گفتوگو با آقای عباس عبدی
دربارهی نقش و تاثیر اقلیم در آثار احمد محمود و ادبیات داستانی معاصر
سلام
ممنون از لطف شما، و وقتی که برای این گفتوگو گذاشتید.
یک. شما در حال حاضر، یکی از معدود نویسندگانی هستید که اقلیم در آثارش نقش اساسی دارد و انصافاً، این کار را حتا در داستانهایی که برای نوجوانان هم نوشتهاید به بهترین شکل ارائه کردهاید. شما هم چنین دربارهی اقلیم و تاثیر آن در ادبیات داستانی بسیار گفته و نوشتهاید. نمونهاش یکی از مقالههای نسبتاً مفصل شما، در یکی از شمارههای ماهنامهی «سینما و ادبیات»، در همین مورد است که در آن به نقش اقلیم در آثار «شهریار مندنیپور» و «ابراهیم گلستان» پرداخته بودید و اتفاقاً نقدهایی هم بر آن آثار در همین زمینه داشتید. به نظر شما چه مواردی موجب میشود که یک اثر، اعتبار و حتا وجه اقلیمی خود را از دست بدهد و یا کلاً در ارائهی تصویر و یا فضا سازی اثر دچار اختلال بشود؟
پیش از هر چیز سلام میکنم به شما و خوانندگان عزیزتان که احتمالاً اکثراً جنوبی و یا ساکن جنوب (خوزستان) هستند. چه عالی و دوست داشتنی است که امکانی به وجود آمده بهطور خاص با همشهریها و هم استانیهای زادگاهم حرف بزنم.
سال ها پیش هنگامی که با مجلهی معتبر و محبوب «هفت» به سردبیری دوست خوب و خوشفکرم«مجید اسلامی» همکاری مرتبی داشتم (و به این میبالم)، برای مشاهدهی پروسه صفحهآرایی و انتخاب فونت و تصویر و نکات فنی دیگر گرافیکی چاپ مطالب به دفتر آن مجلهی وزین رفتم. اتفاقاً آن روز تازه از قشم به تهران رفته بودم و قرار بود روی داستانی که قبلاً برای چاپ در «هفت» فرستاده بودم کار کنند. برای کمک به صفحهآرا سیدی شامل چهل پنجاه تا عکس که خودم از قشم و هرمز و لارک گرفته بودم هم فرستاده بودم. صفحهآرا که بسیار ورزیده و با سلیقه بود یکی از تصاویر مربوط به قلعهی پرتغالیهای جزیزهی هرمز را انتخاب کرده بود و به نحوی که دوست داشت در زمینهی متن داستان قرارداده بود. عکس انتخابی دیوارهی سنگ و ساروجی یکی از اضلاع حصار مرتفع قلعه را نشان میداد و متن در فضای خالی بین دیوار و لبهی صفحه قرار میگرفت و رنگ اخرایی بنای ویران قلعه تا پایین و سمت راست صفحه ادامه داشت. در همهی لحظههای انتخاب موقعیت متن و لبههای مات عکس به مانیتور خیره شده بودم و از شکلگیری تصویر کلی لذت میبردم. ناگهان احساس کردم زمین زیر پایم خالی شد و الان است که سقوط کنم. به آقای اسلامی گفتم: «خیلی خوب است اما...اما...»
با تعجب گفت: «اما چی؟»
«گفتم این دیواره حس ارتفاع را القاء میکند. جهان در این عکس انگار که عمودی است.»
گفت: «خب؟»
گفتم: «آنجایی که من زندگی میکنم جهان افقی است. دریا و کوههای کمارتفاع و چشمانداز خالی و خلوت احساس افقی بودن دنیا را القاء میکند.»
از مجید اسلامی عزیزم که معلمیاش را به جان قبول دارم و چیزهای زیادی ازش یاد گرفتهام ( نه این که چیزهای زیادی میدانم، نه.) انتظار دیگری نداشتم که فوراً نکتهی اصلی مورد نظرم را دریابد و از صفحهآرا و طراح مجلهاش بخواهد کل عکس را بردارد و عکس دیگری، عکسی که حس افقی بودن چشماندازها و جهان اطراف را القاء کند بگذارد.
گمانم با این توضیح داستانی بر اهمیت جغرافیا انگشت گذاشته باشم. امیدوارم نویسندههای داستان همواره به این نکته و نکتههای مشابه و چه بسا مهمتر جغرافیای محل داستان خود بهطور خیلی جدی و اساسی توجه کنند. اگر گاهی با نظر انداختن به یک یا چند عنصر اقلیمی و استفاده ابزاری از آن ها در متن داستانشان مرتکب این اشتباه بشوند که داستانی اقلیمی نگاشته اند ضرر کرده اند و نمی توانند خواننده با هوش و داستان خوان را همراه خود کنند. با همهی احترامی که برای جناب مندنی پور قائلم، یادآوری و ذکر کلمهی دریا در داستان بلند «هنگام» او بیشتر به نوعی شوخی شبیه است. به یادتان میآورم که در داستان یکی از شخصیتها به اتفاق خانوادهاش سوار قاطر میشود و از جزیره هنگام میرود! شاید هم اشتباه چاپی اتفاق افتاده باشد و منظور نویسنده از قاطر همان قایق بوده! یا آن سگ پشمالوی رمان «بانوی لیل» که خب جای شاخدرآوردن دارد. هر چند جناب بهارلو که اتفاقاً بعضی از آثار کوتاهش را خیلی دوست دارم و انصافاً خوبند، همچنان بر نگاه خود اصرار نشان دادند. با این توضیح که من (آقای بهارلو) خواستهام یک ماکاندو شبیه «صدسال تنهایی» بیافرینم! آقای «ابراهیم گلستان» که در «خروس» محشر کرده. البته آدم که خیلی پیر بشود ممکن است خطرناک هم بشود! ایشان هم در مصاحبهای به جای توضیح اشتباهات عجیبشان همچنان به حربهی توهین و تحقیر متوسل شدند. لابد چه کند بی نوا ندارد بیش! انصافاً شما بگویید وقتی دریا آنقدر به خانهی آدم نزدیک باشد، برای طهارت و غسل میروند بقچه می گیرد میرود حمام عمومی؟ ( خوب است نگفت حمام نمره!) آن هم وقتی آدم ناخدا و دریانورد است و خانهتان در یک بندر کوچک کم آب (مثل هر جای دیگر جنوب) یا حتی بی آب قراردارد. حالا هرچه بلدی از آن حرفهای عجیب غریب و توجیهات متفرعنانه پرت کن این طرف!
دو. رُمانهای «همسایهها» و «داستان یک شهر» از «احمد محود» را میتوان از بهترین نمونههای بازتاب اقلیم در ادبیات داستانی بهشمار آورد. حتا میتوان گفت یکی از مواردی که باعث میشود در هنگام خواندن «داستان یک شهر»، ما دچار خستگی نشویم و رُمان همچنان کشش خود را حفظ بکند همین تصویر و فضای رنگارنگی است که محمود برای مثال از بندرلنگه برای ما تصویر میکند. به نظر شما، محمود از چه عواملی استفاده کرده است تا بتواند اقلیم بندرلنگه یا حتی اهواز را در رُمان «همسایهها» به بهترین شکل ارائه بدهد؟
قبول دارم. رمان «داستان یک شهر» که به نظرم در مرتبهی بالاتری از «همسایه ها» هم قرار دارد بسیار خوب نوشته شده و محمود جایگاه همیشگی معتبری دارد. دراین رمان شخصاً بخشهای مربوط به بندرلنگه و بندرکُنگ و روابط آدمها و تصاویر مکانها را بیشتر و خیلی زیاد دوست دارم. در بخش دیگر، منظورم قسمتهای زندان و پادگان نیز خوش درخشیده اما گاه با نوعی کولاژ و تصنع هم روبرو میشویم. به هرحال شخصیت «شریفه» و «بلورخانم» فراموش ناشدنی اند. داستان یک شهر رمانی است که تا ساعت این مصاحبه سه بار به دقت خواندهام و به تواناییها و احساسات شریف محمود درود فرستادهام. یکی از دوستانم به نام «احمد افرادی» که در آلمان مقیم است سالهاست روی تک تک شخصیتهای اصلی و فرعی این اثر، بخصوص بخش مربوط به سازمان افسری مطالعه کرده و عنقریب نتیجه بررسیها و کنجکاویهای خود را منتشر میکند. باعث خوشحالی است و حتماً خواندن دارد.
طبعاً احمد محمود توانسته است آدمهای داستان خود را در مکان و فضای واقعی بندرلنگه و بندرکنگ آن زمان خلق و روایت کند. مسلماً لازمهی چنین توفیقی نزدیکشدن بلاواسطه به عناصر اقلیم جنوب است و او با مهارت و صداقت و شیرینی چنین کرده است. اطمینان دارم او شبها و روزها و هفتهها و ماههای بسیاری را در ساحل و دریای بندرلنگه گذرانده و تصاویر را در خود نهادینه کرده است.
اما همین جا از اشاره به نکته ای نمی گذرم که متاسفانه دوستان نویسنده جنوبی، هیچ یک توجه کافی به دریا که پای ثابت و اصلی جغرافیای جنوب کشورمان است نکردهاند و مختصر می گویم: در جغرافیایی با حدود دوهزار و پانصدکیلومتر مرز آبی نپرداختن به دریا یا از کج فهمی است یا ناتوانی صرف. روشن است که چنین کملطفیها و بیعنایتیهایی به عناصر مسلم اقلیمی، ادبیات داستانی کشورمان را به زمین میزند. چنان که میشود گفت زده است.
سه. داستان نویسهای معاصر، در این سالها با توجه به تنوع و فضای رنگارنگ شهر، آن چنان که باید به این عنصر مهم داستانی توجه نمیکنند. حتا گاه احساس میکنیم که گویا نویسنده انگار از خارج شدن از فضاهای بسته، مانند آپارتمان و یا ... . و وارد شدن به خیابان هراس دارد. دلیل این بیتوجهی، و حتا هراس را شما در چه مواردی میبینید؟
با شما موافقم. شاید تعریف داستان نویس عوض شده! شاید لازم است یک بار دیگر به فرهنگ لغاتی که از قدیم داشتهایم سری بزنیم! جایی گفتهام: به شخصه کسی را نویسنده میدانم که در هر انتخاب نهایی ناگزیری بین ادبیات و داستان با هر مقولهی دیگری از جمله پول و استراحت و گردش و خورد و خوراک و خوشگذرانی و زهرمارهای دیگر بیهیچ تردید داستان را برگزیند. شخصاً از این بابت با انتخابهای سخت و تعیین کنندهای روبهرو شدهام و شاید انتخاب قشم به عنوان مکانی مادامالعمر برای زندگی و کار و نویسندگی مثال عینی خوبی باشد. هرچند منتی بر کسی و چیزی نیست و من از این بابت خودم را به جغرافیایی که از آن مینویسم بدهکار میدانم.
چهار. رُمان « کلیدر » با همهی تلاشی که « محمود دولت آبادی » دارد، آن چنان که باید و شاید از پس ارائه تصویری درست از اقلیم منطقهای که داستان در آن روایت میشود برنمیآید و حتا شاید بتوان گفت ناکام میماند. یکی از دلایلش شاید این باشد که دولتآبادی بسیار پُرگویی دارد و در فضاسازی هم آنقدر که به حاشیه پرداخته است، به اصل نپرداخته است. اگر با این نظر موافق هستید، دلایل دیگر این ناکامی دولتآبادی را ذکر کنید.
