راه آبی

داستان و نقد داستان

راه آبی

داستان و نقد داستان

نوشتن به وقت خاموشی ( ۲ )

اسم‌اش عذرخواهی و پوزش است؟ شاید هم باشد. باشد یا نباشد پاسخی است به دوستانی که طی چند روز گذشته در مورد یادداشت نوشتن به وقت خاموشی ( یادداشت در خصوص کتاب زن در پیاده‌رو راه می‌رود آقای قاسم کشکولی ) اظهار نظر کردند و نظرشان این بود لحن مقاله خیلی تند و پر از نیش و کنایه بوده است.

 بله شاید. در واقع رد نمی کنم که مقاله با لحن تندی نوشته شده. شاید هم بیش از اندازه تند. اما دقت نشده که وقتی گفته می‌شود: مگر ما چند نویسنده داریم که این‌طور بی سپر و سنان به میدان عبث چنین نبردی می‌فرستیم معنایش به جز تاسف به از دست رفتگی فرصت‌های موجود برای ارتقای سطح ادبیات داستانی، قبول ارزش‌ها و قابلیت‌های نویسندگی جناب کشکولی هم هست. اما به نظر شما برای نویسنده‌هایی که پانزده بیست سال است می نویسند چگونه می‌شود یادداشت نوشت که بشنوند یا تکانی به خودشان بدهند تا به قولی مثلاً خانه تکانی‌ای بکنند؟ می‌گویند انگار کتاب اول ایشان بوده و هر کس در کار اولش حتماً... می‌گویم ایشان کتاب را حالا چاپ کرده‌اند. به نظرم ناشرهم نه خودشان! بعداز سال‌ها رفته اند سراغ آن و مجدداً چاپش کرده اند و نوبت چاپ را هم نوشته اند اول. آیا چاپ کرده اند برای دیده شدن و خوانده شدن مجدد یا فقط اعلام حضور و مثلا  ثبت در تاریخ ادبیات؟ دقت کنید که این ها بیش از هرچیز یعنی تایید نویسنده بر حالایی بودن کارده پانزده سال پیش خودش و خب باید ... باید به قول خویی شاعر:

ابرها گاوانند

شیرشان را خواهی دوشید

آستین ها را باید بالا بزنی

و پذیرا باشی امکان لگد خوردن را...

 بنابراین با فرض گاو بودن گاه گاه خودم و امکان لگد زدن به کسانی که حقا می خواهند شیر از مشک ادبیات داستانی بدوشند با تاکید می گویم که در این یک مورد اعتراض خودم را همچنان به جا می دانم. نمی شود همین طوری نوشت و به دیگران هم توصیه کرد این طوری بنویسند. نمی شود صرف نوشتن را مقدس شمرد و بی قصه به سراغ داستان رفت. با این حال به نظرم تا اندازه‌ای  دارم قبول می کنم می شد نرم تر و آرام  تر هم این‌ها را گفت. آن قدر که شیرهای دوشیده شده در سطل ها به یک باره زیر دست و پا نریزند! می شد...حتما بله. 

 اما راستی آیا...؟

شهرخاص در جن و پری

 

 شهرخاص نام داستان کوتاهی از من است که در شماره‌ی تازه جن و پری در کنار داستان کوتاه‌های دیگری از سودابه اشرفی و میترا داور و ناستین و بهاره اله‌بخش منتشر شده. شهرخاص جای کوچکی است نزدیک پالایشگاه بزرگ گاز جم. جم جای سرسبزی‌است در استان بوشهر. همان جا که منوچهر آتشی گاهی به عنوان « جم و ریز » زیر شعرهایش امضا می کرد. یاد آتشی هم به خیر باشد. با آهنگ دیگر و آواز خاک‌اش. چه بسا منوچهر عزیز از دست‌رفته چندین و چندبار اسب سفیدش را به تنه نخلی یا لیمویی در نزدیکی های شهرخاص بسته باشد. یا وقتی گفته من می‌روم تاشاخه‌ی دیگر بروید... فکر می کرده برود این‌جا. وه که یادش چه می‌کند و چه باید بکند...این‌ها که گفتم می‌دانم البته داستان‌های دیگری هستند جز آن‌چه شهرخاص و جم و ریز و دریا و قایق‌ها و نخل‌ها و لیموهایند. 

مثل دریایی تو 

انده انگیز و غرور آهنگ 

مثل دریای بزرگ بوشهر  

که پر از زورق آزاد پریشان‌گرد است 

مثل زورق که پر از مرد است... 

 

 گذشته از این‌ها که یک‌باره دلم خواست بگویم اما جن و پری نتیجه تلاش مستمر و حوصله ستودنی و سلیقه خانم میترا الیاتی و دوستان همراهش است. 

دست خانم الیاتی و این دوستان درد نکند و حضور پربارشان در این عرصه بیش از پیش برجا باد! 

وبلاگ نویسی و داستان

 

  * پاسخ به نظر خواهی همشهری داستان

  

 به نظرم وبلاگ نویسی کمکی به داستان نویسی نمی کند. حتی از آن بدتر دغدغه نوشتن داستان را تقلیل می دهد. مکانیزم شور نوشتن داستان برای من کاملاً روشن نیست. اما شاید یک جنبه اساسی آن هیجان کشف است که من مثلاً داستان نویس را در هنگام نوشتن تسخیر می کند و شیفته ماجرا ها و کارآکترها می سازد. هیجانی که طبعاً در مراحل یا اوقاتی از وبلاگ نویسی، و هر گونه نوشتن دیگر، با همان شدت و وسعت نویسنده را فرا می گیرد و چشم اندازی کم و بیش از دنیای نامکشوف را برابرش می گستراند. من به شخصه در هنگام نوشتن داستان به طور خاص و در نوشتن به طور عام به این کشف فکر می کنم و به اتفاقی که دارد برای خودم می افتد. به لذت وافری که ممکن است نصیبم شود.

