راه آبی

داستان و نقد داستان

راه آبی

داستان و نقد داستان

اژدهایی دیده نشد!

اژدهایی دیده نشد!

 «مانی حقیقی» در حداقل سه فیلمی که از او دیده‌ام، نشان داده دوست دارد داستان فیلمش را در فضاهای بیش‌تر بیرونی تعریف کند. در«کنعان» و«پذیرایی ساده‌است» و به ویژه همین «اژدها وارد می‌شود» بخش مهمی از جذابیت‌های بصری فیلم بر استفاده به موقع از این فضاها یا چنان‌که بین دوستان فیلم‌ساز رایج است «لوکیشن‌های خارجی» استوار است. از آن‌جا‌که در فیلم اخیر، جلوه‌های بارزی از نقاط اختلاف من با جناب حقیقی در همین نگاه می‌دانم (‌‌و معتقدم در این فیلم بر عکس دو فیلم دیگر، سطحی و گردشگرانه و ژورنالیستی اتفاق افتاده) ناچارم توضیح بیشتری بدهم. در فیلم کنعان از ابتدا تا پایان فیلم موقعیت اجتماعی و شرایط روحی و عاطفی کارآکترها و روزمرگی‌ها زندگی آن‌ها با تأکید‌های مؤثر و اغلب به‌جا بر مختصه‌‌ی ارتفاع از سطح زمین تعریف می‌شود و در پذیرایی ساده‌است نیز جاده‌ی سرد و خلوت عنصر ارتباطی و تشابهات شخصیتی کارآکترها تصویر می‌شود (دقت کنیم که عوامل برهم‌زننده  که از آن طرف جاده آمده‌اند و از بیرون به این مرز نفوذ می‌کنند). اما در این فیلم به نحو غیرقابل‌اغماضی اهمیت درجه اولی لوکیش‌های بیرونی نادیده گرفته شده و احتمالاً عدم به‌کارگیری درست برجستگی‌های طبیعی و جذابیت‌های ذاتی آن‌را در پس‌و‌پشت پرده‌ای به اصطلاح  پست‌مدرنی توجیه می‌کند. متأسفانه این ساده انگاری، به ضعف اساسی فیلم تبدیل شده است. در داستان و متن مکتوب این امر می‌تواند اجرای نوعی سخت‌خوانی بی‌دلیل و در هم‌ریختگی تازه‌کارانه و تا حدودی رندانه از جغرافیا ارزیابی شود، دقیقاً خلاف شعار اغلب درستی که در جایی از فیلم هم خطاب به بیننده اعلام می‌شود:  سادگی اوج زیبایی است.

 عدم دسترسی تماشاگر به اطلاعات دقیق از مکان و زمان داستان، می‌تواند بهشت و جهنم هرهنرمند، حتی فیلمساز، باشد. این نکته‌ی کلیدی را در پیشانی مطلبی مفصل، در مورد خروس ابراهیم گلستان به نقل از «بورخس» آورده‌ام. «از چیزی بگو و بنویس (و در این‌جا) فیلم بساز که خوب می‌شناسی. (نقل به مضمون). البته شناخت آقای حقیقی از مکان داستانش با همه‌ی ظاهر آراسته و به اصطلاح هنری‌اش چیزی فراتر از شناخت و برداشتی ژورنالیستی نیست و بهشت و جهنمی که اشاره کردم همین‌جاست. چنان که نوشتن در باره‌ی فیلم جناب حقیقی نیز برای من به اصطلاح نویسنده چنین است.

 به هرصورت، ایراد کلی و پایانی که به کتاب خروس آقای گلستان داشتم این بود: چرا داستان‌تان را در فضای جغرافیای جنوب تعریف می‌کنید؟ واقعاً به‌جز چند نخ نازک و گره‌دار ارتباطی چه چیز شمای فیلمساز را به این مکان پیوند می‌دهد؟ کدام تبعیدی؟ خارک را می‌گفتید یک حرفی.  لنگه را انتخاب می‌کردید بهتر... ناخدا خورشید یادتان هست؟ هیچ‌کس تصویر بدی از آن دو سه تا تبعیدی واقعی در قشم ندارد (آن ها تبعیدی‌های سیاسی بودند که شما به عمد یا سهواً موضوع را مخدوش کرده‌اید). کدام قبرستان بی‌هیچ سنگ‌قبری را می‌گویید؟ قبرستان اهل تسنن؟ چرا اسامی آدم‌ها و جاها شیعه‌اند؟ کدام جزیره‌‌ی قشم است که این‌طوری، انگار دریایی ندارد؟ دریایی که واقعیت مسلم و هر روزه و هر لحظه‌ی جزیره‌نشین‌ها و جزیره‌نشینی است؟ کدام حلیمه و روستای علیا و سفلا؟ پست‌مدرنیسم خود را بر اساس همین  جَلدی بگو و بگذر و اصلاً جدی نگیر و تأکید نکن و اصرار نداشته باش کسی سر دربیاورد بنیاد نهاده‌اید؟ اگر این است صدق و صداقتی در روایت داستان‌تان نیست. فقط نمایش؟ فقط سرگرمی؟ یا به قولی فقط سینما؟ نه! بهتان نمی‌آید و خیلی‌خیلی بهتر از این‌ها می‌دانم‌تان ( از تان انتظار داشتم). و بعد... از «جن» می‌گویید. این «باد» است و با جن جاهای دیگر ایران فرق‌های اساسی دارد. گمان نکنم براستی بخواهید یا  بتوانید همچنان بیننده‌ی خود را مرعوب کنید و کم و بیش با چشمان از حدقه درآمده از سالن تاریک بیرون بفرستید و خیلی خوشبینانه به میزان حداکثر خواننده‌های خیلی از داستان‌های نصف و نیمه‌ای که نویسندگان به اصطلاح جنوبی ما، از محمد بهارلو در بانوی لیل و منیرو روانی پور در اهل‌غرق و شهریار مندنی‌پور در هنگام و ابراهیم گلستان  در خروس به امان خدا رهایش کنید.

