاره آمد هاست ، بهتر نیست که ، « ویراستار اند »  نوشته شود؟ ) 

  4 ـ نوشتید :

« و این...انصافاً «داستانی درباره‌ی فوتبال» و در درجاتی پایین‌تر، «عطر کاج» و «سیگار کشیدن با نمرود» و «پروانه در شکم» این‌جا چه می‌کنند و چه نشانی از قلم و ذهن زیبای «حمید پارسا»ی داستان‌های «کلیسا رفتن» و «مردمک‌های لیلی» دارند؟»

 بهتر نبود که عبارت  ( « ...این ... » )  را  ( آنگونه که من ، در زیر بازنویسی کردهام  ) از گزارۀ بعدی جدا میکردید، تا  دوباره خوانی  کل عبارت ناگزیر نمیشد ( به گمانم ، واژۀ «انصافآ»  هم زائد است.) :

 

[  به نظرم کسی چوب لای چرخ چاپ یک مجموعه داستان خیلی‌خوب گذاشته! آن از اسم بسیار وسوسه‌انگیز، اما بی‌مسمای مجموعه، و این...[ ؟ ]

 [ میپرسم ] ، «داستانی درباره‌ی فوتبال» و در درجاتی پایین‌تر، «عطر کاج» و «سیگار کشیدن با نمرود» و «پروانه در شکم» [، در] این‌ جا چه می‌کنند و چه نشانی از قلم و ذهن زیبای «حمید پارسا»ی داستان‌های «کلیسا رفتن» و «مردمک‌های لیلی» دارند؟» ]

 5ـ نوشتید :

« ... می‌پرسم داستان علمی تخیلی ِ! « پروانه در شکم» قرار است روی کدام رکن و پایه بنشیند؟»

گزارۀ فوق ( برای من ) مفهوم نیست . ( منظور از « رکن و پایه » چیست ؟ )

6ـ نوشتید :

« به طور کلی به نظرم نازک خیالی‌های «پارسا» و بازی‌های گاه‌گاهش در متن، عطر خوبی به داستان‌ها پاشیده‌اند.  »

کدام « نازک خیالی » و کدام « بازی های گاهگاه »؟ کاش ( برای همچو  منی ، که داستان را نخوانده است ) شاهدی  میآوردید ؛  تا ببینم ، « عطرِ خوشِ » مورد نظر شما ، چگونه به داستانها پاشیده شده است.

 

 7ـ زبان داستان ( در عبارت زیر ) نوشتاری و کمی شاعرانه است . اما  راوی ، گاه ، از زبان نوشتاری منحرف میشود و ... دیگر قضایا .

با هم بخوانیم :

 [ «از آن فاصله‌ی دور معلوم بود که مرا دیده‌یی. الهام عاشقانه‌ تو را آن‌ وقت صبح بیدار کرده بود و کشانده بود توی بالکن. دست‌هایت را باز کردی و خمیازه کشیدی. می‌دانستم حالا از خواب سیر شده‌یی . انگار که روز اول زندگی‌ات باشد. شاد و امیدوار. سفیدی گردنت می‌درخشید از دور. موهات شلال بود روی سینه و شانه‌ها. من این طرف با خودم فکر می‌کردم موهات حتماً از حمام دیشب هنوز نم‌دار است. خیال نم موهایت!...برگشتم توی اتاق. خورشید به تمامی دمید. اهواز پر شد از نور دختر آفتاب...»  ]

الف ـ  « دیده یی »، به گمانم ، درست نیست . تا آن جا  که من میدانم ، در فارسی میگوییم : رفتهای ، گفتهای ، دیدهای .

ب ـ همانگونه که گفتم ، زبان ِ عبارت فوق ( ظاهرآ ؟) نوشتاری است . با این همه معلوم نیست که نویسنده، بنا به چه حکمتی، دوبار، واژۀ « موهایت »، را به صورت محاورهای « موهات » به کار برده است : « از دور، موهات شلال بود، روی سینه و شانه‌ها »، « با خودم فکر می‌کردم موهات حتماً... » . البته، در ادامه گزاره ، این  سَهو یا خطا؟   تصحیح می شود  : « خیال نم موهایت!... ».

