شعلهی ماهی ازمهتابی
یادداشتی بر کتاب تاریک ماه
نوشتهی منصور علیمرادی
انتشارات روزنه
در تمام طول تاریکی
سیرسیرک ها فریاد زدند.
در تمام طول تاریکی
ماه در مهتابی شعله کشید
او
دل تنهای شب خود بود. ( فروغ فرخزاد، تولدی دیگر ( با اندکی تغییر)
شاید با سختگیری بیشتر بتوان عیبهایی بر رمان «تاریک ماه» منصور علیمرادی گذاشت یا کم و کسریهای اندک موجود در کار او را برجسته کرد و از آن بهانهای برای تلخنویسی فراهم آورد. اما در برابر اثر خوبی که تو را آرام برمیدارد و به کول میکشد تا ازبیابانهای نادیده و کوههای ناشنیده و خانههای پراکنده و کپرهای توسری خوردهی روستاهایی خلوت و سیاه چادرهایی پخش و پلا بگذراند، از شب و روزهای منتظر و نا منتظر، و تجربهی قابل اعتنایی را ( در مرور جغرافیایی دور از دست، حوادثی که تا این زمان اغلب فقط به اشارهای و کلیشههای مختصری در ذهنت ثبت شدهاند) مقابل چشمانت برمیگشاید منصفانه و از آن بیشتر عاقلانه آن است سینه از بالش جدا کنم، کف دستها بر کاسهی زانو بگذارم و بایستم سر پا...خمیازه ای بکشم و آخی بگویم از سر رضایت و ترق ترق خفیف خرده استخوانهای کتف و کمر...و پتک مشتها به سندان سینه بکوبم بعد از رخوت...چنان که مهدیاخوان ثالث گفت.
پس هست. شاید لشکری از پشت سر همین سردار «میرجان»، همین که راهها و بیراهههارا با پای زخمی و در پوتینی کهنه درنوردیده به زحمت شب و روز و ترس و تشنگی در راه باشد. باشد یا نباشد اما این یکی کار خودش را کرده، گلنگدن کشیده پشت سنگی نشسته مدتها و شیب درهها و رفت و آمد بنی بشر و پرندهها و باد و بوتهها را پاییده و حالا میبیینم جای آفرین و مرحبای بسیار دارد.
میرجان تاریک ماه علیمرادی، جوانی است که دستی در نوشتن دارد و میتواند حرف و حدیث آدمهای دور و بر زندگی خودش را در جان کلمات بریزد و نامهای، شرحی، گزارشی راه بیندازد و چون آبی اندک روانه پیرامون خشک و بیعلف روستاهای اطراف کند. امید دارد از این راه کاری دست و پا کند برای بعد. اما از آنجا که زندگی در هرشکل و اندازهاش در سرزمین بلوچستان نمیتواند از چنبره و حواشی قاچاق و تریاک و زورگیری آدم ربایی و گروگانگیری و نظایر آن، دور و رها باشد او نیز گرفتار ماجراست. برادرش بدهکار از دنیا رفته و خانواده به اجبار باید جور فرزند مرده را بکشد. (سنتی که تاثیر هر حادثهای را، بلافاصله و بیوقفه از نسلی به نسل بعدی میکشاند.) رییسی هست و دارو دستهای که در خیلی جاها هم خبرچینهایش حاضر و ناظرند. میرجان را به گرو میبرند تا خانواده بدهکاری برادر مردهی او را به رییس جبران کند. او را از سرزمین آبا و اجدادیاش در رودبار آن طرف کرمان به حوالی بشاگرد در مجاورت هرمزگان میآورند و در پناهگاهی، شکاف کوه و درهی پرتی جا میدهند. شرح این چند ماههی اسارت، دنبال خرده تریاکی، قرص نانی و کوزه آبی گشتن برای گذران زندگی در بند و زنجیر و انتظار و تهدید و تحقیر، بخشهای اول و دوم و سوم کتاب را جذاب کرده است. دراین بخشها خواننده ورودی هیجانانگیز به سرزمین خشک و بی آب و علف و بیابانی بلوچستان ایران دارد که در مسلماً در ادبیات داستانی سابقه مشابهی برای آن نیست. این همانی است که باید باشد و هست. نزدیک شدن به جغرافیا و طبیعتی ناشناخته اما به شدت موجود که بخش وسیعی از سرزمین مان را تشکیل میدهد. اما ارزشهای رمان از این فراتر میرود و شناخت نویسنده از محیط پیرامونی شخصیتهای اثرش، این امکان را فراهم میسازد تا سفرهای گسترده از مقدورات زبان، ضرب المثل و محاوره و گفتگو بیاراید و تو را پای روایتی موثر و معلق و گاه نفسگیر بنشاند. چنان که من را نشاند.
