امسال نوروز، همانطور که حرفش بود و انتظار میرفت، شلوغی قشم بیشتر از سالهای پیش بود. اغلب مسافران سوار بر ماشینهای شخصی و از طریق بندر پهل سوار بر لندینکرافت شدند و خودشان را به لافت رساندند و از آنجا در سرتاسر جزیره، بخصوص قشم و درگهان پخش شدند. کم و زیاد از مغازهها و بازارها خرید کردند و به نقاط دیدنی و تاریخی قشم سرکشیدند. کار من به لحاظ مسئولیت یکی از همین بازارها، سنگینتر از معمول بود و شاید به همین به خیلی از کارهای کوچک متفرقهام نرسیدم و همه بلاتکلیف ماندند تا این روزها که سرمان خلوت و درواقع خیلی هم خلوت شده.
از جملهی این کارهای جزیی، پاسخ به نامهای بود که یکی دو هفته قبل از عید به دستم رسیده بود. خانمی از یکی از شهرهای کوچک نزدیک اراک نامهای نوشته بود خطاب به من با ذکر اسم و مشخصات کامل و عنوان شغلیام. همانموقع که پاکت نامه را باز کردم متوجه یکی دو نکته خاص شدم. این که نامه روی دوبرگ کاغذ خط دار ( معلوم بود از وسط یک دفترچه مدرسهای کنده شده ) و به خطی نسبتاً خوش، با خودکار مشکی نوشته شده بود. نویسنده خودش را مختصراً معرفی کرده بود و گفته بود آدرس بازار ما را روی پاکت پلاستیکی در منزل خواهرش دیده. ظاهراً خواهرانش چند وقت پیش از آن به قشم سفر کرده و از غرفههای بازار ما هم خرید کرده بودند. تلفن را یادداشت کرده و با واحد اطلاعات ما تماس گرفته و از اپراتور اسم و فامیل مرا پرسیده و...
نوشته بود سه فرزند دارد و شوهرش به دلایلی از کسب درآمدی کافی برای گذران زندگی شان ناتوان است و خواسته بود در صورتی که امکان دارد هدیه یا هدایایی از سوی بازار برای فرزندانش بفرستیم. خواسته بود بگذاریم بچههایش بیشتر از این نزد بچهها و بزرگهای فامیل دور و نزدیکشان ( از جمله بخصوص خواهرهایش که کلی لباس و خرد ریز برای بچههایشان خریدهاند ) شرمنده نباشند و حسرت نخورند.
خب البته شخصاً این روش کمک کردن به افراد را نمیپسندم. حتی خیلی اصراردارم با بچهها و بزرگهایی که در اطراف و داخل ساختمان مجتمع میگردند و کمک میطلبند برخورد دفعی بشود. اما در این مورد، نمیدانم به چه علت تصمیم دیگری گرفتم. شاید هم میدانم. شاید آن خاطرهای که داشتم حکم کرد از همکارم بخواهم با نویسندهی نامه تماس بگیرد، سن و سال و اندازهها و جنسیت بچههایش را بپرسد و از بین اشیاء و وسایلی که در همین شلوغیهای ایام نوروز، از مسافران جامانده و توسط یابندههای نیکرفتار به اطلاعات بازار تحویل شده و تاکنون هم صاحبانشان پیدا نشدهاند، بستهی هدایایی جور کنند و...
سال 54 یا 55 بود. دوستان دانشجوی زیادی داشتم که به خانهمان رفت و آمد میکردند. اما یکی از نزدیکترین و بهترینشان، مجید درخشانی بود. بله...مجید...همین مجیدی که به هنرمندی تمام موسیقی «درخیال» را ساخته و کنار و همراه استاد محمدرضا شجریان با تار دلنشیناش هنرنمایی میکند. مجید عزیز آن موقع دانشجوی هنرهای زیبای دانشگاه تهران بود و نزد محمدرضا لطفی آموزش تار میدید. گاهی و بیشتر از گاهی، اغلب، تارش را همراهش میآورد و...یادم نمیرود روزی هم شد که همسرم « مرغ سحر» بود یا « باز آمدم» یا...را خواند، مجید تار زد من هم به راهنمایی او مثلاً ضرب گرفتم. با چی؟ با ظرف پلاستیکی بزرگی که نان در آن میگذاشتیم!
