از تعداد قابل توجهی کتابهای نخوانده، چندتایی را کنار گذاشتم و قرار کردم با خودم همه را، به هر زور و زحمتی هست، در این پانزده بیست روز مانده تا آخر فروردین بخوانم. سال پیش همین موقعها حسابی درگیر نوشتن رمانی برای نوجوانان بودم که ناشر وعده داده همین روزها در میآید: روز نهنگ. بعداز آن دو رمان دیگر هم نوشتم و برای چاپ تحویل دادم. گویا سال نود و یک سال نوشتن من برای نوجوانان. « روز نهنگ »، «شکارچی کوسهی کر» و « هنگام لاکپشتها » محصول این سالند. سال نود و دو شاید، اینطور که از بهارش پیداست، سال فقط کتاب خواندن باشد!
از « آسمان خیس» بگویم که برای دومین بار می خواندم. مجموعه داستانی است از نویسندگان آلمانی که همت محمود حسینیزاد و نشر افق اسباب چاپ و نشر و خوانش آن را فراهم کرده. همهی داستانهای «یودیت هرمان» و چند نویسندهی دیگر آلمانی، از جمله «پتر اشتام» و «برنهارد شلینگ» و...را، چندباری خواندهام و احتمالاً در آینده هم خواهم خواند. داستانهای « آن زن در جایگاه بنزین » از «برنهارد شلینگ» و « عشق آری اسکارسون» از «هرمان» به نحو ماندگاری غم انگیزند. کندوکاوی هنرمندانهاند در فردیت آدمهایی که در کنار هم اما گاه به شدت تنهایند و اغلب با حسرت زمانهای از دست رفته، روزگار و روزمرگیهایشان را مرور میکنند و به امید آیندهای موهوم و مهآلود به روز و امروز تحملپذیر خود پشت پا میزنند. صحنهای از داستان «شلینگ»، آنجا که مرد از زن میخواهد اتومبیل را وسط بیابان متوقف کند و چمدان خود را از صندوق عقب برمیدارد و قدم در راهی مبهم و نامطئمن (مهمتر از آن بیبرگشت) میگذارد بسیار تاثیر گذار است.
« مرد پیاده شد، اتومبیل را دور زد، درِ سمت زن را باز کرد و اهرم کوچک بین در و صندلی را کشید. چمدان و کیفش را برداشت و گذاشتشان روی زمین. آمد کنار اتومبیل. در هنوز باز بود. زن سرش را بالا آورد و نگاهش کرد. مرد در را آرام و بیصدا بست، اما به نظرش آمد که در را به صورت زن کوبانده است. قدمی برداشت. نمیدانست که توان برای دومی هم داشت یا نه، دومی را که برداشت، نمیدانست برای بعدی و بعدی داشت یا نه. اگر میایستاد باید رو برمیگرداند، برمیگشت و سوار میشد. اگر هم زن نمیرفت، مرد نمیتوانست برود. مرد خواهش کرد، برو! برو! مرد وقتی رو گرداند که دیگر صدای اتومبیل را نمیشنید. اتومبیل هم در مه فرو رفته بود.» ص 97
«یودیت هرمان»، همچون در همهی داستانهایی که از او به فارسی ترجمه شده و رمان بسیار جذاب و تحسین شدهاش، «آلیس»، در داستان «عشق آری اسکارسون» میدرخشد. داستان در بستری از برف و یخبندان سرزمینی کمتر شناخته شده، جایی که تماشای نور قطبی، هرساله موقتاً عدهی بیشماری مردم را به خود فرا میخواند، روایت میشود. همه کارآکترهای اصلی، در وضعیتی گذرا، لختی از زندگی معمول خود دور میشوند و به امید یافتن شادی، به جهانی تصادفی و موقتی سرمیکشند و دل میسپارند. به « نور قطبی» انگار. ماده پرتاب شده در کهکشان، انبوهی از الکترونهای ناشناخته گداخته، خرده ستارهها و نمیدانم چه و چهها.» ص 177
اما داستان درخشان « نامه » از «پتراشتام»، راس دیگری از چند ضلعی دلچسب و تکان دهندهی قدرت داستانپردازی نویسندگان آلمانی مجموعهی« آسمان خیس » است. زنی پس از مرگ شوهرش، به بستهای از نامههای خصوصی او بر میخورد که خطاب به زنی دیگر نوشته شده و از عشقی پنهان حکایت دارند. سراسر داستان آغشته است به حس غبن و افسردگی عمیق زن از آگاهی بر چنین رابطهای بین همسرش (که جز وفاداری و مهربانی چیزی در او سراغ نداشت ) و زنی دیگر، زنی که او نمی شناسد و در پی کشف و شناختش هم نیست. پایان بندی داستان اما...
« رفت و نامهها را آورد. سعی کرد نامهها را بخواند و به مانفرد فکر نکند، خواندشان به عنوان شاهدی بر شوری که نه مانع میشناخت و نه فاصله. تمامشان را خواند، مچالهشان کرد و انداختشان در سطل زباله. برای اولین بار بعد از مدتها، بی آنکه به عدم وفاداریاش فکر کند، یاد مانفرد افتاد. به شادی زندگی مانفرد فکر کرد، به رفتار صبورانه و ملایمش و به طنزی که با خود داشت. به اُنسی که بینشان بود و به مهربانیاش فکر کرد و به اینکه چهقدر جایش خالی است. ناگهان احساس اطمینان کرد که رابطهشان هیچ کمبودی نداشت، که مانفرد نه به خاطر احساس کمبود به او خیانت کرده بود، بلکه به خاطر احساس زیادتر از معمول عشق و کنجکاوی و تحسینی که برای همهچیز و همهکس داشت، برای بچهها و حیوانها و برای طبیعت، برای کارش و برای تمام دنیا....» ص 198
یک بار شیوا مقانلو را برای حسن انتخاب و کارش در ترجمه « ژالهکُش » که نشر «چشمه» در آورده ستودهام. مجموعه داستان « آنها کم از ماهیها نداشتند » اما شش اثر از نوشتههای خود اوست که نشر «ثالث» در آورده است.
زمان داستانها امروز و کارآکترهای اصلی همگی زنند. حضور کمرنگ داستاننویس در جاهایی از داستانها، از ویژگیهای دیگر آنهاست.
« ...میشود هم از جزئیات رویارویی زنها گذشت، از کلیاتش هم؛ و زمان را خرد و خلاصه کرد. آنچه برای ما و شما و اهالی خوراب اهمیت دارد این است که...» ص 12
« این روایت با گفتهی عمو سالک در مورد شوهر مردهی نورا منافاتی ندارد، چون مردن هم یک جور ترک کردن است.» ص 13
« وسط داستانیم ما. میدانیم که اولیس این روزها به لطف اندرزهای مهربانانهی میزبانش...» ص38
زبان داستانها اگرچه شسته و رفته اما گاه با موضوع روایت تناسبی ندارد. از جمله در داستان اول، پریماهی، که روستایی پرت در جنوب ایران را توصیف میکند. زنی، با گذشتهای نامعلوم، به انگیزهای که باز هم معلوم نیست، وارد روستای خوراب می شود. در بیپناهی و تنهایی، نزد یکی از زنان روستا میماند و کمکم، به لحاظ موقعیتی که فراهم می آورد، زنان روستایی برای آرایش سر و صورت خود نزد او می آیند و اندک اندک، همچنان که ظاهرشان تغییر می کند به جهان تازهی روابط و رفتارها و گذران دیگرگونهی روزهایی که همسران شان برای صید به دریاهای دور سفر می کنند پا میگذارند.