اشاره کردم به زبان اثر گذار روایت و می خواهم نمونههایی از این توانایی نویسنده بیاورم. این ها مشتی از خروارند.
- مدت دو قلیان کش که گذشت...
- دو نخل به غروب آفتاب بیشتر نمانده بود...
- دست به دستی دادیم و نشستیم.
- ...و ما داخل کپر با پاهای به زنجیر شده. درِ کپر از پشت قفل میشد تا روزدرآمدِ صبح. یکی دو روزی یک بار یک نفرشان با موتور ایژ میآمد به کوه و جیرهی تزساک، سیگار و قند و چایمان را میآورد و بر میگشت. تقریباً یک ماه و نیم بعد، حدودات پسین، دو ماشین از گردنههای کوه بالا آمدند، ما سر تپه نشسته بودیم، آویشن دم میکردیم و سیگار میکشیدیم. هوا لطیف و بهاری بود و نسیمی که از روزنشین کوه سرمی گرفت با خود عطر گلها و گیاهان خوشبوی کوهی داشت. همانطور که لیوان داغ آویشنهامان را جرعه جرعه سر میکشیدیم به بالا آمدن ماشینها نگاه میکردیم که بر سطح جادهی ناهموار کوهستانی میلغزیدند و خودشان را به آهستگی میکشیدند بالا...موسل گفت: «به گمانم آمدهاند که تو را بخرند.»
- بلوچها یکی یکی میآمدند، لُنگشان را میانداختند بر کنارهی آتش و مینشستند سر بساط صبحانه. رییس هنوز پیدایش نشده بود. لامداد چند شاخهی بادام تر شکست، سرو تهشان کند و گذاشت کنار اجاق و رویشان نشست. لُنگش را دور کمر و زانوان بلندش محکم کرد، به حالت کمرصحبت ( شیوهای از نشستن که لُنگی را دور کمر و زانوها میبندند)، سیم تریاکیاش را خزاند بیخ شعلهها، تریاکش راچسباند پشت سنگی به قاعده نعلبکی و گرفت روی زغالهای اخته تا کباب شود، پرسید: «چه طوری ردوباری؟ می بینم که سحر خیز شده آ، هوای کوهستان به تو یکی نمیسازد، جلگهای هستی.»
همهی فصول کتاب جذاب و از تعلیق و حادثه پردازیهای کافی مناسب بهرهای دارند. مسلماً تجربهی زیستی نویسنده در پردازش این فضای بکر و به متن داستانی درآوردن جغرافیای بیابانها و کوههای خشک و لم یزرع بلوچستان و کویرها و درههای داغ وهم آلود و شبهای نفسگیر و بی انتها ابزار ارزشمند خلق تاریک ماه بوده و لفاف گاه بسیارشاعرانه (و متاسفانه گاهی خیلی اغراق آمیز و گویی خارج از اراده نویسنده) درتوصیفها و حتی بعضی دیالوگها تاییدی است بر همین تجربه و خیال انگیزی انکار ناپذیر شبهای تنهایی در کمرکش کوهها و پناه، سنگها و لحاف خاک و سنگ و پتوی آسمان پرازستارههای نزدیک.
- کبکی در دوردست زرشکزاران میخواند.
- بیابانیها خیالاتی ترین آدمهای دنیایند.
