داستان نویسی در جنوب، حقی انکار ناشدنی برگردن داستان نویسی امروز ایران دارد و این گروه از داستان نویسان هریک به دلایل و شکل های مختلف و متفاوتی، بهره ای از این حق را نمایندگی می کنند.
از ابراهیم گلستان، آن وقتی که در روابط عمومی شرکت نفت آبادان مشغول کار بود تا نجف دریابندری و ناصر تقوایی و شهرنوش پارسی پور و احمد محمود و نسیم خاکسار و عدنان غریفی و دیگر و دیگر تا قباد آذرآیین که سال هاست بی ادعایی گزاف ذهن و زبان به اختیار قلم سپرده و گوشه ای از عرصه داستان نویسی این خطه را رنگ و لعابی ویژه بخشیده، سرفصل های این تاریخ ادبی جذاب و خواندنی اند. محمدایوبی، داستان نویس خوب آبادانی که متاسفانه چندسالی است بین ما نیست، طی مقاله ی مفصلی در ویژه نامه جایزه ادبی اصفهان ( که به همت زاون قوکاسیان منتشر می شد ) به این مهم پرداخته که جای خواندن دقیق تر دارد.
بعد از این مقدمه و کوتاه که بکنم، حداقل سه راننده تاکسی زن را از نزدیک میشناسم. اولی فقط به مسافران زن و بچهها سرویس میدهد و ترجیح میدهد خالی برود و بیاید، اما مرد سوار نکند. دومی خودش را سفت و سخت قنداقپیچ کرده و قاطی رانندهتاکسیهای مرد توی صف میایستد و مثل همانها با سروصدا و جملات «بیا که رفتیم!» و«مستقیم دو نفر!» و «دربست فوری!» و نظایر اینها مسافران را، از هر تیپ و جنس که باشند، دعوت به سوارشدن میکند. سومی سرتاپا اخم و سکوت است و مستقیم فقط جلو را نگاه میکند و جواب سلام آدم را هم نمیدهد! لابد برای اینکه نگویند طرف فلان.
یک راننده تاکسی زن دیگر هم میشناسم. شبیه همانکه خانم بلقیس سلیمانی در کتاب «روز خرگوش»اش معرفی کرده. همین امروز هم، وقتی دختر دانشجویش را به سرکار رساند و با عجله دور زد که به سرویس بچه های پیش دبستانی اش برسد و از آنجا برود تا شهرک تازه ساخته نزدیک قشم و خانمی از پرسنل یکی از شرکت های این اطراف را برساند، دیدمش. چهل سالی سن دارد و هر سه بچه اش را از آب و گل در آورده و در عین حال دارد دلش را در یک نی لبک چوبی می نوازد آرام آرام. گاهی کتاب می خواند و پای حرفش که باشی خوب حرف می زند و زیبا لباس می پوشد و به تفریحات کوچک خود، سفر و دید و بازدید با فامیل و...هم توجه دارد. به نظرم «مهتاب صبوری» آقای آذرآیین، اگرچه خود را تکهتکه از هر چهار مدل بالا وام گرفته، اما کمتر از همه به همین یکی آخری شباهت دارد؛ چراکه به طور کلی فاقد آن بُعد از کارآکتر «روز خرگوش» است که همواره به جنبههایی از تحولات اجتماعی و فرهنگی معاصر خود نظر داشت. اگر راننده تاکسی «روز خرگوش» در جای دیگری هم کار میکند (در جایی درس میدهد و در انجمنی فرهنگی هم عضو است، «مهتاب صبوری» به طور کلی مسایل محدود شخصی خود و فرزندانش را عمده کرده و تحت این عنوان که میخواهد مستقلا روی پای خودش بایستد، تقریبا از برقراری و گسترش هرگونه ارتباطهای غیرخانوادگی تازه پرهیز میکند. او، نمونه مادر فداکار مالوف و زن باوفای سنتی و آدم مستقلی است که یاد و خاطره همسر درگذشته خود را حفظ کرده (حتی در معرفی خود از نام فامیل او استفاده میکند!) و حد نهایی آرزوهایش این است در طول روز مشتری دربستی به تورش بخورد، کسی مزاحمش نشود، متلک نشنود، پلیس جریمهاش نکند و آنقدر دربیاورد که قسطهایش را سر وقت بدهد و بدهکار صاحب ماشین نباشد و... بچههایش را... آری دختر و پسرهایش را صحیح و سالم از آب و گل دربیاورد و هرطور شده به سر و سامانی برساند. آنوقت چی؟ هیچ... برنامه دیگری ندارد جز آنکه آرامشی ابدی نثار روح مرحوم شوهرش کند. حالا دیگر میتواند با خیال راحت سر بر بالین بگذارد و...
«من، مهتاب صبوری، بیوه جوانمرگ محمود صبوری، باید دستم را میگرفتم به زانوی خودم و از جام پا میشدم. باید خودم بچههایم را ضبط و ربط میکردم.» (ص 7)
کتاب آذرآیین بسیار خوشخوان است و زبانی که نویسنده انتخاب کرده کاملا متناسب با موضوع و کارآکترها است. این امتیاز کمی نیست و به نظر میرسد آذرآیین در انتخاب و جلب و جذب خوانندههای اثرش دقت کافی لازم را به خرج داده و خوشخوانی متن نیز بخشی از تاکتیک اوست. اما گاهی موضوع به افراط گراییده.
