از تعداد قابل توجهی کتابهای نخوانده، چندتایی را کنار گذاشتم و قرار کردم با خودم همه را، به هر زور و زحمتی هست، در این پانزده بیست روز مانده تا آخر فروردین بخوانم. سال پیش همین موقعها حسابی درگیر نوشتن رمانی برای نوجوانان بودم که ناشر وعده داده همین روزها در میآید: روز نهنگ. بعداز آن دو رمان دیگر هم نوشتم و برای چاپ تحویل دادم. گویا سال نود و یک سال نوشتن من برای نوجوانان. « روز نهنگ »، «شکارچی کوسهی کر» و « هنگام لاکپشتها » محصول این سالند. سال نود و دو شاید، اینطور که از بهارش پیداست، سال فقط کتاب خواندن باشد!
از « آسمان خیس» بگویم که برای دومین بار می خواندم. مجموعه داستانی است از نویسندگان آلمانی که همت محمود حسینیزاد و نشر افق اسباب چاپ و نشر و خوانش آن را فراهم کرده. همهی داستانهای «یودیت هرمان» و چند نویسندهی دیگر آلمانی، از جمله «پتر اشتام» و «برنهارد شلینگ» و...را، چندباری خواندهام و احتمالاً در آینده هم خواهم خواند. داستانهای « آن زن در جایگاه بنزین » از «برنهارد شلینگ» و « عشق آری اسکارسون» از «هرمان» به نحو ماندگاری غم انگیزند. کندوکاوی هنرمندانهاند در فردیت آدمهایی که در کنار هم اما گاه به شدت تنهایند و اغلب با حسرت زمانهای از دست رفته، روزگار و روزمرگیهایشان را مرور میکنند و به امید آیندهای موهوم و مهآلود به روز و امروز تحملپذیر خود پشت پا میزنند. صحنهای از داستان «شلینگ»، آنجا که مرد از زن میخواهد اتومبیل را وسط بیابان متوقف کند و چمدان خود را از صندوق عقب برمیدارد و قدم در راهی مبهم و نامطئمن (مهمتر از آن بیبرگشت) میگذارد بسیار تاثیر گذار است.
« مرد پیاده شد، اتومبیل را دور زد، درِ سمت زن را باز کرد و اهرم کوچک بین در و صندلی را کشید. چمدان و کیفش را برداشت و گذاشتشان روی زمین. آمد کنار اتومبیل. در هنوز باز بود. زن سرش را بالا آورد و نگاهش کرد. مرد در را آرام و بیصدا بست، اما به نظرش آمد که در را به صورت زن کوبانده است. قدمی برداشت. نمیدانست که توان برای دومی هم داشت یا نه، دومی را که برداشت، نمیدانست برای بعدی و بعدی داشت یا نه. اگر میایستاد باید رو برمیگرداند، برمیگشت و سوار میشد. اگر هم زن نمیرفت، مرد نمیتوانست برود. مرد خواهش کرد، برو! برو! مرد وقتی رو گرداند که دیگر صدای اتومبیل را نمیشنید. اتومبیل هم در مه فرو رفته بود.» ص 97
«یودیت هرمان»، همچون در همهی داستانهایی که از او به فارسی ترجمه شده و رمان بسیار جذاب و تحسین شدهاش، «آلیس»، در داستان «عشق آری اسکارسون» میدرخشد. داستان در بستری از برف و یخبندان سرزمینی کمتر شناخته شده، جایی که تماشای نور قطبی، هرساله موقتاً عدهی بیشماری مردم را به خود فرا میخواند، روایت میشود. همه کارآکترهای اصلی، در وضعیتی گذرا، لختی از زندگی معمول خود دور میشوند و به امید یافتن شادی، به جهانی تصادفی و موقتی سرمیکشند و دل میسپارند. به « نور قطبی» انگار. ماده پرتاب شده در کهکشان، انبوهی از الکترونهای ناشناخته گداخته، خرده ستارهها و نمیدانم چه و چهها.» ص 177
اما داستان درخشان « نامه » از «پتراشتام»، راس دیگری از چند ضلعی دلچسب و تکان دهندهی قدرت داستانپردازی نویسندگان آلمانی مجموعهی« آسمان خیس » است. زنی پس از مرگ شوهرش، به بستهای از نامههای خصوصی او بر میخورد که خطاب به زنی دیگر نوشته شده و از عشقی پنهان حکایت دارند. سراسر داستان آغشته است به حس غبن و افسردگی عمیق زن از آگاهی بر چنین رابطهای بین همسرش (که جز وفاداری و مهربانی چیزی در او سراغ نداشت ) و زنی دیگر، زنی که او نمی شناسد و در پی کشف و شناختش هم نیست. پایان بندی داستان اما...
