امروز یکشنبه است و حالا که دارم این یادداشت را مینویسم حدود نیمه شب و کمی مانده به اولین دقایق روز بیست و دوم تیرماه. درطول سالهای گذشته، هر بار در بساط دست دوم فروشیها به ردیف یا ستونی از کتابهای درسی برخوردهام بلافاصله یادم به کتاب تاریخ ادبیات معاصر نگارش محمدحقوقی افتاده است که دو سالی پیش از انقلاب خواندم ولی مثل خیلی چیزها، خصوصاً کتابهای خوب دیگر، گمش کردم. هربار هم فکر کردهام اگر پیدایش کنم و اگر حتی یک دقیقه بیشتر وقت نداشته باشم که نگاهی به آن بیندازم، میتوانم به دغدغهای که سی سال همراهم بوده پایان بدهم. دغدغهای که حقیقتاً همهی این سیسال گوشه ذهنم بوده است. امروز اما، گویی وقتاش رسیده بود که نقطه پایانی بردارم و بگذارم در آخر ماجرایی که خواهم گفت. اما دیدم، بدون آنکه چیزی در این باره بنویسم راضی نمیشوم. به ویژه که حقوقی تازه درگذشته است و شاید بازگویی این ماجرا، در پس پشت آنچه ممکن است در نگاه اول به نظر برسد، بیشتر از هرچیز حاکی از همنشینی سیسال گذشته و سال های آیندهی من و او باشد. شاید هم نوع بخصوصی خاطره و یادبود یا بزرگداشت که جایش البته همه جا نیست. اما یکی از آن چندین باری که جستجوی این کتاب خاص حقوقی به موضوع اصلی توجه ساعت ها و روزهایی تبدیل شد سه یا چهار سال پیش بود. انگار برای گردشی در حاشیه زاینده رود، سوار اتوبوس بودم که دیدم از جایی از آن طرف چهارباغ پراز آدم و ماشین اریب به اینطرف میآید و با موهای بلند خاکستریاش در باد دم غروب پائیز، درست شبیه عکسی بود که به تازگی روی جلد مجله پاپریک دیده بودم. بعدتر فهمیدم آنجا، ساختمان چهار پنج طبقهای است که دفتر مجله زندهرود در یکی از طبقات فوقانیاش قرار دارد و آن عصر هم حتماً عصر یک روز سهشنبه بود که جمع زندهرودیها نشست هفتگی دارند. این اولین و تنها باری بود که حقوقی را دیدم. دهها بار دیگر حقوقی را فقط خواندم و شنیدم. اما امروز واقعاً روز او بود؛ یکشنبه بیست و یکم تیرماه در اصفهان. بعداز پرسوجو از کسانی که احتمال میدادم کتاب را داشته باشند و سرانجام با راهنمایی یکی از آنها که دبیر بازنشسته است به آرشیو مرکز تحقیقات معلمان اصفهان راهی پیدا کردم. این تنها جایی بود که دوستم امیدوار بود بتوانم کتاب را پیدا کنم. جستجو ساعتی طول کشید و همانوقتی که داشتیم ناامید میشدیم با کمک یکی از مسئولین آرشیو، کتاب را یافتیم که گفتهاند جوینده یابنده است. باقی کار را بلد بودم و میدانستم چه میخواهم. آنرا برگ زدم و خیلی زود صفحه مورد نظرم را پیدا کردم. گفتند امکان امانت دادن کتاب برای طولانی مدت را ندارند اما میشد برای یک شب کتاب را به خانه برد که نخواستم. تنها خواهش کردم از روی جلد کتاب و صفحه صدو سی هفت آن که در کمتر از یک دقیقه پیدایش کرده بودم تصویری داشته باشم. کار به سادگی انجام شد، انگار تمام این مدت آب در کوزه بوده باشد و من...
حالا، اما، شاید در این دقایق نخست بامداد دوشنبه، که هیجان این جستجو تا اندازه زیادی فرو نشسته است، بهتر بتوانم به توضیح بیشتر موضوع بپردازم.
حدود یک سالی از انقلاب گذشته بود و به نظرم سر چهارراه ولی عصر تهران، در صد قدمی ساختمان تئاتر شهر ایستاده بودم. حدود ظهر بود. تب و تاب گروهها و طرفدارانشان و بحثهای خیابانی و خوشحالی و دلخوریهای متداول بین دوستان، به خاطر مواضع متضاد سیاسی که میگرفتند بالا بود. همه میخواستند بدانند دوستی که مثلاً چند ماهی ندیده بودند و تصادفاً سر راهشان سبز میشد هوادار کدام گروه و سازمان و حزب است و در باره اوضاع و اخبار روز چه فکر میکند.