 حتماً کتاب معروف غلامحسین ساعدی، «اهل هوا» را خوانده‌اید. خوانده اید؟ ورق زده اید؟ وقت این کارها را ندارید؟ ساعدی این کتاب را بر اساس تحقیقات روانکاوانه خود در موضوع جن‌زدگی در جنوب فراهم آورد. بعد از آن هم «ترس و لرز» را نوشت که مشتمل بر شش داستان بود. داستان‌های خیلی خوبی که البته خیلی‌ها را هم به اشتباهاتی انداخت. تا آن‌جا‌که بلافاصله وقتی اسم جنوب و جزیره و بندرهای کوچک ناشناس این حوالی به میان می‌آید و اسم جن می‌شنوند خیال می‌کنند اولین کسی هستند که به منبعی از داستان و تخیل و عجایب دست یافته‌اند و کافیست از جایی شروع کنند و تعریف کنند، بنویسند و فیلم بسازند. متأسفانه کم‌التفاطی جدی هم در این تصمیم وجود دارد که البته شاید هیچ‌وقت بر ملا نشود و به اصطلاح صدای معترضی به گوش  مخاطبی نرسد. در قشم که کتاب نمی‌خوانند، فیلم نمی‌بینند و تئاتر تماشا نمی‌کنند. در بیرون هم که هرکس گرفتار مشکلات خود است. پس این کار هم می‌شود؛ کاری مثل بقیه کارها. مدتی در ویترین کتاب‌فروش و موزه صنایع دستی و اکران سینما می‌ماند و زود از نظرها محو می‌شود. مهم این که... واقعاَ چیزی مهم هست؟

و حالا جناب مانی حقیقی خیلی عزیز!

 والا به‌خدا همه‌ی ماها که در قشم زندگی می‌کنیم دیوانه و جنی نیستیم. اگر هم شما یکی اولین نفری باشید که این‌را کشف کرده‌اید! جنی فرض کردن همه‌ی ما مثل خسیس بودن همه‌ی اصفهانی یا تنبل بودن همه‌ی شیرازی‌ها پایه و اساس درست و حسابی ندارد. زمانی دستمان به روانشناس و روانکاو نمی‌رسید و بیمارستان و تیمارستانی دور و برمان نبود و دکتر و دارو هم گیرمان نمی‌آمد مجبور بودیم به همان طریقی عمل کنیم که اجدادمان عمل می‌کردند. آن بی‌چاره‌ها یا از قبایل آفریقا یا از سواحل هند و کجا مثل برده و کنیز برای کار به قشم و جنوب می‌آمدند (آورده شدند!). آن‌جاها که بودند برای درمان افسردگی و هزار درد پیدا و پنهان دیگرشان دست به دامن جادوگران و مراسم و مناسک رقص و آواز (امروزه به موسیقی‌درمانی معروف است!) می‌شدند و در این مناطق نیز به تکرار راه و روش‌های قدیمی خود متوسل  می‌شدند. با همان زبان و گویش‌های بومی و ریتم‌های خاص که  حالا به نظر من و آقای حقیقی و خیلی‌های دیگر عجیب و غریب و نامفهوم و ماورایی و لامکانی می‌آید. گاهی هم برای فروش بهتر کالای خود ( داستان باشد یا فیلم یا...) دارید زور می‌زنید به سهم خود چشم مخاطب را از حدقه بیش‌تر بیرون بیاورید و در سالن تاریک با صدا و موسیقی و لباس و اشیا و اوراد و اسامی و دیگر و دیگر برایش داستانی تعریف کنید که به واقع ما که از آن هیج نمی‌دانیم (این پست مدرنیسم هم عجب شهر بی در و پیکری است، شما که خوب سر در می آورید راجع به چی حرف میزنم!). به هرحال صادقانه می‌گویم ما از این فرصت برخورداریم هرگاه کُمیت‌مان لنگ زد چیزی از شکاف دیوار یا دل خاک یا آن‌طرف کوه و باد و دریا به وسط کادر بکشیم و خودمان را از مهلکه بیرون ببریم. حالا کمی دیگر هم به فیلم بر‌می‌گردم!