زبان داستان افسانه پردازانه است ( در این باره بیشتر خواهم گفت ) اما از آنجا که همهچیز در مقطع زمانی نزدیک اتفاق میافتد، المان هایی مثل ضبط صوت و سی دی و... اجازه نمی دهند این افسانه شکل بگیرد. پایان بندی معلق و حضور گاهگاه نویسنده در متن، از آن داستانی پست مدرن می سازد.
شاید اگر زمان روایت دورتر، روستا فقیرتر و پرت افتادهتر، و عناصری مثل باد و خاک و شرجی و دریا برجستهتر نموده میشد، با توجه به وجود کافهای درکنار جاده، با کافه چی احتمالاً مبتلا به زار، از متن نسخه داستانیتری بر می آمد. « پریماهی» خانم شیوا مقانلو داستانی است که ظرفیتهای آن بسیار بیشتر از حال پرداخت شدهی موجود است. نگاه کنید به نمایش رابطه زن ( نورا ) با زینب که خیلی خوب شروع شده و اساساً میتواند مواد خام کافی داستانی جداگانه باشد. میشد به همین بسنده کرد که زن کافهچی همین زینب باشد، افسانهپردازی که از نورا میگوید و به گوش مسافران میخواند تا بدین سان در جادهها و از آن جا در جهان راه و بی راه ها منتشر کند. اما کسی زیرگوشم میگوید از بخت بد، خانم نمی تواند و نمیتوانسته تجربه بلافصل و عمیقتری از دریا داشته باشد. چون زن است؟ چون کار می برد؟ چون زمانی زیاد می طلبد؟ چون از جنس زندگی دیگری است؟ به هرحال به مصداق چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند، مقانلو نیز تاب ادامهی آن عینیت داستانی ابتدای اثر را ندارد، چرا که به هردلیل، جز تا لب دریا نتوانسته پیش برود و بنابراین ره افسانه میزند. دامچالهای که « منیرو روانیپور» نیز از اهالی مغروق آن بود.
بازی با کارآکتر «پنهلوپهی اودیسه» و انتظار پاکدامنانهی او برای بازگشت همسر و خود «اولیس» و «هومر» از یک طرف و «وحیده» و «سیما» و خانوادهی شوهر از طرف دیگر، پایانبندی دلپذیر و تا اندازهای غیر قابل پیشبینی، از « اولیسه » خانم مقانلو داستان جذابتری فراهم میسازد. زبان داستان متناسب و رفت و برگشتها در متن دنبال کردنی است.
« سالهاست که گیسوان «پنهلوپه» بر فراز برج در اهتزازند. کشتیهای خواستگاران رنگ به رنگ میآیند و لنگر میاندازند و بادبان برمیکشند. روزی کشتی مجللی از راه میرسد با دکلهایی از یاقوت و مرجان و جاشوانی از آبنوس. امیر برازنده، با ریش سیاهی تا کمر و هزار ملاح در رکاب...» ص 39
در این داستان اما فقط این میماند که با تردید بپرسم فاتح «تروا» که بود؟ «اولیس» یا «آشیل»؟
داستان مثل بلور هم از داستانهای نسبتاً موفق مجموعه است. هرچند ایده بازی با کارآکترهای از شهر آمده و روستائیان به ظاهر ساده و میدان جستجو برای آثار تاریخی و میراث فرهنگی، تکراری است و نمونههای خیلی موفقی در این زمینهها وجود دارد، شاید اگر نویسنده توجه بیشتری به فضاسازی و جغرافیای محل وقوع داستان داشت و اگر مثلاً جزئیاتی از یکی از کاوشها را، با زمان و مکان دقیقتر، چشمانداز اطراف و ترس توی هوا و زمستانی که حاضر است و خصوصاً درختها و باغ و باغچه و آدمهای دیگر که ممکن است هر لحظه در کمین شهریها باشند، عرضه میکرد داستان در ذهن ماندگارتر میشد. « معصوم دوم » «هوشنگ گلشیری» را که یادمان هست؛ همچنین چند داستان از شهریار مندنی پور ( به نظرم بشکن دندان سنگی را ) و البته رضا فرخفال در « آه استانبول ».
به جز این دو کتاب، اتحادیه ابلهان را خواندم. خواندن که چه عرض کنم؟ تا صفحه یکصد و پنجاه کتاب دوام آوردم و پرتش کردم...ببخشید با عرض معذرت از جنابان آقایان غیرابلهه! آهسته و با احترام گذاشتمش جایی کنج برای روز مبادا و شب بیکتابی. به خودم گفتم ترجیح میدهم جزء همان ابلهانی محسوب بشوم که جناب پیمان خاکسار، مترجم صد البته همیشه محترم، فرمودند. یعنی یکی از کسانی که کتاب را نفهمیدند و دوره راه نیفتادند به به و چه چه کنند که این شاهکار بی بدیل را بلافاصله چاپ و منتشر کنید! فعلاً و تا وقتی که دوباره کلی انرژی از خواندن کتابهای خوب دیگر در خودم ذخیره کنم همانجا و آن گوشه که عرض کردم باقی خواهد ماند. در آن صورت و آن موقع که پایان این تبعید فرا برسد به تفصیل خواهم گفت چرا اتحادیه ابلهان کتاب خوبی ( مثلاً شاهکار ) است یا همچنان چیزی در حد و اندازه یک اثر پیش پا افتادهی کسالت آور!
از مجموعهی کتابهای طرح « رمان نوجوان امروز» کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان، طی دو سه سال گذشته، تاکنون قریب چهل عنوان منتشر شده. چندتایی را که کانون به تازگی چاپ و منتشر کرده خواندم.
« آن سوی پرچین خیال» کار عبدالصالح پاک روایت زندگی بچهها، و همچنین بزرگ سالانی، از روستایی در خطهی ترکمنصحراست. پرداخت کارآکترهای این رمان متاسفانه ( به جز راوی و گوزل و تا اندازه ای قربان ) از عمق کافی برخوردار نیست. اشخاص دوبعدی میآیند و تنداتند میروند. بخصوص در بخش سفر به سرزمین قصهها، شخصیتها اصلاً همدردی و توجه خواننده را برنمیانگیزند و داستان به ورطهی چند پارگی سقوط میکند. خوجهمرگن که بالقوه شخصیتی جذاب و توجه برانگیز است و از زیر قلم نویسنده خوب در آمده، در نیمهی رمان به فراموشی سپرده میشود. در عوض بر اشتیاق و بی قراری راوی برای شنیدن یک قصه، چندان تاکید میشود که سئوال برانگیز است: برای پسرکی که با طبیعت و ماجراهای آن مثل روبه رو شدن با گرگ و یا رفتن به کنار رودخانهای نهی شده و حادثهخیز مستقیماً درگیر است و تجربههایی از ایندست از سر میگذراند، دل بستن به قصه و متل و حکایت و بیتابی کردن اینچنینی برای شنیدن پایان یکی، چه توجیهی دارد؟ برای نویسندهای مثل عبدالصالح پاک که علیالظاهر آسان به چنین فضاهای طبیعی نابی دسترسی دارد ( و نشانههای چنین دسترسی و تسلطی در متن کتاب کم نیست ) پناه بردن و پرداختن به عوالم رویا و حکایت و افسانه در بخش قابل توجهی از متن « آنسوی پرچین خیال» همانا ماندن در آن سوی رودخانهی یخزده! و به زبان دیگر عملاً شکست محسوب میشود.
