مردمک های مه گرفته لیلی.
دربارهی رنگ لثه ببر، داستانهای حمید پارسا
اگر داستانهای «مردمکهای لیلی» و «کلیسا رفتن» و «تا مه برنخیزد» و حتی «تانگو در مههای اهواز» شروع و پایانبندیهای به ترتیب فوقالعاده و خیلی خوب و خوب و قابل قبول دارند، داستانهای اول و آخر مجموعهی «رنگ لثه ببر» در این سطح نیستند. گزینش و چاپ داستانهای «پروانه در شکم» و «داستانی درباره فوتبال» و «سیگار کشیدن با نمرود»، نان بیاتی که مواد غذایی تازه و مرغوب را در خود گرفته و ساندویچی آخر شبی دست مشتری داده شده، حکایت بی سلیقگی نویسنده یا ویراستارند. بگذارید بیپردهتر بگویم: به نظرم کسی چوب لای چرخ چاپ یک مجموعه داستان خیلیخوب گذاشته! آن از اسم بسیار وسوسهانگیز، اما بیمسمای مجموعه، و این...انصافاً «داستانی دربارهی فوتبال» و در درجاتی پایینتر، «عطر کاج» و «سیگار کشیدن با نمرود» و «پروانه در شکم» این جا چه میکنند و چه نشانی از قلم و ذهن زیبای «حمید پارسا»ی داستانهای «کلیسا رفتن» و «مردمکهای لیلی» دارند؟
نثر بد، یک مشت داده که به کار کسی نمیآیند و در خواننده توجهی برنمیانگیزند، شخصیتهایی دوستنداشتنی، توصیف بد موقعیت، مکان، جغرافیا (اهواز؟ کجا؟ اهواز کجاست؟ دانشگاه کو؟) میپرسم داستان علمی تخیلی! «پروانه در شکم» قرار است روی کدام رکن و پایه بنشیند؟
ایدهی داستان «تانگو در مههای اهواز» اگر چه به خوبی اجرا شده، اما تکراری است. دیگران (یکی به طور مثال سودابه اشرفی در داستان «خانه پایی در ونجلیز» به نظرم) خیلی موفقتر بودهاند. هر چند تعلیق پایان این داستان دوستداشتنی و شوقانگیز است. به طور کلی به نظرم نازک خیالیهای «پارسا» و بازیهای گاهگاهش در متن، عطر خوبی به داستانها پاشیدهاند.
«از آن فاصلهی دور معلوم بود که مرا دیدهیی. الهام عاشقانه تو را آن وقت صبح بیدار کرده بود و کشانده بود توی بالکن. دستهایت را باز کردی و خمیازه کشیدی. میدانستم حالا از خواب سیر شدهیی . انگار که روز اول زندگیات باشد. شاد و امیدوار. سفیدی گردنت میدرخشید از دور. موهات شلال بود روی سینه و شانهها. من این طرف با خودم فکر میکردم موهات حتماً از حمام دیشب هنوز نمدار است. خیال نم موهایت!...برگشتم توی اتاق. خورشید به تمامی دمید. اهواز پر شد از نور دختر آفتاب...» (تانگو در مههای اهواز، ص 44)
«... چیزی توی این نوشتهها هست که رهایم نمیکند. گاهی فکر میکنم که این کفاره گناهی بزرگ است. گاهی فکر میکنم یکی نفرینم کرده. دست خطش مرا سحر کرده. رگهیی از ضجه لای خطوط هست. میترسم موقع خواندن، سرکش یک «کاف» یا دندانههای یک «سین» فرو بروند توی مردمک چشمهایم.» (تا مه برنخیزد، ص 50)
اما این باریکبینیها و نازکنویسیها در دو داستان «کلیسا رفتن» و «مردمکهای لیلی» وفور مییابند. این دو داستان، با نخها و سرنخهایی به هم مربوطاند. شاید در چینش داستانهای کتاب، بهتر بود جای این دو باهم عوض میشد. «بردیا»ی کلیسا رفتن، همان «بردیا» و « عباس کاظمی» مردمکها است که به احتمال کمتر، با منصوره یا راوی «مردمکهای لیلی»، در سالن سینما نشسته است از ترس باران. منصوره کدام است؟ دختری که روی یکی از تختهای رستوران نشسته و قلیان میکشد یا راوی دوست داشتنی «مردمکهای لیلی»؟
