آکوردهای سرخپوستی
در فراموش نکن که خواهی مرد
برای شما اگر رمان تازه ترجمه شدهی «آوازهای غمگین اردوگاه» را خوانده باشید، داستان کوتاه شرمنآلکسی با نام کمی غیر عادیاش: پدرم همیشه میگفت تنها سرخپوستی است که جیمیهندریکس را موقع اجرای «سرود ملی آمریکا» در وودستاک دیده، یادآوری اغلب شخصیتهای آن رمان هم هست. ضمن اینکه راوی نوجوان این داستان، راوی نوجوان اثر دیگر آلکسی: یادداشتهای یک سرخپوست پارهوقت را در نظر میآورد.
از این نویسنده، شاعر و فیلمساز متولد 1966 داستانهای کوتاه جذاب دیگری هم در این سالهای اخیر ترجمه شده و طیفی از علاقمندان فارسیزبان را متوجه ارزشهای ویژهی ادبی و هنری خود کرده. شخصاً به لحاظ مضمون آثار این نویسندهی سرخپوست که در فضای آمریکای مدرن امروز، بر زندگی در اردوگاههای مسکونی در نقاطی پرت از بعضی ایالتهای آن کشور بنا شده را دوست دارم. نویسنده در آثارش به روایت زندگی قبایل و باقیماندهی گروههای سرخپوستی متعددی میپردازد: شکست خوردگان غمگین، قهرمانان تنها، رقصندگان و آواز خوانان ساکت و خاموش، پیرها و بیماران در شرف مرگ، آوارگان بیابانها، مردان مهاجر گمشده در شهرهای دور و نزدیک که اتواستاپ از جایی به جایی میخزند و به امید کاری موقت و درآمدی مختصر از همین خانه و خانوادههای خراب و پریشان هم به اطراف پرت میشوند و از اغلبشان موجوداتی رویازده، الکلی، پرخاشگر و در خود فرورفته شکل میگیرد. بی نگاه به آیندهی نزدیک یا دور، چیزی اگر نصیبشان میشود در کافههای سرخپوستی یا پای دیوارهای فرو ریخته کوچهای تاریک و پس و پشت مخروبهای در اردوگاه خرج میشود.
همینجاست که موسیقی و جادوی گیتار و درام و آهنگهای بلوز و توصیف قهرمانان مورد ستایششان همچون مرهم باستانی قبیله آرامشان میکند و لبخندی، اگر چه تلخ، به چهرهشان میآورد. چنان درستایش موسیقی و نوای گیتار و آکوردهای مسحورکننده دم سر میدهند که گویی قهرمانان تاریخیشان، سرخپوستان قبایلی سوار بر اسبهای یال افشان از تپههای مجاور و جنگلهای نزدیک و دامنههای برفپوش پایین آمده و لختی خود را نمایاندهاند و اکنون با نوای قبیلهای و آوازهای دستهجمعیشان در اطراف خوابگاهها و خانههای فقرزده آنان چرخ میخورند و جادو میپراکنند.
داستان کوتاه شرمنآلکسی در مجموعهی«فراموش نکن که خواهی مرد»، در لفاف طنزی که نویسنده در سایر آثارش هم بکار گرفته، از خانوادهی کوچک سرخپوستی روایت میکند که در ارودگاه اسپوکنهای واشنگتن سکونت دارند: پدر، مادر و پسر ( راوی ).
نویسنده از خلال ارائه تصویری از تظاهرات گروهی بر ضد جنگ ویتنام در اردوگاه در سالهای کودکی جنگ، و ضمن دیالوگهایی بین پسر و پدر که از حضور نسلهای قبلی در جنگهای اول و دوم جهانی یاد میکنند ما را با جهان واقعاً موجود پیرامون خانواده آشنا میسازد. پدر در تظاهرات شرکت کرده و دستگیر و زندانی شده است. بعد از زندان به شکل دیگری آرزوهای صلح طلبانهی خود را دنبال میکند و شیفتهی جیمیهندریکس گیتاریست میشود که در بین صد گیتاریست برتر تمام دورانها مقام نخست را دارد. اگر چه موفق به نواختن گیتار نمیشود اما همچنان جیمیهندریکس موسیقیدان را میستاید:
« بیست سال بعدش، پدرم نوار جیمی هندریکس را میگذاشت تا این که تمام میشد. خانه پشت سرهم پُر میشد از برق خیره کنندهی موشک و بمبهایی که توی هوا میترکیدند. با یک یخدان پر از نوشیدنی کنار دستگاه استریو مینشست و گریه میکرد. میخندید. صدایم میزد و محکم بغلم میکرد. بوی بد دهان و بدنش مثل پتو من را میپوشاند.»
« یک شب من و پدرم داشتیم بعد از یک بازی بسکتبال وسط برف و بوران با ماشین میرفتیم خانه و رادیو گوش میکردیم. حرف خاصی نمیزدیم. یکی به این دلیل که پدرم وقتی مست نبود زیاد حرف نمیزد و دو ، سرخ پوستها برای ارتباط برقرار کردن لازم نیست حرف بزنند. مجری خبر داد بنا به درخواست یکی از شنوندهها، نسخهی سرود ملی آمریکا از جیمی هندریکس را پخش میکنه. پدرم لبخندی زد و صدا را زیاد کرد و در طول بزرگراه راندیم و جیمیهندریکس مثل ماشین برفروب راه را باز میکرد.»
ورودی اردوگاه اسپوکن
به دلایل متعدد و مفصلی شرمنآلکسی نویسندهی سرخپوست آمریکایی (متولد1966) جزء نویسندگان محبوب سالهای اخیر من است. نخست با داستان کوتاهی از او در مجموعهی «خوبی خدا» به ترجمهی امیرمهدی حقیقت آشنا شدم و بعد در مجموعهی دلچسب «روزی روزگای دیروز» به ترجمهی لیلا نصیریها داستان عالی دیگری از او خواندم. هر دو داستانهایی در بارهی سرخپوستان آمریکا (به طور مشخص قبیلهی اسپوکن) بودند و برای من که به سرنوشت قبایل سرخپوست در تاریخ پر فراز و نشیب جنگهای داخلی آمریکا و قبل از آن کنجکاو علاقمند بودم و کتاب مفصل دیبراون «فاجعهی سرخپوستان آمریکا» را در دوران جوانی خوانده بودم داستانهایی از ایندست جذابیتی فوقالعاده داشت. داستان کوتاه دیگری از او در مجموعهی «فراموش نکن تو خواهی مرد» تأیید تازهای بود بر حسن انتخابم که پس از« ....سرخ پوست پاره وقت» از نشر افق (رمانی خاص برای گروه های سنی جوان و نوجوان» شکل هواداری پیگیرانه به خود گرفته بود.
«آوازهای غمگین اردوگاه»که به همت نشر روزنه چاپ و منتشر شده فرصتی پیش آورد به بعضی از آن دلایل (مشابهتهای جهان داستانی آلکسی با جهان داستانی جغرافیای آشنای خودم) نگاهی اجمالی بیندازم، شاید از این رهگذر نکاتی برای ادبیات داستانی یخزده و بیحوصله و کممایه اما پر ادعای خودمان روشن شود. چراغهایی نه...شمعی خرد با شعلهای اندک نشسته در قاب دریچهای در مسیر اینهمه باد مسموم!
شروع رمان با ورود غریبهای سیاهپوست و کتوشلوارپوش و گیتار بهدوش به اردوگاه سرخپوستهای اسپوکن با عمر یکصد و یازده ساله به «ول پینیت» همزمان است؛ شهری که روی هیچ نقشهای اثری از آن نیست. همهی قبیله انگشت حیرت به دهن میگیرند. سیمون که دنده عقب به شهر برمیگردد اولین کسی است که که غریبه را کنار تابلو رنگ و رو رفتهی «به ول پینیت خوش آمدید، جمعیت: متغیر» میبیند. لستر قراضه زیر همان تابلو خوابیده است.