آسانگیریهای آشکار نویسنده و هندیبازیهای آخر کتاب که تلاش کرده اشک خواننده نازکدل خود را درآورد در راستای تامین همین خوشخوانی متن برای خانمهای خانهدار و آن گروه زنان شوهرمردهیی است که مجبورند بدون هیچ پشتیبانی و حمایت رسمی از جانب مراجع رسمی و دولتی با سختیهای جورواجور این روزگار و گرفتاریهای مختلف و طاقتفرسای تک و تنها دو/سه بچه را بزرگکردن دست به گریبان باشند.
مثلا همان اول وقتی میخواهد رقت قلب «مهتاب» را به رخ خواننده بکشد، مینویسد: «... مستمری محمود فقط زورش میرسید به اجارهخانه، مگر همهاش چند سال کار کرده بود؟ از خیر دیهاش هم گذشتیم. گفتند روز قتل و ماه حرام ماشین زیرش کرده، اگر پاپی بشوید، پول و پلهیی دستتان را میگیرد. گفتم نع! واگذارش میکنم به خداش. گفتم آن بیانصاف اگر یک جو غیرت و مردانگی داشت، بعد از آنکه آن دسته گل را به آب داد، پایش را نمیگذاشت رو گاز و دِ برو که رفتی. انگار نه انگار که یک جوان داشته وسط خیابان مثل مرغ سرکنده تو خون خودش میغلتیده. از اینها گذشته، همینم مانده بود که خون پدر بچههام را بکنم قاتق نانشان!» (ص 8)
1. مگر نه اینکه راننده گذاشته و دررفته و تا آخر داستان هم کسی نمیداند طرف کیست و مثلا به عنوان شوک پایانی پا به صحنه میگذارد؟ پس میخواسته پاپی کی بشود؟ دیه از کی بگیرد؟
2. اگر او را به خدا واگذار کرده و میبیند که خدا هم ( بر اساس همان منطق فیلمفارسی) علیل و ذلیلش کرده، پس آن همه هندیبازیهای بخشیدن و نبخشیدن آخر رمان برای چیست؟
3. طوری میگوید همینم مانده بود که خون پدر بچههام... که انگار صدسال است دارد از جای دیگری درمیآورد و قاتق نان بچهها میکند؛ درحالیکه این اولین!بار است شوهرش مرده و تا قبل از آن اگر نه از خون حداقل از عرق جبین همان مرحوم قاتق نان بچهها جور میشده!
شاید اگر شرایط سانسور به گونهیی دیگر داستان میتوانست در همان حد و اندازه صفحه حوادث روزنامهها به بعضی نابسامانیها و فجایعی که در سطح جامعه اتفاق میافتد بیشتر و بهتر میپرداخت (مثلا جریان کودکربایی و بچهآزاری داستان با بسط و جزییات بیشتری توصیف میشد) اما به طور کلی ضعف اثر به چشم اسفندیار و پاشنه آشیل و این حرفها خلاصه نمیشود. به رونق زردنویسی برمیگردد که شایع شده و نویسندگانی مثل آذرآیین هم به آن تن دادهاند.
داستان در شکل کنونی اش حاوی ارزش های دراماتیک قابل اعتنایی است اما به لحاظ ساختاری و نحوه روایت بیشتر به داستانی روزنامه ای پهلو می زند و به همین جهت در توصیف برشی کنجکاوانه و روشنگرانه از زندگی این گروه از زنان جامعه ما گرچه قابل قبول است اما به یادماندنی نیست. ناگفته پیداست طرح و توقع این خواسته از کاردست قباد آذرآیین، به لحاظ مشاهده توانایی های بالقوه قلم ایشان لابلای همین متن، بدلیل پتانسیل آشکاری است که در نگاه مردم گرایانه و تا اندازه زیادی نافذ این نویسنده ی قدیمی جنوبی مشاهده می شود. به بیانی دیگر، شاهدیم به طور مستمر، نثر روان و شیوه روایت سرراست اثر ( رئالیسمی که گهگاه بال می گیرد به جهان خیال پردازانه اغلب نویسندگان جنوبی(و متاثر از شیوه های تازه در روایت، به طور مثال جریان سیال ذهن ) بپرد اما عامداً و فوراً به ملاحظه ایی که اشاره خواهم کرد زودهنگام فرود می آید.
ادبیات جنوب انکار نشدنی است. حتی ما در شمال هم که زندگی می کنیم عاشق ادبیات جنوب هستیم. زندگی در ادبیات جنوب چه شعر و چه داستان جریان دارد.
سلام
آقای عبدی عزیز آخرمطلبتان نوشته اید که - اما عامدا و فورا به ملاحظه ایی که اشاره خواهم کرد زود هنگام فرود می آید - ولی اشاره ای به اون ملاحظه نکرده اید . موفق باشید
بله درست است. خیلی خوب و ظریف دیدین. در واقع خود همین حذف هم به ملاحظه دیگری صورت گرفت. شاید بشود گفت کمی از بار منفی مقاله کم کردن بود. اما جای پا را گذاشتم. شما خیلی خوب دیدین. هرچند غیر از این هم انتظاری نیست و ...بله ...بله دوست عزیز زیبا
دوست دارم کتاب را بخوانم بعد هم نقد شما را. از آذر کتابهای خوبی چاپ شده. مثل هجوم آفتاب و عقرب ها را زنده بگیر....
سلام خدمت جناب عبدی عزیز.خسته نباشید بزرگوار
نقد حضرتعالی بر من مهتاب صبوری رو بااجازه شما فرستادم برا صفحه نقد خبرگزاری لهورکم و بیش از نقد های شما استفاده می کنیم در این خبرگزاری.
www.lehoor.com
ماندگار باشید