« گذر از کوه کبود » کار بهتری است. محمدعلی علومی با تجربه طولانی در ادبیات داستانی بزرگ سال، در این رمان، راوی حکایت نوجوانان و جوانانی است که در مقطع آغاز انقلاب به مبارزهی روشنگرانه با عوامل سرسپردهی شاه و سلطنت پهلوی مشغولند. چنانکه به نظر میآید، داستان بر اساس اشخاص و ماجراهایی حقیقی نوشته شده و حضور محسوس و موکد نویسنده ( که روایت را گاه گاه به سوی نقالی برده) در جاهایی از متن بر روایت مستندگونهی «گذر از کوه کبود» تاکید دارد. شاید اگر این حضور، با تکینکهای مدرنتر داستاننویسی همراه بود با متنی به مراتب قویتر و تاثیر گذارتر روبه رو بودیم. البته مشکلات جدیتری هم هست. ریتم پیشرفت اثر کند است و شاید این از مشخصات زندگی و کار در شهرهای کوچک است که شهروندان و نویسنده ( مثل خود من! ) نبضشان! آرامتر میزند و طبعاً گویی چندان نگران زده شدن زنگ پایان فرصتها نیستند! به عبارت دیگر نویسنده دلیلی نمیبیند خواننده شهرنشین ریتم کند اثر را تاب نیاورد و داستان را ناتمام رها نکند!
کوه کبود، به درستی به منزلهی نماد سختی هرگونه تلاش هدفمند برای امری مفید به کار گرفته شده لیکن موضوع به کرات و بهانههای مختلف و توسط افراد متفاوت به زبان آورده میشود که اینگونه تکرارها، از رازآلودگی و سحر و جادوی عناصر نمادین میکاهد.
پایان داستان که همزمان با آغاز پیروزی انقلاب است از محل بروز نقاط ضعف دیگر رمان است. اما در عوض، رابطه بچهها با هم و با اعضای خانوادهشان به خوبی تصویر شده و البته که زنده و تاثیرگذار است.
شاید اگر فرم روایت داستان براساس استفاده از فلاشبک و یا طور مناسبتری که خود آقای علومی تشخیص میدهند بر تعلیق متن میافزود و به تبع آن، عدم قطعیتی نیز اگر ارائه میشد، کشش رمان را به سطح قابل قبولتری میرساند.
و اما « پیشگو» نوشتهی آقای حمید نوایی لواسانی نیز از این عدم تعلیق و توصیفات مکرر و مفصل متن رنج میبرد. دیالوگها بیخونند و کمکی به ایجاد لایههای تازه در روایت رابطه کارآکترها با هم نمیکنند. غیر از اینها « پیشگو» از همان ابتدا و در بیان مستقیم و غیرمستقیم دیدگاههای خود برای کودکان و نوجوانان دچار دو نکتهی اساسی و سئوال برانگیز هم هست.
اول این که چرا و بر اساس چه نظریهای تنها قوم پارس انسان تصویر شده و باقی ملتهایی که در کشورهای ( اتفاقاً گاهی مجاور و نزدیک ) زندگی میکنند و ظاهراً تنها و تنها به دلیل زیاده طلبی و مال پرستی رهبرانشان به سرزمین قوم پارس یورش بردهاند، همه به شکل و گونهای نیمه انسان- نیمه حیوان یا غول و وحشی و آدمخوار و عقبمانده و کند ذهن در داستان حاضر میشوند؟ آیا این نمایش دیگری از نوعی راست یا چپگرایی افراطی نیست که قومی خود را قوم برتر می دانستند و بس؟ همانی که جهان و جهانیان را چندین سال به مهلکه جنگ جهانی دوم برد و میلیون کودک و نوجوان را به ورطه مرگ کشاند؟
دوم نظریه موروثی بودن فرمانروایی است که به شکل عجیبی بر آن تاکید شده و مثلاً « فر ایزدی» نگهبان شب و روزی آن است. این که پدری ( گشتاسب نام ) رییس قوم پارس است و وقتی میمیرد ریاست بر عهده همسرش گذاشته میشود، آن هم ظاهراً تنها به این دلیل که کارآکتر اصلی داستان هنوز به سن کافی ( سن جوانی لابد!!!) نرسیده و به محض که پسرک به قد و قواره پانزده سالگی میرسد گوی بنفش را به او میسپرند و سرزمین بزرگ و پهناور پارس ملک طلق! وی میشود. این موضوع شما را یاد چیزی نمیاندازد؟ می شود بار دیگر نگاه کرد و دید تا به حال آن انحراف در دیدگاه و این سلطنت موروثی پدر به پسری در حکومت چه نتیجهای به بار داشته؟ چی هست که ارزش آموزش برای کودکان و نوجوانان دارد؟ چیزی هست که من نمی فهمم یا...؟
ضمناً، به عنوان یک تذکر فقط و جهت مزید استحضار نویسنده محترم و ویراستار ارجمند همین را عرض کنم که میگو و خاویار هیچوقت و هیچگاه در کنار هم صید نمیشوند! بنابراین توضیحات ضمن صفحه 61 و جاهایی دیگر بیپایه به نظر میرسند. میگو از سختپوستان دریاهای آزاد و اقیانوس ها است و ماهیهای خاویاری بومی دریای ( در واقع دریاچهی) خزرند. بقیه معایب و نواقص این چنینی متن را میگذارم که خوانندگان جوان و نوجوان نکته سنج خود کشف کنند.
« یک جعبه پیتزا برای ذوزنقهی کباب شده » دوست عزیزم جمشید خانیان را هم، به صد دلیل خواندم. یکی این که از آن بیاموزم و یکی دیگر، ببینم خانیان خان عزیز از سکوی « عاشقانههای یونس در شکم ماهی »، چهقدر بالا، چهقدر بلند، پرواز کرده است! چه حیف شد اما! مجال او و وقت من!
...و اما از مزیتهای غیرقابل انکار کتاب، یکی هم این است که دیالوگهای شسته رفتهای دارد. امری که با توجه به تجربه و مهارتهای خانیان در نمایشنامهنویسی، غیر قابل انتظار هم نیست.
و یکی هم این که داستان در کمتر از صد صفحه ( این هم از استانداردهای و شگردهای جدید جذب خواننده کم حوصله است لابد!) ساخته و پرداخته شده، با کلی نقاشیها و عدد گذاریها و خلاصه چه و چه که بعضی صفحات را پر کرده، متن بالاخره به صد صفحه رسیده و به این لحاظ خوانش آن را مجموعاً در یک نشست دو ساعته برای آن تیپ خواننده کم حوصله آسان ساخته. خودت زنده باشی جمشید جان!
اما همه و هرچه بد گفتم از این و آن و سخت گرفتم بر این و آن و رنجاندم احتمالاً این و آن را از خودم و نا امید کردم احیاناً این و آن را از نوشتن و باز نوشتن رمانهای تازه را بگذارید برود با آب جو؛ با عمر که حافظ گفت.
درعوض به نهایت خوشحالم « دلقک » هدا حدادی هست. همین هدا حدادی تصویرگر و مدیر هنری مجموعه را میگویم. «دلقک»ش هست که بخنداند و بگریاند و بگذارد و بردارد، ببرد و بیاورد با خودش دل من و شمایان خواننده را که شاید مثل من، نیمه شبی جایی به تنهایی سر میکنید تا هر چند دقیقه یک بار قاه قاه بزنید زیر خنده و همینطور که میخندید و به قول راوی لبت هلالی شده و اشک از چشمتان راه افتاده، فکر کنید چه خوب که مصداق بارز کار ممتاز رمان نوجوانان را پیدا کردهاید.
