پیغام در بطری یادداشت های کوتاهی است که قرار بود به طور هفتگی در یک ستون در روزنامه مردم امروز در بیاید. فقط سه شماره اش در آمد...
خب! نشد. من اما مطلب را ادامه دادم و امیدوارم روزی بتوانم مجموعه را کامل کنم و به صورتی در بیاورم.
پیغام در بطری 1
سلام دوست خوبم!
غروبی رفته بودم سراغ تنها روزنامهفروش جزیره. ساعتی قبلش بهروز(که در یکی از یادداشتهای آتی بیشتر در بارهاش خواهم نوشت) زنگ زده بود و خبرداده بود روزنامه ایران یادداشتی در باره ی کتاب های تازه ام چاپ کرده. وقتی دید زیاد پرس و جو می کنم با تعجب پرسید مگر ایران آن جا نیست؟ نمی آید؟
خب سؤال ظریفی بود. میخواستم کمی سربه سرش بگذارم و مثلاً بگویم نه...ایران اینجا نیست و ادامه بدهم اصلاً اینجا ایران نیست. شاید باید میگفتم اینجا پشت ایران است. باید توضیح میدادم آخر اینجا جزیرهی قشم است. اینجا روزنامهی ایران پیدا نمیشود. اصلاَ روزنامه پیدا نمیشود و شما دوست گرامی اگر وقتی قرار شد به دیدار این دوستت در قشم بیایی به جای یک جعبه شیرینی یا یک کیلو سبزی خوردن تازه یا میوه نوبرانه که قبلاً رسم بود یا هرچیز دیگری که روزی روزگاری در این بزرگ ترین جزیره ی غیر مستقل دنیا کمیاب و نایاب بود شمارهی تازه روزنامهی ایران یا شرق یا اعتماد یا همشهری یا کتاب هفته یا همشهری داستان یا سینما و ادبیات یا فیلم و...از همان روزنامه فروشی گوشهی سالن فرودگاه یا نزدیک ترمینال یا چسبیده به ایستگاه قطار بخر و بیاور و خوشحالم کن. میخواستم بگویم سالهاست این حرفها را میزنم و به گوش هیچ مسؤولی نمیرود که شهر باید نفس بکشد و نفس کشیدن شهر همان ایستادن رهگذران است در اول هر صبح جلوی بساط روزنامه فروشیها و خواندن تیترهای صفحه اول آنها و...
به دلایلی که معمولاً در توضیح تاخیر در توزیع شیر و ماست و نوشابه و...میآورند (اسکله تعطیل بود، هوا خراب شد، از پرواز جا ماندیم، اتوبوس گازوییل تمام کرد، قطار تلاقی داشت و...) روزنامهها، همان ده بیست نسخه همشهری، چند عنوان هفتهنامه خانواده و جدول و ورزشی هم با یک یا چند روز تاخیر میرسند. چهارسال است همشهری داستان در میآید و من برای هر شمارهی آن تمهید و برنامهای جداگانه طراحی و اجرا کردهام. یکی را با خودم از اصفهان آوردهام، شمارهی بعدی را دوستم از شیراز فرستاده، آن یکی دیگر را بندرعباس خریدهاند و دادهاند دست یکی از ناخداهای شناورهای مسافری و بعدی را، وقتی تصادفاً برای کار دیگری به تهران رفتهام خریدهام. چندتایی با پست به دستم رسیده. آرزو به دلم مانده فصلنامهی سینما و ادبیات را که چهار سال است در همه شمارههایش مطلب داشتهام روی میز پلاستیکی دوست روزنامه فروشم در قشم ببینم و بخرم. نمیدانم اگر لطف این همه دوست عزیز در شهرهای دیگر نبود چه گونه میتوانستم حروف چاپی نوشته های خودم را یکی دو سه هفته بعد از انتشار زیر سرانگشتم احساس کنم؟ حالا به قول اخوان نفس کاین است پس دیگر چه چشم داری از دوستان دور یا نزدیک؟ میدانید که پست هم در این شلوغی نان خودش را به تنور میچسباند و شما برای دریافت یک شماره فصل نامهی سینما و ادبیات شش هزار تومانی باید پنچهزار و پانصد تومان هزینه تمبر و پاکت بدهید؟
اما از این طرف اتفاقات و صحنهها تماشاییتر و از جنس دیگرند. طبق یک آمار سردستی در جزیرهای که سرتاسرش ( قریب هفتاد روستا دارد ) صد و بیست هزار نفر جمعیت دارد بیش از بیست هزار مغازه تجاری ساخته شده که پیرهن و کفش و لباس زیر و عطر و ادکلن های ارزان بی کیفیت جوراب و دمپایی و کاپشنهای چینی و هندی و...عرضه میکنند. پانزده هزارتا مغازه دیگر هم در دست ساخت است و عنقریب به مغازههای خالی از مشتری قبلی اضافه میشوند. هر خردهریزی که در چین باشد و به درد دنیا و آخرت آدمها نخورد اینجا هست. فقط کتابفروشی ندارد. فقط روزنامه فروشی نیست. فقط کتاب پیدا نمی شود و روزنامه گیر نمیآید.