هروقت مجید بود، حرف موسیقی و آدمهای جهان شعر و ترانه و آواز و نوازندگی، پیش بود. آرشیو کاملی از آثار موسیقی ایرانی و موسیقی محلی نقاط مختلف ایران داشت و هربار یکی دو کاست نوار اختصاصی برایمان هدیه میآورد و به نظرم شاید به عادت مالوفش آن شاهکار! «مرغ سحر» و «باز آمدم» یا «عاشقی محنت بسیار کشید» را ضبط هم کرده باشد.
یک روز با حالی دیگر به خانه آمد. نزدیکیهای میدان حسن آباد مینشستیم. خبر داد در راه سری زده به مغازهی کوچک ساز فروشی پیرمردی ارمنی در یکی از فرعیهای حافظ و در آنجا چیزی عزیز، چیزی کمنظیر، چیزی دردانه دیده است: تار یحیی. گفت تار یحیی چندتایی، یا چند دهتایی، بیشتر نیست. یحیی مردی عجیب بوده. ساز میساخته، فقط هم تار. تارها را میگذاشته یکجا، جمع میکرده و هرسال به مناسبتی، مثلاً نوروز، از اساتید تراز اول آن زمان، درویشخان و صبا و محجوبی و کی و کی دعوت میکرده جمع بشوند در خانهاش. در حین مجلس تارها را یکی یکی از پستو در میآورده و دست اساتید میداده صداشان را بیازمایند و بسنجند. بعداز میهمانی آنهایی که مورد پسند همگان حاضرین بوده نگه میداشته و بقیه را تبری میکرده. تبر برمی داشته و میاقتاده به جان تارهای به درد نخور! این است که هرچه تار از یحیی مانده، از بوتهی آزمایش استادان و نوازندگان درجه اول آن زمان موسیقی ایرانی و تبر سربلند بیرون آمدهاند.
اینها را گفت و گفت و گفت که حالا یکی از آن تارهای یحیی را دیده و آرزویش این است آنرا بخرد و در بغل بگیرد. قیمت؟ آه بله...قیمتش ده هزار تومن بود. ده هزار تومن سال 54 یا 55 مبلغ قابل توجهی محسوب میشد که از توان مجید دانشجو و من دانشجو و چند دانشجوی دیگر که روی هم میگذاشتیم بیشتر بود.
روزی مرا هم برد و تار را از پشت شیشه نشانم داد. نگران بود تا وقتی او پولی پیدا میکند، کسی بیاید و تار را بخرد و ببرد. امیدش به این بود مغازه کوچک و پرت و جایی بود که راستهی سازفروش ها نبود.
بعداز یکی دو ماه، بالاخره روزی خوش و خندان، با تار یحیی به خانه آمد. خریده بودش. به چنگش آورده بود. از حالا دیگر « مرغ سحر» و «عاشقی...» و بعداً، یعنی بیست و خردهای سال بعد، چه بسا حتی « در خیال » و دیگر دیگر را فقط با تار یحیی مینواخت. با تاری که پوست دست و پنجه درویش خان و صبا و... بر پوست و چوب آن خورده و ساییده بود.