در صورت عدم موافقت، دلایل خود را مبنیبر موفقیت دولتآبادی ذکر کنید.
اجازه بدهید در پاسخ به این سئوال فعلاً و این جا همین را بگویم که محمود دولت آبادی را در داستانهای کوتاه اولیهاش خیلی بیشتر دوست دارم و اگر بخواهم اضافه کنم کتاب «نون نوشتن» او را. در این مورد مقالهی مفصلی در یکی از شماره های سینما و ادبیات نوشتهام و در وبلاگ «راه آبی» هم باز نشر کردهام. عنوان مقاله هست: «در این هوا که تو نفس میکشی.»
به هرحال دولتآبادی را از وقتی در نمایشنامهی «تنگنا»ی اکبررادی در تئاتر سنگلج قبل از انقلاب نقش ایفا کرد میشناسم و به او ارادت دارم.
پنج. نمونههای داستانیای را که در آن عنصر اقلیم، به بهترین شکل ممکن ارائه شده است را نام ببرید و دلایل این موفقیت آثار را ذکر کنید.
از کجفهمی بعضی که بگذریم، داستانهای غلامحسین ساعدی در«ترس و لرز» خیلی خوبند. همینطور «تابستان همانسال» ناصر تقوایی. احمد محمود کلاً مرتبه معتبری دارد. اصغر عبدالهی خوب است. عدنان غریفی در مادر نخل و محمد بهارلو در معدودی از داستانهای « حکایت آنکس که با آب رفت» قابل توجه اند. اخیراً رمانی از منصور علیمرادی در آمد که بعد از مدتها نمونهی موفقی از ادبیات اقلیمی است. منظورم کتاب «تاریک ماه» است. امیدوارم قدرخود را بداند و مواظب داستان نویسیاش باشد. داستان «برو ولگردی کن رفیق» مهدی ربی را هم خیلی دوست دارم و فضای اهواز و کارون را خیلی خوب در آورده.
معلوم است که بعضی از قلم افتاده اند. همچنان که بعضیها از اقلیمی بودن فقط «مو، تو، وُلِک، زار و قلیهماهی و بلم و لنج و... » را یاد گرفته اند و داستانهایشان بیشتر خیمهشببازی است تا ادبیات.
شش. به نظر شما چه مواردی موجب میشود که احمد محمود، به عنصر اقلیم، و اهمیت آن در داستان پیببرد و از آن به این مهارت در کارهایش استفاده بکند؟
به نظرم شخصت ادبی محمود در جنوب شکل گرفته و این شخصیت آن چنان قوی و محکم است که در مقابل خود محمود هم قدرت مقاومت عجیبی از خود نشان میدهد. در واقع احمدمحمود از شروع تا آخر جنوبی ماند هر چند سالهایی از عمرش را در جغرافیای دیگری سپری کرد. او، همان وقت که از اهواز به تهران رفت، دنیای داستانی خودش را هم تمام و کمال همراه خود برد. او در اتاقی با آنها شریک بود و حضورشان را، تکثیرشان را، زندگی و مرگشان را شکل میداد و می نگاشت. البته احساس دیگری هم دارم. این که محمود، لازم داشت زخم عمیقی را که با کتاب «زمین سوخته» بر خود زد و کاری سفارشی برای حزب توده نوشت، التیام بخشد و این چگونه ممکن بود جز با ابراز جدی و همیشگی وفاداری به جهان داستان همسایهها و داستان یک شهر و داستان های کوتاه درخشانش که در «فردوسی» آن زمان در میآمد. او به این وسیله داشت خودش را بازسازی و احیاء میکرد و کرد.
هفت. به نظر شما، اقلیم و کاربرد آن در داستان چه امکاناتی را برای داستاننویس فراهم میکند؟
به نظرم بدون بازتاب اقلیم در داستان، آدمهای اثر شناسامهی ناقصی دارند. نمیشود در هوا معلق بود. باید پایتان روی زمین باشد. و اگر بپرسید کدام زمین به شما خواهم گفت: « همین که رویش ایستاده اید! نمیبینیدش؟» هنوز هم اغلب افراد وقتی می خواهند از حال و روز غریبه ی بغل دستی شان سر در آورند به عنوان اولین سئوال می پرسند: «مال کجایی؟» یا « از کجا آمدی؟». حالا تو خود شرح مفصل بخوان از این مجمل.
هشت. از شما، و احمد محمود میتوان به عنوان معدود داستاننویسهایی یاد کرد، که به بهترین شکل و اجرا، عنصر اقلیم را در آثارتان ارائه کردهاید. حتا میتوان گفت شما تنها نویسندهای هستید که اقلیم مانند یک شخصیت در داستانهایتان نمود دارد. با توجه به این اَمر و اینکه شما سالهاست که در جنوب زندگی میکنید اما میتوان گفت تنها اقامت در یک منطقه خاص دلیل موفقیت در انتقال خصوصیات اقلیم در اثر داستانی نمیشود. به نظر شما چه عوامل دیگری جدای سکونت در یک اقلیم موجب موفقیت نویسنده میشود؟
من این جا را دوست دارم. عاشقش هستم. از سر دلخواه انتخاب کردهام که کنار این دریا باشم. به اجبار نبوده و یا اکراه. از طرفی این جا عناصر برجسته ای دارد که جغرافیایش را، حداقل در کشور خودمان، بی نظیر و بدیل می کند. باید به این رابطه منحصر به فردی که امکانش برای من و امثال من وجود دارد احترام بگذارم. طعم آن را دوست بدارم که دارم.
همین چند سال پیش بود که به لحاظ کاری در اسکلهای خلوت و خالی مستقر بودم و اقامتم تماماً همان جا بود، کانکسی که حکم دفتر و اتاق خوابم را هم داشت. کانکس روی چند بلوک سیمانی و درست لب آب قرار داشت. گاهی که دریا مد کامل میشد آب تا زیر کانکس میآمد. گاهی شبها ( معمولا روی تخت خوابم نمیبرد) از حس شناور ماندن روی آب بیدار می شدم. لباس میکندم و پا در آب میگذاشتم. دریاتر میرفتم. آن قدر که پایم از زمین کنده میشد. خواب از سرم میپرید. دوساعتی شنا میکردم. دور میشدم و همچنان روی آب شناور میماندم. وقتی بر میگشتم بطری آب شیرین روی سر و بدنم میریختم و خیس و خسته سرجایم دراز میکشیدم. چهطور میتوانستم یا میتوانم چنین موقعیتی را با جای دیگر یا چیز دیگری در دنیا عوض کنم؟ چهطور میتوانم آدمی را بدون دریا و آب و شناوری شبانه تصور کنم؟ شما میتوانید؟ گمان نکنم.
گاهی مغرورانه به خودم میگویم: «خوش به حال من که این جزیره را دارم و به طنز ادامه میدهم خوش به حال این جزیره که من را دارد!»
نه. مهمترین خصیصههای ادبیات جنوب -خوزستان – را چه مواردی میدانید؟
البته مطالعه کافی در این خصوص ندارم و اظهار نظرم کلی است. به نظرم در زمانی دور در جایی مثل آبادان پالایشگاه و دریا و محیط کارگری و برجسته شدن عناصر مدرن در فضای اجتماعی خیلی میتوانست به نویسندگان کمک کند. بعد از جنگ تقریباً همهی این امکانات از دست رفت. آن آدمها هم رفتند و پراکنده شدند. الان چهرهی شاخصی سراغ ندارم. این از شانس بد ادبیات جنوب بود که جنگ بر آن تحمیل شد. و از بد روزگار هم بود که نویسندگان جنوبی همه با نظر انتقادی و از فاصله به سال های جنگ نگاه کردند. این موضوع آنقدر طول کشید که جنوب به خاطرات آنها از دوران کودکی و نوجوانی تبدیل و محدود شد و هنوز که هنوز است جایگزینی برای آن فضای ادبی و هنری اواخر دهه چهل و پنجاه پیدا نشده. و این داستانی است پر از آب چشم.
ده. شما در یکی از مقالههای خود، نقدی بر داستان «بانوی لیل»، نوشتهی « محمد بهارلو » داشتید و در آن از بهارلو در مورد به تصویر کشیدن نادرست اقلیم جنوب انتقاد کرده بودید. برای نمونه اشاره شما به آن سگ پشمالو که در داستان بهارلو آمده بود. و شما حضور یک سگ پشمالو را در آن گرمای جنوب را دور از ذهن دانسته بودید. با توجه به جنوبی بودن بهارلو، به نظر شما چه موارد و شرایطی پیش میآید که نویسنده مرتکب چنین اشتباهاتی در ارائه تصویر اقلیم دراثرش میشود؟
به نظرم ایشان از جنوب طرح کمرنگی در ذهن دارند و به اتکای همان دست به قلم میبرند. مثلاً حضورشان در قشم به یک یا دوسالی محدود است که به عنوان سرباز معلم در یکی از روستاهای قشم مشغول خدمت بودند ( و احتمالاً به دلیل محرومیت موجود دل خوشی از محل خدمتشان هم نداشتند!). به هرحال نمیشود بیست سی سال در تهران نشست و در خانه هنرمندان در باره داستان حرف زد و موقع نوشتن به لنج و ناخدا و دریا و ... متوسل شد. مگر در بارهی همین دوری و دور افتادگی بنویسی. این است که سگ پشمالو وسط جایی که گوسفند (به دلیل پشم زیاد ) دوام نمیآورد و میمیرد ( در جزیره هرمز سگ معمولی بدون پشم هم دوام نمی آورد!) و موی بزها هم مثل موی اسب کوتاه کوتاه است. بگذریم که میشود «ماکاندویی» ایجاد کرد. هرچند آن هم وقتی ممکن است که در حد و اندازهی مارکز باشیم!
یازده. بیشتر و حتی میتوان گفت تقریبن همهی آثار شما، حتا آثاری که برای نوجوانان نوشتهاید در جنوب میگذرد. دلیل انتخاب این اقلیم برای روایت داستانها چه بوده است؟
جایی است که خوب میشناسم. بورخس میگوید: از چیزی بنویس که خوب بلدی!
دوازده. به نظر شما آیا سبک احمد محمود، و این استفاده ماهرانه او از عنصر اقلیم در آثارش، چه تاثیری بر سبک و کار سایر داستاننویسها گذاشته است؟
متاسفانه فضای حاکم بر محیط ادبی ما، نویسندگان را هم تشویق میکند به جای توجه به پیشکسوتان و آموختن از آنان، دست به انکار و تخطئه آنها بزنیم. خودم را هم میگویم! این قدر که انتقاد میکنیم به نکات مثبت تلاش اینان توجه نداریم.
من به شخصه خودم را مدیون گلشیری و محمود و گلستان و چوبک میدانم. بقیه هم هستند. از جوانترها «زویا پیرزاد» و «شهریار مندنی پور» و «ابوتراب خسروی» و « رضا فرخفال » را خیلی قبول دارم.
سیزده. در آثار بسیاری از نویسندهای معاصر، چه جنوبی مانند « منیرو روانی پور » در « کنیزو » و یا « اَهل غرق »، و یا « محمد بهارلو » در « بانوی لیل » و یا حتا « محمدرضا صفدری » در « سنگ و سایه » و یا حتا غیر جنوبی مانند « غلامحسین ساعدی » در « اَهل هوا » و « ترس و لرز »، جنوبی همیشه یا نیمه مجنون است و یا مجنون است و یا گرفتار است، به اصطلاح توسط باد تسخیر شده است. شما اما از این الگوی ثابت در آثارتان استفاده نکردهاید و حتا در یکی از داستانهایتان به نقد این وضعیت هم پرداختهاید. دلیل این استفاده و این نقد شما چه بوده است؟
ترس و لرز ساعدی بدآموزی هایی داشت. این هم یکی از راههای سهل و آسان برای جنوبی نشاندادن فضای داستان است.
یک بار مرد جوانی که در پاریس فرانسه زندگی میکرد به واسطه دوستی از من خواست او را به «بابا زار»ی معرفی کنم. ظاهراً شیرناپاک خوردهای توصیه کرده بود اگر مراسم زار برایش بگیرند بیماری افسردگیاش درمان میشود! آمدند و من هم او را نزد یکی از معروفترین بابازارهای قشم بردم. از آن سیاههای آفریقایی خالص. او خواست چند ساعتی تنهایشان بگذاریم. بعد از چند ساعت دوست پاریسی آمد. از بابازار پرسیدم چی شد؟ چی بود؟ گفت: «هیچی. همه جور امتحانش کردم. کاری که من میکنم روی او اثر ندارد.» و ادامه داد: « چون در دلش اعتقادی به مراسم زار ندارد.» من هم به او توصیه کردم برگردد پاریس برود پیش یک روان شناس خوب و خودش را به در و دیوارهای بیخودی مجلس زاریهای این جا نزند.
حالا چه جور است که زن جوانی همراه شوهرش از تهران راه می افتد میرسد صبح بندرعباس، عصر راه میافتد پرسان پرسان میرود میناب و شب در یکی از دهات میناب در خانهی ماما زاری حاضر میشود و مامازار با دو سه حرکت و نمایش می فهمد او نسبت به شوهرش مشکوک است و زن دیگری با چشم های سبز و ... را در آینه نشانش میدهد را فقط جناب اصغر عبدالهی که در تهران نشسته و لابد در فکر ماکاندویی در میناب است میتواند برای ما روشن کند. وگرنه داستانش که خیلی بی پایه و اساس است.
چهارده. شما در آثاری که برای جوانان نوشتهاید به بهترین شکل ممکن از اقلیم بهره بردهاید. نمونهاش داستانهای ا«شناگر» و «شکارچی کوسهی کر» و یا حتا آخرین کتابتان «هنگام لاکپشتها». که این آخری انگار به نوعی و تا حدودی روایتی دیگر است از «داستانیک شهر»، با این تفاوت که راوی این یکی یک نوجوان است. که انصافاً با همهی محدودیتها و مسائلی از این قبیل خیلی خوب هم از آب درآمده است. و به هر حال داستان حرف خود را حتا با اشاره هم شده زده است. حتا آن ماجرای عاشقانهی بین آن دختر و پسر داستان هم خیلی خوب از کار در آمده است. یعنی اگر بخواهیم از سه اثر مهم دربارهی آن سالها و آن وقایع نام ببریم یکی «داستان یک شهر» است و یکی هم «هنگام لاکپشتها ». البته سومی مربوط به سینما میشود و آن هم فیلم «ناخدا خورشید» ساختهی «ناصر تقوایی» است. دلیل اینکه شما تصمیم گرفتید عنصر روایت را وارد داستان نوجوانان بکنید چه بود؟
شما نسبت به کتاب من لطف دارید. راستش توجه به محیط زیست که تم و دغدغه اصلی داستاننویسی من برای نوجوانان است در این کتاب هم مرا به سمت این موضوع کشاند. امیدوارم توفیقی که میفرمایید حاصل شده باشد. البته متوجه شباهتهایی بین اثر خودم و کار درجه یک احمد محمود بودم اما سعی داشتم داستان خودم را بگویم و به ویژگیهای جزیره و ماهیگیری و عادات و رسوم و مناسک بومی بیشتر تکیه کنم. راستش این کتاب جلد دومی هم دارد که از ترس پر رنگ شدن این شباهتها تا به حال در برابر وسوسه نگارش آن مقاومت کردهام.
پانزده. در «هنگام لاکپشتها» چرا به سراغ آن سالها و آن تاریخ و آن وقایع رفتید؟
ما خیلی حرف های نگفته داریم. خیلی زیاد. برای نوجوانان فضاهای خالی جهان داستان مانند سیاهچالههایی خود را مینمایانند.
شانزده. آیا حین نوشتن « هنگام لاکپشتها »، به شباهت آن با « داستان یک شهر » فکر کرده بودید؟
داستان خوب خوب است و از یاد آدم نمیرود. وقتی دارم داستانی مینویسم بیشتر از آن که از خواندههایم مایه بگذارم سعی می کنم خودم باشم. چون خودم اولین کسی هستم که میدانم داستان مال دیگری است و تکهای از جان او در داستانش حاضر و ناظر است.
من هم سعی میکنم از جان خودم تکهای دستم بگیرم و بر هرجای متن لازم است نشانی بگذارم. مرا میبینید؟ میبینید؟ حالا لطفاً دعا کنید موفق بشوم. من هم برای شما سلامتی و توفیق آرزو میکنم.
این متن در شماره مرداد و شهریور95 سینما و ادبیات در آمد.
غیاب
«امامزاده قاسم» روستایی کوچک در استان مرکزی است. الان که تقریباً خالی از سکنه و بیرونق است دویست سیصد نفری آنجا زندگی میکنند. زندگی که نه، بیشترشان مثل سایه میروند و میآیند. در غیاب غوغای رفت و آمد و کار و آبادی، کشاورزی و باغداری و آبیاری، خلوت و سکوت و سکون و خشکسالی و بیآبی حاکم است، در غیاب شادمانی، اندوه. زمینهایش موقوفهی امامزادهها «زید و قاسم»اند. همیشه تعدادی زائر دارد که از روستاهای اطراف میآیند، ظهر یا عصری را در حیاط آجرفرش امامزاده میگذرانند. در حجرههای آن سفرهای پهن میکنند و به زیارت امامزادهها میروند. فلز سرد نقرهفام مقبرهها را میبوسند و مسح میکشند و بیصدا و عقبعقب خارج میشوند؛ به احترام سنت دیرپای زیارت اهل قبور و.... متبرکه. خاطراتی که از آن روستا و امامزاده دارم مربوط به سالهای نوجوانی من یعنی 40 تا 45 شمسی است. بعدها ارتباطم با آنجا کم و کمتر شد تا اینکه به کلی از هم بریدیم. پنجاه سال و کمی بیشتر از این قطع ارتباط گذشت. گاهی که در اراک بودم و به مناسبتی، مثل فوت یکی از عموها یا خالهها سری به آنجا میزدم، ساعتی بیشتر نمیماندم. گاهی حتی شبانه میرفتم و شبانه هم برمیگشتم. سرسلامتی به خانوادهی متوفی میدادم و خیلی زود در شلوغی شهر و شهرها، در تهران یا اصفهان یا بندرعباس و قشم گم میشدم.
در غیاب آن روستای کوچک و خاطرات اندک باقیمانده، همچنان که در غیبت آبادان سالهای موازی با آن دوران، یاد گرفتم که شکل فیزیکی شهرها و محلههای کودکی گمکرده یا دزدیدهشده را در مرور خاطراتم بازسازی کنم. کاری که همهی جداافتادگان از سرزمین مادری و خانهی پدری میکنند.
چند ماه در جریان عارضهی بیماری ناشی از مسمومیت شدید غذایی فکرهای عجیب و غریبی به سرم زد.
چند هفته ای را در قشم و تهران به درمان گذراندم و به محضی که حالم کمی جا آمد دوباره سراغ آن فکرها رفتم. باید میرفتم و هرجا را مدتها ندیده بودم و هرکس که از او دور افتاده بودم پیدا کنم. این شد که سفری چهل روزه را شروع کردم و به چند شهری که زمانی دور دیده بودم سر زدم. عکس گرفتم. به سراغ پدرم رفتم که الان 94 سالگی را میگذراند و همان جا بود که به فکر سفر به امامزاده قاسم هم افتادم. در فیلمی مستند دیده بودم که ساختمان امامزاده به دورهی سلجوقی برمیگردد. گنبد آجری بلند و هرمی شکل با قاعده بیست یا بیست و چند ضلعیاش آن را به نشانهای از تابستانهای دوران کودکیام بدل میکرد. از همان جا هم پیدا بود. هم آن فیلم و هم تصویر دوری از روستا با گنبد آجریاش در دسترسم بود و گاهگاهی به آنها نگاهی میانداختم. اما آن چه دنبالش بودم خود روستا نبود. آدمهایی بودند که سالها ازشان غفلت کرده و گذاشته بودم دور از من پیر شوند و از دست و پا بیفتند و در گوشهی تاریک اتاقکی گلی، زیر لحاف یا پتویی جان به جانآفرین شان تسلیم کنند. فکر کردم ساعتها، یا روزها، یا سالها منتظر بودند یکی مثل من خبری ازشان بگیرد. فکرکردم چه بسا در اتاقکی بی پنجره و تاریک روزها را شب و شبها را روز کردند. فکر کردم در جوار امامزادههای محبوب و مقدسشان عمر گذراندند و در آن لحظههای احتضار و تنهایی دوست داشتند در نزدیکی محبوبشان به خاک سپرده شوند.
مادر بزرگ پدریام یکی از آنها بود. اسمش «طوطی» بود و ما بچهها بیبی طوطی صدایش میکردیم. در طول مدتی که پسرش، پدر من، در آبادان کار و زندگی میکرد و شغل و خانهای آبرومند داشت، یکبار و همراه عموی بزرگم به آبادان آمد. پیرزنی بد اخلاق که سخت میخندید و ساکت بود و قصه نمیگفت و چیزی به ما بچهها نمیداد. پول خرد یا نخودچیکشمش که معمول آن روزگار بود. زنی که هفتاد سالی داشت و هفتادسالگی در زندگی پرزحمت روستا یعنی ناله از ناتوانی و گریه از دردهای دست و پا و کمر. با صدای آهسته حرف میزد... و بیشتر غرغر میکرد.
حالاکه دارم سعی میکنم به یادش بیاورم و از غیاب بیرونش بکشم پیرزنی را میبینم که روسری ململ سفیدی زیر چانهی پر چین و چروکش سنجاق کرده بود و روی پتوی چهارتا شدهای که عروسش پهن کرده بود، پشت به دیوار و روبهروی دری که به حیاط سیمانی باز میشد مینشست. ما، من و برادرهایم در حیاط بازی میکردیم. دنبال هم میدویدم و گاهی هم به در و دیوارها می خوردیم. توپ شوت میکردیم و از سر شیطنت او را نشانه میگرفتیم. ناگهان جیغ میزد و مادرم را صدا میکرد و نفرینهای بد و سخت نثارمان میکرد.
«جوون مرگ بشی بچه! دست بردارین... !»
«چی شده بیبی طوطی خانم... نفرین نکن بده... »
«زیر سر خودته... با بچههات دست به یکی کردی زنیکه....»