مرد سیاهپوست گیتارش را به تابلو ایست تکیه داده، اما خودش شقورق ایستاده است و منتظر.
تمام قبیله، پنج دقیقه بعد از این که سر و کلهی مرد سیاهپوست سر چهارراه پیدا میشود از وجودش با خبر میشوند. اسپوکنها همه منتظر یک بهانهاند که از خانه یا محلکار بزنند بیرون و خودشان را به جا برسانند و سر از کار غریبه در بیاورند. مردی قد کوتاه با پوست سیاه سیاه و دستهای پت و پهن؛ کتوشلواری قهوهای پوشیده که از دور خوب به نظر میآید اما از نزدیک کهنه است و اگر دقت کنی سر آستینهایش نخنما شده. هر سرخپوستی که رد میشود مرد سیاهپوست برایش دست تکان میدهد اما هیچکس جرأت نگه داشتن ندارد. تا این که توماس آتیشبهپاکن با ون آبی قراضهاش از راه میرسد.
-سلا م!
-سلام.
-گم شدی؟
-به گمونم.
-میدونی کجایی؟
مرد سیاهپوست میگوید: سر چهارراه.
صدایش مثل سنگهای توی دهانش و زغال سنگهای تو شکمش است.
توماس میگوید: اینجا اردوگاه سرخپوستهای اسپوکنه.
- سرخپوست؟ سرخپوست خیلی کم دیدم.
نکتههای داستانی و ورودیهای اصلی و فرعی به رمانی جذاب در همین یک صفحه از شمار بیرونند. اشارههای نویسنده به اردوگاه، آدمها، صفات کلی سرخپوستی، سابقهی تاریخی، بار معنایی اسامی، ما بهازای بیرونی رفتار و ویژگیهای نژادی و تاریخی جمعیت(متغیر!) ساکن اردوگاه، آنها زندگی و زنده ماندن در حصارهای بلند اردوگاه را پذیرفته و به آن تن دادهاند و آن اشاره عجیب به طول عمر سکونت اسپوکنها (عدد 111 که به صف ایستادن گروهی از آدمها را، سرخپوستهای تسلیمشده و فروافتاده و که چشم به اندک سهم و جیرهی دولتی دوختهاند) همه حرفهایی هستند که در طول رمان شایستهی تحسین شرمن آلکسی عزیز با خواننده در میان گذاشته میشود: رنج عمیق و بیپایان اقلیت قومیبودن در جهان معاصر.
ادای دین به این کتاب و نویسندهاش فرصتی بیشتر برای بیان و مجالی مناسبتر برای عرضه میطلبد که هیچکدام فعلا در اختیار نیست. پس باشد برای بعد. ً
«احمد حسنزاده» نویسنده ی جوان ساکن کرج، بعداز تجربیات موفق دوران دانشجویی در کرمان و تهران در زمینه جمع آوری و انشار مقالات و داستان هایی در قالب چند جنگ ادبی و هنری و با پشتوانه ی کافی و مفید از حضور در صحنه های نمایش و بررسی و مطالعه وسیع و نسبتاً طولانی داستان ها و رمان ها و مواد خام ادبی سریال های تلویزیونی خود اقدام به نگارش سفرنامه داستانی به نام « جزیره ی همدردی» میکند: شرح مفصل دوران کشف و شهود یک منطقه ی جغرافیایی با آدم های خاص و فضای منحصر به فرد جزیره ای در خلیج فارس. این کتاب سه سال پیش چاپ و منتشر شد و با اقبال نسبی خوانندگان ادبیات داستانی قرار گرفت. در آن کتاب نیز علائق و توجه خاص حسن زاده به محیط و جغرافیای مناطق دور از شهرهای بزرگ را شاهدیم. نکته ای که بستر همه داستان های مجموعه تازه ی نویسنده، مسترجیکاک، قرار گرفته هم هست.
با همتی که نشر نیماژ در سال گذشته از خود نشان داده و نتیجه آن را طی نمایشگاه کتاب امسال شاهد بودیم، می توانیم امیدوار باشیم در آینده توجه بیشتری به ادبیات اگر نگوییم بومی، حداقل غیر شهری باشیم. به این نکته طی یادداشت های دیگری که خواهم نوشت می پردازم و امیدوارم آثار دوستان نویسنده به هرحال جنوبی، موسی بندری ( هرمزگان )، آرش آذرپناه ( خوزستان)، فرهاد کشوری ( خوزستان و چهار محال بختیاری )، و کورش اسدی ( خوزستان ) طلیعه شکوفایی داستان نویسی این خطه داستان خیز باشد.
اما کتاب حسن زاده مجموعه ای است از شش داستان کوتاه مستقل یا بهم پیوسته ( مثل منتظران و کودکان خاک ) که ما را با روایت هایی از آدم ها و ماجراها، با دقتی که گاه به مستند نگاری پهلو می زنند آشنا می کنند. هرچند به شخصه فکر نمی کنم صرف آشنا کردن خواننده با یک منطقه هرچند جذاب و تماشایی و سراسر ماجرا و کشف نشده و...امتیاز یا وظیفه ای برای ادبیات داستانی محسوب شود. بالاتر از آن هیچ وظیفه ای جز لذت بخشیدن به خواننده در شأن ادبیات داستانی امروز نیست. آگاه کردن خواننده ار رمز و وجوه زندگی در یک جغرافیای خاص تنها بخش یا مرحله ای از لذت بخشی است.
در داستان اول مجموعه با روایتی از یک عشق روبرو هستیم. عشقی ممنوع بین نوکر و خانزاده. آن چه داستان را تا اندازه زیادی از تعلیق می اندازد انتخاب زاویه دید و راوی اول شخص است. روایت داستان به گونه ای پیش می رود که همه چیز و همه جزییات گاه تکراری از زبان این راوی جوان عاشق باز گفته می شود. اگر چه توصیف فضای جنگل بلوط نشان بارز توانایی های نویسنده در تصویر محیط داستان است اما آن چه روایت را از یکنواختی نجات می دهد و به داستان خونی تازه تزریق می کند آنجاست که در می یابیم راوی بر اثر شلیک گلوله یکی از افراد خان از پا در آمده. این نکته اگر چه تکراری است اما در بحبوبه جنگ و جدال و تیراندازی و شلوغی میدان مخاصمه تازه است.
در داستان منتظران خانواده ای از لایه های متوسط جامعه روستایی تصویر شده. دو زن که هردو همسر مردی خوشگذرانند همدیگر را دلداری می دهند و امید می بخشند. شوهر از زن اول بچه دار نشده و با موافقت او همسر دومی اختیار کرده. درایت همسر اول، با وجود پتانسیل درونی چنین وضعیتی برای دعوا و جنجال باعث می شود خانواده زندگی آرامی بگذارند. همه پذیرفته اند سنت خانواده بر وجود فرزند، خصوصاً پسر، تاکید دارد. حادثه از آن جا شکل می گیرد که مرد از این نقش سنتی پذیرفته شده پا را فراتر می گذراد و دخترجوان شهری را همراه خود به خانه می آورد. حالا هر دو همسر قبلی رودر روی فاجعه ای بزرگ و سیاه قرار گرفته اند. حالا دیگر برآوردن خواسته ای مبتنی بر سنت ایلی و عشایری مطرح نیست. حالا آتش هوسبازی مرد است که خانه اش را به آتش حسادت نابود می کند.