خب البته نقل این خاطره کامل نمیشود مگر بگویم چهطور آن پول زیاد را تهیه کرده بود. شاید یک معجزه کوچک، یک اتفاق استثنایی، یک تصمیم خاص، یک لحظهی در خیال باعث شده بود:
برداشته بود و با خط خوشش، روی برگی که از وسط دفتر مشق و املای خواهرش کنده بود، نامهای به فرح نوشته بود. همه داستان را شرح داده بود و گفته بود که چهقدر دلش آن تار را میخواهد و چه هرشب خواب یحیی پیر را در پستوی خانهاش می بیند که تبر به دست بالای سر این تار ایستاده و از خودش میپرسد این چی؟ این هم بود؟ خوب بود یا...و تق و تق و تق ضربه میزند و خرد و شکستهها را گوشهای پرت میکند و... خواب میبیند تار او، تار محبوب او، تار یحیای او، که چندماهی است پشت شیشهی دکان کوچکی در یکی از فرعیهای خیابان حافظ است، بین آنهاست؛ بین شکستهها و از دست گذاشتهها.امروز، وقتی از همکارم خواستم آن بسته را به آدرسی توی نامه بفرستد، به نظرم رسید از خودم و اگر مجید هنرمندم میخواند از او، بپرسم تاثیر آن تصمیم زیبای فرح یا هرکسی که به نام او دستور داد آن تار کمنظیر را بخرند و به دست دلباختهی جوانش برسانند، « در خیال » استاد مجید درخشانی امروز چه بود و چه کرد؟
بهروزوثوقی در صحنهای از فیلم هاشمخان، برای فرار از دست آدم بدهای فیلم، تمام مسیر فلکهی الفی بریم تا کواترهای فرحآباد و بازار ایستگاه هفت را یک نفس میدود. آنی به آنجا میرسد و جان به در میبرد. حصار فلزی پالایشگاه و تاسیسات لوله و برج و شعله و مخزنهای پتروشیمی ( گاز مایع معروف به LPG ) در تاریکی شب کات میشود به مغازههای تعطیل بازارچه کوچک و فقیر و برای من و ما که فیلم را در سینمایی محقر در همان ایستگاه هفت میدیدیم جای تعجب زیاد بود که این بهروز وثوقی مگر کیست که این فاصله را میتواند چنین سریع و یک نفس بدود؟
بعدها، منظورم همین چند سال پیش است، که بعداز سی سال گذرم به آبادان افتاد دیدم آنطور مسافتی هم نبوده این راه. البته بریم و فلکه بود اما از آن کتابفروشی شیک و عالی و به روز الفی و آن میلکبار دنج با بوی شیر انگلیسی و قهوهی برزیلی و شیرینی دانمارکی و نان فرانسوی و آن ایستگاه اتوبوس داستان دست توی عکس قلعهی پرتغالی خودم نشانی باقی نمانده بود. دیدم میشده واقعاً به نفسنفسزدنی از جنس هاشمخانی این فاصله را دوید و اگر طولانی بوده برای من یازده دوازده ساله بوده که آن مسیر چند صد متری را زیر آفتاب داغ آبادان و با دوچرخهی رالی یا هرکولس پدرم نیمپاییدان رکاب میزدم. آه...نیمپاییدان... بله...شیوهی خاصی برای سوار شدن ما بچههای آبادان بر دوچرخههای نمرهی 28 پدرهامان. قدمان نمیرسید و نمیشد دور کامل رکاب بزنیم. گاهی هم وضع بدتر بود و اجباراً از بغل میراندیم دو چرخه را، با یک پایی که به زحمت از زیر میله به رکاب آن طرف میرساندیم و...ولش کنیم حالا! توضیحاش کمی سخت است. باید نقاشی بکشم یا عکسی بگذارم که نمیتوانم و ندارم.
اما آن لوکیشنهای در عالم واقع دور از هم و در فیلم چنان نزدیک، در فیلم جناب محمدرضا بزرگنیا، راه ابریشم، که گفته شده پرهزینهترین فیلم سینمایی ایران هم هست ( و صد البته این بهخودی خود اصلاً افتخاری ندارد! ) تکرار شد. جلد فیلم را که دیدم و براساس شناختی که از جناب کارگردان داشتم حدس زدم فیلم تصاویری از قشم هم داشته باشد که البته داشت. درهی ستارهها را چسبانده بود به درهی چاهکو ( که خب سیچهل کیلومتری از هم فاصله دارند ) و راستش تصور اینکه گروه فیلمبرداری را، با آنهمه ید و بیضا، هلک و هلک از این سر قشم به آن سر بردهاند کلی مفرح و خنده دار بود.