مادرم دنبالمان میکرد و از خانه بیرون میفرستاد. آنقدر زیر آفتاب و روی اسفالت میدویدیم که گرسنه و خسته از پا میافتادیم.
عصر که پدرم از سرکار میآمد اول باید سراغ مادرش میرفت و با او حال و احوال میکرد. بعد برایش میوه پوست میگرفت و چای میریخت. بیبی همانجا که نشسته بود، ناهار میخورد و میخوابید و بیدار میشد.
«آخ... آخ مردم... این بچههات... سقف و دیوار خونه رو روی سرم پایین میریزند... مادرشون هم بدتر...»
پدرم دستش را میگرفت. رویش را میبوسید. آرامش میکرد.
از حال و احوالش میپرسید.
«پام درد میکنه... سرم میترکه... سینهام چنگ میزنه...»
مادرم از حرص میگفت: «ازش بپرس جاییت هست درد نکنه؟»
میخندیدیم و از نالهکردن و غرزدن و نفرینفرستادن بیبی طوطی تفریح میکردیم.
پدرم باز میپرسید و میخواست بداند قرص و داروهایش را سر وقت میخورد. بیبی صدایش را بالا میبرد و به هرچه دکتر و پرستار و بیمارستان بود نفرین میفرستاد.
حالا کجا بود؟ دنبال آن غرزدنها و تلخ گفتنها رفته بود پشت پنجاه سال پیش و گم شده بود.
از پدرم پرسیدم: «اگر ناراحت نمیشی بگو چرا هیچوقت چیزی از بیبی طوطی نمیگویی... تعریف نمیکنی معمولاً. نه شما نه عمو. چرا... اینقدر که مرتب از پدرتون تعریف میکنید و بهش خدابیامرزی میدهید؟»
با اندکی شرمندگی میگوید: «چی؟ نه... چرا؟ اون هم خوب بود. برای ما برادر خواهرها مادری کرد فقط...»
«فقط چی؟ بد اخلاق بود؟ یا خرافاتی؟»
سرتکیه داد به عصایش و به فکر فرو رفت. انگار میخواست یادش بیاید.
«خدا بیامرزدش... پشت سر مرده خوب نیست حرف زد.»
«تصمیم دارم برم سر خاکش... میخوام قبرش را پیدا کنم. شما بلدی؟»
نشانی میدهد که سنگ سفیدی دارد و در قبرستان ده است. در نزدیک ترین نقطه آنجا به امامزاده. خیلی سال پیش شریگی برای خودش و پدرم سنگ خوبی گذاشتیم؛ سنگ سفید ازنا. کار عمومحمود خدابیامرزت بود. بگردی پیدا میکنی.»
از اراک تا آنجا یک ساعت راه بود. آن جادهی شوسه که زمانی با مینیبوس ما را به اراک میبرد یا از اراک میآورد حالا اسفالت شده. رفت و آمد به روستا آسان شده. برق و آب لولهکشی سکونت را آسانتر کرده. فقط کشاورزی، گندمکاری و یونجهزار و شبدر و بقیهی زمینهای موقوفه و کشاورزهایی که گندم بکارند و درو کنند یا مواظب خوشههای انگور لابهلای تاکها مرده و غایبند. آن جمعیت هزار نفری نیستند. آن رودخانه پر آب که آسیاب سنگی را میگرداند. چراغهای لاکپشتی کوچهها و معابر را روشن میکند اما از خانوادههایی که با چراغتوری و دستهجمعی به شب نشینیهای تا دیروقت میرفتند و دور کرسیها قصههای حسین کردشبستری و شاهنامه میخوانند خبری نیست. شاید همهی وقت آزاد شب و روزشان به تماشای ماهواره و کانالهای ترکی میگذرد! اگر موبایل و تلگرام و... وقتی بگذارند.
هروقت فیلم «گاو» مهرجویی را میبینم یا عزاداران بیل را میخوانم، دیوار گلی بلندی خانهی عمویم را به یاد میآورم. پنجرهی کوچک خانهی آن یکی عمویم که روبه دشت بود. شبها که هوا تازه روبه تاریکی گذاشته بود در پشت تپه ماهورها قطار مسافری با واگنها و کوپه و پنجرههای روشن بیصدا میگذشت. نه دود لوکوموتیوهای دیزلی و نه تقتق ریلها... مار آهنی آن دورها گم و پیدا میشد.
«های... ؟ مش اسلام های...؟ چه خبَرَه؟»
از راننده میپرسم: «بلدی؟»
«بله... همیشه حاجی را میآرم. هروقت گوسفند قربونی دارند.»
حجت از فامیل های دورم است. تاکسی تلفنی دارد. ناهار را خانه عمویم میخوریم. او را هر چندوقت یکبار در مراسم مذهبی خانهی پدرم دیدهام. کوچکترین برادر پدرم است و هشتاد و چهارسال سن دارد؛ زنش هم. چهار عموی دیگرم مردهاند، به دیار سایهها رفتهاند و به خیل غایبهای این دنیا پیوستهاند. هرکدام در گوشهای و شهری به خاک سپرده شدهاند. از او سراغ قبر بیبی طوطی را میگیرم. نشانیهایی میدهد.
«میخوای بیام بَبَم؟»
«پیدا میکنم.»
این صدا و این لهجه...
از خانهی عمو که بیرون میزنیم به حجت میگویم سری به امامزاده میزنم. خانوادهایی با پرایدهایشان آمده اند و بساط استراحت پهن کردهاند. بچهها در حیاط امامزاده توپ بازی میکنند. گاهی به در و گاه به دیوار امامزاده هم میزنند. بقعهی گلاب پاشیده شده را زیارت میکنم. عکس میگیرم. کفترها آن بالا بازیگوشانه به هرچیز نوک میزنند. یاد داستانکوتاهی از محمود دولتآبادی میافتم که سالها پیش خواندم. به نظرم در «لایههای بیابانی» یا «مرد» بود. سرگذشت متولی امامزادهای... یادم هست همان موقع تصویری از اینجا، این حجرهها و دیوارهای آجری و کبوترخانههای آن بالا و از همه بیشتر گنبد هرمی بلندش جلوی چشمم جانگرفت. همینطور جوی آبی که از پشت امامزاده میگذشت. شنیده بودم مردهها در آنجا میشستند و بعد دور بقعه طواف میدادند. داشت یادم میآمد. فکر کردم بیبیطوطی را هم به اینجا آورده اند. روی نردبانی به جای تابوت...
با راننده به قبرستان پای قلعه رفتیم. همهجا را گشتیم اما نشانی از قبر ندیدیم. آفتاب تند بعد از ظهر تشنهمان کرده بود. هندوانهای که سر راه خریده بودیم قاچ کردیم.
«می دونی آقا حجت... پیرزن خوبی بود. مادر بزرگ خوبی بود. بدخلق بود اما...»
خندید و در حالی که برشی از هندوانه را گاز میزد گفت: «جسارت نباشه ها... مادر بزرگ بد وجود نداره... »
سر جنباندم. دربست قبول کردم.
«یه وقتی اومده بود آبادان منزل ما. بچه بودیم. همهاش از مریضی و درد و مردن میگفت. یکبار پدرم که از سرکار آمد، وقتی چای و میوهاش را جلویش گذاشت با خنده و سر و صدا گفت راه علاج بیبیطوطی، اسمش این بود، طوطی... گفت راه علاجش رو پیدا کرده. نمیدونم کسی یادش داده بود یا از خودش درآورده بود.»
«دروغ؟»
«پس چی؟ دروغ دروغ... حاجی رو اینطور نبین. پیش انگلیسی ها درس خونده! گفت دکتری پیدا کرده که هر دردی رو خوب میکنه. فقط یه عیب بزرگ داره... مادر بزرگم از بس ساده بود و خرافاتی افتاد تو دام پدرم. پرسید چهطور؟ پدرم گفت تا حالا هر کس رفته پیشاش خوب خوب شده. حتی بهتر از اولش... فقط عیبش این که... بیبیطوطی پرسید: «چه عیبی؟» پدرم گفت: «یه عیب بزرگ. اسمش اسحاقه.» بعد برای این که بیبی رو تشنهتر کنه ادامه داد: «اصلاً اشتباه کردم. فایده نداره...نمیشه.»»
حجت هم تشنهی شنیدن ماجرا شد.
«حالا مگه چه عیبی داشت دکتره؟»
«دکتر اسحاق؟ هیچی بابا... از خودش در آورده بود.»
«خب پس؟»
مادر بزرگم هم منتظر موند پدرم عیب اسحاق را بگه. اون هم بعد از آب و تاب زیاد گفت: «عیباش اینه که مسلمون نیست.» بیبیطوطی رو بگو... دهنش باز مونده بود. فکری کرد و گفت: «عیب نداره بَبَم عبدالله... مسلمون نباشه. آدم که هست. دکتر که هست. من رو ببر پیشاش. شاید خدایی کرد و خوبم کرد.» پدر و مادرم هر دو شاخ درآورده بودند و خندهشان هم گرفته بود. هر دوشون میدونستند بیبی چهقدر تعصب داره با این حال...»
«پس قبول کرد؟ خدا بیامرزدش.»
«قبول کرد. تازه... پدرم اون رو برد پیش یکی از دوستهاش در بیمارستان شرکت نفت. ساخت و پاخت کرده بود. بعد هم رفت دو سه تا بسته اسمارتیز خرید. دیدی که؟ شبیه قرص و کپسول روکش رنگی داره... شیرینی بچهها. از فرداش قرار شد اسمارتیزها را بخوره. پدرم میخندید و میگفت روزی سه تا بیشتر نباید بخوره...بیچاره چی میکشیده. شیرینیهای خوشمزه...اون وقت روزی سه دونه. هر روز که پدرم از سر کار میاومد و حالش رو میپرسید میدید از ناله و غرغر خبری نیست. فقط التماس میکرد پدرم از دکتر نا مسلمون بخواد اجازه بده بیشتر قرص بخوره بلکه زودتر خوب بشه. روزهای بعد که ما بچهها خبر شدیم شروع کردیم به دستبردزدن به اسمارتیزهای بیبیطوطی. یکی سرش رو گرم میکرد و یکی شیرینیها رو از زیر پتو برمیداشت...»
«بالاخره چی؟ فهمید؟»
«نمی دونم... خبر ندارم. هیچ وقت نفهمیدم. اصلاً یادم نمیآد. همه چی غیب شد. رفت پشت اون پنجاه سال.»
بلند شدیم. پوست هندوانه ها را جمع کردیم و به پایین دره نزدیک انداختیم. وقتی سمت ماشین میرفتیم ناگهان آن سنگ سفید مرمری را دیدم. دورش را سیمان گرفته بودند. در کنار مزار پدر بزرگم دفن شده بود. آنطرف دیگر چند قبر سادهتر هم بود. همه فامیلهای من بودند، دور و نزدیک.»
همینطور که سر قبر نشسته بودم و برای بیبیطوطیام فاتحه میخواندم پرسیدم: «هیچ میدونی به نوشتن روی سنگ چی میگند آقا حجت؟»
نگاهم کرد و منتظر ماند.
گفتم: «حجاری، و حجاریان یعنی منسوب به اونها که کارشان نوشتن روی سنگه... حالا هر سنگی. بعضیهاشون خط خوبی هم دارند. مثل همینکه روی سنگ قبر مادربزرگ من نوشته. میتونی بخونی؟»
با کمی لکنت شروع کرد به خواندن. خودم شروع کردم و بلند و آسان خواندم:
کل نفس ذائقهالموت
تاریخ وفات مرحومه
آرامگاه سیّده طوطیخانم
بنت مرحوم سیّد محمدعلی
میرنظامی_ 1346
آنموقع پانزده سال داشتم، وقتی بیبیطوطی برای همیشه غیب شد.
27/3/95 قشم
معیارهای عوامانه
آیا وجود و عرضهی کتابهای عامهپسند به اعتبار جنبههای وسوسهانگیز اقتصادی آن اقدم بر چاپ و انتشار کتابهای جدی و فرهنگی است؟
معلوم است که پاسخ به این پرسش فراتر از آری و نه ساده است. چاپ و انتشار کتاب (به جز آن چه مثلاً در کشوری مثل شوروی سابق رایج بود و در مواردی با تکیه بر جنبههای ایدئولوژیک در بعضی کشورهای دیگر از جمله ایران خودمان رواج دارد) در چهارچوب سود و زیان قابل بررسی است. به همین دلیل همواره جلب سلیقهی خواننده به عنوان هدف غایی و به اعتبار نقش تعیینکننده و موتور محرکه این فعالیت اهمیت درجه اولی دارد.
میپذیرم که اکثریت قریب به اتفاق خوانندگان پیگیر و جدی کتاب، مخاطبینی که چه بسا تا پایان عمر و تحت هر شرایط، عاشق سینهچاک کتاب و خریدار همیشگی آن باقی میمانند، با مطالعه کتابهای عامهپسند شروع کردهاند. شخصاً با خواندن آثار امیرعشیری، پرویز قاضیسعید، سبکتکین سالور، میکی اسپیلین و... به کتاب علاقمند شدم. لذا تفاوت در ظاهر پسند عامه (تاریخی، عاطفی، پلیسی و ماجرامحور و... ) تغییری در اصل فوق نمیدهد. به تدریج و با رشد فرهنگی فردی و اجتماعی سلیقهی خواننده نیز تغییر یافته و به احتمال زیاد ارتقاء مییابد. آموزش و پرورش و تحصیلات و فعالیتهای فرهنگی و اجتماعی و... جنبههای تسریع کنندهی این پروسه هستند. بنابراین بر اهمیت و وجوب کتابهای عامهپسند و نقش فینفسه مفید آنها شک و تردید روا نیست. آنچه در مراحل پیشرفتهتر مطرح شده اهمیت بیشتری مییابد ضرورت جدی گرفتن خواننده و همراه شدن با رشد فرهنگی و اجتماعی اوست. امری که بهطور جدی از سوی بعضی نظریهپردازان عرصهی کسب و کار سودآور تولید آثار فرهنگی نادیده گرفته شده و آسیبهای جدی به کل پروسهی چاپ و نشر کتابهای فرهنگی و هنری وارد کردهاند.
این آقایان به اصطلاح دلسوز که خود را نگران تیراژ پایین کتاب جا میزنند به جای تلاش واقعی در جهت ایجاد و استقرار معاییر متناسب با سطوح و اهداف، نویسنده و خواننده را توأمان به ورطهی دنبالهروی از عقبماندهترین لایههای جامعه تشویق میکنند و تیراژ و فروش را تنها معیار و معیار ارزشهای معتبر در این حوزه معرفی میکنند. این عارضه طی سالهای اخیر دامان کتاب و کتابخوانی را گرفته و هرکس را به میزان کم و زیاد آلودهی لجن زار خود کردهاست و آشکار است لشکر گوش به فرمانی اعم از منتقد، روزنامه، جایزه ادبی و بنگاه های تبلیغاتی مناسبی هم در اختیار گرفته یا تربیت کرده است. شدت آسیبهای وارده ناشی از این استنباط و تبلیغات بدخواهانه و منفعتطلبانه تا آنجاست که دیگر امید چندانی به نجات نمیرود. ظرفی است که بر زمین افتاده و شکسته و روغنی است که ریخته شده. نگاه کنید ببینید چگونه گروه کثیری از پیشتازان بالقوهی فرهنگ و هنر و ادبیات کشورمان دنبال عقب ماندهترین صفوف تودهها لنگان لنگان گام برمیدارند تا شاید روزی روزگاری از سر شانس به عافیتی برسند.
* در پاسخ به پرسش علیرضا غلامی عزیز برای مجله چهلچراغ
در آن کتابفروشی کوچک
شاید باید دبستان سعدی را تمام میکردم و به دبیرستان میرسیدم. شاید باید در آن دومین تابستانی که راه دبیرستان «فرخی» به رویم باز شده بود و یکسال بعد به هنرستان صنعتی شرکت نفت وارد میشدم اتفاق میافتاد. به عنوان پاداش درس خواندنم اجازه یافتم به تهران بروم و یکماه از سه ماه تعطیلات را خانهی عمویم در سهراه آذری، نزدیک خط تهران تبریز بمانم. شاید باید...باید روزی هم همراه پسر عمویم در تهران پیاده به میدان قزوین میرفتم و بعد از گشتوگذاری در اطراف محلهی جمشید و ارضای کنجکاویهای نوجوان شهرستانی به خیابان امیریه میرسیدم. «کتاب فروشی خورشید» مغازهای دو دهنه بود و پشت شیشهاش همهجور کتابی دیده میشد. باید به توصیهی کتابفروش پیر، «نادرویش» عباسپهلوان و دو جلد آیینهی محمدحجازی و «افسانهی باران» نادرابراهیمی را میخریدم و...آنطور شروع میشد، باید ادامه مییافت و همراهیام میکرد که بتوانم حالا، اینساعت و اینجا، لب دریایشمال و در زمینهی صدای امواج خیلی نزدیک دربارهاش بنویسم. بنویسم که تا آنموقع این دو را یکی میدانستم. به آبادان که برگشتم دنبال کتابفروشی گشتم و یکی را هم پیدا کردم. کتابفروشی کوچک «ابنسینا» در نزدیکی سینما شیرین. کرکره را بالا که می زد جعبه ویترینش را هل میداد بیرون. کتابهای تازه و نشریات جدید را به نبش دیوارهای دو طرف مغازه میآویخت و خودش با قد متوسط و صورت معمولاً جدی حدود چهل و چند سالهی خود پشت ویترین میایستاد و جواب مشتریها را میداد. «هست! داریم...چاپش تمام شده...کار امیرکبیر است. فقط با جلد شمیز...فقط قطع جیبیاش. جیبی پالتوییاش هم هست...ما نداریم. سفارش میدهم. درآمده اینجا نرسیده. چندتا؟ از کدام ناشر؟ نشنیدهام. چی بگم؟ شما که خبر داری! ترجمهی کی؟ رمان؟ شعر؟ بیاورم؟
آنوقت میرفت تا ته کتابفروشی باریک که سه متری عمق داشت و آن ته میپیچید سمت چپ و جایی برای نشستن و میز و صندلی و چراغ خوراکپزی کوچک و سماور کوچک و استکان و نعلبکیها و قندان داشت. باید روزهای زیادی میرفتم و همهی پول هفتگیام را میدادم کتاب و مجله و جُنگ و شعر و داستان و ترجمه میخریدم تا به تدریج اعتماد آقارضا حقایق را جلب میکردم. با پسرش که دو سه سالی از من بزرگتر بود آشنا شدم. دورهای هم رسید که در پالایشگاه کارآموزی میکردم. گاهی چیزهای کوچکی پیدا میکردم. بیرون الکترودهای سرب را راحت میخریدند. با قد و قوارهی کوتاه خندهدار در لباسکار یکسره و کفش و کلاه ایمنی و ترسی که از گیرافتادن داشتم از «گیت هیچده» بیرون میزدم در حالی که دو سه الکترود سرب را به دستها یا پاهایم پیچیده بودم، کاری که خبر داشتم بیشتر کارگران ساده و بخصوص روزمزدها میکردند. اگر میتوانستند تکههای لوله یا پروفیل های توپراستیل یا چند متری کابل یا ابزار دستی مثل آچار و اسپانر یا سر پتک و چکش و...و دیده بودم گاهی گیر میافتادند و شروع میکردند به التماس و...
به خانهمان در محلهی فرحآباد میرسیدم. دست و رویی میشستم و دوچرخه هرکولس پدرم را بر میداشتم و رکاب میزدم و الکترودها را به بازار «صفا» در پشت بازار« کفیشه» میرساندم. صفا بازار دستفروشیهای آبادان بود. هر کیلو شانزده ریال. چهار پنج تومنی پول به چنگم میافتاد. برمیگشتم و کفشهای پدرم را میپوشیدم و با اتوبوس دو ریالی یا تریلی یک ریالی به شهر میرفتم. در آن ساعت شش و هفت غروب، تابستان و زمستان، کتابفروشی حقایق باز بود. مدتی بعد آنقدر آشنا شده بودم که مشتریهایی را هم بشناسم. «عظیمخلیلی» شاعر، «نسیمخاکسار» داستاننویس، «محمدآذری» شاعر و معلم بوشهری، «نجفدریابندری» مترجم، «امیر نادری» عکاس، «شاپورقریب» فیلمساز، «اسماعیلفضل پور» که معلم ادبیات خودم هم بود، «رحمان کریمی» شاعر، «کافیهجلیلیان» شاعر، «حسینآبادی» معلم، «محمدایوبی» داستاننویس، «عدنانغریفی» و «صفدرتقی زاده» و «محمود مشرفآزاد تهرانی» و زمستانها و دم عیدها، همه و همه که نمیشناختم و از آقارضا یا پسرش میپرسیدم و او با روی خوشتر از پدرش معرفیشان میکرد. آدمهایی از تهران و اصفهان و اهواز و تبریز میآمدند و او که از مشهد آمده بود. با موی بلند و صدای گرفتهی آزام و گاه نامفهوم که به اصرار آقارضا تکهای از «پاییز در زندان»ش را خواند و «از این اوستا»یش را برایم به مهر امضاء کرد. فقط کرگدن را ندیدم. از دستم رفت. آمده بود باشگاه انکس شعربخواند. با سفید موجدار و سر بزرگ و لب بزرگ و برفی که بر موی و ابرویش نشسته بود.
«دیروز از دستت رفت امضاء بگیری، شاملو یکسر آمده بود اینجا. میهمان یکی در بریم بود. فکر کنم رفته بود پیش طاهباز...»
...
در آن کتابفروشی
که اول بار
تو را دیدم
و شیار مهربانی را
بر پیشانیت پذیرفتم
و همان خط سرنوشت من شد
تا امروز
که دست در بازوی هم
از کوچههای بینام شهری بزرگ میگذریم.
در آن کتابفروشی کوچک آنقدر آشنایی و اعتماد یافتم که پایم به پشت ویترین هم رسید، به ردیف بی پایان عطف کتابها و آنجا بود که فهمیدم ابراهیمگلستان ترجمه هم میکند. که همینگوی استاد داستان کوتاه لقب گرفته و یانیسریستوس شاعری از یونان است. نیل و مروارید و خوارزمی و جیبی و امیرکبیر و روزن و رَز و گوتنبرگ و سپهر و پیام و...هرکدام سبک و شیوه و انتخابهای مخصوصی در چاپ و انتشار کتاب دارند. آرش و دفترهای زمانه و جنگ اصفهان و سهند و صدف را شناختم و از هرکدام یکی به خانه آوردم. همان وقتها، از آقارضا حقایق کمی ترشرو و پسر نازنین خوش رویش کتاب قرض میگرفتم و زود میخواندم و برمیگرداندم.
بعدها به اجبار بزرگشدن و کنکور و دانشگاه به تهران آمدم. گاهی که سری به آبادان میزدم رضا حقایق همچنان بود. کتابهایم را از کتابفروشیهای خیابان شاهرضا( جلوی دانشگاه) میخریدم و کمتر سراغش میرفتم. کتابفروشی دیگری هم در پاساژ پشت سینما خورشید باز شده بود که اسم خودش را نیما گذاشته بود. چند سالی پاتوقم کتابفروشی نمونه و کنار دست بیژناسدی پور کاریکاتوریست در ابتدای خیابان دانشگاه بود. چند سال پیش شنیدم که آقای حقایق که بعد از جنگ از آبادان بیرون زده و در نمیدانم کجا، شاید اطراف اصفهان، فوت کرده است.
و چند هفته پیش وقتی برای شرکت درمراسم اختتامیه جشنوارهی دوسالانهی داستان کوتاه نارنج به جهرم رفتم و ناهار و شامی میهمان دوست تازهام «سناء الدین فرهنگ» در خانهاش بودم، در قفسهی کتابهای قدیمی پدر مرحومش کتابی دیدم به قلم رضاحقایق. پرسیدم این همان حقایقی نیست که در آبادان کتابفروشی کوچکی داشت و چندسال پیش فوت کرد؟ او گفت که این را نمیداند اما میداند که حقایقهای آبادان همه جهرمی بودند و این مرحوم هم سالها تحقیق و پژوهش میکرد.
مثل بیشتر خاطرات و یادهایم که در آبادان ماندند و سوختند، سرنوشت آن کتابفروشی کوچک و صاحب دیرجوش اما مهربانش در میان ستونهای دود و ویرانی و مهاجرت گم و گمتر شد. آنقدر که حالا دستم بهشان نمیرسد.
اژدهایی دیده نشد!
«مانی حقیقی» در حداقل سه فیلمی که از او دیدهام، نشان داده دوست دارد داستان فیلمش را در فضاهای بیشتر بیرونی تعریف کند. در«کنعان» و«پذیرایی سادهاست» و به ویژه همین «اژدها وارد میشود» بخش مهمی از جذابیتهای بصری فیلم بر استفاده به موقع از این فضاها یا چنانکه بین دوستان فیلمساز رایج است «لوکیشنهای خارجی» استوار است. از آنجاکه در فیلم اخیر، جلوههای بارزی از نقاط اختلاف من با جناب حقیقی در همین نگاه میدانم (و معتقدم در این فیلم بر عکس دو فیلم دیگر، سطحی و گردشگرانه و ژورنالیستی اتفاق افتاده) ناچارم توضیح بیشتری بدهم. در فیلم کنعان از ابتدا تا پایان فیلم موقعیت اجتماعی و شرایط روحی و عاطفی کارآکترها و روزمرگیها زندگی آنها با تأکیدهای مؤثر و اغلب بهجا بر مختصهی ارتفاع از سطح زمین تعریف میشود و در پذیرایی سادهاست نیز جادهی سرد و خلوت عنصر ارتباطی و تشابهات شخصیتی کارآکترها تصویر میشود (دقت کنیم که عوامل برهمزننده که از آن طرف جاده آمدهاند و از بیرون به این مرز نفوذ میکنند). اما در این فیلم به نحو غیرقابلاغماضی اهمیت درجه اولی لوکیشهای بیرونی نادیده گرفته شده و احتمالاً عدم بهکارگیری درست برجستگیهای طبیعی و جذابیتهای ذاتی آنرا در پسوپشت پردهای به اصطلاح پستمدرنی توجیه میکند. متأسفانه این ساده انگاری، به ضعف اساسی فیلم تبدیل شده است. در داستان و متن مکتوب این امر میتواند اجرای نوعی سختخوانی بیدلیل و در همریختگی تازهکارانه و تا حدودی رندانه از جغرافیا ارزیابی شود، دقیقاً خلاف شعار اغلب درستی که در جایی از فیلم هم خطاب به بیننده اعلام میشود: سادگی اوج زیبایی است.
عدم دسترسی تماشاگر به اطلاعات دقیق از مکان و زمان داستان، میتواند بهشت و جهنم هرهنرمند، حتی فیلمساز، باشد. این نکتهی کلیدی را در پیشانی مطلبی مفصل، در مورد خروس ابراهیم گلستان به نقل از «بورخس» آوردهام. «از چیزی بگو و بنویس (و در اینجا) فیلم بساز که خوب میشناسی. (نقل به مضمون). البته شناخت آقای حقیقی از مکان داستانش با همهی ظاهر آراسته و به اصطلاح هنریاش چیزی فراتر از شناخت و برداشتی ژورنالیستی نیست و بهشت و جهنمی که اشاره کردم همینجاست. چنان که نوشتن در بارهی فیلم جناب حقیقی نیز برای من به اصطلاح نویسنده چنین است.
به هرصورت، ایراد کلی و پایانی که به کتاب خروس آقای گلستان داشتم این بود: چرا داستانتان را در فضای جغرافیای جنوب تعریف میکنید؟ واقعاً بهجز چند نخ نازک و گرهدار ارتباطی چه چیز شمای فیلمساز را به این مکان پیوند میدهد؟ کدام تبعیدی؟ خارک را میگفتید یک حرفی. لنگه را انتخاب میکردید بهتر... ناخدا خورشید یادتان هست؟ هیچکس تصویر بدی از آن دو سه تا تبعیدی واقعی در قشم ندارد (آن ها تبعیدیهای سیاسی بودند که شما به عمد یا سهواً موضوع را مخدوش کردهاید). کدام قبرستان بیهیچ سنگقبری را میگویید؟ قبرستان اهل تسنن؟ چرا اسامی آدمها و جاها شیعهاند؟ کدام جزیرهی قشم است که اینطوری، انگار دریایی ندارد؟ دریایی که واقعیت مسلم و هر روزه و هر لحظهی جزیرهنشینها و جزیرهنشینی است؟ کدام حلیمه و روستای علیا و سفلا؟ پستمدرنیسم خود را بر اساس همین جَلدی بگو و بگذر و اصلاً جدی نگیر و تأکید نکن و اصرار نداشته باش کسی سر دربیاورد بنیاد نهادهاید؟ اگر این است صدق و صداقتی در روایت داستانتان نیست. فقط نمایش؟ فقط سرگرمی؟ یا به قولی فقط سینما؟ نه! بهتان نمیآید و خیلیخیلی بهتر از اینها میدانمتان ( از تان انتظار داشتم). و بعد... از «جن» میگویید. این «باد» است و با جن جاهای دیگر ایران فرقهای اساسی دارد. گمان نکنم براستی بخواهید یا بتوانید همچنان بینندهی خود را مرعوب کنید و کم و بیش با چشمان از حدقه درآمده از سالن تاریک بیرون بفرستید و خیلی خوشبینانه به میزان حداکثر خوانندههای خیلی از داستانهای نصف و نیمهای که نویسندگان به اصطلاح جنوبی ما، از محمد بهارلو در بانوی لیل و منیرو روانی پور در اهلغرق و شهریار مندنیپور در هنگام و ابراهیم گلستان در خروس به امان خدا رهایش کنید.
حتماً کتاب معروف غلامحسین ساعدی، «اهل هوا» را خواندهاید. خوانده اید؟ ورق زده اید؟ وقت این کارها را ندارید؟ ساعدی این کتاب را بر اساس تحقیقات روانکاوانه خود در موضوع جنزدگی در جنوب فراهم آورد. بعد از آن هم «ترس و لرز» را نوشت که مشتمل بر شش داستان بود. داستانهای خیلی خوبی که البته خیلیها را هم به اشتباهاتی انداخت. تا آنجاکه بلافاصله وقتی اسم جنوب و جزیره و بندرهای کوچک ناشناس این حوالی به میان میآید و اسم جن میشنوند خیال میکنند اولین کسی هستند که به منبعی از داستان و تخیل و عجایب دست یافتهاند و کافیست از جایی شروع کنند و تعریف کنند، بنویسند و فیلم بسازند. متأسفانه کمالتفاطی جدی هم در این تصمیم وجود دارد که البته شاید هیچوقت بر ملا نشود و به اصطلاح صدای معترضی به گوش مخاطبی نرسد. در قشم که کتاب نمیخوانند، فیلم نمیبینند و تئاتر تماشا نمیکنند. در بیرون هم که هرکس گرفتار مشکلات خود است. پس این کار هم میشود؛ کاری مثل بقیه کارها. مدتی در ویترین کتابفروش و موزه صنایع دستی و اکران سینما میماند و زود از نظرها محو میشود. مهم این که... واقعاَ چیزی مهم هست؟
و حالا جناب مانی حقیقی خیلی عزیز!
والا بهخدا همهی ماها که در قشم زندگی میکنیم دیوانه و جنی نیستیم. اگر هم شما یکی اولین نفری باشید که اینرا کشف کردهاید! جنی فرض کردن همهی ما مثل خسیس بودن همهی اصفهانی یا تنبل بودن همهی شیرازیها پایه و اساس درست و حسابی ندارد. زمانی دستمان به روانشناس و روانکاو نمیرسید و بیمارستان و تیمارستانی دور و برمان نبود و دکتر و دارو هم گیرمان نمیآمد مجبور بودیم به همان طریقی عمل کنیم که اجدادمان عمل میکردند. آن بیچارهها یا از قبایل آفریقا یا از سواحل هند و کجا مثل برده و کنیز برای کار به قشم و جنوب میآمدند (آورده شدند!). آنجاها که بودند برای درمان افسردگی و هزار درد پیدا و پنهان دیگرشان دست به دامن جادوگران و مراسم و مناسک رقص و آواز (امروزه به موسیقیدرمانی معروف است!) میشدند و در این مناطق نیز به تکرار راه و روشهای قدیمی خود متوسل میشدند. با همان زبان و گویشهای بومی و ریتمهای خاص که حالا به نظر من و آقای حقیقی و خیلیهای دیگر عجیب و غریب و نامفهوم و ماورایی و لامکانی میآید. گاهی هم برای فروش بهتر کالای خود ( داستان باشد یا فیلم یا...) دارید زور میزنید به سهم خود چشم مخاطب را از حدقه بیشتر بیرون بیاورید و در سالن تاریک با صدا و موسیقی و لباس و اشیا و اوراد و اسامی و دیگر و دیگر برایش داستانی تعریف کنید که به واقع ما که از آن هیج نمیدانیم (این پست مدرنیسم هم عجب شهر بی در و پیکری است، شما که خوب سر در می آورید راجع به چی حرف میزنم!). به هرحال صادقانه میگویم ما از این فرصت برخورداریم هرگاه کُمیتمان لنگ زد چیزی از شکاف دیوار یا دل خاک یا آنطرف کوه و باد و دریا به وسط کادر بکشیم و خودمان را از مهلکه بیرون ببریم. حالا کمی دیگر هم به فیلم برمیگردم!