اما داستان «کودکان خاک» که ادامه شرایط پایانی داستان قبلی است نمی تواند از پتانسیل بالقوه موجود « منتظران» استفاده ببرد و لختی بعد از شروع به فضایی کشیده می شود که متاسفانه تنها به توصیف شیطنت های بچگانه فاقد خصوصا لازم داستانی در می غلتد.
نگاه حسن زاده به زبان داستان درست و قابل قبول است و از آن جا که ادبیات داستانی ما در شرایطی به سر می برد که گویش های مختلف در نقاط مختلف کشور همچنان معتبر است و لذا می تواند موجد زیبایی ها و ارزش های هنری و ادبی قابل توجهی باشد، استفاده درست از قانون مندیهای کلی زبان در داستان، امتیاز انکار نشدنی «مسترجیکاک» و احمد حسن زاده است.
راوی دانای کل داستان به زبان معیار سخن می گوید و شخصیت ها به تناسب وابستگی شان به محیط از گویش و واژه های محلی استفاده می کنند. معنای همه ی لغات در زیر صفحات آمده و به خواننده در فهم دیالوگ ها کمک می کنند. به جز بعضی لغزش های ویراستاری ( که ظاهراً درد درمان ناپذیر اغلب آثار ادبی است ) کتاب از متن پالوده ای برخوردار است.
نکته ی آخر این که افراط در استفاده از لغات محلی هم مجاز نیست. ما تنها وقتی می توانیم از چنین لغات و عباراتی استفاده کنیم که معادل آن ها در زبان معیار ( که زبان راوی دانای کل است ) وجود نداشته باشد. در غیر این صورت نقش نویسنده داستان، حتی اگر احمد حسن زاده عزیز باشد، تا سطح یک پژوهشگر اولیه زبان تقلیل یافته است.
به دلایل خیلی سادهای کتاب اخیر خانم شیوا ارسطویی را که انتشارات روزنه با عنوان «من و سیمین و مصطفی» چاپ و منتشر کرده است برای ورود به بحث پروندهی این شمارهی سینما و ادبیات انتخاب کردهام. همانطور که در یادداشت بسیار کوتاه دیگری به اشاره آوردهام کتاب خانم ارسطویی را به دلیل خاص دیگری هم واجد اهمیت میدانم که جای تأمل دارد و آن پرداختن به دورهای از تاریخ معاصر است که لبالب از روایتهای خرد و کلان داستانی ناگفتهمانده و شعرهای ناسروده افتاده است. چنین که برمیآید متاسفانه خانم ارسطویی نیز در بخش قابل توجهی از کتاب خود تا حد زیادی دچار همان لغزش و خطایی شده که در یکی دو سال گذشته دیگران کمتجربهتری هم مرتکب شدهاند. در بررسی اجمالی رمانهای منتشره سال 92 که در دو شمارهی قبل همین سینما و ادبیات در آمد به آن نکته مهم و اساسی پرداختم و به نظر میآید اگر «من و سیمین و مصطفی» را یکی از طلیعههای رمانهای جدی امسال فرض کنیم این قصه مجدداً تکرار شده است.
بر این مقدمه اضافه میکنم دلواپسی برای سلیقههای سطح پایین جاری در عرصه اقبال از ادبیات داستانی مبدل به عامل مخرب و تعیینکنندهای شده است که دیگر تا آیندهی دوری دست از سر سرنوشت رمان و داستان در این ملک بر نخواهد داشت و دیر یا زود سعی خواهد کرد همهی دستاوردهای ادبیات جدی این چند دهه را نیز با خود به قعر دره ببرد!
شاید تأکید بر این نکته ضرورتی بیش از پیش داشته باشد که برداشت غلط و دم دستی بعضی نویسندگان از عنصر طنز و جایگاه ظاهراً پست مدرنی آن در رمان و داستان و شعار شیطانی و وسوسهانگیز هدف (در اینجا تیراژ و فروش) وسیله (به سخره گرفتن بدیهیات انسانی و تاریخی و به زباله آلودن ارزشهای ازلی ابدی منتشر در روابط بشری) را توجیه میکند جدیترین چالش این دوره و پرتگاه پر خطر سقوط به درهای است که گفتم.
اینها البته ربط ارگانیکی با کتاب خانم ارسطویی ندارد اما این کتاب نیز در جاهایی به لبههای پرتگاه همان سقوط نزدیک شده و تنها فصل پایانی آن است که ناگهان اثر را جان و بال پرواز نو میدهد و عرصه را برای اوجگیری قدرت نویسندگی ایشان آماده میکند. به احترام همین پایانبندی درخشان است که به ایشان تبریک میگویم و خوانش کتابشان توصیه میکنم.
اما کتاب با پرتاب ناگهانی راوی در اول یکی از روزهای سالی از سالهای دهه ی شصت به وسط خیابان وصال در وسطهای شهر تهران آغاز میشود؛ درست در مقابل موسسهی زبان ایران_ آمریکا. راوی دختری است در سنین حدود 20 سالگی. در ساختمان مقابل موسسهی زبان رهبران گروه چپ کوچکی ( در اینجا به عنوان حزبی با افکار تروتسکیستی معرفی میشود) جمع میشوند و به تجزیه و تحلیل مسائل روز ایران و جهان! میپردازند و دور میزی با صندلیهای فلزی خاکستری (همان مدل معروف صندلیهای ارج!) برای کارگران محروم و طبقهی پرولتاریای ایران و جهان خط و مشی تعیین می کنند. کی هستند این آدمها؟ بابک و احمد و مصطفی و سیمین و...البته راوی و همسر اجباری عرب آمریکایی اش عمر.
مینی بوسی مقابل ساختمان توقف کرده و ماموران افراد را حین جلسه حزبی دستگیر کرده «مثل گوسفند هی»کردهاند به داخل ماشین و فقط یادشان رفته بچهای را هم ببرند که معمولاً در اتاقی از ساختمان شیر خورانده و خوابانده شده. ندیدهاند اگر نه...و همین جا ظاهراً خواسته شده سؤالی در ذهن خواننده شکل بگیرد: آینده را آن بچه در دست خواهد گرفت؟
طبعاً توصیف این صحنه که نویسنده از تماشای دستگیری و جمعآوری جوانان و خانمهای به اصطلاح بی یا بد حجاب در جلوی مجتمعهای تجاری امروزی به وام گرفته و عاری از خشونتهای رایج آن دوره (به عنوان یکی از نشانههای ساده و علنی و دم دستی) است، هم جهت با طنز آزار دهندهای است که از گوشه و کنار متن سرک میکشد. بگذریم که اطلاق حزب به آن گروه کمشمار بیتاثیر با گرایش تروتسکیستی و آن اتاق طبقهی فوقانی خیابان وصال روبه روی موسسهی ایران_ آمریکا ( لابد اشاره مثلاً ضمنی به وابستگی آن به اصطلاح حزب به اجانب!) خود نوعی شوخی تاسفبار و بازی تلخ نویسنده است با خوانندهی جوانی که برداشتش از نفس دستگیری همان نشستن در ردیف آخر مینیبوسی با شیشههای چرک گرفته است. چه بسا همین خواننده گوشهی ذهن خود مجتمعی تجاری را هم تصویر کند که غرق در نور و رنگ و شلوغی و رفت و آمد و خنده و شوخیهای خیل جوانان همسن و سال خودش است!
