ما چند نفر بودیم.
چند نفر، با چند اسم معمولی، پدر و مادرهای معمولی، برادرها و خواهرهای معمولی که در خانههای شبیه به هم معمولی آبادان بزرگ شده بودیم. خانههای شبیه بههمی که درهایشان بهروی همه باز بود و میتوانستیم هر ساعت هر روز همدیگر را ببینیم. چیزهای خوب دنیا را دوست داشته باشیم و ازبدیهای آن پرهیز کنیم.
ما چند نفر بودیم.
به سن و سال اگر حساب میکردیم من دومی بودم. شاید هم سومی. اما ابراهیم آخری بود. علی اولی و از همه بزرگتر بود که خیلی زود توانست تنها سفرکند. کتابهایی ببیند و بخرد و بخواند و بیاورد و بسپرد به من که بخوانم و دست بهدست کنم با خسرو و نعمت و ابراهیم که جوانتر بودند. ابراهیم از همهی ما جوانتر بود و خانهشان در انتهای کوچهای دراز بود که به نخلستان میچسبید. با بوی خاک و خارًک و تابستان و پرسهی پراکندهی بزها و گاومیشها در اطراف شط قهوهای.
قرار این بود که هرکتاب را اول علی بخواند. بعد من و خسرو نعمت به ترتیب کلاس، و اینطور بود که ابراهیم همیشه نفر آخر بود. قراری که بعد ها قاعده شد.
«نفرین زمین» و «بشردوستان ژنده پوش» و «اصول مقدماتی فلسفه» و «برمیگردیم گل نسرین بچینیم» و «چشمهایش» و دیگر و دیگر که با جلدهای سفید از سمت خانه علی میآمدند و تا انتهای کوچه دراز و خلوت منتهی به نخلستان میرفتند. ساعتهای طولانی ازروزهای بسیار آنسال ها چنین گذشت که پشت باغ خانهی ما یا دیوار خانهی آنها حرف کتاب و شعر و داستان و خاطره باشد و نام و نشانههای آدمها و آثار مرور شود. سالها چنین گذشت و به قاعدهی آن بزرگتر شدیم.
علی به سربازی رفت. خسرو و نعمت هم در نوبت خود به سربازی رفتند. من به تهران رفتم. دو سال بعد ابراهیم هم برای ادامه تحصیل به تهران آمد، و ما هر دو از آن به بعد به قاعده بازی تازهای تن دادیم. بازی که تا سی و پنچ سال بعد ادامه یافت.
اینکه هرچه میخواندیم به هم رد میکردیم و هرچه میشنیدیم به هم میگفتیم. اینکه هرچه مینوشتیم، میخواندیم و هرچه میخواندیم، بازگو میکردیم. اینکه ساعتهای طولانی از روزهای مکرری در سالهای متمادی با هم باشیم. کتاب بخوانیم. فیلم ببینیم. حرف بزنیم و صدای همدیگر را از پس فاصلههای هرچهقدر هم دور پیدا کنیم.
چند نفر بودیم که ناگهان یکیمان رفت. یعنی که پرواز کرد. یادمان بود که او بزرگتر ما بود.
چند نفر بودیم و حالا تنها من و ابراهیم به قاعدهی خودمان بازی می کردیم.
هرهفته یکیدو بار و هر بارآنطور که دلمان راضی بود حرف میزدیم و بیست و پنج سال چنین گذشت. در تهران و اصفهان و شیراز و قشم و اسفرجان همدیگر را دیدیم و به حضور هم مانوستر شدیم.
بعداز من ازدواج کرد. بعداز ما و مثل ما صاحب پسر شدند. بعداز ما و مثل ما صاحب پسردوم شدند. بعد از ما و مثل ما دختری به دنیا آوردند که مثل بهارما، بهارشان شد.
پانزده سال آخر اینطور گذشت. باز هم ساعتهای طولانی از روزهای بسیار تمام این سالها به دوستی گذشت و او بدون تردید یار مهربان تمام عمر من بود.