هرچه که خط کشیدهام زیر کلمات و عبارات و سطرها و علامت گذاشتهام بالای صفحات و ستاره و چند ستاره دادهام به پارگرافهاو بخشها کم است و کم. متن سقوط ندارد، افت نمیکند. همینطور یک نفس و یک پُک خودش را در خاطرت ثبت میکند و بیادعا میگذرد. کی گفت ما با بحران رمان و داستان و چه و چه در گیریم؟ کدام بحران؟ اگر از پهلوانان پر آوازه اما درماندهی داستاننویسی بزرگسالان مددی نمیرسد بخوانید و ببینید در این عرصه، عرصه نوجوانان و جوانان، چه امیدها که بر نمیانگیزد در دل این « دلقک»!
شاهدش همین که قاطی یادداشتهایی که در حاشیهی صفحات کتاب نوشتهام جایی هم هست که...اصلاً بخوانید خودتان:
« حالا می فهمم چرا همیشه حس میکردم و میکنم یه خندهای زیر پوست صورت این خانم هدا حدادی
هست و جا خوش کرده...این طفلک دارد هرلحظه از زور خنده میپوکد حتماً، بنابراین همهاش دارد سعی میکند جلو خودش را بگیرد بیهوا نترکد!»
خب دیگر...حالا هرچه که میخواهد باشد باشد. منظورم تعریف رمان برای نوجوانان است و اینها. این «دلقک » کاریاست عالی. بزرگها بخوانند. نویسندههای ادبیات بزرگسال که وقت و بیوقت و جا و بیجا اعلام میکنن به کل ماندهاند درگل، بخوانند. نمیخواهند یاد بگیرند نگیرند. حداقل یک شکم سیر که میتوانند بخندند!
پس یالا! بجنبید دوستان که چاپش تمام میشود ممکن است به شما نرسد!
نشانم دادند:
چندین چراغ روشن نزدیک به هم
میبینی؟
جاده
سماور
سلام و چای داغ؟
گاهی گم، گاهی پیدا
پایین راه، بالا ماه
بی چراغ و باغ،
قهوه خانه تعطیل بود
جاده خالی
چاه بیکفتر.
اشباحی خم شده
پناه گرفته بودند
گوش خوابانده
با خاربوتهها و باد
و هجوم حلقهی سگها.
شب تنها بود،
بیآخر شبی،
شبیه اشباح خم شده.
میهماندار تند و تند و به انگلیسی، ورود مسافران را به پرواز فوکر خوشآمد گفت و خواست کمربندها را ببندیم.
« انگار خود خود لندن!»
« گفت فوکر صد؟ »
« ها وُلِک! همهشون فوکرند خو!»
« فوکر، اونهم صدش مال افتادنه. شک نکن! »
سه تایی خندیدیم و کمربندهامان را بستیم. من و احمد بیست و هفت هشت سالی بود آبادان را ندیده بودیم، جمشید برعکس. فقط سال قبل چهار بار رفته بود شهر وفا پیش مادرش. »
« بگو پس!»
« ها خو!»
«باید راهنمامون بشی. ببریمون پاکوره کِباب بخوریم تِیسهگردی کنیم تو حَفار!»
تب آبادانی بالا رفته بود با هواپیما که اوج میگرفت و اصفهان که زیر پایمان میسرید عقب. سر وصدای چرخ پذیرایی را شنیدیم حتماً که میزها را باز کردیم و بعد از آن موقتاً دست از سر لهجه نصفه و نیمهی سالها پیشمان برداشتیم.
« همهاش پنجاه دقیقهاست. »
« اونقدر دور و اینقدر نزدیک!»
« اس ام اس دادند بیست لیتری آب با خودم ببرم، سوار اتوبوس هم نشم اصلاً!»
« بعدهم میاندازند گردن خلبان بدبخت!»
« حالا اگر پرواز تهران بود با سی چهل نفر کلهگنده یه چیزی. یا مثلاً امضا کرده بودیم ما آبادانی هستیم... یعنی نمی دونند همین طوریاش هم بگن، خَفَه دیّه، دربست مُردیم؟! »
باز خندیدیم.
پیاده که شدیم و پاهامان به اسفالت رسید تلفن همراه احمد زنگ زد. گفتند توسالن منتظرمان هستند؛ با دوربین و خبرنگار. کمی حرفهای همیشگی و یک خوش آمد گرم دسته جمعی.
« پسر میارزه به همه چی!»
« خو آبادانه نه کشک !»
راستی راستی رفته بودیم آبادان و سالم هم رسیده بودیم. هواپیما پائین آمده بود تا نزدیکی باند و تلق تلقِ چرخهاش هم در آمده بود که یعنی. اما باز اوج گرفته بود. بدون هیچ حرفی. میهماندار مرد نشسته بود روی صندلی کنار احمد. جمشید نگاه کرده بود به صورتش و یواش گفته بود میخواهد ببیند کی رنگاش میپرد. پریده بود. زده بودیم به مسخرهبازی برای هم.
« گفتم که!»
«داره میره طرف رود خونه جراحی پسر. آخرش سر از شط العرب در میآریم بُخدا! »
« فوکر صد ها؟ ئی که فوکر سه هم نیست! با ئی چرخای داغونش. سه دفعه باز و بستهاش کرده خدا رو کول. »
« مال همونه که گفتی.»
تلقی چرخها را زده بود به زمین و نشسته بودیم.
« یی دفعه هم زنده موندیم.»
کمی از روشنی غروب مانده بود هنوز و گلکاغذیها و بیعارهای دور و بر و بیرون فرودگاه پیدا بودند. احمد نرسیده بهماشین پژوه روابط عمومی ایستاد.
« خوبیاش اینهکه امشب باهامون کاری ندارند!»
« پس مو میرُم پیش ننهام!»
موج آبادان و شوخی، من و احمد را ول نکرد. تا شب که شام خوردیم و خوابیدیم. تا صبح که با آب گلآلود شور دوش گرفتیم و باز مسواک زدیم. عیشمان کامل شد وقتی صبحانه را آوردند بالا. سر و کله بقیه دم ظهر پیدا میشد و دو ساعت و نیم وقت داشتیم برای هر کاری. جمشید هم سر وقت به قوری چای روی میز رسید.
« میتونیم ماشین کرایه کنیم؟»
« کرایه کنیم!»
« ماشین که هست. کوکام میآد خو! »
پراید زرد خطی داخل شهری بود؛ برادرش به سن و سال کوچکتر، اما سبزهتر و شکستهتر از خودش. سوارشدیم و قرار شد ساعت یک توی لابی هتل حاضری بدهیم. هرچه بلد بودیم و یادمان بود ریختیم وسط. راننده خوب جوری همه جا را توضیح میداد. قبل از جنگ و بعداز جنگ؛ خلاصهای از هرچیز. قفل صندوق مخمان را شکست و دیدیم خیلی چیزها سر همانجاهای قبلیشان بودند. تکان نخورده بودند اصلاً. اندازههاشان، فقط اندازههاشان بود که خیلی اذیت میکرد.
« دارم فکر میکنم چهطوری تو این خیابونها راه میرفتیم؟»
چندبار پیاده شدم و عکس گرفتم. از تاب آهنی و نخل پا کوتاه و شیلنگ آب توی باغچه و چمنی که از لای تکههای بتنی سرک کشیده بودند. از استاند سقفدار و خالی دوچرخهها که موتورسیکلت فرسودهای به آن زنجیر کرده بودند.
