هفت
با دستها و دستمالهایشان
وسفرهای آراستند
هفت صندلی
هفت استکان
سیب و سبزی مانده از دیشب
و نیمهی ناتمام خواب بین راه .
باکفشهایشان
بر فرش و پلکان
و خندههایشان ریخته روی میز
هفت نعلبکی
هفت پستهی دهان گشوده ، هفت لقمه گز.
سرگرداندند
نگاه
بردریا پاشیدند
و هفت انفجار تر
بر سفرههای ماسه چکید .
نشستند
با موها و مانتوهایشان
و لنج طناب گشود
باد زیر سایبان وزید
بر دستها و دستمالها یشان.
رفتند
باصندلیهایشان در قاب بدرقه
یکشنبه بود
و دو هفتهای از آمدن سال نو گذشته بود.
سلام جناب عبدی: عکستون هم بر بالای شعر نمایشی عجیبی دارد. همان جا که نشسته اید انگار سفره ای آراسته بوده و سپس انفجاری و بعدش همگی رفته و تنها شاعری است که به جا مانده در قاب بدرقه.
سلام آقای عبدی من از خوندن داستان ها و نوشته هاتون لذت میبرم.
با آرزوی موفقیت بیشتر برای شما
و خندههایشان ریخته روی میز...
سلام