درباره خروس ابراهیم گلستان
فکر میکنم برای نویسنده مناسبتر باشد که دنبال موضوعهایی بگردد که از نظر زمانی یا مکانی دور باشند. ترجیح میدهم ماجرای داستانهایم در دوران گذشته اتفاق بیفتد، مثلاً پنجاه سال پیش و مکان وقوعشان محلههای کم و بیش ناشناس یا فراموششدة بوئنوسآیرس باشد، زیرا به این ترتیب خاطرم جمع است که کسی دقیقاً نمیداند مردم آن ایام و اهالی آن محلات چهطور حرف میزدند و چگونه رفتار میکردند.
(مصاحبههای بورخس.ترجمه کاوه میرعباسی. نشرنی. ص 135)
خروس پیش از این یک بار به صورت کامل و با نظارت و تایید نویسنده در مردادماه 74 در لندن و نیوجرزی و توسط انتشارات روزن چاپ شدهاست. قبل از آن نیز به صورتی که بعدها مورد اعتراض شدید نویسنده واقع شد در مجموعهای تحت عنوان شکوفایی داستان کوتاه درآمده بود. همچنین تکههایی از این داستان به صورت چیزی بیشتر از پیشنویس اما کمتر از شکل نهایی در سالهای آخر دهه پنجاه در نشریه لوح(دوره جدید،شماره 3) چاپ شده بود. البته بدون هیچ توضیح یا قیدی. در این بارهی اخیر گلستان درجایی میگوید: چند سال بعدتر نشریهای که طی چندین سال تنها چهار پنج شماره بیرون داد، شاید هم کمتر، چند تکه از خروس را پیش از دوباره خواندنی که نویسنده کرده باشد به چاپ آورد- با تاکید برهمین نکته، و باقید اینکه آن نوشته نهایی نیست...
گلستان طی یک یادداشت و دو نامهای که در مقدمه خروس آورده به شرح ماجرای این چاپهای با اجازه و بی اجازه میپردازد و اعتراض میکند که چه و چه و در جایی از نامه دوم مینویسد: …یک داستان تکه پاره شده از خودم دیدم که ده سال پیش از انقلاب آن را نوشته بودم، احتمالاً به صورت یک جور پیشبینی و حس لزوم و وقوع قریب آن … و در جای دیگر چاره خنثی کردن توطئه کسانی که به چاپ ناقص و تحریف و دگرگون شدة خروس دست زده اند را در چاپ درست این قصه در صورت درست دست نخوردهش، بعد از یک ربع قرن که از نوشته شدنش میگذرد میداند. نتیجه چاپ تازه خروس است توسط نشر اختران که به تازگی در دسترس قرارگرفته است .
خروس داستانی که به قول نویسندهاش کوتاه نیست ، روایت کمتر از 24 ساعت از سفر بازگشت یک گروه دو یا سه نفره مهندسین نقشه برداری شرکتی است از ماموریت مساحی در جزیرهای. اگر چه نامی از جزیره و بندری برده نمیشود اما جزئیات داستان نشان میدهد جایی در جنوب مورد نظر است که اهالی به گویشی احتمالاً بوشهری یا نزدیک به آن سخن میگویند. احتمالاً این شیوهی برجسته کردن یا تاکید بر جغرافیا ومکان داستان دیگر چندان کارکرد ندارد و در فاصله همین بیست وچندسالی که خروس در گوشه کشوی آقای گلستان سالهای سال از ذهن وی دور رفته (ص 8 ) اهمیت خود را در سبک و سیاق شمال یا جنوب و شهری یا روستایی نویسی ازدست دادهاست که البته نقش رادیو و تلویزیون و در این سالهای اخیر ماهواره و روزنامه و دانشگاههای آزاد و... در این کمرنگی و بیرنگی قابل اعتناست. به هرحال اگر در اواخر سالهای دهه چهل خروس میتوانست مدعی وجهی نمادین برای گذاشتن لهجه معینی در دهان شخصیتی مثل حاجی و دیگر اهالی آن خانه شود چه بسا دیگر این وجه در پس سه دهه سلطه زبان مشترک رسانهای رنگ باخته و امتیاز قابل توجهی در جلب و جذب خواننده و احتمالاً نوعی پیام رسانی محسوب نمیشود.
لغزش های مختصر دیگری هم به متن راه یافته که بیشتر در همان شروع روایت خود را می نمایانند و گویا بیشتر از آنکه حاکی از کم دقتی و آشنایی سطحی و از دور نویسنده با ظرف مکانی باشد که برای این داستان نمادین برگزیده ناشی از شتابی است که نویسنده برای رسیدن هرچه زودتر به خود خروس و بخشهای دیگر داستان دارد.
چکش بهجای تیشه، مردکشتیساز بهجای مثلاً مرد لنج ساز، شن بهجای ماسه و این که راوی با کمی آب و تاب میگوید با پارو را به شن نشاندن و زور آوردن قایق را به روی شن رسانیدند که گویا این تکنیک در قایقرانی مربوط به زمانی است که قایق را از ساحل دور می کنند تا به دریاتر بروند و نه برعکس و... از ایندستاند.
این مُضیف (که عربی و بیشتر بین اهالی بومی خوزستان رایج است ) که راهنما میگوید نسبتاً (نسبت به چی؟چون لحظه ای قبل می گوید جایی نیس اینجا! ) بد نیست، گویا همان مجلسی است که نقش سالن پذیرایی را در معماری آن مناطق ایفا میکند و اهالی، خصوصاً اگر مثل حاجی دستشان به دهنشان برسد و اعیان و ریش سفید باشند والبته مذهبی و اهل رعایت حلال وحرام اصرار دارند به لحاظ رعایت حجاب اندرونی از یک طرف و راحتی میهمانان از طرف دیگر، گاهی حتی با ورودی مستقل ساخته شود و دستشویی و توالت جداگانه داشته باشد و حتیالامکان هیچ گوشهای از صحن حیاط و طبعاً در و دیوار و نردبان و رفت و آمد زن و بچهها در مسیر دید غریبهها نباشد.
موقعیت و جزئیات مضیف یا مجلسی در معماری محل وقوع این داستان نمادین از آنجا اهمیت بیشتر پیدا میکند که محل استقرار دوربین گلستان برای توصیف دقیق بخشهای قابل توجهی از داستان ( ازدریچه چشم راوی ) است و اگر آن کلیت معماری و عادات و رسوم و سنتها منجر به، یا ناشی از، آنرا مانند نویسنده به خاطر مصلحت سینماگرانه ندیده بگیریم انصافاً مناسبترین جا برای تماشا و وصف صحنههای تعقیب و گریز جذاب بخش خروسگیران و خروسکشان داستان همان درگاهی مضیف یا مجلس است.
اگرهای دیگری هم هست که حداقل برای من خواننده اهل و ساکن جنوب مطرح است و نمی گذارند گلستان را آن طور که همیشه دوست داشتهام و خواندهام در خروس هم پیدا کنم و ببینم. باز هم اگر نگاه کنیم میبینیم:
راوی درست در لحظه رسیدن و مقابل خانه حاجی با دیدن خروس روی سردر خانه اول از جا میجهد . بعد خندهاش میگیرد. بعد هم انگار یادش میرود بیهوده آنجاست و از جزیره دیر راه افتاده است، دیگر وسیله نیست و تا فردا، دستکم فردا، باید میان بندر ناپاک کهنه عاطل وقتش را تلف کند. راوی از اینجا و درتمام طول داستان محرومیت آدمها ی آنخانه از برق، آب و بهداشت وسواد و... را نه به تاسفی کمرنگ حداقل که به تحقیر و تمسخری پررنگ وارسی و گزارش میکند وهیچ نمیپرسد اگر اینجا ، خانه اعیان و ریشسفید شهر است بر دیگران چه میرود و مثلاً گناه آن بچهای که به قول وی گوشهای نشسته و مدام تخلیه میکند چیست که برای تعجب و خنده خواننده باید به نجاست خود آلوده شود آنطور؟(ص26)
باورود به خانه حاجی ذوالفقار کبگابی درمییابیم او نظیر بخش قابل توجهی از اهالی بوشهر و خوزستان شیعه است ( نماز ظهر و عصر و مغرب و عشا را با تمهیداتی یکسره میخواند ) که می توانست نباشد که درصورت تعلق به اقلیت مذهبی آن حدود، شاید کار رمزگشایی از این قاتل بالفطرة خروس سحری! مشکل ترمیشد. نذر میکند، میهمان نواز است ، حریص و زرنگ است ، قاچاقچی است (قاچاق چی ؟ هرچی!) به شدت خرافاتی است و از ویسکی و کنیاک ابا ندارد. قالتاق است زیرا یک عمر به قاچاقچیگری دوام آوردهاست .احتمال دارد از اینهم قالتاقترشود. حاضرجواباست وگوش تیز میکند و حرف را خوب میگیرد. دنبال گنج میرمهنّاست که شنیده جایی در جزیره پنهان شده و برای یافتن آن تور پهن میکند که دل راوی یا همراه وی را به دست آورد. زیر زبانشان را میکشد. آنقدرکه چه بسا پذیراییاش از این آدمها و راهنمایشان که محلی است از سر ریا و توطئه به نظر میآید وکلی عیال و نانخور و نوکر و کلفت دارد. در هرحال این موجود عجیب، مضحک، باهوش، میهماننواز، بیرحم، فرصتطلب و خوشگذران در این داستان نمادین، انگار که باید سوی آن جهانی باشد که به تاکید گلستان لازم بوده با انقلابی احتمالی کنار زده و کرکرهاش پائین کشیده شود.
سوی دیگر این واژگونی کیست یا چیست؟ خروس که به فرمان حاجی و زور و تمهید مشتی نوکرو دستنشانده وحیله همسایههایش که کمک کردن، چون فکرمیکنند دردسرداره براشون بعداً به آن شکل فجیع سرکنده میشود؟ آن پسربچه ٌسیاه چرده که پیراهنش بلند تا روی پایش بود و آمد سلام کرد و رفت بند بادبزن را کشید تا تاب راه افتاد؟ (ص 25) همان که تا پایان داستان بی هیچ سخنی و کاملاً شبیه اشباح گم و پیدا میشود و بعد که در آستانه صبح فردا، حاجی را به گند میمالد و بز سردر خانه را به آتش میکشد و از مهلکه میگریزد؟ یا مردمیکه به اشتباه کسی دیگر را عامل آتشافروزی میپندارند و بر او حمله ور میشوند؟ شاید راوی و همراه که سالم و بدون هیچ آسیبی از ماجرا خارج میشوند و سر از دشت پهناور در میآورند؟ با کلی حـــرف برا ی گفتن و چانه زدن با هم و نظریه سیاسی و فلسفی غرغره کردن.
