مکان در زمان نوشتن
شرکتی که در آن کار میکردم و دلم خوش بود مدیر عاملش اهل کتاب و فرهنگ است از هرگونه توجه و کمکی به خانواده ام، در طول بیست و دو سه روزی که به اتهامیکوچک در بازداشتگاهی بزرگ در اصفهان نصف جهان نگهداشته شدم خودداری کرد. با این توجیه عجیب که موضوع اتهام ربطیبه فعالیتم درآن شرکت ندارد.
موی سرم تراشیده شده بود و هیچ حوصله نگاه کنجکاو آشنایان و همسایهها را نداشتم. از اینها مهمتر آن یک عالم خرده داستانهایی بودند که به ذهن سپرده بودم و قصد داشتم در قالب رمانی ( تا آن وقت رمان ننوشته بودم ) بریزم سرم را سنگین کرده بود. با عجله از اصفهان بیرون زدم و خودم را رساندم به خانهی خالی بزرگی در کنار جادهای فرعی و در کنار روستایی در قشم. پاییز شروع شده بود اما هوا همچنان گرم بود. همه جای خانه از رطوبت و گرما، جای امن موریانهها شده بود و صاحبخانه نتوانسته اند چارهشان کند. گله گله از سقف کانال کشیده بودند به سمت پایین. شبیه آن چه در شیمی دبیرستان میخواندیم: استالاگتیت یا استالاگمیت! بزاقشان با کردههای چوب و ماسه بادی به هم زده و در دهانشان مالیده بودند و تفاله ای تف کرده و چسبانده بودند به هم، انگار شیلنگ باریک آبی بیآب، به زمین نزدیک میشدند. گذاشتم در آن اتاق کوچک بی نور باقی بمانند. میزم را برداشتم و بردم به اتاق دیگری که پنجرهی کوچکی به بیرون داشت. راهرودرازی بود انگار که در یکی از اضلاع عرضیاش جای کولری باز کرده بودند. تکهای کوچک، خیلی کوچک، از آسمان هم آن جا بود؛ تا هروقت که روشنایی دوام میآورد. بیست متری با جاده فاصله داشتم و همین مقدار با مسجدی خلوت. یاقی خانهها و مردم روستا از آن جا دور بودند. گاهی زمین لرزشی بر میداشت از عبور تریلی و کامیونی که به سمت اسکلهای در سه کیلومتری نجا، محل کار شرکت، میرفتند. گاهی هوا تکانی میخورد از عبور تند و معمولا بی توجیه وانتهایی که بار قاچاق میبردند. کسی دنبالشان نگذاشته بود. کسی سر راهشان منتظر نبود. عادتی بود که راننده را به پرگاز راندن وسوسه میکرد. شب ها، آن صداهای اندک هم نبود. صدای پت پت موتور سیکلت ها را به حساب نمیآوردم و کنجکاوی ام را برنمیانگیختند. نمازگزارانی بودند که پنج وقت روز که پدر پیر یا پسر خود را ترک موتور تا پای مسجد میرساندند. خس خس خفه موریانه ها بود که چوب و تخته ها را با گل و ماسه بادی سقف و دیوار میآمیختند و تف میکردند میان دست ها و پاها و پوزه شان و حلقه حلقه کانال آویزان سبکشان را پایین میکشیدند. فرفر گنگ فن کیس کامپیوتر من هم بود و...
پانزده روز یا کمی بیشتر آنطور و آنجا بودم. نور کمی خودش را به شیشه مشجر بالای کولر میسایید و ساعتهایی میماند و دامنکشان میرفت. شب میشد و و ساعت هایی دیگر میگذشت. سفارش کرده بودم حیات، تکه نانی با هر چه که میساخت برای آن چند راننده جراثقال روی اسکله برای من هم بیاورد. آن موقع هنوز زلزله نیامده بود که تونلهای عمودی موریانهها را از ضعیفترین نقطه بشکند و کف سیمانی اتاق تاریک بریزد. با هیچکس و هیچجا تماس نگرفتم. ته دلم از همه دلخور بودم. از همکارانم به دلیل بیتوجهیشان به شرایط مالی خانوادهام در آن بیست و دو سه روز بازداشت و از خانوادهام، به جز پسر بزرگم که دنبال کارم را گرفته بود. هرچند همان روز آزادی فهمیده بودم دنیا از پشت میلهها خشنتر و فراموشکارتر به نظر میرسد. اما تلخی آن تماشا با من مانده بود و در رمان هم نشست.
