طلوعیهای پدر و پسر
دربارهی مجموعه داستان تربیتهای پدر
نوشتهی محمد طلوعی
خوب که دور و اطرافت را بگردی، محمد طلوعیهای بسیاری پیدا می کنی. یکیشان توی گناباد انجمن ادبی دارد. یکی دکتر دامپزشک است، کتابی نوشته درباره بیماریهای پوستی اسب. یکی آشغال گردی بوده که در تبریز زیر آوار مانده و مرده. یکی اهل ورامین است و از گرانی نان شکایت دارد، یکی مهندس شیلات جنوب است. یکی فوتسالیست است، چندتایی هم توی همه گزارشهای روزنامهی دنیای اقتصاد هستند. محمد طلوعی بیست و دوساله پاکار روستای لنن دیز، محمد طلوعی بیست و هفت ساله زنبوردار پیلهسواری، محمد طلوعی سی سالهی زعفران کار نمونه، محمد طلوعی چهل ساله خشت مال اهل نخشیب...
و خوبتر که بگردی و مجموعه داستانهای «من ژانت نیستم» و یکی که تازه در آمده، «تربیتهای پدر» را ببینی و بخوانی با محمد طلوعی دیگری آشنا میشوی. محمد طلوعی که هیچ بعید نیست روزی یک یک آن محمدهای دیگر را هم بنویسد، و جهانی مبهم مانده و در تاریکی افتاده را با دقت و جذابیتی ستودنی داستانی کند و به ما باز نماید، چنانکه با پدر، مادر، خواهر، داییها و عموها و فرزندان آنها، اشیاء و مکانها را کرده و از ورای توصیف جزئیات حضور و ارتباطشان با خود به عنوان راوی به نحو تاثیرگذار و دقیقی سفرهی بعضی وجوه بخشی از حوادث تلخ و تکان دهنده یک دورهی هنوز در تاریکی مانده را مقابل چشمانمان گشوده است.
تربیتهای پدر، مجموعهای از پنج داستان کوتاه است با موضوعاتی نزدیک به هم و حضور محوری «ضیاء» پدر راوی در همه آنها. داستانهایی که به جزئیاتی از رابطه پدر و پسر در یک بخش و کشف وجوهی از ارتباط پدر با سایر اعضای خانواده در بخش دیگر میپردازند. حوادث یک دورهی سی ساله زمینهی خاکستری توام با رنج و اندوه و ابهام رابطه بین دو کارآکتر اصلی را شکل میدهند. داستانها اگر چه مستقل از یکدیگرند و هریک شروع و پایان ویژهی خود را دارند اما به دلیل کیفیتی که گفتم در لایهی زیرین به هم پیوستهاند و تا حدود زیادی اسباب مطالعه یک رمان خوب را فراهم میآورند.
آنچه کتاب را سمت و سوی سراسری میدهد، جستجوهای راوی (پسر) است برای درک ضیاء (پدر) حال و بیشتر از آن ضیاء دوران کودکی و نوجوانیش، و در ادامه رسیدن به نقطهی تفاهم نسبی با او، چرا که به هشیاری دریافته است نه تنها قادر به تغییر گذشته نیست بلکه قضاوتهای قبلیاش به تدریج با دریافت اطلاعات تازه و کشف رازهای ناگفته با تغییرات و تعدیلات قابل اعتنایی مواجه است. تلاش راوی و جستجوهایش برای رسیدن به آیندهای فاقد نفرت، بدون ابهام و بدون دغدغهی برقراری رابطهای تازه برای حفظ چیزی در گذشته، در حال یا آینده با پدر است. قرار نیست اتفاق تازهای بیفتد، رابطهی تازهای پایه ریزی شود یا چیزی از رابطه دردآلود این دو در گذشته ترمیم یا تفسیر تازه شود. و اگر این وظیفه تماماً بر عهده راوی باشد، نمیخواهد به اصطلاح زندگی بر خرابههای نویی جهان زلزلهزده دوره سی ساله بنا کند. او پای روایت پنجگانه خود نشسته که در نهایت به آرامشی یا تعادلی برسد و بگذارد و برود بدون اینکه جهان ضیاء را ویران کند. شاید حاضر کردن مادر و نقل قولهایی از او که گاهاً تعیین کننده و تمام کننده به نظر میرسند از یک طرف ناشی از حقانیتی است که راوی برای درک و قضاوت گذشتهی خود از زندگی بدون حضور پدر قایل است میباشد و از طرف دیگر نشانهی عدالتخواهی و تساوی طلبی و نگاه واقع بینانهی راوی است از گذشتهای که کم کم و در طول روایت به نمایش میگذارد. همین آمادگی ذهنی راوی