خب این آقای محمدرضا بزرگنیا زمانی به عنوان کارگردان و مستندساز در صدا و سیمای بندرعباس مشغول کار بود؛ یک نوع تبعید از مرکز و حضور اجباری در منطقه بد آب و هوای هرمزگان حوالی سالهای 63 و 64. خبر داشتم که همزمان با ابراهیم مختاری که روی پروژهی پناهگاههای ساحلی ایران و صید سنتی کار میکرد، ایشان هم در جزیرهی لارک مشغول تهیه مستندی بود که یادم نیست دیده باشم. به هرحال آشنایی با دریا و دریانوردی روی کارهای آقای بزرگنیا تاثیر خودش را گذاشت و ایشان بعدها فیلم سینمایی کشتی آنجلیکا را هم ساخت که ای...بماند.
اما در راه ابریشم صحنههای دریا خوب به تصویر در آمده و کشتیها ( درستتر همان لنجها ) کم و بیشی دیدنی هستند. اما مثل هر اثر ضعیف دیگری این عرصهی وسیع و بالقوه جذاب را مفت از دست داده و فیلم خیلی زود تبدیل شده به صحنههای عشق لاتی آقای بهرام رادان و سرهمبندیهای بزن و بزن و بکش و ببر آقایان پیشکسوت سینمای ایران و به قول آن بزرگ تازه مرحوم، دکتر کاووسی عزیز، فیلمفارسی. از عزت اله انتظامی همان حرکات معدود چشم و ابرویی فیلم آقای هالو را داریم و از داریوش ارجمند، یک عالم ریش و سبیل و مو و خلاصه. باز انصاف به کیانیان که تا اندازه ای در قالب تازه کار کرده بود.
میخواستم بگویم جان به جانمان کنند توان و ظرفیتمان همین فیلمفارسی است و حالا کی بالا کمی بکشیم و تراز تازه ای پیدا کنیم خدا عالم است!
گفتم بهروز وثوقی و هاشمخان، بد نیست از فیلم فصل کرگدن جناب قبادی هم بگویم که بهروز وثوقی را زیر یک من ریش و سبیل و ابری از دود وقت و بیوقت سیگار برده و...
آه...گیشه گیشه گیشه...آتش بگیرد این گیشه که عین جرمگیر توی کتری هر چه املاح مفید و غیر مفید آب چاه و چشمه و رودخانه هست میگیرد و چیزی باقی نمیگذارد جز مایعی بیبو و خاصیت و بیرنگ...فقط دلمان خوش است که چای بیخطر میخوریم!
با این فصل معلوم شد چرا انقلاب کردیم و چرا خیلیها جان خودشان را در آن دهه و بعد از آن از کف دادند و چرا یک عدهی زیاد همینطوری عمری است در بلاد دور و نزدیک ویلان و سرگردانند و حسرت روزهای از دست رفته میخورند. همهاش تقصیر آن رانندهی انگار افغانی جناب تیمسار بود که دیوونهی سر و سینه مونیکا بلوچی بود و...
حالا چرا کرگدن؟ شما بگویید لطفاً اگر میدانید!
دوستان عزیزم
آغاز سال نو را به شما دوستان عزیزم تبریک می گویم.
باشد که سال تازه برای همهمان سال شاد و شیرین و پرباری باشد.
به اشتباه پیاده شدم از تاکسی
عرض خیابان را
مجبور شدم
بیایم و برگردم
وکف دست
نشان بدهم به ثانیه ها و دقیقهها
به نور بالاهای عجول
برگشتم
زیر نور ماه
پل پیدا بود
در لحظهای که میگذشتند
در دستههای چندنفری
ها ها ها، میدویدند
از آن طرف شب
به این طرف
ببخشیدی میگفتند
میان جیغهای دم آخر هفته
و دور میشدند در
به حواس پرت، آه، اشتباه، آه، و نور بالا، آه، به آنطرف و این
از بس
دستی به فکرم انداخت از ظهر
با رگهای ماندنی در غروب
دستی با دستبندی از سنگدانه کوچک رنگی
سفید، دختر، زن
نزدیک، نزدیک، نزدیکتر به دست من
آن قدر که کسی نگوید هروقت
فکر هم نکنم مثلاً
آنقدرکه فقط
با نقش آبی انگشتری
و دست بندی از سنگدانههای همه رنگ
از اینسرشب
به آنسر.