«بابک و مصطفی و خواهرش و بقیه را دستبند زده بودند. یکی یکی آنها را چپاندند توی آن مینیبوس و هی کردند، عینهو گوسفند...به جفت دستهای او (عمر) هم دستبند زده بودند. دستهای عمر هم مثل دستهای بقیه، آویزان و چفت به هم، افتاده بود وسط پاهاش. داشت هی میشد توی اتوبوس....پشت سر بقیه هل داده شد توی مینیبوس. رفت و نشست ته مینیبوس. خودش را چسباند به یکی از شیشههای چرک. درست مثل آن بود که دخترها و پسرها را وسط یک جشن تولد یا پارتی غافلگیر کرده باشند، موقع رقصیدن، خندیدن، نوشیدن یا خوشگذرانیهای ممنوع آنروزها، درست مثل آن شبی که عمر و من را از آن جشن تولد از خانه عمر کشیدند بیرون، بردند کمیته و همانجا عقدمان کردند. عمر از پشت شیشهی چرک مینیبوس نگاهش را از من گرفت، روش را برگرداند که مینیبوس راه افتاد. رفت تا ته خیابان وصال و از آنجا پیچید سمت راست، طرف میدان انقلاب.» ص 8
وقتی نویسنده قادر نیست با خلق خردهروایتها و تصویر جزئیات تعیینکننده وضعیت کارآکترها را نشان دهد به چرخیدن دور خود و گفتن و بازگفتن مکررات روی میآورد. حالا دوباره توجه کنید لطفاً چند بار به مینیبوس، دستهای بسته و دستبند و به زور سوار کردن و...مستقیم و غیر مستقیم اشاره شده. تاسف بارتر همان است که قبلاً گفتم. مقطع خشونت که باید بارز، تکاندهنده، اثر گذار و وضعیت شمول باشد به اعتراف خود خانم ارسطویی در حد همان مثل پسرها و دخترها در جریان یک پارتی جشن تولد باقی میماند. با این حال نمی فهمم خوشگذرانیهای ممنوع آنروزها ( حتماً در مقایسه با این روزها و نه احتمالاً روزهای خیلی خیلی قبل که نویسنده سراغی از آنها ندارد و نمیدهد) کدامها هستند؟
روزنامههای زیراکسی (یعنی چی؟)، بافتن به هم تئوریهای تروتسکی و جنباندن دستهای پیانیستش در هوا، حرفزدن حق بهجانب از خلقهای ستمدیده و نظام توتالیتر و از زندانیهایی که باید آزاد میشدند و از تظاهراتی که باید در میهمانیهای جوان پسند دو شبه، به رقص و ریتم و موسیقی تبدیل میشدند و...نمونههای دیگری از همان بسترسازی و رواداری خشونتی است که سعی شده از چشم خواننده جوان پنهان بماند و آن چه پیداست همان به سخرهگرفتن آرمانخواهیهای نسلی است که چه در جبهههای جنگ و چه در خیابانها و پیادهروهای شهرهای کوچک و بزرگ جان میباخت.
اگر نویسنده به دفاع از متن خود به یک یا چند یا چندین نفری ارجاع دهد که احتمالاً در همان موسسهی زبان میشناخته که بعد از کلاس به طبقه فوقانی ساختمانی روبرویی میرفتهاند و با تکاندادن انگشتهای پیانیستشان برای کارگران محروم وعده سالمسازی اقتصاد طی فقط دو شب میدادهاند دیگر نمیدانم به کدام دیوار سر بکوبم.
در همین فصل سه صفحهای یک پارگراف به دیر بیدارشدن راوی از خواب و در نتیجه دیر رسیدن به کلاس و جلسهی حزبی و...پرداخته شده:
«اگر فقط ده دقیقه زودتر از خواب بیدار شده بودم و خودم را رسانده بودم به ایستگاه اتوبوس...آنروز صبح زود مادر در اتاقم را کوبید...اگر خودم را نزده بودم به خواب...اگر وقتی رسیده بودم به ایستگاه اتوبوس فلکه سوم تهرانپارس، خود را آویزان کرده بودم به اتوبوسی که داشت حرکت میکرد...یک لحظه به سرم زد ولی...اگر مثل آن پسرک چاق خودم را چسبانده بودم به در اتوبوس تا بسته نشده، لنگ در هوا، وسط خیابان، آویزان به در... انگار توی هوا شنا میکرد کنار اتوبوس.»ص 8
پیداست متن دچار کچلی است و راوی برای سر داستانش مو از این طرف و آن طرف قرض میگیرد. تصویر پیش پا افتاده و فاقد ارزش دراماتیکی برای حادثهای که قرار است در جایی از خط سرنوشت منتظرش باشد و به این اعتبار خیلی اتفاقی از روبرویی با آن و درگیر شدن و هم سرنوشت شدن با احمد و مصطفی و عمر و ... در امان میماند. درست مثل همان بچهای که در اتاق کوچکی در آن خانه طبقه بالاست.
خردهروایتهای دیگری هم هست که اگر چه در فصل آخر هدف ارجاعات مکرر نویسنده قرار میگیرند اما به خودی خود قادر نیستند عمقی به بخش انتهایی روایت خانم ارسطویی بدهند و جداً معتقدم اگر تجربه نویسندگی و تواناییهای غیر قابل انکار و ستودنی نویسنده در برآوردن متنی اثرگذار و تدارک نثر درخشان این فصل ( فصل یازدهم ) نبود ضعفهایی که طی سطور بالا بر شمردم من و سیمین و مصطفی را به کل از پا در میآوردند.
«تمام شد. نیشابور همین هتل درندشت است. نیشابور همین اتاقی است که رستم و احمد ولم کردند توش. نیشابور بالکن همین اتاق است بالای همین هتل. هرجا که تو یا یک بچهی دیگر مثل تو گم شده باشد آنجا نیشابور است. نیشابور همین شهر گل و گشادی است که از این بالکن پیداست، شهری که تو توی هیچکدام از اتاقهایش نیستی، شهری که من نمیتوانم توی هیچکدام از اتاقهای هیچکدام از خانههایش باشم. نیشابور همین تهران است. نیشابور همین اتاق هزار و سیصد و شصت است، در طبقه سیزدهم در همین هتل بدون مسافر...» ص 71
یا:
«دنبال پوتینهای مصطفی میگردی. دست هیچکدام از مادره و خواهرها و زنها و بچهها کفش نمیبینی. پوتینهای مصطفی را از اینجا میبینم. نشانت میدهم. یک لنگهاش افتاده در یکی از بیابانها . یک لنگهی دیگرش افتاده وسط تپهها. دست میبری طرف لنگهی پوتین مصطفی برش داری. دستت را میکشی عقب. به پوتین خوشگل مصطفی نگاه میکنی، به بند بلندش روی ساقهی چرم و مشکی از قلابهای ریز دو طرف رها شده و افتاده روی خاک. خاک را میزنی کنار. هیچ چیز نیست. زمین را میکنی میرسی به یک نیمتنه. نمیزنی توی سرت. ضجه نمیکنی. میافتی به جان زمین، مشت مشت خاک میکنی تا برسی به بقیهاش. آنقدر زمین را میکنی که به ساقهای سیمین هم میرسی و به انگشتهای لاکخوردهاش. آوار را از روی ساقهای سیمین هم میزنی کنار. میرسی به سر بزرگ پدر من که دیگر روی تنهاش بند نیست...»
آه که باران اندوه و پردهی اشک فرصت دیدن کلمات را از من گرفته است خانم ارسطویی. دست به سینه میایستم مقابل این فصل درخشانی که شما، آن شیوای ارسطویی داستاننویس که دوست دارم، آفریده است.
