کبری خانم، اهل مشهد است. چندسالی است از شوهرش جدا شده و به دنبال کار و کسب و درآمد، از مشهد بیرون زده و به شغل چتربازی مشغول است. پول و پلهای اندوخته و برای آن که سرمایهاش را حفظ کند، ملک و مستغلاتی خریده. دو سه واحد تجاری در یک مجموعه نیمهساز، یک واحد مسکونی، یک بچینگ سیمان در یکپروژهیساختمانی بزرگ، شراکت در یک موسسه حسابداری و کامپیوتری، یک فروند لنج باربری با جاسازی بزرگ مخزن برای حمل سوخت به مرز، دو فروند قایق جفتموتوره و یک گردان خودرو تویوتای تککابین شاسی بلند برای حمل زنجیری گونی و کارتنهای کیف و کفش و پارچه و ادکلن قاچاق در خشکی و... و اگر اشتباه نکنم مدتی هم هست وسوسه خرید چند درصدی از سهام یک شرکت تازه راهافتاده هواپیمایی، مال یک آقای معروف که دلال نفت و گاز بوده، ذهن این کبری خانم اهل مشهد را بدجور مشغول کرده باشد
هفتهی پیش، اول شنبهای، هنگامیکه کبری خانم، به همراه دوست قدیمیاش فاطمهکرده و دخترش میتراخانم، روی تنها موکت چرک و بدرنگ آپارتمان تازه تخلیه شدهاش نشسته بود و حین ا نتظار برای آمدن مشتری رهن یا اجاره یا خرید خانه، به گپ و گفت مشغول بودند، هوس کرد املتی برپا کند و صبحانه سریع سه نفرهای راه بیندازد. میترا را فرستاد تخم مرغ و گوجه و نان بسته بندی سوپری بخرد و به فاطمهکرده هم سپرد از سرایدار مجتمع کمی روغن و نمک و یک ماهیتابه، نداشت قابلمه، قرض بگیرد. گاز پیک نیکی که معمولاً برای مصارف دیگر وقت و بیوقت آماده و در دسترس است به کبریتی روشن شد. پنجره را باز کرد. فاطمهکرده پهن شد زیر پنحره و پای پیک نیکی، و پیس پیس گاز در آمد. پیش از آنکه گوجههای خرد شده را در روغن داغ بریزد، صدا زد کبری یکی دو گوجه دیگر بیاورد. کبری هم بیمعطلی گوجهای ( به قول خودش گورجه! ) از روی اُپِن ام دی اف آشپزخانه نقلی آپارتمان برداشت و از روی عادت چتربازی که بستههای بلوز و شلوار و جوراب را جینجین توی قایق میانداخت، گوجه را حواله دستهای منتظر کُرده کرد.. فاطمه نتوانست گوجهی دوم را بُل بگیرد. گوجه، راست از پنجرهی نیمهباز به بیرون پرواز کرد.
دکتر محسن سامدوست، اهل قائمشهر و تحصیلکرده ساری است. جامعهشناسی خوانده و معاون شعبه یکی از دانشگاههای ( حتماً غیر انتفاعی ) اینجاست. مدیر گروه علوم انسانی دانشگاه دیگری هم هست. او دربهدر به دنبال وامی است که بتواند خانهای بخرد. در این فکر است جایی داشته باشد برای وقتی که به تهران یا ساری برمیگردد بدهد اجاره و آب باریکهای همیشگی به خانه ببرد. قرار بوده با دختری، اگر شد از فامیل، ازدواج کند. امروز با رییس شعبه بانک مسکن قرار دارد. رییس بانک، کارشناسی ارشد میخواند و از دانشجویان همان دانشگاهی است که دکتر در آن جا مدیریت تدریس میکند. دانشجو میخواهد خدمتی بهاستادش بکند. استاد هم نیاز به امضای رییس بانک دارد. پس همه چیز به خیر و خوبی پیش خواهد رفت.
پول کبری خانم در همان بانکی است که آقای سرمدی، رییس آن است. حساب دوازده رقمی کبری، مایه فیس و افاده آقای سرمدی نزد نماینده شعب استان حاج آقا ابراهیمی شده. پول چرب گازوییلی برای همه برکت دارد. آقای رییس از مدتی پیش که میترا را همراه کبری خانم دیده که چکهایش را مینویسد و حساب و کتابش را نگه میدارد یکدل نه صد دل عاشق تیزهوشی و حاضر جوابی و زیبایی و عفاف و حجاب و دو دوتا چهارتا و منطق سرمایه بازاری او شده و یادش رفته نامزدش در لار یا بستک چشم انتظارش است. واقعاً؟ دارد سر کی کلاه میگذارد؟ یعنی ما، من و شما؟
دور نرویم. آقای سامدوست و سرمدی، همدیگر را نبش خیابانی که بانک در آن است میبینند. از این بهتر نمیشود. از سوپرمارکت کوچک نزدیک شیر پاکتی و کیک کلوچهای، به حساب آقای سرمدی، میخرند و فورت فورت با نی شروع میکنند به نوشیدن شیر و گاز زدن به کیک. عادت هردوشان شده که صبحانه را سرپایی در هرجا که شد صرف کنند. خانه بی زن بهتر از این نمیشود.