« یادم رفته بود به کل. سی سال بود از مغزم زده بود بیرون.»
سمت چپ جایی که ایستاده بودم دیوار درازی بود که بوی پتروشیمی میداد. بهروز وثوقیِ« هاشم خان» همه را یک نفس میدوید روی پرده سینمای ایستگاه هفت. من با دوچرخه یک ساعت پا میزدم تا دم دبیرستان کسری. دور میزدم. چهقدر دراز... چهقدر دراز بود و بخارآب مرتب بالا میزد و پخش میشد تو هوا از پشت پلیت.
« یه ایستگاه اتوبوس هم اینجا بود.»
« نردههای جلوی خونهها این رنگی نبودند.»
دور بیمارستان دیوار کشیده بودند. دامن سفیدکوتاهشان پیدا نبود. بافتنی آبی یا زرشکیِ روی شانهها با آستینهای گره زده دور گردن سفیدشان هم نه. نامههای چندخطی، با امضای لب و ماتیک که در جیب روپوش انترنهای جوان میگذاشتند.
« بریم؟»
رفتیم و سر از بازار ماهی فروش ها در آوردیم. از چندتا سُبور و سنگسر و مگس تو سینی عکس گرفتم. دو بطری آب معدنی سرد و تگری با چهار لیوان یک بار مصرف خریدم. از خیابانی که سر آخر به سینما تاج میرسید گذشتیم. هوا، نه آنقدر که کلافه کند، گرم بود. آب سرد عالی و محشر بود. دیوار ته کوچههای سمت چپ خیابان را پائین ریخته بودند. جنینهای چند ماهه را تو کیسه های تایلونی گره زده پرتاب می کردند این طرف دیوار. تابستان همانسال را به هم زده بودند و هیچ اثری از خورشیدو و درِ آبیِ بزرگ و پاسبان چاقی که بیست و چهارساعته جلواش کشیک میداد نبود. رنگ آجری روشن سینما تاج قهوهای سوخته بود.
« اصلاً! یی یه رنگ دیگهاست.»
عکس نگرفتم. دور زدیم. نق می زدند زود برگردیم. میگفتند ساعت دوازده شد.
« میشه بایستی یه کم؟»
« کار داریم ها! باید برگردیم زود!»
گفتم زود بر میگردم. هوا گرمتر شده بود و جمشید و احمد، خسته، کلهشان پُکیده بود از گرما. برادر جمشید عجله داشت برگردد. باید خودش را به بیمارستانی میرساند که زنش بستری بود. رویش نشده بود به برادرش و ما بگوید. فکر کرده بود دوری میزنیم و زود برمیگردیم. پیاده شدم و دویدم. دیوار کوتاه ایستگاه اتوبوس دانشکده نفت را هم قهوهای تیره زده بودند. یک صندوق آهنی پایهدار کمیته امداد هم کنار نیمکت ها علم شده بود.
« میتونم برم تو؟ میخوام چندتا عکس بگیرم!»
همانطور که حدس میزدم جوابش منفی بود. سه نفربودند. اتاق نگهبانی بزرگ بود.
« کار به خود دانشکده ندارم. از این ساختمون جلویی میگیرم. از در و پنجره اش... تاسیسات که نداره اینجا. مثلاً از این برج ساعت اگر اشکال نداره؟»
اشکال داشت انگار. باید مجوز میگرفتم. از یکهفته قبل هم همآهنگی می کردم. نامه کتبی؛ کپی هم قبول نمی کردند.
حتی برای من که میهمان همایش نفت و داستان بودم، حتی اگر احمد که مسن تر از من و جمشید که جوان تر از من و هر دو میهمان همین تشکیلات بودند از بیرون میآمدند و همگی کارت هایمان را نشان میدادیم اجازه نبود از چیزی عکس بگیرم.
« اون موقع ها نگهبانی این قدر بزرگ نبود. یه سلامیمیکردیم و می اومدیم تو. دو چرخهمون رو میگذاشتیم اونجا. پیداست از این پنجره. استاند دو چرخهها... بیشتر وقت ها البته با اتوبوس های بدفورد خاکستری میاومدیم و میرفتیم. یک اتوبوس دربست مخصوص ما بیست سی نفر بود.»
« چه سالی بود؟»
« شما یکی احتمالاً به دنیا نیومده بودی. نگهبان یه نفر بود. به نظرم مشد حسین نامی بود. بعضی وقت ها، بیشترش شب ها البته...»
باز زنگ خورد. احمد بود و یادآوری کرد که دیرمان شدهاست. به نگهبان اصرار کردم. خواستم با رئیساش حرف بزند. گفتم بگوئید میهمان نفت و داستان هستم. شاگرد قدیمی همین هنرستان. بگوئید می خواهم چند تا عکس بگیرم. حداقل دو سه تا. در یا پنجره. میتوانید بیایید دنبالم. شماره گرفت و با یکی حرف زد و اشاره کرد که برویم. خواستم یکی بگیرم از روبه رو. از برج آجری ساعت که هنوز هم همانطور خودمانی می زد. ترسیدم عصبانی بشود و دوربین را بگیرد. در ورودی ساختمان هنرستان را نشانش دادم؛ روبه رو را که ورودی اصلی دانشکده بود. راهرو سر پوشیده به ساختمانی دیگری میرسید و در طبقه بالا اتاق رسم فنی بود. دست پر از مویی در آستین کوتاه سفید پیرهن و کراوات در را باز نگه میداشت تا دختری با کفش پاشنهدار و دامن کوتاه و کتابهای زیر بغل پا داخل راهرو بگذارد. هیجده سالم بود؛ با واکس کفش و اتوی پیرهن و شلوار. با خط کش محاسبه و جعبه رسم مفصل و کتاب قطوری به زبان انگلیسی. دل دخترهای سر ایستگاههای اتوبوس را میبردیم همه.
این بار جمشید بود. دم اتاق رئیس حراست بودیم . قطع کردم. یکی نشسته بود پشت کامپیوتر و با آنتن بی سیم روی کیبورد تق تق میکرد.
« توضیح بدهم؟»
گفتم که محصل همین هنرستان بودهام. شاگرد زرنگ ها را قبول میکردند. کنکور داشت برای خودش. قرار بود برویم سربازی و برگردیم کارمند فنی پالایشگاه بشویم. رفتیم و ماندیم و سر از تهران و دانشگاههای آنجا در آوردیم. سی و پنج سال گذشته حالا. سی و پنج سال یعنی چی؟ یعنی چهقدر؟ برگشتیم حالاکه بنویسیم، که بخوانیم. گفتم بیایم اینجا برای خودم اما... نمیگذارند یک عکس ساده بگیرم. حتی سنگ و آجر و آهن زنگ زده و اسفالت هم قدغن کردهاند. تو فکر هستم که در جلسه افتتاحیه امروز، آن وقتی که نوبت من است جلوی کلهگندههای شهر گله کنم یا حتی به جای آنکه داستان خودم را بخوانم داستان شماها و اینجا را تعریف کنم.
« دلخور نمیشید شما؟ یا چی مثلاً تکذیب بکنید که نه، نگفتیم؟»
یکی دیگر داخل شد، چاق و مسن. نفر اصلیتر بود انگار. حرف ها را کم و بیش عین نوار تکرار کردم. بازهم همان جواب. همان مجوز و همآهنگی و نامه و یک هفته وقت از قبل.
