راه آبی

داستان و نقد داستان

راه آبی

داستان و نقد داستان

پیغام سیسیلی

        پیغام سیسیلی

        یادداشتی بر کتاب فرصت دوباره

        نوشته گلی ترقی

        انتشارات نیلوفر 

 

 

در صحنه‌های پایانی فیلم «سینما پارادیزو»، آن‌جا که مرد زن محبوب دوره‌ی جوانی خود را سر قرارگاهی قدیمی می‌بیند و خاطرات عشق عمیق و شیرین آن سال‌ها برای هر دو زنده می‌شود در ذهن مرد این تصور شکل می‌گیرد که می‌تواند هرگاه که خواست، دستش را از پنجره اتاقش بیرون کند و تکه‌های دلخواه زندگی گذشته را در مشت بگیرد و به داخل بیاورد.  روز بعد به زن پیشنهاد می‌کند زندگی فعلی‌اش را ( که اتفاقاً چندان هم دوست نداشته و ندارد) رها کند و با او به رم برود. اما زن، با وجود مهری که هنوز به مرد دارد، او را متوجه می‌کند که گذشته دیگر گذشته است. به او می‌فهماند که حالا هر دو پیر شده‌اند و آن عشق و دلدادگی شیرین به دوره‌ای دور تعلق دارد که اگر چه گاه‌گاهی می‌شود به یادش آورد و کام خود را شیرین کرد اما نمی تواند اسباب خوشبختی و شادی حالاو همیشه‌ی بعد از این باشد. ایام تکرار شدنی نیست.

 قطار زمان به اراده‌ای فراتر از ما در گذر است. می‌آید و لختی در ایستگاه ما توقف می‌کند و با سوتی بلند و کشدار راه می‌افتد. هربار از راهی و هردم به گونه‌ای. می‌توان در ایستگاه خود یا (ایستگاهی خودساخته یا به نام خود) نشست، نیمکتی یافت، به تماشای دیگرانی که پیاده و سوار می‌شوند پرداخت و اگر دستی به قلم آماده است، به ثبت و تصویر لحظه‌هایی پرداخت و داستان‌هایی فراهم ساخت. چنان‌که خانم «گلی ترقی» در گذشته بارها و به زیبایی رشک برانگیزی انجام داده است. اما اگر می‌خواهی در ایستگاه بعدی و از ایستگاه‌های بعدی و بعدی بنویسی، ناگزیری از نیمکت قدیمی‌ات که به زمان و مکانی معین میخ شده دل بکنی. کاری که خانم ترقی به موقع نکرده است و «فرصت دوباره» نمایش اسف‌انگیز نفس‌نفس‌زدن و به زحمت دنبال قطار دویدن و چنگ انداختن در خلاء پشت سر واگن آخر است. تا شاید کاغذهای کاهی رقصان در خلاء ناشی از این عبور بی تکرار را باز یابد و اگر بشود، اگر بتواند و بشود که بتواند، نقش دیگری از آدم‌هایی به زعم من تاجِ ‌شکسته و بی‌نگین برسر که مدت‌هاست بی رگ و خون و مرده‌ گوشه‌ی پرتی افتاده‌اند فراهم آورد.

 هیچ میل ندارم به خانم ترقی یادآور کنم که شما آشکارا از همه ظرفیت آدم‌هایی از جنس و گونه‌ی داستان‌های کتاب تازه تان قبلاً به خوبی و تکرار استفاده کرده‌اید و این ها، حتی جوان و جوان ترهایشان حتی به این نفس مثلاً مسیحایی که خیال می‌کنید یا بهتان القاء کرده‌اند از خواب مرگ بیدار نمی‌شوند. البته این یادآوری بی ثمری هم است می‌دانم. ایشان سال های زیاد اخیر مجال داشتند خود را با تمهیداتی کارساز به قطاری که مدت‌ها قبل ابر دود و غبار لوکوموتیو آن فرونشسته برساند. از جهان و پیرامونی که امروزه روز درآن به سر می‌برند داستان های برای امروز و حالای ما بپردازند. اما چنان نکردند که بشاید. تکه‌های بر لحاف چهل تکه‌ای قدیمی افزودند و به رنگ و رنگ و عرض و پهنای تازه‌اش دل خوش کردند. خود کرده را چاره نیست. اکنون زمان برده شدن نزدیک و نزدیک‌تر می‌شود. شبح سیاه پوش در درزینی* نشسته‌ و به یک ایستگاه‌ها پشت سر می زند.