اما اکنون مدتیاست که قاعدهی بازی را ندیده گرفتهاست. رفیق باوفای این چهل سال هیچ نگاه نکرده که این سالها چگونه و برکدام قاعده و قانون گذشتهاند. هیچ اعتنا نکرده که مثل همیشه باید چند سالی پشت سر من میآمد. نه که ناگهان از من جلو بیفتد و سوار قطاری شود که سوتکشان در مه فرو میرود. نه که ناگهان اینطور دست مرا رها کند و به سمتی بدود که نمیشناسم.
ما چند نفر بودیم. چندنفری که مدتیاست میگردیم و میگردیم و میگردیم و رد پای همدیگر را دنبال میکنیم.
روزی از روزهای بیست و چند سال پیش، وقتی از بی خبری و پرتافتادگی، حوصلهام حسابی سر رفته بود سوار قایقی شدم و رفتم بندرعباس. زمستانی بود و هوای خنک فرصت میداد ساعتها در خیابانهایی که ماشین و آدم به اندازه کافی دیده میشد قدم بزنم و وقت بگذرانم. همان اول وقت به سراغ دکه بزرگ روزنامه فروشی فلکه برق رفتم و « آدینه » و « سخن » خریدم. همانجا هم چشمم افتاد به یک مجلهی مشکی خوشگل، مجلهی دنیای کامپیوتر. شماره ی اولش بود و همه چیزش با آنچه قبلاًها دیده بودم، متفاوت. چاپ خوب، عکسهای تازه، جلد گلاسه، طراحی چشمنواز و خلاصه... از همه جالبتر نثر پرنشاط و فونت خودمانی و صمیمی. وقتی برمیگشتم، دوسه ساعتی بعد که داشتم برمیگشتم، نصف نوشتههای آن شمارهی اول دنیای کامپیوتر را، همانطور که روی دیواره سنگی بلوار ساحلی بندرعباس نشسته بودم خوانده بودم. دریا کمی موج داشت و پشنگه آب توی قایق، بفهمی نفهمی، خیسم کرد. به خانه که رسیدم فوری دست به قلم شدم و بعداز مدتها که دلم خواسته بود به کسی یا کسانی که دست اندرکار انتشار مجلهای هستند نامهای بنویسم و خبرشان کنم چه کار مهمی انجام می دهند، صفحهای سیاه کردم. خواسته بودم بهشان سلام بفرستم و بگویم گاهی چه خوانندههایی، در چه اوضاع عجیبی، وسط دریا یا موج و توفان، پیدا میشوند و دلشان به نوشتههای شما خیلی خیلی زیاد خوش میشود. خواستم بنویسم بدنیست این را هم بگذارند گوشهی خاطراتشان از کار در مجله. نوشتم و فرستادم. دو هفته بعد به صندوق پستیام بستهای رسید. نامهای که خبرم میداد یک سال اشتراک مجانی دارم و شمارهی دوم آن مجلهی مشکی زیبا... همان دنیای کامپیوتر. در صفحهی آخر و در بخش پاسخ به نامهها هم حکایت دریا و توفان و راه طولانی تا بندرعباس من نقل شده بود. نمیدانم چه کسانی و چند نفر را، اما نامهام حتماً آدم هایی را خوشحال کرده بود و به کاری که می کردند دلگرمتر. این کمترین قدردانی بود که میتوانستم داشته باشم از آنها. از آنها که در آنروز دلگرفتگی و پرتافتادگی و بیحوصلگی جزیرهای در بیست و چند سال پیش، شادم کردند. روزی که امیدوار شدم همهی دنیا فقط همان جزیره کوچک و خاکگرفته و خالی نیست که همه چیزش انگار از همه جای دنیا عقب و عقبتر است. خوشحالم کرد که آنطرفتر، در آدرسی که روی پاکت نامهام نوشته بودم، آدمهایی هستند که دل شان نمیخواهد کسانی مثل من در بیخبری چنین جاهایی باقی بمانند. کسانی مثل من که احتمالاً هیچ هم نمیشناسند و چه بسا حدس هم نمیزنند در وسط چه آبی و کجا و چهطور و با چه حال و احوالی چشم به کار و بار آنها دوختهاند.