 

ج ـ احتمالآ ، منظور راوی از عبارت ِ« می دانستم ، حالا از خواب سیر شده‌یی» ، این است که ، سوژۀ مورد گفت و گو ، به اندازۀ کافی خوبیده است. در حالی که عبارت « از چیزی سیر شدن » ( عمومآ ) به معنی بیزار شدن ِ از آن چیز ، به کار می رود : از زندگی سیر شدم . از این کار طاقت فرسا  سیر شدم و ...

ک ـ  ترکیب ِاضافی « دخترِ آفتاب»  ( اگر در این ربط معنایی به کار رفته باشد ،  که بخواهیم  آفنا ب را ، در  شکل و شمایلی  دخترانه تصویر کنیم) درست نیست  . « دخترِ آفتاب » ، ارجاع به شئ ، یا شخص دیگری دارد ، که   « آفتاب» ، مادر ؟ اوست . 

به مَثَل ، ترکیب ِ اضافی  « دُختر ِ رَز » ، به معنی « مِی » ، یا « شراب» است . نه این که به « رَز = تاک ، درخت انگور » جنسیت زنانه و صفت دخترانه داده باشیم .نویسنده می توانست ، به جای « دخترِ افتاب » ، از « خورشید خانم » استفاده کند.

و...

 عباس عزیز ! غَرَض ، خرده گیری نیست.  کمتر نویسنده ای می تواند گریبانش را ، از بی مبالاتی و سهلانگاریهایی اینگونه رها کند. به خصوص، کسانی که قلمزدن، حرفهشان نیست ، بلکه ( به قول شاملو ) ، تنها « گریزگاهی ست »؛ و بالاخص ، آنهایی که، تنگی وقت و دغدغهها و دلنگرانیهای طاق و جفت و نفسگیر این زندگی  نحس ونکبتی، حتی فرصت بازنگری و بازخوانی نوشته را از آنها سلب کرده است .

متآسفانه، پاکیزهنویسی را، تنها در قلمزنان یکی ـ دو نسل  پیش از ما میتوان دید : در گلشیری، که در پالایش زبان فارسی ، همتی والا و جد و جهدی رشکبرانگیز داشت ( بگذریم از آن که  گلشیری ، هیچگاه نتوانسته است  گریبانش را  از حضور مستمرِ نثر و شخصیت آل احمد خلاص کند  )؛ در مترجمانی همچون نجفدریابندری ، عزت الله فولادوند ، رضا سیدحسینی، کاوه دهگان ، حسن کامشاد و برخی دیگر .

 

  امیدوارم، از آن چه که نوشتهام دلگیر نشده باشی. چه بسا، سهلانگاری و بیمبالاتیهایی از این دست، در نوشتههای من نیز ، به خواننده دهنکجی کند. ( که یقینآ ، این گونه است .)

من، بسیاری از نوشتههایت را خواندهام و ، گهگاه یادداشتهایی نیز برداشتهام.  اگر فرصتی داست داد و ضرورت و جسارتی  در کار دیدم ، مضمون آن یادداشتها را با تو در میان میگذارم .

  

 

تا مجال و حوصلهای دیگر ـ  با اخلاص فراوان ـ احمد

 

 

 

 

یادداشت کتاب ( 7 )

 مردمک های مه گرفته لیلی.


درباره‌ی رنگ لثه‌ ببر، داستان‌های حمید پارسا


 اگر داستان‌های «مردمک‌های لیلی» و «کلیسا رفتن» و «تا مه برنخیزد» و حتی «تانگو در مه‌های اهواز» شروع و پایان‌بندی‌های به ترتیب فوق‌العاده و خیلی خوب و خوب و قابل قبول دارند، داستان‌های اول و آخر مجموعه‌ی «رنگ لثه ببر» در این سطح نیستند. گزینش و چاپ داستان‌های «پروانه در شکم» و «داستانی درباره‌ فوتبال» و «سیگار کشیدن با نمرود»، نان بیاتی که مواد غذایی تازه و مرغوب را در خود گرفته و ساندویچی آخر شبی دست مشتری داده شده، حکایت بی سلیقگی نویسنده یا ویراستارند. بگذارید بی‌پرده‌تر بگویم: به نظرم کسی چوب لای چرخ چاپ یک مجموعه داستان خیلی‌خوب گذاشته! آن از اسم بسیار وسوسه‌انگیز، اما بی‌مسمای مجموعه، و این...انصافاً «داستانی درباره‌ی فوتبال» و در درجاتی پایین‌تر، «عطر کاج» و «سیگار کشیدن با نمرود» و «پروانه در شکم» این‌ جا چه می‌کنند و چه نشانی از قلم و ذهن زیبای «حمید پارسا»ی داستان‌های «کلیسا رفتن» و «مردمک‌های لیلی» دارند؟

