راه آبی

داستان و نقد داستان

راه آبی

داستان و نقد داستان

بی بی طوطی غیب شد.

این متن در شماره مرداد و شهریور95 سینما و ادبیات در آمد. 

 

غیاب

 

 «امامزاده قاسم» روستایی کوچک در استان مرکزی است. الان که تقریباً خالی از سکنه و بی‌رونق است دویست سیصد نفری آن‌جا زندگی می‌کنند. زندگی که نه، بیش‌ترشان مثل سایه می‌روند و می‌آیند. در غیاب غوغای رفت و آمد و کار و آبادی، کشاورزی و باغداری و آبیاری، خلوت و سکوت و سکون و خشک‌سالی و بی‌آبی ‌حاکم است، در غیاب شادمانی، اندوه. زمین‌هایش موقوفه‌ی امام‌زاده‌ها «زید و قاسم»اند. همیشه تعدادی زائر دارد که از روستاهای اطراف می‌آیند، ظهر یا عصری را در حیاط آجرفرش امامزاده می‌گذرانند. در حجره‌های آن سفره‌ای پهن می‌کنند و به زیارت امام‌زاده‌ها می‌روند. فلز سرد نقره‌فام مقبره‌ها را می‌بوسند و مسح می‌کشند و بی‌صدا و عقب‌عقب خارج می‌شوند؛ به احترام سنت دیرپای زیارت اهل قبور و.... متبرکه. خاطراتی که از آن روستا و امام‌زاده دارم مربوط به سال‌های نوجوانی من یعنی 40 تا 45 شمسی است. بعدها ارتباطم با آن‌جا کم و کم‌تر شد تا این‌که به کلی از هم بریدیم. پنجاه سال و کمی بیش‌تر از این قطع ارتباط گذشت. گاهی که در اراک بودم و به مناسبتی، مثل فوت یکی از عموها یا خاله‌ها سری به آن‌جا می‌زدم، ساعتی بیش‌تر نمی‌ماندم. گاهی حتی شبانه می‌رفتم و شبانه هم برمی‌گشتم. سرسلامتی به خانواده‌ی متوفی می‌دادم و خیلی زود در شلوغی شهر و شهرها، در تهران یا اصفهان یا بندرعباس و قشم گم می‌شدم.

 در غیاب آن روستای کوچک و خاطرات اندک باقی‌مانده، همچنان که در غیبت آبادان سال‌های موازی با آن دوران، یاد گرفتم که شکل فیزیکی شهرها و محله‌های کودکی گم‌کرده یا دزدیده‌شده را در مرور خاطراتم بازسازی کنم. کاری که همه‌ی جداافتادگان از سرزمین مادری و خانه‌ی پدری می‌کنند.

 چند ماه  در جریان عارضه‌ی بیماری ناشی از مسمومیت شدید غذایی فکرهای عجیب و غریبی به سرم زد.

چند هفته ای را در قشم و تهران به درمان گذراندم و به محضی که حالم کمی جا آمد دوباره سراغ آن فکرها رفتم. باید می‌رفتم و هرجا را مدت‌ها ندیده بودم و هرکس که از او دور افتاده بودم پیدا کنم. این شد که سفری چهل روزه را شروع کردم و به چند شهری که زمانی دور دیده بودم سر زدم. عکس گرفتم. به سراغ پدرم رفتم که الان 94 سالگی را می‌گذراند و همان جا بود که به فکر سفر به امام‌زاده قاسم هم افتادم. در فیلمی مستند دیده بودم که ساختمان امام‌زاده به دوره‌ی‌ سلجوقی برمی‌گردد. گنبد آجری بلند و هرمی شکل با قاعده بیست یا بیست و چند ضلعی‌اش آن را به نشانه‌ای از تابستان‌های دوران کودکی‌ام بدل می‌کرد. از همان جا هم پیدا بود. هم آن فیلم و هم تصویر دوری از روستا با گنبد آجری‌اش در دسترسم بود و گاه‌گاهی به آن‌ها نگاهی می‌انداختم. اما آن چه دنبالش بودم خود روستا نبود. آدم‌هایی بودند که سال‌ها ازشان غفلت کرده و گذاشته بودم دور از من پیر شوند و از دست و پا بیفتند و در گوشه‌ی تاریک اتاقکی گلی، زیر لحاف یا پتویی جان به جان‌آفرین شان تسلیم کنند. فکر کردم ساعت‌ها، یا روزها، یا سال‌ها منتظر بودند یکی مثل من خبری ازشان بگیرد. فکرکردم چه بسا در اتاقکی بی پنجره و تاریک روزها را شب و شب‌ها را روز کردند. فکر کردم در  جوار امام‌زاده‌های محبوب و مقدسشان عمر گذراندند و در آن لحظه‌های احتضار و تنهایی دوست داشتند در نزدیکی محبوب‌شان به خاک سپرده شوند.