«هوا دارد تاریک میشود. برف میبارد روی تو و روی زمین کندنت. تو و زمین میمانید زیر برف. شهربازیها میمانند زیر برف. دهلیزهای تاریک سفید میشوند. این جوری که میبارد، دیگر بند نمیآید. چشمهایم فقط سفیدی میبیند. باید به این سرما و به این سفیدی عادت کنم. باید بگذارم ببارد تا برسد به بالای ساختمان این هتل. به بالای اتاق هزار و سیصد و شصت. توی همین اتاق خوابم برده. بیدار که بشوم، فکری میکنم برای بیرون کشیدنت از زیر برف. از این اتاق خوشم نمیآید.» ص 78
و در آخرگویم. هرچه که در این آخر از آن اتاق خوشتان نیامده و خوش نیامدنتان را به این خوبی و خوبی باز گفتهاید از نگاه کردن به آخر و گفتن آخر به کتابتان خوشم نمیآید و بر میگردم به ابتدای آن و از نو به شما و رمانتان سلامی دوباره میدهم.
طلوعیهای پدر و پسر
دربارهی مجموعه داستان تربیتهای پدر
نوشتهی محمد طلوعی
خوب که دور و اطرافت را بگردی، محمد طلوعیهای بسیاری پیدا می کنی. یکیشان توی گناباد انجمن ادبی دارد. یکی دکتر دامپزشک است، کتابی نوشته درباره بیماریهای پوستی اسب. یکی آشغال گردی بوده که در تبریز زیر آوار مانده و مرده. یکی اهل ورامین است و از گرانی نان شکایت دارد، یکی مهندس شیلات جنوب است. یکی فوتسالیست است، چندتایی هم توی همه گزارشهای روزنامهی دنیای اقتصاد هستند. محمد طلوعی بیست و دوساله پاکار روستای لنن دیز، محمد طلوعی بیست و هفت ساله زنبوردار پیلهسواری، محمد طلوعی سی سالهی زعفران کار نمونه، محمد طلوعی چهل ساله خشت مال اهل نخشیب...
و خوبتر که بگردی و مجموعه داستانهای «من ژانت نیستم» و یکی که تازه در آمده، «تربیتهای پدر» را ببینی و بخوانی با محمد طلوعی دیگری آشنا میشوی. محمد طلوعی که هیچ بعید نیست روزی یک یک آن محمدهای دیگر را هم بنویسد، و جهانی مبهم مانده و در تاریکی افتاده را با دقت و جذابیتی ستودنی داستانی کند و به ما باز نماید، چنانکه با پدر، مادر، خواهر، داییها و عموها و فرزندان آنها، اشیاء و مکانها را کرده و از ورای توصیف جزئیات حضور و ارتباطشان با خود به عنوان راوی به نحو تاثیرگذار و دقیقی سفرهی بعضی وجوه بخشی از حوادث تلخ و تکان دهنده یک دورهی هنوز در تاریکی مانده را مقابل چشمانمان گشوده است.
تربیتهای پدر، مجموعهای از پنج داستان کوتاه است با موضوعاتی نزدیک به هم و حضور محوری «ضیاء» پدر راوی در همه آنها. داستانهایی که به جزئیاتی از رابطه پدر و پسر در یک بخش و کشف وجوهی از ارتباط پدر با سایر اعضای خانواده در بخش دیگر میپردازند. حوادث یک دورهی سی ساله زمینهی خاکستری توام با رنج و اندوه و ابهام رابطه بین دو کارآکتر اصلی را شکل میدهند. داستانها اگر چه مستقل از یکدیگرند و هریک شروع و پایان ویژهی خود را دارند اما به دلیل کیفیتی که گفتم در لایهی زیرین به هم پیوستهاند و تا حدود زیادی اسباب مطالعه یک رمان خوب را فراهم میآورند.
آنچه کتاب را سمت و سوی سراسری میدهد، جستجوهای راوی (پسر) است برای درک ضیاء (پدر) حال و بیشتر از آن ضیاء دوران کودکی و نوجوانیش، و در ادامه رسیدن به نقطهی تفاهم نسبی با او، چرا که به هشیاری دریافته است نه تنها قادر به تغییر گذشته نیست بلکه قضاوتهای قبلیاش به تدریج با دریافت اطلاعات تازه و کشف رازهای ناگفته با تغییرات و تعدیلات قابل اعتنایی مواجه است. تلاش راوی و جستجوهایش برای رسیدن به آیندهای فاقد نفرت، بدون ابهام و بدون دغدغهی برقراری رابطهای تازه برای حفظ چیزی در گذشته، در حال یا آینده با پدر است. قرار نیست اتفاق تازهای بیفتد، رابطهی تازهای پایه ریزی شود یا چیزی از رابطه دردآلود این دو در گذشته ترمیم یا تفسیر تازه شود. و اگر این وظیفه تماماً بر عهده راوی باشد، نمیخواهد به اصطلاح زندگی بر خرابههای نویی جهان زلزلهزده دوره سی ساله بنا کند. او پای روایت پنجگانه خود نشسته که در نهایت به آرامشی یا تعادلی برسد و بگذارد و برود بدون اینکه جهان ضیاء را ویران کند. شاید حاضر کردن مادر و نقل قولهایی از او که گاهاً تعیین کننده و تمام کننده به نظر میرسند از یک طرف ناشی از حقانیتی است که راوی برای درک و قضاوت گذشتهی خود از زندگی بدون حضور پدر قایل است میباشد و از طرف دیگر نشانهی عدالتخواهی و تساوی طلبی و نگاه واقع بینانهی راوی است از گذشتهای که کم کم و در طول روایت به نمایش میگذارد. همین آمادگی ذهنی راوی برای کنار آمدن با گذشته ( و پدر خود )، از او شخصیتی دوست داشتنی و آگاه میسازد که یاد گرفته است هر مسئله و هر فردی را در شرایط خاص خود ارزیابی کند. اگر چه طلوعی در بیان این بخش و این وجه از داستانهای خود بسیار موفق بوده، اما در آن بخش که به هرحال اجبار مییابد نسبت به نفس حوادث نیز قضاوت کند و به عبارتی از سکوی بلندتری به آن دورهی تاریخی نگاه کند چندان تلاشی از خود نشان نمیدهد. و اگر بگویم باز هم این از هشیاری طلوعی است که در حوزههایی که تجربه زیستی کافی ( به لحاظ سن و سال نویسنده ) ندارد و خود مستقیم شاهد حوادث و جریانهای تاریخی و اجتماعی نبوده کمتر وارد میشود. اشتباهی که آقای «حامد اسماعیلیون» در «گامسیاب ماهی ندارد» و خانم «بلقیس سلیمانی» در «سگ سالی» مرتکب شدهاند و روایت خود از آن دههی سیاه و پرحادثه را ناقص، کمعمق و در مواردی جعلی و تبلیغی و فاقد نظرگاهی تاریخی عرضه کردهاند.
همهی داستانهای مجموعه تربیتهای پدر ارزش باز خوانی و چند باره خوانی دارند و جداً از انتخاب یکی به عنوان بهتر مشکل و برای من غیرممکن است. اما بعضی بخشهای بعضی از داستان ها جداً به یاد ماندنیاند. «انگشتر الماس» و «نجات پسردایی کولی» بیشتر چنین صحنههایی دارند. صحنهی رفتن به در خانهی سرور و آن چه بعداز آن میآید و نیز صحنه خوابنمایی راوی در اتاقی در آن مسافرخانه کوچک در «بنانه» و توصیف ضیاء که به راوی پشت کرده و خواب افتاده است و راوی در نگاه و شمارش خطوط بند انگشت و کف دستهای او نقبی به دوران کودکی خود میزند تنها نمونههایی از بسیاری صحنههای درخشاناند که در یک یک داستانها به تصویر در آمدند.