برای کنار آمدن با گذشته ( و پدر خود )، از او شخصیتی دوست داشتنی و آگاه میسازد که یاد گرفته است هر مسئله و هر فردی را در شرایط خاص خود ارزیابی کند. اگر چه طلوعی در بیان این بخش و این وجه از داستانهای خود بسیار موفق بوده، اما در آن بخش که به هرحال اجبار مییابد نسبت به نفس حوادث نیز قضاوت کند و به عبارتی از سکوی بلندتری به آن دورهی تاریخی نگاه کند چندان تلاشی از خود نشان نمیدهد. و اگر بگویم باز هم این از هشیاری طلوعی است که در حوزههایی که تجربه زیستی کافی ( به لحاظ سن و سال نویسنده ) ندارد و خود مستقیم شاهد حوادث و جریانهای تاریخی و اجتماعی نبوده کمتر وارد میشود. اشتباهی که آقای «حامد اسماعیلیون» در «گامسیاب ماهی ندارد» و خانم «بلقیس سلیمانی» در «سگ سالی» مرتکب شدهاند و روایت خود از آن دههی سیاه و پرحادثه را ناقص، کمعمق و در مواردی جعلی و تبلیغی و فاقد نظرگاهی تاریخی عرضه کردهاند.
همهی داستانهای مجموعه تربیتهای پدر ارزش باز خوانی و چند باره خوانی دارند و جداً از انتخاب یکی به عنوان بهتر مشکل و برای من غیرممکن است. اما بعضی بخشهای بعضی از داستان ها جداً به یاد ماندنیاند. «انگشتر الماس» و «نجات پسردایی کولی» بیشتر چنین صحنههایی دارند. صحنهی رفتن به در خانهی سرور و آن چه بعداز آن میآید و نیز صحنه خوابنمایی راوی در اتاقی در آن مسافرخانه کوچک در «بنانه» و توصیف ضیاء که به راوی پشت کرده و خواب افتاده است و راوی در نگاه و شمارش خطوط بند انگشت و کف دستهای او نقبی به دوران کودکی خود میزند تنها نمونههایی از بسیاری صحنههای درخشاناند که در یک یک داستانها به تصویر در آمدند.
شاید اگر سرعت روایت و بعضی علائق ویژه طلوعی در زبان و لحن راوی بیشتر کنترل میشد و رنگ و لعاب نوستالژیکی مضامین پررنگتر می شد داستانهایی زیباتری آفریده میشد. شاید هم وجود تاکیدهای طنزآلود در توصیف پدر و بعضی دیگر از شخصیتها ( از جمله پسردایی کولی ) برای حفظ و نمایش فاصلهای است که در عالم واقع بین نویسنده و راوی با آن دههی خاص است و جز از این راه طلوعی نمیتوانست موقعیت مورد نظر خود را برای شروع آن جستجویی که اشاره کردم نشان دهد.
علیرغم آنچه من دوستتر داشتم و در سطور بالا به اشاره گفتم، تصویری که در جای جای داستانها از دههی تاریک تاریخ معاصر ارائه میشود اگر چه فاقد بسط همه جانبهی لازم برای سفر حجمی در خط زمانند ( و این البته از حوزهی انتظار از یک مجموعهی داستان تا اندازهای بیرون است) اما به هر روی بسیار خواندنی و جذاب روایت شدهاند، بگمانم این وظیفه همچنان بر عهدهی خود طلوعی خواهد ماند تا در آثار بعدیاش باز هم به آن بپردازد. کار بزرگی که مطمئناً از این نویسنده خوشقریحه بر میآید.
سلام دوست خوبم!
سه هفته پیش قرار گذاشته بودم جمعه صبح زود همراه چندتا از دوستان جوان داستاننویسم راهی هرمز بشوم. جزیرهی هرمز به اتفاق جزایر لارک و هنگام در نزدیکی جزیرهی بزرگ قشم قرار دارند. عین کشتیهای خواهر و مادر. کشتیهای خواهر صید میکنند و هرچند وقت یکبار صیدشان را تحویل کشتی مادر میدهند. آنچه خودنمایی میکند کشتی مادر است و کشتیهای خواهر با وجود اهمیتشان کمتر به چشم میآیند. روزانه یک شناور تندرو با ظرفیت حدود هفتاد نفر از قشم عازم هرمز میشود، در راه به لارک هم سر میزند و عصر همین مسیر را بر میگردد. بنابراین هرمز رفتن یعنی صبح خیلی زود حرکتکردن و عصر نشده برگشتن. شاید هم ماندن خانه دوستی آشنایی یا خوابیدن در کیسه خواب و لب دریا. هرمز هتل و مسافرخانه ندارد.
