"و زمان نابود خواهد شد. آینده روی گذشته سایه خواهد افکند. با یک حادثه—مثل افتادن گلی از درخت. تئوری من این است! در واقع، نه واقعیتِ حقیقی وجود دارد نه زمان حقیقی." از خاطرات یک نویسنده-- ویرجینیا وولف.
ویرجینیا وولف وافعیت زمان را آنچنان که خود به آن باور دارد روایت میکند. مفهوم زمان در عمق ذهن شخصیتهایش جای دارد نه در گردش و توالی عقربههای ساعت، و نه در چرخش فانوس دریایی که بر روی امواج میتابد تا راهنمای راه باشد. او زمان واقعیِ قائم بر ساعت دیواری را "غیرقابل اعتماد و بیمقدار" میخواند. او همچون مارسل پروست و جیمز جویس سعی میکند تا از تاثیر و ضربات لحظههایی که در ذهن بیدار میشوند به کشف و شهود برسد و شخصیتهایش را به سرانجام دلخواه برساند. از همین بیمعناییِ توالی زمان در افکار و تخیل هنری اوست که در شاهکارش، رمان "به سوی فانوس دریایی"، گذر چند ساعت در یک اتاق را در صد و بیست صفحه، و حوادث ده سال را در بیست صفحه مینویسد.
بسیاری از منتقدین آثار ویرجینیا وولف معتقدند که او از هِنری برگسون، فیلسوف فرانسوی، پروست و جویس بیشترین تاثیر را پذیرفته است. درست است که او آثار فلسفی و هنریِ برگسون و تئوریهایش در بارهی زمان و واقعیت (بیست سال پیش از خودش) را مطالعه میکند و در مقالات خود بسیار از آنها صحبت و تحسینشان میکند، اما در مقایسهی شخصیتهای رمانهایش بخصوص "به سوی فانوس دریایی"، "میانپردهها" و "سالها" تاثیر جویس و پروست بر او بیشتر مشهود است، وهمانطور که مارگریت چرچ، منتقد امریکایی مینویسد، "غیرقابل انکار است." او در بخش اول "فانوس..." صفحات بسیاری را صرف توصیف اتاق و اشیاء آن میکند؛ گذشته را در اشیاء بیدار میکند و از آنها حال و آینده میسازد-- مادلینِ پروست برای در جستوجوی زمان از دست رفته همان کاری را میکند که تصویری ناگهانی از خانم رمزی در به سوی فانوس دریایی برای نقاشیِ لیلی. زمان گذشته در رمانهای او، همچنان که در آثار پروست، رستاخیز مییابد و در عین حال، وحدتگرایی و فلسفهی دایرهوار هستی، همچنان که در آثار جویس، در ابعاد دیگر شخصیتهایش و تحول آنها دیده میشود-- در تبرک استفان: "چهرهی مرد هنرمند در جوانی."