شاید، شاید وبلاگ نویسی منجر به نوعی ارتباط مستقیم تر بین نویسنده و خواننده های آثارش بشود. اما آیا نویسنده واقعاً به چنین اربتاطی، منظورم نوع مستقیم آن است،  نیاز دارد؟ آیا حقیقتاً باید به دنبال چنین ارتباطی باشد؟ که چه بشود؟ که نوشته اش را به سلیقه خوانندگانش نزدیک کند؟ که فروش کتاب هایش بالا برود؟ که ناگهان از سطح توقع خواننده های آثارش عبور نکند؟

 همان طور که گفتم به نظرم نویسنده بیش و پیش از هرچیز با موضوع اثرش و کارآکترهایی که در داستان شکل می گیرند سر و کار دارد. بدیهی است که این و این ها به گونه های مختلف و متفاوت تحت تاثیر سلیقه و نظر خوانندگان قرار دارند. منتقدان نیز گونه ویژه ای از خوانندگان هستند. شاید در جاها و موارد زیادی برآیند نظر خوانندگان هم باشند. اما این ها چندان اهمیتی ندارد و چندا ن نمی توانند دست نویسنده را بگیرند. چه در هنگام نوشتن و چه در زمانی که با کارآکترهای خود و در روند پیش از نوشتن و بعد از آن از سر می گذراند. نویسنده نه فقط یک قدم جلوتر که گاهی یک یا چند لایه زیر تر از جهانی سیر می کنند که خود شخص او یا خوانندگان اثرش در آن به سر می برند و به این اعتبار لذت نوشتن با لذت خواندن از یک جنس نیستند. هر چند ملودی های هم رنگی دارند اما در پرده های متفاوتی زده می شوند. به نظرم چیزی که اهمیت درجه اولی دارد تجربه زیستی نویسنده است. این آن چیزی است که در همه حال در کار نویسنده اثر می گذارد.

 وبلاگ نویسی هم البته مثل همه چیز دیگری می تواند به داستان نویسی کمک کند. همان طور که ممکن است مزاحم اش باشد. نفس وبلاگ نویسی مطرح نیست. نوع نوشتن در وبلاگ و نوع نوشتن داستان شروط اصلی تداوم و تاثیر این دو طرف رابطه اند. من از دو گروه نویسندگان دوری می کنم. نویسندگانی که انزوا و خلوت و سکوت و ارتباط کاملاً محدود را برمی گزینند، مبادا که در حوزه تاثیر دیگران قرار گیرند و نویسندگانی که ساعت به ساعت یا شب به شب چیزی می نویسند و در وبلاگ شان منتشر می کنند. خصوصاً این گروه دوم که اگر بخواهم صریح بگویم در واقع خود را به نوعی به جمع خوانندگان شان تحمیل می کنند را تایید نمی کنم. گویی همه حجم ذهن و خاطره و پسند خواننده را تام و تمام می خواهند و به آن هجوم می آورند.

 با این حساب و این توضیح شاید حدس زده باشید که وبلاگ نویسی من هم به احتمال زیاد نمی تواند و نباید همیشگی باشد. به عبارت دیگر قرار نیست کسی بیاید روی سن و آن قدر بماند و حرف بزند و وقت بگیرد که اگر پرده را هم زوری زوری نکشند بالاخره تماشاچی ها یک یک  خوابشان بگیرد و ردیف ردیف بلند بشوند بروند. تا آن موقع البته می نویسم. هم در وبلاگ و هم در کتاب و کاغذ و روزنامه؛ اگر بتوانم و اگر حرفی برای گفتن داشته باشم.  هرچند وفای به همین عهد هم انصاف زیاد می خواهد.  اما کو انصاف؟

  

نوشتن به وقت خاموشی ( ۱ )

  

 پیداست « زن در پیاده رو راه می‌رود » نامی است که قاسم کشکولی، از سر بی حوصلگی و چه بسا بی اعتنایی آشکار به اهمیت و ارزش انتخاب نام، بر مجموعه چند داستان خود گذاشته است. خودِ به گمانم نه داستانِ « زن در پیاده رو... » هم که بنا داشته مثلاً حسن ختام مجموعه باشد متاسفانه چیزی نیست جز نوعی از بازیگوشی کسل کننده نویسنده و سطح نازلی از اتلاف وقت خواننده که هیچ  توجیه قانع کننده‌ی تکنیکی ما به ازایی هم ندارد.

 نگاهی به عناوین سایر داستان‌ها نیز امید چندان دور از این نظر به بار نمی‌آورد: بازگشت/ سرنوشت زنی که از دنده چپ من متولد شد/ تقدیر آن‌ها را آورده بود این جا تا بمیرند/ صبرکن الله تی‌تی/ نشان خانوادگی/ افسانه‌ی بچه‌های زیتون/ عصیان یک بزاز لنگرودی/ زن در پیاده‌رو راه می‌رود. همان بی اعتنایی و کم حوصلگی!

 مجموعه را نشر ثالث در آورده و چاپ اول آن در سال 1388 بوده است.

 شاید در بررسی و ارزیابی راه و روش نویسندگی قاسم کشکولی در این مجموعه منصف تر از خودش کسی نباشد. آن‌جا که به نقل از « عقل سرخ » و پیش از شروع داستان‌ها آورده است: گفتم: راه از کدام جانب است؟ گفت: از هر طرف که روی. چون راه روی راه بری. به عبارت دیگر و اگر بخواهیم تفسیری بر این گفتم و گفت لابد فیلسوفانه بگذاریم که کم و بیش عالم محدود داستان و داستان نویسی ما و جناب کشکولی را شامل بشود باید بگوییم گفتم: چه طوری داستان بنویسم؟ گفت: چه طوری ندارد! همین که هرطور بنویسی داستان است دیگر. از این روست که داستان بازگشت نوشته می‌شود. مردی در شبی بارانی به شهر زادگاه خود باز می‌گردد. « صدای ناشی از حرکت چرخ به روی جاده خیس قطع می‌شود و اتوبوس می‌ایستد. « لنگرود. »  » ص 14. چمدان بر می‌دارد و توی خیابان‌ها و محله‌های شهری که خاطراتی را برایش زنده می‌کنند زیر باران یک ریز راه می‌رود. آدم‌هایی می‌بیند. چیزهایی به یاد می‌آورد. دلش برای کودکیش تنگ می‌شود. صحنه‌هایی پیش پا افتاده و معمولی پیش چشمانش جان می‌گیرد. فکر می‌کند می‌رود پشت در خانه قدیمی ‌شان و دستمالی جلوی دهانش می‌گیرد و صدایش را تغییر می‌دهد که مادر پیرش او را نشناسد و آن‌گاه سراغ خودش را از او می‌گیرد...

