راه آبی

داستان و نقد داستان

راه آبی

داستان و نقد داستان

جای خالی یوما!

آه...یوما! یوما!

صدای تو اما

مرده‌ها را

             بیدار نمی‌کند.


با توجه به آثاری که از عدنان‌غریفی و مسعود میناوی و یکی دو نفر دیگر در فضاهای جنوبی و با نگاه به زوایای زندگی ساکنان عرب خوزستان برجا مانده، آفرینش داستان‌های تازه و جذاب با این مضمون، آن هم توسط نویسندگان جوان، کاریست سهل و ممتنع. سهل از آن رو که نمونه‌های موفقی از آثار نویسندگان نسل‌های قبل پیش روی ماست و ممتنع نیز دقیقاً به همان دلیل! سرکشیدن و گردن راست کردن در میان بلندقامتان،  بی آماده کردن اسباب بزرگی ممکن نیست.

 آن‌چه می‌تواند به مدد نویسنده جوان بیاید تجربه زیستی احتمالاً خاص و منحصر به فرد او و ثبت آن در قالب و اندازه داستانی، حرکت از مسیرهای خلاقانه در این وادی و پرهیز از آن نوع بازی و سرگرمی و خودنمایی به قصد فریب سلیقه‌ی سالم خواننده و اعتماد اوست. دور ایستادن و از فاصله به آتش احساسات دست اولی که می‌تواند در این تجربه های منحصر به فرد اتفاق بیفتد اشاره‌کردن و تکیه‌زدن بر فرض‌های از پیش مردود شده تکنیکی و اشتباهات اولیه و اساسی در انتخاب راوی و زاویه دید ( به صرف مثلاً نوآوری و تکینک ) می‌تواند منجر به تشدید سقوط متن شده، مواد خام ادبی بالقوه ارزشمند در اختیار نویسنده را ضایع کند.

 «بی مترسک» کار علی غبیشاوی، بهانه خوبی دارد برای نوشته شدن. چرایی روایت پذیرفتنی است و ورودیه داستان نیز عالی است. روستایی در مجاورت رودخانه کارون، خرابه‌ای باقیمانده از جنگ و مرگ و کوچ و گریز اهالی، محل وقوع ماجراهاست. راوی ( متاسفانه راوی انتخاب شده، اول شخص جمع، لطمه بدی به سراسر متن وارد کرده که البته تغییر آن مستلزم انتخاب فرم دیگر و تغییر ساختار کار است ) که برای آزمایش خاک و بازدیدهای فنی به منطقه اعزام شده‌اند به پیرمردی تنها بر می خورند که نوستالوژی گذشته‌ی آباد روستا و ماجراهای مختلف آن را، از این خرابه به آن خرابه می‌برد و به زعم خود از آن پاس می‌دارد. با کهنه‌ تفنگی بر دوش، شرح و بسط روزگار رفته‌ی اهالی روستای عرب‌نشین، توصیف آداب و مناسک و روابط عشیره‌ای میان خانواده‌ها و شیوخ و فامیل ازیک‌طرف و ساکنان بازهم عرب روستاهای دور و نزدیک از طرف دیگر، مضامینی تقریباً کهنه و دستمالی شده، کنجکاوی چندانی برنمی‌انگیزد.

 تمهیدات نویسنده برای ایجاد گره‌هایی در داستان ( موضوع اخراج راوی‌ها از دانشگاه و تهدیدهای استاد سودجو و فرصت طلب! تاکید بر اهمیت حضور معاون وزیر برای افتتاح پروژه و ماجرای کشف ترکیب شیمیایی خاک اطراف روستا و...) نیز کم و بیش بی تاثیر باقی می‌مانند و از عهده نجات متن نجات نمی‌آیند.

عدم استفاده مناسب از دیالوگ و جان بخشی موثر به شخصیت‌ها از این طریق، شاید به دلیل محدودیت ناشی از انتخاب این راوی بخصوص، داستان را، گاه، تبدیل به مقاله مطولی کرده و از آن‌جا لحن ا نتخاب شده برای پیرمرد دم موت هیچ تناسبی با موقعیت و شخصیت او ندارد، دیگر راهی برای نفوذ خواننده در متن و نزدیک شدن به فضای خاص آن و روابط بین آدم‌ها پیشنهاد نمی‌شود. زن‌ها ( یوما ها) و دخترهای روستا کاملاً گم‌اند و داستان همه از جوان‌های عاصی و مردان حادثه جو که عقل چندانی هم بر رفتارشان حاکم نیست و حول هیچ خط داستانی قوی و جمع نیستند باز گفته می‌شود. همه چیز انگار دقیقا از نگاه پیرمرد مشرف به موت یک دنده‌ی بی‌خبر از همه‌جا و تلخ و بد زبانی که مرگی محتوم را در آن خرابه تجربه می‌کند روایت می شود و راوی اول شخص جمع ما تنها ناقل مونولوگ‌های طولانی است که نمی‌توانند در دهان آن پیرمرد عامی و جنون زده بگردند.