در "به سوی فانوس..." بعد از مرگ خانم رمزی، زمانی که مهمانها یکبار دیگر تابستان در خانهی ییلاقی دور هم جمع میشوند، آقای رمزی، سرانجام برخلاف تمام مخالفتهایش، در زمان زنده بودن خانم رمزی و کودکی جیمز، تصمیم میگیرد و اصرار میکند که جیمز و کَم را با قایق به برج فانوس دریایی ببرد. همزمان، لیلی در ساحل، نقاشی نیمهتمامش را دوباره به دست میگیرد؛ همان نقاشیای که از خانه ییلاقی و...شروع کرده بود. همان نقاشی نیمهتمام مانده از سال گذشته را. در قایق و کنار آقای رمزی، زمان در ذهن جیمز با حرکت به سوی فانوس به گذشته بر میگردد و در یک آن، در یک لحظه، به ناگهان پدری را که از او نفرت داشته میبخشد و درک میکند (تمایل خانم رمزی). در ساحل، زمان گذشته در ذهن لیلی با اضافه کردن و کشیدن رنگها بر روی بوم، دوباره بیدار میشود. در یکی از حرکتهای قلممو، خانم رمزی چون موج بر میخیزد. احساسات لیلی در میان حال و گذشته، در ساحل و در پی قایق روی آب، در ساحل و در پی خانهی ییلاقی سفر میکند. در یک لحظه صحنهای را به یاد میآورد: او کنار خانم رمزی روی ساحل نشسته است، و همانطور که رنگ آبی را روی بوم میکشد، بلند شدن خانم رمزی از روی شنها، زمان را در ذهن او به هم میریزد. گذشته حال میشود و حال، آینده. دایره کامل میشود. آینده پدید میآید. تابلو خلق کامل میشود. تمام-- تداوم هنر! (مادلن پروست)
و در همین حال، و به عبارتی دیگر، همهی آن چیزی که از خانم رمزی شروع شده بود دوباره به خانم رمزی ختم میشود. وولف فصل اول و سوم رمان را به هم پیوند میدهد و اثرش را به پایان میبرد—دایرهوار،همچنان که جویس در رمان "چهرهی مرد هنرمند..." و ادراک استفان.
ویرجینیا وولف خود در مورد پروست مینویسد: "شخصیتهای او از عمق ادراک بر میخیزند، مانند موج و بعد یکباره میشکنند، فرو میریزند و دوباره در دریای افکار و ذهنیتی غرق میشوند که از ابتدا به آنها هویت بخشیده بود."
وولف تقریبن در تمامی آثارش شخصیت یا شخصیتهایی اصلی یا محوری دارد که زمان در ذهنشان عملکردی مجرد و غیرمتعارف دارند. آنها سعی میکنند بقیهی شخصیتها، حوادث و حتا اشیاء را گرد این زمان به هم برسانند. اگردر رمان "فانوس دریایی..." خانم رمزیست که سرآغاز و پایان است، در "میان پردهها" که آخرین کار وولف است، خانم سویتین است که بر صحنهی آغاز می میایستد در حالی که عنوان کتابی که در دست دارد، "سرخطهای تاریخ" را رو به تماشاگر گرفته است. برخی منتقدین بر آنند که وولف خواسته یا ناخواسته با انتخاب نام S-within و از معنای ویتین، سعی کرده است برای رساندن پیامش به مخاطب سود ببرد. نگاه گسترده و ماوراء زمانی و عمیق خانم سویتین، همان درکی از زمان است که نویسنده میخواهد کلیدش را به دست خواننده بدهد. آن تاریخیست که به ساعت روی تاقچه وابسته نیست و به آن اعتقاد ندارد. تیک تاک ساعت نیست که چیزها را تغییر میدهد و تعیین کننده است. خانم سویتین در جایی میگوید: "ویکتورینها هیچوقت وجود نداشتهاند؛ این من و تو و ویلیام بودیم که جور دیگری لباس میپوشیدیم." یا در صحنهای دیگر به خانم تروب میگوید که باعث شده احساس کند "میتواند کلئوپاترا باشد." او در این جملهها درک از گذشت زمان را به موضوعی عمیقتر تبدیل میکند: زمان میگذرد و ما همان آدمها هستیم با نقشهای متفاوت! شخصیتهای دیگر این رمان نیز کم و بیش درک متفاوتی از زمان و واقعیت را به دست میدهند اما اوست که مرکز است و نقطهی به هم رسیدن مردم دهکده و تئاتر روی صحنه.