 ساعتی نمی‌گذرد که سر از قبرستان درمی‌آورد. قبرستانی که تا محل خانه‌ی پدری‌اش گسترده شده و یعنی... یعنی که پدر و مادر در عالم واقع مرده اند. این را از پیش می‌دانسته و تا این جای داستان تمهیدی بوده که به این شکل خواننده را نیز در جریان تنهایی خودش بگذارد. حالا دیگر وقت‌اش است برگردد. زیر باران از پیرمرد چای فروش دوره گرد لیوانی چای بخرد و بخورد. بعد به مسافرخانه ای برود و اتاقی بگیرد و به نصایح پدرانه مسافرخانه چی گوش بدهد و آنگاه روی تختی دراز بکشد. برود زیر ملافه و هق هق‌اش در بیاید.

در داستان بعدی، « زنی که از ...» زن جوانی که از آزار شوهر آسیب دیده به خانه پدر پناهنده می‌شو. در حالی که مادر نیز به همین سرنوشت دچار است و به گناه همدلی با دختر از همسر (پدر دختر ) کتک می‌خورد. سرنوشت همه مثل هم است. داستان هیچ جذابیتی ندارد و از سطح رئالیسم دم دستی آثار اولیه بعضی نویسندگان دهه چهل و پنچاه بالاتر نمی‌رود. پدر را نمی‌بینیم. مادر را هم همین طور. شوهر را هم همچنین. خیابان و اتوبوس و ایستگاه و شلوغی و آدم‌هایی که در خیابان ولو اندو متلک می‌پرانند را می‌بینیم اما این ها به تنهایی نمی توانند به معاصر کردن داستان کمکی بکنند. طرح داستان به شدت پیش پا افتاده است و هیچ تخیلی بر نمی‌انگیزد.   

 داستان سوم اما ناگهان جرقه‌های امیدی در دل روشن می‌کند. هرچند عشق توصیف شده، هیچ بعد زمینی ندارد و همه چیز گویی نمایشی است که در پرده‌هایی از باد و باران و تاریکی و ترس جریان دارد اما تناسب فرم و زبان داستان، به ویژه اسب و سوارهای زخمی و گریزان از سرنوشت‌های محتوم به داستان بعدی افسانه ای می‌دهد که متناسب با فضای تصویر شده است. تمهید افتادن از اسب راوی در بچگی، هنگامی که در بغل مادر بوده و منجر به نقص پایش شده به یک روایت و این که شیشه نقت را به جای آب سر کشیده و همین منجر به چلاق شدن او شده به روایت دیگر بسیار خوب در داستان نشسته و به آن عمق بخشیده است. پایان بندی داستان نیز بر امتیازات آن افزوده آن جا  راوی که خود عاشق نرگس بوده و دوستدار فرهاد هر دو را در قبرهاشان می‌گذارد و خود به پشته ای از وهم که همراه باد تکان می‌خورد خیره می‌شود. این داستانی است که اگر پا در زمین داشت و اگر کسی بود بپرسد این جا کجاست که آدم‌ها تیر می‌خورند ( زخم فرهاد از چه بود؟ ) و داز ( داس؟ ) بر مچ دست خود می‌زنند و می‌میرند و به خاک سپرده می‌شوند و آبی از آب ( جز بارانی که یک ریز به همه چیز می‌بارد ) تکان نمی‌خورد می‌توانست تنه به بعضی داستان‌های بورخسی بزند. اما متاسفانه حالا از حد تقلید نیمه موفقی از این گونه داستان‌ها فراتر نمی‌رود. شاید عنصر مکان در داستان‌های مجموعه که می‌توانست در نگاه و پردازشی دیگر به نقطه قوت کتاب تبدیل شود به دلیل اکراه آشکار راوی از بعضی نمودهای آن ( مثل بارانی که ظاهراً به نحو آزار دهنده ای می‌بارد ) از مرکز قدرت و انرژی داستان‌ها فاصله گرفته است.

داستان صبر کن الله تی تی، هم می‌توانست اگر می‌خواست حداقل به همین سطح و شاید کمی  بالاتر هم برسد. اما گفتگوهای با به اصطلاح ماه ( الله تی‌تی! )، عدم توجه کافی به شخصیت پردازی همسر بی وفا و برادر خائن که قادر بود لایه‌های تازه‌ای در داستان تعریف کند و از همه بدتر انتخاب راوی دیوانه گرفتار در آسایشگاه ( یک ایده کاملاً تکراری ) داستان را از جذابیت‌های بالقوه خود ساقط کرده است.

فضای کم و بیش سورئالیستی داستان نشان خانوادگی نیز در زمره همان بازیگوشی‌ها و خرگوش در آوردن از کلاه است که بیش از آن که خواننده را مفتون خود کند نویسنده را از موفقیت‌های نسبی داستان‌هایی که اشاره کردم دور می‌کند. به شکلی که به نظر می‌رسد دغدغه کشکولی تجربه فرم‌های دستمالی شده پیش خوانده و آزمودن  دوباره آزموده‌هاست تا مگر به تصادف از این نمد کلاه نوآب رنگی ساخته شود. نگاه کنید لطفاً به داستان عصیان یک بزاز لنگرودی ( راستی کدام عصیان؟ او که حتی از رختخواب پیری و مرگش هم بر نخاست؟! ) که ناگهان گویی به او الهام شده اگر یکی دو صفحه را رگبار وار جملاتی نیمه تمام و عباراتی را پیاپی ردیف کند و نقطه پایان جمله خود را هر چه بیشتر و بیشتر به تاخیر بیندازید خواننده را یک نفس به دنبال خود کشانده است. کاری که به شکلی کامل تر و هنرمندانه تر در کتاب عسکرگریز آصف سلطان زاده و به نظرم یک کار دیگر ( از مرتضائیان آبکنار ) عرضه شده. در جاهای احتمالی دیگر نمی دانم ( چون از این گونه به اصطلاح نوآوری‌های بی پایه و دلیل چند سالی هست مد شده! ) اما برای استفاده از این تکینک، در حتی داستان سلطان زاده نیز توجیهی وجود ندارد و صرفاً یک بازی لوس فرمی است که نه تنها از دل مضمون و موضوع داستان بر نیامده بلکه در تار و پود آن رسوب نکرده و به همین دلیل قادر نشده وجوه روایت را تحت حداقل تاثیرات معین هم قرار دهد.

 این‌ها چه بسا همان به هرحال داستان نوشتن و نوشتنِ به هر حال داستان است که از قول « عقل سرخ » در پیشانی کتاب توصیه شده: از هر طرف که بروی!... و به تعبیری به هرحالی که بنویسی حتی اگر قصه دندان گیری نداشته باشی و وقت وقت  خاموشی باشد!

