هفت
با دستها و دستمالهایشان
وسفرهای آراستند
هفت صندلی
هفت استکان
سیب و سبزی مانده از دیشب
و نیمهی ناتمام خواب بین راه .
باکفشهایشان
بر فرش و پلکان
و خندههایشان ریخته روی میز
هفت نعلبکی
هفت پستهی دهان گشوده ، هفت لقمه گز.
سرگرداندند
نگاه
بردریا پاشیدند
و هفت انفجار تر
بر سفرههای ماسه چکید .
نشستند
با موها و مانتوهایشان
و لنج طناب گشود
باد زیر سایبان وزید
بر دستها و دستمالها یشان.
رفتند
باصندلیهایشان در قاب بدرقه
یکشنبه بود
و دو هفتهای از آمدن سال نو گذشته بود.
نشانم دادند:
چندین چراغ روشن نزدیک به هم
میبینی؟
جاده
سماور
سلام و چای داغ؟
گاهی گم، گاهی پیدا
پایین راه، بالا ماه
بی چراغ و باغ،
قهوه خانه تعطیل بود
جاده خالی
چاه بیکفتر.
اشباحی خم شده
پناه گرفته بودند
گوش خوابانده
با خاربوتهها و باد
و هجوم حلقهی سگها.
شب تنها بود،
بیآخر شبی،
شبیه اشباح خم شده.
زمانی باز میگردم
زمانی جویها و آبشارها
به چشمهها سر میزنند
و بادها
درغارها آرام میگیرند.
چمدانم را زیر تخت میسرانم
و بر ملحفه بینقش دراز میکشم
کلاغی از سرشاخههای سپیدار میهراسد
مرغی از پرسه در باغچه سربرمیدارد
آنگاه
طوری که بویی نمیبری
استکان چایم را برمیدارم
از کوچهباغها میگذرم
از کاهگل و سنگ قلوههای رودخانه بالا میروم
و با شاخه گردویی
ترکه آلبالویی
رد پایم را پاک میکنم.
این دو شعر کمی قدیمی هستند. هردو درفاصله یک روز از هم و چند روز پس از زلزله آن دی ماه در بم نوشته شدهاند. راستش من هنوز هم بم را ندیدهام. کرمان را هم ندیدهام ولی امروز داشتم با رضا زنگیآبادی عزیزم که همراه دوستانش در کرمان خوانش را در میآورند حرف میزدم یاد کرمان و بم و زلزله هم افتادم. رضا اخیراً کتابش « شکار کبک » را با چشمه درآورده که هنوز نخواندهام.
آن شبی که زلزله آمد با عدهای از دوستان قشمیام جایی نشسته بودیم و آنها داشتند تمرین می کردند یک برنامه موسیقی اجرا کنند. یکی آمد به در زد. ترسیدیم. بخصوص وقتی دیدیم یک مامور است اما در لباس نیمه رسمی. خانه دیوار به دیوار خوابگاه کلانتری بود و مرد جوان داشت اخبار تلویزیون را نگاه می کرد. خواست دست برداریم از موسیقی. خبر داد همه مردم ایران دارند عزاداری می کنند. چندین ساعت از فاجعه گذشته بود و من، ما، هیچ کدام خبرنداشتیم.
نی با نوای بم
نیات سقوط کند
بیافتد از لب امشب
شب مهتاب آخر هفته
به نینوا
« بیانونه دریا
دلُم خونه دریا...»
آوارت بریزد
بر اواسط آواز دیلمان
و خاک خام
خام
یکپارچه بخوابد خشت
برخواب
« بیانونه اینجا
دلُم خونه اینجا...»
سقفات بپاشد با عود
و باد
پرده به پرده
تیرهتر و تار
و مگر کمتر از چندسال
منها نشد جماعتی انبوه؟
برنگشتند اصلاً به جمعهی قبل
به یک شب مهتاب
منها شدند از جمع
و گیرم سه روز عمومی هم
دست به دست روزنامهها
« دلت خونه اینجا
دلُم خونه اینجا...»
چیزی نیست با چیزی
پشت دری
روی پاشنه
ندارد، نمیچرخد
لای پنجره یک بار هم
سرک نمیکشد
و بر بساط دوباره تا چندسال
برده ز
از زن
زنبیل
زیتون
برده ب
از بچههای بم.
بم، زیر، زیرتر
شمارهها را سخت باید بشمارم
شمارهها را سخت نباید بیافتد از قلم
صفرها، سمتها
ضربدر عدهی بیشمار
دربهدرهای از این به بعد
باد هرجا که خواست وزید
لرزید مثل بید
بیداری نیست
دنبالهی خواب نوشین بامداد رحیل
شتک زده تا زیر طاق
رد روی برف
طاقی نیست
باقی نیست
سگهای جست وجو
پارس میکنند
از بوی گیج و مرغ بنیآدم
از بوی بیسابقهای ارگ هم تپید
درخون و خشت
در مرگ.
میخواستم آمده باشم یک روز
آخر هفته
آیینه عبرت را
در این مرمت تاریخی
میخواستم
لختی قبل از آنکه هزاران خشت
صفرهای سمت راست سحرگاهانی
آوار شود
زیر صفر کویری
خون یخ زند
بر شقیقهی پاشیدهی اعضای یک پیکر
میخواستم؛
و اگر میشد که بخواهم
سفرها نیافتد از سرها
و سمتها یخ نزند در آینه
بدتر
سگها
که داد میکشند سر ما
صفرها
که شتک می زنند سمت شمارهها.
روایت رایج
پرتاب جزیره است
از گرده ی نهنگ هزاره های پیش از گندم
باور نمی کنی مگر
مثل همین دیرتر چنین بوده
هفت روز توفانی
هفت نامی که پشت سر باد
حرف می زنند
و کژدمی که ممکن است
در انتهای رد لاک پشت
وخیال بازی عروس پیر دریایی
تاج می گذارد برسر
و هیچ کس از اعماق
کفش و کلاهی نمی آید بیرون
شبیه آن که به ندرت شبیه بهارست
شبیه آن شبی
که گفته بودم شب، شب شب بودم
یکی دوبار دست گرفتم به فانوس ماه و
یال اژدها
از ابتدای قبرهای پراکنده ی جاشوها
و حک شده بر کشتی ها
فقط کلمه بود
از ابتدای مقابل دیدگانشان فقط نهنگ
و هرکلمه، باری
چگونه ممکن شد باورم هم نیست
شماره ها را می شمرم، نمی شمرم و
بی درنگ
آب برمی دارم با مسافران
دو کف دست و سطل سطل
و در آخر تدریجاً
خواب می زند بیرون از هربار
با تمام پوست و استخوان
با تمام خون می جهد
و دستکم دیگر از چشم دریا
ابداً
نه تا حالا
هیچ وقت، به هیچ قیمت
نمی افتد.
پرکلاه پرتغال
پرچم و پارو
و باروی مقر توپ
طناب پیچ استخوان و جمجمه ی دزد دریایی
غار برملا، جنگل حرا
ساروج قلعه دریادار
چند تکه قبر سنگی ساییده
باز است سفره
زیر پلک اهل تور
بسیار بسیار مسلماً
حتی امامقلی مخالفت نمی کند
چه بهترند که مردمند
زیباترین چشم و دهان ها
زیباترین انگشت های اشاره
و خیلی زود
رساتر از میلاد برج پایتخت
خبر به روزنامه می رسد
بدون حاشیه، آی...
ساده ام که با خودمم
و با شما
از اصفهان و تازه
قلب اضافی آورده ام
جگر زنده
باگروه خونی همخون
نثار مقدس دریا
نثار تو
ماهی عظیم ترین خاکی محجوب
جزیره ی محبوب!
پیاده شد
و پیشاپیش سایهام
از پلههای خیس
بالا رفت.
قایق
طناب گشود.
( تمام شب
گونه برتابستان چسبانده بود
بر آبشار چراغها
که از رو بهرو میآمد
و در جادههای پشتسر میریخت؛
بی تابلویی
در تاریکی... )
برگشت
و پیشاپیش سایهام
از پلههای خیس
پایین رفت
با قایقی که گم میشد
در آبهای پریشان و
باد پاییزی.
اینکه میگویی برف!
و ساعات اول صبح سپید!
در گوشم آشناست
اما
بهیاد نمیآورم
رنگ چشمانت را
در آینهی یخبندان کوچهی دیروز.
( دست من دست ترا جُست
پا جای پای هم گذاشتیم
و دخترمان بیشتر
شبیه تو شد. )
به یاد نمیآورم
چندساله بودم
و از کجا
برموی و ابروی من میریخت.
تو
درابتدای عصر یخی
و آستانهی دری یخزده ماندی
و برف
همچنان بارید.
اینکه میگویی
سپید، سپید
ابری در آسمان پیداست
باد شمال میوزد
و ناخدا
دلشوریده است از دریای ناخواهر؛
در گوشم آشناست
اما
به یاد نمیآورم
چگونه رفتم
و چگونه آمدم
که بارانی
خیسم نکرد؟