درست است و همانطور که گلستان گفته، خروس یک داستان نمادین است و مثل همه آثار هنری نمادین راههایی را برای تفاسیر متفاوت باز گذاشته است. حتی برای خود گلستان این امکان را فراهم ساخته که مدعی شود داستانی در پیشبینی انقلابی که میگوید میدانسته لزوماً رخ میدهد نوشته است .میتوان گفت که آقای همراه سخنگوی جریان روشنفکری حزبی در دهه چهل و پنجاه است که به اصطلاح پرچمدار نوعی مبارزه طبقاتی( از نوع کاملاً وابستهاش به جاهایی )ست وحرکات مبتنی بر تئوری مبارزه مسلحانه هم استراتژی، هم تاکتیک را کج، عادت به زشتی و خشونت و خطرناک و حسی میداند و میپرسد: بزرگتر بود فکر میکنی میکرد؟ و از راوی که احتمالاًنماینده جریان روشنفکری منتقد به سوابق آن حزب تراز نوین است میشنود: بزرگتر بود تجربهاش زیادتر بود. جراتش کمتر.(ص104) و بز خشکیده توخالی هم لابد نماد نشان خاندان حاکم است که برای حفظ حاکمیت خود هرکاری را روا میدارد و همه عادات و رسوم خود را حفظ میکند. چیزی که لازمه از رسم میفته هیچوقتی ؟(ص 70)
نوشتن این داستان در سال 48 و چاپ آن در سال 74 (بیست و چند سال بعد) و آن همه تغییرات و تصحیح برای آنکه گوشه و کنار داستان با هم جفت و جور باشدو عصبانی شدن جا و بیجا که چرا داستان ( منظورنویسنده البته داستان ناقص یا تصحیح نشده است اگر نه از چاپ نسخه درست و مورد تایید خود گلهای نداشته احتمالاً) مرا چاپ کردهاید شاید به این علتاست که گلستان به شدت نگران برداشتهای متفاوت از متنیاست که به زور و زحمت فراهم کرده و تا شده زیر ذرهبین ویرایش برده تا بهطور نمادین و دقیقاً مثلاً نوعی پیشبینی از وقوع انقلاب و لزوم وقوع آن باشد؟(ص14 نامه به سردبیر گردون ). نگاه کنیم به بعضی از این تغییرات در همان متن که در لوح چاپ شده:
1)ماشین قرارشد بفرسّن که فرسّادهن ، که فردا صبح، زود، راه بیفتین، امید خدا، خنکون.
َ1)ماشین قرارشد بفرسّن که میفرستن، که فردا صبح جخت راه بیفتین سلامتی، امید خدا، خنکون، صبح ِگاه.
2)راهنمامان بود. ازپیش آستانه در رد شد و بعد از درِ اتاق آمد تو و تخته نرد را که دودستی گرفته بود گذاشت پیش همراهم.
َ2) راهنماما ن بود. آمد تو ، سلامم کرد و تخته نرد را که دودستی گرفته بود گذاشت پیش همراهم .
3)این کربلای سکینه ما معرکهس تو شله زرد پختن. امشو آشش داغهن . فردا اگر نمیرفتین سردش خیلی خیلی خشتر بید.
َ 3)این کربلای سکینه ما معرکهس تو آش پختن . امشو آشش داغهن. صَبا اگر نمیرفتین شلهزرد شبمونده هم خشبید، خشتر بید.
4)حاجی گفت مو بعد نذر کردم. بعد، مو نزدیکای ظهر بید که نذر کردم. دیر بید. این نذرن.
َ4) حاجی گفت مو نذرکردم. مو ظهر بید که نذر کردم.
به نظر میرسد گلستان با وسواسی عجیب و دقتی غریب به اجرای تغییراتی در متن دست میزند. معلوم هم نیست در کل متن داستان در فاصله این بیست و پنج سال چهقدر تغییرات داده شدهاست و شاید در هر بار آنرا بیشتر و بیشتر به روز کرده باشد! چه بسا که در جاهایی هم داستان و آدم ها زیر و رو شده باشند. چنانکه انقلاب همه چیز را زیر و رو میکند. اصرار مکرری که بر نقطهگذاری، رسمالخط و کلمهها و ...دارد به باستانشناسی میماند که با برسی موئی ذرات غباری را از لوحی که 25 سال گوشه کشو نگهداری شده دور میکند . لوحی که انگار قرار است بر سکویی نهاده شود تا عبرت کسانی باشند که خروسهای اذانگو را سرمیبرند و شام شب میکنند و از قاچاق (امان ازاین کلمه که چهقدر بار منفی برش گذاشتهاند بیخودی ) ارتزاق میکنند و از زور خارَک و خرما هر روز به همه کس بند میکنند و نمیدانند ممکن است کودکی در نهایتِ مهربانی و سکوت و صبر (ص 108) که از رفتار خشن امثال این خروسکشها با خروس داستان ما روی صورتش دو خط اشک برق میاندازد و بادبزن را همچنان میکشد آهسته (ص 51) شبانه بالای سرشان ظاهر شود و زیرپیراهن در دهانشان بچپاند و ریش و سبیل و پهنای صورت و تمام هیکلشان را با مدفوع آلوده کند و برنعل درگاهی و دروازه خانهشان نفت بریزد و آتش بیندازد.
راستی این کودک بعداً کجا میرود؟کجاست بعداز 35 سال حالا؟ در تمام این مدت بیرون از داستان گلستان کجا بوده واقعاً؟ خانه یک حاجی دیگر در شهر بی نام دیگری در جنوب و به بادزنی در مضیف او مشغول؟یا ویلان در دشتی دور از دریا؟
این گهی که جا و بیجا برسر و صورت بچه و بزرگ آن خانه مالیده میشود و همه جای خانه زیر دست و پاست از کجا میآید؟ جز از همان ملچ و ملچ دهانها در سکوت بی حرفی است که همه دور آش ماست و بلالیت و قیمه و قلیه و نان و پنیر و ترشی و رنگینک براه انداختهاند و برای رسیدن به آن راوی ( نویسنده ) هم که اینهمه دماغش را میگیرد، به تعارفی کوچک از سوی راهنما و از راه کنارآبهای مانده از سیلاب و با رویه کدرزنگ خورده رد شده و درکوچه خاکی تنگی که بوی کهنگی میداد گذشته و خود را به سفره رسانده است؟ گیرم که با طلبکاری و تفرعنی که خاص او ( راوی یا نویسنده یا هردو )ست.چرا که تازه بعداز بساط سفره و آنگاه که متکا و ملحفه میآورند و پس از ساعتهایی که با کفش روی قالی حاجی نمازخوانی که خیلی هم خرافاتیاست و حلال وحرام میکند رفته و آمده و نشسته تازه کفش در میآورد (ص 39) و هی میگوید انگار و هی تکلیف خودش را باخود و خواننده روشن نمیکند . انگار این خانه خالی بود . انگاراین خانه احتیاج به آواز صبحگاهی داشت . انگار لولای در نالید . انگار میدیدم . انگار روی چهاردست و پا میرفت . انگار میدیدم . انگار میرفت . ( همه از ص 83).
راست بگویم خروس در مجموع دوستداشتنی نیست. راوی را هم نمیتوانم دوست داشته باشم. گلستان را هم در خروس که همان راوی ست اصلا دوست ندارم. ( گلستان همان راوی ست چون در ص94 به یکباره خود را مینمایاند. آنجا که رو به خواننده میگوید : باورنمیکنید مختارید. بی خــلاف میگویم. این جور میدیدم ) و دوستاش ندارم که برای جفت وجور کردن نمادهای انقلاب و ضدانقلاب خود مردمی را به لجن میکشد که در همین نزدیکی من زندگی میکنند و هیچ اصلاً این جور نیستند که گلستان میگوید. قاچاق میکنند چرا که قاچاق را فقط امری غیر قانونی میدانند و نه غیر اخلاقی. چرا که میخواهند شکم زن و بچه شان را سیرکنند . قاچاق نمیکنند که برای خود و میهمانان این جورشان کنیاک و ویسکی فراهم کنند. کفش و دمپایی و زیرپیراهن و جارو و تلویزیون قاچاق میکنند.خروس میکشند تا از میهمانشان با عزت واحترام پذیرایی کنند. حتی اگر مثل همین حاجی ذوالفقار احتمالاً فقط یک خروس داشته باشند. اینطور نیست که راوی تعریف میکند که با همراه و راهنمایش به خانه حاجی بروند و در طول کمتر از 24 ساعتی که آنجایند شاهد جنگ و گریز حاجی و افراد خانواده اش با خروسی باشند که به تصادف از تخمیگذاشته شده در ساعت دیواری و فراموش شده بیرون آمده باشد و این هم چقدرتکراری ست که هرکس یا هرچه میخواهد نماد چیزی باشد مثلاطاغی و سنتشکن به روال طبیعی به دنیا نیامده باشد. خروس هم از زیر مرغی بیرون نیامده بود و مثلاً فرزند زمان (ساعت آونگ دار) خود است لابد.
خروس دوست داشتنی نیست چون داستانی است که در کنار دریا رخ میدهد و این دریا ، با همه وسعت تعیین کنندگیاش ،تقریباً به تمامی در آن به فراموشی سپرده شده است. راوی فقط گاهی یادی از آن میکند و در جایجایی از داستان از باد ملایمی میگوید که بوی دریا دارد. از دریا برآمدن و به خشکی درآمدن آن هادر ابتدای داستان هم با نوعی ناشیگری در روایت همراه است که کار را تاحدودی قلابی مینمایاند. میپرسم چه اصراری بوده که داستان در کنار دریا و در شهری جنوبی بگذرد؟ دریا چه نقشی در داستان ایفاکرده است که وجودش لازم بوده؟ جز آنکه مثلاً در مواجهه با دشت، نقطه پشت سر است و نه روبرو. گذشته است نه آینده. بچهک ( بقول راوی ) هم به دشت میرود. راوی و همراه هم به دشت میروند و گویا همه همانجا آرام میگیرند. دیگراشخاص داستان هم به دریا توجهی نمیکنند. حتی آدم های خود آنجا .جالبتر از همه آنکه درآن تابستان گرم و آتشی( به گفته راوی) برای شتسشو و رفع نجاستی آنطور از خود حتی به فکرشان نمیرسد به جای رفتن در حوض! تنشان را به دریا بزنند چنانکه رسم تمام دنیااست. به حمام میروند.حمام!؟ آنهم در تابستان و در شهری بندری و کسی مثل حاجی که اعیان و ریش سفیده و مضیفاش هم بد نیست! درآن صبحِ گاه هم فکر تقریباً همه آن است که احتمالاً حاجی به حمام رفته است. گلستان باید زمان داستان را خیلی خیلی دورتر میبرد. مکان را هم باید خیلی خیلی بیشتر گم میکرد. طوری که دم آن خروس نمادین از جاهایی از متن بیرون نزند. آنقدر که کمتر کسی که زنده است دیده باشد. صرف نام نیاوردن از شهر و بندر و جزیره کافی نبوده است که خروس را باورپذیر کند. شاید براین مردم و برخانه و اشیاء دور و برشان هم نباید نامی میگذاشت. اماراستی در آنصورت وجه نمادین داستان چه میشد؟
خروس را دوست ندارم زیرا که به شاعری ( حتی دوست ندارم حدس بزنم کدام شاعر) لجن پاشی شـــــده است. با زشتترین عبارات.(ص79) آن هم از زبان علی یا بمون (که حتی در حد سلمان به دور و بر خود نگاه نمیکنند ) و تایید همراه. و مثل هربار دیگر که این همراه زبان به تمسخرکسی باز میکند راوی خاموش است. دوستش ندارم زیرا همین راوی بی دلـــیل و بی مقدمه و بسیار تحقیرآمیز از حاجی میپرسد: دارخرستو هم آره؟(ص68) و : شماهم ملتفت شدید که شوخی نی؟(ص68) و گویا هر بچه که برای لذتجویی بیمارگونهی مرد یا مردانی نخست به دریا و بعد به خلوتی شوم برده میشود به میل و عشق و شعور خود رفتهست که باید سی یا چهل سال بعد ( راستی حاجی چند ساله است؟) به راوی یا گلستان یا هردو جواب پس بدهد و این هم بشود دلیلی بر لزوم انقلاب کردن براو مثلاً. بعد هم از زبان همراه و در سکوت احتمالاً تاییدآمیز راوی شرح غاز سفید و خانههای بدنام چینیها لابلای این گفتگوهای مردانه آنشب بالای پشت بام آورده می شود و به نظرم با این نچسبی، جایش حداکثردر پائین و به عنوان زیرنویس صفحه میتوانست باشد نه آنجا که یکی بگوید و دیگران با دهان باز و حیرت و تعجب گوش بدهند و از این همه، نویسنده انگار فقط بخواهد خواننده را مثلاً غافلگیرکند. دوست ندارم خروس را چون گفتگوی آخرش، با آن گمانهزنیها و ایما و اشارهها و مبهمگوییها بسیار نچسب است. درست مثل گفتارهایی که اوائل انقلاب رایج شده بود و برای تهذیب اخلاق تماشاگران به پایان فیلمهای خارجی مسئله! دار میافزودند. یک لحظه فکرکردم این هم شاید از سینما آمده باشد خدای ناکرده که ... پس میگیرم حرفم را. اما نمیفهمم بازی با کلمات ثواب و صواب در گفتگوی همراه و راوی با راننده ( ص101 ) حامل چه معنایی ست یا چه بیمعنایی. نمیفهمم با دلوچه که شاید چیزی کمتر یا حدود یک بطر آب برمیدارد چگونه میتوان از فاصله دیوار حیاطی تا دیوار دیگر همان حیاط آتشی را خاموش کرد که راوی یک لحظه به این فکر میافتد و زود درمییابد پرت فکر کردهاست. یعنی تا این اندازه پرت ؟ (ص 86 ) نمیفهمم هم که همراه که در طول داستان این همه راوی را رعایت میکند و کارهایی میکند و حرفهایی میزند فقط برای خوشامد او چهطور چندصفحه مانده به آخر داستان میشود یک دانای کل و ایدئولوگ و در دو سطرآخر حرف او را با شیشکی میبُرَد؟
البته همه قضاوتم درباره خروس و گلستان این نیست.خروس از جهاتی هم خوب است و در معدود مواردی به برکت حضور گاهگاه پررنگتر گلستان سینماگر عالی. ایجاز در گفتگوها و قدرت پیشبرندگی آنها در تمام طول داستان کم نظیر است. نقل قولها غالباً دو یا سه لایهاند و پسپشت ظاهرشان معنا یا معناهای دیگری را هم منتقل میکنند. هوشمندی مخاطبها در این موارد اگرچه تاحدودی غیرقابل باور است اما در هرحال داستان را با ملاحت تکان میدهد و به جلو میراند.(مثلاًدرصص 23و 25 ).
توصیف حاجی در کنارکشیدن از سفره و شکرگزاری نعمتهای خدا و غلتاندن انگشت تر روی نمکدان و مکیدن آن توی دهان و عقبنشستن و برچیدن خردهنان از روی فرش بهراستی تصویر زیبا از موقعیت داستانی شخصیت حاجی ارائه میکند و این سینماست. همینطور توجه به صداهای بیرون صحنه در دوسه جای داستان. یک لحظه فکرکردم دور، خیلی دور، خروس میخواند. با دستم اشاره کردم و گوش میدادم...(ص34) خواب بعد از نهار و پرده معلق بادبزنی که هوا را با ریتم آونگ ساعت دیواری تکان میدهد ودراز کشیدن حاجی و سرتکیهدادنش به دست نیز زیبا ودلپذیر توصیف شده و از آن دل انگیزتر تصویریست از آخرین حضور سلمان در کنار راوی:
صدایی از کنارمن آمد. سرآهسته برگرداندم. سلمان بود .یک دلوچه آب با لیوانی که وارونه روی گلوپوش چوبیش گذاشته بودند آورده بود و آهسته رفت و هیچ هم نگفت و شاید میپنداشت من خوابم. خوابم برد .
وغیر از اینها،و غیر از همه اینها، اینکه زمانی دراز گذشته دلیل نمیشود فراموش کرده باشم دو سه سالی حوالی پانزده یا شانزده سالگی، در ایام نوروز و همراه با میهمانانی که از تهران و جاهای دیگر به آبادان میآمدند، بعداز دور و گردشی دوساعته در پالایشگاه، آن شهرآهن و آتش، در سالنی تمیز و خنک، در بخش روابطعمومی شرکتنفت ،چندبار فیلم موج و مرجان و خارا را تماشاکردم و لذت بردم و درکام و جانم نشست و نام ابراهیم گلستان را از همانجا برای همیشه به خاطر سپردم. زمانی دیگر هم، آذر1349، در یک کتابفروشی کوچک ( کتابفروشی ابنسینای مرحوم حسینحقایق ) ایستاده بودم مقابل قفسه کتابها و سر میکشیدم به شعرها و قصهها. دو خانم جوان در سن و سال خودم آمدند و سراغ آذر، ماه آخر پائیز را گرفتند .کتابفروش گفت تمام کرده است.نداشت دیگر که بدهد و نمیدانست هم کی میتواند تهیه کند. گفتم اگر از گلستان میخوانید حتما مد و مه را هم بخوانید که تازه درآمده است. نمیشناختند. گفتم که محشراست. عالی
ست. بخصوص توصیف آبادان و محله های بریم و بوارده آن. استقبال کردند. قرار شد روز بعد یا شاید روز بعد تر، آن کتاب و یکی دوتای دیگر را با خودم ببرم و در آن کتابفروشی کوچک بگذارم که یکی از آن دو، خواهر بزرگتر، بیاید و ببرد و گذاشتم و آمد و بردو برگرداند و همان خط سرنوشت من شد تا امروز.
به گلستان مدیونم هم به خاطر اینکه سالهایی بعدتر، شبی دست در دست همان خواهر بزرگتر، همسرم، از کوچههایی میگذشتم. از تماشای خشت و آینه در سینما کاپری برمیگشتیم و طعم صدا و بازی و تصویر ذکریا هاشمی و تاجی احمدی و نقشهای سیاه و سفید و خاکستری کادرکادر فیلم زیر دندانم بود. سایه دیگری هم با گلستان و با ما میآمد. کسیکه مثل هیچکس نبود. چیزی به خاطرم آمد. نوشتم و از فروغ خواستم به آهنگ صدای فروغ بخواند:
باران چه خیسی ملایمی دارد
این را تو میگفتی
و این را من میگویم:
اگر به پشتیبانی من نمیماندی
شاید قدم به خیابان نمیگذاشتم.
یکی آمده بود و چندلها را چند متر به چند متر، انگار کاشته باشد، فرو کرده بود در ماسه سنگها و رفته جلو و جلوتر. هربار چند تا را برپا کرده بود و وقتی آب به وقت هرروزش بالا آمده بود پس نشسته بود تا فردا. فردا با چندل های بلندتر آمده بود. رفته بود جلوتر و دور زده بود و پیش از آنکه دایره را تمام کند دو باره دور زده بود. شبیه علامت سئوال. حساب جزر و مد را نگهداشته بود که آب هیچ وقت از مشتایش نیفتد. باید از بالا نگاه میکردی که ببینی شبیه دستی است که مشت شده. از بازو تا مچ، راست پیش رفته در آب. کسی دست دراز کرده سهم اندکش را از دریا بگیرد.
وقتاش که میرسید همه را تا بالا به هم تور میکشید. دیواری میساخت با چشمههای ریز. میرفت. خانه میماند. میخوابید. بیدار میشد. ساعت را میپایید. می جنبید. نمیماند. پرندهها آنجا بودند. زودتر میرسید. پای دیوار را میجست. چیزی پیدا میکرد. چیزهایی خرد. خرچنگ و تک تک میگو. ماهیهایی که در جزر دریا جا میماندند. با آب جلو میرفت. جلوتر میرفت. به بزرگترها میرسید. به زنده هایی که پل پل میزدند در آب کم.
حالا اما مال پرندههاست. باغ پرندههاست این مشتا؛ اینطور که هرکدام روی یکی نشستهاند و همه چندلها را به نام خودشان ثبت کردهاند:
ساحل جنوبی قشم. جزیره لارک نیز در چشم انداز دورتر پیداست.
بعداز پنجاه روز کار، دو هفتهای مرخصی گرفتهام. خودم را با پرواز دوشنبه به اصفهان رساندهام و حالا سه شنبهاست. این به خودی خود یک قرار است. ساعت حدود پنج و نیم عصر، هرکس که میتواند از گوشه ای خودش را به ساختمان پارسیان در چهارباغ، نزدیکیهای دروازه شیراز میرساند و از شش هفت پله عریض ورودی بالا میرود. هرکس یعنی آنهاییکه چندین سال است کمک میکنند زندهرود در آید. جای پارکی پیدا میکنم. جوان بنفش پوشی با یک دسته قبض پارکینگ خودش را میرساند و برگی میکَنَد و زیر برف پاک کن سر میدهد. پول را میگیرد و خیالم را برای دو سه ساعت بعد راحت میکند. چشم چشم میکنم کسی را نمیبینم. چند دقیقهکه از پنج گذشته. آنطرف بلوار، مثل همه روزهای دیگر، آدمهای زیادی جلوی دو مجتمع بزرگ پرسه میزنند. اغلب بیمارانی هستند که با همراهانشان دنبال مطب دکترهایی میگردند. از پلهها بالا میروم و خودم را به آسانسور با ظرفیت پنج نفر میرسانم. همراه چند زن میانسال چادری و مانتویی و یکی دو بچه داخل میشوم و دکمه طبقه پنجم را میزنم. توی راهرو طبقه آخر، بهرام فرهنگ را میبینم که با احتیاط و شق و رق دارد از دفتر بیرون میآید. محمد حسین خسروپناه هم سه تیغه کرده و در همان جلیقه پرجیب که روی پیرهن آستین کوتاهش میپوشد همراهش است. حتماً تا به هم رسیدهاند موجودی سیگارهایشان را جمع زدهاند و به این نتیجه رسیدهاند تا آخر جلسه کم میآورند. سلام میکنم و از در باز مانده میگذرم. کس دیگری نیامده. فقط احمد اخوت است که معلوم نیست چه ساعتی میآید. اصلاً همیشه هست. در جلسات خانه محمدرحیم اخوت هم که اغلب پنج شنبهها بر قراراست این یکی اخوت انگار از شب قبلش آن جا بوده. کی میرسد چیز بنویسد؟ در را هم خودش باز میکند.
هست. حسام الدین نبوی نژاد هم هست. او صاحب دفتر و صاحب امتیاز و مدیر مسئول زندهرود است. نمیشود که نباشد. هر دو روی صندلیهای مخصوص خودشان نشستهاند و هر کدام دارند چیزی میخوانند. گرم سلام میکنم و گرم احوالم را میپرسند. حالشان را گرمتر میپرسم و میروم سر جای خودم، جاییکه هر وقت اصفهان هستم و سه شنبهاست و توانستهام به جلسه زندهرود بیایم مینشینم. یک مبل چرمیتو گودرفتگی، کنار دو تای دیگر که هرسه درست رو به روی آقای نبوی نژاد ند و پشتشان چسبیده به دیوار. احمد اخوت روی صندلی کنار میز حسام نشسته و پشت اش به کتابخانهاست. حساب و کتابی در کار است؟ نمیدانم. اگر هست حتماً به زمانی بر میگردد که من هنوز پایم به این جلسات نرسیده بود. آن چه من یکی خبر دارم نکتههای ساده ای است که هرکس باشد تو دو سه جلسه سر در میآورد. مثلاً اینکه سیگاریها معمولاً..
اجازه بدهید کاری بکنم. چیزی بکشم بهتر است. البته در دسترسم فقط Paint است. آنهم با موس ناسالم. بنابراین خواهش میکنم خیلی سخت نگیرید.
داشتم این را میگفتم سیگاریها معمولاً دور میز دایره، نزدیک پنجره مینشینند. آقای خسروپناه و فرهنگ و اگر باشد امیرحسین افراسیابی و اگر بیاید علی خدایی. علی آقا شما سیگار میکشی؟ واقعاً؟... این شاپور بهیان هم متمایل به میز گرد است. سیگار میکشد؟ راستی راستیکه یادم نیست. برهانالدین حسینی هم به آنطرف میسرد اما نه به هوای سیگار. شاید چون اغلب دیر میرسد و اینطرف، طرف مبلهای دسته دار چرمی، جای خالی نیست. شاید هم چون قدش خوب بلند است و شکمش، ببخشید، کمرش هم درد میکند روی صندلی شق و رق راحتتر است. نبوی نژاد اما همان جا که هست، پشت میز بزرگ و روی صندلی گردان راحت است. سیگارش را میکشد ( آن هم چه سیگاری! دودش را غلیظ و با کیف زیر سبیل پرپشت اش ول میدهد ) و به تلفن که گاهی ضمن جلسه زنگ میخورد خیلی خلاصه و آرام و آهسته جواب میدهد. او رئیس جلسه هم هست. مثلاً وقتی مطلبی خوانده میشود اوست که تعیین میکند کی اول در باره کار حرف بزند. اوست که دقیق حوصله میکند هرکس حرفش را بزند و بعد نام نفر بعدی را بلند میگوید یعنی حالا تو بگو! معمولاً هم جهت گردش عقربههای ساعت را در نظر دارد. بیشتر هم از نفر بعد از خودش شروع میکند. یا از نفر بغل دستی کسیکه مطلبی خواندهاست. بیشتر وقتها از احمد. او هم که زنده باشد همیشه پر و پیمان حرف میزند. بعد نوبت محمد رحیم اخوت میرسد که نزدیک من، گاهی هم کنارم ( خب در واقع من کنار او هستم. )، روی مبل نشسته و تقریباً همیشه با احمد مخالفت میکند. موقع حرف زدن توجه آدم، یعنی من، نا خود آگاه به انگشتهای سفید و باریک و بلندش جلب میشود. همهاش فکر میکنم با همین انگشتهاست که تا به حال کلی داستان و رمان و مقاله نوشتهاست. عمراً بعداز اخوتها حرفی بماند که دیگران بزنند! اما به هرحال نوبت به کسی میرسد که چسب این یکی اخوت نشسته. یعنی من! فعلاً که خودش هم نیامده. اگر دور میز پر باشد و بهیان هم بیاید روی صندلی سمت چپ من مینشیند. میبینید؟ این صندلی را که ممکن است دوتا هم باشند از تویهال میآورند. ضمناً طوری قرار دارند که جلو رفتگی دیوار نمیگذارد ما دو سه نفر خوب این بهیان و کناری اش را ببینیم. تازه ممکن است خانم فاطمه خوانسالار هم تصادفاً رسیده باشد. در این صورت... اما حالا لازم نیست نگران این موضوع باشم. خوانسالار فعلاً آنطرف دنیاست. اوضاع البته به شرطی این طورهاست که من آمده باشم که ببینم و تعریف کنم. اگر نه در ساحل گرم و گازآلود عسلویه هرچه قدر هم که دلم پر بکشد برای اصفهان روحم خبر ندارد کی کجا و کنار کی مینشیند. سروصدایی توی هال شنیده میشود. سلام و علیک و شلوغی. به به از این خداییکه با سر و صدا آمده و مهدی ربی را با خودش آورده. او با پراید او آمده یا او با پراید او؟ معلوم است با هم هماهنگ هماهنگ اند. به من که میشناسمش نه اما ربی را که بار اولش است این جاست به دیگران معرفی میکند. اخوت هم میرسد. فرهنگ و خسروپناه هم با سیگارهای روشن وارد میشوند. این هم از افراسیابی با دو بندی و سبیل و سیگار که با آرزو مختاریان وارد میشود. جای کی خالی است؟ جای محمد کلباسی. او از قدیمیهای جنگ اصفهان و زندهرود است. اما مدتهاست خیلی کم به جلسات میآید. محمد علی موسوی فریدنی هم گاهی هست و گاه نیست. میگویند در فریدن سرش به ساختمان سازی گرم است. دارد خانه میسازد. هروقت باشد و احمد اخوت نباشد صندلی کنار میز را میگیرد. باقی وقتها میرود سمت میز گرد. در هرحال مثل او عادت ندارد موقع شنیدن داستان دیگران عینکش را ببرد روی پیشانی و با دو انگشت سفید و ... ( اصلاً این اخوتها نژاداً انگشتهای سفید و ظریف و آفتاب ندیده ای دارندآقا! ) استخوان تیره دماغش را نرم بگیرد و بمالد و چشمهایش را روی هم بگذارد، طوریکه فکر کنی هرآن ممکن است خوابش ببرد. آن قدر روبه روی ماست که حرکاتش پیداست. من که حقیقتاً جای خیلی خوبی گرفته ام. به جز یکی دو نفر باقی را زیر چشم دارم. کی این جا را پیدا کردم؟ شاید همین پیرارسال که اول بار پایم به این جمع رسید. اشاره میکنم به ربی جمع وجور. کنارم مینشیند. خیلی زود معلوم میشود علی خدایی قرار است داستانی بخواند. از یک چپه ورق آ چهار لوله کرده توی دستش و اینکه صندلی پشت به پنجره را انتخاب میکند. خسروپناه سرک میکشد. یکی میگوید سیزده صفحهاست. یکی میپرسد با چه فونتی؟ خدایی کاغذها را باز میکند میگذارد روی میز گرد فرهنگ هم گردن میکشد. دوسه نفری میخندند. حسام، معلوم نیست کی، رفته و حالا با یک سینی پر از استکانهای چای تازه دم داخل میشود. یک جعبه بزرگ کیک هم پیدا میشود. هردفعه کی میخرد واقعاً؟ بساط کامل است. یک موج کوچک بلند شدن و نشستن دوباره میآید و زود میگذرد. همه کیک بر میدارند. دو سه نفر روی صندلیهاشان جا به جا میشوند. هوا کنیم؟ نباید موشک، منظورم داستان، خودش باشد. کتاب آذرش را تازه در آورده و شاید تا دو سه سال دیگر کرکره را مثل آن هشت نه سال گذشته پایین نگه دارد. از ربی هم نیست. ربی داستان به جنگ بده نیست. اگر بود کاغذها دست خودش بود. از من هم که نیست. بالاخره خودم خبر دارم که! تازه رودهام درازتر از این است که داستان ده سیزده صفحه ای داشته باشم. محمد رحیم اخوت هم که فکر نکنم. داشته باشد تو خانهاش میخواند یا میگذارد برای مجموعههای بعدی که آخر کتاب هایش وعده داده. کلباسی هم که نیست اصلاً. حسینی میرسد. همهمه سلام و علیک خفهای در میگیرد. دست رو سینه و بالبخند ( ساکت و باسر ) سلام می کند و جواب می دهد. هم او و هم افراسیابی خوب میدانند شلوار دوبندیشان شاعرانه که هیچ پیرمردی هم هست.ازکجا می خرند؟ کی میشود یک دو بندی خوب خارجی گیرم بیاید؟ بهیان میآید. حالا دیگر ساعت از پنج و نیم هم گذشته. جایی نمانده جز همین دو تا صندلی کنار من. لم میدهم و پا روی پا میاندازم و گوش میکنم به علی که از حالا تا نیم ساعت دیگر، به استثنای چندین هفت هشت تا تپق مجاز، یک نفس داستانی را که اصغر عبدالهی برای چاپ در زندهرود برایش فرستاده میخواند؛ خوب است بگویم اجرا میکند. یک طوری مخصوصاً انگار پشت داده به پنحره که ضد نور باشد. همین است که یاد شمال میافتم. یاد انزلی داستانهایش. همه این مدتیکه با داستان عبدالهی میروم بندرعباس و برمیگردم؛ همه این مدت و بعداز آن هم، جایی آنطرف ساختمان، درست قرینه همین اتاقیکه دور تا دورش آدم نشسته، آسانسور پنج نفره مجتمع، زنها و دخترها و بچهها، شاید هم مردها را، بالا میآورد و پایین میبرد. بالا میآورد و پایین میبرد. بالا میآورد و ...
*
شماره تازه زندهرود در آمده. شاید فردا بدستم برسد اما خبر موثق دارم در آمده. داستان جناب عبدالهی هم در آن چاپ شده. کنار شش هفت تا داستان دیگر. کلی در بارهاش حرف زدیم و کلی دیگر هم می توانیم حرف بزنیم. شاید در همین جا و مثلاً در پست بعدی. سعی کردم فایل نسخه نهایی ( انگار جناب عبدالهی میلاش کشیده تغییراتی جزیی در متن خوانده شده در زندهرود بدهد )، همانکه سر آخر چاپ شده، را این جا بگذارم. نشد. جان می داد بخوانیم و نظر بدهید و نظر بدهیم و نظر بگیریم! اما ممکن است حق با جناب نبوی نژاد باشد. دوستان علاقمند می توانند به خود زندهرود مراجعه کنند. هرچه نباشد این شماره تازه از تنور چاپخانه بیرون آمده و...
از زیر کولر گازیهای عسلویه زنگ میزنم به زیر آفتاب تیز ظهر اصفهان و علی خدایی را پیدا میکنم که بی مو و بیکلاه، وسط شلوغی خیابان، کلافه میگردد. میپرسم نمیشود یعنی؟ باید حتماً صبر کنم؟
قرار میشود با اصغر عبدالهی تماس بگیرد. بعد هم جدی و شوخی میگوید حداقل بنویسم او در آن عصر مورد نظر! همه داستان را یک نفس خواند. میگویم می نویسم؛ اصلاً می نویسم یک تنه اجرا کردی!
پیش از قربانت، قربانت، قرار میشود متقابلاً سلام مرا هم به آذر برساند.
این مقاله به قصد چاپ در شماره دوم مجله ارژنگ نوشته شده بود که در نیامد. شماره دوم ارژنگ در نیامد.
بعداْ در شماره ۴۸ فصلنامه زنده رود ( پاییز و زمستان۸۷ ) در آمد. حالا هم در هیات وبلاگیش تقدیم به شماست.
هر بار که از میدان توحید میگذرم، درست در آن گوشهی پیاده رو خیابان ستارخان که به بلوار نواب میپیچد و یکی دو شعبهی بانک هم آنجاست، جای خالی جوانی را میبینم که ساک دستی کتابهایش را کمی دورتر از خودش، روی سکوی یکی از همان شعبههای بانک میگذاشت و چندتایی کتاب رمان و داستان و شرح احوالات تاریخی و خاطرات مردان سیاست این بیست سی سالهی اخیر را روی زمین وجلوی پایش پخش میکرد. آخرین بار، شاه سیاهپوشان منسوب به گلشیری و صد سال تنهایی ترجمهی فرزانه و یک شمارهی نشریهی باران و رمان عقل آبی شهرنوش پارسی پور را از هم او و در همانجا خریدم. این آخری را تا صفحهی 80 خواندم و رها کردم. نتوانست طعم سگ و زمستان بلند را که پارسی پور به نظرم در بیست و چند سالگی نوشته بود و امیرکبیر هم قبل از انقلاب چاپ کرده بود در کامم زنده کند. هر چند خاطرات زنداناش تکان دهنده بود اما از آن کتاب هم تنها چیزی که در خاطرم ماند صحنهای ست که بعداز رهایی از زندان از جایی، چهار راه و خیابانی در تهران، میگذرد و ناگهان خودش را مقابل خانهی مردی مییابد که زمانی دوستش میداشت؛ که زمانی دوستاش داشت. اینکه میرود و دست تمنایش را دراز میکند تا زنگ در خانه را بفشارد ولی ناگهان در میماند با حال و روزی که دارد و داستان غمانگیز و دردناک چند بار زندانش، به تمنای زنانهاش آری بگوید یا مصلحت روزگار تلخاش را مراعات کند و دست بردارد از تن و بگذرد و باز به راه و تنهاییای برگردد که میرفته و با آن سر میکرده، به یاد ماندهترین سطور و لحظههای آن کتاب ششصد صفحهای بود.
اما عقل آبی را به جز با آن کتاب فروش جوان در شلوار جین و کفش کتانی ته سبزش در ضلع جنوب غربی میدان توحید، با چند سطری هم که پارسی پور در ابتدای کتابش آورده و بر حضور خاطرهانگیز و مکرر سه تار نوازی حسین علیزاده ( در نوار ترکمن یا پایکوبی ) در طول روزها وساعاتی که عقل آبی را مینوشته ستودهاست به خاطر میآورم. این حال نویسنده، انصافاً، چه عالی و رسم سپاسگزاری اینگونهاش چه قدر ستودنیاست.
کشف کامپیوتر! توسط من به دوازده یا سیزده سال پیش بر میگردد؛ به گوشهی نیمه تاریک اتاقی زمستانی با سقف چوبی کوتاه که مرطوب و سرد مینمود. کشف نوشتن با کلیدهای حروف اما به خیلی پیش از آن بر میگردد؛ کشف موسیقی به قبلتر از آن حتی. به زمانی دور و اغلب تابستانهایی که با برادرها و خواهرها و مادر و پدرم به مسافرتهای دو سه ماهه به روستایی در مرز آن زمان استان مرکزی با لرستان میرفتیم. پدر و مادرم عمو زادهی هم بودند و مثل خیلی جوانان روستایی جویای کار و زندگی تازه، در سالهای دور پالایشگاه وشرکت نفت، به آبادان رفته بودند و به تدریج صاحب فرزندانی شده بودند. فرزندانی که بعضیشان مرده بودند اما بیشترشان در سختی روزگار جوانی آنها و آبادان آنزمان دوام آورده بودند و داشتند کم کم بزرگ میشدند.
پیش از من برادرم گریسته بود
پیش از آنکه از خورشید تیر
و ماه آبان
جهان را نگریسته باشم.
قطار، مثل خاطرهای ازلی بوده و هست. قطار و ایستگاههای بین راه، دورود و بیشه و سپید دشت...می رفتیم تا میرسیدیم به ایستگاهی بین ازنا و اراک، با نام غریب فوزیه. فوزیه اسم همسر نخست شاه بود. خواهر ملک فاروق مصری. دو ستون پهن وکوتاه مرمر صاف و صیقل سفید در دو سوی خط نشانهی جایی بودکه دو گروه بزرگ کارگران و مهندسان آلمانی به گمانم، سازندگان و نصب کنندگان راه آهن جنوب، آنها که از تهران آغاز کرده بودند و آنها که از اهواز یا اندیمشک، به هم رسیده بودند. یعنی تمام شده بود و خط وصل شده بود به هم. آماده که رضا شاه بیاید و افتتاح کند. میگفتند شاه با ولیعهد و عروساش در کوپهی سلطنتی نشسته بودند و کاسه بزرگ آبی داخل سطل بزرگتری قرار داشتهی که شاه سخت گیر همینطور خیره بوده به آنکه کی و کجا بر اثر تکانهای تند قطار روی ریل، آب بیرون بریزد. به فوزیه که رسیده بودند دستور داده بود دو ستون مرمر به یاد و نام عروساش دردو سمت مسیر بر پا کنند.
آنجا کسانی منتظرمان بودند. معمولاً عموی بزرگم که سوزنبان همان ایستگاه بود. با دوچرخهای که پدرم چندسال قبل برایش هدیه برده بود رفت و آمد میکرد. و دایی کوچکم که حالا، هم الآن را می گویم، بعد از هشت سال حضور در جبهههای جنگ و خط مقدم و خدمت صادقانه در ارتش به عنوان فرمانده یک دستگاه تانک، پیر و بازنشسته شدهاست. هم او بود که بیست و یکی دو ساله بود و با گیوههای ورکشیده و قبراق میآمد و ساعتها در ایستگاه منتظر میماند. دو یا سه الاغ باخودش میآورد که چمدانهای ما و خودمان را روی گردهشان بگذارد. ما، بچههای شهری بودیم و پاهایمان نازک بود و تاب راههای طولانی را نداشتیم. تعداد خرها اما همیشه کمتر از تعداد ما بود و یکی در هر حال مخصوص مادرم. گاهی نوبت منهم میشد که سوار بشوم و هی کنم به سمت جادهای که در ابتدا و بلافاصله بعداز ایستگاه کوچک قطار و حوض بزرگ و سپیدار بلند و نمای خاکستری ساختمانها ی اندک و کوتاهش که رنگ و سلیقهی آلمانیها و جنگ دوم جهانی را داشتند به شیب طولانی تندی میپیوست وکمی پائینتر پشت تپهای میپیچید. بعداز آن ایستگاه، گاه گم گاه پیدا، دور و دورتر میشد. در گودی رودخانهی سوم دیگر پاک گم بود. بالا کمی آمدیم اما باز پشت سرمان از خط اریب خاک و دیم زارهای جو و گندم سر میکشید. رو به رو هم بود. برجی به رنگ کاهگل و آجر و نظم هندسی هزار گوشهای که داشت. با کف دست برنجی تنهایی در کاسهی آنبالا؛ امامزادهی کوچکی با بوی خاک و قبرهای پراکنده و سنگ فرش سیاه صیقل خورده از رفت و آمد صدها سالهی زائران هزار آبادی اطراف: امامزاده قاسم.
عمو زادگانی شیفته بودند
که از خنکای سه رودخانه گذشتند
از کاهگل و کاریز...
مرداد و شهریور را مجال ام دادند
با آب شط
و بادبزن های مقوایی...
تا رودخانهی دوم نوبت خواهرهایم بود. ترکهای به دست من میدادند که خرها را هی کنم به سمت آبادی. ترکه اسبم میشد. خاک میکردم پشت سرم که سوار اسبم یعنی و از باقی جلوتر میتاختم. با کفشهای کتانی ته سبزی که عادت آبادانی ام بودند. عادت بچههای دبستانی شرکت نفت. همانوقتها بود که به اصرار دائی و میل مادرم از روانبخش میخواندم.
آه... ها ها ها ...ها...
شب و روز قالی کرمون ببافم
ذره ذره تیکه تیکه
اگر خون از سر انگشتام بریزه
قطره قطره چیکه چیکه
و به قول آنروزها چهچه میزدم در دشت. برادر بزرگترم میگفت: خر در چمن. مادرم میخندید و دلش شاد بود که به دیدار مادر و برادرهای دیگرش میرود. خواهرهایم بر سر جای کمی بیشتر روی گرده خر، موی هم را میکشیدند و تن یکدیگر را نیشگون میگرفتند. دائیام تشویقام میکرد باز به خواندن و چهچه و پدرم، در کت وشلوار کارمندی و کلاه گران قیمتاش، جلوجلو میرفت. همراهمان بود یا نبود، یادم نیست. شاید هم دوچرخهی عمویم را برداشته بود و رفته بود که زودتر برسد. اسب چوبی لاغرم روی جاده خاک میپاشید به اطراف از سُم من و بر خرهای حامل چمدانها و مادر و خواهرهایم پیشی میگرفت. بر میگشت با نیم نگاهی که سوارش به سطح اریب خاکی بیابان پشت سرش میانداخت، به تکههای سرشاخههای باقیمانده از سپیدارهای ایستگاه فوزیه. در گودی رودخانهی دوم فرو میرفت با شتاب تا دوباره که به سختی بالا میآید ببیند آنجا، در آنجلوترها که چشم میانداخت اینبار، گنبد آجری امامزادهی روستا نزدیکتر است. موسیقی مال همانموقعها بود. مال همانموقعها که روانبخش بود و بعدها که ویگن آمد؛ با دختران جوانش در سالن باشگاه گلستان، در ساعتی که گرم بود و بعدازظهر تابستانی در نوجوانیام.
این ترانهی من
نشانهی من، نشان رنج زمانهی من
بشنو تو ای زیبا که افکندهای بخون آشیانهی من
بشنو که از حالم خبر میدهد طنین ترانهی من ...
جاسم، رفیق و همسالم که شیفتهی حضور آیلین و ژاکلین شده بود و اختیار از کفاش رفته بود دفترچهی کوچکی داده بود دست ویگن و امضاء گرفته بود چندینبار. ورق زده بود باز و باز انگشت را تر کرده بود با زبان و ورق زده بود و امضاءگرفته بود و وقتی اعتراض کرده بود که بس نیست مگر پسرم؟ خندیده بود به روی دخترها و به سلطان جاز گفته بود: تازه جخت گیرت آوردهایم آقای ویگن! و باز ورق زده بود با انگشت تر شده.
بعدترها، میل به موسیقی، شکل بهتری گرفت. هرچند که هم چنان و تا حالا، عشقی ناتمام ماند. عشقی بی فرجام که جای دیگری به تفصیل بیشتر نوشتهام.
نوشتن با صفحه کلید اما تماماً در آبادان اتفاق افتاد. دو خواهرم که بلافاصله کوچکتر از من بودند به آموزشگاه ماشین نویسی اقبال در خیابان زند میرفتند. نمیرفتند، فرستاده میشدند، میبردمشان. مامور شده بودم بادی گاردشان باشم، ببرم و برشان گردانم به خانهای که در ایستگاه 4 محله فرح آباد شرکت نفت بود. یکی دو روز اول نشستم کناری و حوصلهام سر رفت. بد جور خیره میشدم به ماشینهای تحریر روی میزهای چوبی کوچک ومرد جوانی که که تند و تند میرفت و میآمد و سر میکشید و به هنرجویان توضیح میداد. اسم اش چه بود؟ اسمات چه بود مرد؟
روز سوم بود که پیشنهاد کرد منهم پشت یکی از میزها بنشینم. هماندم بود که درِ دنیای تازهای به روی من شانزده ساله باز کرد. اینکه با انگشتها کلیدها و از کلیدها حروف و از حروف کلمات و از کلمات شعرها و حکایتها جان میگیرند پیش چشم. زیر پوست سر انگشت تو بود که اتفاق میافتاد. از نبض تو بود که میزد چق چق، چچق چق چچق: توانا بود هر که دانا بود. دوست آن باشد که گیرد دست دوست. آبادان شهر مناست. ایران ... دریا، ستاره، ابر... از دست و زبان که برآید. شبی به کلبه خویش... تمام شب نیارمید...ای آنکه غمگنی و سزاواری... وندر نهان سرشک همی باری...
دو ماه گذشت و توانستم با درجه ممتاز دوره را تمام کنم. پدرم گواهی نامههای ماشین نویسی من و خواهرهایم را در کیف کهنه اش گذاشت و دو روز بعد از آن، ماشین تحریر نوی خرید.: برادر یا المپیا. میخواست که هیچ وقت فراموشمان نشود. میخواست همانطور ده انگشتی روی کلیدها و فاصلهها برقصند انگشتهای من و چیزی ثبت شود آنجا که کاغذ سفید وسوسه میکرد: جادوی حروف سربی که فروغ فرخ زاد در آن مصاحبه معروف اش میگفت. و آن مجله پرت پنج ریالی البته که باز هم او میگفت: هفته نامه فردوسی. با صفحههای مکرر شعر و عکس شاعران و شاعرهها که قرارگاه خیلی ها بود.
حالا کنار هم بودند. در گوشه تاریک آن اتاق با سقف کوتاه چوبی و زمستان جزیرهایاش. میشد نوشت و شیند. شنید و شیند و ساعت ها خواند. میشد تمام شب و صبح بعد از آن و عصر و باز و غروب و شب شنید و گذاشت بخواند و خواند. جادوی حروف و آن شب و روزی که در کودکیام میخواندم و چهچه میزدم در دشت: آواز خر در چمن! میشد که با موسیقی بندری و قشمی، داستانهایی بنویسم. موسیقی زار و مینابی و بستکی و بوشهری هم بود. گذاشتم که بخواند. ساعتها مرور کند صداها را و رقص سر شانهها که خودشان سَر کَنگی میگویند. عکسها هم بودند. صدها عکسی که ثانیههایی بر صفحه مونیتور آشکار میشدند و با بَعدیِ خودشان جا عوض میکردند.
بعدتر که به تهران آمدم و بعدتر از آن در اروپا چیزهای بیشتری پیدا کردم. بوچلی ایتالیایی و کانتری موزیک آمریکا. اولیور شانتی برای حرونیمو و سرخ پوست به یادماندنی مقاله علامت دود در هفت. لئونارد کوهن برای خودم در مقاله چاهی نه برکهای و روزهای جومپالاهیری خوانی در قشم. فرهاد و منفرد زاده برای مرور نادری و مقالهی تنگنا. یک عالمه موسیقی بدون کلام خالقی و معروفی و محجوبی برای کارهای دیگر.
حالا که فکر میکنم به پارسی پور میفهمم چه قدر حق دارد و چه قدر در صفحه نخست عقل آبی اش شبیه خودش بوده و البته در آن صحنه عجیب خاطرات زنداناش. مثل دختریِ بیست و چند سالگیاش در سگ و زمستان بلند. مثل خودم که گاهی برای آنکه بشنوم مینویسم. گاهی مینویسم یا نمینویسم که بشنوم. هر ده انگشتم را مردد بالا نگه میدارم و دست میکشم حتی از کلیدها تا پروین و الهه و مرضیه و بنان بخوانند. این روزها مکرر اما نوبت ناهید است. گاه و بی گاه که بشنوم:
تا کی به دامان شب
مهر خموشی به لب
در دل کنم شکوه ز بیداد هستی
و به یاد بیاورم روزی در سال گذشته را که در کوچهی طویل سنگتراشهای اصفهان و بلوار خواجه عابد به دیدارش رفتیم. همسر شاعرش کیوان قدر خواه نجیب، چند ماهی بود در گذشته بود و خانه مثل همیشه پر از عکسهای او بود. جایی در ماهیها در شب میخوابند سودابه اشرفی آمده بود که مادر غروب توی کوهستان ناهید را زمزمه میکرد. میخواستیم بداند که چه طور در داستان کوتاه فارسی آمدهاست. اما اوخودش پر از داستانهای کوتاه عالی بود. داستانهای برنامه گلها و گلهای جاویدان و اینکه دخترکی بیست و یکی دو ساله آمده بود و خلاف معمول پا به برنامه گلها گذاشته بود. داستان پدر و عموهایش. نی کسایی و پیانو مرتضی محچوبی و جواد معروفی، و البته خواب مخمل صدای عبدللوهاب شهیدی. از کیوان هم گفت که در عین بیماری گاه صدایش میزده و میخواسته بیاید مقابلش بنشیند و برایش بخواند. که مثنوی میخوانده برایش و مثنوی میشنیده از کیوان که اشک میریخته گاهی از صدای مغموم زنش و تحریرهای او که دل را هنوز هم میلرزاند. عاشق هم بودند. بیمار تکیه میداده به عصا و آرام میرفته بالا، در اتاق بزرگی که مملو از کتاب بوده و مینشسته تا صبح و سپیده و میخوانده و مینوشته شاید. شعرها و شاید هم رمانی که تمام نشده یا شده و نخواسته کسی ببیند. خواسته فقط که بنویسد. باورم شد. باورمان شد همه. ساعتی بعد هم که راه افتادیم و چند نفری با هم سراغ اخوت عزیزمان رفتیم و از آنجا به رستورانی در نزدیکی کلیسای وانگ، صدای بی نظیر ناهید بود و با ما ماند. باورم شد که حضور توام صدای او و شعر و داستان قدرخواه اتفاق افتاده بارها و در خاطر دنیا ابدی شدهاست. چیزی که باورم نمیشد صدای شهیدی بود. صدایی که ناهید از آن میگفت. جادوی ماندگار و دیریاب.
چند هفته پیش یکی از همکارانم که اهل میمه اصفهان است سی دی چند کار شهیدی و اتفاقاً همانها را که با ناهید دائی جواد بوده برایم هدیه آورد. شهیدی از فامیلهای دور پدریاش است و پدرش، بی اعتنا به آنچه آنهمه میگفتند و بر صدای او خش و خط میانداختند هنوز هم چنان عاشق و شنونده شهیدیاست.
چه میکنند اینها با هم که دست به دست دادهاند با حافظ و از عشق میگویند که اول آسان نموده و بعد مشکلها در کار انداختهاست؟ چه میکند شهیدی که به دنبال نوای نرم و دلانگیز ارکستر و پیانو جواد معروفی، همچون سازی خرد و خراب و خوابالود میآید و تا مدتی میماند. تا مدتی که هیچ نمیگویی، هیچ نمینویسی، هیچ نمیشنوی جز او و هیچ باور نمیکنی که جز او باشد و بخواهی باشد. مدیون ناهید میشوی؛ مدیون اخوت و اشرفی و همسرم فروغ که چند ماهی به شاگردی کلاس آواز ناهید میرفتهاست. مدیون کوچهی دراز سنگتراشها و اصفهان. مدیون آن جوان خنده روی آموزشگاه ماشین نویسی اقبال در آبادان که میز و صندلی خالی و ماشین تحریر کهنهی برادِر را تعارفت کرد. مدیون پدرت که بلافاصله ماشین تحریری خرید که هیچ وقت فراموشت نشود که میشود هر ده انگشت را به کار گرفت و در نبض روز و شب نوشت. مدیون راه خاکی فوزیه تا امامزاده قاسم و آن سه رودخانهی خشک. ترکهای که دائیات به دستات داد برای هی کردن. کفشهایی که پدرت خرید برای دویدن. ترانههایی که روانبخش و ویگن خواندند برای خواندن تو با دهان کودکی ات.
گاهی که، در پرت افتادگی ناگزیر این سال ها، ناگهان از خواب بیدار میشوم، میشنوم شهرام ناظری از سپهری میخواند، بیژن بیژنی از شمس لنگرودی، سیما بینا از فسانه، شجریان از داروک نیما و ایرج بسطامی غافلگیرم میکند. او برای همینوقتهاست تا صبح. تا صبح که آب میپاشم به صورتام و باز شهیدیاست که شروع میکند؛ با عودش و خودش که جزو بی نظیرهاست.
لعنت میکنم به ساواک. لعنت می کنم به تشابه اسمی که منجر به فاجعه شد. به آنکه گفت شهیدی شکنجهگر شاه است. لعنت میکنم به شکنجه و شاه. لعنت میکنم به ناخنهای کشیده و پوستهای پاره صورتها. به سیلیای که میگفتند با دست سنگیناش- همین دستی که مضراب و پردههای عود را گرفته و سیمها را میگریاند- به گوش کسی نواخت. بلند میکنم صدای لب تاپم را و شروع میکنم به نوشتن اینها. خیال میکنم ناخدایی هستم که بادبانم را برافراشتهام که برکنم از ساحلها. با همین دستهای معمولی و همین حوصله و بضاعت اندک پا میگذارم در آب. در آب چشم چکیده بر راه ها و آه ...
آه...
آه ...
ز آب چشم من گِل شد به راه عشق منزلها
ندانم تا چه گلها بشکفد آخر از این گِلها
شکستی عهد بر دلهای غمگین سوختی داغی
زهی داغی که تا روز قیامت مانده بر دلها
ز توفان سرشک خود به گردابی گرفتارم
که عمر نوح گر یابم نبینم روی ساحلها
آه ...
الا یا ایهالساقی ادر کاساً و ناولها
ادر کاساً و ناولها...
*
از نوهی کوچکام سورنا که قول دادهاست آن جملهی معروفش، مامانم رو میخوام، را حداقل در مدتی که همراه من است نگوید و تکرار نکند تا برویم و از کیوسک گوشهی میدان نزدیک پل خواجو مجله ای را که شماره نخست اش به تازگی در آمده بخریم میپرسم چه آهنگی برایت بگذارم؟ با رنگ و بوی شاد کودکی و صدایی که اینهمه دوستش دارم چیزی میگوید که نمیشناسم. حتماً یکی از همین ترانههای جدید لوس آنجلسیاست که اتفاقاً گاهی بد هم نیستند و تکههایی از چند تاییشان را حفظ هستم. پیدا نمیکنم . سی دی دیگری در دستگاه میسرانم. شجریاناست که به همراه مجید درخشانی عزیزم و گروه جوانش میخواند.
مجبور میشوم یک دور اضافی در خیابانهای نزدیک خانهمان بزنم تا راضی شود پیاده شود از ماشین و دست بردارد از غوغای عاشقان که چند بار بلند خواندهاند و تکرار کردهاند و او با آن دهان کوچک و صدای کودکیاش تکههای سادهی آنرا دم گرفته با استاد:
من از کجا، پند از کجا، باده بگردان ساقیا!
آن جام جان افزای را بر ریز بر جان ساقیا!
ای جان جان ای جان جان ما نامدیم از بهر نان
بر جه گدا رویی مکن در بزم سلطان ساقیا!
نسیم خاکسار نویسنده برجسته ادبیات مهاجرت در داستان کوتاه بیاد ماندنی خود فضای غمبار ناشی از یک فاجعه انسانی را از زبان راوی مرده ای که در گوری دسته جمعی دفن شده باز می آفریند. دست ملتهب بیرون از خاک مانده ی راوی، او را در موقعیت داستانی باور پذیری قرار می دهد تا بتواند لحظه به لحظه جهان زنده های بیرون و اطراف گور را برای سایر جان باختگان نقل کند. دست همچون چشمی خونبار می بیند و همچون زبانی سرخ به سخن در می آید.
قبرستان قدیمی روبه دریا در قشم، محله چاه بهار. مرده هایی نزدیک به زنده ها با نشانه ی تنها یک تکه سنگ.
رضا، راوی داستان اول از مجموعه « آویشن قشنگ نیست » حامد اسماعیلیون ( که به نظرم بهترین داستان مجموعه هم باشد ) نیز مرده است. مرده ای ناشی از تصادف اتومییل، وقتی در تعقیب دختران جوانی بوده اند، که مرگ را پذیرفته و مدت هاست به آن خو کرده است. « از مرگ من هشت سال می گذرد، هشت سال و سه ماه. بارها به این مرگ، لحظه ی اختضار و انعکاس وحشت در چشم هایم اندیشیده ام.» (ص7 ).
« احمق اند این مردم. روز و شب نگاهشان می کنم، در تمام فصول. با جوانه زدن شمعدانی قرمزی که بالای سرِ آن جوانک کاشته اند، یا نارنجی شدن برگ های نارونی که کمی دورتر سر آن پیچ، زیباترین درخت این نواحی است...» (ص 8 ) پیش تر، چیزهای دیگری هم هست. این که از صدای مخملی حسن زیرک یاد کند یا روسری و تخت ومعامله دو میلیون سود رنوی تمیز دست دوم و...
اما چیز مهمی که داستان کم دارد آن دست و انگشتان عدالت جو و منحصر به فرد داستانی است که جهان مردگان عاشق را به هنوز زندگان مربوط کند. دستی که بتواند سر از خاک بیرون برساند و از منظری باور کردنی چیزهایی مثل « سر آن پیچ، زیباترین درخت این نواحی را » را ببیند و بازگو کند. چیز مهم تری که در داستان کم است آن پتانسیل قدرتمندی است که بتواند راوی مرده را، بعد از هشت سال و سه ماه شب و روز نگاه کردن به مردم به قول خودش احمق! تشویق یا وادار به شروع روایت کند. پتانسیلی که طبعاً باید بسیار فراتر از « بارها اندیشیدن به لحظه ی احتضار و انعکاس وحشت در چشم ها!» باشد.
اگر در داستان اسماعیلیون، راوی اول شخص مرده در گور خود دراز کشیده و همه چیز را به یاد می آورد یا می بیند و گزارش می دهد، راوی اول شخص مرده در داستان نخست مجموعه « ابر صورتی » علیرضا محمودی ایرانمهر نه فقط در زمان که در مکان هم سیر می کند یا درست تر، در سفری ناگزیر و در همه حال بیدار و هوشیار باقی می ماند که روایت کند. گویی انتخاب این گونه راوی، می تواند به مثابه عطری تلقی شود که به لباسی پاشیده می شود.
« چهار هفته داخل کشوِ فلزی بزرگی ماندم که سقفش لامپ مهتابی داشت. روزهای آخر بود که دو نفر دیگر را آوردند و داخل کشوهای کناری گذاشتند... سه روز بعد، هر سه ما را با آمبولانسی که شیشه هاش را رنگ زده بودند به گورستان خلوتی بردند. هیچیک از گورها سنگ قبر نداشتند. دو اسیر ایرانی که لباس زرد تن شان بود، رویم خاک ریختند.» ( ص 10 )
« غروب هشتاد و هفتمین روز که سایه اوکالیپتوس ها تا انتهای گورستان می رسید... بوی خوبی می آمد. چوپان شبگردی در دامنه ی کوه آتش روشن کرده بود...» ( همان جا )
با این حال راوی مرده محمودی ایرانمهر، با وجود آزادی بیشتر در گستره روایت ( که در همه حال نوعی خلاف آمد جهان مردگان است ) به دلیل دوری نسبی از آن شوخ و شنگی و ارائه ی فضای حسرت و اندوه، که در همه حال همنشین مرگ است ، از راوی مرده اسماعیلیون باور پذیر تر می نماید. با این حال این داستان نیز از فقدان پتانسیل و شور مناسب برای توجیه چرایی شروع روایت در رنج است. « هیچ وقت کسی را که از پشت صخره های بالای تپه به من شلیک کرده بود ندیدم. شاید سربازی بیست ساله بود، چون اگر کمی تجربه داشت ، میان سه استوار و دو ستوان که در ستون ما بودند، یک سرباز صفر را انتخاب نمی کرد.» ( ص 7) او نیز مرگ ناشی از بی تجربگی سربازی نادیده را پذیرفته و مدت هاست مرده است. چنان که راوی اسماعیلیون نیز مرگ در اثر تصادف ماشین را پذیرفته و هشت سال و سه ماه است که مرده. پس شاید حق داشته باشیم بپرسیم چه انگیزه و پتانسیلی این راویان مرده را واداشته با دقت و حوصله به جزئیاتی بپردازند که اغلب از چشم زندگان دور می مانند؟
همان جا...
بازی با مرگ در « مرگ بازی » پدارم رضایی زاده ابعاد دیگری می گیرد: تلاقی دم به دم آدم های زنده در ایستگاه های تصادفی مرگ. فرشته عجول مرگ در کسوتی امروزی به دیدار آدم ها می رود و جان باختن آن ها، کم یا زیاد، در سقوط هواپیما یا واژگونی قطار و به دره افتادن اتوبوس، مشغله ی کسل کننده هر روزه و به مثابه بخش تفکیک ناپذیر چهار دیواری نموده می شود که جهان داستانی رضایی زاده را احاطه کرده است. گویی هم استراتژی و هم تاکتیک این جهان مرگ است. اگر نمرده باشیم، زنده ایم که مرگ را تماشا کنیم.
« اگر امروز این جا بود، اگر یک هفته مانده به عروسی، هوای دیدن سیاه بیشه به سرش نمی زد و ماشینش در دره ای که گم شده بود توی مه، جا نمی ماند، حالا کنارم می ایستاد، به لاشه ی گربه ی افتاده بر سنگ فرش خیابان نگاه می کرد و یک کلمه هم نمی گفت.» (ص 28 )
در مجموعه داستان «برف و سمفونی ابری»، پیمان اسماعیل زاده، با فضای اغلب سرد و یخ زده داستان هایش نیز مجاورت با مرگ را دستمایه اصلی کار خود قرار داده است. موضوعی که ظاهراً به هر دلیل مورد توجه داوران جوایز مختلف ادبی سال گذشته نیز قرار گرفته و بسیاری از مخاطب های حتی جوان این گونه داستان ها را زیر شعار مثلاً هرچه به مرگ نزدیک تر، عزیزتر، گرد آورده است. تلاش برای تزیین مرگ وجه مشخصه دیگر اغلب داستان های مجموعه های تقدیر شده ای است که به بعضی از آن ها اشاره شد و در مورد « برف و سمفونی ابری » نیز با تفاوت هایی صادق است.
« دیروز سه تا مرده ی قدیمی پیدا کردم. پایین چالِ آب. کنار مدرسه. دو تا زن و یک بچه. حدود سه ساله. » ( ص 85 )
« توی دامنه جایی را ساخته اند مثل مقبره یا یک همچین چیزی. با سنگ ساخته اند. » (ص 11 )
«جسد را از شانه بلند می کند. می پرسد: آن یکی کو پس؟ سر پرست می گوید: پیدا نشد. گم شده. » ( ص 36 )
« آن جا که پنچر گیری ها تمام می شوند » مجموعه داستان موفق حامد حبیبی، با داستان نخست خود « فیدل » که حول ماجرای مرگ زنی به نام سوسن دور می زند به این جمع می پیوندند. فیدل نام سگ سوسن است که هیچ ربطی به داستان و ماجرای کشته شدن صاحب اش ندارد. گویی تنها به این دلیل به عنوان نام داستان انتخاب شده تا حواس خواننده یک لحظه از مرگ به موضوع دیگری جلب شود. پنج نفر از مراسم تدفین بر می گردند و در مسیر، ضمن گفتگو جزئیاتی از حادثه مرگ زن و اشخاص مرتبط با آن را روایت می کنند. تمهیدی که تا اندازه زیادی توانسته است با تکیه بر دینامیسم درونی سفر و حضور کنار هم پنج نفر در ماشین زهر مرگ زن جوان و خاطره تلخی که می توانست بر جای بگذارد را بگیرد. تمهید دوغ و تشت آلبالو و جا به جایی افراد بعد از توقف کوتاه مقابل قهوه خانه هم در همین راستا به کار گرفته شده که موثر بوده اند. می بینیم بازی با مرگ و عادی جلوه دادن آن به هر تمهید، همچنان در دستور کار اغلب نویسندگان تقدیر شده سال گذشته بوده است. حالا که مرگ هست و کاریش نمی توان کرد، قاطی شوخی و خنده و بازی و حرف ها و کارهای روزانه اش می کنیم و همان قدر که می خواهد سهم بیشتر و بیشتری از زندگی به آن می دهیم!
بلقیس سلیمانی نیز در رمان اخیرش « به هادس خوش آمدید » به نوعی بر این روند صحه می گذارد و خطوط اصلی روایت رودابه جوان را چنان پیش می برد تا سر انجام بر نت پایه مرگ قرار گیرد. دختر در هنگامه ی فاجعه ی بیرون از گریزی که به آن مبتلاست و در کشاکش دو نیروی انکار نشدنی، باور های شخصی خود و خانواده اش و سنت موجود از یک سو و آرزوهای اندک نیک بختانه و شادمانی های کوچک منتظر از سوی دیگر، به تلنگری انگار، هر گونه تلاش برای درهم شکستن چهارچوب موجود را وا می نهد و مرگ را بر می گزیند؛ از بس مرگ دم دست است و در اطراف زندگی های ما پرسه می زند. انگار ما هستیم که آسان و برای همیشه از گرداندن بار دیگر تخته سنگ کتیبه نوشتی که اخوان نومید می گفت و خویی شاعر احتمال خطایش می داد روی می گردانیم.
هر چند عرصه کاملاً خالی نیست و بیابان را هنوز آن چنان هم سراسر مه نگرفته است اما فرشته مرگ، با قامت این گونه موزون و مانکنی اش، در ویترین آثار اغلب نویسندگان جوان حاضر شده و با ژست کم و بیش یکسان، لباسی از نثر سنجیده و ماجرا و خاطره و قصه و داستان پردازی سرگرم کننده و خواندنی تجربه رنگ به رنگ زیستی هر یک از این دوستان را به نمایش می گذارد.
چیزی که متاسفانه این دسته از نویسندگان اغلب جوان ما باور دارند یا گاه به تقلید نیم بند از یک دیگر سعی دارند به صرف تکیه بر تفاوت سطح استعدادهای انکار نشدنی نویسندگی و سایر جذابیت های قابل قبول آثار خود، به باور مخاطب های خود بنشانند نه فقط تایید حتمیت مرگ به عنوان نوعی نقطه پایان بر حجم تپنده ای به نام زندگی که بیشتر حتمیت مرگ به عنوان فرشی رنگارنگ و دلپذیر برای گستردن روایتی از عشق ها و شادی های حسرت آلوده و دست نیافته است. انگار که داستانی می پردازند و به عنوان آخرین تیر ترکش جذابیت اثر، راوی شان را به جوهر مرگ رنگ می کنند و بر بالای کرسی روایت می نشانند یا از ته ته انبان ناامیدی شان قطره قطره جوهر و خاکستر به جای جای متن شان می چکانند. شاید هم انتخاب پس زمینه مرگ برای چنین روایت هایی نوعی نمایش به ظاهر موجه انفعالی فرض می شود که به نظر می رسد هم اکنون بخش قابل توجهی از جامعه را درگیر خود کرده است. گویی مرگ قدر خود را به کفایت یافته است و بر لزوم زندگی دلخواه غلبه پیدا کرده. دراین صورت بیم آن هست که مرگ نویسنده و نوشته نیز از حوزه مغناطیس منفی چنین خلایی در امان نباشد. چنان که هر بار از خود می پرسیم این ها داستان های مکرر مرگ اند یا مرگ مکرر داستان؟
هربار که می خواهم راه بیافتم، یکی یا بیشتر عزیزانم هستند که بگویند نرو! بگویند امروز هم بمان! فرض کن دیروز، فرض کن راه افتاده ای و وسط راه یادت افتاده فردا جمعه است...!! این حرف ها در رفتن است البته نه برگشتن. رفتن یا برگشتن؟ مسئله کدام است؟ برگشتن داستان خودش را دارد. همان یکی یا بیشتر مرتب زنگ می زنند بدانند دقیقاً کی راه می افتم. می پرسند: تنها می آیی؟ خوب خوابیدی؟ چند ساعت راه است؟ ماشین مرتب است؟ لاستیک هاش چه طور؟
رفتن یا برگشتن، مثل بودن یا نبودن! چه بسا هر بودنی به نبودنی می انجامد. اما شاید معلوم نیست در پس هر نبودنی بودنی هم باشد. حرف های قلنبه می زنم؟ خب واقعاً منظوری ندارم. همین طوری به قلمم جاری شد! این هم از مرض زبان است لابد! نوشتن برای نوشتن، مثل هنر برای هنر! دست بردارم؟ به چشم! فعلاً دست بر می دارم.
دیروز، منظورم درست همین دیروز مطابق تقویم است، که راه افتادم؛ دیروز که بالاخره بعداز چند روز تصمیم گرفتن و پشیمان شدن راه افتادم با خودم قرار گذاشتم این بار اصلاً نگذارم سرعت ام از 80 بالا بزند. تصمیم گرفتم این بار، هر چه هم دیر برسم، از همین حد سرعت بالاتر نزنم. به فکر پلیس و این حرف ها نبودم هرچند در طول مسیر هزار کیلومتری سه یا چهار بار از کنار سه پایه دوربین شان گذشتم. لابد توی دوربین شان خوب نگاه کرده بودند و دیده بودند اصلاً نگاه شان هم نکرده ام! شاید دیده بودند که دارم به چیزی فکر می کنم. با وجود آن همه سفارشی که دم در و درلحظه آخر کرده بودند که حواسم را جمع کنم و به آدم های داستان های خودم یا دیگران محل نگذارم داشتم به چیزی فکر می کردم. به همین رفتن یا رسیدن. به رفتن که معمولاً رسیدنی دارد و رسیدن که ممکن است نوعی پایان باشد و معلوم نیست شروع رفتن دیگری در پی داشته باشد. فکر می کردم این ها که فلسفه بلدند لابد همان اول های جستجوهاشان در کتاب ها و سرکلاس ها به این دغدغه ها رسیده اند و جواب خودشان را پیدا کرده اند. خیال خودشان را راحت کرده اند و...
اما خب، این یکی دو ساعت اول بود. وقتی از محدوده راه های استان اصفهان بیرون زدم، شدم همان آدمی که سفارش کرده بودند نباشم. به آدم های داستان ها نه اصلاً، اما به دور و اطرافم مشغول شدم بدجور. چشم انداختم چیزی پیدا کنم. روبرو و توی آینه. از بغل و پشت سر. این جور وقت ها درخت ها اهمیت زیادی پیدا می کنند و درخت های تنها بیشتر البته. یادم هست زمستان سال پیش که از همین راه می گذشتم جایی نزدیک آباده، از سر قضا! ناگهان به خاکی باریکی زده بودم. راهی که بفهمی نفهمی به دورترها و به دهی در دامنه کوهی می رفت. همه چیز پیدا وگم بود جز درخت هایی که در آن سرمای سوز و خشک جدا افتاده بودند ازباقی.
حالا اما همه جا سبز بود. حوالی سعادت شهر، همان جا که جاده ای جدا می شود که برود پاسارگاد و اگر بروی می بردت به چند هزار سال پیش. اما در آن لحظه از مود سنگ و لوح و خط و هخا و ساسا خیلی دور بودم. بنابراین همان اول جاده ترمز کردم. چیزی نمانده بود به غروب. باید می جنبیدم. از تکدرخت خبری نبود اما درخت ها حاضر بودند. تا چشم کار می کرد صف کشیده بودند دو طرف جاده ای که اسفالت اش سیاهی می زد و تازه بود. جنبیدم:
درخت یا درخت ها؟
شاید دیروز، همان وقت که دوربین را در جلدش می گذاشتم که زودتر راه بیفتم و سر شب شیراز را رد کنم، صدمین باری بود که این حرف گورکی، حرفی که سال ها پیش در کتاب «در باره ادبیات» اش، با آن جلد مقوایی سیاه براقش، به نقل از نمی دانم کدام فیلسوف یا سیاستمدار یا... آورده بود، به یادم آمد. همین که می گفت اگر می خواهی جنگل را ببینی باید از خیر تماشای درخت بگذری و اگر، اگر آن قدر نزدیک بشوی به درخت که بخواهی دقیق به تنه و شاخه و برگ هاش نگاه کنی، جنگل را از دست می دهی؛ نمی توانی بزرگی و عظمت اش را تماشا کنی.
بعد یاد درخت های دیگری، تکدرخت هایی که این جا و آن جا، در سرما یا گرما، نزدیک یا دور از دست و دوربین و جاده دیده بودم افتادم. به آن ها که گاهی هم توانسته بودند دل به همنشینی یکی دو تا مثل خودشان خوش کنند.
امروز گشتم و بعضی هاشان را در فایل های عکس ها پیدا کردم.
به آن ها که درکی از هیچ نوع جنگلی ندارند و به آن ها که نامی برای چند درخت کنار هم نمی شناسند و به جنگل خودم فکر کردم. گفتم اگر این باشد چی؟ اگر فقط همین باشد؟ اگر جنگل من هم به اندازه همین چند درختی باشد که از آب و باران اندکی برپا مانده اند و دوام آورده اند چی؟ کدام را از دست می دهم اگر به یکی شان نزدیک بشوم؟ کجا بایستم به تماشاشان؟ با چه فاصله ای؟
شاید سال پیش بود. شاید هم سال قبل از آن. با عجله از کنارش می گذشتم. صبح بود. شاید هم دم ظهر. دیدمش. جلوتر ترمز کردم. دور زدم و از جاده پایین رفتم. آن جا بود. نزدیک به پنج یا شش درخت دیگر نخل که به هم سایه می بخشیدند.
این جا، درست در فاصله ای اندک از دریا:
جایی نزدیک بندر طاهری که زمانی سیراف خوانده می شد. چه شده بود؟ شاید زمین اطراف اش را صاف کرده بودند که میدان فوتبال راه بیندازند. شاید دیده بودند با دو تا مثل خودش، شبیه خود خودش تنهاست و آتش به جانش انداخته بودند. ندیده بودند پرنده هایی، شما می بینید؟، آن بالا، لای همان خشکی شاخه ها جاخوش کرده اند؟
خواسته بودند و ... ناگهان پشیمان شده بودند. ناگهان دیر شده بوداما. شاید دیده بودند و گذاشته بودند روزی که به غلغله ی بادی و رگبار بارانی خاک شود.
رفتم. رسیدم. برگشتم. رفت و آمدی که چند روزه بود. درخت ها را دیدم. جنگل جنوبی کنار دریا را، همان پنج یا شش درخت نزدیک به هم، آن طرف تر از سیراف که حالا بندر طاهری صدایش می کنند. بندری که گفته اند روزی بزرگ بوده و پر رونق، نظیر شیرازی بوده گویا برای خودش در آن زمان و ناگهان از زلزله ای خاک شده و به دریا ریخته است. درخت خودم، تکدرخت خشک خودم را می گویم، با زن و کودکی که لانه گنجشک کمی شادش کرده بود، دیگر نبود. بی باد و بارانی حتی، افتاده بود.
زنگ می زنم اصفهان. می گویم همه شب را، جایی این طرف شیراز خوابیده ام. می گویم سر حالم و با این حال، همان سرعت 80 را رعایت می کنم. می گویم برای خودم که خبر داری! فکر می کنم برای خودم که انگار واقعاً عادت دارم بهتر است!
نزدیک جم، جایی که منوچهر آتشی شاعر، سال هایی را در تنگدستی و سختی سپری کرده است. همان وقت هایی که زیر شعرهایش « جم و ریز » می نوشت. کنار جاده کسی خرما می فروشد. لیموها هم پخش زمین اند. به فاصله چند متر پشت سرش، شاخه های سنگین از نخل ها آویزانند. پیدایند. نزدیک تر به هم اند؛ آن قدر که باغ جنوبی نخل ها را، کمی یا بیشتر، سایه کرده اند. عکس می گیرم.
سه چهار تونل کوتاه را رد می کنم و از دوسه پل مرتفع می گذرم. از پیچ آخر جاده سرازیر می شوم. زنگ می زنم که بگویم این بار زود تر بر می گردم. خیالتان راحت باشد. الان دیگر چیزی نمانده به رسیدنم. ایناهاش! همین حالا دریا پیدا شد.
بلافاصله سلام تازه. سلام دوباره. ضدپیشنهادی که بازهم در صفحه آخر شرق چاپ شد. خب این خطاب به شما هم می تواند باشد. اگر می پسندید لطفاْ:
ضدپیشنهاد
ضدپیشنهادم خوردن ماهی است. ماهی نخورید! ماهیخوردن شما مستلزم ماهیگرفتن یک عده دیگر است. هرچه زیادتر بخورید یا بخواهید بخورید آن عده بیشتر به جان دریا میافتند که ماهی بگیرند. حتی ممکن است تورهای بیرنگ چشمه ریز بریزند و به بچه ماهیها هم رحم نکنند. بچه ماهیهایی که ته تور گیر میکنند و بالا کشیده میشوند سر از همان بازاری در میآورند که بزرگترهاشان لای خرده یخ شور روی پیشخوانها صف داده شدهاند. بازار است و لابد عقل خریدارها به چشمشان. همه میروند سراغ ماهیهای کم خار و گوشت دار. ماهیهای کمی درشتتر و جاندارتر. بچهترها میمانند بی مشتری. پارسنگ ترازو میشوند یا... یک وقتی هم میمانند ته بساط ماهیفروشی تا بگندند. همین است که پیشنهاد میکنم ماهی نخورید. اما اگر خواستید بخورید و اگر دیدید خیلی دلتان میخواهد، خیلی هم گول قیمتهای بالای انواع ممتاز و درجه یک آنها را نخورید. به جای ماهی های بزرگ معروف، از همین ماهی ریزترها بخرید. به قیافه شان نگاه نکنید. به اسمهاشان هم توجه نکنید. بیاورید منزل. بجنبید. از بیراهه و ورود ممنوع و یک طرفه بزنید و زود برسید. رکاب بزنید به دوچرخهتان. گاز بدهید به موتورتان. برسانیدشان به آب. بیندازیدشان توی تشت. اگر خیلی تازه، منظورم خیلی خیلی تازه، باشند ممکن است جان بگیرند. تکانی بخورند و شروع کنند به لپ لپ زدن و، اگر بیشتر آب بریزید، شنا کردن. راه نزدیکترین ساحل هر دریایی که میشناسید را بگیرید و بدوید. عجله کنید! بدوید! شما دارید کاری میکنید. کاری کارستان! بچهها را هم با خودتان ببرید. یادشان خواهد ماند و چه بسا زمانی به فرزندانشان یاد بدهند.
اما اگر... اگر هیچکدام شان تکان نخوردند، اگر آنقدر دیر شده بود که ... اگر...
در این صورت آنها را، همان طور با بدن کامل زیبا، در جایی پهن کنید. پشت و رو نمک فراوان بزنید. بگذارید چند ساعتی به همان حال باشند. گاهی فقط تماشاشان کنید. به پوست و فلسشان دستی بکشید و خیره شوید به درخشش نقرهشان؛ به چشمشان اگر پیداست، به دهان بازمانده شان در نفس آخر. شاید به سخن در آیند. شاید برایتان بگویند از کجا آمدهاند، از کدام عمق، از کدام لحظه شب یا روز که بی خبر به تور افتادند. از کدام راهها آورده شدند تا اینجا که دراز کشیدهاند به صف خاموش. کمی سرتان را گرم کنید. کتابی بردارید و داستان کوتاهی بخوانید. نمک به خورد تن نازکشان میرود و شما داستانی میخوانید. اگر دارید داستان « برو ولگردی کن رفیق» مهدی ربی را بخوانید. ممتاز و پرگوشت نیست. جوان و ریز و تازه است. داستاناش را بلند بلند بخوانید که اهل خانه هم بشنوند. بعد، همانطور که از فضای اهواز و کارون و بازار خرما فروشها و بلم رانی آدمهای داستان رهاییتان نیست، همانطور که دلتان به هم فشرده شده از درد مرگ آدمهای خوب و شوری مختصری روی گونهتان پخش است، تابهای بر آتش بگذارید. امان بدهید داغ و داغتر شود. ماهیها را با سر و دم و باله و پوست بر آهن گداخته بگذارید. حوصله کنید تا پوستشان برشته و سیاه شود و گرما به گوشتشان برسد. یک یک بگردانید. حوصله کنید. حوصله کنید باز تا آخر...حالا راست و درست روی سفره بگذاریدشان و آهسته، آنطور که هیچکدام نرنجد، بخورید. از قوس کمرها شروع کنید. آهسته و نرم زیر پوست بگردید. بگذارید همین طور تا آخر، تا هرجا که هستند، با شما باشند. بگذارید نگاهتان کنند. نگاه شان کنید. بی پوست کنی، بی قصابی، بی جلز و ولز در روغن، بی شکم دریده و پخش، بی له شدن یا...
این دم آن دم است حوصلهتان جا بیاید. حالا شاید دلتان بخواهد مثل من زنگ بزنید به آنها که خیلی دوستشا ن دارید و خبرشان کنید چه داستان خوبی خواندهاید از این مهدی ربی و چه حالی خوبی دارید امروز از تکرار طعم ماهی تازه و دریا.