صحنه معروف طبیعت بی جان شهید ثالث را یادتان هست؟ تو بازنشسته شده‌ای!

جای تاسف است که نویسنده گان چیره دست این مرز و بوم، یکان یکان، در این دام می‌افتند و سرنوشت های پیش از خود را تکرار می‌کنند. چیزدیگری هم هست که باید گفته شود: آقا! خانم! دوست عزیز خواننده! بردارید و این کتاب، یادداشت، یا هرچه که هست، داستان‌ها و رمان‌های مرا توی صورتم بزنید لطفاً. این‌جا، این فضای کوچک محدود و تنگ و تول چند واگن از قطار فکسنی که به هزار بدبختی و درد و مرض گرفتار است و لِخ لِخ راه خود را از میان افلاس و تحدید و سانسور باز می کند، مرتب به زمین می‌خورد و زخمی‌تر بلند می‌شود قادر نیست آسان از پس حفظ سلامت خود برآید. جای صندلی های تعارفی ندارد. یکی برای او که مرد خوبی است، یکی برای این که پیرزن مهربانی است، یکی برای او که قبلاً چند تا داستان خوب داشته، یکی برای فلان که کلاس داستان‌نویسی راه انداخته، آن که خرج کتابش را خودش می دهد، انتشاراتی و چاپخانه از خودش دارد، که وعده داده رمان بزرگ خودش را تمام کند، دلش می‌خواهد شوالیه بشود، آرزو دارد نوبل بگیرد...یکی دیگر، یکی دیگر...

بزنید توی صورت من و امثال من و اگر دیدیدید دو دستی چسبیده‌ام به کرسی «نویسندگی داستان و رمان بی خون و دور خودت به گرد تا سرت گیج برود و جانت بالا بیاید!» از قطار پایینم بیندازید! ( هرچند چندان هم سوار نیستم!) جا را باز کنید برای نفس های تازه که هستند و حتماً هستند و نیاز به دیده شدن و خوانده شدن دارند. نیاز به دیدن و خواندنشان داریم، به

قاعده و قانون زندگی.

 اما حالا برای آن که چند سطری هم در باره‌ی خود کتاب نوشته باشم:

کتاب را از گوشه‌ای که بار آخر پرت کردم بر می‌دارم و...آه...راستی که نتوانستم تمامش کنم. از تای گوشه ورق، داستان گذشته را می‌آورم. کتاب به ناگهان امیدوارم کرده بود شاید بالاخره با یک داستان خوب مواجه شده‌ام. با ولع شروعش کردم. خیلی دلم می‌خواست بر آن کِنِفی حاصل از خواندن چندین داستان اول کتاب پاک کن بکشم. بخصوص بعداز سقوط قطعی و تاسف بار خانم ترقی در داستان پوران خیکی و آرزوهایش. از ایشان که البته عزیز و محترمند می‌پرسم یعنی چی؟ یعنی تصویر فعالیت های چپ روانه‌ی بضی گروه‌ها در قبل از انقلاب؟ خواسته‌اید عقاید و اعمال آن را به مسخره بگیرید؟ این یک دفاع هنرمندانه و داستانی از افکار سلطنت‌طلبانه و شاه‌دوستانه و اشراف منشانه است؟ هیچ می‌دانید این بازی که به نظر شما این قدر سبکی و شوخ و شنگی داشته چندین سال ذهن و زبان نسلی از روشنفکران و هنرمندان ما را در بر گرفت و چه جان‌های شیریفی برسر آرمان‌های انسانی ( به فرمایش شما آرزوهای پوران خیکی) را با خود برد؟ ترس برم داشته نکند غوغای آزادی خواهی دو سه نسل از مردم کشورمان اصلاً از دیوارهای لابد بلند آن باغ های تجریش و شمیران و...که با حسرت و در کمال زیبایی در کتاب‌های قبلی‌تان ازشان یاد کرده‌اید‌‌ اصلاً بر نگذشته باشد. 