« رفت و نامهها را آورد. سعی کرد نامهها را بخواند و به مانفرد فکر نکند، خواندشان به عنوان شاهدی بر شوری که نه مانع میشناخت و نه فاصله. تمامشان را خواند، مچالهشان کرد و انداختشان در سطل زباله. برای اولین بار بعد از مدتها، بی آنکه به عدم وفاداریاش فکر کند، یاد مانفرد افتاد. به شادی زندگی مانفرد فکر کرد، به رفتار صبورانه و ملایمش و به طنزی که با خود داشت. به اُنسی که بینشان بود و به مهربانیاش فکر کرد و به اینکه چهقدر جایش خالی است. ناگهان احساس اطمینان کرد که رابطهشان هیچ کمبودی نداشت، که مانفرد نه به خاطر احساس کمبود به او خیانت کرده بود، بلکه به خاطر احساس زیادتر از معمول عشق و کنجکاوی و تحسینی که برای همهچیز و همهکس داشت، برای بچهها و حیوانها و برای طبیعت، برای کارش و برای تمام دنیا....» ص 198
یک بار شیوا مقانلو را برای حسن انتخاب و کارش در ترجمه « ژالهکُش » که نشر «چشمه» در آورده ستودهام. مجموعه داستان « آنها کم از ماهیها نداشتند » اما شش اثر از نوشتههای خود اوست که نشر «ثالث» در آورده است.
زمان داستانها امروز و کارآکترهای اصلی همگی زنند. حضور کمرنگ داستاننویس در جاهایی از داستانها، از ویژگیهای دیگر آنهاست.
« ...میشود هم از جزئیات رویارویی زنها گذشت، از کلیاتش هم؛ و زمان را خرد و خلاصه کرد. آنچه برای ما و شما و اهالی خوراب اهمیت دارد این است که...» ص 12
« این روایت با گفتهی عمو سالک در مورد شوهر مردهی نورا منافاتی ندارد، چون مردن هم یک جور ترک کردن است.» ص 13
« وسط داستانیم ما. میدانیم که اولیس این روزها به لطف اندرزهای مهربانانهی میزبانش...» ص38
زبان داستانها اگرچه شسته و رفته اما گاه با موضوع روایت تناسبی ندارد. از جمله در داستان اول، پریماهی، که روستایی پرت در جنوب ایران را توصیف میکند. زنی، با گذشتهای نامعلوم، به انگیزهای که باز هم معلوم نیست، وارد روستای خوراب می شود. در بیپناهی و تنهایی، نزد یکی از زنان روستا میماند و کمکم، به لحاظ موقعیتی که فراهم می آورد، زنان روستایی برای آرایش سر و صورت خود نزد او می آیند و اندک اندک، همچنان که ظاهرشان تغییر می کند به جهان تازهی روابط و رفتارها و گذران دیگرگونهی روزهایی که همسران شان برای صید به دریاهای دور سفر می کنند پا میگذارند.
زبان داستان افسانه پردازانه است ( در این باره بیشتر خواهم گفت ) اما از آنجا که همهچیز در مقطع زمانی نزدیک اتفاق میافتد، المان هایی مثل ضبط صوت و سی دی و... اجازه نمی دهند این افسانه شکل بگیرد. پایان بندی معلق و حضور گاهگاه نویسنده در متن، از آن داستانی پست مدرن می سازد.
