هربار که می خواهم راه بیافتم، یکی یا بیشتر عزیزانم هستند که بگویند نرو! بگویند امروز هم بمان! فرض کن دیروز، فرض کن راه افتاده ای و وسط راه یادت افتاده فردا جمعه است...!! این حرف ها در رفتن است البته نه برگشتن. رفتن یا برگشتن؟ مسئله کدام است؟ برگشتن داستان خودش را دارد. همان یکی یا بیشتر مرتب زنگ می زنند بدانند دقیقاً کی راه می افتم. می پرسند: تنها می آیی؟ خوب خوابیدی؟ چند ساعت راه است؟ ماشین مرتب است؟ لاستیک هاش چه طور؟
رفتن یا برگشتن، مثل بودن یا نبودن! چه بسا هر بودنی به نبودنی می انجامد. اما شاید معلوم نیست در پس هر نبودنی بودنی هم باشد. حرف های قلنبه می زنم؟ خب واقعاً منظوری ندارم. همین طوری به قلمم جاری شد! این هم از مرض زبان است لابد! نوشتن برای نوشتن، مثل هنر برای هنر! دست بردارم؟ به چشم! فعلاً دست بر می دارم.
دیروز، منظورم درست همین دیروز مطابق تقویم است، که راه افتادم؛ دیروز که بالاخره بعداز چند روز تصمیم گرفتن و پشیمان شدن راه افتادم با خودم قرار گذاشتم این بار اصلاً نگذارم سرعت ام از 80 بالا بزند. تصمیم گرفتم این بار، هر چه هم دیر برسم، از همین حد سرعت بالاتر نزنم. به فکر پلیس و این حرف ها نبودم هرچند در طول مسیر هزار کیلومتری سه یا چهار بار از کنار سه پایه دوربین شان گذشتم. لابد توی دوربین شان خوب نگاه کرده بودند و دیده بودند اصلاً نگاه شان هم نکرده ام! شاید دیده بودند که دارم به چیزی فکر می کنم. با وجود آن همه سفارشی که دم در و درلحظه آخر کرده بودند که حواسم را جمع کنم و به آدم های داستان های خودم یا دیگران محل نگذارم داشتم به چیزی فکر می کردم. به همین رفتن یا رسیدن. به رفتن که معمولاً رسیدنی دارد و رسیدن که ممکن است نوعی پایان باشد و معلوم نیست شروع رفتن دیگری در پی داشته باشد. فکر می کردم این ها که فلسفه بلدند لابد همان اول های جستجوهاشان در کتاب ها و سرکلاس ها به این دغدغه ها رسیده اند و جواب خودشان را پیدا کرده اند. خیال خودشان را راحت کرده اند و...
اما خب، این یکی دو ساعت اول بود. وقتی از محدوده راه های استان اصفهان بیرون زدم، شدم همان آدمی که سفارش کرده بودند نباشم. به آدم های داستان ها نه اصلاً، اما به دور و اطرافم مشغول شدم بدجور. چشم انداختم چیزی پیدا کنم. روبرو و توی آینه. از بغل و پشت سر. این جور وقت ها درخت ها اهمیت زیادی پیدا می کنند و درخت های تنها بیشتر البته. یادم هست زمستان سال پیش که از همین راه می گذشتم جایی نزدیک آباده، از سر قضا! ناگهان به خاکی باریکی زده بودم. راهی که بفهمی نفهمی به دورترها و به دهی در دامنه کوهی می رفت. همه چیز پیدا وگم بود جز درخت هایی که در آن سرمای سوز و خشک جدا افتاده بودند ازباقی.
حالا اما همه جا سبز بود. حوالی سعادت شهر، همان جا که جاده ای جدا می شود که برود پاسارگاد و اگر بروی می بردت به چند هزار سال پیش. اما در آن لحظه از مود سنگ و لوح و خط و هخا و ساسا خیلی دور بودم. بنابراین همان اول جاده ترمز کردم. چیزی نمانده بود به غروب. باید می جنبیدم. از تکدرخت خبری نبود اما درخت ها حاضر بودند. تا چشم کار می کرد صف کشیده بودند دو طرف جاده ای که اسفالت اش سیاهی می زد و تازه بود. جنبیدم:
درخت یا درخت ها؟
شاید دیروز، همان وقت که دوربین را در جلدش می گذاشتم که زودتر راه بیفتم و سر شب شیراز را رد کنم، صدمین باری بود که این حرف گورکی، حرفی که سال ها پیش در کتاب «در باره ادبیات» اش، با آن جلد مقوایی سیاه براقش، به نقل از نمی دانم کدام فیلسوف یا سیاستمدار یا... آورده بود، به یادم آمد. همین که می گفت اگر می خواهی جنگل را ببینی باید از خیر تماشای درخت بگذری و اگر، اگر آن قدر نزدیک بشوی به درخت که بخواهی دقیق به تنه و شاخه و برگ هاش نگاه کنی، جنگل را از دست می دهی؛ نمی توانی بزرگی و عظمت اش را تماشا کنی.