« جایی بگم اشکال نداره از نظر شما؟ »
تلخ نبود. با احترام حرف میزد. مثل این که بداند حق با من است. مثل این که فقط خواسته باشد دستور را مو به مو اجرا کند. به نظرم وسط حرف هایش المامور و معذور هم گفت. تلفن زنگ زد. گفتم توی اتاق رئیسام. گفتم سه دقیقه دیگر دم در هستم؛ بروید تا فلکه دور بزنید. سرو ته کنید رسیدهام. اشاره کردم و سرم را بردم نزدیک گوش رئیس، یعنی حرفی دارم که باید به خودش تنها بزنم. ملایم بازویش را هم فشار دادم و با هم از اتاق بیرون رفتیم. نگهبان با فاصله کمی دنبالمان آمد. همه چیز خوب و آرام بود.
چند دقیقه بعد داشتم به سرعت خودم را بهدم در میرساندم. گرما هرسهتاشان را کلافه کرده بود. بعداً فهمیدم برادر جمشید چهقدر نگران حال همسرش بوده. خبرش کرده بودند که باید فوری خودش را برساند بیمارستان. چند بار معذرت خواهی کردم و سه لیوان پشت سر هم آب سرکشیدم. احمد گفت نگران شدند که مبادا...جمشید گفت گفتیم دوربین را گرفتند حتماً.
« گرفتی عکس؟»
« نه ولی...»
دوربین را بالا نگه داشتم و تکان دادم یعنی اینجاست.
بعدازظهر و دو روز بعداز آن، حین میزگردها و داستان خوانیها و سر ناهار و شامها چندبار آمد روی زبانم که بگویم. گفتم که وسط حرف های تند و تند راست و دروغ من یکیشان پرسید احمدزاده را میشناسید؟ گفتم اگر اسم کوچکاش حبیب است بله. از دور البته و این که فقط داستان نویس است. گفت سرهنگ ما بوده یک وقتی. گفتم اگر او بود بازهم میگفتید مجوز؟ چون که سرهنگ است فقط یا چون که شاید داستانهایش را دوست دارید؟ لابد او اصلاً احتیاج به دیدن این جاها ندارد. گفتم مرتب بی سیم اش را دست به دست میکرد و به صفح مانیتور خیره میشد.
« فرض کنید من هم داستاننویس، مثل آقای احمدزاده. چهطور میتونم از چیزی بنویسم که اجازه ندارم حتی ازش یک عکس ناقابل هنری پنری بندازم؟»
از پله ها و پاگردهای شکسته و کهنه می گذریم و پا داخل سالن کوچک طبقه بالای فرودگاه می گذاریم. چندتایی از عکس ها را نشانشان میدهم. سفر تمام شده است و ما سه نفر اصفهانی را دو ساعتی زودتر از باقی راه انداختهاند که برگردیم. فوکر صد نیم ساعت دیگر میپرد. تلویزیون افسانه جومونگ را پخش میکند. صحنهای است که او و افرادش بعداز تحمل راه طولانی سوار قایق ها هستند و سربازان تسو از فاصله دوری به آنها تیر میاندازند. تیرها تا لب قایقها میرسند و در آب میافتند. حالا نوبت جومونگ شده که تیرهایش را تا آن طرف رودخانه و تا سر و سینه سربازهای تسوی خشمگین پرتاب کند.
احمد و جمشید سراغ باقی عکس ها را میگیرند. قول میدهم برایشان بفرستم. فکر میکنم به محض آن که به اصفهان رسیدم این کار را بکنم؛ یا حداکثر وقتی برگشتم به سفینه خودم. از این واجب تر نوشتن در باره آن سه عکسی است که جای دیگری ذخیرهشان کردهام. حواسم را کامل از جومونگ بر میدارم و لب تاپ را کمی میچرخانم به سمتی که تنها خودم بتوانم ببینم.
« دم در ورودی، برای همکارانتون مفصل توضیح دادم. نگهبانی به این بزرگی نبود؛ اینهمه آدم و دم و دستگاه. عکس یادگاری دارم با در. با چند تا از نخلهای محوطه. دم دستشویی نشستهایم با باقی بچهها. با معلمها و رئیس هنرستان هم دارم. چندتایی هم تو زمین والیبال که اون پشت بود. هست؟ چهل سال گذشته میپرسم. هست هنوز؟ دراز می کشیدیم روی نیمکت های چوبی و آسمون رو نگاه میکردیم.»
خیلی خشک و رسمی نگاهم کرد.
« پونزده سالم بود که پا گذاشتم اینجا. بعداز یکجور کنکور سخت، از شلوغی کلاسهای چهل پنجاه نفری دبیرستان فرخی و رازی خلاص شده بودیم و هرکدوم یه نیمکت و صندلی جداگانه داشتیم. همه چیز برق میزد از تمیزی. کفپوشهای چوبی واکسخورده و خوشبوکنندههای عالی انگلیسی! پول ماهیانه میگرفتیم. کارت کارمندی داشتیم. می رفتیم باشگاه و استخر. زمین جیرجیر میکرد زیر پاهامون. گاهی میاومدیم بیرون از کلاس و قاچاقی یه نخ سیگار شریکی دود می کردیم. یادم نمی آد گرمم شده باشه یا سردم مثلاً. یادم نمی آد از شرجی و گرد و خاک غصه خورده باشم. این جور چیزها هیچ یادم نیست.»
« خْب بله... ولی با این حال عکاسی ممنوع است. دستور جدید از بالاست.»
وقتی گفتم گاهی وقتها دو چرخهام را میآوردم با خودم و روی این استاند کنار درب ورودی میزدم بالا و دلم خوش بود بیست دقیقه زنگ تفریح سوار میشوم و دوری میزنم تو خیابان های بوارده شمالی و سر و گوشی آب میدهم بلکه دختری روی صندلی بزرگ تاب رنگی توی باغچه چمن خانه کارمندیشان نشسته باشد و دامن اش کمی بالا رفته باشد و ساق پای برهنهاش برق بزند از سفیدی، لبخندی زد و گفت:
« چیزی که تو این آبادان زیاده استاند دوچرخه. دم هر باشگاهی و اداره ای هست. میتوانید هزارتا عکس بگیرید بی هیچ دردسر و اجازه. »
گفتم یک چیز دیگر هم هست و بلافاصله توضیح دادم وقتی سال دوم یا سوم هنرستان بودیم، با چندتا از بچههای دیگر که همگیمان شاگرد زرنگ های کلاس هم بودیم تصمیم گرفتیم سئوال های ریاضی امتحان ثلث را بدزدیم. فقط برای این که حال معلم تهرانیمان را بگیریم. قرار گذاشتیم و یکیمان که حالا مدیر یک کارخانه بزرگ تو شهرک صنعتی اصفهان است گفت روز قبل از امتحان، آخر از همه بیرون میآید، حواس نگهبان را پرت میکند و یکی از پنجرهها را باز میگذارد که شب برگردیم توی ساختمان. گفتم دارم فکر میکنم مگر آن وقت ها چهقدر لاغر و باریک بودیم که میتوانستیم از داخل شبکه حفاظ پنجره به این کوچگی رد بشویم؟
« واقعاً رفتید دزدی سئوال امتحان از دفتر مدرسه ؟»
گفتم نمیخواستم بگویم؛ هرچند حالا دیگر چهل سال گذشته ازش و طرف هم الان سی سالی هست اینجا نیست و برای خودش نوه داری میکند، اما راستش عکسی که میخواهم بگیرم و واقعاً خیلی لازم اش دارم، لازم اش دارم که بفرستم برایش که بگویم این همآنجایی که گاهی شب ها میآمدیم باهم و روی دو سهتا پلهی دم درش مینشستیم و حرف میزدیم و حرف میزدیم و هیچ کس کاری به کارمان نداشت و نمیپرسید شما که شاید...