قصدمان گردش و عکاسی بود. من گفتم که دوست قدیمیای هم دارم که میتوانیم برای صبحانه و ناهار و حتی ماندن شب روی او حساب کنیم. منظورم شهربان بود. شهربان همان زن داستان «دم» از مجموعهی قلعهی پرتغالی است که میتواند جای نیش هزارپا را با دست شفابخشش درمان کند. در آن داستان گفتهام که چه طور دستش را روی زخم کمر من گذاشت و وردهایی خواند و وقتی برداشت درد به نصف کاهش پیدا کرد. فردا هم همین کار را کرد و درد به کل زایل شد. شهربان اهل هرمز است و مدتهاست از قشم رفته و با شوهر و بچههایش ساکن همانجا شده. زنگ میزنم و احوالش را می پرسم.
«هنوز قلیانت را داری؟ میکشی؟»
نه تنها قلیان را کنار گذاشته که دیگر سیگار هم نمیکشد.
«چاق شده ام آقای مهندس! دیگر از آن شهربان چیزی باقی نمانده.»
«دم چی؟ هنوز دم هزار پایت را داری؟»
«آن که مادرزاد است. از پدرم ارث رسیده به من. اگر کسی به نیش آن هزار پاهای سیاه و دو سر گرفتار شده باشه میتونم...اما نیش مار و عقرب از من برنمیآید. میدانی که!»
گفتم با چندتا از دوستانم عازم آن جا هستیم. گفت دروغ میگویی. گفت چندبار همین حرف را زدهای. مرا چشم انتظار گذاشتهای. سراغ شوهرش را گرفتم. گفت حسن رفته دبی گردش. شاید هم فردایی که میگویی آمده باشد. حالا دیگر از صدقه سر بار و جنس دستش به دهنش میرسد گاهی دبی هم میرود.
بقیه گفتند میخوابند تا آخرین لحظه. گفتم منکه بیدارم سر میزنم و جا میگیرم. زنگ که زدم باید راه بیفتید. شب زود خوابیدم. ساعت سه بیدار شدم. چیزی خواندم. چند خطی نوشتم. چای ساختم برای آنوقت سحر. از پشت شیشه درختهای اطراف خانه را دیدم که تکان تکان میخوردند. باد علامت طوفان است. ساعت پنج صبح دم اسکله ایستادم. باد در ساحل می خزید روی ماسهها و سنگهای موجشکن. سری به آنطرف جزیره زدم. پخش ماشین از محسن چاووشی میخواند:
باز هم اجازه بده
بهت سلام کنم
نگو با من قهری...
لارک و هرمز پیدا بودند. امواج کفآلود بودند. پیغام فرستادم که هوا خراب است و اسکله تعطیل. میتوانید این جمعه را هم تا لنگ ظهر بخوابید.
ساعت هفت و نیم تلفنم زنگ خورد. شهربان بود. صدایش قبراق و سرحال بود.
«کی میرسید؟»
«نیامدیم شهربان...هوا خراب بود اسکله هم تعطیل. یه روز دیگه...شاید سه شنبه اون هفته که تعطیلی هم هست.»
«میدونستم دروغ میگی. میدونستم اما امیدوار بودم. صبحانه آماده کردم و خونه رو جارو پارو زدم. نکنه چون حسن نیست نیامدی ها؟»
«حسن؟ مگر نیامده؟»
«پس حتماً چون گفتم چاق شدهام...گفتم ولی دروغ گفتم. من همان شهربانم. همانکه زهر هزارپا را از جای زخم کمرت بیرون کشید. یادت هست؟ وقتی گفتم پیرهنت را کمی کنار بزن تا روی شانهات؟ یادت هست چهقدر خجالت کشیدی؟ یادم هست وقتی کف دستم را گذاشتم روی جای نیش هزار پا بدنت به لرزه افتاد. همین خوبت کرد. من زیاد کارهای نبودم.
«باور کن تصمیم سفت و سخت گرفته بودم بیایم شهربان! دلم میخواست، امایک بار دیگه این دریای لعنتی افتاد وسط ما.»