« سید هاشم ، شیخ و مردانش را جمع کرد برد توی دارالضیافه و برای شان همه چیز را تعریف کرد. تعریف کرد که چه طور مال‌های رم‌کرده از صدای گلوله‌ی غروب، طویله‌ی ناظم را به‌هم ریخته‌اند و چه‌طور نره‌خرترین نره‌گاو صویله با چهارتا جفتک و لگد درب حلبی طویله را از جا کنده و پریده توی حیاط اندرونی خانه و چه‌طور از میان آن همه زن و بچه که از جلوی شاخ  و سم‌هایش فرار می‌کردند، قرعه‌ی سیاه بختی، دست روی نوریه پا به ماه گذاشته که از نره‌گاو تنه بخورد تا بچه‌اش که این‌بار و بعد از هفت شکم دختر زاییدن و نذر هفت قربانی برای هفت امام‌زاده  پسر بوده (؟ )، همان‌جا بیندازد تا بزرگ ترین پسر ناظم همچنان ابتر بماند و خود ناظم دق کند ...» ص 98

بازهم باید تاسف خورد از مواد خام ادبی خوبی که نویسنده در اختیار داشته و می‌بینیم در استفاده از آن‌ها، به ویژه در قالب رمان با این راوی بخصوص و زبان و لحن نامناسب، تعجیل زیاد به‌کار برده است.

« ماجرای علا التهابی به جان صویله انداخت که زایر بدران برای آرام کردنش چاره‌ای جز کورکردن تلویزیون‌ها نداشت.  شیخ تلویزیو ن را کل ماه مبارک و روزهای ختم و شب‌های جمعه قدغن کرد. خودش با هفت هشت تا از چوب بزن‌های تحت امرش شب‌های جمعه دوره می‌افتاد توی کوچه‌های صویله و فیوز برق هر خانه‌ای را که پنهانی تلویزیون روشن کرده بود در می‌آورد. درباره‌ی آن‌ها که مخفیانه پای تلویزیون می‌نشستند خبر می‌رسید که صاعقه خانه‌شان را زده یا توی چکمه‌هاشان مثل زمان بی‌برقی مار و عقرب لانه کرده یا احشام‌شان را مرده توی آغل یافته‌اند...» ص 25

 همین جا لازم می‌دانم نسبت به خطری که توصیه و اصرار و  اشتیاق این‌روزهای بعضی ناشران، باعث اصلی آن است هشدار بدهم. توصیه و اصراری که در نتیجه آن نویسندگان جوان اغلب دست از داستان کوتاه‌نویسی برداشته‌اند و با عجله به به اصطلاح رمان‌نویسی روی آورده‌اند. بدون آن‌که بپذیرند لازم است با عرضه آثارشان در مجلات و جنگ‌ها و فصلنامه‌های ادبی و ردشدن از فیلتر‌ صاحب‌نظران و گردانندگان و سردبیران این‌گونه نشریات خود را در بوته‌ی آزمایش قرار دهند، داستانی را کش می دهند و به حجم « رمان» می رسانند آن‌گاه کتاب بدست در آستانه درگاه بعضی ناشران صف می‌گیرند!

 آیا به‌راستی علاج واقعه‌ی بداقبالی داستان این است که دسته جمعی هجوم ببریم سمت رمان و مثل غرب وحشی وحشی وحشی، در آرزوی الدورادو، خاک سنت‌های معتبر داستان‌نویسی‌مان به توبره بکشیم؟!       

در چشم انداز سَلَخ

 

 یک جاده‌ی اسفالته‌ی پر از چاله چوله و کمعرض، یک بندرگاه صیادی کوچک در فاصلهی یکی دو کیلومتری شهر، مجتمع شیلاتی فرسوده‌ای در کنار آن، مردی به نام آقای سبزعلی به عنوان مدیر، لنج‌های پهلوگرفته، کارگران و ناخداها و جاشوهای درگیر با توده‌ی ماهی‌های صید شده در، شوریده و هوور و زرده و شیر، تعداد زیادی جعبه‌ها و پالت‌های چوبی محتوی کمپرسورها، کندانسورها، تابلوهای برق و تجهیزات پلیت فریزر و تونل انجماد، فن‌ها و اواپراتورها، بخش‌های مختلف یک تاسیسات سردخانه‌ی هفتصد و پنجاه تُنی دانمارکی که مدتی بود به منطقه حمل شده و منتظر سوله و نصب و راه اندازی بود و قشر ضخیم ماسه روی زمین؛ تا چشم کار می‌کرد، اگر غبار می‌گذاشت، و اگر مه، در آن روزهای کمیاب پاییزی، بر تپه‌های ماسه، امان می‌داد... اگر تپه‌های خاک، خاک، خاک.