 مادر بزرگ پدری‌ام یکی از آن‌ها بود. اسمش «طوطی» بود و ما بچه‌ها بی‌بی طوطی صدایش می‌کردیم. در طول مدتی که پسرش، پدر من، در آبادان کار و زندگی می‌کرد و شغل و خانه‌ای آبرومند داشت، یک‌بار و همراه عموی بزرگم به آبادان آمد. پیرزنی بد اخلاق که سخت می‌خندید و ساکت بود و قصه نمی‌گفت و چیزی به ما بچه‌ها نمی‌داد. پول خرد یا نخودچی‌کشمش که معمول آن روزگار بود. زنی که هفتاد سالی داشت و هفتادسالگی در زندگی پرزحمت روستا یعنی ناله از ناتوانی و گریه از دردهای دست و پا و کمر. با صدای آهسته حرف می‌زد... و بیش‌تر غرغر می‌کرد.

 حالاکه دارم سعی می‌کنم به یادش بیاورم و از غیاب بیرونش بکشم پیرزنی را می‌بینم که روسری ململ سفیدی زیر چانه‌ی پر چین و چروکش سنجاق کرده بود و روی پتوی چهارتا شده‌ای که عروسش پهن کرده بود، پشت به دیوار و روبه‌روی دری که به  حیاط سیمانی باز می‌شد می‌نشست. ما، من و برادرهایم در حیاط بازی می‌کردیم. دنبال هم می‌دویدم و گاهی هم به در و دیوار‌ها می خوردیم. توپ شوت می‌کردیم و از سر شیطنت او را نشانه می‌گرفتیم. ناگهان جیغ می‌زد و مادرم را صدا می‌کرد و نفرین‌های بد و سخت نثارمان می‌کرد.

«جوون مرگ بشی بچه! دست بردارین... !»

«چی شده بی‌بی طوطی خانم... نفرین نکن بده... »

«زیر سر خودته... با بچه‌هات دست به یکی کردی زنیکه....»

مادرم دنبالمان می‌کرد و از خانه بیرون می‌فرستاد. آن‌قدر زیر آفتاب و روی اسفالت میدویدیم که گرسنه و خسته از پا می‌افتادیم.

عصر که پدرم از سرکار می‌آمد اول باید سراغ مادرش می‌رفت و با او حال و احوال می‌کرد. بعد برایش میوه پوست می‌گرفت و چای می‌ریخت. بی‌بی همان‌جا که نشسته بود، ناهار می‌خورد و می‌خوابید و بیدار می‌شد.

«آخ... آخ مردم... این بچه‌هات... سقف و دیوار خونه رو روی سرم پایین می‌ریزند... مادرشون هم بدتر...»

پدرم دستش را می‌گرفت. رویش را می‌بوسید. آرامش می‌کرد.

از حال و احوالش می‌پرسید.

«پام درد می‌کنه... سرم می‌ترکه... سینه‌ام چنگ می‌زنه...»

مادرم از حرص می‌گفت: «ازش بپرس جاییت هست درد نکنه؟»

می‌خندیدیم و از ناله‌کردن و غرزدن و نفرین‌فرستادن بی‌بی طوطی تفریح می‌کردیم.