 نثر بد، یک مشت داده که به کار کسی نمی‌آیند و در خواننده توجهی برنمی‌انگیزند، شخصیت‌هایی دوست‌نداشتنی، توصیف بد موقعیت، مکان، جغرافیا (اهواز؟ کجا؟ اهواز کجاست؟ دانشگاه کو؟) می‌پرسم داستان علمی تخیلی! «پروانه در شکم» قرار است روی کدام رکن و پایه بنشیند؟

 ایده‌ی داستان «تانگو در مه‌های اهواز» اگر چه به خوبی اجرا شده، اما تکراری است. دیگران (یکی به طور مثال سودابه اشرفی در داستان «خانه پایی در ونجلیز» به نظرم) خیلی موفق‌تر بوده‌اند. هر چند تعلیق پایان این داستان دوست‌داشتنی و شوق‌انگیز است. به طور کلی به نظرم نازک خیالی‌های «پارسا» و بازی‌های گاه‌گاهش در متن، عطر خوبی به داستان‌ها پاشیده‌اند.  

«از آن فاصله‌ی دور معلوم بود که مرا دیده‌یی. الهام عاشقانه‌ تو را آن‌ وقت صبح بیدار کرده بود و کشانده بود توی بالکن. دست‌هایت را باز کردی و خمیازه کشیدی. می‌دانستم حالا از خواب سیر شده‌یی . انگار که روز اول زندگی‌ات باشد. شاد و امیدوار. سفیدی گردنت می‌درخشید از دور. موهات شلال بود روی سینه و شانه‌ها. من این طرف با خودم فکر می‌کردم موهات حتماً از حمام دیشب هنوز نم‌دار است. خیال نم موهایت!...برگشتم توی اتاق. خورشید به تمامی دمید. اهواز پر شد از نور دختر آفتاب...» (تانگو در مه‌های اهواز، ص 44)

«... چیزی توی این نوشته‌ها هست که رهایم نمی‌کند. گاهی فکر می‌کنم که این کفاره‌ گناهی بزرگ است. گاهی فکر می‌کنم یکی نفرینم کرده. دست‌ خطش مرا سحر کرده. رگه‌یی از ضجه لای خطوط هست. می‌ترسم موقع خواندن، سرکش یک «کاف» یا دندانه‌های یک «سین» فرو بروند توی مردمک چشم‌هایم.» (تا مه برنخیزد، ص 50)

 اما این باریک‌بینی‌ها و نازک‌نویسی‌ها در دو داستان «کلیسا رفتن» و «مردمک‌های لیلی» وفور می‌یابند. این دو داستان، با نخ‌ها و سرنخ‌هایی به هم مربوط‌اند. شاید در چینش داستان‌های کتاب، بهتر بود جای این دو باهم عوض می‌شد. «بردیا»ی کلیسا رفتن، همان «بردیا» و « عباس کاظمی» مردمک‌ها است که به احتمال کم‌تر، با منصوره یا راوی «مردمک‌های لیلی»، در سالن سینما نشسته است از ترس باران. منصوره کدام است؟ دختری که روی یکی از تخت‌های رستوران نشسته و قلیان می‌کشد یا راوی دوست داشتنی «مردمک‌های لیلی»؟

«شب توی رختخواب ابراهیم پشت به من خوابیده بود. به پشت گردنش نگاه کردم. همان طور که پشتش به من بود. گفت: دیدی گفتم راستشو به هیشکی نمی‌گه؟ گفتم: کی؟ گفت: بردیا، بردیا خان خودمون، به‌م راجع به دختری که باهاش بود چیزی نگفته بود. چیزی نگفتم. آباژور کنار تخت را خاموش کردم. تو تاریکی بیدار ماندم تا ابراهیم خوابش برد.» (مردمک‌های لیلی، ص 73)