 «جاسک» در رخوت خنک و مرطوب پاییزی خود می‌گذراند. چند روزی بود برای آشنایی با تاسیسات سردخانه شیلاتی آن‌جا و مسائل صید و صیادی منطقه به جاسک رفته بودم. دو نفر بودیم. با دو نفر دیگر نیروی فنی، دو برادر تازه استخدام در کانکس کهنه‌ی دوازده متری جا داده شده بودیم. غیر از این کانکس، مجتمع، یک اتاق بزرگ‌تر و تمیزتر هم داشت، با دیواره و سقف ساندویچ پانل که مخصوص اقامت میهمانان عزیزتر بود. روزها همراه پرسنل لابلای دستگاه‌ها می‌پلکیدیم و در تعمیرات و نگهداری سیستم کمک می‌کردیم، ظهرها، نهار دستپخت آشپز بلوچ مجتمع، ماهی هوور و برنج تایلندی می‌خوردیم، بعدازظهر زیر کولر گازی می‌خوابیدیم و عصر روی بندرگاه، ماهی‌های صیدشده و لنج‌های صیادی و ناخداها و جاشوهای سیه چرده را تماشا می‌کردیم و بعد هم سرجاده می‌ایستادیم و خودمان را به شهر می‌رساندیم. دلخوشی‌مان پیدا کردن نوشابه بطری سرد ( کوکا و کانادا ) در سوپرهای فقیر و کوچک جاسک بود و البته چند نخی سیگار.

 غروب آن‌روز زمستان سال 63 از شهر برگشته بودیم. چیزی خریده بودیم برای شام. وقتش بود میز و صندلی پلاستیکی را بگذاریم بیرون از کانکس، محوطه را با چراغی که به بند رختی آویزان می‌کردیم روشن کنیم و رادیو را روی ایستگاه‌های عربی بگذاریم که عبدالحلیم و فیروز و ام کلثوم بخوانند.

کمی‌دورتر از کانکس، در نیم‌تاریک محوطه‌ی پشت مجتمع، پاترول زردرنگ با آرم صدا و سیمای هرمزگان پارک شده بود. چراغ اتاق میهمان‌سرای ویژه هم روشن بود. یعنی کسی آمده بود. کسی آن‌جا بود. از نگهبان شنیدم دو نفرند. راننده رفته شهر منزل فامیلش و یکی فقط این‌جاست. یک آقای سرحدی که گفته فیلم‌ساز است.

 میز و صندلی را چیدیم. کنجکاوی قرار نمی‌گذاشت که مثل آن چند شب ساکت بنشینم، نان و  پیاز و لیمو و لوبیا بخورم و سیگار روشن کنم و رادیو گوش کنم. رفتم و برگشتم. دوباره رفتم و این‌بار ایستادم پشت در که رو به دریا باز می‌شد. در زدم. منتظر جواب نشدم. آقایی در ا نتهای اتاق پشت میزی نشسته بود. سر بلند کرد از روی کتابی که ظاهرش نشان نمی‌داد فارسی باشد. یاد کتاب‌های چاپ پنگوئن افتادم که در الفی آبادان می‌دیدم.

« انگلیسی است؟»

نمی‌دانم چرا فکر کردم باید انگلیسی باشد. دلم می‌خواست انگلیسی باشد. شاید  چون تازه، به تازگی، از دانمارک آمده بودم و هنوز در همان فضاهای اروپایی چندماهه، از نوع زبان انلگیسی ‌شکسته بسته‌ای که ما حرف می‌زدیم، بودم سیر می‌کردم.

لبخندی زد و گفت:

« فرانسه!»گا

خود روشنفکری بود. خود سارتر و  ابوالحسن نجفی و آلن دلون و ژان پیر ملویل و مونتان...  و البته برج ایفل! نه...خود گدار انگار!

« اوه...چه خوب! یعنی چه بهتر! پس می‌توانید بیایید این‌جا پیش ما. میز گذاشته‌ایم بیرون. چای هم حاضراست. با لیموی تازه میناب!»

با روی خوش سر تکان داد.

« این یک صفحه را می‌خوانم، چشم.»

این شد که ابراهیم مختاری را، از نزدیک، از یکی دو متری، هم دیدم. آمد و همراهمان شد. بیشتر پرسید. گفتیم که آبادانی هستیم. هر دومان همراه ده دوازده نفر دیگر از طرف شیلات برای چندماهی دانمارک بوده‌ایم. از کپنهاک و راسکیلد و، سر راه رفتن و برگشتن، فرانکفورت گفتیم. از ا ین که هواپیمای ایران‌ایر تاخیر داشت و یک شب در یک هتل خوب در آلمان ماندیم. این که گوشت نمی‌خوردیم و همه مان را بسته بودند به سبزی و تخم مرغ و لوبیا و ماهی آب پز...می‌گفتیم و می‌خندیدیم. از این که بیخ ریش شیلات چسبیده‌ایم و نمی‌دانند با ما چه کنند. مجتمع‌های جدید خریده‌اند اما هیچ‌کدام را نصب و راه اندازی نکرده‌اند. نمی‌دانستیم تا ده سال بعد هم هیچ‌کدام را راه نخواهند انداخت. نمی‌دانستیم آن قطعات و تجهیزات همان‌طور روی زمین جاسک و لنگه و قشم و کلاهی و دیگر و دیگر خواهد ماند تا همه یا تقریباً همه‌ی آن گروهی که همراه هم به دانمارک اعزام شدیم از کار در شیلات دست می‌کشند و هرکدام از راهی، خودشان را به دانمارک و سوئد می‌رسانند. به کارخانه اطلس سابرو و جزیره آرهوس و شرکت دانفوس.

ابراهیم مختاری آمده بود جاسک درباره تهیه مستند « پناهگاه‌های دریایی ایران » تحقیق کند. پناهگاه‌های دریایی، موج شکن‌ها و اسکله‌ها و موقعیت‌های طبیعی برای پهلوگیری لنج‌ها و سایر شناورهای دریایی بودند که سیستم عصبی مجموعه‌ی گسترده صید و صیادی و شیلات و تنها عرصه فعالیت اهالی بنادر و جزایر ایران را تشکیل می‌دادند. هرکدام با کلی مشخصات و داستان. مختاری آمده بود جاسک را ببیند که در هرمزگان مرکز عمده صیادی بود. از آن‌رو که به دریای عمان نزدیک بود و لنج‌ها می‌توانستند راحت تا صیدگاه‌های اصلی ماهی‌های صنعتی و دیگر سفر کنند. سردخانه قدیمی کار آمد و جوابگو نبود و سردخانه جدید هم راه نیفتاده بود. بنابراین منظره‌ی انبوه ماهی‌های گاه در حال فساد روی سکوی بتنی بندرگاه عجیب یا غیر عادی نبود.

آن شب فرصت غنیمتی بود برای من. می‌توانست روزهای بعد هم ادامه پیدا کند.  اما...

حدود ساعت ده شب خبر دادند باید هرچه زودتر خودم را برسانم به تلفن‌خانه جاسک و با شیلات بندرعباس تماس بگیرم. سرجاده ایستادم و به جاسک رفتم و تماس گرفتم. همسرم به بندرعباس آمده بود. پیغام آورده بود که باید هر چه زودتر خودم را به‌جایی معرفی کنم.  باید خودم را به جایی در تهران معرفی می‌کردم.

وقتی به مجتمع رسیدم ساعت از دوازده گذشته بود. چراغ میهمان‌سرای ویژه خاموش بود. میز و صندلی‌ها در تاریکی و هوای خنک مرطوب رها شده بودند. دریا آرام بود. من از آن آرامش دور افتاده بودم. صبح زود، آفتاب نزده سرجاده ایستادم و با اولین مینی بوسی که آمد به میناب رفتم. ابراهیم مختاری و دوستان همکارم در جاسک ماندند. دو روز بعد با همسرم و پسر کوچک‌ترم از بندرعباس به شیراز و بعد هم اصفهان رفتم. یک‌هفته بعداز آن سرشب زیبای جاسکی عازم تهران و آن‌جا، آن جای پر ازترس و تاریکی شدم.

 تابستان سال بعد در قشم بودم. هفت هشت ماهی گذشته بود و دوره‌ی رکود صید و دوماه تعطیلی تابستانی مجتمع را می‌گذراندیم. کولر گازی‌ها زور می‌زدند. توی دفتر نشسته بودم که یکی لای در را باز کرد. حتماً داشتم چیزی می‌خواندم.

« فرانسه است؟»

سر بلند کردم و مختاری را دیدم. حضور ذهن مرا آزمایش می‌کرد. با خنده‌ای که چاشنی حضور  خودش بود.

« فرانسه کجا بود بابا...انگلیسی هم نیست!»

آمد و نشست و یک استکان چای لب شور خورد. دو نفر دیگر همراهش بودند. پاترول‌شان را با لندینکرافت شیلات آورده بودند. « پناهگاه‌های دریایی ایران » را تمام کرده بود و قرار بود فیلمی بسازد در باره صید سنتی. عنوانش « یک سفر صیادی» بود. نشانی بندر لافت را داشت. نشانی چند ناخدای سرشناس آن‌جا را از کمیته امورصیادان بندر گرفته بود و عزم جزم کرده بود به لافت برود.

 کمکی که می‌توانستم بکنم تحویل نیم کارتن کنسروتن‌ماهی جنوب بود به او و رفقایش که عاشق ماهی و غذای سالم آماده بودند و قول این که گاهی قالب یخی هم برایشان بفرستم. نماندند برای نهار. نهاری هم نبود. همسرم و پسرها را فرستاده بودم اصفهان.