و اما در داستان گذشته:

«اگر از خیابان ولیعصر رو به پل تجریش بروید، بعد از میدان ونک، کنار ساختمان‌های اسکان باغی را می‌بینید که درش باز است و چند نفر زن و مرد و پیر و جوان، برای خریدن بلیت جلوی آن صف بسته‌اند. جلوی در ورودی باغ، روی تابلویی بزرگ که به درخت آویخته‌اند، نوشته شده: در گذرگاه تاریخ. این‌جا موزه‌ی عتیقه‌جات و لوازم قدیمی است که از منزل اشخاص طاغوتی ( که در قید حیات نیستند یا از ایران رفته‌اند) به نفع دولت مصادره شده است.

 زن جوانی با روپوش سفید و روسری آبی، با ظاهری متفاوت از دیگران، می‌شود گفت فرنگی مآب، جلوی در ورودی ایستاده است. چتری کوچک در دست درد و روزنامه‌ای تا شده زیر بغلش است. سرش پایین است، و اگر کنار او بایستید و نگاهش کنید، می بینید که اشک‌هایش جاری‌ست...» ص 116

به این می گویم یک شروع خوب، خوب از نوع گلی خانم ترقی‌اش. ا حسنت! دستت درد نکند خانم! اما...اما..صبرکنید!

شادی یک قطره‌ی باران

و انده آن قطره در مرداب! (م. سرشک)

طی دو سه صفحه بعد، نگهبان پیر باغ عتیقه و لوازم معرفی می‌شود و او کسی نیست جز همان حیدر، باغبان قدیمی این باغ بزرگ و خانواده‌ای که قبل از انقلاب در آن می‌زیسته‌اند، و در واقع شاهد زنده داستانی که خانم ترقی قصد دارد روایت کند.

بارانی می‌بارد. آرامش باغ و بازدیدکنندگان به هم می‌ریزد. زن سفیدپوش هم دستپاچه بلند می‌شود و می‌رود. اما دفترچه یادداشتش در آب می‌افتد. نقش تاریخی آقا حیدر این است که دفترچه‌ی خانم گلی ترقی...ببخشید آن خانم سفیدپوش را بردارد و ببرد روی شعله اجاق خوراک‌پزی‌اش بخشکاند.

واقعاً در این مملکت اگر نه، در آن فرانسه‌ای که خانم ترقی سال‌هاست رفت و آمد دارند غیر از بزرگ و بازی کردن با نوه‌های عزیز و احتمالاً به دنبال سوژه در پارک قدم زدن، به عنوان نویسنده ی باسابقه و قدیمی و مشهور ایرانی نمی‌شد با چهارتا آدم اهل داستان و رمان آشنا شد تا یکی‌شان توصیه‌ی به موقع و بهتری بکند و بگوید شما که خودتان خوب بلدبودید، خوب بلدید، طورهای دیگری هم می شود داستان را ادامه داد. لازم نیست فرم‌های  داستانسرایی و روایت هم از نوع کهنه و عتیقه‌اش باشد! حیدر دفترچه ر ا بخواند و ما هم مثل آدم های محو که خوابشان نمی برد لالایی گوش بدهیم!

