طلوعیهای پدر و پسر
دربارهی مجموعه داستان تربیتهای پدر
نوشتهی محمد طلوعی
خوب که دور و اطرافت را بگردی، محمد طلوعیهای بسیاری پیدا می کنی. یکیشان توی گناباد انجمن ادبی دارد. یکی دکتر دامپزشک است، کتابی نوشته درباره بیماریهای پوستی اسب. یکی آشغال گردی بوده که در تبریز زیر آوار مانده و مرده. یکی اهل ورامین است و از گرانی نان شکایت دارد، یکی مهندس شیلات جنوب است. یکی فوتسالیست است، چندتایی هم توی همه گزارشهای روزنامهی دنیای اقتصاد هستند. محمد طلوعی بیست و دوساله پاکار روستای لنن دیز، محمد طلوعی بیست و هفت ساله زنبوردار پیلهسواری، محمد طلوعی سی سالهی زعفران کار نمونه، محمد طلوعی چهل ساله خشت مال اهل نخشیب...
و خوبتر که بگردی و مجموعه داستانهای «من ژانت نیستم» و یکی که تازه در آمده، «تربیتهای پدر» را ببینی و بخوانی با محمد طلوعی دیگری آشنا میشوی. محمد طلوعی که هیچ بعید نیست روزی یک یک آن محمدهای دیگر را هم بنویسد، و جهانی مبهم مانده و در تاریکی افتاده را با دقت و جذابیتی ستودنی داستانی کند و به ما باز نماید، چنانکه با پدر، مادر، خواهر، داییها و عموها و فرزندان آنها، اشیاء و مکانها را کرده و از ورای توصیف جزئیات حضور و ارتباطشان با خود به عنوان راوی به نحو تاثیرگذار و دقیقی سفرهی بعضی وجوه بخشی از حوادث تلخ و تکان دهنده یک دورهی هنوز در تاریکی مانده را مقابل چشمانمان گشوده است.
تربیتهای پدر، مجموعهای از پنج داستان کوتاه است با موضوعاتی نزدیک به هم و حضور محوری «ضیاء» پدر راوی در همه آنها. داستانهایی که به جزئیاتی از رابطه پدر و پسر در یک بخش و کشف وجوهی از ارتباط پدر با سایر اعضای خانواده در بخش دیگر میپردازند. حوادث یک دورهی سی ساله زمینهی خاکستری توام با رنج و اندوه و ابهام رابطه بین دو کارآکتر اصلی را شکل میدهند. داستانها اگر چه مستقل از یکدیگرند و هریک شروع و پایان ویژهی خود را دارند اما به دلیل کیفیتی که گفتم در لایهی زیرین به هم پیوستهاند و تا حدود زیادی اسباب مطالعه یک رمان خوب را فراهم میآورند.
آنچه کتاب را سمت و سوی سراسری میدهد، جستجوهای راوی (پسر) است برای درک ضیاء (پدر) حال و بیشتر از آن ضیاء دوران کودکی و نوجوانیش، و در ادامه رسیدن به نقطهی تفاهم نسبی با او، چرا که به هشیاری دریافته است نه تنها قادر به تغییر گذشته نیست بلکه قضاوتهای قبلیاش به تدریج با دریافت اطلاعات تازه و کشف رازهای ناگفته با تغییرات و تعدیلات قابل اعتنایی مواجه است. تلاش راوی و جستجوهایش برای رسیدن به آیندهای فاقد نفرت، بدون ابهام و بدون دغدغهی برقراری رابطهای تازه برای حفظ چیزی در گذشته، در حال یا آینده با پدر است. قرار نیست اتفاق تازهای بیفتد، رابطهی تازهای پایه ریزی شود یا چیزی از رابطه دردآلود این دو در گذشته ترمیم یا تفسیر تازه شود. و اگر این وظیفه تماماً بر عهده راوی باشد، نمیخواهد به اصطلاح زندگی بر خرابههای نویی جهان زلزلهزده دوره سی ساله بنا کند. او پای روایت پنجگانه خود نشسته که در نهایت به آرامشی یا تعادلی برسد و بگذارد و برود بدون اینکه جهان ضیاء را ویران کند. شاید حاضر کردن مادر و نقل قولهایی از او که گاهاً تعیین کننده و تمام کننده به نظر میرسند از یک طرف ناشی از حقانیتی است که راوی برای درک و قضاوت گذشتهی خود از زندگی بدون حضور پدر قایل است میباشد و از طرف دیگر نشانهی عدالتخواهی و تساوی طلبی و نگاه واقع بینانهی راوی است از گذشتهای که کم کم و در طول روایت به نمایش میگذارد. همین آمادگی ذهنی راوی برای کنار آمدن با گذشته ( و پدر خود )، از او شخصیتی دوست داشتنی و آگاه میسازد که یاد گرفته است هر مسئله و هر فردی را در شرایط خاص خود ارزیابی کند. اگر چه طلوعی در بیان این بخش و این وجه از داستانهای خود بسیار موفق بوده، اما در آن بخش که به هرحال اجبار مییابد نسبت به نفس حوادث نیز قضاوت کند و به عبارتی از سکوی بلندتری به آن دورهی تاریخی نگاه کند چندان تلاشی از خود نشان نمیدهد. و اگر بگویم باز هم این از هشیاری طلوعی است که در حوزههایی که تجربه زیستی کافی ( به لحاظ سن و سال نویسنده ) ندارد و خود مستقیم شاهد حوادث و جریانهای تاریخی و اجتماعی نبوده کمتر وارد میشود. اشتباهی که آقای «حامد اسماعیلیون» در «گامسیاب ماهی ندارد» و خانم «بلقیس سلیمانی» در «سگ سالی» مرتکب شدهاند و روایت خود از آن دههی سیاه و پرحادثه را ناقص، کمعمق و در مواردی جعلی و تبلیغی و فاقد نظرگاهی تاریخی عرضه کردهاند.
همهی داستانهای مجموعه تربیتهای پدر ارزش باز خوانی و چند باره خوانی دارند و جداً از انتخاب یکی به عنوان بهتر مشکل و برای من غیرممکن است. اما بعضی بخشهای بعضی از داستان ها جداً به یاد ماندنیاند. «انگشتر الماس» و «نجات پسردایی کولی» بیشتر چنین صحنههایی دارند. صحنهی رفتن به در خانهی سرور و آن چه بعداز آن میآید و نیز صحنه خوابنمایی راوی در اتاقی در آن مسافرخانه کوچک در «بنانه» و توصیف ضیاء که به راوی پشت کرده و خواب افتاده است و راوی در نگاه و شمارش خطوط بند انگشت و کف دستهای او نقبی به دوران کودکی خود میزند تنها نمونههایی از بسیاری صحنههای درخشاناند که در یک یک داستانها به تصویر در آمدند.
شاید اگر سرعت روایت و بعضی علائق ویژه طلوعی در زبان و لحن راوی بیشتر کنترل میشد و رنگ و لعاب نوستالژیکی مضامین پررنگتر می شد داستانهایی زیباتری آفریده میشد. شاید هم وجود تاکیدهای طنزآلود در توصیف پدر و بعضی دیگر از شخصیتها ( از جمله پسردایی کولی ) برای حفظ و نمایش فاصلهای است که در عالم واقع بین نویسنده و راوی با آن دههی خاص است و جز از این راه طلوعی نمیتوانست موقعیت مورد نظر خود را برای شروع آن جستجویی که اشاره کردم نشان دهد.
علیرغم آنچه من دوستتر داشتم و در سطور بالا به اشاره گفتم، تصویری که در جای جای داستانها از دههی تاریک تاریخ معاصر ارائه میشود اگر چه فاقد بسط همه جانبهی لازم برای سفر حجمی در خط زمانند ( و این البته از حوزهی انتظار از یک مجموعهی داستان تا اندازهای بیرون است) اما به هر روی بسیار خواندنی و جذاب روایت شدهاند، بگمانم این وظیفه همچنان بر عهدهی خود طلوعی خواهد ماند تا در آثار بعدیاش باز هم به آن بپردازد. کار بزرگی که مطمئناً از این نویسنده خوشقریحه بر میآید.
سلام دوست خوبم!
سه هفته پیش قرار گذاشته بودم جمعه صبح زود همراه چندتا از دوستان جوان داستاننویسم راهی هرمز بشوم. جزیرهی هرمز به اتفاق جزایر لارک و هنگام در نزدیکی جزیرهی بزرگ قشم قرار دارند. عین کشتیهای خواهر و مادر. کشتیهای خواهر صید میکنند و هرچند وقت یکبار صیدشان را تحویل کشتی مادر میدهند. آنچه خودنمایی میکند کشتی مادر است و کشتیهای خواهر با وجود اهمیتشان کمتر به چشم میآیند. روزانه یک شناور تندرو با ظرفیت حدود هفتاد نفر از قشم عازم هرمز میشود، در راه به لارک هم سر میزند و عصر همین مسیر را بر میگردد. بنابراین هرمز رفتن یعنی صبح خیلی زود حرکتکردن و عصر نشده برگشتن. شاید هم ماندن خانه دوستی آشنایی یا خوابیدن در کیسه خواب و لب دریا. هرمز هتل و مسافرخانه ندارد.
قصدمان گردش و عکاسی بود. من گفتم که دوست قدیمیای هم دارم که میتوانیم برای صبحانه و ناهار و حتی ماندن شب روی او حساب کنیم. منظورم شهربان بود. شهربان همان زن داستان «دم» از مجموعهی قلعهی پرتغالی است که میتواند جای نیش هزارپا را با دست شفابخشش درمان کند. در آن داستان گفتهام که چه طور دستش را روی زخم کمر من گذاشت و وردهایی خواند و وقتی برداشت درد به نصف کاهش پیدا کرد. فردا هم همین کار را کرد و درد به کل زایل شد. شهربان اهل هرمز است و مدتهاست از قشم رفته و با شوهر و بچههایش ساکن همانجا شده. زنگ میزنم و احوالش را می پرسم.
«هنوز قلیانت را داری؟ میکشی؟»
نه تنها قلیان را کنار گذاشته که دیگر سیگار هم نمیکشد.
«چاق شده ام آقای مهندس! دیگر از آن شهربان چیزی باقی نمانده.»
«دم چی؟ هنوز دم هزار پایت را داری؟»
«آن که مادرزاد است. از پدرم ارث رسیده به من. اگر کسی به نیش آن هزار پاهای سیاه و دو سر گرفتار شده باشه میتونم...اما نیش مار و عقرب از من برنمیآید. میدانی که!»
گفتم با چندتا از دوستانم عازم آن جا هستیم. گفت دروغ میگویی. گفت چندبار همین حرف را زدهای. مرا چشم انتظار گذاشتهای. سراغ شوهرش را گرفتم. گفت حسن رفته دبی گردش. شاید هم فردایی که میگویی آمده باشد. حالا دیگر از صدقه سر بار و جنس دستش به دهنش میرسد گاهی دبی هم میرود.
بقیه گفتند میخوابند تا آخرین لحظه. گفتم منکه بیدارم سر میزنم و جا میگیرم. زنگ که زدم باید راه بیفتید. شب زود خوابیدم. ساعت سه بیدار شدم. چیزی خواندم. چند خطی نوشتم. چای ساختم برای آنوقت سحر. از پشت شیشه درختهای اطراف خانه را دیدم که تکان تکان میخوردند. باد علامت طوفان است. ساعت پنج صبح دم اسکله ایستادم. باد در ساحل می خزید روی ماسهها و سنگهای موجشکن. سری به آنطرف جزیره زدم. پخش ماشین از محسن چاووشی میخواند:
باز هم اجازه بده
بهت سلام کنم
نگو با من قهری...
لارک و هرمز پیدا بودند. امواج کفآلود بودند. پیغام فرستادم که هوا خراب است و اسکله تعطیل. میتوانید این جمعه را هم تا لنگ ظهر بخوابید.
ساعت هفت و نیم تلفنم زنگ خورد. شهربان بود. صدایش قبراق و سرحال بود.
«کی میرسید؟»
«نیامدیم شهربان...هوا خراب بود اسکله هم تعطیل. یه روز دیگه...شاید سه شنبه اون هفته که تعطیلی هم هست.»
«میدونستم دروغ میگی. میدونستم اما امیدوار بودم. صبحانه آماده کردم و خونه رو جارو پارو زدم. نکنه چون حسن نیست نیامدی ها؟»
«حسن؟ مگر نیامده؟»
«پس حتماً چون گفتم چاق شدهام...گفتم ولی دروغ گفتم. من همان شهربانم. همانکه زهر هزارپا را از جای زخم کمرت بیرون کشید. یادت هست؟ وقتی گفتم پیرهنت را کمی کنار بزن تا روی شانهات؟ یادت هست چهقدر خجالت کشیدی؟ یادم هست وقتی کف دستم را گذاشتم روی جای نیش هزار پا بدنت به لرزه افتاد. همین خوبت کرد. من زیاد کارهای نبودم.
«باور کن تصمیم سفت و سخت گرفته بودم بیایم شهربان! دلم میخواست، امایک بار دیگه این دریای لعنتی افتاد وسط ما.»
پیغام در بطری یادداشت های کوتاهی است که قرار بود به طور هفتگی در یک ستون در روزنامه مردم امروز در بیاید. فقط سه شماره اش در آمد...
خب! نشد. من اما مطلب را ادامه دادم و امیدوارم روزی بتوانم مجموعه را کامل کنم و به صورتی در بیاورم.
پیغام در بطری 1
سلام دوست خوبم!
غروبی رفته بودم سراغ تنها روزنامهفروش جزیره. ساعتی قبلش بهروز(که در یکی از یادداشتهای آتی بیشتر در بارهاش خواهم نوشت) زنگ زده بود و خبرداده بود روزنامه ایران یادداشتی در باره ی کتاب های تازه ام چاپ کرده. وقتی دید زیاد پرس و جو می کنم با تعجب پرسید مگر ایران آن جا نیست؟ نمی آید؟
خب سؤال ظریفی بود. میخواستم کمی سربه سرش بگذارم و مثلاً بگویم نه...ایران اینجا نیست و ادامه بدهم اصلاً اینجا ایران نیست. شاید باید میگفتم اینجا پشت ایران است. باید توضیح میدادم آخر اینجا جزیرهی قشم است. اینجا روزنامهی ایران پیدا نمیشود. اصلاَ روزنامه پیدا نمیشود و شما دوست گرامی اگر وقتی قرار شد به دیدار این دوستت در قشم بیایی به جای یک جعبه شیرینی یا یک کیلو سبزی خوردن تازه یا میوه نوبرانه که قبلاً رسم بود یا هرچیز دیگری که روزی روزگاری در این بزرگ ترین جزیره ی غیر مستقل دنیا کمیاب و نایاب بود شمارهی تازه روزنامهی ایران یا شرق یا اعتماد یا همشهری یا کتاب هفته یا همشهری داستان یا سینما و ادبیات یا فیلم و...از همان روزنامه فروشی گوشهی سالن فرودگاه یا نزدیک ترمینال یا چسبیده به ایستگاه قطار بخر و بیاور و خوشحالم کن. میخواستم بگویم سالهاست این حرفها را میزنم و به گوش هیچ مسؤولی نمیرود که شهر باید نفس بکشد و نفس کشیدن شهر همان ایستادن رهگذران است در اول هر صبح جلوی بساط روزنامه فروشیها و خواندن تیترهای صفحه اول آنها و...