 مختاری آمده بود به سفارش تلویزیون فیلمی بسازد در باره‌ی جنبه‌ها و ارزش‌های صید سنتی. تابستان را انتخاب کرده بود که با یک لنج صیادی روی دریا برود و از ابتدایی‌ترین شیوه‌های صید سنتی گزارش تصویری بگیرد.  ناخدایی می‌خواست که او و گروهش را، در آن گرمای تیر یا مردادی، روی آب بگرداند. ناخدا و جاشوها، جایی وسط دریا لنگر بیندازند و دورتا دور لنج بایستند هوشیار و قلاب پرتاب کنند و ماهی بکشند. هوای گرم و آب گرم نمی‌گذاشت ماهی در سطح بماند. راهی نبود جز آن‌که به قلاب یا گرگور صید شود. در لافت، در زمستان و تابستانش خبری از صیادی نبود. اغلب ناخداها کارشان جابه جا کردن ده بیست بشکه گازوییل با درهم امارات بود در اطراف جزیره ابوموسی. مجوز صید می‌گرفتند برای دوازده ساعت و بیست و چهارساعت روی آب می‌ماندند. تن به صیادی نمی‌دادند. معامله می‌کردند. برای تمدید مجوز صید خود هم، به ناچار، مقداری ماهی تحویل شیلات می‌دادند. لنج‌های طرف معامله‌شان، ته مانده بازار ماهی فروش‌های شارجه را برایشان می‌آوردند؛ بیشتر ماهی چمن یا شبه سرخو که به سرخوی سرحدی معروف بود.

به مختاری گفتم که در لافت لنج هست، ناخدا هست، جاشو و موتوری هم هست، همه هم از نوع بزرگ و قدیمی و ماهر، اما ماهی نیست. صیاد گیرت نمی‌آید. برای رفتن به صید، صیاد می‌خواهی. این‌ها قول می‌دهند، دلت را خوش می‌کنند اما دنبال کار خودشان هستند. دنبال بردن گازوییل و گرفتن درهم و...البته چند کیلویی سرخوی سرحدی برای ظاهر سازی و...

 یکی دو روز بعد برگشت به قشم و شب خانه ما بودیم. ماشین در اختیارش بود و همه‌جا می‌رفت و همه‌جا را می‌دید. تجربه‌ی چندسال کار در بندرعباس و نگاه تیز و دهن تحلیل‌گرش برای چراهایش پاسخ می‌یافت و راه‌های تازه می‌جست. هنوز دل از لافت نکنده بود. هنوز امیدوار بود اتفاق خوشی بیفتد و با یکی از ناخداهای آن‌جا قرار و مدار دریا بگذارد و با خیال راحت به مرکز برگردد تا بتواند مقدمات فیلمبرداری و شروع کار اصلی ببیند.

« ببین آقای مختاری...نگاه کن به این‌ها...ببین چه لباس‌های سفید و تمیزی دارند...ببین دست‌هاشان را...نرم مثل دست آن‌ها که تو عمرشان کار نکرده‌اند...این‌ها صیاد نیستند. بی‌خود دل می‌بندی به لافت. جای دیگر...جای دیگر باید دنبالشان بگردی!»

« ولی بندر خیالم را تخت کردند...گفتند صیادهای واقعی...»

« هروقت به ا ین نتیجه که گفتم رسیدی برگرد! بیا تا صیاد اصلی نشانت بدهم. صیاد درست!»

از درهای دیگر و چیزهای دیگر حرف زدیم. از فرانسه که چرا نماند. از زندگی در جنوب یا تهران. از ازدواجش که تازگی سرگرفته بود. از برادر بزرگ‌ترش و سفر به ترکمن‌صحرا و آشوراده. حضورش دلچسب و حرف زدن با او آموزنده بود. صبح زود راه افتاد و رفت سراغ دوستانش که در لافت مانده بودند. عصر برگشتند. پوستشان سوخته بود از آفتاب مردادی؛ دستشان اما همچنان خالی. بلاتکلیف شده بودند. ناخدایی که ناخدایی کند و قول بدهد به دریا ببردشان پیدا نکرده بودند.

« کف دست همه‌شان نرم بود. بی پینه، مثل دست خودم...دست روشنفکری بودند! یکی‌یکی بهانه‌ای پیدا کردم و باهاشان دست دادم. همه همان...با این‌ها نمی‌شود!»

کلی خندیدیم از آن آزمایش دست‌ها! آن‌وقت اسم سلخ آمد. روستایی در نود کیلومتری قشم با راه خراب و خاکی. بی برق به درد بخور. دور...دور...اما رو به دریای بزرگ. رو به موج‌های دریایی. شاهد کشتی‌های غول پیکر نفت‌کش که می‌رفتند و می‌رفتند و می‌بردند و می‌بردند...با جاشوهای خواب رفته بر عرشه‌های آهنی‌شان.

 سلخ را با ناخداهایش، محمد آزمون، ابراهیم ساجدی، مسعود بخیط دریایی، احمد تلنده ( معروف به شیطان!) و زن هایش، خدیجه دریایی (بعدها راوی فیلم از پشت برقع ساخته مهرداد اسکویی ) و زینت دریایی، بهورز نمونه روستایی (بعدها ستاره سلخ و کارآکتر اصلی ماجراهای دو فیلم زینت و زینت یک روز بخصوص )به یاد آوردم. سرقولم ماندم که برایش یک روز در میان دو سه قالب یخ بفرستم.