در ابتدا و ادامه داستان ماشین سواری شورولت ایمپالای قرمز به عنوان نمادی از ساواک و ساواکیها مورد استفاده قرار میگیرد. اولاً تا به یاد دارم آن ماشین با چنین نقش و کارکردی، معمولاً، «آریا شاهین» بود و این مدل ماشینها محبوب قاچاقچیها بود. در ثانی به دلیل شرایط خاص جزیره و سختی انتقال ماشین با لنج (بدون امکانات لازم بندری مثل جرثقیل و...) تنها و در حد چند دستگاه خودرو لندرور در جزیره وجود داشته و این نمادسازی کمک چندانی به داستان نمیکند. لباس آقای الماسی (کت و شلوار و کراوات بدون اتو ) و لباس شخصیت اول فیلم ( کلاه و کت و شلوار و پیرهن سفید اتوزده و از همه مهمتر عینک) در سالهای دههی چهل در شرایط آب و هوایی که برای کاسهای آب (از یخ نمیگویم که شوخی تلخی است) له له میزنند و آن موتور سه چرخ (که عیناً از همین هفت هشت ده ساله از جلوی در مجتمعهای تجاری به آن زمان رفته و آن کشتی (فضایی؟!) وسط درهی ستارهها(!) و رفتن و برگشتن به بندرعباس برای آوردن کارگر(!؟) و...
این اسم درهی ستارهها ساخته و پرداخته ده سال پیش یکی دو نفر از مدیران هفت خط سازمان منطقهی آزاد قشم است که میخواستند به زور و کلک دیدنیهایی هفتگانه ( عدد جادویی لابد!!) برای قشم تعریف کنند و فکرکردند اگر اسم اصلیاش را بگذارند برای هموطنان عزیز گردشگر و تهرانیهای عزیز قابل فهم نباشد. چنان که برای آن جزایر، اسم ناز آفریدند. کسی نبود بپرسد ستارهها یا ناز در کجای دل فرهنگ جزیره وجود داشتند و کسی نبوده بپرسد فیلمساز عزیز ما چه اندازه و تا کجا حواسش به این جزییات دور و اطرافش هست.
می بینید؟ جناب حقیقی عزیز مرا هم جنی کرده! از بس چیزهای تقریباً بیربط در فیلمش آورده. از بس به نمادهای خرد و ریز پرداخته و با هرکدام حواس خواننده را به طرفی پرت کرده. آیا حقیقتاً خواسته همین را بگوید؟ که من( حقیقی) فیلمساز هم تحت تأثیر ماجرا از خود بیخود شدهام یا آن چنان که مدعی است در جایی پردههای ابهام از جلوی چشمش کنار رفته و همه چیز مثل روز روشن برایش شده؟ با نواری که پیدا میشود و... آیا حقیقت در روی ب نوار و آنطرف تصویری است که در ابتدا و تا حال میبینم یا میشنویم؟
در شعر معروف اخوان ثالث، حقیقت در اصل خود نگاه کردن مجدد و مجدد و گرداندن سنگ از آنرو به اینرو است و همهی زیبایی بهجای آن شعر در این گرداندن مداوم و دوباره نگاه کردن است که تجسم مییابد. پس بد نیست اگر در پایان این یادداشت به شعر کوتاه شاعر به نام دیگری برگردیم که در پاسخ به اخوان میگوید:
سنگی است دو رو هر دو میدانیمش
جز هیچ به هیچ رو نمیخوانمیش
شاید که خطا زدیدهی ماست بیا
یک بار دگر نیز بگردانیمش.
دوستانه و همدلانه میگویم جناب مانی حقیقی عزیز و فیلمساز هم مثل پدربزرگ داستاننویسش متأسفانه در همان چاهی افتاده که بورخس هشدار داد و ظاهراً کاری نمیتوانیم بکنیم جز این که منتظر بمانیم جناب حقیقی سنگ و صخره و نوار...ببخشید کلاً داستان خود را یک بار دیگر تعریف کنند.
تازگیها یک دستگاه کوچک ضبط صوت خبرنگاری خریدهام به قیمت ناچیز سیصدهزار تومن! از مشخصات قابل توجه این دستگاه که شبیه یک گوشی تلفن همراه خیلی کوچک تاشو است قدرت ضبط صدا از فاصلهی دور، حدود بیست متری و شاید هم بیشتر از آن است. معمولاً دانشجویانی که حوصله یا توان یادداشتبرداری سریع از گفتههای استادشان را ندارند از اینجور دستگاهها استفاده میکنند. حافظهی دستگاه من 4 گیگا بایت و به عبارتی ضبط ممتد صدا به مدت حدود بیست ساعت است. آن هم به طریق استریو و به صورت فایلهای قابل پخش و دخیره و ارسال با کامپیوتر. من اغلب آن را در جیب بغل کت یا جیب پیرهنم میگذارم. دیگر کمتر نیاز به قلم و کاغذ دارم. لازم نیست تندنویسی کنم یا به اختصار جملات و گفتههایی را در دفتری بنویسم که اغلب هم با جاافتادگیهایی همراه است. هرچه را میخواهم نگه میدارم یا در برنامه ورد مینویسم و باقی را حذف میکنم.
گوشی موبایل هم دارم؛ از نوع قدیمیاش که هم عکسهای ساده میگیرد و اگر بخواهم گفتگوهای تلفنی را ضبط میکند (البته با ظرفیت محدود) و هم حجمی از پیامهای کوتاه را در خود جا میدهد. یک دستگاه پخش صدا و ام پیتیپلیر هم دارم برای وقتهایی که بخواهم موسیقی گوش بدهم. این دستگاه کوچک هم که به اندازهی یک رژلب زنانه است و جای زیادی را اشغال نمیکند در کنار قابلیت پخش موسیقی و صوت و سخنرانی به اندازهی حدود پانزده ساعت توانایی ضبط همینها را هم دارد. ( به قولی آفتابه لگن هفت دست...)
اما دوربین عکاسی وسیلهی کمکی خیلی خوبی است. با گوشی هوشمند میشود عکس هم گرفت و حتی میشود به سرعت آن را برای دیگرانی فرستاد. حالا تماشای منظرهی آدمهای دوربین بهدست بلافاصله درکنار هر حادثه و اتفاق ساده یا غیرسادهای، یک گربهی ولگرد یا سقوط هواپیمایی از آسمان، بارش برف و باران بیموقع در روستایی در تایلند یا سیل جمعیتی که از مهلکهی انفجار خودرویی جلوی ساختمان صد طبقه ای در نیویورک میگریزند کسی را متعجب نمیکند. اما دوربین گرانتر و پیشرفتهتری هم دارم که میتواند عکسهایی در حجم تا بیست و پنج مگا بایت بگیرد، آنهم از فاصلهی پنجاه متری. به عبارتی میشود دوربین به دست پشت ستون یا تنهی درخت یا تیر چراغ برق و گوشهی پنجرهای کمین کرد و دوربین را روی سه پایه قرارداد و از موهای توی گوش رانندهی تاکسی که آنطرف خیابان و به فاصله سی چهل متر از تیر یا درخت توقف کرده عکس انداخت.
همه اینها که گفتم، به علاوهی حافظه دیجیتال که بیش از ده هزار جلد کتاب را در خود حفظ کرده و حافظه مستقل با یک میلیون گیگابایت برای نگهداری فیلمهای محبوب و دورههای مختلف نشریات قدیمی و مرجع در یک کیف دستی کوچک جا داده و با بندی به گردن آویخته میشوند. اما آیا این کیف جادویی از من یا ما نویسندهی بهتری میسازد؟ آیا میتوانم، یا میتوانیم، چنانکه گردشگران ژاپنی به آن معروف شدهاند، از همهی گوشه و کنار و زیر و بالا و جزئیات دیگر یک سفر یا گردش در طبیعت یا حضور در یک جشن عروسی و گردهمآیی و...یادداشتهای دیجیتالی برداشت و به خودمان امیدوار باشیم گزارش به درد بخوری برای نوشتن (در اینجا منظورم نوشتن داستان و رمان است) آماده کنیم؟ شاید.
کریمکشاورز در کتاب خواندنی و جذاب خود «چهارده ماه در خارک» به توصیف روزها و شبهایی پرداخته که همراه با گروهی از تبعیدشدگان در جزیرهی خارک در سالهای حدود 1336 گذرانده. کتاب پر است از شرح بیتکلف جزئیات زندگی روزمرهی گروهی از مردان اهل فرهنگ و اندیشه و اساتید حرفه و فن و دانشگاه، با گرایشهای فرهنگی و اجتماعی و خصوصیات اخلاقی گاه مخالف و متضاد در محیط جغرافیایی محدود و مشترکی که وجه بارز آن سختی و طاقتفرسایی لحظههای مکرر و مستمر آن است.
جزئیات تلخ و شیرین این گذران اجباری چهارده ماهه به کمک قلم و دفترچهی یادداشت جلدچرمی سیاه ( و با استفاده از تجهیزات پیشرفتهی الکترونیکی که رسم این زمان است و ذکرش رفت و متاسفانه از جملهی معتادان به آنها هستم!) که کشاورز به زحمت فراهم میکند ثبت میشود. در پایان دورهی تبعید، افراد مجدداً به زندانی در تهران منتقل میشوند و مدتی را هم در آنجا میگذرانند. در دو مقطع حرکت از خارک به طرف تهران و زمانی که قرار است از زندان زرهی تهران مرخص شود دغدغهی نجات دفترچه از دست نگهبانان و ماموران تفتیش به شدت فکر و ذهن نویسنده را مشغول میسازد و سر آخر با تمهیدی (جاسازی دفترچه در لایهی پلاستیکی ته ساکدستی لباسچرکها و بیرون فرستادن آن یکی دو هفته قبل از روز موعود ترخیص) یادداشتها را که کتابچهای قطور شده نجات میدهد. کتابچهای که اساس نوشتن کتاب جذاب «چهارده ماه در خاک» قرار میگیرد. کتابی که خود الهام بخش نوشتن رمانی به نام«هنگام لاکپشتها» توسط صاحب این قلم میشود؛ رمانی برای گروه سنی نوجوان که به تازگی چاپ و منتشر شده است.