 در این ساعت اول اول صبح در قشم، در می‌زنند. منتظر کسی نیستم. در را که باز می کنم گونی کنفی کوچکی به دستگیره در آویزان است و دم ماهی بزرگی پیداست. با خودم می گویم:

« این یک پیغام سیسیلی است. یعنی یکی مثل لوکا براتسی  فیلم پدرخوانده  باماهی‌ها ‌خوابیده است!»

ماهی را دوست ماهیگیرم هدیه آورده. ترس برم داشته. فوری پشت میزم می‌نشینم و یادداشت در باره‌ی « فرصت دوباره» را تمام می‌کنم.  وقتش است از پشت میز بلند شوم و بروم کناری بایستم. 

 

درِرِزین: وسیله‌ی روی ریل به اندازه یک وانت کوچک که با حرکت الاکلنگی اهرمی روی به جلو حرکت می‌کند.

از باد و مرگ و دریا



از باد و مرگ و دریا

 

 همین امروز و دو ساعت پیش بود که به تهران رسیدم. تلفن زدم به دوستی که خانه‌ای لب دریا دارد. دیروز که از بین راه سعی کرده بودم با او تماس بگیرم به تلفنم جواب نداده بود. خواستم یکی از داستان‌هایش را که هفته‌ی پیش در جلسه انجمن داستان خوانده بود و روایت ناخدایی بود که به دریا رفته و گم شده بود را دوباره نویسی کند  و برایم بفرستد تا برای چاپ در یک ویژه‌نامه‌ی داستان به داوری هیات انتخاب بگذارم.                                              

توی اتوبوسی بودم که من و ساک و وسایلم را با خودش به گیشا می‌برد. دوباره تلفن زدم. اتوبوس داشت سربالایی می‌رفت و صدای اگزوزش در آمده بود. صدای جمعیت هم بود. صدای خیابان‌های و پیاده‌روها. این بار گوشی را برداشت. عذر خواست که دیروز جواب نداده. گفت در مراسم خاکسپاری یکی از ملوانان که حالا مدتی بود خانه‌نشین شده و از دریا افتاده بود رفته. گفت عادت ما روستایی‌های قشم و سلخی‌هاست که مرده را زمین نمی‌گذاریم. گفت که عادت ماست که او را در خانه و در همان اتاقی که زندگی می‌کرده می‌شوییم. چاله‌ای کف اتاق می‌کَنیم و می‌گذاریم همان جا آخرین حضور خاکی خودش را بگذراند. حرف‌هایش را بریده بریده می‌شنیدم. از طرفی غمگین شدم که از غمش گفت و از طرفی شلوغی و جنب و جوش تهران نمی‌گذاشت خودِ تا اندازه‌ای قشمی خودم باشم. مکث‌های طولانی کردم و گذاشتم آرام بگیرد. گفتم شاید خیلی بد وقت هم نباشد اگر آن داستان هفته‌ی پیش را سر و دستی به گوش بکشی و برایم بفرستی. قول داد همین کار را بکند. قطع کردم و به دنیای آن طرف شیشه اتوبوسی که هنوز داد اگزوزش بالا بود خیره شدم. کی خبر ما را با خود خواهد برد؟ کی از من خواهد گفت؟

 دقایقی نگذشته بود که دوستی تماس گرفت و خبرداد احمد بیگدلی در گذشته و خواست یادداشتی در این مورد بنویسم. فکر کردم چه بنویسم که در دلش بنشیند؟ چه بگویم از مرگی که همه جا دور و بر من است و عنقریب دیگر و دیگران و من را هم به جهان غیر خاکی خواهد برد؟ فکر کردم آن‌جا که احمد زندگی می‌کرد چه گونه است؟ آخرین خداحافظی‌های تنش با زندگی و زنده‌ها چه گونه خواهد بود؟

احمد بیگدلی را در آبادان دیدم. در سفری که پنج سال پیش به همراه چند نفر دیگر رفتیم و درباره صدسالگی نفت و داستان بود. نجف دربابندری را هم دعوت کرده بودند و این از عجایب همین روزگار درهم و برهم بود. مثل جایزه دادن به احمد بیگدلی برای کتاب اندکی سایه‌اش؛ صد سکه طلا. به قول خودش به این پول نیاز هم داشت. توانست خانه‌اش را گچ بمالد و سفید کند.