بعد یاد درخت های دیگری، تکدرخت هایی که این جا و آن جا، در سرما یا گرما، نزدیک یا دور از دست و دوربین و جاده دیده بودم افتادم. به آن ها که گاهی هم توانسته بودند دل به همنشینی یکی دو تا مثل خودشان خوش کنند.
امروز گشتم و بعضی هاشان را در فایل های عکس ها پیدا کردم.
به آن ها که درکی از هیچ نوع جنگلی ندارند و به آن ها که نامی برای چند درخت کنار هم نمی شناسند و به جنگل خودم فکر کردم. گفتم اگر این باشد چی؟ اگر فقط همین باشد؟ اگر جنگل من هم به اندازه همین چند درختی باشد که از آب و باران اندکی برپا مانده اند و دوام آورده اند چی؟ کدام را از دست می دهم اگر به یکی شان نزدیک بشوم؟ کجا بایستم به تماشاشان؟ با چه فاصله ای؟
شاید سال پیش بود. شاید هم سال قبل از آن. با عجله از کنارش می گذشتم. صبح بود. شاید هم دم ظهر. دیدمش. جلوتر ترمز کردم. دور زدم و از جاده پایین رفتم. آن جا بود. نزدیک به پنج یا شش درخت دیگر نخل که به هم سایه می بخشیدند.
این جا، درست در فاصله ای اندک از دریا:
جایی نزدیک بندر طاهری که زمانی سیراف خوانده می شد. چه شده بود؟ شاید زمین اطراف اش را صاف کرده بودند که میدان فوتبال راه بیندازند. شاید دیده بودند با دو تا مثل خودش، شبیه خود خودش تنهاست و آتش به جانش انداخته بودند. ندیده بودند پرنده هایی، شما می بینید؟، آن بالا، لای همان خشکی شاخه ها جاخوش کرده اند؟
خواسته بودند و ... ناگهان پشیمان شده بودند. ناگهان دیر شده بوداما. شاید دیده بودند و گذاشته بودند روزی که به غلغله ی بادی و رگبار بارانی خاک شود.
رفتم. رسیدم. برگشتم. رفت و آمدی که چند روزه بود. درخت ها را دیدم. جنگل جنوبی کنار دریا را، همان پنج یا شش درخت نزدیک به هم، آن طرف تر از سیراف که حالا بندر طاهری صدایش می کنند. بندری که گفته اند روزی بزرگ بوده و پر رونق، نظیر شیرازی بوده گویا برای خودش در آن زمان و ناگهان از زلزله ای خاک شده و به دریا ریخته است. درخت خودم، تکدرخت خشک خودم را می گویم، با زن و کودکی که لانه گنجشک کمی شادش کرده بود، دیگر نبود. بی باد و بارانی حتی، افتاده بود.
زنگ می زنم اصفهان. می گویم همه شب را، جایی این طرف شیراز خوابیده ام. می گویم سر حالم و با این حال، همان سرعت 80 را رعایت می کنم. می گویم برای خودم که خبر داری! فکر می کنم برای خودم که انگار واقعاً عادت دارم بهتر است!
نزدیک جم، جایی که منوچهر آتشی شاعر، سال هایی را در تنگدستی و سختی سپری کرده است. همان وقت هایی که زیر شعرهایش « جم و ریز » می نوشت. کنار جاده کسی خرما می فروشد. لیموها هم پخش زمین اند. به فاصله چند متر پشت سرش، شاخه های سنگین از نخل ها آویزانند. پیدایند. نزدیک تر به هم اند؛ آن قدر که باغ جنوبی نخل ها را، کمی یا بیشتر، سایه کرده اند. عکس می گیرم.
سه چهار تونل کوتاه را رد می کنم و از دوسه پل مرتفع می گذرم. از پیچ آخر جاده سرازیر می شوم. زنگ می زنم که بگویم این بار زود تر بر می گردم. خیالتان راحت باشد. الان دیگر چیزی نمانده به رسیدنم. ایناهاش! همین حالا دریا پیدا شد.
بلافاصله سلام تازه. سلام دوباره. ضدپیشنهادی که بازهم در صفحه آخر شرق چاپ شد. خب این خطاب به شما هم می تواند باشد. اگر می پسندید لطفاْ:
ضدپیشنهاد
ضدپیشنهادم خوردن ماهی است. ماهی نخورید! ماهیخوردن شما مستلزم ماهیگرفتن یک عده دیگر است. هرچه زیادتر بخورید یا بخواهید بخورید آن عده بیشتر به جان دریا میافتند که ماهی بگیرند. حتی ممکن است تورهای بیرنگ چشمه ریز بریزند و به بچه ماهیها هم رحم نکنند. بچه ماهیهایی که ته تور گیر میکنند و بالا کشیده میشوند سر از همان بازاری در میآورند که بزرگترهاشان لای خرده یخ شور روی پیشخوانها صف داده شدهاند. بازار است و لابد عقل خریدارها به چشمشان. همه میروند سراغ ماهیهای کم خار و گوشت دار. ماهیهای کمی درشتتر و جاندارتر. بچهترها میمانند بی مشتری. پارسنگ ترازو میشوند یا... یک وقتی هم میمانند ته بساط ماهیفروشی تا بگندند. همین است که پیشنهاد میکنم ماهی نخورید. اما اگر خواستید بخورید و اگر دیدید خیلی دلتان میخواهد، خیلی هم گول قیمتهای بالای انواع ممتاز و درجه یک آنها را نخورید. به جای ماهی های بزرگ معروف، از همین ماهی ریزترها بخرید. به قیافه شان نگاه نکنید. به اسمهاشان هم توجه نکنید. بیاورید منزل. بجنبید. از بیراهه و ورود ممنوع و یک طرفه بزنید و زود برسید. رکاب بزنید به دوچرخهتان. گاز بدهید به موتورتان. برسانیدشان به آب. بیندازیدشان توی تشت. اگر خیلی تازه، منظورم خیلی خیلی تازه، باشند ممکن است جان بگیرند. تکانی بخورند و شروع کنند به لپ لپ زدن و، اگر بیشتر آب بریزید، شنا کردن. راه نزدیکترین ساحل هر دریایی که میشناسید را بگیرید و بدوید. عجله کنید! بدوید! شما دارید کاری میکنید. کاری کارستان! بچهها را هم با خودتان ببرید. یادشان خواهد ماند و چه بسا زمانی به فرزندانشان یاد بدهند.
اما اگر... اگر هیچکدام شان تکان نخوردند، اگر آنقدر دیر شده بود که ... اگر...
در این صورت آنها را، همان طور با بدن کامل زیبا، در جایی پهن کنید. پشت و رو نمک فراوان بزنید. بگذارید چند ساعتی به همان حال باشند. گاهی فقط تماشاشان کنید. به پوست و فلسشان دستی بکشید و خیره شوید به درخشش نقرهشان؛ به چشمشان اگر پیداست، به دهان بازمانده شان در نفس آخر. شاید به سخن در آیند. شاید برایتان بگویند از کجا آمدهاند، از کدام عمق، از کدام لحظه شب یا روز که بی خبر به تور افتادند. از کدام راهها آورده شدند تا اینجا که دراز کشیدهاند به صف خاموش. کمی سرتان را گرم کنید. کتابی بردارید و داستان کوتاهی بخوانید. نمک به خورد تن نازکشان میرود و شما داستانی میخوانید. اگر دارید داستان « برو ولگردی کن رفیق» مهدی ربی را بخوانید. ممتاز و پرگوشت نیست. جوان و ریز و تازه است. داستاناش را بلند بلند بخوانید که اهل خانه هم بشنوند. بعد، همانطور که از فضای اهواز و کارون و بازار خرما فروشها و بلم رانی آدمهای داستان رهاییتان نیست، همانطور که دلتان به هم فشرده شده از درد مرگ آدمهای خوب و شوری مختصری روی گونهتان پخش است، تابهای بر آتش بگذارید. امان بدهید داغ و داغتر شود. ماهیها را با سر و دم و باله و پوست بر آهن گداخته بگذارید. حوصله کنید تا پوستشان برشته و سیاه شود و گرما به گوشتشان برسد. یک یک بگردانید. حوصله کنید. حوصله کنید باز تا آخر...حالا راست و درست روی سفره بگذاریدشان و آهسته، آنطور که هیچکدام نرنجد، بخورید. از قوس کمرها شروع کنید. آهسته و نرم زیر پوست بگردید. بگذارید همین طور تا آخر، تا هرجا که هستند، با شما باشند. بگذارید نگاهتان کنند. نگاه شان کنید. بی پوست کنی، بی قصابی، بی جلز و ولز در روغن، بی شکم دریده و پخش، بی له شدن یا...
این دم آن دم است حوصلهتان جا بیاید. حالا شاید دلتان بخواهد مثل من زنگ بزنید به آنها که خیلی دوستشا ن دارید و خبرشان کنید چه داستان خوبی خواندهاید از این مهدی ربی و چه حالی خوبی دارید امروز از تکرار طعم ماهی تازه و دریا.
دو هفته پیش ( دقیقاْ روز چهارشنبه ششم مردادماه ) یادداشتی از من در صفحه آخر روزنامه شرق با عنوان آخرین پیشنهاد چاپ شد که متاسفانه ( گفته شد به علت نقص فنی که لابد منظورشان کمی جا بود) شباهتی به آن چیزی نداشت که من نوشته بودم. اما خوشبختانه همین امر کمک کرد وسوسه ای که مدتی بود در جانم افتاده بود تبدیل به تصمیم شود و نتیجه آن که راه آبی متولد شد. امیدوارم از پس این کار ( نوشتن مرتب در اینجا و به روز کردن منظم راه آبی )بر بیایم. اما شاید به عنوان شروع بد نباشد اصل آن یادداشت را که تقریباْ سه برابر آن چیزی است که در صفحه آخر شرق عزیز در آمد اینجا بگذارم. شاید هم این کار به شکل های دیگر و بهتری تکرار شود. مثلاْ بعضی یادداشت ها را پس از چاپ در مطبوعات ( خصوصا روزنامه ها ) بشود در این جا هم گذاشت. امیدوارم اتفاق های خوبی در راه باشد. برای من و شما که خوشحالم همین حوالی هستید.
و اما مطلب:
کنار خرت و پرت های دیگرتان در ساک سفر، نیم قرص نانی هم بگذارید. خدا را چه دیدید. شاید این نیم قرص نان جان کسی را از مرگ نجات دهد. نان برکت است. واقعاً که این حرف های قدیمی ها خیلی روی اصول بوده. حق با شماست. اگر حرف اصولی نبود که از قدیم قدیم ها نقل نمی شد تا به ما برسد! الان اوایل تابستان است. این یعنی گرما. پس اگر با اصل سفر موافق باشید ممکن است با سفر به جنوب مخالفت کنید. در این صورت چیزهایی را از دست می دهید. مثلاً نمی توانید میگوی تازه بوشهر را ببینید. میگوی صورتی Pink Shirimp که برای خودش اسم و رسمی دارد. یا میگوی موزی هرمزگان Banana Shirimp. اطراف سیریک و کلاهی سر و کله میگوی ببری Tiger Shirimpهم پیدا می شود. این یکی که تو جاهای دیگر دنیا هم خیلی طرف دار دارد. اگر دارید کم کم به سفر فکر می کنید پیشنهادم فراموش تان نشود. آن نصف قرص نان را می گویم، همراه تان باشد.
الان کجا هستیم؟ فرودگاه بوشهر یا ایستگاه راه آهن بندرعباس؟ توی ماشین یا ترمینال یکی از این دو شهر که دریاشان دارد بوی میگوی تازه می دهد؟ اگر کار دیگری دارید انجام بدهید و وقت کافی بگذارید برای رفتن به اسکله. اصلاً بروید اسکله. گرما؟ شرجی؟ اما اگر گرما و شرجی نبود دریا و میگو هم نبود! بود؟ دارم برعکس می گویم؟ برعکس هم که بگویم در این لحظه به همین جا می رسیم که رسیده ایم: لب دریا. به قول آتشی:
دریای بزرگ بوشهر
که پر از زورق آزاد پریشان گرد است
مثل زورق که پر از مرد است.
در بندرعباس چشم بیندازید به اطراف جزیره هرمز. بلیت سفر به قشم بخرید. همان طور که منتظرید گوشه ای پیدا کنید و از جیب کیف تان کتاب همراه تان را درآورید. فصلی از، من که می گویم ببر سفید از آروایند آدیگا به ترجمه مژده دقیقی و از انتشارات نیلوفر را، شما چی همراه خودتان آورده اید؟ سلیقه ها خیلی به هم نزدیک است. کتاب خوب کم است یا کم در می آید؟
دارند صدا می زنند. گرم است هوا اما لنج که راه بیفتد اوضاع بهتر می شود. هوا می زند به پوست خیس. از خیر سایبان برزنتی بگذرید. بروید روی عرشه. لنج های میگوگیر را تماشا کنید که چه می روند یا نه چه می آیند.
خودتان را یک طوری وسط بقیه مسافرهای نشسته در پاشنه لنج جا بدهید. به پت پت موتور عادت می کنید. ببرسفید تان را دست بگیرید باز و یک فصل دیگر از شیرین کاری های بالرام حلوایی را بخوانید. به هندوستان برده می شوید و ازکوچه و خیابان های دهلی گذر می کنید. چه قدر شبیه هم اند این بندرها و جنوب را می گویم با آن جهانی که بالرام توصیف می کند. به چهره آدم ها و لباس ها و رفتارشان و... دقت کنید لطفاً. کی از کی گرفته؟ نکند رفت و آمد لنج های باربری در سال های دور و دورتر به بنادر هندوستان و تجارت چوب و ادویه بین اهالی این جا و آن جا این همه شباهت را به ارمغان آورده؟ نکند کارگرانی که از بنادر هند برای کار به قشم و بندرعباس می آمدند همین جا لنگر می انداختند و زندگی جای تازه پیدا می کرد؟ نکند گرما و دریا و خط استوا، ببر سفید؛ ببر سفید یا میگوی ببری؟
به لنج های میگوگیر نگاه دقیق تری بیندازید. ببیند چه طور پرنده ها، مرغ های دریایی زیادی، دور و بر آن ها می گردند. جیغ می کشند و در آب شیرجه می روند. خرده ماهی ها و بچه خرچنگ هایی را شکار می کنند که جاشوها مشت مشت به دریا بر می گردانند. هربار کیسه تور را بالا می کشند و گره زیرش را روی عرشه باز می کنند، مقدار زیادی بچه ماهی و صدف زنده و خرچنگ ریز قاطی میگوهای موزی و صورتی و ببری یا سرتیز و گنتگ، پخش می شوند جلوی چشم و مدام لول می خورند. جاشویی همه را جمع می کند تا دوباره به دریا برگرداند. اگر هنوز اندکی شانس زندگی با هاشان مانده باشد جان می گیرند از آب شور و برمی گردند به عمقی که به یاد می آورند.
مرغ های دریایی اما بی کار نمی مانند. امان نمی دهند به هیچ کس. می گردند و بالا پایین می پرند. جیغ می کشند و همدیگر را خبر می کنند. چشم شان دور و نزدیک را می پاید.
کجا هستید؟ چه می کنید؟ کتاب می خوانید؟ خودتان را باد می زنید؟ انگشت تان را بگذارید لای کتاب و کیف تان را بازکنید. آن نیم قرص نان را در آورید. تکه کوچکی پرتاب کنید؛ دورتر و بالاتر. دوباره بیندازید. نگاه کنید! یکی شان آمد. بال زد و آمد و درست خودش را انداخت آن جایی که تکه نان شما افتاد. دوباره بیندازید. یک تکه دیگر. حالاست که باقی مرغ ها در اطراف جایی که شما نان می اندازید جمع بشوند. لنج پت پت روی آب می سُرد و مرغ ها دنبال شما می آیند. جیغ می کشند. تکرار کنید. خسته نشوید از تکه تکه کردن نان و انداختن دورتر و بالاتر آن. شاید مسافران دیگری هم باشند. کنار شما می ایستند و همه مرغ های دریایی را دنبال لنج می کشید. این طور که شما دارید مرغ ها را دور و بر خودتان جمع می کنید بچه ماهی ها و خرده خرچنگ ها و ریزه صدف هایی که به دریا برگردانده می شوند ممکن است فرصت پیدا کنند بار دیگر، دور از چشم شکارچیان همیشگی شان، به زندگی ای که بر این عرصه پاشیده اید برگردند.