وقتی نرمنرم و گرم بگو و بخند از پیادهرو مجاور بانک میگذرند که از در پشتی، در مخصوص کارمندان، وارد ساختمان شوند، چیزی از آسمان به زمین میافتد و درست روی شانهی آقای سامدوست منفجر میشود. بمب کوچک و پرآبی که همه سر و صورت و کت و پیرهن هر دو را قرمز میکند. بعداز شوک اولیه و چند قدم دویدن و عقب جلو رفتن، هر دو نفر سر بالا میکنند و به تنها پنجره باز خیره میمانند.
« یعنی کی بود؟»
« هر کی بود از آن پنجره بود دکتر! یک عده دانشجوی دختر ریختهاند تو ساختمان، شده خوابگاه، کل این خیابان را به هم زدهاند. شاید...»
« دانشجوی دختر؟ شاید دیدند ما هستیم نشانهگیری کردند؟ هرجا از دستشان بر بیاد انتقام میگیرند! بشناسمشون، میدونم چه کنم!»
هر دو عصبانی، راه میافتند که سر از ماجرا در آورند. سرایدار مجتمع، پسر جوان بلوچی است که دست و پایش را گم کرده، نمیداند جواب داد و بیدادهای این دو تا آدم کت و شلواری را بدهد. وسط حرفهای بریده بریدهاش میگوید که چند روز پیش هم یکی آمد شکایت کرد ذغال روی سرش ریختهاند.
« ذغال؟ ذغال از کجا؟»
« ذغال قلیون! آتش گردون دستشون بوده ول شده تو سر اون بدبخت. سر و صورتش زخمی شده و سوخته!»
سرمدی و دکتر به هم نگاه میکنند. آتش خشمشان شعلهورتر میشود. یقهی جوانک را میگیرند.
« کدوم واحد بود؟ کدومشون؟ تو اینجا چه کارهای پس؟ مدیر نداره این ساختمون؟»
« میبینی دکتر! اینها لیاقت این ساختمان و خیابان و شهر و مملکت را ندارند. ذغال و گوجه پرت میکنند به سر و کله مردم! واقعاً که!»
« دانشجو هم هستن؟ چند نفرن؟»
دوباره که یقه جوانک را میچسبند، مجبور میشود شماره واحد کبری خانم را بدهد. کبری خانم با دوست قدیمیاش فاطمهکُرده و دختر نازنینش میتراجان نشسته روی موکت چرب و کثیف جامانده از مستاجر قبلی و منتظر مستاجر تازهای است که بنگاه قرار است بفرستد.
داد و بیداد دکتر و فحشهای آبدار سرمدی، خطاب به آدمهای به قول خودش بی فرهنگی که از چپ و راست مملکت ریختهاند اینجا و از جد و تبارشان نامعلومشان معلوم است لیاقت سکونت در چنین جاهایی را ندارند، پیش از تاپ و توپ لگدهایی محکم، از همان پشت در هم شنیده میشود.
سلام. چقدر تصویری و قشنگ بود. کاشکی دنباله داشت. نداره آقای عبدی؟
نسیمن عزیز. حالا که شما این طور می گویید...شاید...
از اینکه شما را می خوانم خوشحالم مثل همه این مدت ها.
سلام آقای عبدی عزیز
بیشتر از شما انتظار داشتم و دارم . شاید من خیلی تو این جریانات چتربازی و درآمدهایشان وارد نباشم ولی بنظرم این همه درآمد تو چند سال عجیب می آید . چرا نصفه نیمه تمامش کردید ؟ منتظر بعدیش هستم .
سلام
داستان قشنگی بود، معرفی کبری خانم هم به زیبایی انجام شده بود. با شناختی که از قلمتان دارم فکر کنم کتاب خوبی شود.
سلام آقای عبدی: چند جا متن پراکنده گی داره. شخصیت ها از کجا امده اند؟ درست است می خواهید بگویید یکی از مشهد امده و یکی از ساری و دیگری...ام در فضا و مکان جا نیفتاده اند. شاید باید حوصله کنیم تا ببینیم بعد چه خواهد شد. چرا راوی از چیزهایی می گوید که خودش دوست دارد نه این که خواننده می خواهد از مناسبات کبری و میترا و فاطمه سر درآورد. برای همین به کلی گویی و گزارشی بسنده می کند.
بقیهاش!!!!!!!!!!!
این داستان نیست. نمی خواهد باشد. این فقط بیان یک موقعیت پست مدرن است.
آقای عبدی عزیز
سلام
اتفاقا این داستان است و کاشتهای خوبی دارد. و خیلی روان و جاندار و قصهگو...
اگر آقای نویسنده ادامهاش دهد.... لطفا !
لذت بردم... ممنون.
سلام بر مریم منصوری عزیز.
آقای عبدی عزیز سلام من هاج و واج ماندم و منتظر بقیه اش بودم و هستم. این روزها کار من و همسرم شده شمردن صفرهای حساب مردم و دید زدن رنگ برنگ شدن ماشینشان و لب گزیدن و سر افکندن. داغترم کردید.
راستی من گل سرخی هستم . نعجبم از این است که چطور بی اسم نظرم را قبول کرد
سلام جناب عبدی سال نو مبارک. امیدوارم هر جا که هستید تا الان بهتون خوش گذشته باشه.
ممنون و سال نو مبارک.