پدرم باز می‌پرسید و می‌خواست بداند قرص و داروهایش را سر وقت می‌خورد. بی‌بی صدایش را بالا می‌برد و به هرچه دکتر و پرستار و بیمارستان بود نفرین می‌فرستاد.

حالا کجا بود؟ دنبال آن غرزدن‌ها و تلخ گفتن‌ها رفته بود پشت پنجاه سال پیش و گم شده بود.

از پدرم پرسیدم: «‌اگر ناراحت نمی‌شی بگو چرا هیچ‌وقت چیزی از بی‌بی طوطی نمی‌گویی... تعریف نمی‌کنی معمولاً. نه شما نه عمو. چرا... این‌قدر که مرتب از پدرتون تعریف می‌کنید و بهش خدابیامرزی می‌دهید؟»

با اندکی شرمندگی می‌گوید: «چی؟ نه... چرا؟ اون هم خوب بود. برای ما برادر خواهرها مادری کرد فقط...»

«فقط چی؟ بد اخلاق بود؟ یا خرافاتی؟»

سرتکیه داد به عصایش و به فکر فرو رفت. انگار می‌خواست یادش بیاید.

«خدا بیامرزدش... پشت سر مرده خوب نیست حرف زد.»

«تصمیم دارم برم سر خاکش... می‌خوام قبرش را پیدا کنم. شما بلدی؟»

نشانی می‌دهد که سنگ سفید‌ی دارد و در قبرستان ده است. در نزدیک ترین نقطه آن‌جا به امام‌زاده. خیلی سال پیش شریگی برای خودش و پدرم سنگ خوبی گذاشتیم؛ سنگ سفید ازنا. کار عمومحمود خدابیامرزت بود. بگردی پیدا می‌کنی.»

از اراک تا آن‌جا یک ساعت راه بود. آن جاده‌ی شوسه که زمانی با مینی‌بوس ما را به اراک می‌برد یا از اراک می‌آورد حالا اسفالت شده. رفت و آمد به روستا آسان شده. برق و آب لوله‌کشی سکونت را آسان‌تر کرده. فقط کشاورزی، گندم‌کاری و یونجه‌زار و شبدر و بقیه‌ی زمین‌های موقوفه و کشاورزهایی که گندم بکارند و درو کنند یا مواظب خوشه‌های انگور لابه‌لای تاک‌ها مرده و غایبند. آن جمعیت هزار نفری نیستند. آن رودخانه پر آب که آسیاب سنگی را می‌گرداند. چراغ‌های لاک‌پشتی کوچه‌ها و معابر را روشن می‌کند اما از خانواده‌هایی که با چراغ‌توری و دسته‌جمعی به شب نشینی‌های تا دیروقت می‌رفتند و دور کرسی‌ها قصه‌های حسین کردشبستری و شاهنامه می‌خوانند خبری نیست. شاید همه‌ی وقت آزاد شب و روزشان به تماشای ماهواره و کانال‌های ترکی می‌گذرد! اگر موبایل و تلگرام و... وقتی بگذارند.

هروقت فیلم «گاو» مهرجویی را می‌بینم یا عزاداران بیل را می‌خوانم، دیوار گلی بلندی خانه‌ی عمویم را به یاد می‌آورم. پنجره‌ی کوچک خانه‌ی آن یکی عمویم که روبه دشت بود. شب‌ها که هوا تازه روبه تاریکی گذاشته بود در پشت تپه ماهورها قطار مسافری با واگن‌ها و کوپه و پنجره‌های روشن بی‌صدا می‌گذشت. نه دود لوکوموتیو‌های دیزلی و نه تق‌تق ریل‌ها... مار آهنی آن دورها گم و پیدا می‌شد.

«های... ؟ مش اسلام های...؟ چه خبَرَه؟»    

از راننده می‌پرسم: «بلدی؟»

«بله... همیشه حاجی را می‌آرم. هروقت گوسفند قربونی دارند.»