کتاب‌ها و داستان‌هایش همه از روحی عاصی و در عین حال آداب‌دان حکایت می‌کرد. آن‌قدر که به زبان داستانش توجه داشت به بعضی جنبه‌های آن کم توجه بود. آن‌قدر که جا و بی جا از دیگران، بزرگان و چهره‌های معروف ادبی و هنری در داستان‌ها یا پیشانی نوشت آن‌ها نقل قول می‌آورد خسته‌ات می‌کرد. در همان اندکی سایه تصنع صحنه آرایی برای دادن تصویری از یک اسب و جنبه مذهبی دادن به اعتصابات کارگری در خوزستان اواخر رژیم گذشته مشهود بود و آزار دهنده. اما در همان کتاب صحنه‌ی تکان دهنده و فراموش نشدنی فرود دسته‌های پرندگان مهاجر در برکه‌ی نفت و قیر به  هوای رسیدن به آب و دریاچه در خاطر می‌ماند.

احمد بیگدلی اهل نمایش بود و همین را هم تدریس می‌کرد. چهره مهربانش با آن سبیل پرپشت نمی‌گذاشت فراموش کنی که او می‌تواند بازیگر روی صحنه‌ی خوبی باشد. صدا و لحن و لهجه‌اش هم همه کمک به همین تصویر بود. اما بیگدلی داستان‌نویس یک ویژگی دیگر هم داشت. او خود قادر به نوشتن و تایپ کردن نبود و تا آن جا که خبر داشتم یکی یا شاید دو دخترش را به کمک می‌گرفت. او تقریر می‌کرد و آن‌ها تحریر می‌کردند. آن لحظه‌های شیدایی در داستان‌هایش و آن لحن خطابی گاه غمگین و گاه پهلوانی چگونه تقریر و تحریر می‌شد؟ این‌ها چیزهایی است که دیگران خواهند گفت.

اما آن‌چه من می‌توانم اضافه کنم خاطره‌ی شیرینی است که از او دارم. در همان سفر آبادان هم‌اتاق بودیم. دوست مشترک‌مان سرباز زده بود از کنار او خوابیدن. چون عادت به خرو پف داشت و او از حال احمد با خبر بود. من که شنیدم از هم اتاق شدن با او شاد شدم و استقبال کردم. به همان دلیل خودش. همان خر و پف.

نمی‌دانستم عادت‌های دیگری هم دارد. مثلاً کلاه پشمی منگوله دار بپوشد و لباس خواب سفید و...یک لحظه به دن‌کیشوت فکر کردم.

سربه سرش گذاشتم و گفتم راستی سبیلت را چه می‌کنی احمد؟ می‌گذاری زیر پتو یا روی آن؟

غرید که سر به‌سرش نگذارم. که همین‌که گذاشته است در اتاقش بخوابم خیلی لطف کرده به من.

« البته اگر تونستی بخوابی!»

احمد بیگدلی را در این کتاب آخرش که نشر روزنه در آورده و اسمش را گذاشته « اگر چراغی بسوزد» خیلی دوست دارم. زمستان پارسال از لب دریا تلفن زدم و همین را به او گفتم. از این بابت که آخرین تماس ما با ستایشی از قلم و زبان و داستان سرایی او بود خوشحالم. خوشحال‌تر از این که صدای مرا لابلای صدای باد و دریای یک نیمه شب زمستانی جزیره شنید و احتمالاً ذهنش رفت پیش داستان دیگری که دلش می‌خواست بنویسد.