شاید اگر زمان روایت دورتر، روستا فقیرتر و پرت افتادهتر، و عناصری مثل باد و خاک و شرجی و دریا برجستهتر نموده میشد، با توجه به وجود کافهای درکنار جاده، با کافه چی احتمالاً مبتلا به زار، از متن نسخه داستانیتری بر می آمد. « پریماهی» خانم شیوا مقانلو داستانی است که ظرفیتهای آن بسیار بیشتر از حال پرداخت شدهی موجود است. نگاه کنید به نمایش رابطه زن ( نورا ) با زینب که خیلی خوب شروع شده و اساساً میتواند مواد خام کافی داستانی جداگانه باشد. میشد به همین بسنده کرد که زن کافهچی همین زینب باشد، افسانهپردازی که از نورا میگوید و به گوش مسافران میخواند تا بدین سان در جادهها و از آن جا در جهان راه و بی راه ها منتشر کند. اما کسی زیرگوشم میگوید از بخت بد، خانم نمی تواند و نمیتوانسته تجربه بلافصل و عمیقتری از دریا داشته باشد. چون زن است؟ چون کار می برد؟ چون زمانی زیاد می طلبد؟ چون از جنس زندگی دیگری است؟ به هرحال به مصداق چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند، مقانلو نیز تاب ادامهی آن عینیت داستانی ابتدای اثر را ندارد، چرا که به هردلیل، جز تا لب دریا نتوانسته پیش برود و بنابراین ره افسانه میزند. دامچالهای که « منیرو روانیپور» نیز از اهالی مغروق آن بود.
بازی با کارآکتر «پنهلوپهی اودیسه» و انتظار پاکدامنانهی او برای بازگشت همسر و خود «اولیس» و «هومر» از یک طرف و «وحیده» و «سیما» و خانوادهی شوهر از طرف دیگر، پایانبندی دلپذیر و تا اندازهای غیر قابل پیشبینی، از « اولیسه » خانم مقانلو داستان جذابتری فراهم میسازد. زبان داستان متناسب و رفت و برگشتها در متن دنبال کردنی است.
« سالهاست که گیسوان «پنهلوپه» بر فراز برج در اهتزازند. کشتیهای خواستگاران رنگ به رنگ میآیند و لنگر میاندازند و بادبان برمیکشند. روزی کشتی مجللی از راه میرسد با دکلهایی از یاقوت و مرجان و جاشوانی از آبنوس. امیر برازنده، با ریش سیاهی تا کمر و هزار ملاح در رکاب...» ص 39
در این داستان اما فقط این میماند که با تردید بپرسم فاتح «تروا» که بود؟ «اولیس» یا «آشیل»؟
داستان مثل بلور هم از داستانهای نسبتاً موفق مجموعه است. هرچند ایده بازی با کارآکترهای از شهر آمده و روستائیان به ظاهر ساده و میدان جستجو برای آثار تاریخی و میراث فرهنگی، تکراری است و نمونههای خیلی موفقی در این زمینهها وجود دارد، شاید اگر نویسنده توجه بیشتری به فضاسازی و جغرافیای محل وقوع داستان داشت و اگر مثلاً جزئیاتی از یکی از کاوشها را، با زمان و مکان دقیقتر، چشمانداز اطراف و ترس توی هوا و زمستانی که حاضر است و خصوصاً درختها و باغ و باغچه و آدمهای دیگر که ممکن است هر لحظه در کمین شهریها باشند، عرضه میکرد داستان در ذهن ماندگارتر میشد. « معصوم دوم » «هوشنگ گلشیری» را که یادمان هست؛ همچنین چند داستان از شهریار مندنی پور ( به نظرم بشکن دندان سنگی را ) و البته رضا فرخفال در « آه استانبول ».
به جز این دو کتاب، اتحادیه ابلهان را خواندم. خواندن که چه عرض کنم؟ تا صفحه یکصد و پنجاه کتاب دوام آوردم و پرتش کردم...ببخشید با عرض معذرت از جنابان آقایان غیرابلهه! آهسته و با احترام گذاشتمش جایی کنج برای روز مبادا و شب بیکتابی. به خودم گفتم ترجیح میدهم جزء همان ابلهانی محسوب بشوم که جناب پیمان خاکسار، مترجم صد البته همیشه محترم، فرمودند. یعنی یکی از کسانی که کتاب را نفهمیدند و دوره راه نیفتادند به به و چه چه کنند که این شاهکار بی بدیل را بلافاصله چاپ و منتشر کنید! فعلاً و تا وقتی که دوباره کلی انرژی از خواندن کتابهای خوب دیگر در خودم ذخیره کنم همانجا و آن گوشه که عرض کردم باقی خواهد ماند. در آن صورت و آن موقع که پایان این تبعید فرا برسد به تفصیل خواهم گفت چرا اتحادیه ابلهان کتاب خوبی ( مثلاً شاهکار ) است یا همچنان چیزی در حد و اندازه یک اثر پیش پا افتادهی کسالت آور!