 در ابتدا و ادامه داستان ماشین سواری شورولت ایمپالای قرمز به عنوان نمادی از ساواک و ساواکی‌ها مورد استفاده قرار می‌گیرد. اولاً تا به یاد دارم آن ماشین با چنین نقش و کارکردی، معمولاً، «آریا شاهین» بود و این مدل ماشین‌ها محبوب قاچاقچی‌ها بود. در ثانی به دلیل شرایط خاص جزیره و سختی انتقال ماشین با لنج (بدون امکانات لازم بندری مثل جرثقیل و...) تنها و در حد چند دستگاه خودرو لندرور در جزیره وجود داشته و این نمادسازی کمک چندانی به داستان نمی‌کند. لباس آقای الماسی (کت و شلوار و کراوات بدون اتو ) و لباس شخصیت اول فیلم ( کلاه و کت و شلوار و پیرهن سفید اتوزده و از همه مهم‌تر عینک) در سال‌های دهه‌ی چهل در شرایط آب و هوایی که برای کاسه‌ای آب (از یخ نمی‌گویم که شوخی تلخی است) له له می‌زنند و آن موتور سه چرخ (که عیناً از همین هفت هشت ده ساله از جلوی در مجتمع‌های تجاری به آن زمان رفته و آن کشتی (فضایی؟!) وسط دره‌ی ستاره‌ها(!) و رفتن و برگشتن به بندرعباس برای آوردن کارگر(!؟) و...

 این اسم دره‌ی ستاره‌ها ساخته و پرداخته ده سال پیش یکی دو نفر از مدیران هفت خط سازمان منطقه‌ی آزاد قشم است که می‌خواستند به زور و کلک دیدنی‌هایی هفت‌گانه ( عدد جادویی لابد!!) برای قشم تعریف کنند و فکرکردند اگر اسم اصلی‌اش را بگذارند برای هموطنان عزیز گردشگر و تهرانی‌های عزیز قابل فهم نباشد. چنان که برای آن جزایر، اسم ناز آفریدند. کسی نبود بپرسد ستاره‌ها یا ناز در کجای دل فرهنگ جزیره وجود داشتند و کسی نبوده بپرسد فیلمساز عزیز ما چه اندازه و تا کجا حواسش به این جزییات دور و اطرافش هست.  

 می بینید؟ جناب حقیقی عزیز مرا هم جنی کرده! از بس چیزهای تقریباً بی‌ربط در فیلمش آورده. از بس به نمادهای خرد و ریز پرداخته و با هرکدام حواس خواننده را به طرفی پرت کرده. آیا حقیقتاً خواسته همین را بگوید؟ که من( حقیقی) فیلمساز هم تحت تأثیر ماجرا از خود بی‌خود شده‌ام یا آن چنان که مدعی است در جایی پرده‌های ابهام از جلوی چشمش کنار رفته و همه چیز مثل روز روشن برایش شده؟ با نواری که پیدا می‌شود و... آیا حقیقت در روی ب نوار و آن‌طرف تصویری است که در ابتدا و تا حال می‌بینم یا می‌شنویم؟

در شعر معروف اخوان ثالث، حقیقت در اصل خود نگاه کردن مجدد و مجدد و گرداندن سنگ از آن‌رو به این‌رو است و همه‌ی زیبایی به‌جای آن شعر در این گرداندن مداوم و دوباره نگاه کردن است که تجسم می‌یابد. پس بد نیست اگر در پایان این یادداشت به شعر کوتاه شاعر به نام دیگری برگردیم که در پاسخ به اخوان می‌گوید:

سنگی است دو رو هر دو می‌دانیمش

جز هیچ به هیچ رو نمی‌خوانمیش

شاید که خطا زدیده‌ی ماست بیا

یک بار دگر نیز بگردانیمش.

دوستانه و همدلانه می‌گویم جناب مانی حقیقی عزیز و فیلمساز هم مثل پدربزرگ داستان‌نویسش متأسفانه در همان چاهی افتاده که بورخس هشدار داد و ظاهراً کاری نمی‌توانیم بکنیم جز این که منتظر ‌بمانیم جناب حقیقی سنگ و صخره و نوار...ببخشید کلاً داستان خود را یک بار دیگر تعریف کنند.                 

نظرات 3 + ارسال نظر
دانلود سریال دوشنبه 14 تیر‌ماه سال 1395 ساعت 12:08 ب.ظ https://32serialbaran.org/

ممنون خوب بود

گرسیوز سه‌شنبه 15 تیر‌ماه سال 1395 ساعت 11:42 ب.ظ http://ZAFAR st

ممنون. طاق متن بر ستون هایی استوار سوار بود و پی و بافتش به جا ریخته ... لطفا ادامه یابد.

ziba شنبه 19 تیر‌ماه سال 1395 ساعت 10:16 ق.ظ

سلام
اینقدر که بقیه جنوب را رازآمیز و جذاب می دانند برای داستان گویی و فیلم سازی خود من که جنوبی و جدو آبادم هم جنوبیند چنین احساسی ندارم . درست گفتید که نگاهشان توریستی است و در همان سطح هم بافی می ماند .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد