...و اگر میخواهی بدانی این قیدار با چه آدمهایی نشست و برخاست دارد برایت میگویم:
« قدیم هفتهشت تا اتوبوس لیلاندِ زیرابرو برداشته داشته، از اینهایی که چراغشان نازک است. نه از آن دو طبقههای توشهری، یک طبقهی بزککردهاش. الان فقط یکی مانده. دیگر دورهی این بنزهای پخ دماغ جدیدی است. همه را رد کرد. از کار اتوبوس خوشش نمیآمد. رانندهی چشمپاک میخواهد و دست به ساعت! که دمبهدم به قیافهی زن و بچهی مردم خیره شود و ببیند کدامشان دستبهآب دارد و کدامشان دلضعفه دارد و کدامشان دلپیچه...
هفتهای یکبار، بچههای گاراژ پنجشبنهای، جمعهای، وقتی، بیوقتی، برمیداشتند یکی از لیلاندها را و دهبیستنفری میرفتند بیرون شهر هواخوری. پاری وقتها سید محمدکبابی را هم میبردند با دم و دستگاه و منقل و بادبزنش. سید محمدکبابی اگر میآمد، آقاتختی هم را حتمی میبردند. خدابیامرز را از توی اردوی المپیک میدزدیدن...او هم تک بود، تو کار آنها نه نمیآورد. بعضی وقتها خودشان چرخکرده میگرفتند و سیخ میکردند...چرا؟ برای اینکه اینها هم دل داشتند...کسری دارد آدم بخواهد برای بطن فقط دو تا آدم کباب درست کند! » ص 17
و اگر از میزان علاقمندیاش به چرخهی زندگی در طبیعت و محیطزیست از یکطرف و کودکان و نوجوانان از طرف دیگر بخواهی بدانی:
« نیمفرسخ بعد از دلیجان، مرسدس کنار غذا خوری خلیل پارک میکند و پیاده میشوند. شاگرد غذا خوری شلنگ آب را گرفتهاست روی رادیاتور مارگ سگپوزی که گرم کرده است. همانجوری از داخل مرسدس، سر شاگرد داد میکشد که مراقب زنبورهایی باشد که حشرات له شده روی رادیاتور را میخورند!
- روی سفرهی زنبورها آب نریزی بابا!
نوجوانی کم سن (! ) با دیدن مرسدس جلو میپرد و خوشآمد میگوید. شاگرد یکی از شوفرهای گاراژ است. لنگ میکشد روی کاپوت مرسدس و با تهصدایی میخواند:
الهی هرکی بخیله/ چشاش باقوری بشه!
کچل بشه، قوزی بشه/ خمار و وافوری بشه!
صدا میزند و میپرسد: این نوجوان پارکابی کدامتان است؟ اسفند دود کنید براش. قاسمبنالحسنی است برای خودش! ماشاءلله و ماشاء لله!
بعد هم یک اسکناس بیست تومنی میتپاند تو جیب نوجوان.» ص 32
اما گفتن ندارد این آدمی که از طایفه بنیهندل هم هست راه و روش مخصوص خودش را دارد در کار نیک و عمل صالح! از یکطرف عاشق ماشینهای آنچنانی آمریکایی و اروپایی است و از طرفی به حلال و حرامکردن پاک و نجس بودن اشیاء و دورو بر اعتقاد بیخدشه دارد. و چون خارجیها و محصولاتشان کلاً نجساند بنابراین برای آنکه بتواند با خیال راحت به مرسدس بنز کروک آلبالوییاش دست بزند و لازم نباشد هردم برود دستش را آب بکشد راه چاره ویژهای پیداکرده:
« ...همانطور که آدم با آدم توفیر دارد...فرش هم با فرش توفیر دارد. موتور و اتول هم با موتور و اتول توفیر میکند. همانجور که فرشی که با عشق بافته شود تومن تومن قیمت دارد، حساب کردم دخترِ آلمانی مرسدس ( گویا منظور مرسده یا همان مرسدس دختر مهندس بنز صاحب کارخانه مشهور بنز است!!) چه میداند که عشق یعنی چه؟ مهندس و کارگر آلمانی چه میداند هیات امام حسین و بیمه ابوالفضل و بیمه جون! و دست با وضو یعنی چه. ماشینهام را صفر میفرستم پیش درویش مکانیک، تا پیچشان را باز کند و دوباره با وضو ببندد، با نفس حقاش سفت کند پیچها را ازسر...از کارخانهی آلمانیاش بپرسی ، هیچ خاصیتی ندارد اینکار، اما وسط جاده و بیابان، بچههای گاراژ خاصیتش را بخواهند یا نخواهند، میفهمند. اتول هم باید موتورش صدای هو یاعلی مدد بدهد و چرخش به عشق بچرخد... گرفتی؟
حالا شنیدهام پاری گاراژدارهای دیگر هم به تقلید ما، اتولهاشان را میدهند به یک سری آدم دهننشُسته که آچارکشی کنند و خیال کردهاند خاصیت علیحده دارد!!» ص 42
خب حالا دوماهی از تصادف سنگین مرسدس بنز یا کامیونی در جاده میگذرد و آقا دلش گرفتهاست و حالش هنوز سر جا نیامده. از توجه و دقت این بی حوصله بیمار و تولاک خودش رفته به پیچکی در آن اطراف غافل نشوید:
آقا از بالاخانه پایین نیامدهاست. نه اینکه نیامده باشد، آمدهاست، اما چه آمدنی؟ بیحوصله و دمغ. نگاهی کردهاست و برگشته است بالا. چندساعتی یکبار فریادی کشیدهاست که قلیان و چای ببرند. بعدتر بچههای دفتر ساعت به ساعت سر میزدهاند و قلیان و چای میبردهاند و با همینکار، صدای نعرهی او را هم خاموش کرده بودند.
نگاهش به پیچکی استکه روی پلهگان پیچیدهاست و خود را رساندهاست به پنجره. پیچک، جلو چشم او آرام آرام بالا میآید و قد میکشد...دوماه است...
ده نفری، دور تا دور حوض گاراژ نشستهاند. صفدر آرام سر کچلش رامیخاراند و به پلهگان نگاه میکند.
- این پیچک رفت بالا و خودش را رساند به آقای ما، ما نرفتیم!
ناصر اگزوز، رودر بایستی را کنار گذاشته بود و به همه گفته بود که گرفتاری آقا برمیگردد به این زن چهل و پنج کیلویی سیاه قدم که به سن، جای دختر آقاست. نیامده زندگی همه را سیاه کرده. پنج نفر را با تریلی زیر میگرفتیم، آقا آخ نمیگفت و صبح مثل کوه میآمد سر کار.
صفدر میگفت آقا چند سال پیش هم، سر رفتن ناغافل آقا تختی همینجور شدو چندین و چند روز افتاده بود در بالاخانه. » صص 64و65
همچنان در همه حال حواسش به آن نوجوان خوشخوان هست؛ مبادا از راه راست منحرف بشود!
« صفدر را صدا میکند که انعامی به قاسم بدهد اما بعد انگار پشیمان میشود. صفدر را رد میکند . به نوجوان چیزی نمی دهد. کف دست یله میکند سمت قاسم و آرام میگوید:
- انعام، صدا را مطربی میکند، این صدای قاسم خوانت مرشدی بشود به امید حق! حق؟
نوجوان میگوید حق و آرام دست کوچکش را میزند قد دست بزرگ قیدار! » ص 78
این صحنه سراسر خشونت را، با نتیجهگیری آقا از آن، داشته باشید لطفاً تا بعدتر در بارهی موضوعی مهمتر حرف بزنیم:
«گوسفند را سریع زمین میزنند. چار دستو پاش را پی میکنند و زرد پی پا را بیرون میکشند. همانجا به آینه اسب اینترنشنال، قناره می آویزند و گوسفند را از زرد پی دست آویزان میکنند. بعد صفدر با تک استارت اینترنشنال را روشن میکند و زیر لب میگوید: ناز نفسات اینترناش!
شیلنگ باد رااز کمپرسور اینترناش بیرون میکشد. با چاقوی جیبی خطی میاندازد پشت پاچهی گوسفند و شلنگ باد را فرو میکند بین پوست و گوشت پای گوسفند. بعد با زرد پی، دور شیلنگ و پوست را گره میزند تا باد در نرود. شیر کمپرسور اینترناش را باز میکند و گوسفند، آنی باد میشود.
- همین جوری آدم را باد میکنند. هروقت دیدی بردهاندت بالا و دارند بادت میکنند، بدان که روزگار از دست آویزانت کرده به قناره که پوستت را بکند!» ص 79
چه باید میکردیم با آن خدا بیامرز، علی حاتمی، که قاطی بعضی هنرهای رشکبرانگیزش، یک رسم بد هم آورد. رسم حرفزدنی هزاردستانی و سلطان صاحبقرانی و کمالالملکی درجا و بیجاهایی که معلوم نبود در پستوی کدام دکان کدام تاریخ و ادبیاتی پیدا کرده بود ( خود مرحومش میگفت: تاریخ خودم! ) و آدمهایی ، دستبه قلمهایی، به جای نشان دادن عمل داستانی شخصیتهای اثرشان، به تقلید و تکرار، این نوع جملهپرانی و شیرینزبانی را، لقهلقه دهان کارآکترهاشان کردند. نمونهای که مورد توجه و علاقهی این نویسنده قرار گرفته همان شعبان استخوانی و مفتش و... است که فت و فراوان در گاراژ و بینراه و پشت فرمان و پای رکاب و گوشه کنارهای دیگر داستان ریخته. نمونههای به اصطلاح مطهرش هم هست:
« آقا سید گلپا نگاهی میکند و دستی به ریش سپیدش میکشد:
- پای لنگ، شیر را زمین نمیزند، جگر سیاه است که شیر را زمین میزند. کجا شد شیری که حرف میزد، که شهر، همه همه موشش شدند، نعرهی حیدری میکشید، موشها هم گم میشدند؟ نبینم شیر بیشهی مرتضا علی حیدر کرار را که زمین بخورد و بیفتد...
- پیش موش، شیر بودن که هنر نیست. ما هم گه گاه باید خاک خور زمین شما باشیم. شیر هم قِرانی دارد در روزگارش که روز صاحبقرانی باید بیفتد پیش پای اژدها مثل موش. امروز روز خاکساری شیر است پیش پای اژدها.
- شیر و اژدها و هیولا، جمع الجمعشان گربه مرتضا علی هم نیست.
- حق...حق...» ص 85
خب من هم مثل شما مادرزاد شاخ نداشتم اما باور کنید یک جفت سیخش را درآوردم بعد از این صحنهپردازی و بعد...خواهم گفت یادم به چی افتاد:
« ...دست آقا را گرفته است و پیاده میروند به سمت مسجد. آقا در راه ذکر میگوید. از روبهرو دختری مینیژوپ پوش نزدیک میشود، کانه ( که اَنِ هو لابد!) مهپارهی اینترکنتینانتال. پیادهرو مثل کمر دختر باریک است. دست آقا را رها میکند و میآید پشت سر، که دختر رد شود. (حالا همه حتماً اصراردارند از پیادهرو رد شوند...هرچه هم که باریک باشد! خب خیابان را که ازتان نگرفته اند!) پیرمردی رهگذر که انگار برای نماز به مسجد میرود، از آن سوی خیابان، جوری که آقا بشنود، استغفرالله بلندی میگوید. آقا اما به دختر سلام میکند. دختر گل از گلش میشکفد. دستپاچه دست میکند در کیف سوسماری سرخش که با رنگ دامن کوتاه همآهنگ شده است و لچک کوچکی پیدا میکند و روی سر میکشد. گوشوارههاش بیرون افتادهاند. به آقا میگوید:
- حاج آقا امروز قرار استخدام دارم...التماس دعا.
آقا ایستادهاست و دو دستش را گذاشته روی عصا. سرتکان میدهد. دختر یک هو لچک را از سربر میگیرد و میاندازد روی دست آقا. دولا میشود و از روی لچک دست سید را میبوسد. میگوید:
- مادرم گفت قبل از رفتن، بروم مسجد که شما دعام کنید. روسری را برای همین آورده بودم...از ترس مسجدی ها نرفتم تو...
- مسجدیها که ترس ندارند، آنها هم آدمند دیگر! بین دو نماز دعاتان میکنم!» ص 88
یادم افتاد به آن آقایی که یک روز نقل کرد چند روز پیشش دعوت شده به جلسه انجمن اولیاء یک مدرسه دخترانه. آن جا دختر شانزده سالهای را به او معرفی کردهاند که برادرش را فرستاده بازار قدری وسایل الکترونیکی تهیه کند. سیم و خازن و این حرفها...بعد هم نشسته در آشپزخانه منزلشان انرژی هستهای درست کرده. حالا هم با محافظ به سازمان انرژی اتمی رفت و آمد میکند.
خب به کجای قضیه شک دارید؟ دختر نبوده؟ این آقا دعوت نشده؟ انجمن اولیاء مدرسه تشکیل نشده؟ مدرسه پسرانه بوده؟ دخترک شانزده سالش نبوده؟ برادرش را نفرستاده بازار و از پدرش خواسته برایش لوازم تهیه کند؟ آشپزخانه ندارند؟ توی هال نشسته و انرژی هستهای درست کرده؟ سازمان انرژی اتمی نداریم؟...آخر آدم حسابی به چه چیز این موضوع شک دارید؟ چه فایده؟ به هرکدام شک کنید باز چندین تا چیز دیگر به شما دهنکجی میکنند!
فکر میکنید دخترها در قبل از انقلاب مینی ژوپ نمیپوشیدند؟ از پیادهروهای باریک رد نمیشدند؟ لچک تو کیفشان نداشتند؟ کیفشان سوسماری قرمز نبوده؟ دامنشان ( همان مینی ژوپ دیگر...) کوتاه نبوده؟ استخدام نمیشدند؟ مادر نداشتند؟ حاج آقاها در راه رفتن به مسجد جایی نمیایستادند و دو دستشان را روی عصایشان نمیگذاشتند؟
عجب آدمهایی هستیم ما هم. نمیگذاریم بنده خدا تخیل کند و رمانش را بنویسد و به چاپ چندم برساند! واقعاً که.
قبول که اینجور کتابها باید حداقل چیزی داشته باشند که به آن به نازند. یک چیزی...حالا هرچیز. مثلاً یک نثر خوب. هرچند نثر خوب جزء اولیه های آثار داستانی است. بالاخره نویسنده هم که نداشته باشند به زور و ضرب ویراستار تا اندازهای دستیافتنی است. البته این یکی که ویراستار و مسخرهبازیهای این جوری را قبول ندارد! خودش خاص خودش رسم الخط دارد و ... نتیجهاش:
« صبح است. صبحانه نخورده، دو میل ( منظور میل باستانیکاری است ) چوبی ( ! ) را برداشته و با لنگ، تمیزشان کرده است. ( ویرگول برای چی؟) گردِ دوماه رخوت روی تن میل ها نشسته است. با حوصله خاکشان را گرفتهاست. بعد هم رفته است روی بام بالاخانه، پشت خرپشته، به نرمشکردن و ورزش کردن. قبل از این که ناصر اگزوز بالا بیاید، خودش در قفس کبوترها را باز کردهاست و پرشان داده.» ص 95
پهلوان جلو میرود تا میرسد به خود خود فیلمفارسی:
«...صفدر برمیگردد. اما نه به سمت او و پیرزن. می رود به سمت وسپا ( موتور وسپا ). از دورِ میلهی آینه شکسته زنجیر پلاک برنجی را برمیگیرد.
- یارب نظر تو بر نگردد...» ص 115
پیش تر بخواهید، وقتی برای صفدر توضیح میدهد:
- گاو صندوق قدی بالا را که دیدهای؟ همان « ایران کاوه » ای که توی بالاخانه گاراژ است. کمِ کم به قاعدهی دو تا گاوصندوق دفتر است. دفتر و دستکها و سند و بنچاقها، همه توی گاو صندوق دفتر است؛ پولها هم. ( حالا ببینید چه چیزی مهمتر از اینهاست که گاوصندوق بزرگ تر لازم است!) گاوصندوق بالاخانه، اما شش تا رمز میخورد و یکدسته کلید قارونی دارد ( محکم کاری زیاد!). اگر قلیشاهدزد تهران باشی و بازش کنی، طبقه بالاش خالی خالیاست؛ نه چکی ، نه سفتهای، نه نقدی، نه سندی...توش فقط یک دفترچهی سفید هست؛ همین و بس... یک بیاضِ خالی...تو صفحههاش، دهمی است، نمیدانم، بیستمیاست، نمیدانم...اما توی یکی از صفحههاش نوشتهام، داشت صفدر، بساطِ قمار...جلوش هم ( لطفاً خوب دقت کنید!) تار سبیل تو را چسباندهام...امروز روزی باید بهت پس میدادم آن گروی را. حالا که نه تو بالاخانه با احترامات فائقه، که پایین پای جور کن سردرسنگی، پشت کردی به من، شک کردی به من، این تار، به آن تار در...» ص 116
کیف کردید! نه؟ لابد دارید مقایسه میکنید با روایت آن دختر شانزده سالهی توی آشپزخانه؟ حق دارید!
اگر چه از این نمونه فرمایشات و شیرینبیانیهای لمپنی درجایجای کتاب موج میزند اما میخواهم از تفصیل بیشتر و بیشتر صرفنظر کنم و با اشاره به صحنهای شما را در مقابل سئوال جدیتری قرار بدهم. البته ناگزیر از تفصیل هستم.
ایشان توی گاراژ درندشتشان تعدادی هم گوسفند ول کرده برای مقاصد خیر. بخشی مال خودشاست و بخشی هم مال هیات. همه مراقب هستند حلال و حرام نشود. مواظبند یکوقتی اشتباهی بهجای گوسفند خودی از گوسفندهای هیاتی سر بریده نشود. این گوسفندها کلی ارج و قرب هم دارند. بالاخره... یکروزی یکی از افرادی که مال گاراژ رقیب است و در آن گاراژ همه آدمهای خلافکار فکلکراواتی و نوکر دولت و چشم بد به زن مردمدار جمع شدهاند ( بر عکس این گاراژ که همه فقط معتادند و لمپن و بس! گاهی هم ورقی میزنند و دور از چشم رئیسشان قماری بازی میکنند یا دمی به خمره و البته...بلدند زنانی کابارهای مثل مه پارهی کنتینانتال را برای ارباب جانشان راضی کنند به گاراژ بیاید و شبی هم او را از خماری و افسردگی و احساس تنهایی بیرون بیاورد!)...بله یکروزی جوانی با ماشین کورسیاش به گاراژ میآید و با ویراژی که میدهد یکی از آن گوسفندهای نانازی را زیر میگیرد. قرار میشود اگر گوسفند مورد نظر از زمره گوسفندهای هیات باشد راننده ادب شود و ...( یک مثقال گوشت حیوان آب شده باشد، گوش این راننده قرتی را میبرم! ). الحمدلله از گوسفندهای صاحب گاراژ یا همان قهرمان دوران است. بنابراین به کمک افراد تحت امر خود در گاراژ و با یک درجه تخفیف راننده را مجبور میکنند یک پارچ پراز چای داغ را سر بکشد. چه پارچی؟
- این پارچ هم دختریش کمر باریک بوده، الان سه دست استکان- نعلبکی زاییده، از هیکل افتاده!
یشتر دردسرتان ندهم، یک خاور پر از سیب پیدا میکنند و راننده و ماشین کورسیاش را میآورند پای سیبها. اول البته پول سیبها را با سودش به صاحبش میدهند ( چه آدم های درستکاری! حلال و حرامی گفتن!) بعد طبق خواستهی جناب قیدار که میفرماید میخواهد همه سیب پشت کامیون را بدهد به پاپیون ( همان راننده ماشین کورسی! در سرتاسر کتاب همه یک اسم مستعار لات ساز هم دارند مثل نعمت هیجده چرخ، صفدر کچل، فری ینگه، شُلتون به جای سلطان که معتادها و قیدار و راوی این طور صدایش میزنند ).
«- بریزید، داخلش را پرکنید. باید ظرفش این اتول کورسی را پرکنیم. تو عالم هم سایه گی، گیرم کسی برای شما تو کاسه چینی، نصفانصف، آش آورد، شما که نباید حلیمش را سرخالی پس بدهید!
هاشم سر تکان میدهد و سیب ها را می ریزد روی صندلی عقب. ناصر به کلهاش میزند در جعبهی داشبورد را باز میکند و نصف جعبه سیب را به زور میریزد داخلش. تا زیر صندلیها هم پر میکنند. سیبها میچسبند به سقف. حالا دیگر جا برای نشستن پاپیون هم نیست و...
نعمت هیجدهچرخ، که میبیند کار سیبها تمام شدهاست، مچ دست پاپیون را رها میکند. هنوز ته پارچ چای باقی مانده است...هاشم شامورتی، قبل از اینکه در را پاپیون ببندد...سیبهای روی زمین افتاده را دوباره میریزد توی پلیموت. روی کت و شلوار کرم پر از سیب میشود. پاپیون خودش را جابه جا میکند که استارت بزند. به زحمت سویچ را میچرخاند. موتور برقی استارت ناله میکند. اما انگار میللنگ نمیچرخد. موتور روشن نمیشود. همه حیراناند که چرا پلیموت خوشرکاب صفر روشن نمیشود. هاشم شامورتی باز یک هو میزند زیر خنده. میرود پشت اتول و از ته اگزوز دولول اتول، دو تا سیب گازخورده را که حدیده قلاویزی، جفت لوله شدهاند بیرون میکشد. بعد به پاپیون اشاره میکند استارت بزند. اتول تک استارت روشن میشود. هاشم یکی از سیبها را دوباره به زور فشار میدهد داخل اگزوز. موتور صداش عوض میشود و ناله میکند. با یک نیشگاز، سیب داخل لوله مثل گلوله توپ حاجت رواکن سر در میدان سپه به بیرون پرتاب میشود و میخورد پشت خاور دهچرخ و پخش میشود روی تصویر آهوی نقاشی! ناصر میخندد و میگوید:
- این کار اگزوز است...دخلی به تو ندارد!
اینبار ناصر جلو میرود و با همان فن هاشم، دو سه سیب را به زحمت فرو میکند داخل یک لولهی اگزوز دولول. هفتهشت سیب دیگر را هم به ضرب لگد تو همان یک لول اگزوز جا میدهد، جوری که توپ شلپنر هم نتواند شلیکشان کند! لولهی دیگر را باز میگذارد. موتور یک بند ناله میکند و پنداری تک کار میکند. پاپیون با گردن کج میخواهد راه بیفتد که یک هو فریاد میکشد...» صص 191 و 192
این هنگام است که قیدارخان میرود و یک سیب پوستکن پلاستیکی از توی گاو صندوقش در میآورد و میدهد دست راننده و میگوید دور همی بنشینند و پوست بکنند، دست و بدنشان، محضری، ورز میآید!
میخواستم اینرا بپرسم پرداخت این صحنه خشن و لمپنیسم لبریز در آن شما را یاد چه واقعهی شومی میاندازد؟ به خاطرتان هست؟ نیست؟ یادتان نمی آید استعمال شیاف پتاسیم را توسط...به...
میخواهم با این اشاره مطلب را تمام کنم که این آدم، قهرمان، شخصیت آرمانی و کارآکتر مورد علاقه نویسنده بعدها سرنوشت عبرتانگیزی! پیدا میکند. عبرتانگیز نه از آن جهت که خود او متنبه میشود، نه...بلکه از آن جهت که من خواننده عبرت میگیرم. این من هستم که چشم بصیرتم باز میشود. می فهمم آن که برای مراسم استقبال ماشین به قول خودش گاومیش آمریکایی یا همان بوفالویش را در ا ختیار گذاشت همین قیدار خان بود. همان طور که میفهمم آن گذشته و ادا و اصول آخرالامر سر از کجا در میآورد. شما هم بخوانید. شاید مثل من انگشت عبرت به دندان بگزید!
«...یکی از شوفرها گاراژ میگوید که او را دیده بوده در پنج کیلومتری بندر جاسک. با شهلا خانم، پشت گاومیش، روی صندلی تاشو نشسته بودهاند و لباس چرکهای جذامیهای جذامخانه! را در تشت میشستهاند!!!!
اهالی قلهک میگویند: زمستان انقلاب که رسید، قحطی نفت و گازوییل ( حالا چرا گازوییل الله و اعلم! چون اگر می فرمود نفت چاخان نویسنده جفت و جور در نمیآمد و چرخ تحمیق خواننده بیشتر لنگ میزد!!! ) بود. تو دستهی پیتها طناب رد میکردند که کسی تو صف نزند...وسط قحطی سه تا تریلی تانکردار نمره ترانزیت آمدند تو محل و به همه، مجانی گازوییل دادند. فارسی هم نمیفهمیدند...( لابد از روی آدرس تو بارنامه محل را پیدا کرده بودند!!) پشت یکیشان نوشته بود، بیر آنا...بیر بلغار، بیر صوفی حکمت...بیر ایران، بیر قیدار! یکی از اهالی محل که ترکی میدانست از قیدار سراغ گرفت. راننده ترک، گریه کرد و نشست روی پله در. گفت ما نه، اما صوفی حکمت تو این مدت دو بار قیدار را دیده است.
در اسناد نیامده است، اما چند نفری که از دفاع سی و چهار روز اول جنگ از خرمشهر باقی ماندهاند میگویند ظهر به ظهر، پشت گمرک، ماشین بلندی زوزهکشان میآمد. روی در پشت صندوقش پارچهای میانداختند که سایهبان باشد. مرد و زنی پیاده میشدند. مرد هیکلدار بود و زن قلمی ( نشانه های قیدارخان و شهلا خانم!) شاید هم نابینا. چون دستش را میگرفت به بدنه اتول و راه میرفت ( چراغها را خاموش کنید یک دل سیر گریه کنیم!). برای بچهها دو سه بار حتی میان آن توپ و تانک و گلوله و تیر و ترکش، کباب کوبیده درست کرده بودند. پخش شربت کار هر روزه شان بود. کباب درست میکردند و لقمه میگرفتند میدادند دست بچهها...» صص289 تا 292
حالا شاید شما هم مثل من بتوانید حدس بزنید چرا و چهطور مجموعهای از عوامل، چنین کتابی را در یک سال به چاپ ششم میرسانند! و بسیار جای تاسف است اگر نشر افق نیز در این گاراژداری جزء شرکای اصلی است.
سلام
خسته نباشید که توانستید این رمان را تماما بخوانید منکه از شما چه پنهان همین نمونه هائی را که در نقدتان آورده اید را دوست داشتم یک خط در میان بخوانم . به نکته قشنگی اشاره کرده بودید شیوه مکالمه فیلم های حاتمی که به نوشتارهای این چینینی راه پیدا کرده و حالا باید بگردم تا بدونم این چه رمانیه و نویسنده اش کیه . موفق باشید
سلام آقای عبدی. من گیج و ویج این داستان شده بودم. خدا عمرتان بدهد که نظرتان را به این صراحت و دقت بیان میکنید و چه کار بهتری میکنید که وقت می گذارید و کارهای وطنی را می خوانید چون من وقتی می خوانم از خودم می ژرسم آیا من نفهمم یا این قصه ها برای نفهمیدن هستند. قصه ها یا این طور مملو از فیلمفارسی هستند و یا انگار بیخ کافی شاپ نگارش شده اند و بوی روشنفکری میدهند. در هر حال مثل همیشه موفق باشید
آقای عبدی باسلام
امیدوارم حس حسادت و تفاوت فکری به این گونه نقد منجر نشده باشد. اگر لطف کنید و فقط یک کتاب بنویسید که به مذاق ما مخاطبان ادبیات خوش بیاید آن وقت حرفتان را بهتر می فهمیم! البته اگر مثل هم فکرانتان متهم مان نکنید به نفهمی!
آقای عبدی عزیز سلام
از چه طریق می توان کتاب برای تان فرستاد.
ب سپاس
شما لطف دارید. با ایمیل تماس بگیرید. ممنون
رمان خوندن رو با "من ِ او" شروع کردم انقدر مست شدم که بقیه کارای این نویسنده با عشق و تا آخر خوندم "ارمیا" من و برد تو سالای جنگ "بی وتن" منو برد تو نیویورک نه کشوری که صدا سیما معرفی می کنه بلکه خارجی که تو فرودگاه جی اف کی به زبون فارسی خوشامد می گن یعنی اینکه تو اون روز تعداد ایرانیایی که وارد لند آو آپورچونیتی می شن بیشترین تعداد مسافرا بودن با ذوق و شوق منتظر آخرین رمانش موندم ... قیدار تمثیل داییم بود همونجور لوطی و لمپن و جوونمرد! به جاش دعوا می گیره به موقعش بساط نذری بپا می کنه عین مرام و معرفت! خوب دایی منم منتقد زیاد داره ولی من دوسش دارم مثل قیدار! ذبیح اله منصوری هم منتقد کم نداشت ولی دینش رو به جامعه ادا کرد از بقال و قصاب و راننده تاکسی رو رمان خون کرد هر مغازه ای مشتری خودشو داره ببخشید اگه سطح فکرم پایین ِ چون از نظر شما قباحت داره مجید قنبری کارمند بانک رضا امیر خانی می خونه ولی لذتی به این بزرگی ارزش تشر استاد رو داره!!
با سلام
پس از اینکه نقدتون رو خوندم ، واقعا متاسف شدم از اینکه دیدم یه فرد فرهنگیو اهل فکر چنین بیرحمانه در مورد یک چنین اثری که از معدود اثار سازنده و ناثیر گذار بعد از انقلاب هست ، مطلب نوشته...
جامعه ما به یک چنین قهرمانانی نیاز مبرم داره ...
همین به قول دوستمون فیلم فارسی ها بود که غیرت و ناموس و جوانمردی و رفاقت و بسیاری صفات نیک رو در بین عموم مردم گسترش میداد...
شما یه نگاه به جامعه بنداز تا ببینی چقدر جای چنین قهرمانانی تو جامعه خالی شده از وقتی که فیلم فارسی ها و نوشته ها و رمان های این چنینی از جلو چشم مردم ما کنار رفته...
قیدار میتونه تلنگری باشه بر این مردم مسخ شده و دور شده از صفات انسانی...
ای کاش در کنار این همه ایراد و پوز خندی که زدین کمی هم به فکر اصلاح جامعه و اصلاح اخلاق اجتماعی ملتتون بودین...
من امیدوارم "قیدار" رهبر یک انقلاب فرهنگی بشه ...
به کمک شما و دیگر هم وطنان هم هستم
یا حق