«شب توی رختخواب ابراهیم پشت به من خوابیده بود. به پشت گردنش نگاه کردم. همان طور که پشتش به من بود. گفت: دیدی گفتم راستشو به هیشکی نمیگه؟ گفتم: کی؟ گفت: بردیا، بردیا خان خودمون، بهم راجع به دختری که باهاش بود چیزی نگفته بود. چیزی نگفتم. آباژور کنار تخت را خاموش کردم. تو تاریکی بیدار ماندم تا ابراهیم خوابش برد.» (مردمکهای لیلی، ص 73)
ظرافتهای کوتاه نویسی «حمید پارسا»، ناخنهام رو نشکنی منصوره! ( در اشاره به نوازندگی ساز کارآکتر داستان کلیسا رفتن، ص 58)، همزمانی حس و حال آدمها در تصاویر روی پرده سینما با گفتوگوی دو نفره بردیا و منصوره در پناه سالن تاریک و گریز از باران بیرون، چند خط پایانی داستان «کلیسا رفتن»، سطر سطر داستان «مردمکهای لیلی» و حتی جای پای «معصوم»های «گلشیری» در داستان «تا مه برنخیزد» «حمید پارسا» در «رنگ لثهی ببر» را دوست دارم و میدانم وقتهای دیگری پیش خواهد آمد که چیزهای دیگر را بگذارم کنار و اینها را یکبار دیگر بخوانم. بازی هنرمندانه با موضوع تابلوی فرش لیلی و مجنون در همین داستان مردمکهای لیلی و به اصطلاح مونتاژ موازی ( به وام از سینما ) ویرانشدن جزء جزء تابلو با رسوخ گام به گام تردید و تلاطم در زندگی آرام راوی و همسرش، همچنانکه حضور دوبارهی بردیا رنگ جدیتر به خود میگیرد، برانگیزنده خوانشی دوباره و البته ستودنی است.
اما به نان بیات ساندویچی که برایم پیچیدهاند هم فکر میکنم! همچنان که از تاکید و تکرار و تصریح ساعت و تاریخ تقریر و تحریر این چنینی ته بعضی داستانها عصبانیام. به روشنی پیداست نویسنده در سراسر متن به عبارات و جملات و گاه حتی کلماتی امید بیش از اندازه بسته! مثلاً عنوان مجموعه که از جملهی « خیال لب هایت که رنگ لثهی ببر است » وام گرفته شده. جملهای که خود جای معین و مناسبی در متن داستان پیدانکرده و کاملاً پا در هواست! یا: عبارت « اذان صبح 14 اردیبهشت 85 » به عنوان زمان نگارش یکی از داستانها! و « تحریر اول – پاییز 80 در انتهای متن یکی دیگر از داستانها! به نظرم جا دارد بپرسم آن سوراخ سوزن تدقیق را باور باید کرد یا این دروازهی گشاد تقریب را؟ ضمن اینکه به طورکلی آوردن چنین عبارتی در ابتدا و انتهای متن داستان، به اصل داستان لطمه میزنند که درجای دیگری به تفصیل گفتهام. حالا در آخر و خیلی جدی از جناب پارسای عزیز میپرسم حیف این صدف نیست که قاطی مشتی خذف بشود:
«... موهای بردیا ریخته بود روی شانهاش. دستهی سه تار را چسبانده بود به شقیقهاش و پایین را نگاه میکرد. چراغ سبز شد. برگشتم بردیا را نگاه کردم که دور میشد توی هوای تاریک غروب. سایه سبیل بردیا میافتاد روی لبهای زنانهاش. «الف» بردیا را مثل دستهی سهتار پردهبندی کرده بودند.» (مردمکهای لیلی، ص 70)
سلام.خواندن این یادداشت چنان برایم لذتبخش بود که با تمام گرفتاریهایی که هروزه خاص آدمهای معمولی نظیر من است .مراوادار کرد که همه دلمشغولی های بی ارزش راکناربگذارم و با این ترافیک وحشتناک تهران به سمت خیابان انقلاب بروم و کتاب را تهیه کنم ./ سلامت باشید
با سلام.
چه خوب که منجر به خرید کتاب و طبعاً خواندن آن شده. جناب پارسا هم خوشحال خواهد شد حتماً.
در دنیا چه کاری زیباتر از خریدن کتاب است؟ حتماً خواهید گفت: خواندن آن.
به نظرم حق با شما باشد.
سلام
علاقه مندید در وبلاگ گروهی "یک رب مانده" همراه با ما "داستان کوتاه" بنویسید ؟
http://yek-rob-mande.blogfa.com/
در صورت تمایل لطفا اینجا کامنت بگذارید
http://10101010100.blogfa.com/
ممنون