« شاید چی؟ محرم نیستید؟ البته دانشجوهای ما هم همین طورند. ساعتها مینشینند روی چمن این روبه رو و از آینده و این حرف ها با هم پچ پچ می کنند!»
گفتم اگر راست راستش را بگویم میگذاری بگیرم و بروم؟ میگذاری؟ که بروم و اصلاً به محضی که برگشتم اصفهان...
ایستاد. انگشت های شستش را از دو طرف به کمربند پهن اش قلاب کرد و نگاه کمی خودمانی تر انداخت به من که دوربین را از جلدش بیرون آورده بودم.
« برای خودم هم هست. اصلاً برای خودِ خودم می خوام ! میاومدیم؛ دم دمای غروب یا اول شب. به نگهبان دم در سلام کوتاهی میکردیم و آروم، طوری که انگار هیچ عجلهای نداشتیم دست تو دست هم قدم میزدیم تا پشت ساختمون. کتابی چیزی هم باهامون بود. مینشستیم روی پلههای دم در پشتی که میدونستم هیچ وقت خدا باز نمیشه. سه تا پله بود و یک جای صاف کوچک. اونقدر که از اینطرف و اونطرف دیده نمیشدیم.»
گفتم. گفتم و لبخندی هم چاشنی جملههای آخرم کردم. نگاه دقیقتری انداخت به چشمهایم که شاید فکر کرد نمی برداشته بودند از حرفی، اسمی، بویی، و انگشتهای دستاش را بالاو پائین کرد روی شکماش و نشان داد که سهتا و باز تکانشان داد که یعنی فقط سهتا و با چشم و ابرو اشاره کرد به نگهباناش که بیاید همراهم. سه نفری لبخند زدیم و به هم نگاه کردیم. مثل وقتیکه ساعتهاست بلند بلند از خاطره خوب و دوری حرف میزنیم.
امروز یکشنبه است و حالا که دارم این یادداشت را مینویسم حدود نیمه شب و کمی مانده به اولین دقایق روز بیست و دوم تیرماه. درطول سالهای گذشته، هر بار در بساط دست دوم فروشیها به ردیف یا ستونی از کتابهای درسی برخوردهام بلافاصله یادم به کتاب تاریخ ادبیات معاصر نگارش محمدحقوقی افتاده است که دو سالی پیش از انقلاب خواندم ولی مثل خیلی چیزها، خصوصاً کتابهای خوب دیگر، گمش کردم. هربار هم فکر کردهام اگر پیدایش کنم و اگر حتی یک دقیقه بیشتر وقت نداشته باشم که نگاهی به آن بیندازم، میتوانم به دغدغهای که سی سال همراهم بوده پایان بدهم. دغدغهای که حقیقتاً همهی این سیسال گوشه ذهنم بوده است. امروز اما، گویی وقتاش رسیده بود که نقطه پایانی بردارم و بگذارم در آخر ماجرایی که خواهم گفت. اما دیدم، بدون آنکه چیزی در این باره بنویسم راضی نمیشوم. به ویژه که حقوقی تازه درگذشته است و شاید بازگویی این ماجرا، در پس پشت آنچه ممکن است در نگاه اول به نظر برسد، بیشتر از هرچیز حاکی از همنشینی سیسال گذشته و سال های آیندهی من و او باشد. شاید هم نوع بخصوصی خاطره و یادبود یا بزرگداشت که جایش البته همه جا نیست. اما یکی از آن چندین باری که جستجوی این کتاب خاص حقوقی به موضوع اصلی توجه ساعت ها و روزهایی تبدیل شد سه یا چهار سال پیش بود. انگار برای گردشی در حاشیه زاینده رود، سوار اتوبوس بودم که دیدم از جایی از آن طرف چهارباغ پراز آدم و ماشین اریب به اینطرف میآید و با موهای بلند خاکستریاش در باد دم غروب پائیز، درست شبیه عکسی بود که به تازگی روی جلد مجله پاپریک دیده بودم. بعدتر فهمیدم آنجا، ساختمان چهار پنج طبقهای است که دفتر مجله زندهرود در یکی از طبقات فوقانیاش قرار دارد و آن عصر هم حتماً عصر یک روز سهشنبه بود که جمع زندهرودیها نشست هفتگی دارند. این اولین و تنها باری بود که حقوقی را دیدم. دهها بار دیگر حقوقی را فقط خواندم و شنیدم. اما امروز واقعاً روز او بود؛ یکشنبه بیست و یکم تیرماه در اصفهان. بعداز پرسوجو از کسانی که احتمال میدادم کتاب را داشته باشند و سرانجام با راهنمایی یکی از آنها که دبیر بازنشسته است به آرشیو مرکز تحقیقات معلمان اصفهان راهی پیدا کردم. این تنها جایی بود که دوستم امیدوار بود بتوانم کتاب را پیدا کنم. جستجو ساعتی طول کشید و همانوقتی که داشتیم ناامید میشدیم با کمک یکی از مسئولین آرشیو، کتاب را یافتیم که گفتهاند جوینده یابنده است. باقی کار را بلد بودم و میدانستم چه میخواهم. آنرا برگ زدم و خیلی زود صفحه مورد نظرم را پیدا کردم. گفتند امکان امانت دادن کتاب برای طولانی مدت را ندارند اما میشد برای یک شب کتاب را به خانه برد که نخواستم. تنها خواهش کردم از روی جلد کتاب و صفحه صدو سی هفت آن که در کمتر از یک دقیقه پیدایش کرده بودم تصویری داشته باشم. کار به سادگی انجام شد، انگار تمام این مدت آب در کوزه بوده باشد و من...
حالا، اما، شاید در این دقایق نخست بامداد دوشنبه، که هیجان این جستجو تا اندازه زیادی فرو نشسته است، بهتر بتوانم به توضیح بیشتر موضوع بپردازم.
حدود یک سالی از انقلاب گذشته بود و به نظرم سر چهارراه ولی عصر تهران، در صد قدمی ساختمان تئاتر شهر ایستاده بودم. حدود ظهر بود. تب و تاب گروهها و طرفدارانشان و بحثهای خیابانی و خوشحالی و دلخوریهای متداول بین دوستان، به خاطر مواضع متضاد سیاسی که میگرفتند بالا بود. همه میخواستند بدانند دوستی که مثلاً چند ماهی ندیده بودند و تصادفاً سر راهشان سبز میشد هوادار کدام گروه و سازمان و حزب است و در باره اوضاع و اخبار روز چه فکر میکند.
همانوقت بود که دوست قدیمی خودم مجید را دیدم. مجیدی که میگویم همین مجید درخشانی است که حالا به یکی از نوازندگان چیرهدست تار و سهتار تبدیل شده و نقشاش به عنوان آهنگساز و رهبر ارکستر در اثر معروف « در خیال » برای همه آشناست. مجید آنموقع هم دست فعالی در موسیقی داشت و از اعضا یا همراهان گروه شیدا بود. گروهی که به سرپرستی محمدرضا لطفی آوازه غریبی پیدا کرده بود. ترانه معروف « شب است و چهره ی میهن سیاهه/ نشستن در سیاهی ها گناهه...» را که یادتان هست!