ظرافت‌های کوتاه نویسی «حمید پارسا»، ناخن‌هام رو نشکنی منصوره! ( در اشاره به نوازندگی ساز کارآکتر داستان کلیسا رفتن، ص 58)، همزمانی حس و حال آدم‌ها در تصاویر روی پرده سینما با گفت‌وگوی دو نفره بردیا و منصوره در پناه سالن تاریک و گریز از باران بیرون، چند خط پایانی داستان «کلیسا رفتن»، سطر سطر داستان «مردمک‌های لیلی» و  حتی جای پای «معصوم»‌های «گلشیری» در داستان «تا مه برنخیزد» «حمید پارسا» در «رنگ لثه‌ی ببر» را دوست دارم و می‌دانم وقت‌های دیگری پیش خواهد آمد که چیزهای دیگر را بگذارم کنار و این‌ها را یک‌بار دیگر بخوانم. بازی هنرمندانه با موضوع تابلوی فرش لیلی و مجنون در همین داستان مردمک‌های لیلی و به اصطلاح مونتاژ موازی  ( به وام از سینما ) ویران‌شدن جزء جزء تابلو با رسوخ گام به گام تردید و تلاطم در زندگی آرام راوی و همسرش، هم‌چنان‌که حضور دوباره‌ی بردیا رنگ جدی‌تر به خود می‌گیرد، برانگیزنده خوانشی دوباره و البته ستودنی است.

 اما به نان بیات ساندویچی که برایم پیچیده‌اند هم فکر می‌کنم! هم‌چنان که از تاکید و تکرار و تصریح ساعت و تاریخ تقریر و تحریر این چنینی ته بعضی داستان‌ها عصبانی‌ام. به روشنی پیداست نویسنده در سراسر متن به عبارات و جملات و گاه حتی کلماتی امید بیش از اندازه بسته! مثلاً عنوان مجموعه که از جمله‌ی « خیال لب هایت که رنگ لثه‌ی ببر است » وام گرفته شده. جمله‌ای که خود جای معین و مناسبی در متن داستان پیدا‌نکرده و کاملاً پا در هواست! یا: عبارت « اذان صبح 14 اردیبهشت 85 » به عنوان زمان نگارش یکی از داستان‌ها! و « تحریر اول – پاییز 80 در انتهای متن یکی دیگر از داستان‌ها!  به نظرم جا دارد بپرسم آن سوراخ سوزن تدقیق را باور باید کرد یا این دروازه‌ی گشاد تقریب را؟ ضمن این‌که به طورکلی آوردن چنین عبارتی در ابتدا و انتهای متن داستان، به اصل داستان لطمه می‌زنند که درجای دیگری به تفصیل گفته‌ام. حالا در آخر و خیلی جدی از جناب پارسای عزیز می‌پرسم حیف این صدف نیست که قاطی مشتی خذف بشود:

«... موهای بردیا ریخته بود روی شانه‌اش. دسته‌ی سه تار را چسبانده بود به شقیقه‌اش و پایین را نگاه می‌کرد. چراغ سبز شد. برگشتم بردیا را نگاه کردم که دور می‌شد توی هوای تاریک غروب. سایه‌ سبیل بردیا می‌افتاد روی لب‌های زنانه‌اش. «الف» بردیا را مثل دسته‌ی سه‌تار پرده‌بندی کرده بودند.» (مردمک‌های لیلی، ص 70) 

                      

قشم، صبح جمعه ( امروز ). گزارش تصویری


 امروز دریا توفانی شد. امروز که صبح جمعه دهم آذرماه 91 است. این عکس ها هم همه مال همین امروز صبح اند. دلش انگار می خواهد بارانکی هم بباراند! 

                                            

چشم انداز جزیره ی لارک.


بلوار اصلی شهر قشم.


چشم انداز بندرعباس.


کوه های خَصَب ( کشور عمان ).


امواج سنگ کوب در ساحل جنوبی.


چشم انداز جزیره هرمز.