به دلایلی که معمولاً در توضیح تاخیر در توزیع شیر و ماست و نوشابه و...میآورند (اسکله تعطیل بود، هوا خراب شد، از پرواز جا ماندیم، اتوبوس گازوییل تمام کرد، قطار تلاقی داشت و...) روزنامهها، همان ده بیست نسخه همشهری، چند عنوان هفتهنامه خانواده و جدول و ورزشی هم با یک یا چند روز تاخیر میرسند. چهارسال است همشهری داستان در میآید و من برای هر شمارهی آن تمهید و برنامهای جداگانه طراحی و اجرا کردهام. یکی را با خودم از اصفهان آوردهام، شمارهی بعدی را دوستم از شیراز فرستاده، آن یکی دیگر را بندرعباس خریدهاند و دادهاند دست یکی از ناخداهای شناورهای مسافری و بعدی را، وقتی تصادفاً برای کار دیگری به تهران رفتهام خریدهام. چندتایی با پست به دستم رسیده. آرزو به دلم مانده فصلنامهی سینما و ادبیات را که چهار سال است در همه شمارههایش مطلب داشتهام روی میز پلاستیکی دوست روزنامه فروشم در قشم ببینم و بخرم. نمیدانم اگر لطف این همه دوست عزیز در شهرهای دیگر نبود چه گونه میتوانستم حروف چاپی نوشته های خودم را یکی دو سه هفته بعد از انتشار زیر سرانگشتم احساس کنم؟ حالا به قول اخوان نفس کاین است پس دیگر چه چشم داری از دوستان دور یا نزدیک؟ میدانید که پست هم در این شلوغی نان خودش را به تنور میچسباند و شما برای دریافت یک شماره فصل نامهی سینما و ادبیات شش هزار تومانی باید پنچهزار و پانصد تومان هزینه تمبر و پاکت بدهید؟
اما از این طرف اتفاقات و صحنهها تماشاییتر و از جنس دیگرند. طبق یک آمار سردستی در جزیرهای که سرتاسرش ( قریب هفتاد روستا دارد ) صد و بیست هزار نفر جمعیت دارد بیش از بیست هزار مغازه تجاری ساخته شده که پیرهن و کفش و لباس زیر و عطر و ادکلن های ارزان بی کیفیت جوراب و دمپایی و کاپشنهای چینی و هندی و...عرضه میکنند. پانزده هزارتا مغازه دیگر هم در دست ساخت است و عنقریب به مغازههای خالی از مشتری قبلی اضافه میشوند. هر خردهریزی که در چین باشد و به درد دنیا و آخرت آدمها نخورد اینجا هست. فقط کتابفروشی ندارد. فقط روزنامه فروشی نیست. فقط کتاب پیدا نمی شود و روزنامه گیر نمیآید.
پیغام در بطری 2
سلام دوست خوبم!
دیشب که اینترنت خانهام قطع شده بود کفش و کلاه کردم و رفتم «ماهور». ماهور فروشگاهی است که ابزار و آلات موسیقی میفروشد و صاحبش دستی در نی نوازی و کمانچه زنی دارد. با من که نه اما بیشتر وقتش را با مغازهدار روبرویی که پیرمردی است اهل جدول و وقتگذرانیهایی از ایندست به بازی تخته نرد میگذراند. من که اصلاً حوصلهی این چیزها را ندارم و اگر کتاب و اینترنت و مجله و موسیقی نباشد ترجیح میدهم هر وقت ماهور هستم به رفت و آمد آدمها، پیر یا جوان دقت کنم.
در فیسبوک گشت و گذار میکردم که چهار نفری نرم و مودب آمدند تو و لبخند زدند و سراغ سیم تار گرفتند. دوستم ملاحظه کرد و دست از تخته کشید و پیرمرد را هم فرستاد بیرون و به احترام مشتریهای تازه راست ایستاد و شروع کرد به توضیحات کم و پاره پاره. اما ناگهان انگار کشفی کرده باشد گفت:
«شما نوازنده هستین؟»
دختر با تواضع گفت که نوازنده است و تار کار میکند. خواهرش هم ابوا کار میکرد. پسرها هم اهل هنر و معماری بودند. من هم کنجکاوتر شدم. با یکی دو پرسش و پاسخ معلوم شد دختر اولی از شاگردان علیزاده و لطفی است و مجید درخشانی را هم میشناسد (در مورد مجید درخشانی پیش از این یادداشتهایی نوشتهام که در راه آبی آمده). آمده بودند قشم را ببینند و قرار بود فردا عازم هرمز شوند. به جزیرهی هنگام بروند و غار نمکدان را در نزدیکی سلخ ببینند.
«چه خوب! معلومه راهنمای خوبی دارین! برنامهی مرتبی برایتان در نظر گرفته.»،
از تهران آمده بودند و در بارهی مراسم زار پرس و جو میکردند. گفتم شما مرا یاد داستانی از اصغر عبدالهی میاندازید که سال پیش در «زندهرود» در آمد. چهار نفر، دو زن جوان با همسرانشان از تهران عازم بندرند و وقتی می رسند بلافاصله به میناب می روند و آن جا به دهی در اطراف و بعد سر از خانهی ماما زاری در میآورند که قرار است زار یکی از دخترها را درمان کند و باد او را پیاده کند. همه چیز سریع پیش میرود جلو که گره داستانی را بگوید و بگشاید. دختر خیال میکند همسرش دارد به او خیانت میکند...
لبخند زدند. گفتم که خواستم حرفی زده باشم و مثلاً بگویم که من هم اهل نوشتنم. دوستم تاری را از ویترین در آورد و دست دختر داد. این طرف و آن طرفش را گشت ولی مضرابی پیدا نکرد. مضراب گیتار آورد. چه بد! نشد صدای تار را آن طور که دختر میدانست و میتوانست، اگر مضراب مناسبی گیر آمده بود، بشنویم.
حرف کار تازه محمدرضا درویشی را پیش کشیدم که تازه در آمده بود و دستم بود.
«یک کار ممتاز...همه آواهای موسیقیایی قشم و لارک و هرمز را در آورده. حتی موسیقی همان که گفتید. در هشت دیویدی و یکی هم فیلم آدمها و اجراها. دو کتابچه هم همراهش هست.
قرار گذاشتم فردا برایشان تهیه کنم به رسم یادگار که به نظرم آمد آنقدر لازم و کافی قشم و موسیقی و جغرافیا و آدمها و دریای آن را دوست دارند. دم رفتنشان خودم را معرفی کردم. میشناختند. تلفن گرفتم و اسم پرسیدم.
«با کیمیاوی بزرگ، کیمیاوی باغ سنگی و مغولها نسبت دارین؟»
برادرزاده های او بودند.
فردا نیامدند. پسفردایش هم نیامدند. در هرمز پشت دریا مانده بودند. روز آخری که دیگر عازم بودند دیدمشان. کار درخشان محمدرضا درویشی همراه با چند بروشور و نشریه و رمان «جزیرهی همدردی» احمد حسن زاده را گذاشتم در یک پاکت. شب قبلش در فیسبوک برایشان پیغامی گذاشته بودم. اینطور است که همینجا، در همین ماهور کوچک هم که نشستهام و به آدمها نگاه میکنم و دوستشان دارم، خیلی آسان جهانم را شیرینترو بزرگتر میکنم.
گمشده در سطور*
هوشنگ گلشیری عزیز در رمان بره ی گمشده ی راعی، به شیوه ای که شایسته و بایستهی بزرگی چون اوست، از تکنیک بدیع ارجاع به بیرون از متن اصلی به شکلهای مختلف مطبوعی استفاده کرده و پایه و اساس رمانش را با خشت و گل این شیوه تکنیکی برساخته است. در نمونهی زیر که کمی به تفصیل آورده ام، می توان تا اندازهای انجام مراحل اصلی این اجرای موفق را ملاحظه کرد:
« جای آداب تخلیهشان همینها را گذاشته ایم. قبل از غذا با یک استکان میشود گرم شد. ورقهی خاکستر از سطح پیشانیت جدا میشود و مثل طوماری که رهایش کنند بر خود می پیچد، و همانقدر که یکی دو جرعهی دیگر بخوری تَرَک خواهد خورد ( پیش در آمد ) میشکند و میریزد، خرد و خاک شده ( متن )، تا نرمه بادیش بپراکند (انجام ). اما روی غذا حتی اگر نان و پنیر هم باشد دیگر همانطورها نیست. ( پیش درآمد دوم ). بیشتر باید خورد و هرشب بیش از پیش (متن). وحدت حالا کجاست؟ صلاحی مجبور است خاکش بکند. چه در سردخانه باشد یا درهمان پستو نگهش داشته باشد. بو میافتد و بوی همان مردار که وحدت میگفت همهجا را خواهد گرفت. از عود و عنبر و مشک تتار، نافهی آهوی ختن حتی کاری ساخته نیست. مست که باشد میشنود، یا شاید آنقدر مست باید بود که دیگر نباشی یا نسیمی بشود که بر پوست مینشیند و برمی خیزد، خنکی مطبوع بال زدن کبوتری که میخواهد بر شانهات بنشیند و بعد دیگر یکی دو استکان اضافه بخوری ( اضافه و تکمیل متن ). شبنمِ بر پوست نشسته بر میخیزد و همان لرزش زیر پوست، گرمای مداوم روزهای شرجی، خواهد ماند.»
و نمونههای دیگر به تفصیل بیشتر:
«و در کتاب آداب الشیعه آمده است که سید قادر شوشتری روایت کرده است از احمدبن محمد بن احمد اسحاقی و او روایت کرده است از ابوالفتح حسن بن محمد رادویانی که از ثقات و فحول محدثین است و او روایت کرده است از محقق متتبع علامهی عاملی که او روایت کرده است از عبدالعظیم عزیزی صاحب البرید و او روایت کرده است از محمد ابن علی بن حسین بن موسی فقیه بغدادی که او روایت کرده است از کافی قریشی و او روایت کرده است از ابن عباس که گفت شنیدم از سیدالمرسلین و خاتم النبیین (ص) که فرمود هر مسلمان از امت من که به تشییع برود مسلمانی را هفت قدم، و به روایت دیگر آمده است در جامعالاحادیث که از امهات کتب حدیث است که بردارد مسلمانی را به دوش و تاگور ببرد، خدای کریم آسان کند برای او عذاب شب اول قبر را؛ و آمدهاست که آتش تن او را نسوزاند و خدای – عزشانهُ – نصیب کند او را هفت قصر از قصور بهشتی؛ و به حدیثی معتبر آمده است که خدای او را نمیراند تا او را بیامرزد.»
« ببینید، من می شناسمش، بارها او را دیده ام. خودتان هم اگر خوب نگاه کرده باشید در کوچه پس کوچهها دیدهایدش. هفتاد ساله مردی است. در کودکی خوب تربیت شده، اعتقاداتش هم همه برطبق شرع انور است، و حالا هم از پس هفتاد سال، پس از شصت و اندی سال عبادت، به همهی اصول و فروع دینش ایمان دارد. مسلمان است. زاهد است. روزیش از کسب حلال رسیده است. داشته ایم آدمهایی بودهاند که با همهی زهد و تقواشان، تا دو نانی از دونانی نگیرند، تا به در خانهی ظلمی نروند سبد می بافتهاند، کمر میبافتهاند، از صبح تا به شب. گدایی نمیکردند، نه، و پیش از غروب سر از کار برمی داشتند. سبد بافته را میبردهاند به بازاری، بازار چهای، میفروختند و دو قرص نان جوین میخریدند، یکی را انفاق میکردند، به مستحقی، به آنکه نمیتوانست از عرق جبین خود نان و شوربایی فراهم کند میدادند. نان دیگر را در بقچهای میبستند، به مسجدی میرفتند، وضویی به قاعده میگرفتند و به نماز میایستادند، سه گانهای میگزاردند و از پس نماز مغرب همهی مستحبات نماز را به جای میآوردند و بعد به زاویهشان میرفتند. بهخانهای، اتاقکی در جبههی شمالی مدرسهای، مسجدی یا کاروانسرایی، بگیریم یک چهار دیواری با تاقی ضربی که فقط یک در داشته باشد، دو لتهای و هر لتهای هم دو شیشه دارد. خوب، فقیر است. یکی دو تا از جامها شکسته است. در طی سالیان در بارها به هم میخورد و شیشه هم شکستنی است، میشکند. روزی یک سبد هم بیشتر نمیشود بافت. در ازای یک سبد هم فقط دو قرص نان آن هم جوین میدهند، و اگر هم از پس ماهی سالی چند دیناری یا حتی درهمی زیاد بیاید آدم جامه میخواهد، پیراهنی، اِزاری نمازی، یا حتی زیر اندازی، ملحفهای، لحافی. خوب، نمی شود شیشه انداخت. بهجای شیشه کاغذ میچسبانند یا طلق. اما بالای در از همان هلالیهای بالای درهاست، انگار که نیمهی خورشید را بالای در کار گذاشته باشند، نیمه یک دایره را و از این شعاع تا آن شعاع یک شیشه، و هر شیشه به رنگی. دیده اید که؟ در عکسها و یا در ساختمانهای قدیمی. دو پنجره قرینه هم دوطرف در هست با همان جامهای شیشهای و یکی دو تا کاغذ تا جلوی سوز را بگیرد. توی اتاق آن روبهرو یک بخاری هست و روی بخاری یک چراغ پیهسوز، یا شمعدانی با شمعی نیم سوخته، دو طرفش هم رف تا رف همینطور کتاب هست، روی هم گذاشته، همه خطی با جلدهای چرمی، انگار که میراث پدر بزرگ باشند با آن بوی نای هزارسالهشان و آن طرز نوشتنشان. گاهی هم صفحات اولشان مذهب است وحاشیه و هامش صفحات همه به شکل ترنج یا بته جقه. خوب، مگر چه عیب دارد که فرض کنیم پدر بزرگ عابد ما شیخی بوده متنعم اما متقی، بگیریم اسمش هم جنید بوده یا بایزید؟ اما این یکی یک اسم معمولی دارد مثلاً شیخ بدرالدین. در بخاری هم دو هیمهی نیم سوخته هست و در دوطرف بخاری دو طاقچه که باز رویشان کتاب روی کتاب چیدهاند. نزدیک سقف دور تا دور رف است و نویشان هم پر است ازهرچه که ما بخواهیم. ما گفتیم و نه شیخ، کهحتی اگر زیباترین اشیاء جهان مثلاً ظرایف مصر و زنگبار یا چین وما چین هم باشند برای شیخ بدرالدین نباید فرقی بکند. یعنی هیچگاه نشدهاست که میان دو نماز یا پس از قنوت، یا حتی پیش از تعقیبات نماز وجود قدحی، گلدانی بلور حضور ذهنش را به هم بریزد و یا پیش نیامده که نیمه شبی بیدار شود و فکر کند: « نکند در بازمانده باشد، و کسی آمده باشد و آن کتاب را یا آن چراغ آویزی را، گلدان بلورتراش و یا بگیریم شمعدان نقره را برده باشد؟»
سرگذشت شیخ بدرالدین را، آقای راعی، طی سالهای متمادی کار تدریس و معلمی ادبیات نوشته است و هر بار به تجربه و ادراک، چیزی بر آن افزوده یا زایدهای از آن کاسته است. در قسمتهایی از متن رمان، راوی، که همان راعی را به ذهن می آورد خود بدرالدین است در زمان حال. در جاهایی شکل حوادث اطراف راعی مشابهتی تام با شرح متن تذکره دارد و در جاهایی راعی در متن تذکره حاضر شده و اظهار نظر مستقیم میکند. این درهمتنیدگی از برهی گمشدهی راعی متنی چند لایه میسازد که چون بر هم منطق شوند، تصویری با طول و عرض و عمق فراهم میآید. همهی هنر گلشیری پایه و رکنی غبطه برانگیز و ضروری دیگر هم دارد و آن چیزی نیست جز مهارت مثال زدنی و در عین حال متواضعانه نویسنده در گردش در کلمات و عبارات و جملات...عوض کردن به موقع لحن و ارجاعات فراوان به همه آن چه پیش از این و در صفحات قبلی در وصف موقعیت ها و آدمها و حوادث و مناظر و چشماندازهای دور و بر ( توصیفات نویسنده از صحنه های در و دشت و کوه و بیابان ییلاقات قشقایی انصافاً کم نظیر است ) خوانده ایم. نوک زدنهایی کبوتروار و دانه برچیدنهایی ملیح.
رنگ و بوی زندگی حال راعی به روایت راوی، همان شاکله کلی زندگی و رفتار شیخ بدرالدین را دارد. دغدغههایش اما گاه به ظاهر از جنسی و رنگی دیگر است. اگر شیخ بدرالدین در اتاقکی لخت و خالی، با دری دو لتهی چوبی، گیرم از آنها که بر بالای شان قابی نیم دایره ( نماد خورشیدی در حال طلوع و غروب ) دارند، بدون پنجره و درزی به بیرون، زندگی میکند اما راعی در خانهاش ایوانی دارد روبه خیابان. روبه ساختمانی چند اشکوبه که او را هرشب به وسوسه می اندازد میز و صندلیش آن جا بگذارد و همچنانکه نم نم چیزی مینوشد ( گناه کوچک!) در مورد تک تک پنجرههای ساختمان روبرو خیالبافی کند. ( به شخصه شنیدم از عزیز از دست رفته احمد میرعلایی که گلشیری این رمان را در تهران و زمانی که در زیر زمین خانه او اقامت داشته نوشته است. شش ماه...و آن ساختمان آن طرف خیابان کاملاً واقعیت داشته.) تا آن جا که گاه خیره منتظر بماند تا دستی ( احتمالاً زنانه ) از لای لت پنجرهای بیرون بیاید و چیزی پایین بیندازد. راعی به جستجوی خیال و واقع به خیابان میرود و سرتاسر پیادهرو و کنارهی خیابان را میگردد تا شاید آن تکه کاغذ یادداشت یا...را که زنی با پوست سفید وسوسه انگیز و تصویر سیال دستش به پایین پرت کرده بیابد. سر انجام تکه روزنامهای پیدا میکند با اثر لبی بر آن. شاید کسی اضافه رنگ روی لبها بر روزنامه نشانده و بیرون انداخته. شاید پیامی باشد. شاید قراری و دعوتی و همه در لایهای از خیال بازی راعی به زیبایی تصویر شده اند. این نشانهی وسوسه ( چه بسا شیطانی که همواره شیخ بدرالدین را در سراسر عمر تعقیب و به فعل گناه دعوت میکرد ) تا پایان داستان در جیب شلوار راعی میماند. گاه گاه انگشتش را بر لبههای کاغذ میکشد و به خودش و ما یاد آور میشود شیطان همین نزدیکیهاست.
جز این، راعی که دبیر ادبیات است و به سبک ویژه خود تدریس میکند و از کتب و متون نمونه و مثال فراوان بهکار میبرد، با چند یار غارش هم دغدغهی کتاب و نوشتن دارد. به زندگیشان سرک میکشد و تا جاهایی به آنها کمک میکند. در خصوصی ترین مشکلات و مسائلشان داخل میشود و در رفع و رجوعهاشان مشارکت میکند. اگر نان جوینی از جنس شیخ بدرالدین ندارد، به شیوهی خاص روشنفکر امروزی ( که به شدت تنها هم هست ) سنگ صبورشان میشود. برای خودشان و زندگی و زنها و بچههاشان.
این نوع ارجاع به متنی دیگر، گیرم که متن دیگر را هم خود نویسنده فراهم کرده باشد، ارجاعی درست، منطقی، هنری، و زیباشناختی است. لایه و لایههایی جدید از شخصیتها و ارکان دیگر متن اصلی ارائه میکند. اما اگر مهارتهای جذاب و غبطه برانگیز گلشیری را از متن رمان جدا کنیم چیزی از افتخارات و امتیازات کنونی آن باقی میماند؟
در فصل دوم رمان، و در شرح طولانی و متاسفانه کمی کسالت آور شبگردیها و کَل کَلهای آدمهای این حلقهی دوستی و جمع هر شبه به طور مستقیم کمتر نشانی از ارجاعات متنی میبینیم. در واقع نویسنده نشان میدهد و اصرار هم دارد زمان اصلی رمانش را زمان همین دورِهمیها تثبیت کند و از سکوی امروز به دیروزها نوک بزند. اما در همین فصول میانی هم تاکید گلشیری در توضیح و توصیف کارآکترهای اصلی رمانش ( در اینجا آقای وحدت ) حد وسیع استفاده از تکنیک بین متنی مثال زدنی است. در هنگامهای که آقای وحدت با همسرش مشاجره دارد و کارشان به دعوای هر شبه رسیده آقای راعی را به اتاق خودش میبرد. اتاقی که به عمد خلاف سلیقه زنش و بقیه اتاقها و قسمتهای خانه است و وحدت حتی اصرار دارد به میهمانش از همان قوری و کتری دود زدهی روی چراغ خوراکپزیاش چای بدهد. اینجاست که به نحو دیوانه واری سخن از کتابها و نوشتهها و نقلهای قدیمی به میان میآورد و ماجرای دو درخت سرو کهنسال دوران زرتشتیان را به میان میکشد و روایتهای دیگری از این دست. گویی نویسنده اصرار دارد نشان دهد شخصیت وحدت هم ( که شخصیتی فرعی محسوب میشود ) شبیه راعی و چه بسا فراتر و بیشتر از او از لابلای متون و حوادث بیرون از متن به زمان حال داستان رخنه کرده و آنقدر که غصه سرو های کاشمر و دیگر را میخورد نگران زن و زندگی و بخصوص دو بچهاش نیست.
اگر چه شیفتگی به ظاهر جنونآمیز گلشیری به متون قدیمی میتواند انگیزه ای قوی در ارجاعات مکرر نویسنده در طی رمان به حساب بیاید و اثر را به شدت متاثر از متونی خارج از متن نشان دهد اما به هرحال اوست که از پس اجرای درخشان و ارائه درهم تنیدهی این متون با روایت اصلی بر میآید و همانطور که در جایی دیگر گفتم دوستان جوان نویسنده و ( به خودم هم توصیه میکنم که حداقل مطمئنم جوان نیستم! ) بهتر است قبل از چاپ هر اثرشان برهی گمشدهی راعی گلشیری را بخوانند و اگر خواندهاند یک بار دیگر تکرار کنند. این را بخصوص از آن رو می گویم که میبینم ( مثلاًً در کتابهای روز حلزون از خانم زهرا عبدی و اندوه مونالیزا از آقای شاهرخ گیوا که گویا به شدت عاشق فیلم و سینما هستند ارجاعات به فیلمها ناقص، بازیگوشانه و مبهم و گاه حتی در حد نام بردن تنها ارائه داده شده و از آن درهمتنیدگی که اشاره کردم کمتر خبری دیده میشود. همین نقیصه را درکافه پیانوی فرهاد جعفری دیدم که قبلاً به تفصیل در تک شماره ماهنامه تعطیل شدهی ارژنگ نشان دادهام.
با نگاهی به مفهوم بینامنتی ات. منتشرشده در شماره اخیر سینما و ادبیات
پیغام سیسیلی
یادداشتی بر کتاب فرصت دوباره
نوشته گلی ترقی
انتشارات نیلوفر
در صحنههای پایانی فیلم «سینما پارادیزو»، آنجا که مرد زن محبوب دورهی جوانی خود را سر قرارگاهی قدیمی میبیند و خاطرات عشق عمیق و شیرین آن سالها برای هر دو زنده میشود در ذهن مرد این تصور شکل میگیرد که میتواند هرگاه که خواست، دستش را از پنجره اتاقش بیرون کند و تکههای دلخواه زندگی گذشته را در مشت بگیرد و به داخل بیاورد. روز بعد به زن پیشنهاد میکند زندگی فعلیاش را ( که اتفاقاً چندان هم دوست نداشته و ندارد) رها کند و با او به رم برود. اما زن، با وجود مهری که هنوز به مرد دارد، او را متوجه میکند که گذشته دیگر گذشته است. به او میفهماند که حالا هر دو پیر شدهاند و آن عشق و دلدادگی شیرین به دورهای دور تعلق دارد که اگر چه گاهگاهی میشود به یادش آورد و کام خود را شیرین کرد اما نمی تواند اسباب خوشبختی و شادی حالاو همیشهی بعد از این باشد. ایام تکرار شدنی نیست.
قطار زمان به ارادهای فراتر از ما در گذر است. میآید و لختی در ایستگاه ما توقف میکند و با سوتی بلند و کشدار راه میافتد. هربار از راهی و هردم به گونهای. میتوان در ایستگاه خود یا (ایستگاهی خودساخته یا به نام خود) نشست، نیمکتی یافت، به تماشای دیگرانی که پیاده و سوار میشوند پرداخت و اگر دستی به قلم آماده است، به ثبت و تصویر لحظههایی پرداخت و داستانهایی فراهم ساخت. چنانکه خانم «گلی ترقی» در گذشته بارها و به زیبایی رشک برانگیزی انجام داده است. اما اگر میخواهی در ایستگاه بعدی و از ایستگاههای بعدی و بعدی بنویسی، ناگزیری از نیمکت قدیمیات که به زمان و مکانی معین میخ شده دل بکنی. کاری که خانم ترقی به موقع نکرده است و «فرصت دوباره» نمایش اسفانگیز نفسنفسزدن و به زحمت دنبال قطار دویدن و چنگ انداختن در خلاء پشت سر واگن آخر است. تا شاید کاغذهای کاهی رقصان در خلاء ناشی از این عبور بی تکرار را باز یابد و اگر بشود، اگر بتواند و بشود که بتواند، نقش دیگری از آدمهایی به زعم من تاجِ شکسته و بینگین برسر که مدتهاست بی رگ و خون و مرده گوشهی پرتی افتادهاند فراهم آورد.
هیچ میل ندارم به خانم ترقی یادآور کنم که شما آشکارا از همه ظرفیت آدمهایی از جنس و گونهی داستانهای کتاب تازه تان قبلاً به خوبی و تکرار استفاده کردهاید و این ها، حتی جوان و جوان ترهایشان حتی به این نفس مثلاً مسیحایی که خیال میکنید یا بهتان القاء کردهاند از خواب مرگ بیدار نمیشوند. البته این یادآوری بی ثمری هم است میدانم. ایشان سال های زیاد اخیر مجال داشتند خود را با تمهیداتی کارساز به قطاری که مدتها قبل ابر دود و غبار لوکوموتیو آن فرونشسته برساند. از جهان و پیرامونی که امروزه روز درآن به سر میبرند داستان های برای امروز و حالای ما بپردازند. اما چنان نکردند که بشاید. تکههای بر لحاف چهل تکهای قدیمی افزودند و به رنگ و رنگ و عرض و پهنای تازهاش دل خوش کردند. خود کرده را چاره نیست. اکنون زمان برده شدن نزدیک و نزدیکتر میشود. شبح سیاه پوش در درزینی* نشسته و به یک ایستگاهها پشت سر می زند.
صحنه معروف طبیعت بی جان شهید ثالث را یادتان هست؟ تو بازنشسته شدهای!
جای تاسف است که نویسنده گان چیره دست این مرز و بوم، یکان یکان، در این دام میافتند و سرنوشت های پیش از خود را تکرار میکنند. چیزدیگری هم هست که باید گفته شود: آقا! خانم! دوست عزیز خواننده! بردارید و این کتاب، یادداشت، یا هرچه که هست، داستانها و رمانهای مرا توی صورتم بزنید لطفاً. اینجا، این فضای کوچک محدود و تنگ و تول چند واگن از قطار فکسنی که به هزار بدبختی و درد و مرض گرفتار است و لِخ لِخ راه خود را از میان افلاس و تحدید و سانسور باز می کند، مرتب به زمین میخورد و زخمیتر بلند میشود قادر نیست آسان از پس حفظ سلامت خود برآید. جای صندلی های تعارفی ندارد. یکی برای او که مرد خوبی است، یکی برای این که پیرزن مهربانی است، یکی برای او که قبلاً چند تا داستان خوب داشته، یکی برای فلان که کلاس داستاننویسی راه انداخته، آن که خرج کتابش را خودش می دهد، انتشاراتی و چاپخانه از خودش دارد، که وعده داده رمان بزرگ خودش را تمام کند، دلش میخواهد شوالیه بشود، آرزو دارد نوبل بگیرد...یکی دیگر، یکی دیگر...
بزنید توی صورت من و امثال من و اگر دیدیدید دو دستی چسبیدهام به کرسی «نویسندگی داستان و رمان بی خون و دور خودت به گرد تا سرت گیج برود و جانت بالا بیاید!» از قطار پایینم بیندازید! ( هرچند چندان هم سوار نیستم!) جا را باز کنید برای نفس های تازه که هستند و حتماً هستند و نیاز به دیده شدن و خوانده شدن دارند. نیاز به دیدن و خواندنشان داریم، به
قاعده و قانون زندگی.
اما حالا برای آن که چند سطری هم در بارهی خود کتاب نوشته باشم:
کتاب را از گوشهای که بار آخر پرت کردم بر میدارم و...آه...راستی که نتوانستم تمامش کنم. از تای گوشه ورق، داستان گذشته را میآورم. کتاب به ناگهان امیدوارم کرده بود شاید بالاخره با یک داستان خوب مواجه شدهام. با ولع شروعش کردم. خیلی دلم میخواست بر آن کِنِفی حاصل از خواندن چندین داستان اول کتاب پاک کن بکشم. بخصوص بعداز سقوط قطعی و تاسف بار خانم ترقی در داستان پوران خیکی و آرزوهایش. از ایشان که البته عزیز و محترمند میپرسم یعنی چی؟ یعنی تصویر فعالیت های چپ روانهی بضی گروهها در قبل از انقلاب؟ خواستهاید عقاید و اعمال آن را به مسخره بگیرید؟ این یک دفاع هنرمندانه و داستانی از افکار سلطنتطلبانه و شاهدوستانه و اشراف منشانه است؟ هیچ میدانید این بازی که به نظر شما این قدر سبکی و شوخ و شنگی داشته چندین سال ذهن و زبان نسلی از روشنفکران و هنرمندان ما را در بر گرفت و چه جانهای شیریفی برسر آرمانهای انسانی ( به فرمایش شما آرزوهای پوران خیکی) را با خود برد؟ ترس برم داشته نکند غوغای آزادی خواهی دو سه نسل از مردم کشورمان اصلاً از دیوارهای لابد بلند آن باغ های تجریش و شمیران و...که با حسرت و در کمال زیبایی در کتابهای قبلیتان ازشان یاد کردهاید اصلاً بر نگذشته باشد.
و اما در داستان گذشته:
«اگر از خیابان ولیعصر رو به پل تجریش بروید، بعد از میدان ونک، کنار ساختمانهای اسکان باغی را میبینید که درش باز است و چند نفر زن و مرد و پیر و جوان، برای خریدن بلیت جلوی آن صف بستهاند. جلوی در ورودی باغ، روی تابلویی بزرگ که به درخت آویختهاند، نوشته شده: در گذرگاه تاریخ. اینجا موزهی عتیقهجات و لوازم قدیمی است که از منزل اشخاص طاغوتی ( که در قید حیات نیستند یا از ایران رفتهاند) به نفع دولت مصادره شده است.
زن جوانی با روپوش سفید و روسری آبی، با ظاهری متفاوت از دیگران، میشود گفت فرنگی مآب، جلوی در ورودی ایستاده است. چتری کوچک در دست درد و روزنامهای تا شده زیر بغلش است. سرش پایین است، و اگر کنار او بایستید و نگاهش کنید، می بینید که اشکهایش جاریست...» ص 116
به این می گویم یک شروع خوب، خوب از نوع گلی خانم ترقیاش. ا حسنت! دستت درد نکند خانم! اما...اما..صبرکنید!
شادی یک قطرهی باران
و انده آن قطره در مرداب! (م. سرشک)
طی دو سه صفحه بعد، نگهبان پیر باغ عتیقه و لوازم معرفی میشود و او کسی نیست جز همان حیدر، باغبان قدیمی این باغ بزرگ و خانوادهای که قبل از انقلاب در آن میزیستهاند، و در واقع شاهد زنده داستانی که خانم ترقی قصد دارد روایت کند.
بارانی میبارد. آرامش باغ و بازدیدکنندگان به هم میریزد. زن سفیدپوش هم دستپاچه بلند میشود و میرود. اما دفترچه یادداشتش در آب میافتد. نقش تاریخی آقا حیدر این است که دفترچهی خانم گلی ترقی...ببخشید آن خانم سفیدپوش را بردارد و ببرد روی شعله اجاق خوراکپزیاش بخشکاند.
واقعاً در این مملکت اگر نه، در آن فرانسهای که خانم ترقی سالهاست رفت و آمد دارند غیر از بزرگ و بازی کردن با نوههای عزیز و احتمالاً به دنبال سوژه در پارک قدم زدن، به عنوان نویسنده ی باسابقه و قدیمی و مشهور ایرانی نمیشد با چهارتا آدم اهل داستان و رمان آشنا شد تا یکیشان توصیهی به موقع و بهتری بکند و بگوید شما که خودتان خوب بلدبودید، خوب بلدید، طورهای دیگری هم می شود داستان را ادامه داد. لازم نیست فرمهای داستانسرایی و روایت هم از نوع کهنه و عتیقهاش باشد! حیدر دفترچه ر ا بخواند و ما هم مثل آدم های محو که خوابشان نمی برد لالایی گوش بدهیم!
در این ساعت اول اول صبح در قشم، در میزنند. منتظر کسی نیستم. در را که باز می کنم گونی کنفی کوچکی به دستگیره در آویزان است و دم ماهی بزرگی پیداست. با خودم می گویم:
« این یک پیغام سیسیلی است. یعنی یکی مثل لوکا براتسی فیلم پدرخوانده باماهیها خوابیده است!»
ماهی را دوست ماهیگیرم هدیه آورده. ترس برم داشته. فوری پشت میزم مینشینم و یادداشت در بارهی « فرصت دوباره» را تمام میکنم. وقتش است از پشت میز بلند شوم و بروم کناری بایستم.
درِرِزین: وسیلهی روی ریل به اندازه یک وانت کوچک که با حرکت الاکلنگی اهرمی روی به جلو حرکت میکند.
از باد و مرگ و دریا
همین امروز و دو ساعت پیش بود که به تهران رسیدم. تلفن زدم به دوستی که خانهای لب دریا دارد. دیروز که از بین راه سعی کرده بودم با او تماس بگیرم به تلفنم جواب نداده بود. خواستم یکی از داستانهایش را که هفتهی پیش در جلسه انجمن داستان خوانده بود و روایت ناخدایی بود که به دریا رفته و گم شده بود را دوباره نویسی کند و برایم بفرستد تا برای چاپ در یک ویژهنامهی داستان به داوری هیات انتخاب بگذارم.
توی اتوبوسی بودم که من و ساک و وسایلم را با خودش به گیشا میبرد. دوباره تلفن زدم. اتوبوس داشت سربالایی میرفت و صدای اگزوزش در آمده بود. صدای جمعیت هم بود. صدای خیابانهای و پیادهروها. این بار گوشی را برداشت. عذر خواست که دیروز جواب نداده. گفت در مراسم خاکسپاری یکی از ملوانان که حالا مدتی بود خانهنشین شده و از دریا افتاده بود رفته. گفت عادت ما روستاییهای قشم و سلخیهاست که مرده را زمین نمیگذاریم. گفت که عادت ماست که او را در خانه و در همان اتاقی که زندگی میکرده میشوییم. چالهای کف اتاق میکَنیم و میگذاریم همان جا آخرین حضور خاکی خودش را بگذراند. حرفهایش را بریده بریده میشنیدم. از طرفی غمگین شدم که از غمش گفت و از طرفی شلوغی و جنب و جوش تهران نمیگذاشت خودِ تا اندازهای قشمی خودم باشم. مکثهای طولانی کردم و گذاشتم آرام بگیرد. گفتم شاید خیلی بد وقت هم نباشد اگر آن داستان هفتهی پیش را سر و دستی به گوش بکشی و برایم بفرستی. قول داد همین کار را بکند. قطع کردم و به دنیای آن طرف شیشه اتوبوسی که هنوز داد اگزوزش بالا بود خیره شدم. کی خبر ما را با خود خواهد برد؟ کی از من خواهد گفت؟
دقایقی نگذشته بود که دوستی تماس گرفت و خبرداد احمد بیگدلی در گذشته و خواست یادداشتی در این مورد بنویسم. فکر کردم چه بنویسم که در دلش بنشیند؟ چه بگویم از مرگی که همه جا دور و بر من است و عنقریب دیگر و دیگران و من را هم به جهان غیر خاکی خواهد برد؟ فکر کردم آنجا که احمد زندگی میکرد چه گونه است؟ آخرین خداحافظیهای تنش با زندگی و زندهها چه گونه خواهد بود؟
احمد بیگدلی را در آبادان دیدم. در سفری که پنج سال پیش به همراه چند نفر دیگر رفتیم و درباره صدسالگی نفت و داستان بود. نجف دربابندری را هم دعوت کرده بودند و این از عجایب همین روزگار درهم و برهم بود. مثل جایزه دادن به احمد بیگدلی برای کتاب اندکی سایهاش؛ صد سکه طلا. به قول خودش به این پول نیاز هم داشت. توانست خانهاش را گچ بمالد و سفید کند.
کتابها و داستانهایش همه از روحی عاصی و در عین حال آدابدان حکایت میکرد. آنقدر که به زبان داستانش توجه داشت به بعضی جنبههای آن کم توجه بود. آنقدر که جا و بی جا از دیگران، بزرگان و چهرههای معروف ادبی و هنری در داستانها یا پیشانی نوشت آنها نقل قول میآورد خستهات میکرد. در همان اندکی سایه تصنع صحنه آرایی برای دادن تصویری از یک اسب و جنبه مذهبی دادن به اعتصابات کارگری در خوزستان اواخر رژیم گذشته مشهود بود و آزار دهنده. اما در همان کتاب صحنهی تکان دهنده و فراموش نشدنی فرود دستههای پرندگان مهاجر در برکهی نفت و قیر به هوای رسیدن به آب و دریاچه در خاطر میماند.
احمد بیگدلی اهل نمایش بود و همین را هم تدریس میکرد. چهره مهربانش با آن سبیل پرپشت نمیگذاشت فراموش کنی که او میتواند بازیگر روی صحنهی خوبی باشد. صدا و لحن و لهجهاش هم همه کمک به همین تصویر بود. اما بیگدلی داستاننویس یک ویژگی دیگر هم داشت. او خود قادر به نوشتن و تایپ کردن نبود و تا آن جا که خبر داشتم یکی یا شاید دو دخترش را به کمک میگرفت. او تقریر میکرد و آنها تحریر میکردند. آن لحظههای شیدایی در داستانهایش و آن لحن خطابی گاه غمگین و گاه پهلوانی چگونه تقریر و تحریر میشد؟ اینها چیزهایی است که دیگران خواهند گفت.
اما آنچه من میتوانم اضافه کنم خاطرهی شیرینی است که از او دارم. در همان سفر آبادان هماتاق بودیم. دوست مشترکمان سرباز زده بود از کنار او خوابیدن. چون عادت به خرو پف داشت و او از حال احمد با خبر بود. من که شنیدم از هم اتاق شدن با او شاد شدم و استقبال کردم. به همان دلیل خودش. همان خر و پف.
نمیدانستم عادتهای دیگری هم دارد. مثلاً کلاه پشمی منگوله دار بپوشد و لباس خواب سفید و...یک لحظه به دنکیشوت فکر کردم.
سربه سرش گذاشتم و گفتم راستی سبیلت را چه میکنی احمد؟ میگذاری زیر پتو یا روی آن؟
غرید که سر بهسرش نگذارم. که همینکه گذاشته است در اتاقش بخوابم خیلی لطف کرده به من.
« البته اگر تونستی بخوابی!»
احمد بیگدلی را در این کتاب آخرش که نشر روزنه در آورده و اسمش را گذاشته « اگر چراغی بسوزد» خیلی دوست دارم. زمستان پارسال از لب دریا تلفن زدم و همین را به او گفتم. از این بابت که آخرین تماس ما با ستایشی از قلم و زبان و داستان سرایی او بود خوشحالم. خوشحالتر از این که صدای مرا لابلای صدای باد و دریای یک نیمه شب زمستانی جزیره شنید و احتمالاً ذهنش رفت پیش داستان دیگری که دلش میخواست بنویسد.
شعلهی ماهی ازمهتابی
یادداشتی بر کتاب تاریک ماه
نوشتهی منصور علیمرادی
انتشارات روزنه
در تمام طول تاریکی
سیرسیرک ها فریاد زدند.
در تمام طول تاریکی
ماه در مهتابی شعله کشید
او
دل تنهای شب خود بود. ( فروغ فرخزاد، تولدی دیگر ( با اندکی تغییر)
شاید با سختگیری بیشتر بتوان عیبهایی بر رمان «تاریک ماه» منصور علیمرادی گذاشت یا کم و کسریهای اندک موجود در کار او را برجسته کرد و از آن بهانهای برای تلخنویسی فراهم آورد. اما در برابر اثر خوبی که تو را آرام برمیدارد و به کول میکشد تا ازبیابانهای نادیده و کوههای ناشنیده و خانههای پراکنده و کپرهای توسری خوردهی روستاهایی خلوت و سیاه چادرهایی پخش و پلا بگذراند، از شب و روزهای منتظر و نا منتظر، و تجربهی قابل اعتنایی را ( در مرور جغرافیایی دور از دست، حوادثی که تا این زمان اغلب فقط به اشارهای و کلیشههای مختصری در ذهنت ثبت شدهاند) مقابل چشمانت برمیگشاید منصفانه و از آن بیشتر عاقلانه آن است سینه از بالش جدا کنم، کف دستها بر کاسهی زانو بگذارم و بایستم سر پا...خمیازه ای بکشم و آخی بگویم از سر رضایت و ترق ترق خفیف خرده استخوانهای کتف و کمر...و پتک مشتها به سندان سینه بکوبم بعد از رخوت...چنان که مهدیاخوان ثالث گفت.
پس هست. شاید لشکری از پشت سر همین سردار «میرجان»، همین که راهها و بیراهههارا با پای زخمی و در پوتینی کهنه درنوردیده به زحمت شب و روز و ترس و تشنگی در راه باشد. باشد یا نباشد اما این یکی کار خودش را کرده، گلنگدن کشیده پشت سنگی نشسته مدتها و شیب درهها و رفت و آمد بنی بشر و پرندهها و باد و بوتهها را پاییده و حالا میبیینم جای آفرین و مرحبای بسیار دارد.
میرجان تاریک ماه علیمرادی، جوانی است که دستی در نوشتن دارد و میتواند حرف و حدیث آدمهای دور و بر زندگی خودش را در جان کلمات بریزد و نامهای، شرحی، گزارشی راه بیندازد و چون آبی اندک روانه پیرامون خشک و بیعلف روستاهای اطراف کند. امید دارد از این راه کاری دست و پا کند برای بعد. اما از آنجا که زندگی در هرشکل و اندازهاش در سرزمین بلوچستان نمیتواند از چنبره و حواشی قاچاق و تریاک و زورگیری آدم ربایی و گروگانگیری و نظایر آن، دور و رها باشد او نیز گرفتار ماجراست. برادرش بدهکار از دنیا رفته و خانواده به اجبار باید جور فرزند مرده را بکشد. (سنتی که تاثیر هر حادثهای را، بلافاصله و بیوقفه از نسلی به نسل بعدی میکشاند.) رییسی هست و دارو دستهای که در خیلی جاها هم خبرچینهایش حاضر و ناظرند. میرجان را به گرو میبرند تا خانواده بدهکاری برادر مردهی او را به رییس جبران کند. او را از سرزمین آبا و اجدادیاش در رودبار آن طرف کرمان به حوالی بشاگرد در مجاورت هرمزگان میآورند و در پناهگاهی، شکاف کوه و درهی پرتی جا میدهند. شرح این چند ماههی اسارت، دنبال خرده تریاکی، قرص نانی و کوزه آبی گشتن برای گذران زندگی در بند و زنجیر و انتظار و تهدید و تحقیر، بخشهای اول و دوم و سوم کتاب را جذاب کرده است. دراین بخشها خواننده ورودی هیجانانگیز به سرزمین خشک و بی آب و علف و بیابانی بلوچستان ایران دارد که در مسلماً در ادبیات داستانی سابقه مشابهی برای آن نیست. این همانی است که باید باشد و هست. نزدیک شدن به جغرافیا و طبیعتی ناشناخته اما به شدت موجود که بخش وسیعی از سرزمین مان را تشکیل میدهد. اما ارزشهای رمان از این فراتر میرود و شناخت نویسنده از محیط پیرامونی شخصیتهای اثرش، این امکان را فراهم میسازد تا سفرهای گسترده از مقدورات زبان، ضرب المثل و محاوره و گفتگو بیاراید و تو را پای روایتی موثر و معلق و گاه نفسگیر بنشاند. چنان که من را نشاند.
اشاره کردم به زبان اثر گذار روایت و می خواهم نمونههایی از این توانایی نویسنده بیاورم. این ها مشتی از خروارند.
- مدت دو قلیان کش که گذشت...
- دو نخل به غروب آفتاب بیشتر نمانده بود...
- دست به دستی دادیم و نشستیم.
- ...و ما داخل کپر با پاهای به زنجیر شده. درِ کپر از پشت قفل میشد تا روزدرآمدِ صبح. یکی دو روزی یک بار یک نفرشان با موتور ایژ میآمد به کوه و جیرهی تزساک، سیگار و قند و چایمان را میآورد و بر میگشت. تقریباً یک ماه و نیم بعد، حدودات پسین، دو ماشین از گردنههای کوه بالا آمدند، ما سر تپه نشسته بودیم، آویشن دم میکردیم و سیگار میکشیدیم. هوا لطیف و بهاری بود و نسیمی که از روزنشین کوه سرمی گرفت با خود عطر گلها و گیاهان خوشبوی کوهی داشت. همانطور که لیوان داغ آویشنهامان را جرعه جرعه سر میکشیدیم به بالا آمدن ماشینها نگاه میکردیم که بر سطح جادهی ناهموار کوهستانی میلغزیدند و خودشان را به آهستگی میکشیدند بالا...موسل گفت: «به گمانم آمدهاند که تو را بخرند.»
- بلوچها یکی یکی میآمدند، لُنگشان را میانداختند بر کنارهی آتش و مینشستند سر بساط صبحانه. رییس هنوز پیدایش نشده بود. لامداد چند شاخهی بادام تر شکست، سرو تهشان کند و گذاشت کنار اجاق و رویشان نشست. لُنگش را دور کمر و زانوان بلندش محکم کرد، به حالت کمرصحبت ( شیوهای از نشستن که لُنگی را دور کمر و زانوها میبندند)، سیم تریاکیاش را خزاند بیخ شعلهها، تریاکش راچسباند پشت سنگی به قاعده نعلبکی و گرفت روی زغالهای اخته تا کباب شود، پرسید: «چه طوری ردوباری؟ می بینم که سحر خیز شده آ، هوای کوهستان به تو یکی نمیسازد، جلگهای هستی.»
همهی فصول کتاب جذاب و از تعلیق و حادثه پردازیهای کافی مناسب بهرهای دارند. مسلماً تجربهی زیستی نویسنده در پردازش این فضای بکر و به متن داستانی درآوردن جغرافیای بیابانها و کوههای خشک و لم یزرع بلوچستان و کویرها و درههای داغ وهم آلود و شبهای نفسگیر و بی انتها ابزار ارزشمند خلق تاریک ماه بوده و لفاف گاه بسیارشاعرانه (و متاسفانه گاهی خیلی اغراق آمیز و گویی خارج از اراده نویسنده) درتوصیفها و حتی بعضی دیالوگها تاییدی است بر همین تجربه و خیال انگیزی انکار ناپذیر شبهای تنهایی در کمرکش کوهها و پناه، سنگها و لحاف خاک و سنگ و پتوی آسمان پرازستارههای نزدیک.
- کبکی در دوردست زرشکزاران میخواند.
- بیابانیها خیالاتی ترین آدمهای دنیایند.
- چهقدر صدای پارس سگ آبادی خوب است، چهقدر جیغ و ویغ اهالی خوب است وقتی گرک بزند به گاش رمه. چهقدر خانواده داشتن نعمت بزرگی است، دیدن مرغها و خروسها که به قفس نمیروند، شیون روباه در دوردست شب دهگاه. بوی علوفه و کاه، عطر یونجهی تازه و صدای غارهی گاو. چرا به این همه نعمت فکر نمیکردم، چرا قدر این همه آرامش را نمیدانستم و مدام گله میکردم از زمین و زمانن؟ بی دلیل نیست که گفتهاند گرگ از آبادی سیر است...
- چند گام رفتم به قفا (!)...
- دویدم، تا جاییکه تاریکی اجازه فهم (!) صخره و درخت را نمیداد.
- گوگرد خوبی داشت اما چوب نازکش یارای کشیدن کبریت را نداشت.
- هوا سردتر شده بود، ابر مثل چانهی خمیری بر تاوهی آسمان ور میآمد.
اکنون شاید وقت آن باشد یک بار دیگر کتاب را بردارم و بالشی زیر سینه بگذارم، چراغ مطالعه را اندکی نزدیکتر بکشم به خود و خواندنش را از نو شروع کنم. باید با دقت بیشتری اثر دست آقای منصور علیمرادی را بخوانم. چیزهایی هست که شاید خواندن و خواندنهای بیشتری را هم بطلبد. مثل صحنه تعقیب رد زن جت ( شتربان ) که اشرار را به چند قدمی میرجان میرساند و با علم به پنهان شدن او در پشت یکی از صخرههای مجاور، نگاهی طولانی به اطراف میاندازد و به باقی افراد مسلح منتظر میگوید برگردیم. یا صحنهی تیراندازی باکلاشینکف به تیهویی نشنه که پای چشمه آمده به جستجوی آبی و پشیمانی بعد از آن و...
مگر میشود بدون گذران شب و روزهایی فراوان در جغرافیایی چنین به گفته در نیامده و بکر، به آفرینش چنین صحنههایی توفیق یافت؟ صحنههایی که اگر چه از زبان سینما وام بسیار گرفته، اما روی پای خودش است و به خودش شناخته میشود... به رمان و داستان، به کارزار بی بدیل ادبیات داستانی.