همراه مجید، خانم جوانی هم بود، بیست یا بیست و یکی دو ساله، با شلوار جین آبی و پیرهن آستین کوتاه پسرانه. در کمتر از دقیقهای حرفهای من و مجید به همان جایی رسید که معمول آنروزها بود. اما تا دیدیم حوصله خانم جوان دارد سر میرود دو تایی کوتاه آمدیم و خندیدیم که گور پدر هر چه سیاست است و به نظرم او، شاید هم من، پیشنهاد نهار دادیم. کجا؟ معلوم است دیگر، یک جای دانشجویی. هم من و هم مجید و هم انگار آن خانم که بعدتر فهمیدم نامش یلدا است دانشجو بودیم. بهترین جای دانشجویی که میشناختیم سلف سرویسی بود در زیرزمینی در خیابان انقلاب و وسط راستهی کتاب فروشیهای روبهروی دانشگاه تهران و ارزانترین غذایی که سراغ داشتیم کشک و بادمجان بود.
سینیهامان را برداشتیم و با بشقاب و لیوان و قاشق و چنگال شلوغش کردیم و پشت میزی، روبهروی هم نشستیم. از کارهای تازه همدیگر پرسیدیم. از چیزهایی که خوانده بودم گفتم. از کارهایی که در گروههای شیدا و عارف انجام میشد گفت. از علیزاده و لطفی و البته شجریان. هر جا صحبت از این گروه هنرمندان میشد نام هوشنگ ابتهاج هم به میان میآمد که آمد و مجید از خیلی چیزهای شخصی اینها خبر داشت. خبرهایی اینجوری هم همیشه جذابیتهای خودش را دارد. شاید به همین دلیل بود که ناگهان، خیلی بد و بیپروا، از او پرسیدم:
« ببینم راستی دختر ابتهاج کور است؟»
مجید و دوست همراهش که سرشان پائین بود و با بشقاب غذاشان ور میرفتند ناگهان سر بلند کردند و کمیعقب نشستند. مجید زد زیر خنده و خیلی دستپاچه گفت:
« نه! چه طور مگر؟»
شرمنده از صراحت لهجهای که در سئوالم بود سعی کردم موضوع را عادی و بدیهی نشان بدهم تا شاید گفتگومان از تکان لحظه قبل بیفتد. گفتم:
« یکجایی خواندم که خودم هم تعجب کردم. »
مجید نگاهی به خانم جوان انداخت و گفت:
« حتماً اشتباه خواندهای. »
اصرار کردم که نه و گفتم:
« اشتباه نمیکنم. حقوقی گفته، یعنی نوشته. توی کتابی که برای بچههای سال سوم دبیرستان نوشته گفته که دختر ابتهاج نابیناست.»
از جایگزینی « نابینا» با « کور» حالم کمی بهتر شد. یلدا اما همچنان به گفتگوی ما توجه دقیق داشت و به نظرم لبخندی هم میزد که مجید این بار گفت:
« حتماً اشتباه میکنی. هرکس گفته یا نوشته باشد اشتباه است. ابتهاج یک دختر بیشتر ندارد و آن هم همین خانم است که میبینی. همین یلدا؛ اگر قرار است کسی کور باشد لابد باید همین خانم باشد که...»
نگاهی از سر شرمندگی به خانم جوان انداختم. حتماً همانوقت با اشاره سر تایید کرده بود که دختر ابتهاج است و یکی یکدانه فرزند او. ادامه دادم:
« باور کنید یکجایی خواندهام. مطمئن هستم در کتاب حقوقی بود. حتی یادم هست به غزل معروف آقای سایه اشاره کرده بود. آنجا که میگوید دو چشم مرا نشانه گرفت. توی توضیحات آمده...»
باقی وقت را یادم نیست چهطور گذراندیم. دلم میخواست همانوقت کتاب را داشتم و به هر دوشاننشان میدادم. یادم نمیرود که یکی دوبار دیگر به شوخی اشارهای کردند. بعدها هم که شنیدم مجید داماد ابتهاج شده و همراه همسرش به اروپا رفته فکر کردم شاید روزی در آینده دور فرصتی پیش خواهد آمد که از خجالت آن دیدار در ظهر، در آن سلف سرویس زیر زمینی مقابل دانشگاه تهران که غذای دانشجویی داشت در میآیم. با گذشت سالها، از اطمینانی که در حین آن گفتگو داشتم کاسته شد. کمکم فکر کردم کلمات را اشتباه دیده و خواندهام. بیست و چند سال بعد هم که باز مجید را دیدم اصلاً حرفی از آن موضوع پیش نکشیدم، بیشتر از آن جهت که خبرهای خوبی از ادامه زندگی مشترک مجید و یلدا نشنیده بودم. اما مرگ حقوقی، ضربه کاری بود. انگیزهای شد که هر طور شده بروم و کتاب را پیدا کنم.
شاید این رازی باشد که حقوقی حقیقتاً از آن آگاه بوده؛ رازی که احتمالاً ابتهاج فقط به او گفته و به دلیلی نخواسته دخترش بداند. شاید بعد از آن دیدار، دختر از پدر پرسیده و او توضیحی داده که یلدا را قانع کرده است. شاید فقط یک اشتباه بوده باشد؛ یک جابه جایی کوچک در متن. شاید برداشتی داستانی بوده باشد از واقعهای که میتوانست فقط در شعر ابتهاج اتفاق بیفتد؛ یک حادثه شعری، یک تخیل محض.
امروز اگر چه یقین پیدا کردم سی و چند سال پیش آن نکته را درست دیده و خوانده بودم اما احساس میکنم موضوع به گونه دیگری ناتمام باقی ماند. اینکه حقوقی نیست گره شعری یا داستانی یا تفسیری غزل ابتهاج را باز کند. همچنان که نیست شعری بگوید و یا درباره شعر و شاعران دیگری بنویسد. اما، مطمئن هستم مثل همه سی سال گذشته، از امروز هم هر بار نام محمدحقوقی را بشنوم یا چیزی از او یا درباره او بخوانم و بشنوم به جز مرثیه برای رباباش که از جوانی برایم ماندگار شده، داستانی را هم که شرح دادم به یاد میآورم. شاید اینطور، حقوقی، در نظر من یکی، زنده تر از خیلی شاعران و نویسندگانی باشد که این سالها با کاروان مرگ از پی هم رفتهاند و دیگر نیستند. زندهتر، و حتی درست شبیه حقوقی آن عصری که موهای بلند خاکستریاش روی پائیز چهارباغ شلوغ میرقصید.
*
این یادداشت در یکی از شمارههای فصلنامه زندهرود در سال ۸۸ درآمد. تا آن موقع و مدتی بعد نکتهی تازهای نبود که به آن اضافه کنم. اما...
چندی پیش در منزل یکی از دوستان حرف از این ماجرا پیش آمد. دوستم نقل کرد که یکی دوسال قبل در مجلس میهمانی خصوصی با حضورجناب ابتهاج مورد تاسف بارو به شدت متاثرکنندهای توسط ایشان نقل شده و آن نابینایی فرزند پسرایشان بود.
این که گفته بودند در زمانی هم که کودک چندساله بوده در سفری به اروپا (پاریس ) و دراطراف برج ایفل پدر دردمندی دنبال چشمهای مصنوعی گم شده فرزندش می گشته و...
و این که گاهی دریای اشک هم کفایت نمی کند!
بازی روزگار...بازی غمبار روزگار.