در بیشتر آثار نویسنده، گذشته، حال و آینده بی مرزند. حسی مهآلود از زمان و بیزمانی در شخصیتهای او روان است. خانم رمزی همان خانم سویتین است وقتی که سر میز شام ناگهان گذشته را با یادآوری خانوادهی منیننگ، بیهیچ پیشزمینهای به رگ حال تزریق میکند. در نگاه خانم رمزی و خانم سویتین، زمان مدام در حال تکرار است. تاریخ مدام به نقطههای عطف-- به پیوستن شعاعها به مرکز دایره میرسد. مرکز دایره، بازگشت، وحدت، و باز هم بازگشت. نقطهی آغار هر چیز پایان پیش از خود است و بالعکس. صدای کلاریسا در "خانم دالووی" پژواک پیدا میکند: "من برخواهم گشت!" "میانپردهها با این جمله تمام میشود: "و سپس، پردهها بالا رفتند." شروع نو. نویسنده به نقطهی عطف معتقد است نه به آغاز یا پایان مطلق. برای او موج بخشی از دریاست و به همین دلیل معتقد است که انسان نمیمیرد بلکه بخشی از واقعیتی دیگر میشود. (با اشاره به مقالات خود او). در آثار او که شامل اورلاند و اتاق جیکوب هم میشود او به دایرهی هستی باور دارد. به آن نوع تاریخی که از پیوند گذشته و حال و آینده شکل میگیرد. زمانها در هم میآمیزند و ادراک ممکن میگردد. تبرک لحظه. آنچنان که استفان خود را پیدا میکند، معنای خود، فقط در ارتباط با دیگران است که تحقق پیدا میکند. استفان با رسیدن به این درک است که در مراسم تبرک، متبرک میشود. متبرک به ادراک.
تقریبن تمامی منتقدین ادبی، زمان در آثار ویرجینیا وولف، را یکی از اصلیترین عناصر کارهای او دانستهاند. و او خود نیز، همچنان در رودخانهی زمان جاریست.
این یادداشت چند روز پیش در ویژه نامه ای که به مناسبت 100 روزه شدن استقرار دولت جدید توسط روزنامه اعتماد و در یک مجلد یکصد صفحه ای در آمده ( احتمالاً با عنوانی تغییر یافته ) منتشرشده است:
جایی که قبلاً کار می کردم، مجموعه ای تولیدی بود. بیست و چند نفری مشغول بودند. نگهبانی هم داشتیم. مش قنبر نامی اهل میناب. بعداز عمری در به دری و حمالی روی اسکله و چتربازی حقیرانه بین جزیره و بندر، به کار نگهبانی گمارده شده بود و امیدوار بود باقی عمرش را بی دغدغه روزمرگی بگذراند. اگر می گفتم: مش قنبر! فلانی که آمد اداره خبرم کن، فلانی که دور و بر ساختمان و درب ورودی مجتمع پیدایش می شد، با سرو صدا در اتاقک نگهبانی نگهش می داشت و خبرم می کرد که فلانی را گرفته ام! اگر ازش می خواستم مواظب باشد که بهمانی از فردا حق ندارد همین طوری سرش را بیندازد و بیاید تو و لازم است قبلاً اجازه بگیرد، بهمانی دیگر نمی توانست از چند صد متری آن جا هم رد شود. چه برسد که بایستد و نگاه چپ به ساختمان بکند. مش قنبر چوب بر می داشت و می رفت طرفش و...
می گفتم: آخر مش قنبر من کی گفتم این طوری؟ من گفتم فقط...!
می گفت: مگر شما نمی خواستید بعداً همین کار را باهاش بکنید؟ خب من کردم دیگه! بد کردم؟
اگر روزی به فرض محال می گفتم برو فلانی را دستگیر کن، حتماً سرش را می برید و اگر می خواستم سرکسی را ببرد، حتماً خانواده اش را هم همراه خودش می کشت و سرشان را می آورد می انداخت جلوی پای من که رییسش بودم.
حالا اگر می پرسید دراین مدت، صد روز، چیزی در حال و هوای فرهنگی مان عوض شده و امیدی به تغییرات خوش آینده هست می گویم: راستش تا این مش قنبرها همه جا هستند و بر مسند خودشان تکیه زده اند و از ترس بی میز و صندلی ماندن، همواره چند قدمی از ارباب و رییس خود جلو اند به نظر نمی آید چیزی تغییر کند و امیدی به روزهای بهتر، در آینده نزدیک، برود.
چند هفته پیش بود که پیغام دادند آقا بیا و این تکه تصنیف را از متن کتابت بردار! گفتم عوضش کنم چطور است؟ گفتند اصلاً شعر و این جور چیزها نباشد بهتر است. گفتم می دانید این شعر از عارف قزوینی است؟ در وصف وطن است! در ستایش مردانی که جانشان را فدای میهن شان کردند! می فرماید درست! ولی تصنیف در این جا ممکن است به جانبداری از فلان یا بهمان گروه و دسته تلقی شود! می گویم یکی دیگر از آثار عارف را می گذارم. می گوید موسیقی اش هم هست، بردارید و نباشد بهتر است!
خب شما به چی می توانید امیدوار باشید؟ به این که بعداز کلی سال و بخصوص این هشت سال اخیر، طرف بیاید و خطر از دست رفتن شغل و معاشش را به جان بخرد و کاری کند و نقطه ضعف دست رییس حالایی یا بعدی اش بدهد؟ که بگویند حالا ما پشت بلندگو یک چیزی گفتیم، شما چرا رعایت نکردید؟
درست است که قرار است کارهایی بشود، خبرهای خوبی برسد، کورش سر اسبش را از بابل بر گرداند سمتی دیگر و...کتاب های پشت مجوز مانده دوباره بررسی شوند، روزنامه های دیگری در بیایند، آدم های به گوشه رانده شده هنرمند، دعوت به کار شوند و نور کوچک امیدی در دل نویسندگانی که اغلب دست از نوشتن کشیده اند و مشغول کار گل شده اند، تابانده شود اما...
عرصه فرهنگ، عرصه لطافت و شکنندگی و مصیبت دیده گی ست. هروقت هجومی به آن برده شود به گوشه ای می خزد و ساکت می ماند. این نیست که شمشیری داشته باشد و برای روز مبادایی مشغول صیقل دادنش بشود. دست می کشد از کار و کوتاه می آید. روحیه اش را می بازد و دست از خلاقیت اش می شوید شاید هم تسلیم شود و قلم به خدمت زر و زور بگذارد. خود را بزند به چابلوسی و تملق تا مگرفرصتی دیگر...یا فرار کند و از مهلکه جان به در ببرد. بعد هم که رفت الدورادو و از مردمش دور شد و چشمه ی خلاقیت اش خشکید به کل دست بشوید از و...
این ها خساراتی است که جبران نمی شوند. این ها تغییر مسیرهایی است که به زور به رهروان هنر و فرهنگ و ادبیات تحمیل شده، راه هایی بی برگشت و بی فرجام.
به نظرم فرهنگ و بخصوص ادبیات دراین چند سال چندان زخم بر داشته که درمانش دور و نا محتمل می نماید. به نظرم این نازک و دل شکتنی، چوب و چاقوی بسیار خورده و چهار ستون بدنش به کل فرو ریخته و این تلاش های مسئولین جدید دولت، یا مسولین دولت جدید، گویی حداکثر نمک پاش های دل ریش را از دست فرو گذارده اند و احتمالاً فقط زخم تازه ای براین تن شکننده و ترسیده نمی زنند. اما این که شاهد و برآمدن و افراشته شدن نهال نازک آن باشیم، اتفاق نامحتملی است. و اگر این جا و آن جا، مسئولی، وکیلی، وزیری، وعده ای می دهد که دلی و دل هایی خوش می شود، زهر زور مش قنبرها هنوز که هنوز است درکار و کاریست.
متن حاضر یادداشت تازه من است در خصوص رمان رهایی آقای جمال میرصادقی که کاملاً برخلاف انتظارم در روزنامه «اعتماد» همین امروز ( درست خواندید روزنامه اعتماد) مثله شده است *
از « جمال میرصادقی» رمان « بادها خبر از تغییر فصل میدهند» و مجموعه داستان « درازنای شب » را خیلی خوب به یاد دارم. در ذهن و خاطرم خوش نشسته اند. اگر چه تا مدتی، جمال میرصادقی و بهرام صادقی را با هم اشتباه میگرفتم اما بعداً متوجه شدم، جهان داستانی این دو چه قدر متفاوت و از هم دور است.
حضور نزدیک به پنجاه سال در عرصه داستان و رمان فارسی، آموزش بسیاری از علاقمندان این رشته ( که اغلب هم به خوبی و احترام از استادشان یاد می کنند )، و انتشار دهها جلد رمان و مجموعه داستان و چندین جلد تحقیق و پژوهش در اصول داستان نویسی، دستاورد کمی نیست و تلاش خستگی ناپذیر و هدفمندی میطلبد.
رمان « رهایی » میرصادقی که به دلایلی گمان میکنم حداقل در روایت آن بخش که به داستان و رماننویسی شخصیت اول کتاب مربوط است تا اندازه زیادی حدیث نفس خود میرصادقی به نظر میآید، اما، چیزهایی از آثار به یاد ماندنی ایشان کم دارد. شاید به شود گفت میرصادقی در آثار متاخر خود، از طی مسیر صعودی بازمانده و نتوانسته همراه و همپای جریانهای نو داستاننویسی حرکت کند یا راهگشای مسیرهای تازهای پیش روی نویسندگان داستان و رمان ایرانی باشد.
به نظر میآید ایشان هم مثل خیلی دیگر از رهروان جدی و پرنام و آوازه این عرصه و خیلی از شیفتگان درجه پایینتر این قمارخانهی پر از نام و ننگ (مثل خود من مثلاً! )، هنر به موقع از سر میز بلند شدن را بلد نیست و احتمالاً به آن باور ندارند.
چندسال پیش هم که مجموعه داستانی با عنوان « نام تو آبی است » از ایشان منتشر شد، طی یادداشتی به این روند روبهپایین داستاننویسی وی اشاره کردم و اینک، که میبینم کتابی در همان سطح و کیفیت که در سال 85 نوشته شده، انتشار یافته، تاسفم مضاعف است. البته حدسهایی میزنم. حدسهایی از ایندست که احتمالاً داستاننویسی ایشان همچنان با قوت ادامه خواهدداشت و حتماً حداقل یکی دو کتاب داستان و رمان منتشر نشدهی دیگر در چنته دارند (که برای روز مبادا در گاوصندوق « نشر اشاره » که گویا مال خودشان هم است گذاشتهاند به احتیاط!)، به همین دلیل مبادرت به نشر ایناثر نمودهاند.
و اما «رهایی»، رمانی است که در یکصدوسی صفحه، با فصلهای سیودو گانه، نثری ساده، زبانی پیش پاافتاده، موضوعی سردستی و بیکشمکش و تعلیق، که به شدت سعی در خوشخوانبودن دارد. کتاب را از هرجا شروع کنی و هرچند از صفحات و فصولش را در نشستی بخوانی، نه چیزی بهدست میآوری و نه از دست میدهی. متنی «آمفوتر» که توجه و همدلی با هیچیک از کارآکترها، حتی کارآکتر اصلیاش، برنمیانگیزد و کنجکاوی خواننده را برای سر درآوردن از کم و کیف هیچ یک از به اصطلاح حوادث داستان بر نمیانگیزاند.
داستان با توصیف بیرمق دوستیِ چند جوان دانشجوی دختر و پسر در فضای ایران و تهران پیش انقلاب آغاز میشود و با شرح و بسط سرد و بیخون چند ماجرای عشقی سردستی، دیالوگهایی نچسب که فقط نقش تکاندادن داستان به جلو را از خود بروز میدهند، مکانهایی بیجغرافیا و تاریخ، خیابانها و کوچههایی نامحسوس، ابعاد محوشده یا نادیدهمانده در و دیوار و مغازه و خانههای شهری (از شهر فقط تصویر بیرنگ و کمعمق یک ایستگاه تاکسی کرایه، یک گلفروشی و یک میوهفروشی و نان فانتزی، و البته باران و برف و سرما و ترافیک و...) ادامه مییابد.
در پایان یک/سوم اول متن، همه این به اصطلاح دامافکنیها برای جلب خواننده به کناری نهاده میشود، کارآکترها هر یک به بهانهیی به گوشهیی از دنیا سفر میکنند و از صحنه اصلی داستان خارج میشوند و به قول راوی دانای کل، آنچه میماند علی است و حوضش. حالا است که داستان دیگری شروع میشود. داستان کتاب و کتابخوانی شخصیت اول که از ابتدای روایت نیز نیمچه داستاننویسی معرفی شده. حالا اوست که باید بار جلب و جذب خواننده را بدوش بکشد. چهطور؟ اینطور که در دبستانی درس بدهد و اوقات فراغتش را به کتابخوانی بگذراند. کمکم توجه مسوولان و مدیران و فضولباشیها و ماموران به او جلب شود و بخواهند سر ازکارش در بیاورند. اما او دست از رمانخوانی برنمیدارد. همچنان به بچهها درس میدهد و خودش هم سفت و سخت رمان میخواند. بالاخره هم حرص همه را درمیآورد و او را از معلمی میاندازند و دفتردار میکنند. از شانس خوبش، مدیرکلی پیدا میشود که او هم به رمانخوانی علاقهمند است. مدیرکل عزیز میشود حامی و پشتیبان او. هرچند خودش با بالادستیها، از جمله یک جناب تیمسار مرموز بیپدرمادر و با نفوذ درمیافتد که اصلا حالیاش نیست دوره خانخانی گذشته! (انگار که تیمسارها مال دورههای غیر از خانخانی هستند!) و از طرفی از نویسنده رمان ما، رمانهای تازه میگیرد (ما هیچوقت نام و نشان یکی از این رمانهای دردسرساز را هم نمیبینیم!) و میخواند و حتی درباره آثار خود او اظهارنظرهای ادبی میکند. بالاخره چون سوخت ماشین رمان «رهایی» برای صدوسی صفحه کافی نیست، یکی/دو موضوع دیگر هم به باک کتاب ریخته میشود. احضار نویسنده به ادارههای آنچنانی (که چرا رمان میخوانی و آن رمان را از کی گرفتی و آن یکی رمان را به کی دادی!) و بیماری قلبی او که از پدر به ارث برده. به توصیه دوستی تصمیم میگیرد برای عمل به خارج از کشور برود و نگران است نکند سوابق مبارزاتی (چه سابقهیی و چه مبارزهیی، عرض کردم که؟) باعث شود پاسپورتش را صادر نکنند. اما همه چیز به خیر و خوبی پیش میرود و بعد از یکی/دو دستانداز کوچک، قهرمان به ظاهر اخلاقگرای ما دروغهایی هم سر هم میکند و سر آخر راهی «رهایی» میشود. میرود خارج از ایران که هم فال بگیرد و هم تماشا کند و شاید هم بماند که به قول خودش این مملکت دیگر جای ماندن نیست.
