در آن کتابفروشی کوچک
شاید باید دبستان سعدی را تمام میکردم و به دبیرستان میرسیدم. شاید باید در آن دومین تابستانی که راه دبیرستان «فرخی» به رویم باز شده بود و یکسال بعد به هنرستان صنعتی شرکت نفت وارد میشدم اتفاق میافتاد. به عنوان پاداش درس خواندنم اجازه یافتم به تهران بروم و یکماه از سه ماه تعطیلات را خانهی عمویم در سهراه آذری، نزدیک خط تهران تبریز بمانم. شاید باید...باید روزی هم همراه پسر عمویم در تهران پیاده به میدان قزوین میرفتم و بعد از گشتوگذاری در اطراف محلهی جمشید و ارضای کنجکاویهای نوجوان شهرستانی به خیابان امیریه میرسیدم. «کتاب فروشی خورشید» مغازهای دو دهنه بود و پشت شیشهاش همهجور کتابی دیده میشد. باید به توصیهی کتابفروش پیر، «نادرویش» عباسپهلوان و دو جلد آیینهی محمدحجازی و «افسانهی باران» نادرابراهیمی را میخریدم و...آنطور شروع میشد، باید ادامه مییافت و همراهیام میکرد که بتوانم حالا، اینساعت و اینجا، لب دریایشمال و در زمینهی صدای امواج خیلی نزدیک دربارهاش بنویسم. بنویسم که تا آنموقع این دو را یکی میدانستم. به آبادان که برگشتم دنبال کتابفروشی گشتم و یکی را هم پیدا کردم. کتابفروشی کوچک «ابنسینا» در نزدیکی سینما شیرین. کرکره را بالا که می زد جعبه ویترینش را هل میداد بیرون. کتابهای تازه و نشریات جدید را به نبش دیوارهای دو طرف مغازه میآویخت و خودش با قد متوسط و صورت معمولاً جدی حدود چهل و چند سالهی خود پشت ویترین میایستاد و جواب مشتریها را میداد. «هست! داریم...چاپش تمام شده...کار امیرکبیر است. فقط با جلد شمیز...فقط قطع جیبیاش. جیبی پالتوییاش هم هست...ما نداریم. سفارش میدهم. درآمده اینجا نرسیده. چندتا؟ از کدام ناشر؟ نشنیدهام. چی بگم؟ شما که خبر داری! ترجمهی کی؟ رمان؟ شعر؟ بیاورم؟
آنوقت میرفت تا ته کتابفروشی باریک که سه متری عمق داشت و آن ته میپیچید سمت چپ و جایی برای نشستن و میز و صندلی و چراغ خوراکپزی کوچک و سماور کوچک و استکان و نعلبکیها و قندان داشت. باید روزهای زیادی میرفتم و همهی پول هفتگیام را میدادم کتاب و مجله و جُنگ و شعر و داستان و ترجمه میخریدم تا به تدریج اعتماد آقارضا حقایق را جلب میکردم. با پسرش که دو سه سالی از من بزرگتر بود آشنا شدم. دورهای هم رسید که در پالایشگاه کارآموزی میکردم. گاهی چیزهای کوچکی پیدا میکردم. بیرون الکترودهای سرب را راحت میخریدند. با قد و قوارهی کوتاه خندهدار در لباسکار یکسره و کفش و کلاه ایمنی و ترسی که از گیرافتادن داشتم از «گیت هیچده» بیرون میزدم در حالی که دو سه الکترود سرب را به دستها یا پاهایم پیچیده بودم، کاری که خبر داشتم بیشتر کارگران ساده و بخصوص روزمزدها میکردند. اگر میتوانستند تکههای لوله یا پروفیل های توپراستیل یا چند متری کابل یا ابزار دستی مثل آچار و اسپانر یا سر پتک و چکش و...و دیده بودم گاهی گیر میافتادند و شروع میکردند به التماس و...
به خانهمان در محلهی فرحآباد میرسیدم. دست و رویی میشستم و دوچرخه هرکولس پدرم را بر میداشتم و رکاب میزدم و الکترودها را به بازار «صفا» در پشت بازار« کفیشه» میرساندم. صفا بازار دستفروشیهای آبادان بود. هر کیلو شانزده ریال. چهار پنج تومنی پول به چنگم میافتاد. برمیگشتم و کفشهای پدرم را میپوشیدم و با اتوبوس دو ریالی یا تریلی یک ریالی به شهر میرفتم. در آن ساعت شش و هفت غروب، تابستان و زمستان، کتابفروشی حقایق باز بود. مدتی بعد آنقدر آشنا شده بودم که مشتریهایی را هم بشناسم. «عظیمخلیلی» شاعر، «نسیمخاکسار» داستاننویس، «محمدآذری» شاعر و معلم بوشهری، «نجفدریابندری» مترجم، «امیر نادری» عکاس، «شاپورقریب» فیلمساز، «اسماعیلفضل پور» که معلم ادبیات خودم هم بود، «رحمان کریمی» شاعر، «کافیهجلیلیان» شاعر، «حسینآبادی» معلم، «محمدایوبی» داستاننویس، «عدنانغریفی» و «صفدرتقی زاده» و «محمود مشرفآزاد تهرانی» و زمستانها و دم عیدها، همه و همه که نمیشناختم و از آقارضا یا پسرش میپرسیدم و او با روی خوشتر از پدرش معرفیشان میکرد. آدمهایی از تهران و اصفهان و اهواز و تبریز میآمدند و او که از مشهد آمده بود. با موی بلند و صدای گرفتهی آزام و گاه نامفهوم که به اصرار آقارضا تکهای از «پاییز در زندان»ش را خواند و «از این اوستا»یش را برایم به مهر امضاء کرد. فقط کرگدن را ندیدم. از دستم رفت. آمده بود باشگاه انکس شعربخواند. با سفید موجدار و سر بزرگ و لب بزرگ و برفی که بر موی و ابرویش نشسته بود.
«دیروز از دستت رفت امضاء بگیری، شاملو یکسر آمده بود اینجا. میهمان یکی در بریم بود. فکر کنم رفته بود پیش طاهباز...»
...
در آن کتابفروشی
که اول بار
تو را دیدم
و شیار مهربانی را
بر پیشانیت پذیرفتم
و همان خط سرنوشت من شد
تا امروز
که دست در بازوی هم
از کوچههای بینام شهری بزرگ میگذریم.
در آن کتابفروشی کوچک آنقدر آشنایی و اعتماد یافتم که پایم به پشت ویترین هم رسید، به ردیف بی پایان عطف کتابها و آنجا بود که فهمیدم ابراهیمگلستان ترجمه هم میکند. که همینگوی استاد داستان کوتاه لقب گرفته و یانیسریستوس شاعری از یونان است. نیل و مروارید و خوارزمی و جیبی و امیرکبیر و روزن و رَز و گوتنبرگ و سپهر و پیام و...هرکدام سبک و شیوه و انتخابهای مخصوصی در چاپ و انتشار کتاب دارند. آرش و دفترهای زمانه و جنگ اصفهان و سهند و صدف را شناختم و از هرکدام یکی به خانه آوردم. همان وقتها، از آقارضا حقایق کمی ترشرو و پسر نازنین خوش رویش کتاب قرض میگرفتم و زود میخواندم و برمیگرداندم.
بعدها به اجبار بزرگشدن و کنکور و دانشگاه به تهران آمدم. گاهی که سری به آبادان میزدم رضا حقایق همچنان بود. کتابهایم را از کتابفروشیهای خیابان شاهرضا( جلوی دانشگاه) میخریدم و کمتر سراغش میرفتم. کتابفروشی دیگری هم در پاساژ پشت سینما خورشید باز شده بود که اسم خودش را نیما گذاشته بود. چند سالی پاتوقم کتابفروشی نمونه و کنار دست بیژناسدی پور کاریکاتوریست در ابتدای خیابان دانشگاه بود. چند سال پیش شنیدم که آقای حقایق که بعد از جنگ از آبادان بیرون زده و در نمیدانم کجا، شاید اطراف اصفهان، فوت کرده است.
و چند هفته پیش وقتی برای شرکت درمراسم اختتامیه جشنوارهی دوسالانهی داستان کوتاه نارنج به جهرم رفتم و ناهار و شامی میهمان دوست تازهام «سناء الدین فرهنگ» در خانهاش بودم، در قفسهی کتابهای قدیمی پدر مرحومش کتابی دیدم به قلم رضاحقایق. پرسیدم این همان حقایقی نیست که در آبادان کتابفروشی کوچکی داشت و چندسال پیش فوت کرد؟ او گفت که این را نمیداند اما میداند که حقایقهای آبادان همه جهرمی بودند و این مرحوم هم سالها تحقیق و پژوهش میکرد.
مثل بیشتر خاطرات و یادهایم که در آبادان ماندند و سوختند، سرنوشت آن کتابفروشی کوچک و صاحب دیرجوش اما مهربانش در میان ستونهای دود و ویرانی و مهاجرت گم و گمتر شد. آنقدر که حالا دستم بهشان نمیرسد.
اژدهایی دیده نشد!
«مانی حقیقی» در حداقل سه فیلمی که از او دیدهام، نشان داده دوست دارد داستان فیلمش را در فضاهای بیشتر بیرونی تعریف کند. در«کنعان» و«پذیرایی سادهاست» و به ویژه همین «اژدها وارد میشود» بخش مهمی از جذابیتهای بصری فیلم بر استفاده به موقع از این فضاها یا چنانکه بین دوستان فیلمساز رایج است «لوکیشنهای خارجی» استوار است. از آنجاکه در فیلم اخیر، جلوههای بارزی از نقاط اختلاف من با جناب حقیقی در همین نگاه میدانم (و معتقدم در این فیلم بر عکس دو فیلم دیگر، سطحی و گردشگرانه و ژورنالیستی اتفاق افتاده) ناچارم توضیح بیشتری بدهم. در فیلم کنعان از ابتدا تا پایان فیلم موقعیت اجتماعی و شرایط روحی و عاطفی کارآکترها و روزمرگیها زندگی آنها با تأکیدهای مؤثر و اغلب بهجا بر مختصهی ارتفاع از سطح زمین تعریف میشود و در پذیرایی سادهاست نیز جادهی سرد و خلوت عنصر ارتباطی و تشابهات شخصیتی کارآکترها تصویر میشود (دقت کنیم که عوامل برهمزننده که از آن طرف جاده آمدهاند و از بیرون به این مرز نفوذ میکنند). اما در این فیلم به نحو غیرقابلاغماضی اهمیت درجه اولی لوکیشهای بیرونی نادیده گرفته شده و احتمالاً عدم بهکارگیری درست برجستگیهای طبیعی و جذابیتهای ذاتی آنرا در پسوپشت پردهای به اصطلاح پستمدرنی توجیه میکند. متأسفانه این ساده انگاری، به ضعف اساسی فیلم تبدیل شده است. در داستان و متن مکتوب این امر میتواند اجرای نوعی سختخوانی بیدلیل و در همریختگی تازهکارانه و تا حدودی رندانه از جغرافیا ارزیابی شود، دقیقاً خلاف شعار اغلب درستی که در جایی از فیلم هم خطاب به بیننده اعلام میشود: سادگی اوج زیبایی است.
عدم دسترسی تماشاگر به اطلاعات دقیق از مکان و زمان داستان، میتواند بهشت و جهنم هرهنرمند، حتی فیلمساز، باشد. این نکتهی کلیدی را در پیشانی مطلبی مفصل، در مورد خروس ابراهیم گلستان به نقل از «بورخس» آوردهام. «از چیزی بگو و بنویس (و در اینجا) فیلم بساز که خوب میشناسی. (نقل به مضمون). البته شناخت آقای حقیقی از مکان داستانش با همهی ظاهر آراسته و به اصطلاح هنریاش چیزی فراتر از شناخت و برداشتی ژورنالیستی نیست و بهشت و جهنمی که اشاره کردم همینجاست. چنان که نوشتن در بارهی فیلم جناب حقیقی نیز برای من به اصطلاح نویسنده چنین است.
به هرصورت، ایراد کلی و پایانی که به کتاب خروس آقای گلستان داشتم این بود: چرا داستانتان را در فضای جغرافیای جنوب تعریف میکنید؟ واقعاً بهجز چند نخ نازک و گرهدار ارتباطی چه چیز شمای فیلمساز را به این مکان پیوند میدهد؟ کدام تبعیدی؟ خارک را میگفتید یک حرفی. لنگه را انتخاب میکردید بهتر... ناخدا خورشید یادتان هست؟ هیچکس تصویر بدی از آن دو سه تا تبعیدی واقعی در قشم ندارد (آن ها تبعیدیهای سیاسی بودند که شما به عمد یا سهواً موضوع را مخدوش کردهاید). کدام قبرستان بیهیچ سنگقبری را میگویید؟ قبرستان اهل تسنن؟ چرا اسامی آدمها و جاها شیعهاند؟ کدام جزیرهی قشم است که اینطوری، انگار دریایی ندارد؟ دریایی که واقعیت مسلم و هر روزه و هر لحظهی جزیرهنشینها و جزیرهنشینی است؟ کدام حلیمه و روستای علیا و سفلا؟ پستمدرنیسم خود را بر اساس همین جَلدی بگو و بگذر و اصلاً جدی نگیر و تأکید نکن و اصرار نداشته باش کسی سر دربیاورد بنیاد نهادهاید؟ اگر این است صدق و صداقتی در روایت داستانتان نیست. فقط نمایش؟ فقط سرگرمی؟ یا به قولی فقط سینما؟ نه! بهتان نمیآید و خیلیخیلی بهتر از اینها میدانمتان ( از تان انتظار داشتم). و بعد... از «جن» میگویید. این «باد» است و با جن جاهای دیگر ایران فرقهای اساسی دارد. گمان نکنم براستی بخواهید یا بتوانید همچنان بینندهی خود را مرعوب کنید و کم و بیش با چشمان از حدقه درآمده از سالن تاریک بیرون بفرستید و خیلی خوشبینانه به میزان حداکثر خوانندههای خیلی از داستانهای نصف و نیمهای که نویسندگان به اصطلاح جنوبی ما، از محمد بهارلو در بانوی لیل و منیرو روانی پور در اهلغرق و شهریار مندنیپور در هنگام و ابراهیم گلستان در خروس به امان خدا رهایش کنید.
حتماً کتاب معروف غلامحسین ساعدی، «اهل هوا» را خواندهاید. خوانده اید؟ ورق زده اید؟ وقت این کارها را ندارید؟ ساعدی این کتاب را بر اساس تحقیقات روانکاوانه خود در موضوع جنزدگی در جنوب فراهم آورد. بعد از آن هم «ترس و لرز» را نوشت که مشتمل بر شش داستان بود. داستانهای خیلی خوبی که البته خیلیها را هم به اشتباهاتی انداخت. تا آنجاکه بلافاصله وقتی اسم جنوب و جزیره و بندرهای کوچک ناشناس این حوالی به میان میآید و اسم جن میشنوند خیال میکنند اولین کسی هستند که به منبعی از داستان و تخیل و عجایب دست یافتهاند و کافیست از جایی شروع کنند و تعریف کنند، بنویسند و فیلم بسازند. متأسفانه کمالتفاطی جدی هم در این تصمیم وجود دارد که البته شاید هیچوقت بر ملا نشود و به اصطلاح صدای معترضی به گوش مخاطبی نرسد. در قشم که کتاب نمیخوانند، فیلم نمیبینند و تئاتر تماشا نمیکنند. در بیرون هم که هرکس گرفتار مشکلات خود است. پس این کار هم میشود؛ کاری مثل بقیه کارها. مدتی در ویترین کتابفروش و موزه صنایع دستی و اکران سینما میماند و زود از نظرها محو میشود. مهم این که... واقعاَ چیزی مهم هست؟
و حالا جناب مانی حقیقی خیلی عزیز!
والا بهخدا همهی ماها که در قشم زندگی میکنیم دیوانه و جنی نیستیم. اگر هم شما یکی اولین نفری باشید که اینرا کشف کردهاید! جنی فرض کردن همهی ما مثل خسیس بودن همهی اصفهانی یا تنبل بودن همهی شیرازیها پایه و اساس درست و حسابی ندارد. زمانی دستمان به روانشناس و روانکاو نمیرسید و بیمارستان و تیمارستانی دور و برمان نبود و دکتر و دارو هم گیرمان نمیآمد مجبور بودیم به همان طریقی عمل کنیم که اجدادمان عمل میکردند. آن بیچارهها یا از قبایل آفریقا یا از سواحل هند و کجا مثل برده و کنیز برای کار به قشم و جنوب میآمدند (آورده شدند!). آنجاها که بودند برای درمان افسردگی و هزار درد پیدا و پنهان دیگرشان دست به دامن جادوگران و مراسم و مناسک رقص و آواز (امروزه به موسیقیدرمانی معروف است!) میشدند و در این مناطق نیز به تکرار راه و روشهای قدیمی خود متوسل میشدند. با همان زبان و گویشهای بومی و ریتمهای خاص که حالا به نظر من و آقای حقیقی و خیلیهای دیگر عجیب و غریب و نامفهوم و ماورایی و لامکانی میآید. گاهی هم برای فروش بهتر کالای خود ( داستان باشد یا فیلم یا...) دارید زور میزنید به سهم خود چشم مخاطب را از حدقه بیشتر بیرون بیاورید و در سالن تاریک با صدا و موسیقی و لباس و اشیا و اوراد و اسامی و دیگر و دیگر برایش داستانی تعریف کنید که به واقع ما که از آن هیج نمیدانیم (این پست مدرنیسم هم عجب شهر بی در و پیکری است، شما که خوب سر در می آورید راجع به چی حرف میزنم!). به هرحال صادقانه میگویم ما از این فرصت برخورداریم هرگاه کُمیتمان لنگ زد چیزی از شکاف دیوار یا دل خاک یا آنطرف کوه و باد و دریا به وسط کادر بکشیم و خودمان را از مهلکه بیرون ببریم. حالا کمی دیگر هم به فیلم برمیگردم!
در ابتدا و ادامه داستان ماشین سواری شورولت ایمپالای قرمز به عنوان نمادی از ساواک و ساواکیها مورد استفاده قرار میگیرد. اولاً تا به یاد دارم آن ماشین با چنین نقش و کارکردی، معمولاً، «آریا شاهین» بود و این مدل ماشینها محبوب قاچاقچیها بود. در ثانی به دلیل شرایط خاص جزیره و سختی انتقال ماشین با لنج (بدون امکانات لازم بندری مثل جرثقیل و...) تنها و در حد چند دستگاه خودرو لندرور در جزیره وجود داشته و این نمادسازی کمک چندانی به داستان نمیکند. لباس آقای الماسی (کت و شلوار و کراوات بدون اتو ) و لباس شخصیت اول فیلم ( کلاه و کت و شلوار و پیرهن سفید اتوزده و از همه مهمتر عینک) در سالهای دههی چهل در شرایط آب و هوایی که برای کاسهای آب (از یخ نمیگویم که شوخی تلخی است) له له میزنند و آن موتور سه چرخ (که عیناً از همین هفت هشت ده ساله از جلوی در مجتمعهای تجاری به آن زمان رفته و آن کشتی (فضایی؟!) وسط درهی ستارهها(!) و رفتن و برگشتن به بندرعباس برای آوردن کارگر(!؟) و...
این اسم درهی ستارهها ساخته و پرداخته ده سال پیش یکی دو نفر از مدیران هفت خط سازمان منطقهی آزاد قشم است که میخواستند به زور و کلک دیدنیهایی هفتگانه ( عدد جادویی لابد!!) برای قشم تعریف کنند و فکرکردند اگر اسم اصلیاش را بگذارند برای هموطنان عزیز گردشگر و تهرانیهای عزیز قابل فهم نباشد. چنان که برای آن جزایر، اسم ناز آفریدند. کسی نبود بپرسد ستارهها یا ناز در کجای دل فرهنگ جزیره وجود داشتند و کسی نبوده بپرسد فیلمساز عزیز ما چه اندازه و تا کجا حواسش به این جزییات دور و اطرافش هست.
می بینید؟ جناب حقیقی عزیز مرا هم جنی کرده! از بس چیزهای تقریباً بیربط در فیلمش آورده. از بس به نمادهای خرد و ریز پرداخته و با هرکدام حواس خواننده را به طرفی پرت کرده. آیا حقیقتاً خواسته همین را بگوید؟ که من( حقیقی) فیلمساز هم تحت تأثیر ماجرا از خود بیخود شدهام یا آن چنان که مدعی است در جایی پردههای ابهام از جلوی چشمش کنار رفته و همه چیز مثل روز روشن برایش شده؟ با نواری که پیدا میشود و... آیا حقیقت در روی ب نوار و آنطرف تصویری است که در ابتدا و تا حال میبینم یا میشنویم؟
در شعر معروف اخوان ثالث، حقیقت در اصل خود نگاه کردن مجدد و مجدد و گرداندن سنگ از آنرو به اینرو است و همهی زیبایی بهجای آن شعر در این گرداندن مداوم و دوباره نگاه کردن است که تجسم مییابد. پس بد نیست اگر در پایان این یادداشت به شعر کوتاه شاعر به نام دیگری برگردیم که در پاسخ به اخوان میگوید:
سنگی است دو رو هر دو میدانیمش
جز هیچ به هیچ رو نمیخوانمیش
شاید که خطا زدیدهی ماست بیا
یک بار دگر نیز بگردانیمش.
دوستانه و همدلانه میگویم جناب مانی حقیقی عزیز و فیلمساز هم مثل پدربزرگ داستاننویسش متأسفانه در همان چاهی افتاده که بورخس هشدار داد و ظاهراً کاری نمیتوانیم بکنیم جز این که منتظر بمانیم جناب حقیقی سنگ و صخره و نوار...ببخشید کلاً داستان خود را یک بار دیگر تعریف کنند.
یک شرح مختصر
جایی نوشتهام که عشق به داستان را مدیون مادرم هستم. زنی روستازاده که عاشق برنامهی داستانهای شب رادیو بود و بعدها دلباختهی سینما شد و در صندلی سینما و آخرشبهای رادیو، مرا که فرزند دومش بودم به عنوان همدل و همراه پای علاقمندیهایش مینشاند و هیجانش را این چنین تقسیم میکرد.
در سال 1331 در آبادان به دنیا آمدم و تا بیست سالگی در این شهر بودم. دورهی دبستان و نیمهی اول دبیرستان را مثل بیشتر دانشآموزان و نیمهی دوم دبیرستان را در رشتهی فنی و در هنرستان صنعتی شرکت نفت در آبادان گذراندم. بعد از آن برای ادامه تحصیلات عازم تهران شدم. ده سال اقامت در تهران موجبات آشنایی بیشتر با نویسندگان و شاعران صاحب نام آن زمان را فراهم کرد. اولین آثار شعری خود را در هفتهنامهی فردوسی و جنگهای دانشجویی به چاپ رساندم و نخستین مجموعهی اشعارم با نام «از عاطفه زنجیر تا میلهها» در محاق سانسور ادارهی فرهنگ و هنر آن زمان ماند. در جریان انقلاب به فعالیتهای فرهنگی و هنری خاص آن دوره گرایش پیدا کردم و در حالی که سخت و پیگیر کتاب میخواندم از حضور در مجامع علنی ادبی فاصله گرفتم. این دوره قریب بیست سال طول کشید و دوباره در اوائل دهه هشتاد به چاپ شعر در مطبوعات رو آوردم. از نشریات استانی در بندرعباس تا نشریات کشوری مثل کلک و هفت و جنگها و فصل نامههایی مانند زندهرود عرصه چاپ آثارم شد. در سال هشتاد و سه به داستاننویسی علاقمند شدم و اولین مجموعهی داستانهای کوتاهم با نام «قلعه ی پرتغالی» توسط نشر چشمه و در سال 86 منتشر شد. مجموعههای «دریا خواهر است» و «باید تو را پیدا کنم» توسط همین نشر منتشر شد. در سال 89 اولین رمانم با نام « شناگر» توسط کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان در آمد. بعد از آن نیز سه رمان دیگر برای این رده سنی نوشته و توسط همین ناشر منتشر شده است.
- آقای عباس عبدی! شما یک نویسندهی جنوبی هستید. هم به لحاظ زادگاه و هم از بابت آثاری که نوشته و منتشر کردهاید. اما آیا نویسندهای متعلق به خانوادهی صنعت نفت هم هستید؟
ع.ع: بله. من خودم را تا اندازهی زیادی متعلق به خانوادهی صنعت نفت در جنوب و در آبادان میدانم. همینجا این توضیح لازم به نظر میرسد که صنعت نفت در ایران و در مناطق مختلف جنوب بسیار گسترده و ریشهدار بوده و هست. اما وجود پالایشگاه نفت ویژگی خاصی به آبادان میداد که تا مدتها ادامه داشت؛ حداقل تا وقتی پالایشگاههای دیگری مثل تهران و اصفهان شروع به فعالیت کردند. به هر حال شرکت نفتی غیر پالایشگاهی و غیر جنوبی و غیر آبادانی هم داریم که به هر یک از این چهار اعتبار با بقیه فرقهایی دارند.
- نکتهی جالبی است. حالا که گفتگو را از این نقطه شروع کردید بد نیست از گستردگی این صنعت در آبادان و خوزستان، و اگر ضروری میدانید سایر نقاط ایران، در سالهای آغاز تولد این صنعت بگویید. هرچند گمان نکنم سن و سال شما به آن سالهای ویلیامناکس دارسی و اولین چاههای نفت قد بدهد!
ع.ع: دست کم نگیرید لطفاً! من آبادانی هستم و لازم باشد سن و سالم را به دوران کودکی دارسی هم قد میدهم! اما از شوخی گذشته، کاملاً حق با شماست. نه تنها سن و سالم به سالهای اول دهه سی بیشتر نمیرسد (برای این کار یکی مثل ابراهیم گلستان و نجف دریابندری و محمدعلی صفریان و صفدر تقیزاده و صادق چوبک و احمد محمود و شهرنوش پارسی پور و محمد ایوبی و عدنان غریفی و... دیگرانی دیگر مناسب ترند! هرچند متاسفانه بعضی از ایشان اینک به دیار سایهها شتافتهاند) بلکه سعادت چندانی هم نداشتم در آن دورههای زندگی در آبادان و حضور در یک گوشهی کوچک از گسترهی بزرگ صنعت نفت، به سایر مناطق نفتخیز خوزستان سفر کنم. البته جاهایی را دیده بودم اما نه به چشم دقیق و موشکاف و بنابراین، تصویر روشنی از آن جاها ندارم. اهواز و مسجد سلیمان و میانکوه...از این دسته مناطق بودند.
من در آبادان، در خانهی سازمانی دو اتاقه (آن موقع مادرها در خانه زایمان میکردند!) که یک اتاقش در اجارهی پدر و مادرم بود به دنیا آمدم. فرزند دوم از هفت فرزند دختر و پسری بودم که هر کدام حداکثر دو سال با هم اختلاف سن داشتیم. چهار برادر و سه خواهری که سرنوشت یکی از خواهرها ماندن بیشتر از سه سال در این دنیا نبود.
پیش از من
برادرم دنیا را گریسته بود
پیش از آنکه از آفتاب تیر
و ماه آبان
جهان را نگریسته باشم.
عموزادگانی شیفته بودند
که شبدر و گندم را
واگذاشتند
و از خنکای سه رودخانه گذشتند
از کاهگل
و کاریز...
پدرم کارگر سادهی شرکت نفت بود که با عموزاده اش، مادرم، ازدواج کرد و مدتی بعد به آبادان آمد و از همان ابتدا در پالایشگاه مشغول به کار شد. این تأکید از جهتی مهم است. کسانی که در داخل پالایشگاه کار میکردند شیفت یا روزکار بودند. کارکنان شیفت چهار روز چهار روز نوبت کاریشان تغییر میکرد. روزکار، عصرکار و شبکار میشدند و بعد از هر دوره دوازده روزه سه روز مرخصی داشتند. کارکنان روزکار صبح تا بعد از ظهر یکسره در پالایشگاه و جمعهها تعطیل بودند. تا آنجا که به یاد داد دارم پدرم همیشه شیفت بود. شاید همین بودن شب و روز و عصر بودن در پالایشگاه از او و امثال او آدمهای نفتیتری میساخت. گویی کارکنان روزکار (که تعدادشان چند برابر شیفتیها بود) هر روز ساعت چهار بعد از ظهر پالایشگاه را به شیفتیها می سپردند و عازم خانه میشدند تا فردا که دوباره سر کار برگردند.
-شما دارید از تأثیر ساعات کار و استراحت پدرتان، به عنوان نمونهای از پرسنل شرکت نفت و پالایشگاه درشهری مثل آبادان حرف میزنید. چرا؟ آیا این موضوع آنقدر مهم بوده که بعد از به گمانم پنجاه یا شصت سال هنوز هم گوشهای از ذهن شما را اشغال کرده باشد؟
ع.ع: درست است. شاید از این موضوع باید بعدتر میگفتم. اما حالا که نکته را برجسته کردید...راستش پدرم جزء آن گروه از کارکنان پالایشگاه و خانوادهی نفت بود (و هست! ) که به آنها اصطلاحاً انگلیسی مآب (که تعدادشان کم هم نبود) میگفتند. کاملاً با دیسیپلین انگلیسی تربیت شده بود و همین رفتار را در خانه و خانواده هم دنبال میکرد (و میکند!). سر ساعت میرفت و سر ساعت میآمد. هیچوقت مریض نمیشد و تمارض نمیکرد که از کار غیبت کند و در خانه بماند. هرچه میگفت همان بود و باید همان میشد. یادم هست روزهایی که باید ساعت ده شب در ایستگاه اتوبوس نزدیک خانهمان منتظر سرویس میماند، ساعت هشت شامش را میخورد، اخبار بیبیسیاش را گوش میکرد. چایش را مینوشید و یک ربع به نُه به اتاق میرفت و میخوابید. سی ثانیه بعد خوابش میبرد و سر ساعت یک ربع به ده بیدار میشد. وظیفهی من یا برادرم بود که برویم بالای سرش و صدا بزنیم. کافی بود یکبار و آهسته بگوییم. انگار از قبل بیدار بود. ساعت ده دقیقه به ده از خانه بیرون میرفت و به موقع به سرویس و سر کارش میرسید. تا خاطرم میآید چنین بود و چنین شد. حالا شما بگویید! کدام صنعت و کدام شرکت و کدام کار میتوانست یا میتواند تا این اندازه در روحیات و خلقیات پرسنلاش تأثیر عمیق و ماندگار بگذارد؟
تعریف میکند وقتی تازه به استخدام شرکت نفت در آمده بود، رییساش صندلیای را در اتاق کنترل واحد نشانش داده بود و سفارش کرده بود به صفحهی کوچک مونیتورها و درجه نماهای روبه رویش دقت کند. به یکی اشاره کرده بود و گفته بود اگر این عقربه کوچکترین تکانی بخورد ظرف چند دقیقه همهی پالایشگاه منفجر خواهد شد و او باید پیش از هر اتفاقی آژیر را بکشد و همه را خبر کند. یک ماه به این منوال گذشته بود و تمام هشت ساعت کاری را خیره به درجهنمای کذایی نگاه کرده بود.
بعدها همین اتفاق برای خودم افتاد. در واحد تهیه گاز هیدروژن سولفوره به عنوان کارآموز دوره میدیدم. گفتند باید مواظب پمپ کوچکی باشم مبادا از کار بیفتد. دور و برم خالی و خلوت بود. بعد از دو سه روز حوصلهام سر رفت. جایی خالی و خوبی پیدا کردم، حمامی برای کارگران در معرض حادثه نشت گاز یا اسید. آن موقع به تاریخ فلسفه علاقه داشتم و دورهی کتاب های آندره کرسون به ترجمهی کاظم عمادی را میخواندم. گمانم بیست و سه چهار جلد کتاب کم حجم و ساده بودند. یک روز ناگهان وسط خواندن شوپنهاور(!) مهندس مسؤولمان (اسمش آقای پور عباس بود ) با وانت کوچک موریساش بر سرم آوار شد؛ انگار دزد گرفته باشد. کتاب را به عنوان مدرک جرم مصادره کرد و خواست به دفترش مراجعه کنم. چندین روز پشت در نگهام داشت و سر انجام با کسر یک هفته حقوق جریمه و تنبیهم کرد. سعی کردم توضیح بدهم چون کاری نبود انجام بدهم و پمپ هم صحیح و سالم کار خودش را میکرد محل کارم را ترک کرده بودم. گفت و تأکید کرد که قسمتی از آموزش من و دوستانم همین است که یاد بگیریم هروقت هم که هیچ کاری نیست انجام بدهیم محل کارمان را ترک نکنیم. گفت باید میایستادم و هشت ساعت روز را به پمپ کوچک در حال کار نگاه میکردم و مواظبش بودم! یادش بهخیر! آدم خوبی بود. کتاب کرسون را تحویلم داد و گفت خوشحال است اهل کتاب و مطالعه هستم. بعد هم پرسید اگر اینقدر به فلسفه و تاریخ علاقه دارم چرا آمدهام سراغ رشتهای فنی و مکانیک میخوانم؟ جوابی نداشتم. جوابی داشتم اما حرفی نزدم. باید میگفتم پدرم...باید میگفتم اجبار پدرم بود اما نگفتم. سال چهل و شش بود و آن موقع پانزده سال داشتم.
زندگی به عنوان یک عضو خانوادهی نفت و پالایشگاه نوعی خاصی از زندگی بود و در جاهای دیگر ایران نظیر نداشت. خصوصاً که با رفاه نسبی همراه بود. شاید شکل آرمانی یک زندگی کارگری یا به قول روشنفکران آن دوره « پرولتری». در سایهی چنین برداشتی بود که از کارگران و کارکنان میانحال شرکت نفت و پالایشگاه توقع تعلق به نوع مشخصی ایدئولوژی میرفت و سردمداران جریانهای سیاسی و اجتماعی به این گروه توجه و التفات خاص داشتند. به لحاظ نوع روابط کاری و سابقهی تاریخی (مبارزات کارگری در جریان ملی شدن صنعت نفت) تقریباً همهی افراد شاغل در صنعت نفت آمادگی نسبی جذب در گروههای سیاسی و اجتماعی را داشتند و تنها مانع اصلی همان رفاه نسبی بود که شامل مسکن و خدمات بهداشتی و فرهنگی و تفریحی میشد. در این مورد توضیحات بیشتری لازم است که در فرصتهای بعدی مصاحبه بیشتر به آن خواهم پرداخت. البته اگر شما موافق باشید.
-بله، حتماً. دوباره به این موضوع بر میگردیم. اما فعلاً بفرمایید آیا صنعت و به طور خاص صنعت نفت میتواند بر ادبیات داستانی مؤثر باشد؟
ع.ع: توضیحاتی که دادم به طور ضمنی پاسخ مثبتی به این سؤال است. اما اگر توضیح بیشتری بخواهید باید بگویم صنعت نفت با مشخصاتی که در ایران و البته عمدتاً جنوب ایران داشته در همهی ابعاد زندگی و از جمله هنر و فرهنگ تأثیر غیرقابل انکار داشته. میدانید که در فقط شهر آبادان بیشتر از ده هزار نفر در صنعت نفت مشغول به کار بودند. بخش قابل توجهی از این جمعیت کارگران ساده بودند. بعد به ترتیب کارگران نیمه متخصص و متخصص ( کارمندان فنی ) که همه در همین فضا شکل گرفته بودند. این گروه وسیع در خانههای سازمانی همشکل و تقریباً یکسان اسکان داده شده بودند. هر محله امکانات آموزشی و بهداشتی خاص خودش را داشت و از این نظر تبعیضی دیده نمیشد. باشگاههای کارگری و کارمندی هم بودند، برای گذران تقریباً یکسان اوقات فراغت. این بحث آنقدر مفصل و پر نکته است که در حوصلهی یک گفتگوی مختصر این چنینی نمیگنجد. بنابراین مجبورم تنها به بعضی از جنبههای موضوع بپردازم. کارگران و بهطور کلی پرسنل شاغل در صنعت نفت و به خصوص پالایشگاه آبادان از همهی نقاط کشور با قومیتهای مختلف بودند. بنابراین صرف حضور این ده یا پانزده هزار نفر در کنار هم، به نزدیکی فرهنگ اقوام ایرانی و تأثیر و تأثرات افرادی با علائق فرهنگی متفاوت بر هم منجر میشد و شد. خانوادهها هم در جوار هم موجد چنین امتزاج فرهنگی را بودند. قصهها و حکایات و سرگذشتهای واقعی از یار و دیار افراد مواد خام داستانها بود. یادم هست در شبهای تابستان و بهار و پاییز، مادرم با زنهای همسایه در بیرون از خانه و گوشهای از کوچه دور هم مینشستند و تا پاسی از نیمهشب تجربیات و خاطرات حال و گذشتهی خود را مرور و نقل میکردند. تجربه ای کم نظیر که در جاهای دیگر و شهرهای ایران ندیده بودم. بومیهای خوزستان عرب بودند و در بستری چنین اقوام دیگر نیز حاضر بودند. تأکید میکنم که ویژگی مشترک افراد شاغل درصنعت نفت نقطهی آغاز بود و ابعاد دیگر اجتماعی و فرهنگی این همنشینی افراد و خانوادهها منجر به شکلگیری خصوصیات جمعی تازهای شد که اطلاق «آبادانی بودن»به آن خالی از اعتبار نیست. نسل بعدی این جمعیت « آبادانی» و نسل بعدتر آن ویژگیهای تازهتری هم به مجموعه مشخصات خود اضافه کرد که اطلاق عنوان ارتباط محکم و وسیع و مؤثر با فرهنگ غربی (به خصوص انگلیسی و آمریکایی ) بر آن پر بیراه نیست. همینجاست که داستان و داستاننویسی و نیز سینما به ظرفیتهای تازهای دست می یابند و چهرههای شاخص و برجستهای مطرح میشوند.
- انگار گفتگوی ما دارد راه خودش را پیدا می کند. همه چیز واضح و روشن به نظر می رسد. لطفاً ادامه بدهید!
ع.ع: یک جامعهی شهری صنعتی و به قولی کم و بیش «پرولتری» در آستانهی تغییرات اساسی اجتماعی و فرهنگی، به اتکای همجواری و نزدیکی زیر گروههای قومی آمادهی حضور در صحنه است. همه دارند به یک نقطه نگاه میکنند و حرفها و ایدهها ی خود را متجانس و متناسب میکنند. ارتباط با فرهنگ غربی هم وجود مسلطی دارد. سینما نقش پیش برنده دارد. همزمان با مدرنترین و بزرگترین سینماهای دنیا، در شهری مثل آبادان و مناطق نفتی جنوب و به برکت شرکت نفت فیلمهای تازه ی اروپایی و آمریکایی به نمایش عمومی در میآید. زبان انگلیسی اهمیت درجه اولی خودش را تثبیت میکند. روابط عمومی پالایشگاه آبادان به برکت حضور چهرههایی مثل گلستان و صفدر تقیزاده و نجف دریابندری مرکز جذب نویسندگان نوپا و مستعد ایران میشود. همه جا ستونهایی برای تکیهکردن وجود دارد. شاملو مرتباً شبهای شعرخوانی خود را در تالار انکس آبادان برگزار میکند. شاعران و نویسندگان دیگر تاثیرات خوبی بر این روند میگذارند. رادیو و تلویزیون در آبادان که میزبان حضور طولانی مدت مهدی اخوان ثالث است در برنامهی «دریچهای به باغ پر درخت» نمونهی خوبی بر این ادعاست.
- فکر میکنید تأثیر نفت بهطور کلی باعث ظهور نویسندگان صاحب سبک شده است؟
ع.ع: آه...بله. حتماً. به نظرم میتوانیم صادق چوبک، ابراهیم گلستان و احمد محمود و در مرتبههای دیگر عدنان غریفی، ناصر تقوایی، محمد ایوبی و نسیم خاکسار و مسعود میناوی و محمد بهارلو و مترجمهایی چون نجف دریابندری و سینماگرانی مثل گلستان و نادری و تقوایی و شاپور قریب و...را کم یا بیش صاحب سبک دانست. به همت بعضی از این چهرهها، داستان کوتاه به شیوهی همینگوی جای پای خودش را در میان علاقمندان داستان نویسی باز کرد و اهمیت زیاد یافت. در مناطق نفتخیز دیگر جنوب هم چهرههایی پدیدار شدند که از آن میان بهرام حیدری را به یاد دارم. شعر هم جایگاه و اعتبار در خوری داشت. عظیم خلیلی، رحمان کریمی، محمد آذری، کافیه جلیلیان و...نامهای آشنایی بودند اما خوب یا بد زیر سایهی درخت شاخه گستر داستاننویسی قرار داشتند.
همین جا لازم میدانم تأسف خودم را از انحراف یا برداشت نادرست یا کوتاهی بعضی از همین گروه نویسندگان صاحب نام ابراز کنم. این که نتوانستند به نحو شایسته و مناسبی فضای کارگری حاکم در پالایشگاه آبادان و مناطق نفت خیزی مثل مسجد سلیمان و گچساران و اهواز و...را به داستان درآورند. منظورم از شایسته و مناسب، عمیق و وسیع است. متأسفانه ایدئولوژی چپ هر داستانی را، پیش از آن که شکل بگیرد و داستان شود به وادی اعتصاب و شورش و شکنجه و زندان میکشاند. چنین اتفاقی در جاهای دیگر جنوب هم رخ میداد. یادتان میاندازم به اثر ماندگار احمد محمود، داستان یک شهر، که در بخش ابتدایی و ماجرای تبعید در بندرلنگه و شخصیتی مثل شریفه و علی و...عالی است اما زود به ورطهی ماجراهای زندان و شکنجهی افسران سازمان نظامی در میغلتد. البته منکر اهمیت این وجوه در زندگی اجتماعی و سابقهی تاریخی مردم آن دوره نیستم اما...
-اما چی؟ باید به ادبیات کارگری و به اصطلاح پرولتری پرداخته نمیشد؟
ع.ع: نه، منظورم این نیست. روشنتر بگویم به نظرم جای خالی آدمهایی مثل گلشیری و ساعدی و پیرزاد در میان طیف نویسندگان آن دورهی اولیهی این مناطق محسوس است. توجه داشته باشید که جامعه و از جمله جامعهی نفتی در جنوب داشت به سرعت به سمت یک تحول اجتماعی بزرگ میرفت و گروه نویسندگان و هنرمندان از قواعد کلی تغییرات در آن دورهی مستثناء نبودند.
-آقای عبدی! از تجربههای خودتان در حوزهی نفت صحبت کنید. کدام وجه از صنعت نفت تأثیر بیشتری بر شما داشت؟
ع.ع: همانطور که توضیح دادم من در یک خانوادهی کاملاً نفتی به دنیا آمدم. تمام زندگیم در آبادان در محلههای شرکتی گذشت. کاملاً با آن فضا اخت بودم و در آن نفس میکشیدم. حتی دبستانی که میرفتم با معماری خاص شرکت نفتی ساخته شده بود. بعدها هم که بزرگتر شدم به هنرستان شرکت نفت رفتم. ساختمان هنرستان در محوطهی عمومی دانشکدهی نفت آبادان بود. میبینید؟ همهجور شرکت نفتی بودم. ورزش، استخر، کتابخانه، باشگاه، سینما و...متناسب با بالارفتن سن و سال امکانات رفاهی خانواده و درجهی شغلی پدرم افزایش مییافت. دیگر آن بچه کارگر دورهی دبیرستان نبودم. حالا دیگر خودم حقوق بگیر بودم. دستم به دهنم میرسید. در همین سالهای اواسط دبیرستان بود که به ادبیات علاقمند شدم. این علاقه را اول مدیون مادر داستان دوستم و بعد آموزگار خوبم اسماعیل فاضلپور هستم. ما پنج جوان بودیم که سرنوشت نزدیک به همی هم داشتیم. علی عجم، خسرو قدیری، نعمت افشار و ابراهیم مصطفیزاده به اضافه خودم. علی عجم و ابراهیم مصطفیزاده به دیار سایهها رفتهاند و سه نفر دیگر در صف انتظاریم. البته این علاقه در من عمدتاً معطوف به شعر بود هر چند که در این عرصه چندان حضوری مؤثر نیافتم. اما با شدت و جدیت ادبیات جدید را دنبال میکردم. به کتاب فروشی های «الفی» در بریم و «ابنسینا» در مرکز شهر سر میزدم. بعدها که به دانشگاه رفتم و در تهران ادامه تحصیل دادم شدت و جدیت بیشتری پیدا کردم. اما مثل همهی دوستداران و اهالی ادبیات که تصادفاً دانشجو هم بودند و به خصوص در دانشکدههای فنی و مهندسی مشغول تحصیل میشدند جذب جنبههای دیگری از هنر و ادبیات شدم و در یک کلمه خیال میکردم «متعهدانهتر» است و شاید هم بود. به تبع چنین گرایشهایی مدت طولانی از صحنه ادبی دور ماندم و دوری گرفتم. تا اینکه در ابتدای دهه هشتاد فرصتی پیش آمد و نفس تازهای پیدا کردم و دلم هوای نوشتن گرفت. به زودی شعر را کنار گذاشتم و به داستاننویسی رو آوردم. نتیجهاش را هم شما میبینید! مایهی مباهات نیست اما دلم را خوش کردهام و سعی میکنم ادامه بدهم. حالاست که میبینیم همهی تجربهی زیستیام در آن سالهای شرکت نفت و آبادان و پالایشگاه و خانوادهی کارگری و کارمندی و نفتی به انحاء مختلف حاضر و ناظر بر فضای داستانها و رمانهایم هستند. هر چند زندگی تقریباً سی ساله در بخش دیگری از جنوب (هرمزگان و جزیرهی قشم) نقش ملموستری دارد اما آبادان از جنس دیگری است. وجه مؤثر نفت در داستاننویسی من، فضای آرام و منصفانه و فرهنگی و محترمانهی حاکم بر محیط زندگی خانوادههای شاغل در این صنعت بود که هنوز هم ادامه دارد و در خاطرم نهادینه شده. من، تقریباً به همهی امکاناتی که فرزندان مقامات بالای شرکت نفت از آنها بهرهمند بودند دسترسی داشتم و هیچ احساس کمبود نمیکردم. اگر چه در مقایسه با زندگی مردم شهری (غیر شرکتی) امتیازات بیشتر و بهتری داشتیم اما ده هزار یا بیشتر خانوادهی نفت در آبادان میتوانست اکثریتی محسوب شود و شاید همین امر تا حد زیادی مانع از بروز تعارضات فرهنگی و اجتماعی بین اقشار و افراد میشد. در نتیجه هیچوقت علاقهی مفرطی (چنان که رسم آن روزگار بود) به ادبیات داستانی خاصی نظیر آنچه آل احمد و علوی و کسرایی و طبری و...تبلیغ میکردند نداشتم: ادبیات تلخاندیش و روایت حسرت و حرمان و محرومیت طبقات فرودست اجتماعی. در آبادان بهطور کلی کمتر شاهد چنین زندگیهای بودم یا چشم بصیرت! نداشتم.
-این هم خودش یک موضوع مستقل و مفصل است البته. شاید در وقتی دیگر بتوانیم به آن بیشتر و بیشتر بپردازیم. در آنصورت توجه دقیقتر به تاریخ ادبیات معاصر و داستاننویسی مدرن در سطح کشور و در جنوب و نیز مناطق نفتخیز ضرورت مضاعف خواهد داشت. اما تا آنوقت و آن فرصت مناسب مایل بودم نظرتان را در یک مورد بیشتر مرتبط با بحث امروزمان بپرسم. این که آیا هنوز هم مسئلهی نفت در زمانهی حاضر میتواند بر روند تولید ادبیات هم در جنوب و هم دیگر نقاط ایران مؤثر باشد؟
ع.ع: طبعاً نه. ما زمان را از دست دادهایم. موجبیتی برای روایت داستانی آن دورهی طولانی به سبک مثلاً دنآرام و زمیننوآباد یا کلیدر و سالهای ابری و حتی همسایهها و داستان یک شهر و نظایر اینها نمیبینم. شاید آثاری مثل «چراغ ها را من خاموش میکنم» بتواند همچنان و تا سالهای آینده خواندنی باشند که خوشبختانه هستند. من به شخصه طرفدار این گونه آثار هستم و گمان میکنم خانم پیرزاد توانسته سنگ تمام بگذارد. شهرنوش پارسیپور سالهای «سگ و زمستان بلند» هم میتوانست چنین روایتی جذاب از آبادان روشنفکری بدهد. اما دیگران با وجود تواناییهای غیرقابل انکار خیلی زود و از سر خوشباوری حزبی و آرمانی به ورطههای بیانتهای داستاننویسی کلیشهای سقوط کردند. گمان کنم اگر فضای ادبی و داستانی مجموعههایی نظیر «لوح» فرصت ادامهی انتشار مییافت سهم نویسندگان جنوبی و نفتی و آبادانی قابل توجهتر از آن چه بود میشد. شایستگیاش را داشتند. اما فراموش نمیکنیم که ماهی بزرگ در دریا پیدا میشود و همهی نویسندگان جنوبی و نفتی بهطور کلی از دریا غافل بودند و حوصلهی پرداختن به کلیت آن دورهها و بعد از آن را نداشتند و اگر داشتند هم شمشیر تیز سانسور با گردنشان آشناتر میشد.
- در دیگر کشورهای جهان هم نفت قطعاً امر مهم و موجد ارائه فضاهای داستانی ویژهای بوده است. آثار تحت تأثیر آن در خاطرتان هست که برایمان بگویید؟
ع.ع: نه متأسفانه. از نعمت دانستن زبانی غیر از فارسی محرومم و در نتیجه اشرافی به این موضوع ندارم. از این بابت عذر میخواهم. اما از آنجا که نمونههای مشابهی در آثار داستانی جهان وجود دارد که عرصههایی به این ابعاد را صحنه روایتهای جذاب و خواندنی کرده احتمال بسیار میدهم ادبیات داستانی دنیا به این امر هم بی توجه نبوده باشد. شاید یادآوری شاهکاری مثل «ژرمینال» اثر بیهمتای امیل زولا بهجا باشد. البته هنوز از خیلی چیزها محرومیم. در ادبیات خودمان، نگارش رمانهایی با موضوع زندگی در دریا و بر دریا، در زیر دریاییها و کشتی ها، در کوهستانها و جنگلها و شهرهای کوچک و دور افتاده و محیط طبیعت وحش و...به تأخیر افتاده است. بسیاری از مشاغل صرفاً به عنوان فعالیتی برای کسب معاش قلمداد میشود و جای نویسندگانی مثل سنت اگزوپری به شدت خالی است. ادبیات امروز ما امکانات بالقوهی کمنظیر خود را وانهاده و مثل کبک سر خود را در سوراخ برف آلوده و دود گرفتهی شهر تهران فرو کرده و به در و دیوار بیرنگ و بوی آپارتمان خود دلخوش است. مایلم احترام عمیق خودم را نثار آندسته از نویسندگان جوانی کنم که فریفتهی این دام و دام چالهها نمیشوند و به تلاش شرافتمندانهی خود برای خلق ادبیاتی زیبا و ماندگار ادامه میدهند.
اما اجازه بدهید سر درد دلم بیش از این باز نشود و حرفهایی هم برای فرصتهای احتمالی آتی بگذارم.
-با تشکر از وقتی که گذاشتید و به امید پیداشدن این فرصتها...
ع.ع: من هم از توجه شما و حوصلهی خوانندگان عزیزتان سپاسگزارم.