- چهقدر صدای پارس سگ آبادی خوب است، چهقدر جیغ و ویغ اهالی خوب است وقتی گرک بزند به گاش رمه. چهقدر خانواده داشتن نعمت بزرگی است، دیدن مرغها و خروسها که به قفس نمیروند، شیون روباه در دوردست شب دهگاه. بوی علوفه و کاه، عطر یونجهی تازه و صدای غارهی گاو. چرا به این همه نعمت فکر نمیکردم، چرا قدر این همه آرامش را نمیدانستم و مدام گله میکردم از زمین و زمانن؟ بی دلیل نیست که گفتهاند گرگ از آبادی سیر است...
- چند گام رفتم به قفا (!)...
- دویدم، تا جاییکه تاریکی اجازه فهم (!) صخره و درخت را نمیداد.
- گوگرد خوبی داشت اما چوب نازکش یارای کشیدن کبریت را نداشت.
- هوا سردتر شده بود، ابر مثل چانهی خمیری بر تاوهی آسمان ور میآمد.
اکنون شاید وقت آن باشد یک بار دیگر کتاب را بردارم و بالشی زیر سینه بگذارم، چراغ مطالعه را اندکی نزدیکتر بکشم به خود و خواندنش را از نو شروع کنم. باید با دقت بیشتری اثر دست آقای منصور علیمرادی را بخوانم. چیزهایی هست که شاید خواندن و خواندنهای بیشتری را هم بطلبد. مثل صحنه تعقیب رد زن جت ( شتربان ) که اشرار را به چند قدمی میرجان میرساند و با علم به پنهان شدن او در پشت یکی از صخرههای مجاور، نگاهی طولانی به اطراف میاندازد و به باقی افراد مسلح منتظر میگوید برگردیم. یا صحنهی تیراندازی باکلاشینکف به تیهویی نشنه که پای چشمه آمده به جستجوی آبی و پشیمانی بعد از آن و...
مگر میشود بدون گذران شب و روزهایی فراوان در جغرافیایی چنین به گفته در نیامده و بکر، به آفرینش چنین صحنههایی توفیق یافت؟ صحنههایی که اگر چه از زبان سینما وام بسیار گرفته، اما روی پای خودش است و به خودش شناخته میشود... به رمان و داستان، به کارزار بی بدیل ادبیات داستانی.
سلام
نقد شما مثل یه داستان مینی مال بود . خواندنی و جذاب و ساده و آنقدر شوق در آن بود که خواننده را تشویق به خواندن رمان کند . بعضی وقت ها آدم حوصله نمی کنه که نقدهای پیچیده و دشوار را بخونه . سپاس از تقدتان موفق باشید
سلام دوست با وفا و پیگیر. ممنون از توجه تان.
عنوان رمان "ماه تاریک" در واقع ترجمه لفظ بلوچی تهار ماه( به معنای: شب بسیار تاریک و بدون ماه) است؛ نویسنده عزیز آقای علیمردای در سالهای گذشته با انتشار مجموعه داستان زیبای هلیل- البته شخصاً این کتابو کتاب متوسطی می دونم بجز یکی دو داستان- اما این رمان با این وصف های شما و استفاده از فضای خاص و بومی بلوچستان خبر از یک بلوغ و پختگی رو می ده که آدمو به طرف خوندن رمان میکشونه! مرسی.
سلام جناب عبدی بزرگوارم.عرض ادب دارم استاد.
یادداشت تاریک ماه را باز هم خواندم و این بار اما چه حسی داشت و تاثیری بر جان من بیابانی که در تاریک ماه همانطور که فرموده اید خودم را نوشته ام برآمده از آن تجربه زیستی . برای من همین لطف بسیار بس. لطفی که از پس آنهمه رنج در نوشتن باز هم آدم را ترغیب می کند به کار، به تکاپو، به نوشتن که هر بار به نفع ذات شکوهمند زندگی تصمیم گرفتم کنارش بگذارم و البته نشد و نمی شود، و شما خود بهتر از امثال بنده به این رنج جانکاه واقف اید. واقعا ممنونم .واقعا ممنون.