همانوقت بود که دوست قدیمی خودم مجید را دیدم. مجیدی که میگویم همین مجید درخشانی است که حالا به یکی از نوازندگان چیرهدست تار و سهتار تبدیل شده و نقشاش به عنوان آهنگساز و رهبر ارکستر در اثر معروف « در خیال » برای همه آشناست. مجید آنموقع هم دست فعالی در موسیقی داشت و از اعضا یا همراهان گروه شیدا بود. گروهی که به سرپرستی محمدرضا لطفی آوازه غریبی پیدا کرده بود. ترانه معروف « شب است و چهره ی میهن سیاهه/ نشستن در سیاهی ها گناهه...» را که یادتان هست!
همراه مجید، خانم جوانی هم بود، بیست یا بیست و یکی دو ساله، با شلوار جین آبی و پیرهن آستین کوتاه پسرانه. در کمتر از دقیقهای حرفهای من و مجید به همان جایی رسید که معمول آنروزها بود. اما تا دیدیم حوصله خانم جوان دارد سر میرود دو تایی کوتاه آمدیم و خندیدیم که گور پدر هر چه سیاست است و به نظرم او، شاید هم من، پیشنهاد نهار دادیم. کجا؟ معلوم است دیگر، یک جای دانشجویی. هم من و هم مجید و هم انگار آن خانم که بعدتر فهمیدم نامش یلدا است دانشجو بودیم. بهترین جای دانشجویی که میشناختیم سلف سرویسی بود در زیرزمینی در خیابان انقلاب و وسط راستهی کتاب فروشیهای روبهروی دانشگاه تهران و ارزانترین غذایی که سراغ داشتیم کشک و بادمجان بود.
سینیهامان را برداشتیم و با بشقاب و لیوان و قاشق و چنگال شلوغش کردیم و پشت میزی، روبهروی هم نشستیم. از کارهای تازه همدیگر پرسیدیم. از چیزهایی که خوانده بودم گفتم. از کارهایی که در گروههای شیدا و عارف انجام میشد گفت. از علیزاده و لطفی و البته شجریان. هر جا صحبت از این گروه هنرمندان میشد نام هوشنگ ابتهاج هم به میان میآمد که آمد و مجید از خیلی چیزهای شخصی اینها خبر داشت. خبرهایی اینجوری هم همیشه جذابیتهای خودش را دارد. شاید به همین دلیل بود که ناگهان، خیلی بد و بیپروا، از او پرسیدم:
« ببینم راستی دختر ابتهاج کور است؟»
مجید و دوست همراهش که سرشان پائین بود و با بشقاب غذاشان ور میرفتند ناگهان سر بلند کردند و کمیعقب نشستند. مجید زد زیر خنده و خیلی دستپاچه گفت:
« نه! چه طور مگر؟»
شرمنده از صراحت لهجهای که در سئوالم بود سعی کردم موضوع را عادی و بدیهی نشان بدهم تا شاید گفتگومان از تکان لحظه قبل بیفتد. گفتم:
« یکجایی خواندم که خودم هم تعجب کردم. »
مجید نگاهی به خانم جوان انداخت و گفت:
« حتماً اشتباه خواندهای. »
اصرار کردم که نه و گفتم:
« اشتباه نمیکنم. حقوقی گفته، یعنی نوشته. توی کتابی که برای بچههای سال سوم دبیرستان نوشته گفته که دختر ابتهاج نابیناست.»
از جایگزینی « نابینا» با « کور» حالم کمی بهتر شد. یلدا اما همچنان به گفتگوی ما توجه دقیق داشت و به نظرم لبخندی هم میزد که مجید این بار گفت:
« حتماً اشتباه میکنی. هرکس گفته یا نوشته باشد اشتباه است. ابتهاج یک دختر بیشتر ندارد و آن هم همین خانم است که میبینی. همین یلدا؛ اگر قرار است کسی کور باشد لابد باید همین خانم باشد که...»
نگاهی از سر شرمندگی به خانم جوان انداختم. حتماً همانوقت با اشاره سر تایید کرده بود که دختر ابتهاج است و یکی یکدانه فرزند او. ادامه دادم:
« باور کنید یکجایی خواندهام. مطمئن هستم در کتاب حقوقی بود. حتی یادم هست به غزل معروف آقای سایه اشاره کرده بود. آنجا که میگوید دو چشم مرا نشانه گرفت. توی توضیحات آمده...»