 می‌پرسم سرنوشت من نویسنده با این گونه اعلام حضورهای به هر قیمت، مصداق آن چوپان نیست که هر بار گرگ گرگ گفت و گرگی در کار نبود و عاقبت که گرگ آمد کسی به گرگ گرگ گفتن ( در این جا نوشتن )‌اش اعتنا نکرد شبیه نیست؟

 کی تکلیف پرکردن بازار کتاب را بر عهده نویسندگانی مثل قاسم کشکولی گذاشته که حتی وقتی قصه ندارند دست بلند کنند و انگشت نشان بدهند که گفته باشند حاضر؟  

  وقتی اگر شاید روزی از ترکستانی که آن‌همه گفته‌اند و شنیده‌ایم و حدس می‌زنیم سر درآوریم، و گله را همه گرگ برده باشد و بر در دکان همین ادبیات داستانی کم جان‌مان، ثمره و راه توشه تلاش‌ها و دود چراغ خوردن‌های چند دهه گذشته نویسندگان خوش قریحه مان، از سر بی حوصلگی و اصرار بر حضورهایی چنین کم یا بی مایه، گِل پاشیده باشیم باز هم همین را خواهیم گفت؟ همین که راه برویم راهبریم؟

 مگر ادبیات چند داستان نویس دارد که بتواند این طور از سر بی اعتنایی و بی حوصلگی پهلوانانش را بی سپر و سنان به میدان چنین نبردی عبث یا میدان عبث چنین نبردی بفرستد؟

                         

بعداز تحریر:  

این طور که که دوست عزیزی تذکر داد کتاب آقای کشکولی چندسالی پیش ( شاید توسط ناشر دیگری ) در آمده. بنابراین شاید لازم باشد در متن یادداشت نکاتی اصلاح شود. مثلاً ممکن است آقای سلطان زاده از روی دست آقای کشکولی کپی کرده باشد. یا کتاب به عنوان تجربه اولی قابل بررسی بوده باشد. اما به نظر نمی رسد در اصل موضوع، اعتراض به نوشتن در وقت خاموشی، تغییری حاصل بشود.  

   

*این یادداشت با اشتباهات کوچک ویرایشی که در مواردی می توانند مفهوم بعضی جملات و عبارات را تغییر دهند در شماره روز سه شنبه همین هفته روزنامه شرق در آمد. با تصحیح آن اشتباهات مجددا در این جا منتشر می‌شود و از بابت آن عبارات و جملات احتمالی از خوانندگان شرق و بخصوص از آقای قاسم کشکولی پوزش می‌خواهم.

مجله‌ی محبوب

                     

 

     روی جلد آخرین شماره هفت. این مجله بعداز ۴۵ شماره خواندنی از انتشار بازماند. تیم تحریریه بعداز چند ماه تلاش موفق به کسب مجوز انتشار مجله‌ی دیگری به‌نام ارژنگ دریافت کرد ولی ارژنگ نیز بیش از یک شماره در نیامد و به همان سرنوشت دچار شد.

دو سردبیر

 بار اول در نمایشگاه مطبوعات دیدمش. توی غرفه مجله‌اش تنها بود. بار اولی هم بود که نمایشگاه مطبوعات می‌دیدم. اصلاً بار اولی بود که نمایشگاه کتاب که مطبوعات هم جزیی از آن بود می‌دیدم. جلو رفتم و سلام کردم. بعد از یکی دو جمله احوالپرسی خودم را معرفی کردم. خیلی زود شناخت. داستانی از من در دو شماره قبل مجله‌‌اش در آمده بود. طوری‌که اصلاً انتظار نداشتم. داستان را سه هفته قبل از آن فرستاده بودم و ناگهان دیدم چاپ شده. با گرافیکی عالی که حواسم را می‌بُرد. دعوت کرد بروم تو؛ توی همان غرفه چهار یا پنج متری که ته‌‌اش یک میزکوچک با سه یا چهار صندلی گذاشته بودند. دو سه‌تایی خانم و آقای جوان پیدا شدند. بعداً فهمیدم این‌ها همان‌هایی هستند که اسم‌شان در صفحه مشخصات مجله در می‌آمد. معرفی کرد و انگار همه می‌شناختند. چیزهایی پرسید. حرف‌هایی زدیم. یادم نیست چی گفتیم. یادم هست خیلی دوست داشتم همان‌جا بمانم. یادم هست فردا هم مرخصی ساعتی گرفتم و خودم را رساندم به نمایشگاه. مستقیم رفتم به غرفه. همان‌جا بود. بازهم حرف زدیم. چای هم خوردیم، توی لیوان‌های کوچک پلاستیکی. داستانی را که تازه نوشته بودم نشانش دادم. گرفت و گفت که می‌خواند. می‌دانستم حتماً می‌خواند. دقیق می‌خواند. در واقع هم یک هفته بعد که زنگ زدم گفت خوانده‌است ولی نپسندیده. گفت از بس راوی‌ها جا عوض می‌کنند دوست نداشته. پرسیدم یادتان هست پارسال با هم تلفنی حرف زدیم؟ یادش بود. گفتم شعر فرستاده بودم. گفت حتی یادش هست چه گفته بود و چه گفته بودم من. شعرها، با موضوع زلزله بم بودند. ازهمان قشم فاکس کرده بودم به شماره‌‌ای که داشتم. مجله را، دوست خوب حالا درگذشته‌‌ام، که مایلم همیشه اسمش را به مناسبت بیاورم، ابراهیم مصطفی‌زاده عزیزم، از شیراز برایم فرستاده بود. کاری که زود به زود می‌کرد. از چاپ و صفحه آرایی و نمی‌دانم چی و چی و خلاصه همه چیز مجله شاد شده بودم و لذت برده بودم. با همه مجله‌هایی که تا آن‌موقع دیده بودم فرق داشت. شعرها را تایپ کرده‌بودم. دو روز بعد که تلفن زدم و موفق شدم آن‌طرف خط پیدایش کنم گفت که شعر چاپ نمی‌کنند. گفت اصلاً تصمیم دارند در مجله شعر چاپ نکنند. به ویژه شعری که در فضاهای دلگیر و... گفت اگر یک شعر چاپ کند، فرداست که حسن حسین تقی و نقی و بقال و قصاب و راننده آژانس محل التماس دعا داشته باشند که شعر دختر و دختر دایی و نامزد و ...شان تو مجله چاپ شود. بگذریم که سردبیر این مجله و آن مجله و... هم انتظاراتی مشابه خواهند داشت. گفته بودم ولی ... گفته بود مجبوراست سر حرفش باشد. گفته بودم ( پیش خودم البته ) چه مغرور! چه بدبین!

 ماه بعدش در یک نمایشگاه نقاشی در بندرعباس، به نظرم نمایشگاه نقاش هنرمند هرمزگانی احمد کارگران بود، دوست دیگرم مسعود رحمتی را دیدم. او بود که خبر داد شعرم در مجله درآمده. با تعجب پرسیدم: مطمئنی؟ مطمئن بود. هرچند باور نمی‌کردم. چون آن شماره مجله را که می‌گفت، همان، ابراهیم عزیزم، برایم فرستاده بود. بی‌تاب شدم. شب را مجبوری همان بندر گذراندم. صبح که به قشم برگشتم مجله را ورق زدم. پیدا نکردم. بازهم گشتم. پیدا کردم. در صفحه پاسخ به نامه‌ها، همان صفحاتی که ... نه، بماند فعلاً. بعداً دوباره به این موضوع برمی‌گردم. بله چاپ شده بود. با توضیحی جالب و دلگرم کننده. نوشته بود ما ( معلوم بود از طرف همه می‌گوید ) رسم نداریم در این مجله شعر چاپ کنیم. چاپ هم نکردیم. اما راستش هفته پیش شعری به دستمان رسید که حیف‌مان آمد چاپش نکنیم. بعد هم شعر را کامل آورده بود. آن شعر را اگر پیدا کنم در آخر همین مقاله، به به عنوان شعری از من، بلکه برای یادآوری آن لحظه که خواندم و دلم گرم شد و دیدم چه‌طور با وجود آن‌حرف‌ها و سختی‌ها در تصمیم نخواسته‌‌اند بی‌‌اهمیت از کنار موضوع رد بشوند و البته به احترام بقیه آن « ما » می‌گذرام.

 بعداز آن نمایشگاه، یکی دو بار دیگر او را دیدم. شاید اواخر تابستان آن سال، دوباره به قشم برگشتم. ییلاق تهران تمام شد. زمستان آن سال بود که باز این فرصت پیش آمد. دو هفته قبلش داستانی فرستاده بودم. خوانده بود و دوست داشت و قرار شده بود در مجله چاپ بشود. وقتی تلفن زدم و گفتم تهران هستم با خوشحالی گفت اتفاقاً داریم صفحات را می‌بندیم. گفت می‌توانم بروم و ببینم. وقتی رسیدم که یک نفر، یک مرد جوان، پشت کامپیوتر نشسته بود و او بالای سرش ایستاده بود و با هم به صفحه خیره بودند. دعوت کرد که ببینم. دیدم که عکس‌هایی، از سی‌دی که برایش پست کرده بودم کپی کرده‌اند و با یک برنامه گرافیکی جا به‌جا و تغییر می‌دهند. گاهی کوچک می‌کنند گاهی رنگش را عوض می‌کنند. همه چیز برایم تازگی داشت. ندیده بودم کسی با این مهارت و سرعت با کامپیوتر کار کند. داشتند فضای دو و سه صفحه‌‌ای که قرار بود متن داستانم در آن قرار داده شود را با رنگ زمینه و تصویر می‌ساختند. چای آوردند. خودش بود که رفت و چای آورد. محو انگشت‌های گرافیست بودم و از رنگ‌ها که انواع قهوه‌‌ای تا آجری می‌زد یاد معدن خاک سرخ جزیره هرمز افتاده بودم. دوباره آمد و بازهم دقیق شد. قرار شد گرافیست کارهایی بکند و تمام که شد صدا بزند ببینیم. رفتیم به دفترش و از خبرهای تازه گفت. از کتاب‌هایی که خوانده بود. در باره مجله پرسید. بهترین دقایق عمرم را می‌گذراندم. به خاطر مجله و آن مجله و آن‌حرف‌ها و این‌که می‌دانستم همه چیز از همین‌جا شروع می‌شود. از این‌جا راه می‌افتد تا به صورت یک مجله دیدنی و خواندنی در قشم یا هرمز یا ... به دست من و امثال من برسد. رمز و رازش توی همین اتاق و پشت همین میز‌‌ است. ده دقیقه‌‌ای گذشت که صدا زدند. اشاره کرد برویم ببینیم. باز ایستادیم و تماشا کردیم. بالاخره انگار بار آخری باشد روی اینتر می‌زند، تقی کرد و گفت این‌هاش! این است!

عنوان داستان با حروف بزرگ‌تر و سیاه جایی قرار گرفته بود که هزار پایی به آن نزدیک می‌شد. رنگ صفحه از سفید گوشه بالای سمت راست به آجریِ گوشه‌ی پایین سمت چپ می‌گرایید و سمت چپ تا بالا، دیواری از سنگ و ساروج قلعه پرتغالی‌های جزیره هرمز بود. پرسید: خب؟

گفتم خیلی قشنگ است. خیلی... فقط...

گفتم فقط عمودی‌‌است. این کوه عمودی‌‌است. رفته به بالا. آن‌جا که می‌هستم، آن‌جا که این داستان را می‌گویم جهان همیشه افقی است، همه چیز خوابیده‌‌است.

 دقایق بسیار دیگری وقت می‌برد و می‌دانستم. می‌رفت و می‌آمد و می‌ایستاد تا نتیجه کار را ببیند و بهترش کند. بی‌هیچ کلمه دیگری، حتی سعی نکرد چیزی را توجیه کند، حتی نخواست بهانه‌‌ای بیاورد، از گرافیست شاید خسته یا کم حوصله‌‌اش خواست همه را به کل پاک کند و برگردد سر عکس‌های اول. برگردد به سی‌دی تا دوباره ببینند.

شاید آن‌موقع، آن لحظه‌ای که از نقش افقی جهانی که درش زندگی می‌کنم، دریا و جزیره و بندر، گفتم چیزی از من یاد گرفته بود، چیزی که می‌دانم فقط به یادش آمده بود، اما با تایید توام با رضایت و آن دوباره از اول شروع کردن با معنایش چیز بیشتری به من یاد داد. بعدها هم چیزهای زیادی از او یاد گرفتم و هنوز هم، گاهی که حرف می‌زنیم، نکته‌ها را از لابلای همین حرف‌های معمولی‌اش می‌گیرم و دنبال می‌کنم.

 دوسه سال همکاری شادی بخش بود؛ پر از خاطره. مطلب می‌فرستادم. با حوصله می‌خواند. تغییر می‌دادم. باز می‌خواند.  اصلاح می‌کردم. از اول می‌خواند. همه با حوصله و دقت. به شماره‌های آخر، بعداً هردو فهمیدیم شماره‌های آخری‌است که مجله در می‌آید، نزدیک می‌شدیم. روزی که به تهران آمده بودم و در دفترش تشسته بودم کنار کامپیوتر کتابی با جلد مقوایی دیدم. خوش‌چاپ و حجیم. هفت یا هشت هزار تومان قیمت پشت جلدش بود. گفت می شناسید که. می توانم بگویم معلم من است. همیشه به من محبت داشته. حالا هم دو نسخه به مجله فرستاده‌‌. یکی برای من یکی برای مدیر مسئول. کتاب من را اگر می‌خوانید بردارید. گفتم رد نمی‌کنم. برمی دارم و حتماً می‌خوانم.

 برداشتم، بردم و با حوصله خواندم. یادداشت‌هایی در حاشیه صفحات نوشتم. تلفن زدم و گفتم می‌خواهم درباره کتاب مطلبی بنویسم که فکر می‌کنم بیشتر منفی‌‌است. می‌خواستم بدانم با توجه به دوستی دیرینه‌‌ای که با نویسنده دارد و احترامی‌که می‌دانستم برایش قائل است و طبیعی هم بود این‌طور باشد اشکالی نمی‌بیند؟ گفت بسته به نظر من نیست. تاکید کرد به مطلبی بستگی دارد که نوشته می‌شود. مثل همیشه، دقیق و با مسئولیت حرف زد.

 نوشتم. مفصل و آن‌طور که دلم خواسته بود با با اشاره‌هایی به آدم‌ها و موضوعات حتی فرعی‌تر. آن‌طور که دوست داشتم. یادم هم بود که سه سال قبل، شاید همان وقتی که اولین داستانم را برای او فرستاده بودم، مطلبی در باره سینماهای آبادان و خاطرات سینما رفتن، تا حتی سینما رکس، نوشته بودم و برای مجله این یکی، همین که معلم اش می دانست، فرستاده بودم. با این امید و اشتیاق که می‌خوانند و می‌پسندندو در ویژه‌نامه‌ها و نوروز‌نامه‌ها و فصل‌نامه‌های وقت و بی‌وقتی که در می‌آورند جایی برای چاپ همه یا قسمتی از آن پیدا می‌کنند. نه، حداقل تلفن می‌زنند و می‌پرسند شما کجا هستی؟ یا کجا بودی؟ چه می‌کنی؟ چه می‌کردی تا حالا؟ اصلاً می‌پرسند چرا این‌ها را می‌نویسی؟ شاید هم بگویند چرا نمی‌آیی راجع به چیز دیگری بنویسی؟ اما هیچ خبری نشد. من تلفن زدم. دو سه بار زنگ زدم. بالاخره سردبیر را پیدا کردم، یادش نبود مطلبی با این موضوع خوانده باشد. اما گفت وصلم می‌کند به یکی دیگر. به یکی دیگرتر وصل شدم و او هم در دفترش نبود. فردا که زنگ زدم بود. گفت مطلب را خوانده‌‌است. گفت که نمی‌توانند ( او هم از طرف « ما» یی حرف می زد ) این‌طور مقالات را چاپ کنند. توضیح هم داد چرا. گفت مقالاتی که ما چاپ می‌کنیم یا باید توسط آدم‌های معروف نوشته شده باشند یا درباره آدم‌های معروف باشند.

 حق با او بود. مقاله من در هیچیک از این دو دسته قرار نمی‌گرفت.همین‌ها را، در دو سه شماره بعد مجله‌شان، و اتفاقاً در همان صفحات پاسخ به نامه‌ها، تکرار کردند.

 مقاله‌‌ام این‌بار اما هردو خصوصیت را داشت. ولی در جای دیگری چاپ می‌شد. با عکس‌ها و گرافیکی که زیباترش می‌کرد.

 یک‌روز، عصر، توی صف نانوایی ایستاده بودم که تلفن‌‌ام زنگ خورد. او بود. معلم سردبیر اولم. دستپاچه شدم. از صف بیرون رفتم و گفتم چه قدر خوشحالم که صدایش را می‌شنوم. گفتم که سال‌هاست دلم خواسته با مجله‌‌اش همکاری کنم. اسم من‌هم کنار اسم‌های معروف و قدیمی دیگر باشد. گفتم که سعی هم کردم. یادش نیامد. طبیعی بود البته. سه سال گذشته بود. اما به نظر نمی‌آمد کاری از من در مجله دوست قدیمی‌‌اش خوانده یا دیده باشد. به نظرم فکر می‌کرد یک شبه مقاله نویس شده‌‌ام. شاید هم زنگ زده بود مطمئن شود این شخص، این اسم، حقیقی‌‌است؟ ساخته و پرداخته دوست قدیمی‌اش نیست که خدای ناکرده خواسته کتاب او را زیر سئوال ببرد؟ شاید...

 اما انصافاً از مقاله تعریف کرد. تشکر کرد که این‌قدر دقیق خوانده‌‌ام. شاید این یک رسم کهنه‌ی سردبیری است. شاید شگردی است برای...اما به هرحال در مواردی هم از خودش و نوشته‌‌ا‌ش دفاع کرد. البته دفاعی کم‌مایه. بیشتر توجیه  موقعیت‌اش بود. من هم رد کردم. ربع ساعتی حرف زدیم و این خیلی بود. بعدها کار بهتری کرد. زنگ زد به دوست و شاگردش و فایل مقاله مرا گرفت و در سایت اختصاصی خودش گذاشت. جایی که بیست یا بیشتر مقاله‌هایی در ستایش از همان کتاب قرار داشت. شاید جالب باشد بدانید که مقاله من، آخرین آن‌ها شد. « شد » می‌گویم چون به نظرم بعداز آن، بعضی‌ها از تعریف و تمجید بی‌حساب‌شان قبلی‌شان از کتاب دست برداشتند. شاید هم خودش، باز به رسم کهنه‌ی معلمی و نویسندگی، دست از چاپ ستایش‌نامه‌های احتمالی دیگر برداشت. در هرحال فواره به‌به گفتن و چه‌چه شنیدن‌ها فرو نشست. حداقل این‌طور به نظر من رسید.

 اما نه بعد نه بعد‌تر از آن کسی به خودم زنگ نزد. کسی نخواست اگر راست می‌گویم باز هم دست به قلم ببرم و این بار برای این مجله بنویسم. اگر راست می‌گویم که همیشه دلم می‌خواسته پس چرا معطلم؟!

سال گذشته، به نظرم زمستان بود که باز گذرم به تهران افتاد. فکر کردم حالا که بعداز چندماه پا به پایتخت گذاشته‌‌ام یک کار فرهنگی هم بکنم. پرس و جو کردم و خبر شدم در یکی از شهر‌کتاب‌ها جلسه نقد و بررسی آثار یک نویسنده معروف برقرار‌‌است ( وه که چه‌قدر مجبورم اسم نبرم! ). خودم را به‌موقع رساندم و جایی آن گوشه موشه‌ها پیدا کردم. دویست نفری جمع شدند. عالی بود. این‌همه آدم علاقمند به کتاب و نقد! شوق‌‌انگیز بود. جلسه شروع شد. منتقد اول حرفش را تمام کرد. مجری که بعداً معلوم شد خودش هم منتقد است خبرداد که در جلسه امروز خوشبختانه چهره‌های صاحب‌نام ادبیات و مطبوعات که همه می‌شناسیم حضور دارند. یکی یکی نام برد. اول هم نام همین سردبیر را برد. جمعیت دست زدند و گردن کشیدند. ردیف اول را، صندلی‌هایی خالی گذاشته بودند که بنشینند. بی قرار شدم از نزدیک ببینمش.

 وقتی نوبت خوردن کیک و نسکافه و چای شد، وقتی هرکس گوشه‌‌ای پیدا کرد، و کسی که بشنود یا شنیده شود، او را پیدا کردم که وسط سالن پذیرایی کنار دو نفر دیگر ایستاده بود. جلو رفتم و دستپاچه، همان‌طور که توی تلفن حرف زده بودم، سلام کردم. جواب داد. شاید فکر کرد یکی از همان‌ها هستم که برایش دست زدند و گردن کشیدند. یکی از آن‌ها هم بودم. با این حال فکر کردم شاید... شاید یادش بیاید. شاید آن ربع ساعت جلوی نانوایی در آن عصر... شاید...

 خودم را معرفی کردم. پرسیدم یادتان هست؟ نخندید. بیشتر خیره شد. از پشت عینک نگاه کرد با این‌حال دست دراز نکرد برای دست دادن. شاید چون یک‌دست‌اش به لیوان نسکافه و دست دیگرش به قطعه‌‌ای کیک بند بود. شاید حواسش به حرف‌های آن دو نفر بود. شاید یادش نیامد واقعاً. شاید مهم نبود یادش بیاید که بخواهد دست بدهد و بخواهد بپرسد چه می‌کنم و کجا هستم و چرا در ارتباط با او و مجله او نیستم. هیچ نگفت. اما نه... یک چیز گفت. گفت: آها! به نظرم فقط همین را گفت. گفت: آها! و رویش را کرد به سمت یکی از آن دونفر که داشتند چیزی می‌گفتند.

  با خودم گفتم: یعنی ندید؟ حواسش نبود؟ فراموش‌کار شده؟ اما نه. فکر کردم اشتباه کردم. فکر کردم نباید می‌رفتم جلو و آشنایی می‌دادم. فکر کردم این همه سال مگر چه کم و کسری داشتی که او می‌توانست بیاید و برطرفش کند؟

فکر کردم اما بد نشد. باید این‌طور می‌شد. بالاخره هنوز هم دارم یاد می‌گیرم. همه‌‌اش باید یاد بگیرم. باید معنی دقیق سردبیر را کشف می‌کردم. بعد هم فکر کردم چه خوب که ...

حالا که به این جای مقاله، به تقریباً آخرش، رسیده‌‌ام گمان می‌کنم بد نباشد این دو سردبیر عزیز و معروف را به نام معرفی کنم. بله... درست حدس زدید. سردبیر اولی، که چندسال از دور و نزدیک شاهد بودم با چه زحمت و دقتی چهل و پنج ( و یک ) شماره مجله خواندنی و یاد ماندنی در آورد ( و به قول دوستی صدها و خیلی بیشتر خواننده خوب مجله هم تربیت کرد ) و به من یکی خیلی چیزها یاد داد کسی نیست جز...

 گمان کنم او را بشناسید. می‌شناسید. خوشبختانه همین حوالی‌ است. قبراق و سرحال. بنابراین شاید بد نباشد به عنوان حسن ختام یا مستند کردن بیشتر مقاله‌ام آن شعری را که در اول این یادداشت اشاره کردم باز بنویسم. شعری که در باره‌ی ویرانی عظیم و مرگ ده‌ها و هزارها نفر انسان در بم بود اما توانست به سهم خود در بنای یک دوستی شیرین و پایدار اثر بگذارد. این شعر در شماره ده آن مجله دوست داشتنی، در قسمت پاسخ به نامه ها چاپ شده است. دست همه آن دوستان، آن دست اندرکارانش، درد نکند.  

                                                                  بم، زیر، زیرتر

شماره‌ها را سخت باید بشمارم

شماره‌ها سخت نباید بیفتد از قلم

صفرها، سمت‌ها

ضربدر عده‌ی بی شمار

دربدرهای ناگهان

باد هرجا که خواست وزید

لرزید مثل بید

بیداری نیست

دنباله‌ی خواب نوشین بامداد رحیل

شتک زده تا زیر تاق

و رد روی رف

تاقی نیست

باقی نیست

سگ‌های جستجو

                      پارس می‌کنند

از بوی مرغ گیج پرپر و بنی آدم

از بوی بی‌سابقه‌ای

                      ارگ هم تپید

درخون و خشت

                  در مرگ

می‌خواستم آمده باشم، یک روز

آینه‌ی عبرت را

در این مرمت تاریخی

می‌خواستم

لختی قبل از آن که هزاران خشت

صفرهای سمت راست سحرگاهانی

                                        آوار شود

زیر صفر کویری

خون یخ زد

بر شقیقه‌ی پاشیده‌ی اعضای یک پیکر

می‌خواستم

و اگر می‌شد که بخواهم

سفرها نیفتد از سرها

و سمت‌ها یخ نزند در آینه

بدتر

سگ‌ها که داد می‌کشند بر سر ما

صفرها

         که شتک می‌زنند سمت شماره‌ها.

شما کی هستید؟

  آن‌جا بودم که یکی با سر و صدای عجیبی خودش را انداخت توی سالن اداره گذرنامه و با داد و فریاد سراغ علی احمدی فرزند محمد را گرفت. معلوم شد این دومین باری است که به خاطر تشابه اسمی با کسی که بدهکاری مالیاتی دارد جلوی خروج‌اش از کشور را گرفته‌اند. انگار روبه‌رویش ایستاده باشد با صدای بلند می‌پرسید: چرا نمی‌ری بدهی‌ات رو بدی لامصب؟ تو خوردی، تو بردی، من باید گیر بیفتم؟ دیدم انگار راستی راستی نه من سبو‌کش این دیر رند سوزم و بس

  به فکر افتادم مدرکی چیزی جور کنم و همیشه با خودم داشته باشم. یادم بود به آن یادداشت خیلی سال پیش تو مجله فردوسی اما جزئیات و شماره و تاریخ‌اش را تقریباً فراموش کرده بودم. تو بازارچه صفوی هم گشتم اما هم چیزی پیدا نکردم. یکی گفت بروم کتابخانه مجلس تو بهارستان. با پسر دومم که حال این کارها رو دارد رفتیم آن‌جا. آقایی آن جا بود که به درد دل همه می‌رسید. معلوم شد چندین و چند مورد مثل من سراغ داشت. خودش می‌گفت مشغول تحقیق است تا یک مجموعه از این جور موارد تهیه کند. کمک کرد و دوسه ساعت بعد چیزهایی پیدا شد.  شعرها و دو سه داستان کوتاه با امضای عباس عبدی. به پسرم گفتم باید دنبال یه آدم سبیل چنگیزی بگردی. با تعجب پرسید: چنگیز؟ گفتم: نترس بابا! چنگیز بیست و یکی دو ساله با کت و کراوات. همین‌طور که شماره‌های سال 50 و 51 را ورق می زدیم صحنه‌های آن سال‌های دانشجویی مقابل چشم‌ام می‌گذشتند. بالاخره رسید آن صفحه‌ایی که دستم ماند رویش و انگشتم رفت طرف عکس سیاه و سفید خودم. توضیح زیر عکس راجع به چاپ یک، شاید هم دو کتاب تازه از داریوش عبادللهی ( درست می نویسم؟) بود. هیچ یادم نبود همچین اشتباه چاپی هم اتفاق افتاده بود. یک لحظه فکر کردم تو این سال‌ها که مجله‌ها یک گوشه دنج و خلوت کتابخانه خاک می خورده‌اند لابد عکس آدم‌ها هرطور دل‌شان خواسته جاشان را با هم عوض کرده‌اند. مثل صاحب هاشان که گاهی همین کار را تو شلوغی‌های بیرون انجام می‌دهند. توضیح را بلند و با دقت خواندم. توضیحی که بعدها بارها و بارها مجبور به تکرارش شدم. این‌که من او نیستم. او من نیست. ما او نیستیم. او ما نیست...

 دوسه روز پیش بود خبر شدم تازگی‌ها آقای عباس عبدی دیگری زنگ زده به دوست مشترکی و توضیح داده که با آن عباس عبدی که تو کیهان و اطلاعات پیش از انقلاب مقاله و خبر می‌نوشته فرق دارد. گفته که او نیست. بعد هم پرسیده این یکی چی؟ او هست یا...؟

خدا را چه دیدی شاید چند وقت دیگر عباس عبدی دیگرتری پیدا بشود که اصرار داشته باشد آن یکی نیست؛ همان‌که بعضی فکر می کنند.

 وقتی بالاخره مهر یک بار خروج مجاز خورد توی پاسپورتم، تصمیم گرفتم یک سفر سه چهار روزه بروم دبی که از همه جا نزدیک‌تر است.  قشم بودم و هرروز پنج  پرواز کوچک برای خارجی‌هایی که برای تمدید ویزا به قشم می‌آمدند انجام می‌شد. بعد از به هم خوردن آخرین سفرم به اروپا خوشحال بودم که با خیال راحت می‌رفتم می‌ایستادم جلوی پنجره کنترل گذرنامه. مطمئن بودم دیگر ممنوع الخروج نیستم با این حال...

 وقتی رد شدم انگار واقعاً پا گذاشته باشم تو خاک یک کشور دیگر. یک نوع بیرون آمدن از آتش بود انگار.  نفس راحتی کشیدم و نشستم و پاهایم را دراز کردم از سر رضایت. کم مانده بود چرتی هم بزنم.

   نوبت من که رسید با حوصله رفتم جلو و به نظرم نفر آخر هم خودم بودم. برادر پاسدار سبزه رویی که ریش پری هم داشت و قدش یک برابر و نیم من بود پاسپورتم را گرفت و خیره شد به آن. یک نگاه به عکس و نگاهی هم به خودم انداخت و پرسید: شما عباس عبدی هستید؟ گفتم: بله. پرسید: همان عباس عبدی که فلان جا کار می‌کرد؟ گفتم: بله. ولی مربوط به بیست سال پیش است. گفت: به به! عجب! عجب! آقای عبدی! ما تو آسمان‌ها دنبال‌تان می‌گشتیم. پرسیدم: چی شده مگر؟ شما کی هستید؟ مشکلی پیش آمده؟ مهر خروج که دارد... ندارد؟

پرسید: مرا می شناسید؟ گفتم: فکر نکنم. نکند باز نمی‌توانم بروم؟  پرسید: که نمی شناسید ها؟ گفتم: نه ولی ... لطفاً بگویید می‌توانم بروم؟ صورت‌اش را جلو‌تر آورد و پرسید: یادتان نمی‌آید؟ شاید دید رنگم پریده و الان است که قلب‌ام از سینه ام بیرون بپرد دل‌اش به رحم آمد و گفت: من محمدم آقای عبدی! محمد! پسر مش قنبر! نگهبان شیلات. با پدرم می‌آ‌مدیم منزل شما با پسرهاتان بازی می‌کردم؟ کتاب می‌خواندید برای‌مان، خانم‌تان کیک می‌پخت. چه روزهایی! چه داستان‌هایی! چه داستان‌های عجیبی! مش قنبر همیشه یادتان می‌کند. مادرم هم همین‌طور. خودم از همه بیشتر.

پاسپورتم را کشیدم از دستش و گفتم: محمد جان فعلاً دیرم شده. اما وقتی برگشتم باید همدیگر را ببینیم. داشت در شیشه‌ای پشت سرم را می‌بست و برایم دست تکان می‌داد که بلند، طوری که بشنود گفتم: داستان‌هات یادت نرود محمد که خیلی لازم‌شان دارم. نگه‌شان دار تا برگردم.