 آن لحظه که مختاری عنان اسبش ( شاید بهتر باشد بگویم شترش یا ماشینش )  را به سمت سلخ گرداند بی‌تردید روز مهمی در زندگی خودش و همه‌ی آن‌هایی است که به نحوی با سلخ و او مرتبط اند. لحظه‌ی آغاز راهی که در سر آخر آن، بارها تصویر سلخ بر صحنه سینماهای ایران و جهان رفت و صدای آدم‌هایش، احمدی و زینت و دیگرانی دیگر از تریبون‌های سراسری کشوری و بین‌المللی شنیده شد.

مختاری به سلخ رفت و سلخ را با خود به بندرعباس و سپس تهران و بعدها فستیوال‌های معتبر سینمایی جهان برد. اما آن روز...

دو سه روزی در سلخ ماند. وقتی برگشت چندان راضی به نظر نمی‌رسید.

« یه طوریه این محمد...خیلی جدی و نچسبه! خوبه ها...ولی...»

دلش را گرم کردم که راه را درست رفته. گفتم همین است و قبول کن! اگر فقط یک نفر باشد که صیاد باشد همین خودش است. همین است که اگر قول بدهد پشتت را خالی نمی‌کند. من امتحانش کرده‌ام. وقتی همه رفتند دنبال قاچاق او سر قولی که به من داده بود ماند و تا آخر هم ماند.

انگار قرار بود محمد آزمون و ابراهیم مختاری تعریف تازه‌ای از همدلی و همراهی، و چهره‌ی دیگری از وضعیت صید سنتی و سرنوشت این گروه مردان دریا ارائه دهند. راهی شروع شده و قدم‌های اول را همین‌ها، در آن روزهای مردادماه سال 63 در بندر کوچک سلخ قشم برداشته بودند.

بار بعد که مختاری را دیدم برگشته بود و اسباب و اثاثش را هم همه آورده بود. هر سه نفر راضی بودند. فیلمبردارش محمود بهادری بود که زیاد نمی‌شناختم. خیلی ساکت و گوشه‌گیر بود. شاید هم من در کادرش نمی‌آمدم. عجله داشتند برگردند بندرعباس. دستشان پر بود و به قول خودشان همه لوکیشن‌ها را انتخاب کرده بودند. با آزمون حسابی کنار آمده بودند؛ از بس او باهاشان کنار آمده بود.

« بهش گفتم همه چیزت خوب است محمد! فقط...فقط...»

پرسیده بوده چی؟ چه باید بکند دیگر؟

گفته بود: « وقتی از توی این سوراخ، منظورم چشمی دوربین بود، نگاهت می‌کنم یک طوری هستی! بهت نمی‌آید صیاد با شی! بهت نمی‌آید زحمت‌کش باشی! بهت نمی‌آید روی دریا عمری گذرانده باشی! به خاطر این دندان طلا! همین که وقتی می‌خندی گوشه‌ی دهنت پیدا می‌شود...یک طور بدی است توی فیلم!»

با تعجب نگاه کرده بود به هر سه نفر.

« این؟ این را می‌گویی آقای مختاری؟»

چشم گردانده بود . دور و بر را جسته بود. توی بساط آشپز که روی عرشه ماهی نهار را پاک می‌کرد چاقوی سرکجی پیدا کرده بود. معطل نکرده بود.

« تا آمدم چیزی بگویم، نوک تیغه را گیر داد به ته روکش طلای دندانش و خرچ...کند و انداخت دریا. بعد خندید. نه...لبخند زد. با شرمی‌که زیر پوست تیره‌اش دویده بود.»

« خوب است آقای مختاری؟ خوب شد حالا؟»

راه افتادند و با ماشین‌شان سمت اسکله راندند. لندینکرافت شیلات منتظرشان بود. آب بالا بود و می‌توانستند راحت بروند داخل شناور. رفتند. رفتند که یک ماه دیگر برگردند. « یک سفر صیادی» و « زینت » و « زینت یک روز بخصوص » به کارگردانی ا براهیم مختاری و بازی محمد آزمون و جاشوهای لنجش و دیگر سلخی‌ها ساخته شد. داستانی جذاب و از طرفی پر از آب چشم که گفتنش از من تنها بر نمی‌آید و باید پای صحبت مختاری و آزمون و جاشوها و زینت و آدم‌هایی دیگری نشست که آن‌ها را آفریدند. بعضی هاشان به کل دست از صیادی شسته‌اند و بعضی هاشان هم...

گاهی هنوز، مختاری را، در ساحل دراز ماسه‌ای سلخ و در چشم‌اندازی از لنج های بلاتکلیف و بی پناه در مواجهه با امواج بلند دریا می‌بینند. هست و همان‌جاست. لنگ چهارخانه‌ای، به رسم سلخی‌ها، به کمر بسته و دست‌هایش را پشت سر قفل کرده و سینه به باد سپرده، آرام آرام پاشنه در ماسه فرو می‌برد و دور می‌شود. دور می‌شود اما بر می‌گردد. این همه سال گذشته و سال‌های دیگر هم خواهد گذشت، من یکی که گمان نکنم او، بخواهد روزی به انتهای خط ساحلی آن بندر کوچک برسد و از چشم انداز مردمان سلخ بیرون برود.