باقی وقت را یادم نیست چهطور گذراندیم. دلم میخواست همانوقت کتاب را داشتم و به هر دوشاننشان میدادم. یادم نمیرود که یکی دوبار دیگر به شوخی اشارهای کردند. بعدها هم که شنیدم مجید داماد ابتهاج شده و همراه همسرش به اروپا رفته فکر کردم شاید روزی در آینده دور فرصتی پیش خواهد آمد که از خجالت آن دیدار در ظهر، در آن سلف سرویس زیر زمینی مقابل دانشگاه تهران که غذای دانشجویی داشت در میآیم. با گذشت سالها، از اطمینانی که در حین آن گفتگو داشتم کاسته شد. کمکم فکر کردم کلمات را اشتباه دیده و خواندهام. بیست و چند سال بعد هم که باز مجید را دیدم اصلاً حرفی از آن موضوع پیش نکشیدم، بیشتر از آن جهت که خبرهای خوبی از ادامه زندگی مشترک مجید و یلدا نشنیده بودم. اما مرگ حقوقی، ضربه کاری بود. انگیزهای شد که هر طور شده بروم و کتاب را پیدا کنم.
شاید این رازی باشد که حقوقی حقیقتاً از آن آگاه بوده؛ رازی که احتمالاً ابتهاج فقط به او گفته و به دلیلی نخواسته دخترش بداند. شاید بعد از آن دیدار، دختر از پدر پرسیده و او توضیحی داده که یلدا را قانع کرده است. شاید فقط یک اشتباه بوده باشد؛ یک جابه جایی کوچک در متن. شاید برداشتی داستانی بوده باشد از واقعهای که میتوانست فقط در شعر ابتهاج اتفاق بیفتد؛ یک حادثه شعری، یک تخیل محض.
امروز اگر چه یقین پیدا کردم سی و چند سال پیش آن نکته را درست دیده و خوانده بودم اما احساس میکنم موضوع به گونه دیگری ناتمام باقی ماند. اینکه حقوقی نیست گره شعری یا داستانی یا تفسیری غزل ابتهاج را باز کند. همچنان که نیست شعری بگوید و یا درباره شعر و شاعران دیگری بنویسد. اما، مطمئن هستم مثل همه سی سال گذشته، از امروز هم هر بار نام محمدحقوقی را بشنوم یا چیزی از او یا درباره او بخوانم و بشنوم به جز مرثیه برای رباباش که از جوانی برایم ماندگار شده، داستانی را هم که شرح دادم به یاد میآورم. شاید اینطور، حقوقی، در نظر من یکی، زنده تر از خیلی شاعران و نویسندگانی باشد که این سالها با کاروان مرگ از پی هم رفتهاند و دیگر نیستند. زندهتر، و حتی درست شبیه حقوقی آن عصری که موهای بلند خاکستریاش روی پائیز چهارباغ شلوغ میرقصید.
*
این یادداشت در یکی از شمارههای فصلنامه زندهرود در سال ۸۸ درآمد. تا آن موقع و مدتی بعد نکتهی تازهای نبود که به آن اضافه کنم. اما...
چندی پیش در منزل یکی از دوستان حرف از این ماجرا پیش آمد. دوستم نقل کرد که یکی دوسال قبل در مجلس میهمانی خصوصی با حضورجناب ابتهاج مورد تاسف بارو به شدت متاثرکنندهای توسط ایشان نقل شده و آن نابینایی فرزند پسرایشان بود.
این که گفته بودند در زمانی هم که کودک چندساله بوده در سفری به اروپا (پاریس ) و دراطراف برج ایفل پدر دردمندی دنبال چشمهای مصنوعی گم شده فرزندش می گشته و...
و این که گاهی دریای اشک هم کفایت نمی کند!
بازی روزگار...بازی غمبار روزگار.
سلام آقای عبدی.
مثل همیشه روان و جذاب نوشته بودید. من همیشه با خوندن نوشته های شما متوجه مرز واقعیت و تخیل نمیشم و این نشون دهنده هنر نویسندگی شما است. سپاس
سلام و متشکر.
شاد باش و شاد زی!
این مطلب را در همان زمان انتشار در این وبلاگ خواندم و خیلی بی تفاوت از آن گذشتم. این چند روز در حال خواندن یادنامه حقوقی هستم که زنده رود درآورده بود و شما هم در پانویس اشاره کردید. رسیدم به مطلب شما. دوباره خواندمش و یاد این پانویس افتادم.
داستان با آن پا نویس در این وبلاگ و بدون آن ، در آن مجله بسیار متفاوت است و پر آب چشم. ایکاش عکس آن صفحه از کتاب درسی که در زنده رود چاپ شده است را هم اینجا قرار میدادید. چون من بعد از خوانش مجدد فکر میکردم که حقوقی اشتباه کرده است، ولی عکس آن صفحه از کتاب گویای موضوع بود.
سپاس
کاملا حق با شماست. دسترسی به منبع نداشتم. هنوز هم ندارم. منظورم عکس از صفحات آن کتاب است. به محضی که ممکن شد چشم.