از مجموعهی کتابهای طرح « رمان نوجوان امروز» کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان، طی دو سه سال گذشته، تاکنون قریب چهل عنوان منتشر شده. چندتایی را که کانون به تازگی چاپ و منتشر کرده خواندم.
« آن سوی پرچین خیال» کار عبدالصالح پاک روایت زندگی بچهها، و همچنین بزرگ سالانی، از روستایی در خطهی ترکمنصحراست. پرداخت کارآکترهای این رمان متاسفانه ( به جز راوی و گوزل و تا اندازه ای قربان ) از عمق کافی برخوردار نیست. اشخاص دوبعدی میآیند و تنداتند میروند. بخصوص در بخش سفر به سرزمین قصهها، شخصیتها اصلاً همدردی و توجه خواننده را برنمیانگیزند و داستان به ورطهی چند پارگی سقوط میکند. خوجهمرگن که بالقوه شخصیتی جذاب و توجه برانگیز است و از زیر قلم نویسنده خوب در آمده، در نیمهی رمان به فراموشی سپرده میشود. در عوض بر اشتیاق و بی قراری راوی برای شنیدن یک قصه، چندان تاکید میشود که سئوال برانگیز است: برای پسرکی که با طبیعت و ماجراهای آن مثل روبه رو شدن با گرگ و یا رفتن به کنار رودخانهای نهی شده و حادثهخیز مستقیماً درگیر است و تجربههایی از ایندست از سر میگذراند، دل بستن به قصه و متل و حکایت و بیتابی کردن اینچنینی برای شنیدن پایان یکی، چه توجیهی دارد؟ برای نویسندهای مثل عبدالصالح پاک که علیالظاهر آسان به چنین فضاهای طبیعی نابی دسترسی دارد ( و نشانههای چنین دسترسی و تسلطی در متن کتاب کم نیست ) پناه بردن و پرداختن به عوالم رویا و حکایت و افسانه در بخش قابل توجهی از متن « آنسوی پرچین خیال» همانا ماندن در آن سوی رودخانهی یخزده! و به زبان دیگر عملاً شکست محسوب میشود.
« گذر از کوه کبود » کار بهتری است. محمدعلی علومی با تجربه طولانی در ادبیات داستانی بزرگ سال، در این رمان، راوی حکایت نوجوانان و جوانانی است که در مقطع آغاز انقلاب به مبارزهی روشنگرانه با عوامل سرسپردهی شاه و سلطنت پهلوی مشغولند. چنانکه به نظر میآید، داستان بر اساس اشخاص و ماجراهایی حقیقی نوشته شده و حضور محسوس و موکد نویسنده ( که روایت را گاه گاه به سوی نقالی برده) در جاهایی از متن بر روایت مستندگونهی «گذر از کوه کبود» تاکید دارد. شاید اگر این حضور، با تکینکهای مدرنتر داستاننویسی همراه بود با متنی به مراتب قویتر و تاثیر گذارتر روبه رو بودیم. البته مشکلات جدیتری هم هست. ریتم پیشرفت اثر کند است و شاید این از مشخصات زندگی و کار در شهرهای کوچک است که شهروندان و نویسنده ( مثل خود من! ) نبضشان! آرامتر میزند و طبعاً گویی چندان نگران زده شدن زنگ پایان فرصتها نیستند! به عبارت دیگر نویسنده دلیلی نمیبیند خواننده شهرنشین ریتم کند اثر را تاب نیاورد و داستان را ناتمام رها نکند!