و این داستانی است که روایتش مجال دیگری می‌طلبد.

زیر پتوی آسمان

 

بیش‌تر از نیمی از سال، زیر آسمان خدا می‌خوابیدیم. کولر نداشتیم و باد پنکه‌ی سقفی هم درست و حسابی حریف شرجی شب‌‌ها‌ی بهار و تابستان و نیم بیش‌تری از پاییز آبادان نمی‌شد. پدرم، مثل همه‌ی کارگران شرکت نفت، همسایه‌هامان، با لوله‌‌ها‌ی آهنی و کلاف سیم‌‌ها‌یی گالوانیزه ( سیم آرماتور بندی) که احتمالاً پنهان از چشم نگهبانان دم درها و دروازده‌ها، خرده‌خرده از پالایشگاه آورده بود، تخت‌‌ها‌یی ساخته و در حیاط خانه‌ی شرکتی‌مان برپاکرده بود. با خواهرها و برادرهایم، به ردیف روی‌ آن‌ها می‌خوابیدیم. گرمای سرشب را تاب می‌آوردیم و به نرمه بادی که می‌وزید دلمان خوش می‌شد و از خنکای نیمه شب و سحر، دل نمی‌کندیم و هیچ نمی‌خواستیم آفتاب طلوع کند. بعضی‌ها، بخصوص خانواده‌های غیرشرکتی روی بام خانه‌هاشان می‌خوابیدند. ‌

اوائل دهه‌ی چهل صاحب تلویزیون شدیم، فیلیپس هلندی بود یا شاپ‌لورنس فرانسوی، و بعد دوسه سال یک کولر گازی هزار و هشتصد یی‌جی‌سی انگلیسی در اتاق آخری خانه‌مان روشن شد. آن موقع وضع کاری پدرم بهتر شده بود و بعداز چند دوره‌های کارگری و استادکاری، رسیده بود به کارمندی. خانه‌مان یک سالن و سه اتاق داشت و اتاق آخری را، اتاق کولری اسم گذاشته بودیم.

« تو اتاق کولری دارم درس می‌خونم !»

« بریم تو اتاق کولری بازی!»

« امشب خیلی شرجیه...جاها را بندازیم تو اتاق کولری؟»

روشن و خاموش کردن کولر مقررات سخت خودش را داشت و همیشه، زمان کم می‌آمد‌. همیشه با التماس از پدرمان می‌خواستیم کولر کمی بیش‌تر روشن بماند. خانه‌‌ها‌ی سازمانی شرکت نفت که راهی به پشت بام نداشتند و کولر دوم که راه افتاد و اتاق سالنی‌مان را خنک کرد، کم‌کم رسم خوابیدن زیر سرپوش آسمان حیاط کامل برچیده شد و عادتش از سرمان افتاد.

 بار اولی که پیش از ازدواج، میهمان خانواده همسرم بودم، ضمن سفری بود که همراه دوستی به روستای اسفرجان در نزدیکی شهرضای اصفهان رفته بودم. با رو در بایستی زیاد تعارف آن‌‌ها‌ را برای شب ماندن قبول کردم و به اصرار خودم قرار شد رختخواب مرا، بیرون، زیر سقف آسمان آن‌جا پهن کنند. این‌طور، خنکای رو به سردی شب تابستانی اسفرجان را، زیر لحاف‌کرسی سنگین،می‌گذراندم و نیم نگاهی از سر کیف و یاد آوری خاطره‌های خوش آبادان کودکی، به آسمان بالای سرم داشتم. چراغ‌ها خاموش شد. رادیو و تلویزیون از صدا افتادند. هرکس به اتاقی رفت. من تنها در حیاط آجرفرشی که سقف دالانی، جنب امامزاده روستا بود ماندم، با میل خواب.

پلکهایم سنگین شد. خوابم برد اما خیلی زود از خارش دستم بیدار شدم. کمرم هم به خارش افتاد و پایم. شکمم خارید و همه جاهای دیگر تنم هم. با هر دو دست و ناخن ده انگشتم شروع به خاریدن این جا و آن جا پوستم کردم. آرام نمی‌گرفتم. سردم نبود. گرمم نبود. نمی‌ترسیدم. نمی‌شنیدم از جایی صدایی و نمی‌دیدم نوری که چشمم را بیازارد اما...خوابم گریخته بود و همه تنم می‌خارید. لحاف را پس زدم. بی فایده بود. بلند شدم و کورمال کورمال چند قدمی جلو رفتم. از این طرف حیاط آجر فرش به آن طرف. زیر درخت توت ایستادم و خودم را خاراندم. دوباره به رختخوابم برگشتم. از شرم اینکه کسی را بیدار کنم، پدر یا مادر یا...پشت آن در، اتاقی بود، با دختری که خوابیده بود و هیچ دلم نمی‌خواست بیدار شود و ببیند آن طور وسط حیاط و تاریکی  ایستاده ام و خودم را می‌خارانم.