گذشت پانزده یا بیست روزی به این منوال، منجر به نوشتن حدود هشتاد هزار کلمه ( به شمارش ورد ) شد. به طور متوسط روزی چهار هزار کلمه و این یعنی حدود بیست صفحه کتاب. در حالی که قاب کوچک با شیشه مشجر خود اتاق را به تناوت تاریک و روشن میکرد و حیات در قابلمه کوچکی ناهار و شام سادهای میآورد و موریانهها باخسخس خفهشان سقف را میخراشیدند و تف میکردند.
مارمولکها و سوسکها هم اضافه شدند و ملوان نصف جهان من در چنان حال و مکانی به دنیا آمد. موی سرم اندکی رشد کرد و قیافه متهم و گناهکار و زندانیام رنگ باخت. آنقدر که بتوانم پا بیرون بگذارم و تا کنار جاده فرعی بروم و بایستم زیر تکدرخت کهور بحرینی و دست تکان بدهم برای اولین ماشینی که بالاخره از طرفی میآمد. به این امید که زودتر سوار شوم و بروم جایی که مردم بیشتری هستند.
* * *
چهارسال بعد در عسلویه بودم.
مهرماه 1390 بود و من هنوز به عنوان مدیر فنی همان شرکت در یک سایت تقریباً بزرگ ماشین آلات سنگین لیفتینگ در عسلویه، شامل انواع جرثقیلهای نیمه سنگین و سنگین کار میکردم. روزها در دفترکارم در قسمتی از یک کانکس سی و شش متری بیشتر در خدمت شرکت بودم و شبها، بهتر است بگویم از عصر تا صبح روز بعد ، اغلب فقط در خدمت خودم و کتاب هایم بودم. جمعه و تعطیل هم نداشت.
سال 90 به نیمه رسیده بود. شاید اواخر مهر یا اوایل آبان بود که از طریق دوست خوب همشهریام فرهاد حسنزاده نویسنده خوب کودکان و نوجوانان خبر شدم عدهای از نویسندگان با سابقهی رمان نوجوان به دعوت مدیرعامل وقت کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان دور هم جمع شدهاند و چند ماهی است مشغول کار روی طرحی هستند که طی آن قرار است رمانهایی مختص نوجوانان نوشته و منتشر شود. هدف طرح جبران کمبودی بود که به نظر مدیر عامل در این زمینه وجود داشت. طرح هفت ماهی بود که آغاز به کار کرده بود و برای اولین بار به شیوه عقد قرارداد با نویسنده و پرداخت درصدی از حقالتحریر در ابتدای کار و بلافاصله پس از تایید طرح اولیه اجرا میشد. از دیگر خصوصیات جالب طرح تشکیل جلسات خوانش بخشهای کار شده رمانها بود در جمع نویسندگان و نقد و بررسی آنها و ارائه پیشنهادهای حرفهای برای بهتر شدن کارها. جلسات به صورت یکی در میان در تهران و شهرستانها برگزار میشد. اینها را وقتی شنیدم که دو جلسه در تهران و یک جلسه هم در شیراز تشکیل شده بود. برای من که علاقهی مفرطی به دیدن شهرهای مختلف کشورم به نوعی بیماری شبیه است این جنبهی طرح کنجکاوی برانگیز و جذابتر بود. بلافاصله از فرهاد خواستم در صورت امکان مرا هم به این طرح معرفی کند.
«تا حالا کار نوجوان کردی؟»
«نه.»
«پس چی؟»
«چی پس چی؟ میکنم دیگه!»
تعجب میکرد که چهقدر با اطمینان از خودم حرف میزتم.
«آخه نداره! یه کاری بکن...لازم شد خودم میآم حضوراً توضیح میدم.»
راضیش کردم با آقای حمیدرضا شاهآبادی که مدیر طرح بود حرف بزند. آنموقع سه مجموعه داستان من توسط نشر چشمه درآمده بود و میتوانستم به عنوان رزومهی کاری مطرحشان کنم. اما رمان یا داستان برای کودکان و نوجوانان...واقعاً هیچ تجربهای در این مورد نداشتم، حتی یک داستان کوتاه! چیز زیادی هم نخوانده بودم و مثل خیلی دیگر از اهالی کتاب تنها چیزی که در این مورد به یادم میآمد « ماهی سیاه کوچولو»ی بهرنگی و « شازده کوچولوی» سنت اگزو پری و نهایتاً « خروس زری پیرهن پری» شاملو بود.