کوه کبود، به درستی به منزلهی نماد سختی هرگونه تلاش هدفمند برای امری مفید به کار گرفته شده لیکن موضوع به کرات و بهانههای مختلف و توسط افراد متفاوت به زبان آورده میشود که اینگونه تکرارها، از رازآلودگی و سحر و جادوی عناصر نمادین میکاهد.
پایان داستان که همزمان با آغاز پیروزی انقلاب است از محل بروز نقاط ضعف دیگر رمان است. اما در عوض، رابطه بچهها با هم و با اعضای خانوادهشان به خوبی تصویر شده و البته که زنده و تاثیرگذار است.
شاید اگر فرم روایت داستان براساس استفاده از فلاشبک و یا طور مناسبتری که خود آقای علومی تشخیص میدهند بر تعلیق متن میافزود و به تبع آن، عدم قطعیتی نیز اگر ارائه میشد، کشش رمان را به سطح قابل قبولتری میرساند.
و اما « پیشگو» نوشتهی آقای حمید نوایی لواسانی نیز از این عدم تعلیق و توصیفات مکرر و مفصل متن رنج میبرد. دیالوگها بیخونند و کمکی به ایجاد لایههای تازه در روایت رابطه کارآکترها با هم نمیکنند. غیر از اینها « پیشگو» از همان ابتدا و در بیان مستقیم و غیرمستقیم دیدگاههای خود برای کودکان و نوجوانان دچار دو نکتهی اساسی و سئوال برانگیز هم هست.
اول این که چرا و بر اساس چه نظریهای تنها قوم پارس انسان تصویر شده و باقی ملتهایی که در کشورهای ( اتفاقاً گاهی مجاور و نزدیک ) زندگی میکنند و ظاهراً تنها و تنها به دلیل زیاده طلبی و مال پرستی رهبرانشان به سرزمین قوم پارس یورش بردهاند، همه به شکل و گونهای نیمه انسان- نیمه حیوان یا غول و وحشی و آدمخوار و عقبمانده و کند ذهن در داستان حاضر میشوند؟ آیا این نمایش دیگری از نوعی راست یا چپگرایی افراطی نیست که قومی خود را قوم برتر می دانستند و بس؟ همانی که جهان و جهانیان را چندین سال به مهلکه جنگ جهانی دوم برد و میلیون کودک و نوجوان را به ورطه مرگ کشاند؟
دوم نظریه موروثی بودن فرمانروایی است که به شکل عجیبی بر آن تاکید شده و مثلاً « فر ایزدی» نگهبان شب و روزی آن است. این که پدری ( گشتاسب نام ) رییس قوم پارس است و وقتی میمیرد ریاست بر عهده همسرش گذاشته میشود، آن هم ظاهراً تنها به این دلیل که کارآکتر اصلی داستان هنوز به سن کافی ( سن جوانی لابد!!!) نرسیده و به محض که پسرک به قد و قواره پانزده سالگی میرسد گوی بنفش را به او میسپرند و سرزمین بزرگ و پهناور پارس ملک طلق! وی میشود. این موضوع شما را یاد چیزی نمیاندازد؟ می شود بار دیگر نگاه کرد و دید تا به حال آن انحراف در دیدگاه و این سلطنت موروثی پدر به پسری در حکومت چه نتیجهای به بار داشته؟ چی هست که ارزش آموزش برای کودکان و نوجوانان دارد؟ چیزی هست که من نمی فهمم یا...؟
ضمناً، به عنوان یک تذکر فقط و جهت مزید استحضار نویسنده محترم و ویراستار ارجمند همین را عرض کنم که میگو و خاویار هیچوقت و هیچگاه در کنار هم صید نمیشوند! بنابراین توضیحات ضمن صفحه 61 و جاهایی دیگر بیپایه به نظر میرسند. میگو از سختپوستان دریاهای آزاد و اقیانوس ها است و ماهیهای خاویاری بومی دریای ( در واقع دریاچهی) خزرند. بقیه معایب و نواقص این چنینی متن را میگذارم که خوانندگان جوان و نوجوان نکته سنج خود کشف کنند.
« یک جعبه پیتزا برای ذوزنقهی کباب شده » دوست عزیزم جمشید خانیان را هم، به صد دلیل خواندم. یکی این که از آن بیاموزم و یکی دیگر، ببینم خانیان خان عزیز از سکوی « عاشقانههای یونس در شکم ماهی »، چهقدر بالا، چهقدر بلند، پرواز کرده است! چه حیف شد اما! مجال او و وقت من!
...و اما از مزیتهای غیرقابل انکار کتاب، یکی هم این است که دیالوگهای شسته رفتهای دارد. امری که با توجه به تجربه و مهارتهای خانیان در نمایشنامهنویسی، غیر قابل انتظار هم نیست.
و یکی هم این که داستان در کمتر از صد صفحه ( این هم از استانداردهای و شگردهای جدید جذب خواننده کم حوصله است لابد!) ساخته و پرداخته شده، با کلی نقاشیها و عدد گذاریها و خلاصه چه و چه که بعضی صفحات را پر کرده، متن بالاخره به صد صفحه رسیده و به این لحاظ خوانش آن را مجموعاً در یک نشست دو ساعته برای آن تیپ خواننده کم حوصله آسان ساخته. خودت زنده باشی جمشید جان!
اما همه و هرچه بد گفتم از این و آن و سخت گرفتم بر این و آن و رنجاندم احتمالاً این و آن را از خودم و نا امید کردم احیاناً این و آن را از نوشتن و باز نوشتن رمانهای تازه را بگذارید برود با آب جو؛ با عمر که حافظ گفت.
درعوض به نهایت خوشحالم « دلقک » هدا حدادی هست. همین هدا حدادی تصویرگر و مدیر هنری مجموعه را میگویم. «دلقک»ش هست که بخنداند و بگریاند و بگذارد و بردارد، ببرد و بیاورد با خودش دل من و شمایان خواننده را که شاید مثل من، نیمه شبی جایی به تنهایی سر میکنید تا هر چند دقیقه یک بار قاه قاه بزنید زیر خنده و همینطور که میخندید و به قول راوی لبت هلالی شده و اشک از چشمتان راه افتاده، فکر کنید چه خوب که مصداق بارز کار ممتاز رمان نوجوانان را پیدا کردهاید.
هرچه که خط کشیدهام زیر کلمات و عبارات و سطرها و علامت گذاشتهام بالای صفحات و ستاره و چند ستاره دادهام به پارگرافهاو بخشها کم است و کم. متن سقوط ندارد، افت نمیکند. همینطور یک نفس و یک پُک خودش را در خاطرت ثبت میکند و بیادعا میگذرد. کی گفت ما با بحران رمان و داستان و چه و چه در گیریم؟ کدام بحران؟ اگر از پهلوانان پر آوازه اما درماندهی داستاننویسی بزرگسالان مددی نمیرسد بخوانید و ببینید در این عرصه، عرصه نوجوانان و جوانان، چه امیدها که بر نمیانگیزد در دل این « دلقک»!
شاهدش همین که قاطی یادداشتهایی که در حاشیهی صفحات کتاب نوشتهام جایی هم هست که...اصلاً بخوانید خودتان:
« حالا می فهمم چرا همیشه حس میکردم و میکنم یه خندهای زیر پوست صورت این خانم هدا حدادی
هست و جا خوش کرده...این طفلک دارد هرلحظه از زور خنده میپوکد حتماً، بنابراین همهاش دارد سعی میکند جلو خودش را بگیرد بیهوا نترکد!»
خب دیگر...حالا هرچه که میخواهد باشد باشد. منظورم تعریف رمان برای نوجوانان است و اینها. این «دلقک » کاریاست عالی. بزرگها بخوانند. نویسندههای ادبیات بزرگسال که وقت و بیوقت و جا و بیجا اعلام میکنن به کل ماندهاند درگل، بخوانند. نمیخواهند یاد بگیرند نگیرند. حداقل یک شکم سیر که میتوانند بخندند!
پس یالا! بجنبید دوستان که چاپش تمام میشود ممکن است به شما نرسد!
سلام
ممنون از نظرهایتان در باره کتاب ها ئی که خوانده اید کار ما تنبل ها رو آسان می کنید
براتون آرزوی موفقیت می کنم!
سلام به وبلاگتون سر زدم. یادداشت خوب شما را بر کتاب ترجمه آقای نجفی خواندم. خیلی خوب بود.