حجت از فامیل های دورم است. تاکسی تلفنی دارد. ناهار را خانه عمویم می‌خوریم. او را هر چندوقت یک‌بار در مراسم مذهبی خانه‌ی پدرم دیده‌ام. کوچک‌ترین برادر پدرم است و هشتاد و چهارسال سن دارد؛ زنش هم. چهار عموی دیگرم مرده‌اند، به دیار سایه‌ها رفته‌اند و به خیل غایب‌های این دنیا پیوسته‌اند. هرکدام در گوشه‌ای و شهری به خاک سپرده شده‌اند. از او سراغ قبر بی‌بی طوطی را می‌گیرم. نشانی‌هایی می‌دهد.

«می‌خوای بیام بَبَم؟»

«پیدا می‌کنم.»                           

این صدا و این لهجه...

از خانه‌ی عمو که بیرون می‌زنیم به حجت می‌گویم سری به امام‌زاده می‌زنم. خانوادهایی با پراید‌های‌شان آمده اند و بساط استراحت پهن کرده‌اند. بچه‌ها در حیاط امام‌زاده توپ بازی می‌کنند. گاهی به در و گاه به دیوار امام‌زاده هم می‌زنند. بقعه‌ی گلاب پاشیده شده را زیارت می‌کنم. عکس می‌گیرم. کفترها آن بالا بازیگوشانه به هرچیز نوک می‌زنند. یاد داستان‌کوتاهی از محمود دولت‌آبادی می‌افتم که سال‌ها پیش خواندم. به نظرم در «لایه‌های بیابانی» یا «مرد» بود. سرگذشت متولی امامزاده‌ای... یادم هست همان موقع تصویری از این‌جا، این حجره‌ها و دیوارهای آجری و کبوترخانه‌های آن بالا و از همه بیش‌تر گنبد هرمی بلندش جلوی چشمم جان‌گرفت. همین‌طور جوی آبی که از پشت امامزاده می‌گذشت. شنیده بودم مرده‌ها در آن‌جا می‌شستند و بعد دور بقعه طواف می‌دادند. داشت یادم می‌آمد. فکر کردم بی‌بی‌طوطی را هم به این‌جا آورده اند. روی نردبانی به جای تابوت...

با راننده به قبرستان پای قلعه رفتیم. همه‌جا را گشتیم اما نشانی از قبر ندیدیم. آفتاب تند بعد از ظهر تشنه‌مان کرده بود. هندوانه‌ای که سر راه خریده بودیم قاچ کردیم.

«می دونی آقا حجت... پیرزن خوبی بود. مادر بزرگ خوبی بود. بدخلق بود اما...»

خندید و در حالی که برشی از هندوانه را گاز می‌زد گفت: «جسارت نباشه ها... مادر بزرگ بد وجود نداره... »

سر جنباندم. دربست قبول کردم.

«یه وقتی اومده بود آبادان منزل ما. بچه بودیم. همه‌اش از مریضی و درد و مردن می‌گفت. یک‌بار پدرم که از سرکار آمد، وقتی چای و میوه‌اش را جلویش گذاشت با خنده و سر و صدا گفت راه علاج بی‌بی‌طوطی، اسمش این بود، طوطی... گفت راه علاجش رو پیدا کرده. نمی‌دونم کسی یادش داده بود یا از خودش درآورده بود.»

«دروغ؟»

«پس چی؟ دروغ دروغ... حاجی رو این‌طور نبین. پیش انگلیسی ها درس خونده! گفت دکتری پیدا کرده که هر دردی رو خوب می‌کنه. فقط یه عیب بزرگ داره... مادر بزرگم از بس ساده بود و خرافاتی افتاد تو دام پدرم. پرسید چه‌طور؟ پدرم گفت تا حالا هر کس رفته پیش‌اش خوب خوب شده. حتی بهتر از اولش... فقط عیبش این که... بی‌بی‌طوطی پرسید: «چه عیبی؟» پدرم گفت: «یه عیب بزرگ. اسمش اسحاقه.» بعد برای این که بی‌بی رو تشنه‌تر کنه ادامه داد: «اصلاً اشتباه کردم. فایده نداره...نمی‌شه.»»

حجت هم تشنه‌ی شنیدن ماجرا شد.

«حالا مگه چه عیبی داشت دکتره؟»

«دکتر اسحاق؟ هیچی بابا... از خودش در آورده بود.»