چند روز بعد فرهاد خبر داد میتوانم طرحم را بفرستم.
«طرح چی فرهاد جون؟»
«تو باید طرح کلی کتابت رو در یکی دو صفحه بنویسی و بدهی بخونن. اگر با کلیات اون موافقت بشه باهات قرارداد میبندند. بعد میری شروع میکنی و در مدت حداکثر شش ماه باید کارت رو تمام کنی و تحویل بدی وگرنه...وگرنه شامل جریمه میشی. جریمه هم یعنی پولهایی که گرفتی تا ریال آخرش پس بدی.»
همهی این ها را با زبان و لحن نرم و آرام مخصوصش گفت؛ مثل داستان نویسیاش.
فردایش طرح را ایمیل کردم. دو صفحه شرح حوادثی که ضمن جنگ در آبادان و خوزستان اتفاق میافتاد و طی آنها پسرکی سیزده چهارده ساله به عنوان راوی اول شخص ماجراهایی را روایت میکرد. عمدهی تکیه طرح بر بازگویی شرایط سخت مهاجرین آبادانی طی چند ماه اول جنگ هشت ساله بود. فرهاد کمک کرد طرح داستانم خیلی زود خوانده شود و دو سه روز بعد خبرداد باید کارم را شروع کنم. آقای شاه آبادی گفته بود جرئیاتی هست که بعداً در بارهشان مفصل و دقیق خواهد گفت. اما فعلاً باید نوشتن کار شروع بشود.
گوشی را که گذاشتم خیالات کارِ خودشان را شروع کردند. اتوبوسی حوالی ظهر در جادههای بیرون شهری، معلوم نبود فعلاً کدام شهر، حرکت میکرد و سایهاش را روی اسفالت میکشید. پسرک به خواب افتاده بود و دم به دم سرش به شیشه اتوبوس میخورد. نه! تلق تلق چرخهای آهنی واگن درجه سه قطار مسافری تهران خرمشهر در تاریکی دم صبح بیابانهای اطراف اهواز میپیچید و پسرک به آسمان و افق شنگرفی خیره شده بود. نه...! نه! موتورسواری با کلاه و عینک و لباسهای خاکآلوده از وسط جادهای فرعی به سمت ماسهزار پیش رو میراند و بلند بلند با پسرک که ترکش بود و دو دستی کمرش را چسبیده بود حرف میزد. نصف حرفهایش را باد با خود میبرد و شنیده نمیشد. پسرک غصه نمیخورد. با خودش فکر میکرد دوباره اینها را خواهد شنید. همه را بارها و بارها از زبان همین برادر رزمنده یا دیگر برادرانی که دلشان را زیر یک دنیا خاک و غبار و ترس و توطئه و گلوله و خون و مرگ، صاف و بیغش نگهداشتهاند خواهد شنید.
میل به نوشتن قرار از من گرفته بود. به هر سختی بود وقت کار و اداره را گذراندم تا عصر شود. رفتم بالا و بلافاصله دوش گرفتم. بالا، راهرو درازی بود که سه واحد سوئیت با اثاث کافی چیده شدهی تمیز از آن جدا میشد. آنگاه سالن تلویزیون و آشپزخانه و نشیمنی بزرگ با میر و صندلی و یخچال و ظرف و ظروف قرار داشت. یک سوئیت بزرگ حدود صد متر و سرویس کامل در انتهای راهرو بود که مختص مدیر عامل شرکت تجهیز شده بود. برای وقتهایی که میآمد عسلویه. سالی یک بار یا دوبار و هربار حداکثر دو روز.
یک تخت دو نفره با پتوهای پلنگی و بالش و ملافه اضافی وسط اتاق بود. جان میداد برای هروقت که خسته شدی دراز بکشی یک طرفش و دلت اگر خواست غلت بزنی تا طرف دیگرش و واغلت بزنی برگردی سرجای اولت. چرت کوتاهی بزنی و دوباره بروی بنشینی پشت میز و ده انگشتت را بگذاری روی کیبورد...همهی چیزها و شرایط لازم برای نوشتن، آنطور که در کتابها و فیلمها دیده بودم و میبینید.
اما اتفاقی نیفتاد. نه تنها صفحه که پارگراف و جملهای حتی ننوشتم. نتوانستم. دو سه ساعتی بازی بازی کردم با صفحهی سفید و کلیدها و جملههای بدون فعل در ردیفی زیر هم...به نیت صحنهآرایی شروع اما...
رفتم سراغ کتابی که مشغول خواندنش بودم و دو سه فصل خواندم و بعد خودم را مشغول کردم به تدارک شام و تلویزیون و فیلم و همچنان کلمهای به ذهنم نیامد و جملهای خودش را نشان نداد. نتوانستم. موکول کردم به آخر شب و دم صبح و فردا. هر سه نوبت بی پیشرفتی در کار از پشت میز بلند شدم. قدم زدم و طول و عرض اتاق و راهرو و بیرون، اطراف ساختمان را رفتم و برگشتم. به مامور خرید شرکت سفارش میوه و بستنی دادم. بدتر شد. یک هفته گذشت و بازچیزی ننوشتم. دریغ از تصویر روشنی از یک حرکت ساده حتی.
«چه مرگت شده پسر؟ همینها را، همین به اصطلاح طرح و توضیح را هم نمیتونی کشش بدی و بالاخره یه جوری از پسش بربیای؟ یعنی رمان نوشتن اینقدر مشکله؟»
بیفایده...! روزهای دیگر، هفته دوم و سوم هم گذشت. رسید به یک ماه و زبانم قفل شده بود. دستم خشکیده بود و رگ نداشت انگار که تکانی بخورد. چارهای نبود. باید به کسی میگفتم. باید به فرهاد خبر میدادم.
با تعجب گفت: «مگه طرح خودت نبود؟ مگه خودت ننوشتی؟ پس چی یعنی؟»
«خودم هم نمیدونم والله. سابقه نداشته این طور...اصلاً آدم اینجوری نوشتن نیستم انگار. لالِ لال، انگار نه انگار فکری به سرم زده و این همه چیز نوشتم قبلاً. حتی یک جمله هم نیامده به خدا...سفیدِ سفید فرهاد. بهتره خبرشون کنی. خودت یه جوری به آقای شاه آّبادی بگو. عذرخواهی کن!»
باری از روی دوشم برداشته شد. از فکر نوشتن رمان نوجوان بیرون آمدم و رفتم سراغ تماشای تلویزیون. به نظرم قسمتی از یک سریال کرهای را پخش میکرد. شرمنده شدم که این کرهایها مثل آب خوردن سریال چهل پنجاه قسمتی میسازند و من نتوانسته بودم بعداز یک ماه حتی یک جمله به درد بخور از کتابی بنویسم که طرح کلیاش را در ذهنم داشتم و ادعا کرده بودم آمادهی نوشتنش هستم.
«باز خوب شد قرارداد امضاء نکردم، وگرنه باید...»
فکرکردم جلوی ضرر را گرفتم که قرار و مدار رمان نوجوان نوشتن برای کانون را به هم زدم.
رفتم و با ماشین در شهر خاموش و ساکت عسلویه دوری زدم. ساعت از ده شب نگذشته بود که برگشتم. ناگهان جرقهای در ذهن وادارم کرده بود سریع خودم را برسانم به سایت و اتاق و کامپیتوتر. لباس در آورده و نیاورده شروع کردم به نوشتن. ابتدا دیالوگ سادهای بین پدر و پسری بود در خصوص سفری...سفر همینطوری هم هروقت باشد وسوسهانگیز است برایم و گفتنی زیاد دارد. راه افتادن و رفتن و جاها و آدمها و ساعتها را پشت سر گذاشتن خود خود داستان است.
طرح کلی از داستان کوتاه ناتمامیآمد که چند سال پیش نصف و نیمه رهایش کرده بودم و نشده بود تمامش کنم. فضا را از خانههای سازمانی فرمانداری در قشم آوردم، سالهای آخر دهه شصت. به بندرلنگه و جزایر ابوموسی و کیش و هندورابی و خود قشم فکر کردم، به مسیر دریایی از قشم تا ابوموسی. به دریای صافِ بزرگ. فکر کردم چهقدر میتواند برای خواننده نوجوان تازه باشد. فکر کردم چندتا و واقعاً چندتا نویسندهی ایرانی این دریا را از داخل آن نوشتهاند؟ چند نفر و در کجاها پا درآب گذاشتهاند و از طوفان و غرق شدن و شناوری روی آبهای تاریک شب این دریای بزرگ نوشتهاند؟ فکر کردم به سفری در خشکی از اصف€هان به بندرعباس. به خوابیدن بر سقف یک کامیون سردخانهدار که اثاث و وسایل خانهای را جا به جا میکند. به نوجوانی فکر کردم که از علائق و دوستانش در اصفهان کنده میشود و وارد شهری با آدمهای متفاوت و آب و هوای متفاوت و جغرافیای کاملاً متفاوت میشود و همه چیزش برایش تازه و کنجکاوی برانگیز و در عین حال مبهم و ناشناس است و باید یکی یکی به تنهایی یا به کمک پدرش و همکاران ساده و مهربان او از پس پرسشهای بی شمارش برآید.
آنچنان شور نوشتن مرا فرا گرفته بود که بلا انقطاع سه فصل از کتاب شناگر را در آن نشست چند ساعته که تا پنج یا شش بامداد طول کشید نوشتم، چیزی حدود سی صفحه از کتاب. حالا در مورد فصلهای بعد هم تکلیف خودم را میدانستم. داستان همینطور در سرم جوش میخورد و صحنهها انگار پشت سر هم صف کشیده بودند و به ترتیب جلوی چشم هایم ظاهر میشدند.
خوابیدم و بیدار شدم. ساعت ده صبح بود. حالا اواخر آبانماه بود. هوا رو به خنکی گذاشته بود اما کولر گازی باید همچنان میتاخت.
«سلام فرهادجان! زیاد مزاحمت نمیشم. فقط میخواستم بگم دست نگه داری...چیزی نگی به کسی، منظورم آقای شاهآبادیه. میشه؟»
حالیاش کردم که همین دیشب اتفاقی افتاده و ممکن است منجر به نوشتن کاری بشود.
عصر دوباره همان شور و حال سراغم آمد. از همان نقطهای که تمام کردم بودم شروع کردم و جملات و پارگرافها در صف منظم روی مونیتور پیداشان میشد و گفتگوها جان میگرفت و آدمها به دور و برشان نگاه میکردند و بر دریای خواهر رمان شناگر سفر میکردند. حالا دیگر رمان داشت شکل اصلی خودش را میگرفت و درد تولد کاری تازه تحمل کردن میخواست که میکردم. همان شب دوم دو یا سه فصل دیگر شناگر را نوشتم. یکشنبه یا دوشنبهای بود از هفتهی آخر آبانماه 90. به چهارشنبه آن هفته که رسیدم، فصل چهاردهم رمان تمام شد. کوبیده از شب بیداریهای چند روزه و خوشحال که قریب هشتاد صفحهی کار نوشته شده و راضی از این که شناگر اسیر دریا، طی دو یا سه فصل بعدی به ساحل جزیره هندورابی میرسد و سامان مییابد به خواب افتادم و تا نزدیک ظهر یک سر خوابیدم. بیدار که شدم، به فرهاد زنگ زدم و خبردادم کار نوشتن رمان در حال تمام شدن است...که دو یا سه فصل بعدی را هم امشب یا فردا مینویسم و تا شنبه متن را ویرایش میکنم. خواستم بگوید مرحلهی بعدی چیست. خبر خوش داد که قرار است هفته اول آذر گردهمآیی نویسندگان طرح در تهران برگزار شود. میتوانستم خودم کار را ببرم و در جمع هم قسمتهایی از آن را بخوانم.
«این که همون طرح قبلی نیست، هست؟»
«زمین تا آسمون فرق کرده، بهتره اما!»
«نمیخواهی اول طرح رو بفرستی...مثل قبل؟»
«من کارم را مینویسم. یعنی نوشتم. به این شیوه هم نوشتم. طوری دیگه بلد نیستم فرهاد جون. پسندیدند چاپ میکنند. نمیپسندن هم کاری نمیتونم بکنم. اون شاهآبادی که من دیدم همه چی رو میدونه. خوشبختانه خودش نویسنده است و نویسنده خوبی هم هست بنابراین....»
همه چیز به خوبی پیش رفت. ایده گذاشتن یک قطعه مروارید در قمقمه به عنوان حسن ختام رمان همین جا به ذهنم رسید. ایده تقطیع نثر روایت برای نمایش هیجان ناشی از تلاش فوقالعادهی شناگر نوجوان برای رسیدن به ساحل جزیرهی هندورابی و یافتن و آوردن کمک، ضمن نوشتن همان فصل سراغم آمد و نفسم را به شماره انداخت.
کتاب تمام شد و تقریباً بدون تغییر عمده در متن روایت به جلسهی بررسی رمانهای در دست کار سایر دوستان در تهران برده شد و خوشبختانه مورد قبول کلی قرار گرفت.
سه ماه بعد، هنگامی که درسفر خارج کشور بودم خبردادند کتاب در دست چاپ است. طرح روی جلد آن را دوست داشتم و دوست دارم. بیست و چهار ساعت وقت داشتم متن را بخوانم و آخرین اصلاحات و تغییرات مورد نظرم را اعلام کنم. در شب سرد و برفی لین شوپینگ در سوئد، در اتاق زیر شیروانی خانه دوستم، متن را خواندم و پیشنهادات خودم را با رنگ قرمز های لایت کردم. همزمان روی آخرین اصلاحات مجموعه داستانم « باید تو را پیدا کنم » هم کار میکردم. چیزهایی از زیر دستم در رفت و با آن عجلهای که برای چاپ کتاب بود طبیعی به نظر میرسد. رونمایی از اولین گروه رمانهای نوشته شده در دهم اسفندماه 90 برگزار شد و شناگر یکی از آن ده تا بود. من آخر از همه به طرح پیوسته بودم و جزو اولین نویسندگانی بودم که کارشان را تحویل داده بودند و اثرشان چاپ شد. بعدتر کتابهای «روز نهنگ» و «شکارچی کوسهی کر» (و به تازگی هم «هنگام لاکپشتها»، «سگ باغ سفارت» و اگر بخت یار باشد «جزیره آهنی» را) برای نوجوانان نوشتم که در نوبت یا آماده چاپ و انتشارند. همین حالا شناگر با اصلاحات تازه و ویرایش دم دست انتشارات کانون و در صف چاپ دوم است.
وقتتان خوش سالتان نیکو:سالها پیش از این "تولد شعر" را خوانده بودم . وحالا گزارش یک نوزایی رمان بسیار جالب و هیجان انگیز . فضاسازی آغاز مقاله منجر به غافلگیری خواننده می شود .قلمتان پر توان خلاقیتتان به دور از غم نان شاد و سالم بِزی سالیان
سلام. سال نو بر شما هم مبارک باشد. امیدوارم هر روز روشن تر و پربار تر از روز پیش باشید.
سلام
دوباربا فاصله زمانی خواندم بار اول قسمت سفارش رمان را مثل داستان های هیجان انگیز تند تند خواندم تا ببینم بالاخره چی میشه و تلاش ذهنی به کجا میرسه مثل اینکه بار سفارش از دوش هنرمند باید برداشته بشه تا هنر سرریز کنه . موفق باشید در خلق آثار بیشتر و خواندنی تر . یک نکته استالاکتیت و استالاگمیت مربوط به کتاب شیمی بود یا زمین شناسی ؟
سلام. ممنون از توجه شما. من در حد رشته ریاضی شیمی می دانستم و از این دو.پدیده اطلاعات علمی دقیق ندارم. اما بگمانم در شیمی هم این موضوع مطرح بود. شاید هم جزو اطلاعات عمومی من بوده باشد. ولی قشنگند نیست؟
سلام . وقت بخیر. سه مجموعه داستان خوب شما را قبلا با دقت خوانده ام و لذت برده ام. اطمینان دارم که در زمینه کار نوجوان هم ظرایف و نکته ها در کار کرده اید و این امر جای خوشحالی دارد. دوستدار شما هستیم. موفق باشید
امیدوارم.چنین شده باشد. پاسخ به محبت بیدریغ شما و ارادت همیشگی به داستان. بازهم ممنونم .
سلام رفیق. وقتی اینهمه شباهت بین روزگاری که بر نویسندگان گذشته را میبینم، فکر میکنم دنیای آنها برساخته از کتابهای مشترکیست که از اوان کودکی خواندهاند. زنده باشید، همذات
سلام. چنین است رسم سرا...