نویسنده و فعال اجتماعی دیگری، زنی جوان که اکنون به اجبار در خارج از کشور زندگی میکند، در دورهای به مراتب سختتر و تلختر و البته نزدیکتر به ما، یادداشتهای خود را به صورت نقاشیهایی کوچک ( هم در ابعاد بسیار کوچک و هم به زبان تصویر!) در اندازهی حداکثر چند سانتیمتری از چهره و طرح اندام رنجدیده و محبوس دوستانش، زنان و دخترانی با روسریهای گرهزده در زیر گلو روی تکههای دستمالکاغذی یا نوار بهداشتی به انحاء مختلف (ازجمله قراردادن بعضی در آستر لباسها یا دوخت برگردان سرآستینها و پاچهی شلوار یا یقهی بلوزها، آنها که قاطی با دیگر لباسچرکهایی که به ملاقاتکنندگان میسپردند، یا جابهجاکردن هنگام دست دادن با نزدیکان خود در ملاقاتهای گاه گاه حضوری و...) بیرون میفرستد و به این ترتیب مجموعهای فراهم میآورد که بعدها، با آزادی خودش، و گریز به خارج از کشور تکمیل و چاپ و منتشر میشوند. از این نقاشیها و یادداشتهای مصور کفدستی در جایی از متن رمانی منتشر نشده به تفصیل یاد شده و بعدتر به شکلی بلاواسطه از زبان نویسنده و نقاش آنها ( طی دیدار در یکی از کتابخانههای کوچک کشور دانمارک واقع در شهر شوده) داستانهای غمبار بیشتری نیز شنیده شده است در بخش قرنطینهی ندامتگاه بزرگ دستگرد در اصفهان، به جای پول نقد واحد بده بستانها در موارد خاصی قوطی کنسرو ماهیتُن بود. روزی که به اجبار و برای مدتی کوتاه راهی آنجا شدم تصمیم گرفتم از همه چیز یادداشتبرداری کنم. از دیالوگ بین آدمها و رفتار هرکدام که تازهوارد یا سابقهدار بودند و از در و دیوار و نور روز و شب و بزرگی و کوچکی و بلندی و کلفتی دیوارها، نوبت حمام و ملاقات و...هرچه در نوبتهای قبلی حبسها پشت چشمبند مخفی مانده بود. خیلی آسان از فروشگاه کوچک آنجا یک دفتر چهل برگ جلدکاغذی و یک خودکار ( قرمز) خریدم. خوشبختانه نیاز به کنسرو تنماهی نبود. میشد بی مشکل لولهاش کنم و در جیب گشاد شلوار کردیام پنهان کنم. شبها در نور کم زیر تخت پایینی جملاتی مینوشتم. عباراتی مختصر که بعدها الهامبخش گفت و گوها در صفحات و فصلهای رمانی شوند؛ رمانی که تاکنون دو بار غیر قابل چاپ اعلام شده. طولی نکشید که بیرون آمدم و دفتر را نیز با خود بیرون آوردم. به فاصلهی کوتاهی خودم را به جایی دنج رساندم. دنجتر از خانهای در روستایی در جزیرهی قشم که خوابگاه و دفترکارم بود سراغ نداشتم. با عبارات و جملات فشرده و از لابلای پراکندهنویسیهای اجباری و محتاطانهی دفترچه پرواز کردم به عقب. به روزهایی که اگرچه چندان سخت نگذشته بود اما لازم بود جزءجزءاش را به یاد بیاورم و با تصویرهایی که از گذشته در ذهنم رسوب داشت بیامیزم. بیست روز بعد، موهای سر تراشیدهام دوباره کمی بلند شده بود و لازم نبود به هرکس توضیح بدهم یک ماه و نیم گذشته کجا بودم و چهطور گذشته است.
دفتر، همان دفتر چهل برگ جلدکاغذی را در جای امنی گذاشتم. نگاه کردن به آن یادآور شبهای درازکشیدن و خود را به نور مختصری که از درزی تو میآمد رساندن بود و تظاهر کردن به خواب، هرگاه مسؤل بخش قدم زنان از جلوی اتاق می گذشتند. بعدها به بند منقل شدم و دوازده روزی که آنجا بودم محدودیت کمتر بود. شرح این بخش از دورهی مذکور را در یادداشت نسبتاً مفصلی که در دوماهنامهی «هنگام» در آمده با عنوان «پیرمرد با من بود» نقل کردهام. نگارش رمانی در بیشتر از چهارصد صفحه حاصل آن چلهنشینی! در روستای کووهای قشم و مبتنی بر یادداشتهایی با خودکار قرمز در دفتری چهلبرگ بود که در آن روزها هم گوشی و ضبط صوت و هم لبتاپ و تبلتم بود و دوستش داشتم. با همهی مراقبتهای مأمورین گاهی در گوشه و کنار دستشوییها یا کنجهای دور از چشم دیگر اسمی، عبارتی، زندهباد و مردهبادی، جملات مفصلتر و یا تصویری ناقص و کج و معوج به چشم میآمد. آثاری که با تیزی قاشق شکسته، ناخن یا ناخنگیر یا...روی گچ و چوب و رنگ نقشزده شده بود. یادداشتهایی که هیچوقت همراه نویسندگانشان راهی به بیرون پیدا نمیکردند. زندانی ابدی دیوارها و سقفها و حفاظها...
دفترچهی من اما نجات یافت. در گشادی شلوار کردی ام گم بود و در آن خانه روستایی پیدا شد و یار غارم شد. اکنون شش سال است پشت سر رمانی ایستادهام که بر اساس کلمات و رنگ قرمز خودکاری سطرها و تاخوردگی و لولهشدگی آن دفتر خطدار، شکل گرفته و اصرار بر چاپ کتابی دارم که «ملوان نصف جهان»ش نام نهادهام.
وقتی از شیئی در داستان حرف میزنیم از چه حرف میزنیم؟ از شیئی منقول؟ آنچه در لحظهای از داستان معرفی میشود و در همراهی با وقایع و شخصیتها شکل مناسب و دقیقتری از حضور خود بروز میدهد؟ تفاوتهای خودش را با خود متفاوتش در دیگر شرایط و زمانها به نمایش میگذارد و به این ترتیب حضور خود را ویژه و منحصر به فرد میسازد؟
چاقویی که در آشپزخانه به کار آمادهسازی مواد اولیه برای تهیهی غذایی نشان داده میشود چه قدر متفاوت از همان چاقو است وقتی در کار قتلی به کار گرفته میشود؟ خانهای که اسباب احساس امنیتی است با همان خانه، هنگامی که تماماً در خدمت تصویر ترس و وحشت یا تنهایی و افسردگی و غمباری زندگی و گذران شخصیتهایی درمیآید چه شباهتی به هم دارند؟
در محدودهی نظر این یادداشت کوتاه شیئی، شیئی داستانی است و شیئی داستانی عبارت از وسیله و ابزار و جسمیتی است منقول که بخشی از حفرههای ناگزیر در سر راه روایت داستانی را پر میکند و به هدف ارائهی تأثیرگذاری ماندگارتر شخصیتپردازی و نیز پایانبندی در آن داستان ساخته و پرداخته میشود.
مثالی بزنم: خودروی وانتی رنگ و رو رفته زیر چادر برزنتی کهنه در گاراژ خانهای دورافتاده و تا اندازهای متروک را در نظر آورید. نویسنده با تصویر در نیمه باز گاراژ خواننده را از وجود خودروی زیر چادر آگاه میکند و در مقعطی شخصیت داستانی مورد نظر خود را وا میدارد به بهانهی مثلاً برداشتن یا گذاشتن چیزی چادر را بالا بزند و رنگو رورفتگی وانت را را نمایش دهد. حالا این خودرو آماده است تبدیل به شیئی داستانی شود.
اما به تعبیر جملهی معروف «هنگامی که تقنگی بر دیوار اتاقی به خواننده نشان داده میشود باید تا پایان اثر شاهد شلیک آن باشیم» میتوانیم معرفی و نمایش هر شیئی در داستان را وعده و ودیعهی بروز اتفاقی داستانی با استفاده از آن شیئی خاص بدانیم؟ به عبارت دیگر همهی اشیاء دور و اطراف شخصیتها میتوانند به مثابه شیئی داستانی در متن حاضر شوند و الزاماً در مقطعی از روایت مورد توجه و استفاده واقع گردند؟ طبعاً نه. فرق است بین قلاب لنگری که گوشهی حیاط ماهیگیری کنار تور و طنابها افتاده و حتی در جایی از داستان همراه با طنابی که به آن بسته شده تنها وسیلهی نجات قایق از محشر باد و توفان معرفی میشود با همین قلاب معمولی زنگار گرفته، وقتی از سر ناگزیری صیاد در کار صید ماهی غول پیکری به کار گرفته میشود و به علت ناکارآمدی در گوشت تن ماهی جا میماند و باعث مرگ صیاد و ملوانش میشود. این تفاوت در استفاده میتواند تا آنجا نقش داستانی خود را اجرا و تکمیل کند که در پایان اثر تنها نشانهی شناسایی و اطمینان این همانی ماهی غولپیکر در میان خیل ماهیان غولپیکر مشابه خواهد بود و نویسنده به صرف نشاندادن مجدد شیئی مذکور خواننده اثر را در اطمینان از مرگ بیتردید آن ماهی عظیمالجثه ابتدای داستان شریک میکند.
جنسیت اشیاء و نمادهای شناختهشده یا توافق شدهای از آنها که برای اشاره به دورههای زمانی و موقعیتهای جغرافیایی مختلف، به اعتبار کارکردهای تاریخی و اجتماعی و فرهنگی هر کدام، نیز میتواند نقطهی حرکت ارائهی تصویر و کارکردی داستانی به کار گرفته شود. گوشیهای تلفن همراه (به ویژه نوع هوشمند آن) یکی از این اشیاء است که تنها به صرف حضور در یک صحنه (حتی اگر مورد استفاده برای برقراری تماس واقع نشود) نشانهی پایان دورهای در زندگی اجتماعی کارآکترها و آغاز دورهی تازه است. همچنان که «علامت دود» سرخپوستان بومی آمریکا، نماد وضعیت تاریخی دیگری از موضوع ارتباط آدمهای داستان و به تبع آن تعریف شاملی هم از سایر اشیاء احتمالی حاضر در حول و اطراف کارآکترها و موقعیتهای داستانی است.
در داستانی که برای مخاطبین نوجوان طرف توجه نویسنده، نوشته شده است، وجود یک گوشی تلفن همراه در کوله پشتی قهرمان نوجوان داستان، تفاوت بسیاری دیگر از خصوصیات، آرمانها و دلبستگیها او و پدرش را که اصرار در عدم استفاده از به قول خودش «جینگلی وینگلی»ها را ندارد نمایندگی میکند و نشان میدهد سایر تلقیهای این دو از مسایل دور و اطراف می تواند متفاوت و گاه متضاد باشد. همین چند ساعت پیش در جلسهی داستانخوانی یکی از دوستان نویسنده حاضر بودم. در جایی از داستان، برای اشاره به آغاز دورهای سرد در رابطهی مرد و زنی جوان که به تازگی صاحب خانهای شدهاند(و علیالقاعده باید خوشحال باشند!) مرد در موقعیتی نشان داده شده بود که در اول صبحی تازه، نگران و تلخ، به نوشیدن لیوانی شیر سرد به عنوان صبحانه مشغول است و از پشت شیشهی پنجره بیرون و خیابان خالی را تماشا میکند. در حالیکه زن و بچههایش در اتاقی دیگر و پشت دری بسته خوابند و او مجبور است بی خداحافظی از خانه بیرون بزند. طبعاً بیدار شدن زن در آن برش از داستان، آمادهکردن سفرهی صبحانه (اگر حتی تنها همان لیوان شیر باشد) گرم کردن شیر و همراهی و همدلی با همسر در ابتدای آن صبح تازه، میتوانست از لیوان شیر کارکرد متفاوتی ارائه کند.
در هرحال موضوع شیئی و اهمیت وجه داستانی آن در روایت در عین روشنی و یقین از زوایای مختلف قابل بحث و دقت است. امری که نه تنها برای نویسندگان و داستانشناسان بدیهی و غیر قابل انکار مینماید برای جمع وسیع خوانندگان آثار نیز تعبیر « آفتاب آمد دلیل آفتاب» بوده و به جهت تعریف و توصیف موشکافانه نیازمند تدقیق حدود نظری بیشتری است. موضوعی که در شمارههای آتی « سینما و ادبیات » میتواند بهانهی بیشتر نوشتن در چرایی و چگونگی داستاننویسی واقع شود.