شاید اگر سرعت روایت و بعضی علائق ویژه طلوعی در زبان و لحن راوی بیشتر کنترل میشد و رنگ و لعاب نوستالژیکی مضامین پررنگتر می شد داستانهایی زیباتری آفریده میشد. شاید هم وجود تاکیدهای طنزآلود در توصیف پدر و بعضی دیگر از شخصیتها ( از جمله پسردایی کولی ) برای حفظ و نمایش فاصلهای است که در عالم واقع بین نویسنده و راوی با آن دههی خاص است و جز از این راه طلوعی نمیتوانست موقعیت مورد نظر خود را برای شروع آن جستجویی که اشاره کردم نشان دهد.
علیرغم آنچه من دوستتر داشتم و در سطور بالا به اشاره گفتم، تصویری که در جای جای داستانها از دههی تاریک تاریخ معاصر ارائه میشود اگر چه فاقد بسط همه جانبهی لازم برای سفر حجمی در خط زمانند ( و این البته از حوزهی انتظار از یک مجموعهی داستان تا اندازهای بیرون است) اما به هر روی بسیار خواندنی و جذاب روایت شدهاند، بگمانم این وظیفه همچنان بر عهدهی خود طلوعی خواهد ماند تا در آثار بعدیاش باز هم به آن بپردازد. کار بزرگی که مطمئناً از این نویسنده خوشقریحه بر میآید.
پیغام سیسیلی
یادداشتی بر کتاب فرصت دوباره
نوشته گلی ترقی
انتشارات نیلوفر
در صحنههای پایانی فیلم «سینما پارادیزو»، آنجا که مرد زن محبوب دورهی جوانی خود را سر قرارگاهی قدیمی میبیند و خاطرات عشق عمیق و شیرین آن سالها برای هر دو زنده میشود در ذهن مرد این تصور شکل میگیرد که میتواند هرگاه که خواست، دستش را از پنجره اتاقش بیرون کند و تکههای دلخواه زندگی گذشته را در مشت بگیرد و به داخل بیاورد. روز بعد به زن پیشنهاد میکند زندگی فعلیاش را ( که اتفاقاً چندان هم دوست نداشته و ندارد) رها کند و با او به رم برود. اما زن، با وجود مهری که هنوز به مرد دارد، او را متوجه میکند که گذشته دیگر گذشته است. به او میفهماند که حالا هر دو پیر شدهاند و آن عشق و دلدادگی شیرین به دورهای دور تعلق دارد که اگر چه گاهگاهی میشود به یادش آورد و کام خود را شیرین کرد اما نمی تواند اسباب خوشبختی و شادی حالاو همیشهی بعد از این باشد. ایام تکرار شدنی نیست.
قطار زمان به ارادهای فراتر از ما در گذر است. میآید و لختی در ایستگاه ما توقف میکند و با سوتی بلند و کشدار راه میافتد. هربار از راهی و هردم به گونهای. میتوان در ایستگاه خود یا (ایستگاهی خودساخته یا به نام خود) نشست، نیمکتی یافت، به تماشای دیگرانی که پیاده و سوار میشوند پرداخت و اگر دستی به قلم آماده است، به ثبت و تصویر لحظههایی پرداخت و داستانهایی فراهم ساخت. چنانکه خانم «گلی ترقی» در گذشته بارها و به زیبایی رشک برانگیزی انجام داده است. اما اگر میخواهی در ایستگاه بعدی و از ایستگاههای بعدی و بعدی بنویسی، ناگزیری از نیمکت قدیمیات که به زمان و مکانی معین میخ شده دل بکنی. کاری که خانم ترقی به موقع نکرده است و «فرصت دوباره» نمایش اسفانگیز نفسنفسزدن و به زحمت دنبال قطار دویدن و چنگ انداختن در خلاء پشت سر واگن آخر است. تا شاید کاغذهای کاهی رقصان در خلاء ناشی از این عبور بی تکرار را باز یابد و اگر بشود، اگر بتواند و بشود که بتواند، نقش دیگری از آدمهایی به زعم من تاجِ شکسته و بینگین برسر که مدتهاست بی رگ و خون و مرده گوشهی پرتی افتادهاند فراهم آورد.
هیچ میل ندارم به خانم ترقی یادآور کنم که شما آشکارا از همه ظرفیت آدمهایی از جنس و گونهی داستانهای کتاب تازه تان قبلاً به خوبی و تکرار استفاده کردهاید و این ها، حتی جوان و جوان ترهایشان حتی به این نفس مثلاً مسیحایی که خیال میکنید یا بهتان القاء کردهاند از خواب مرگ بیدار نمیشوند. البته این یادآوری بی ثمری هم است میدانم. ایشان سال های زیاد اخیر مجال داشتند خود را با تمهیداتی کارساز به قطاری که مدتها قبل ابر دود و غبار لوکوموتیو آن فرونشسته برساند. از جهان و پیرامونی که امروزه روز درآن به سر میبرند داستان های برای امروز و حالای ما بپردازند. اما چنان نکردند که بشاید. تکههای بر لحاف چهل تکهای قدیمی افزودند و به رنگ و رنگ و عرض و پهنای تازهاش دل خوش کردند. خود کرده را چاره نیست. اکنون زمان برده شدن نزدیک و نزدیکتر میشود. شبح سیاه پوش در درزینی* نشسته و به یک ایستگاهها پشت سر می زند.
صحنه معروف طبیعت بی جان شهید ثالث را یادتان هست؟ تو بازنشسته شدهای!
جای تاسف است که نویسنده گان چیره دست این مرز و بوم، یکان یکان، در این دام میافتند و سرنوشت های پیش از خود را تکرار میکنند. چیزدیگری هم هست که باید گفته شود: آقا! خانم! دوست عزیز خواننده! بردارید و این کتاب، یادداشت، یا هرچه که هست، داستانها و رمانهای مرا توی صورتم بزنید لطفاً. اینجا، این فضای کوچک محدود و تنگ و تول چند واگن از قطار فکسنی که به هزار بدبختی و درد و مرض گرفتار است و لِخ لِخ راه خود را از میان افلاس و تحدید و سانسور باز می کند، مرتب به زمین میخورد و زخمیتر بلند میشود قادر نیست آسان از پس حفظ سلامت خود برآید. جای صندلی های تعارفی ندارد. یکی برای او که مرد خوبی است، یکی برای این که پیرزن مهربانی است، یکی برای او که قبلاً چند تا داستان خوب داشته، یکی برای فلان که کلاس داستاننویسی راه انداخته، آن که خرج کتابش را خودش می دهد، انتشاراتی و چاپخانه از خودش دارد، که وعده داده رمان بزرگ خودش را تمام کند، دلش میخواهد شوالیه بشود، آرزو دارد نوبل بگیرد...یکی دیگر، یکی دیگر...
بزنید توی صورت من و امثال من و اگر دیدیدید دو دستی چسبیدهام به کرسی «نویسندگی داستان و رمان بی خون و دور خودت به گرد تا سرت گیج برود و جانت بالا بیاید!» از قطار پایینم بیندازید! ( هرچند چندان هم سوار نیستم!) جا را باز کنید برای نفس های تازه که هستند و حتماً هستند و نیاز به دیده شدن و خوانده شدن دارند. نیاز به دیدن و خواندنشان داریم، به
قاعده و قانون زندگی.
اما حالا برای آن که چند سطری هم در بارهی خود کتاب نوشته باشم:
کتاب را از گوشهای که بار آخر پرت کردم بر میدارم و...آه...راستی که نتوانستم تمامش کنم. از تای گوشه ورق، داستان گذشته را میآورم. کتاب به ناگهان امیدوارم کرده بود شاید بالاخره با یک داستان خوب مواجه شدهام. با ولع شروعش کردم. خیلی دلم میخواست بر آن کِنِفی حاصل از خواندن چندین داستان اول کتاب پاک کن بکشم. بخصوص بعداز سقوط قطعی و تاسف بار خانم ترقی در داستان پوران خیکی و آرزوهایش. از ایشان که البته عزیز و محترمند میپرسم یعنی چی؟ یعنی تصویر فعالیت های چپ روانهی بضی گروهها در قبل از انقلاب؟ خواستهاید عقاید و اعمال آن را به مسخره بگیرید؟ این یک دفاع هنرمندانه و داستانی از افکار سلطنتطلبانه و شاهدوستانه و اشراف منشانه است؟ هیچ میدانید این بازی که به نظر شما این قدر سبکی و شوخ و شنگی داشته چندین سال ذهن و زبان نسلی از روشنفکران و هنرمندان ما را در بر گرفت و چه جانهای شیریفی برسر آرمانهای انسانی ( به فرمایش شما آرزوهای پوران خیکی) را با خود برد؟ ترس برم داشته نکند غوغای آزادی خواهی دو سه نسل از مردم کشورمان اصلاً از دیوارهای لابد بلند آن باغ های تجریش و شمیران و...که با حسرت و در کمال زیبایی در کتابهای قبلیتان ازشان یاد کردهاید اصلاً بر نگذشته باشد.
و اما در داستان گذشته:
«اگر از خیابان ولیعصر رو به پل تجریش بروید، بعد از میدان ونک، کنار ساختمانهای اسکان باغی را میبینید که درش باز است و چند نفر زن و مرد و پیر و جوان، برای خریدن بلیت جلوی آن صف بستهاند. جلوی در ورودی باغ، روی تابلویی بزرگ که به درخت آویختهاند، نوشته شده: در گذرگاه تاریخ. اینجا موزهی عتیقهجات و لوازم قدیمی است که از منزل اشخاص طاغوتی ( که در قید حیات نیستند یا از ایران رفتهاند) به نفع دولت مصادره شده است.
زن جوانی با روپوش سفید و روسری آبی، با ظاهری متفاوت از دیگران، میشود گفت فرنگی مآب، جلوی در ورودی ایستاده است. چتری کوچک در دست درد و روزنامهای تا شده زیر بغلش است. سرش پایین است، و اگر کنار او بایستید و نگاهش کنید، می بینید که اشکهایش جاریست...» ص 116
به این می گویم یک شروع خوب، خوب از نوع گلی خانم ترقیاش. ا حسنت! دستت درد نکند خانم! اما...اما..صبرکنید!
شادی یک قطرهی باران
و انده آن قطره در مرداب! (م. سرشک)
طی دو سه صفحه بعد، نگهبان پیر باغ عتیقه و لوازم معرفی میشود و او کسی نیست جز همان حیدر، باغبان قدیمی این باغ بزرگ و خانوادهای که قبل از انقلاب در آن میزیستهاند، و در واقع شاهد زنده داستانی که خانم ترقی قصد دارد روایت کند.
بارانی میبارد. آرامش باغ و بازدیدکنندگان به هم میریزد. زن سفیدپوش هم دستپاچه بلند میشود و میرود. اما دفترچه یادداشتش در آب میافتد. نقش تاریخی آقا حیدر این است که دفترچهی خانم گلی ترقی...ببخشید آن خانم سفیدپوش را بردارد و ببرد روی شعله اجاق خوراکپزیاش بخشکاند.
واقعاً در این مملکت اگر نه، در آن فرانسهای که خانم ترقی سالهاست رفت و آمد دارند غیر از بزرگ و بازی کردن با نوههای عزیز و احتمالاً به دنبال سوژه در پارک قدم زدن، به عنوان نویسنده ی باسابقه و قدیمی و مشهور ایرانی نمیشد با چهارتا آدم اهل داستان و رمان آشنا شد تا یکیشان توصیهی به موقع و بهتری بکند و بگوید شما که خودتان خوب بلدبودید، خوب بلدید، طورهای دیگری هم می شود داستان را ادامه داد. لازم نیست فرمهای داستانسرایی و روایت هم از نوع کهنه و عتیقهاش باشد! حیدر دفترچه ر ا بخواند و ما هم مثل آدم های محو که خوابشان نمی برد لالایی گوش بدهیم!
در این ساعت اول اول صبح در قشم، در میزنند. منتظر کسی نیستم. در را که باز می کنم گونی کنفی کوچکی به دستگیره در آویزان است و دم ماهی بزرگی پیداست. با خودم می گویم:
« این یک پیغام سیسیلی است. یعنی یکی مثل لوکا براتسی فیلم پدرخوانده باماهیها خوابیده است!»
ماهی را دوست ماهیگیرم هدیه آورده. ترس برم داشته. فوری پشت میزم مینشینم و یادداشت در بارهی « فرصت دوباره» را تمام میکنم. وقتش است از پشت میز بلند شوم و بروم کناری بایستم.
درِرِزین: وسیلهی روی ریل به اندازه یک وانت کوچک که با حرکت الاکلنگی اهرمی روی به جلو حرکت میکند.
شعلهی ماهی ازمهتابی
یادداشتی بر کتاب تاریک ماه
نوشتهی منصور علیمرادی
انتشارات روزنه
در تمام طول تاریکی
سیرسیرک ها فریاد زدند.
در تمام طول تاریکی
ماه در مهتابی شعله کشید
او
دل تنهای شب خود بود. ( فروغ فرخزاد، تولدی دیگر ( با اندکی تغییر)
شاید با سختگیری بیشتر بتوان عیبهایی بر رمان «تاریک ماه» منصور علیمرادی گذاشت یا کم و کسریهای اندک موجود در کار او را برجسته کرد و از آن بهانهای برای تلخنویسی فراهم آورد. اما در برابر اثر خوبی که تو را آرام برمیدارد و به کول میکشد تا ازبیابانهای نادیده و کوههای ناشنیده و خانههای پراکنده و کپرهای توسری خوردهی روستاهایی خلوت و سیاه چادرهایی پخش و پلا بگذراند، از شب و روزهای منتظر و نا منتظر، و تجربهی قابل اعتنایی را ( در مرور جغرافیایی دور از دست، حوادثی که تا این زمان اغلب فقط به اشارهای و کلیشههای مختصری در ذهنت ثبت شدهاند) مقابل چشمانت برمیگشاید منصفانه و از آن بیشتر عاقلانه آن است سینه از بالش جدا کنم، کف دستها بر کاسهی زانو بگذارم و بایستم سر پا...خمیازه ای بکشم و آخی بگویم از سر رضایت و ترق ترق خفیف خرده استخوانهای کتف و کمر...و پتک مشتها به سندان سینه بکوبم بعد از رخوت...چنان که مهدیاخوان ثالث گفت.
پس هست. شاید لشکری از پشت سر همین سردار «میرجان»، همین که راهها و بیراهههارا با پای زخمی و در پوتینی کهنه درنوردیده به زحمت شب و روز و ترس و تشنگی در راه باشد. باشد یا نباشد اما این یکی کار خودش را کرده، گلنگدن کشیده پشت سنگی نشسته مدتها و شیب درهها و رفت و آمد بنی بشر و پرندهها و باد و بوتهها را پاییده و حالا میبیینم جای آفرین و مرحبای بسیار دارد.
میرجان تاریک ماه علیمرادی، جوانی است که دستی در نوشتن دارد و میتواند حرف و حدیث آدمهای دور و بر زندگی خودش را در جان کلمات بریزد و نامهای، شرحی، گزارشی راه بیندازد و چون آبی اندک روانه پیرامون خشک و بیعلف روستاهای اطراف کند. امید دارد از این راه کاری دست و پا کند برای بعد. اما از آنجا که زندگی در هرشکل و اندازهاش در سرزمین بلوچستان نمیتواند از چنبره و حواشی قاچاق و تریاک و زورگیری آدم ربایی و گروگانگیری و نظایر آن، دور و رها باشد او نیز گرفتار ماجراست. برادرش بدهکار از دنیا رفته و خانواده به اجبار باید جور فرزند مرده را بکشد. (سنتی که تاثیر هر حادثهای را، بلافاصله و بیوقفه از نسلی به نسل بعدی میکشاند.) رییسی هست و دارو دستهای که در خیلی جاها هم خبرچینهایش حاضر و ناظرند. میرجان را به گرو میبرند تا خانواده بدهکاری برادر مردهی او را به رییس جبران کند. او را از سرزمین آبا و اجدادیاش در رودبار آن طرف کرمان به حوالی بشاگرد در مجاورت هرمزگان میآورند و در پناهگاهی، شکاف کوه و درهی پرتی جا میدهند. شرح این چند ماههی اسارت، دنبال خرده تریاکی، قرص نانی و کوزه آبی گشتن برای گذران زندگی در بند و زنجیر و انتظار و تهدید و تحقیر، بخشهای اول و دوم و سوم کتاب را جذاب کرده است. دراین بخشها خواننده ورودی هیجانانگیز به سرزمین خشک و بی آب و علف و بیابانی بلوچستان ایران دارد که در مسلماً در ادبیات داستانی سابقه مشابهی برای آن نیست. این همانی است که باید باشد و هست. نزدیک شدن به جغرافیا و طبیعتی ناشناخته اما به شدت موجود که بخش وسیعی از سرزمین مان را تشکیل میدهد. اما ارزشهای رمان از این فراتر میرود و شناخت نویسنده از محیط پیرامونی شخصیتهای اثرش، این امکان را فراهم میسازد تا سفرهای گسترده از مقدورات زبان، ضرب المثل و محاوره و گفتگو بیاراید و تو را پای روایتی موثر و معلق و گاه نفسگیر بنشاند. چنان که من را نشاند.
اشاره کردم به زبان اثر گذار روایت و می خواهم نمونههایی از این توانایی نویسنده بیاورم. این ها مشتی از خروارند.
- مدت دو قلیان کش که گذشت...
- دو نخل به غروب آفتاب بیشتر نمانده بود...
- دست به دستی دادیم و نشستیم.
- ...و ما داخل کپر با پاهای به زنجیر شده. درِ کپر از پشت قفل میشد تا روزدرآمدِ صبح. یکی دو روزی یک بار یک نفرشان با موتور ایژ میآمد به کوه و جیرهی تزساک، سیگار و قند و چایمان را میآورد و بر میگشت. تقریباً یک ماه و نیم بعد، حدودات پسین، دو ماشین از گردنههای کوه بالا آمدند، ما سر تپه نشسته بودیم، آویشن دم میکردیم و سیگار میکشیدیم. هوا لطیف و بهاری بود و نسیمی که از روزنشین کوه سرمی گرفت با خود عطر گلها و گیاهان خوشبوی کوهی داشت. همانطور که لیوان داغ آویشنهامان را جرعه جرعه سر میکشیدیم به بالا آمدن ماشینها نگاه میکردیم که بر سطح جادهی ناهموار کوهستانی میلغزیدند و خودشان را به آهستگی میکشیدند بالا...موسل گفت: «به گمانم آمدهاند که تو را بخرند.»
- بلوچها یکی یکی میآمدند، لُنگشان را میانداختند بر کنارهی آتش و مینشستند سر بساط صبحانه. رییس هنوز پیدایش نشده بود. لامداد چند شاخهی بادام تر شکست، سرو تهشان کند و گذاشت کنار اجاق و رویشان نشست. لُنگش را دور کمر و زانوان بلندش محکم کرد، به حالت کمرصحبت ( شیوهای از نشستن که لُنگی را دور کمر و زانوها میبندند)، سیم تریاکیاش را خزاند بیخ شعلهها، تریاکش راچسباند پشت سنگی به قاعده نعلبکی و گرفت روی زغالهای اخته تا کباب شود، پرسید: «چه طوری ردوباری؟ می بینم که سحر خیز شده آ، هوای کوهستان به تو یکی نمیسازد، جلگهای هستی.»
همهی فصول کتاب جذاب و از تعلیق و حادثه پردازیهای کافی مناسب بهرهای دارند. مسلماً تجربهی زیستی نویسنده در پردازش این فضای بکر و به متن داستانی درآوردن جغرافیای بیابانها و کوههای خشک و لم یزرع بلوچستان و کویرها و درههای داغ وهم آلود و شبهای نفسگیر و بی انتها ابزار ارزشمند خلق تاریک ماه بوده و لفاف گاه بسیارشاعرانه (و متاسفانه گاهی خیلی اغراق آمیز و گویی خارج از اراده نویسنده) درتوصیفها و حتی بعضی دیالوگها تاییدی است بر همین تجربه و خیال انگیزی انکار ناپذیر شبهای تنهایی در کمرکش کوهها و پناه، سنگها و لحاف خاک و سنگ و پتوی آسمان پرازستارههای نزدیک.
- کبکی در دوردست زرشکزاران میخواند.
- بیابانیها خیالاتی ترین آدمهای دنیایند.
- چهقدر صدای پارس سگ آبادی خوب است، چهقدر جیغ و ویغ اهالی خوب است وقتی گرک بزند به گاش رمه. چهقدر خانواده داشتن نعمت بزرگی است، دیدن مرغها و خروسها که به قفس نمیروند، شیون روباه در دوردست شب دهگاه. بوی علوفه و کاه، عطر یونجهی تازه و صدای غارهی گاو. چرا به این همه نعمت فکر نمیکردم، چرا قدر این همه آرامش را نمیدانستم و مدام گله میکردم از زمین و زمانن؟ بی دلیل نیست که گفتهاند گرگ از آبادی سیر است...
- چند گام رفتم به قفا (!)...
- دویدم، تا جاییکه تاریکی اجازه فهم (!) صخره و درخت را نمیداد.
- گوگرد خوبی داشت اما چوب نازکش یارای کشیدن کبریت را نداشت.
- هوا سردتر شده بود، ابر مثل چانهی خمیری بر تاوهی آسمان ور میآمد.
اکنون شاید وقت آن باشد یک بار دیگر کتاب را بردارم و بالشی زیر سینه بگذارم، چراغ مطالعه را اندکی نزدیکتر بکشم به خود و خواندنش را از نو شروع کنم. باید با دقت بیشتری اثر دست آقای منصور علیمرادی را بخوانم. چیزهایی هست که شاید خواندن و خواندنهای بیشتری را هم بطلبد. مثل صحنه تعقیب رد زن جت ( شتربان ) که اشرار را به چند قدمی میرجان میرساند و با علم به پنهان شدن او در پشت یکی از صخرههای مجاور، نگاهی طولانی به اطراف میاندازد و به باقی افراد مسلح منتظر میگوید برگردیم. یا صحنهی تیراندازی باکلاشینکف به تیهویی نشنه که پای چشمه آمده به جستجوی آبی و پشیمانی بعد از آن و...
مگر میشود بدون گذران شب و روزهایی فراوان در جغرافیایی چنین به گفته در نیامده و بکر، به آفرینش چنین صحنههایی توفیق یافت؟ صحنههایی که اگر چه از زبان سینما وام بسیار گرفته، اما روی پای خودش است و به خودش شناخته میشود... به رمان و داستان، به کارزار بی بدیل ادبیات داستانی.