 صبح نشده، بی صدا، از خانه بیرون زدم و تا حاشیه روستا رفتم. سمت آفتاب را گرفتم که داشت کم‌کم طلوع می‌کرد. بر بلندی قبرستان مشرف به رودخانه و بیشه ایستادم و خودم را بی وقفه خاراندم. پوستم پراز زخم خراش ناخن‌ها بود.

 وقتی به آن خانه برگشتم و داستان شب بیداری خودم را تعریف کردم، مادر همسرم، هم علت دردم را فهمید و هم درمانش را نشانم داد. نیم ساعت بعد از آن خارش چند ساعته ی بی امان اثری نبود. هرچه بود، از موجودات کوچولوی مزاحمی، ساس بودند یا کنه، بود که جایی وسط لحاف و تشک جا خوش کرده بودند! همان لحاف کرسی که چند ماهی بود، گوشه اتاقی از آن خانه روستایی روی هم تاخورده بود.

 در اتاقی دیگر، لباس از تن کندم و تکه‌‌ها‌ی دُنه‌ی الاغ را که از کف طویله جمع کرده بودند روی ذغال انداختم و صاف ایستادم کنار منقل تا دود بر پوستم بگذرد. صدای خنده همسرم را یادم هست و این که خجالت می‌کشیدم. در همان‌حال خنده‌دار، نهیب نرم مادر مهربانش را، رو به پسر و دخترها، می‌شنیدم.

هفت هشت سال بعد، با پسر بزرگم، بالای پشت بام خانه مان در خیابان البرز امیریه خوابیده بودیم. سرشب، در خاموشی و آژیرهای هشدار روزهای اول جنگ، همسرم را به بیمارستان فیروزگر تهران برده بودیم. رفت و  آمد محدود بود و ماشین سخت پیدا می‌شد. منتظر بچه دوممان بودیم و درد از عصر شروع شده بود. برادرم در همان فیروزگر، انترن بود. با خانم دکتر مامایی حرف زد و خیالم را راحت کرد که تا صبح خبری نیست. گفت بهتر است ما برویم خانه، با این مشکلات خاموشی و محدودیت تردد در شب و بی ماشینی...

« خب پسرجان! امشب خودمون تنهاییم. تا فردا که برادر یا خواهر کوچولوت به دنیا می‌آد...دلت می‌خواد چه کار کنیم؟»

موز گیرمان نیامد. سوسیس و کالباس می‌خواست و نوشابه که خریدیم و به خانه بردیم و سیر خوردیم.

« دلت می‌خواد یه کار دیگه بکنیم؟ بریم بالای پشت بوم...می‌تونیم امشب بالای پشت بوم بخوابیم. مامانت نیست که بگه نه. تا حالا بالای پشت بوم خوابیدی؟»

 نخوابیده بود هیچ و هیچ نمی‌دانست نگاه کردن به آسمان و ستاره‌‌ها‌ و ماه و دنبال روشنی کوچکی گشتن که جا به جا می‌شود و می‌توانی خیال کنی در آن هواپیما از کجا به کجا می‌روی یا بر می‌گردی یعنی چه. زیلویی پهن کردم و رختخواب بالا بردم و زیر پتو دراز کشیدیم.

 صبح نشده بیدار شدم. همه اش نگران همسرم بودم. این دم آن دم بود که هوا روشن شود. می‌توانستم با اولین ماشینی که در خیابان می‌دیدم خودم را به بیمارستان برسانم و بپرسم و بشنوم و ببینم و بخندم و...

« پاشو پسرم! صبح شده! الان دیگه مامانت منتظرمونه...خواهر کوچولوت یا برادر کوچولوت هم بغلش خوابیده یا بیداره و شیر می‌خوره...زود باش پاشو!»

خمیازه کشید. کش و قوسی به خودش داد و چشم باز کرد. تکان خورد که بلند شود.

« چه طور بود؟ چسبید؟ خوب خوابیدی؟»

با دهانی که از خمیازه ی طولانی اش نیمه باز بود نگاهی به خانه‌‌ها‌و پشت‌بام‌‌ها‌ی اطراف و رختخواب خودش انداخت.

تک و توک آدم‌ها، همسایه‌ها، مشغول جمع و جور کردن تشک و بالش و پتوشان بودند.

« خیلی خوب بود بابا...خیلی خنک بود.»

« نصف شب بیدار شدی؟ دیدی آسمون چه قدر ستاره داشت؟ دیدی هواپیماها می‌رفتند؟»

« یه چیز سفید بود. مثل ابر...»

« خب دیگه...اگر بجنبی زود راه بیفتیم همین الان می‌ریم سراغ مامان، سراغ بچه!»

باز خمیازه کشید. بلند شد ایستاد و پشت بام همسایه را نگاه کرد.

« باشه اما...می‌شه...می‌شه برای بچه‌ی‌ بعدی هم بیاییم بالای پشت بوم بخوابیم؟»