«خب پس؟»

مادر بزرگم هم منتظر موند پدرم عیب اسحاق را بگه. اون هم بعد از آب و تاب زیاد گفت: «عیب‌اش اینه که مسلمون نیست.» بی‌بی‌طوطی رو بگو... دهنش باز مونده بود. فکری کرد و گفت: «عیب نداره بَبَم عبدالله... مسلمون نباشه. آدم که هست. دکتر که هست. من رو ببر پیش‌اش. شاید خدایی کرد و خوبم کرد.» پدر و مادرم هر دو شاخ درآورده بودند و خنده‌شان هم گرفته بود. هر دو‌شون می‌دونستند بی‌بی چه‌قدر تعصب داره با این حال...»

«پس قبول کرد؟ خدا بیامرزدش.»

«قبول کرد. تازه... پدرم اون رو برد پیش یکی از دوست‌هاش در بیمارستان شرکت نفت. ساخت و پاخت کرده بود. بعد هم رفت دو سه تا بسته اسمارتیز خرید. دیدی که؟ شبیه قرص و کپسول روکش رنگی داره... شیرینی بچه‌ها. از فرداش قرار شد اسمارتیزها را بخوره. پدرم می‌خندید و می‌گفت روزی سه تا بیش‌تر نباید بخوره...بی‌چاره چی می‌کشیده. شیرینی‌های خوشمزه...اون وقت روزی سه دونه. هر روز که پدرم از سر کار می‌اومد و حالش رو می‌پرسید می‌دید از ناله و غرغر خبری نیست. فقط التماس می‌کرد پدرم از دکتر نا مسلمون بخواد اجازه بده بیش‌تر قرص بخوره بلکه زودتر خوب بشه. روزهای بعد که ما بچه‌ها خبر شدیم شروع کردیم به دستبرد‌زدن به اسمارتیزهای بی‌بی‌طوطی. یکی سرش رو گرم می‌کرد و یکی شیرینی‌ها رو از زیر پتو برمی‌داشت...»

«بالاخره چی؟ فهمید؟»

«نمی دونم... خبر ندارم. هیچ وقت نفهمیدم. اصلاً یادم نمی‌آد. همه چی غیب شد. رفت پشت اون پنجاه سال.»

بلند شدیم. پوست هندوانه ها را جمع کردیم و به پایین دره نزدیک انداختیم. وقتی سمت ماشین می‌رفتیم ناگهان آن سنگ سفید مرمری را دیدم. دورش را سیمان گرفته بودند. در کنار مزار پدر بزرگم دفن شده بود. آن‌طرف دیگر چند قبر ساده‌تر هم بود. همه فامیلهای من بودند، دور و نزدیک.»

همین‌طور که سر قبر نشسته بودم و برای بی‌بی‌طوطی‌ام فاتحه می‌خواندم پرسیدم: «هیچ می‌دونی به نوشتن روی سنگ چی می‌گند آقا حجت؟»

نگاهم کرد و منتظر ماند.

گفتم: «حجاری، و حجاریان یعنی منسوب به اون‌ها که کارشان نوشتن روی سنگه... حالا هر سنگی. بعضی‌هاشون خط خوبی هم دارند. مثل همین‌که روی سنگ قبر مادربزرگ من نوشته. می‌تونی بخونی؟»

با کمی لکنت شروع کرد به خواندن. خودم شروع کردم و بلند و آسان خواندم:

کل نفس ذائقه‌الموت

تاریخ وفات مرحومه

آرامگاه سیّده طوطی‌خانم

بنت مرحوم سیّد محمد‌علی

میرنظامی_ 1346

آن‌موقع پانزده سال داشتم، وقتی بی‌بی‌طوطی برای همیشه غیب شد. 

                                                                                27/3/95 قشم

                                                                                                         

نظرات 1 + ارسال نظر
شهرام باقرپور سه‌شنبه 18 مهر‌ماه سال 1396 ساعت 07:53 ق.ظ

بسیار عالی.. فقط وقتی از داستان اومدم بیرون متوجه شدم من اونجا نبوده ام

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد