در یکی از پیاده روهای پت و پهن و دراز کپنهاک (واکینگ استریت)، که مثل اینجا ابراز شادمانی عجیب نیست، هر یکشنبه، مردی را می دیدم که اسمش را گذاشته بودم ارکستر سرِخود. چونکه به اندازهی یک ارکستر چهار پنج نفره از خودش صدا تولید میکرد! گیتار میزد. با مقداری سیم و نخ و چوب پایهای ساخته بود تا دم دهانش و یک سازدهنی آنجا مستقر! کرده بود. با شبکهی مشابهی از سیمها و ریسمانها و اهرمهای دیگر هم که به پاشنهی پایش وصل بود، بر طبلهایی که به پشتش بسته بود میکوبید و همزمان جینگ و جینگ سنجهای بالای سرش را ضمیمهاش میکرد. وقتی از فوتکردن در سازدهنی دست برمیداشت با صدایی به شدت مرده و معمولی کانتری موزیک آمریکایی میخواند. ارکستر سرِ خود، در آنروزهای یکشنبهی واکینک استریتی کپنهاک، آنقدر سرو صدا تولید میکرد که نمیشد توجهی بهش نداشته باشی! حسابی زور میزد و به هرحال هریکشنبه چنددقیقهای سرگرمم میکرد و به نظرم یکی دو باری هم پولی در جلد گیتارش انداختم که خب...پشیمان نیستم. حق همه زحمتهایی بود که خداییش جای چندنفر نوازنده میکشید!
جناب نویسنده، خانم فرشته مولوی هم کم و بیش مدلی از ارکستر سر خود داستان و داستاننویسی ماست. سالهاست از جایی و احتمالاً در اتاقی « از آن خود» مستقر شدهاند و عبور و مرور در خیابانهای اینجا را رصد میکنند و نیمسال به نیمسال مجموعه داستان یا رمانی مینویسند و به وطن میفرستند و منتشر میکنند. در فاصلهی این انتشارها هم هر یکی دو هفته مطلبی، شعر و داستان و مقالهای تهیه میکنند و به یک مشت آدرس اینترنتی ( از جمله آدرس من ) که معلوم نیست از کجا گیر آوردهاند( شاید هم خودم بهشان لو دادهام! ) میفرستند. داستانهایی که گویی با هربار ورود به آن اتاق ویرجینیا وولفی و نشستن روی صندلی احتمالاً گردان جلوی کامپیوترشان و سرچ کردن فایل عکسهای عمه خانم و خاله خانم و مادر بزرگ و صغری و سکینه و حلیمه و ننه جان و بابا خان و نوری و کوری ...و آن خانهی بزرگ محلهی قدیمی فلان کوچه بهمان محله شهری با حوض وسط حیاط و اتاقهای دور تا دور و به خصوص درختها و بندرختها و چی و چی بهشان الهام میشود. یک دفعه یادشان میافتد ای بابا! تا به حال در باره آن پیرزن هاف هافوی بی دندان کچلکوری که شلوارش را پشت و رو میپوشید و بوی آزار میداد و زشت میخندید و نحس حرف میزد و ملافه و لباسچرکهای اهل خانه اجدادی را یکشنبه به یکشنبه میشست و لاجورد میزد چیزی ننوشتهاند و الان است که دیر بشود! این احساسی است که از خوانش داستانهای مجموعه زرد خاکستری مولوی به من خواننده دست میدهد.
در این «زرد خاکستری» با آدمهایی کم و بیش نظیر پیرزنی که گفتم و فضایی دلگیر ( حیاطی قدیمی با توالتی نه، «مستراحی» در یک گوشه اش و حوضی در وسط و...) روبه روییم. اصرار نویسنده بر ترسیم این فضا و توجه به این آدم ها که حس زندگی و شادی و عشق از آن ها زدوده شده خوانش کتاب را به شدت ملال آور کرده است.
مطابق یادداشت نویسنده، سه داستان اول قبلاً در مجموعهای به نام «پری آفتابی و...» در بیست سال پیش درآمده و بقیه همه اینجا و آنجا و در این و آن نشریه درآمده و درهرحال گستره همه داستانهای کتاب، گسترهای پانزده ساله و منتهی به سال هزار و سیصد و هفتاد و نمی دانم چند است. حالا یکی بیاید به من بگوید چرا باید یکی فکرکند داستانهایی که تازهترینشان را هفده هیجده سال پیش نوشته و کهنگی از آن ها می بارد، برای خواننده تشنهی ادبیات داستانی امروز جالب باشد؟ چون در چاپ و انتشارشان تا به حال منعی وجود داشته؟ چون جمعیت داستانخوان به تازگی متوجه وجوه ممتاز و جذابیتهای تا به حال مخفی ماندهی داستاننویسی این نویسنده شده و حالا برای خواندن همهی آثار کهنه و نو ایشان بیقراری میکند؟
به هرحال کتاب هیچ امتیاز قابل اعتنایی ندارد اما در این مجال کم نمیشود مصادیق ضعف و بدی داستانهای کتاب را هم یکییکی آورد. ولی شما خود میتوانید خیلی راحت طی خوانش مجموعهی انشاءهای خانم مولوی در این کتاب، با جمعیتی از آدمهای بیمار، زشت رو، بیکار و معطل و معتاد و ریغو و اسهالی و تکیده و شل و ول و شندره پندره پوش و گرسنه و آه و ناله کن لق لقو با خالهای گوشتی ریز و درشت روی صورت که رویشان تارموی بلند و زبر و سیاه و سفید سبز میشود و پیشانی از چروکهای درشت پله پله شده که اغلب سازماناً نقص عضوی مادرزادی هم دارند روبرو شوید و دمبهدم حالتان به هم بخورد.
دارم سعی میکنم بفهمم نویسنده در هنگام نوشتن این داستانها و یاد آوری این شخصیتها و مکانها و حوادث دوران کودکی، واقعاً داشته از کی یا چی انتقام میگرفته؟
دارم فکر میکنم اگر ایشان هم مثل آن مرد دانمارکی بیست و هفت هشت سال پیش ( نگارش و تایپ و انتشار و ارسال به آدرس های اینترنتی! )، دراین واقعاً زرد خاکستری بیشتر تلاش میکرد و انتشارات روزنه نیز در انتخاب کتاب برای انتشار دقت بیشتری به خرج می داد و فقط به نام و نشان نویسنده و تک و توک کارهای قابل قبولی که در گذشته از ایشان خواندهام ( مثلاً « کی بنفشه می کاری؟») بسنده نمی کرد شاید به حداقلهایی از جذابیت متن و فضا و موضوع و کارآکترهای داستانی می رسیدم. در این صورت آیا اینقدر از وقتی! که بابت چند متن مرده نه، اما مردنی، صرف کردم، حرص میخوردم و پشیمان بودم؟
موضوع یادداشت بعدی، رمان « من...مهتاب صبوری » از قباد آذرآیین.
· این یادداشت پس از انتشار در روزنامه اعتماد با اصلاحات و تعدیل هایی در این جا آورده شده.
جناب عبدی عزیز: سلام
امید که خوب و تندرست باشید.
دوست داشتم نقدتان.
سلام. خوبید؟ می آیید؟ با دوربین؟
تو این چند ساله نوشتن در باره کوچه های قدیمی و خانه های قدیمی و روابطی که دیگه نیست و نابود شده بدجوری مد شده و نویسندگان عریز و همچنین فیلم سازان گرامی متوجه نیستند که این حرف ها قبلا نویسنده و فیلم سازان دیگر به بهترین وجه گفته اند اگر هم خیلی به آن زمان ها ارادت دارند میتوانند چیزهایی بنویسند که تازه باشه . خوب تکلیف ما با این کتاب هم روشن شد
هر موضوعی، حتی موضوعات خیلی جدید هم باید با نگاه و فرم تازه دیده شود. گشتن تو انباری و ته زیرزمین و پیدا کردن داستان هایی روی کاغذهای رنگ پریده و پاره پوره و بعد...خب که چی؟ چقدر باید گرد و خاک این کهنه اشیاء و آدم ها و روابط را بخوریم؟
سلام. بعد از خواندن چنین کتابی عصبانی شدن برای آن دیگر ضرر مضاعف است آقای عبدی عزیز. ممنون که صریح و روشنگر می نویسید. بسیار باارزش است.
این روزا این هم مد شده که به جای تحلیل و نقد، لگد و جفتک ببپرانیم و بی سوادی و بی حوصلگی خودمان را پشت این جفتک پرانی ها پنهان کنیم. بعد هم دوستانمان بیایند و برایمان هورا بکشند...
خب بعداز این چند روز که گذاشتم بی جواب حرفتان را زده باشید بد نیست ازتان بپرسم بی سوادی و به خصوص بی حوصلگی یعنی چی؟ بهتر نبود شما حداقل به اندازه من حوصله می کردید و کتاب را می خواندید و می دیدید می توانید تا آخر دوام بیاورید؟
این جور نوشتن ها که امیدوارم ادامه پیدا نکند احتیاج به جفتک و لگد ندارد که...خودش راه پرت شدن به گوشه دور را بلد است!
با سلام
نقد خوبی بود
سلام.
متنتون بجای اینکه داستان رو نقد کنه شخصیت خانم مولوی رو نقد کرده....و این خیلی بد است