پیغام در بطری 2
سلام دوست خوبم!
دیشب که اینترنت خانهام قطع شده بود کفش و کلاه کردم و رفتم «ماهور». ماهور فروشگاهی است که ابزار و آلات موسیقی میفروشد و صاحبش دستی در نی نوازی و کمانچه زنی دارد. با من که نه اما بیشتر وقتش را با مغازهدار روبرویی که پیرمردی است اهل جدول و وقتگذرانیهایی از ایندست به بازی تخته نرد میگذراند. من که اصلاً حوصلهی این چیزها را ندارم و اگر کتاب و اینترنت و مجله و موسیقی نباشد ترجیح میدهم هر وقت ماهور هستم به رفت و آمد آدمها، پیر یا جوان دقت کنم.
در فیسبوک گشت و گذار میکردم که چهار نفری نرم و مودب آمدند تو و لبخند زدند و سراغ سیم تار گرفتند. دوستم ملاحظه کرد و دست از تخته کشید و پیرمرد را هم فرستاد بیرون و به احترام مشتریهای تازه راست ایستاد و شروع کرد به توضیحات کم و پاره پاره. اما ناگهان انگار کشفی کرده باشد گفت:
«شما نوازنده هستین؟»
دختر با تواضع گفت که نوازنده است و تار کار میکند. خواهرش هم ابوا کار میکرد. پسرها هم اهل هنر و معماری بودند. من هم کنجکاوتر شدم. با یکی دو پرسش و پاسخ معلوم شد دختر اولی از شاگردان علیزاده و لطفی است و مجید درخشانی را هم میشناسد (در مورد مجید درخشانی پیش از این یادداشتهایی نوشتهام که در راه آبی آمده). آمده بودند قشم را ببینند و قرار بود فردا عازم هرمز شوند. به جزیرهی هنگام بروند و غار نمکدان را در نزدیکی سلخ ببینند.
«چه خوب! معلومه راهنمای خوبی دارین! برنامهی مرتبی برایتان در نظر گرفته.»،
از تهران آمده بودند و در بارهی مراسم زار پرس و جو میکردند. گفتم شما مرا یاد داستانی از اصغر عبدالهی میاندازید که سال پیش در «زندهرود» در آمد. چهار نفر، دو زن جوان با همسرانشان از تهران عازم بندرند و وقتی می رسند بلافاصله به میناب می روند و آن جا به دهی در اطراف و بعد سر از خانهی ماما زاری در میآورند که قرار است زار یکی از دخترها را درمان کند و باد او را پیاده کند. همه چیز سریع پیش میرود جلو که گره داستانی را بگوید و بگشاید. دختر خیال میکند همسرش دارد به او خیانت میکند...
