سلام دوست خوبم!
سه هفته پیش قرار گذاشته بودم جمعه صبح زود همراه چندتا از دوستان جوان داستاننویسم راهی هرمز بشوم. جزیرهی هرمز به اتفاق جزایر لارک و هنگام در نزدیکی جزیرهی بزرگ قشم قرار دارند. عین کشتیهای خواهر و مادر. کشتیهای خواهر صید میکنند و هرچند وقت یکبار صیدشان را تحویل کشتی مادر میدهند. آنچه خودنمایی میکند کشتی مادر است و کشتیهای خواهر با وجود اهمیتشان کمتر به چشم میآیند. روزانه یک شناور تندرو با ظرفیت حدود هفتاد نفر از قشم عازم هرمز میشود، در راه به لارک هم سر میزند و عصر همین مسیر را بر میگردد. بنابراین هرمز رفتن یعنی صبح خیلی زود حرکتکردن و عصر نشده برگشتن. شاید هم ماندن خانه دوستی آشنایی یا خوابیدن در کیسه خواب و لب دریا. هرمز هتل و مسافرخانه ندارد.
قصدمان گردش و عکاسی بود. من گفتم که دوست قدیمیای هم دارم که میتوانیم برای صبحانه و ناهار و حتی ماندن شب روی او حساب کنیم. منظورم شهربان بود. شهربان همان زن داستان «دم» از مجموعهی قلعهی پرتغالی است که میتواند جای نیش هزارپا را با دست شفابخشش درمان کند. در آن داستان گفتهام که چه طور دستش را روی زخم کمر من گذاشت و وردهایی خواند و وقتی برداشت درد به نصف کاهش پیدا کرد. فردا هم همین کار را کرد و درد به کل زایل شد. شهربان اهل هرمز است و مدتهاست از قشم رفته و با شوهر و بچههایش ساکن همانجا شده. زنگ میزنم و احوالش را می پرسم.
«هنوز قلیانت را داری؟ میکشی؟»
نه تنها قلیان را کنار گذاشته که دیگر سیگار هم نمیکشد.
«چاق شده ام آقای مهندس! دیگر از آن شهربان چیزی باقی نمانده.»
«دم چی؟ هنوز دم هزار پایت را داری؟»
«آن که مادرزاد است. از پدرم ارث رسیده به من. اگر کسی به نیش آن هزار پاهای سیاه و دو سر گرفتار شده باشه میتونم...اما نیش مار و عقرب از من برنمیآید. میدانی که!»
گفتم با چندتا از دوستانم عازم آن جا هستیم. گفت دروغ میگویی. گفت چندبار همین حرف را زدهای. مرا چشم انتظار گذاشتهای. سراغ شوهرش را گرفتم. گفت حسن رفته دبی گردش. شاید هم فردایی که میگویی آمده باشد. حالا دیگر از صدقه سر بار و جنس دستش به دهنش میرسد گاهی دبی هم میرود.
بقیه گفتند میخوابند تا آخرین لحظه. گفتم منکه بیدارم سر میزنم و جا میگیرم. زنگ که زدم باید راه بیفتید. شب زود خوابیدم. ساعت سه بیدار شدم. چیزی خواندم. چند خطی نوشتم. چای ساختم برای آنوقت سحر. از پشت شیشه درختهای اطراف خانه را دیدم که تکان تکان میخوردند. باد علامت طوفان است. ساعت پنج صبح دم اسکله ایستادم. باد در ساحل می خزید روی ماسهها و سنگهای موجشکن. سری به آنطرف جزیره زدم. پخش ماشین از محسن چاووشی میخواند:
باز هم اجازه بده
بهت سلام کنم
نگو با من قهری...
لارک و هرمز پیدا بودند. امواج کفآلود بودند. پیغام فرستادم که هوا خراب است و اسکله تعطیل. میتوانید این جمعه را هم تا لنگ ظهر بخوابید.
ساعت هفت و نیم تلفنم زنگ خورد. شهربان بود. صدایش قبراق و سرحال بود.
«کی میرسید؟»
«نیامدیم شهربان...هوا خراب بود اسکله هم تعطیل. یه روز دیگه...شاید سه شنبه اون هفته که تعطیلی هم هست.»
«میدونستم دروغ میگی. میدونستم اما امیدوار بودم. صبحانه آماده کردم و خونه رو جارو پارو زدم. نکنه چون حسن نیست نیامدی ها؟»
«حسن؟ مگر نیامده؟»
«پس حتماً چون گفتم چاق شدهام...گفتم ولی دروغ گفتم. من همان شهربانم. همانکه زهر هزارپا را از جای زخم کمرت بیرون کشید. یادت هست؟ وقتی گفتم پیرهنت را کمی کنار بزن تا روی شانهات؟ یادت هست چهقدر خجالت کشیدی؟ یادم هست وقتی کف دستم را گذاشتم روی جای نیش هزار پا بدنت به لرزه افتاد. همین خوبت کرد. من زیاد کارهای نبودم.
«باور کن تصمیم سفت و سخت گرفته بودم بیایم شهربان! دلم میخواست، امایک بار دیگه این دریای لعنتی افتاد وسط ما.»
سلام عباس عزیز
دو ماه مانده سی رفتن مان به جزیره. البت اگه هوا خراب نشه، اگه موتور کشتی نسوزه، اگه کشتی تو جزر وسط ماه لهام نکنه، اگه ناخدا چشم زن زیارت رفته اش را دور نبینه، اگه تلفنهای آدمهای بالا بذاره بلیط ها تا آخر فروش بره، اگه اگه اگه ...!
می بینی عباس. همیشه همینه. اما خیالی نیست. دیدن ننه به همه اینها می ارزه. و نوشتن تو که باب دل ما گفتنی داری.
چه خوبه که می نویسی عباس. گرفتار تضادمان کردی البت. هم دلم میخواد اینجا بنویسی. و هم نه که کتابش دربیاد و بگیرم یه دل سیر بخونم. حال خود دانی.