اینطور که میبینم، جناب میرصادقی، اگر نگویم تنها، از بزرگترین و بهترین امتیازی که دارد، یعنی سن و سالش، بهرهیی نگرفته و تکهیی در کتابش نگذاشته. او که به همین دلیل، به دلیل نود سال سن و دغدغههای فرهنگی و ادبی و هنری طولانیمدت، میتوانسته شاهد مستقیم حوادث تاریخی و کشاکشهای فرهنگی و اجتماعی وسیع و بیشماری باشد، که حتما بوده و هست، به سرعت باد و با پرشهایی بلند، از حوادث، روابط، آدمها، احساسات، مناظر و چشماندازها و دیگر و دیگر آن و این سالها (بهخصوص سالهای مورد اشاره رمان) پریده و تصویری نادقیق، غیرموثر، بیرنگ، پریشیده و پرتافتاده از دورانی تاریخی پیش چشم خواننده گذاشته است. شاید به عنوان مثال بد نباشد اشاره کنم که مثلا در تمام فصولی که شخصیت اصلی اثر، به اصطلاح درگیر ماجرای احضار برای بازجویی است و در همه جاهایی که به اشاره مستقیم یا غیرمستقیم (در حد گفتن اینها، آنها، ایشان، مامورین و...) از حضور ماموران سانسور و خدمه خفقان حکومتی ذکری شده، حتی یکبار هم کلمه «ساواک» نیامده. گویی اصلا چنین سازمان مخوفی وجود نداشته یا داشته و آقای میرصادقی تعهد داده خودش را هم که بگویند (البته به سبک و سیاق خود) اما به هیچ وجه اسمش را نیاورند!
رمان و انتخاب یک نویسنده به عنوان شخصیت اول آن، میتوانست به جای پرداختن به مسایل اداری جز و توصیف فالگرفتن از خانمهای منشی اداره برای نشاندادن سرگرمی جناب نویسنده (لابد برای نشاندادن سطح پایین فرهنگ در بین این قشر از کارمندان!) یا تشریح دشمنیهای بیآب و رنگ کسانی که با امر کتاب و کتابخوانی به طور کلی مخالفند، به گوشهیی از تاریخ ادبیات معاصر ایران، گوشههایی که از نگاه تاریخنویسان و علاقهمندان به تاریخ معاصر نادیده و مغفول واقع شده بپردازد. میتوانست میزان حضور واقعی نویسندگان را در شرایط انقلابی آن دوران، درگیریهای واقعیشان با ساواک، محدودیتها یا امکانات، جریانهایهای ادبی و هنری، محافل و گروهها و دورهمیهای واقعی به تصویر بکشد یا حداقل به آنها ناخنک بزند.
آقای میرصادقی میتوانست حداقل یکبار نویسندهاش را بفرستد جلوی دانشگاه و تصویری از کتابفروشیهای آن راسته را در کتابش بیاورد. میتوانست مثلا خیلی تصادفی غلامحسین ساعدی را ببیند که هر روز عصر در پیادهروی خیابان شاهرضا (انقلاب فعلی) قدم میزند، دانشجوها دورش را میگیرند و او برایشان از کتابهای تازه، از حوادث تازه، از فیلمهای تازهیی که دیده و از نمایشهای تازهیی که در حال اجرا هستند بگوید. بگوید که ساواک مثلا برای فشارآوردن به او تازگیها دو/سه پاسبان سر کوچهشان گمارده تا هروقت، شبی نصفه شبی که به خانه خودش برمیگردد، به عنوان مست یا دزد و ولگرد، چند ضربه باتومی نثار کتف و کپلش کنند، آنطرفتر یکی دیگر، سعید، احمد، فروغ، سیمین، هوشنگ، یکی دیگر و یکی دیگر.
شاید انتظار بیجایی دارم. شاید برای همین است که چهل/پنجاه سال نویسندگی داستان و رمان به همین سان و همین شیوه ادامه داشته و انگار قرار است همچنان داشته باشد! شاید کسی نمیخواهد چیزی بگوید. شاید کسی، چیزی ندیده که بگوید! شاید کسی نگاه نمیکند، یا میکند اما چیزی نمیبیند که بگوید. برای همین است که سالهاست نمیگوید بدا اگر بعدها هم نتواند بگوید!
http://www.etemaad.ir/Released/92-09-10/338.htm
لینک مقاله در اعتماد امروز 10/9/92