لبخند زدند. گفتم که خواستم حرفی زده باشم و مثلاً بگویم که من هم اهل نوشتنم. دوستم تاری را از ویترین در آورد و دست دختر داد. این طرف و آن طرفش را گشت ولی مضرابی پیدا نکرد. مضراب گیتار آورد. چه بد! نشد صدای تار را آن طور که دختر میدانست و میتوانست، اگر مضراب مناسبی گیر آمده بود، بشنویم.
حرف کار تازه محمدرضا درویشی را پیش کشیدم که تازه در آمده بود و دستم بود.
«یک کار ممتاز...همه آواهای موسیقیایی قشم و لارک و هرمز را در آورده. حتی موسیقی همان که گفتید. در هشت دیویدی و یکی هم فیلم آدمها و اجراها. دو کتابچه هم همراهش هست.
قرار گذاشتم فردا برایشان تهیه کنم به رسم یادگار که به نظرم آمد آنقدر لازم و کافی قشم و موسیقی و جغرافیا و آدمها و دریای آن را دوست دارند. دم رفتنشان خودم را معرفی کردم. میشناختند. تلفن گرفتم و اسم پرسیدم.
«با کیمیاوی بزرگ، کیمیاوی باغ سنگی و مغولها نسبت دارین؟»
برادرزاده های او بودند.
فردا نیامدند. پسفردایش هم نیامدند. در هرمز پشت دریا مانده بودند. روز آخری که دیگر عازم بودند دیدمشان. کار درخشان محمدرضا درویشی همراه با چند بروشور و نشریه و رمان «جزیرهی همدردی» احمد حسن زاده را گذاشتم در یک پاکت. شب قبلش در فیسبوک برایشان پیغامی گذاشته بودم. اینطور است که همینجا، در همین ماهور کوچک هم که نشستهام و به آدمها نگاه میکنم و دوستشان دارم، خیلی آسان جهانم را شیرینترو بزرگتر میکنم.
ببین! به خدا خیلی بیسوادی! فکر می کنی موضوع نو این است که توش زن و مرد نباشه و لابد یک چیزای دیگه باشه! خوب، خر خدا، 99 درصد رمانهای دنیا، حتی رمانهای خوب و شاهکار، توشون زن مرد هست! نه؟ تازه اون یک درصدی هم که توش زن و مرد نیست و چیزای دیگه هست اونها هم یک جورهایی یادآور زن و مرد هستند. ببین، زود برو این کشفتو تو ادارۀ کشفیات ثبت کن وگرنه ازت کش می رن!
سلام عباس عبدی عزیز!
مقاله شما را در نشریه ی وزین سینما و ادبیات خواندم. دست مریزاد.بسیار به جا و زیبا بود. باور کنید این نشریه را به خاطر مقاله های زیبای شما و تنی چند از نویسندگان دیگر تهیه می کنم. البته تهیه کردن آن برای من مشکل است چون مجبور از بندر به گرگان بروم. به هرحال ارزشش را دارد.
این هم از زیبایی های عشق به ادبیات و داستان است. کاش همین را همین رفتن از بندرترکمن به گرگان را می نوشتید. شما مرا دلگرم می کنید. دستتان را به گرمی می فشارم دوست عزیز
دروذ بر شما :پیغام های در بطری را بسیار پسندیدم . مخصوصا" با تصویرهایی که تزیین کرده ای : زیبا و خیال انگیز . بزای ذیذن بطری های بعدی دست را سایبان چشم می کنم !
پیغام ها به تعداد 23 شده و همه در قالب کتابی برای چاپ به ناشر تحویل شده. در آینده بازهم نمونه هایی از آن ها را در این جا می گذارم. با تشکر از توجه و عنایتی که دارید یکی دیگر را می گذارم. بقیه را اجازه بدهید به صورت کتابی تقدیم شوند. قربانت
عباس عزیز! بهتر است نظر اولی را که آغشته به توهین است را حذف کنید. ناسزا گفتن هنر نیست و همچین تحمل آن.
سلام .
می خواستم دوستانم ببینند که از این خبرها هم هست. ضمناً شخص مورد نظر بداند من شهامت کافی دارم نظرش را منتشر کنم. اگر او شهامت لازم را ندارد که نام خودش با بگوید.