البته که وضع خیلی تغییر کرده. خیلی زیاد تغییر کرده و دنیا عوض شده. یکیاش هم این که هرروز، شبنه تا پنج شنبه، دوسه بار به دوشنبه سرمی زنم و گاهی فکر میکنم چه خوب که مجبور نیستم برای هر چیزی سوار قایق بشوم و از دریای احتمالاً خراب و توفانی رد بشوم که ببینم به قول اخوان ثالث عزیز آسمان هرکجا آیا همین رنگ است؟
این یادداشت در استقبال از افتتاح سایت دوشنبه نوشته شده.
شما هم احتمالاً دیده باشید: آدم هایی که دنبال هدف مشخصی هستند و وقتی به آن رسیدند یا فکر می کنند رسیدهاند دست از تلاشها و برنامههای سخت دورهای خود برمیدارند و دوباره تبدیل میشوند به همان آدم اولی؛ همانکه...من که چندموردی سراغ دارم. یکیش خودم. وقتی همه دست اندازهای معمول و غیر معمول قبل از ازدواج را گذراندم و قرار شد جشنی بگیریم، دو ماه یا بیشتر، رژیم غذایی سخت گرفتم و ده دوازده کیلو وزن کم کردم. همهاش به این خاطر که بتوانم کت و شلوار دامادی شکیلی بپوشم و هیکلم زیاد قناس نباشد توی عکس! بالاخره قرار بود عکسها بمانند برای همیشه و همه جا پزشان را بدهیم. هرچند در عکس خوب شدم و عکسهاهم خوب بودند، ولی به دلایلی، درست از جنس همین فکرهای من، عکسها ماندند در آلبومها و آلبومها رفتند زیر تختها و توی کمدها و ته کشوها و...هیچ وقت روی دیوار و میز و طاقچه پیداشان نشد.
فیلم کت بالو را دیدهاید؟ یادتان هست؟ سی چهل سال پیش بود. وسترنی شاد...آن خواننده، نات کینگ کول، فصل به فصل فیلم پیدا می شد و با ماندولین چیزی میخواند. هی تکرار میکرد: کت بالو...کت بالو... به نظرم داستان فیلم را کم و بیش تعریف میکرد به زبان موسیقی و شعر.
کت بالو را در سینما رکس آبادان دیدم. صحنهای که لی ماروین، به نقش تیرانداز دائم الخمر، روی اسب خوابش برده بود و سر تکیه داده بود به دیوار و اسبش هم همانطور مثل خودش، انگار مست باشد...یا آن صحنه معروف ورودش به شهر، وقتی به دعوت جین فاندای جوان، با دلیجان آمده بود و دختر هرقدر منتظر شد کسی از دلیجان پیاده نشد. او منتظر یک تیرانداز خوشلباس با هفتتیری به کمر بود اما...بالاخره در دقیقهی آخر، صندوق عقب دلیجان را باز کردند و تیرانداز مست که مثل گونی برنج آن پشت چپیده بود، تالاپی روی زمین افتاد. یعنی قرار بود بیاید قاتل پدر دختر، مرد دماغ نقرهای را، بکشد!
ولی کشت. او را کشت. همان قاتل بیرحم را کشت. رگ غیرتش به جوش آمد و مشروب را کنار گذاشت. تمرینات سخت کرد. خودش را تغییر داد. عوض شد. به کل آدم دیگری شد و از توی چمدان کهنه ای که همراه داشت وسایلش را بیرون آورد. لباس مرتب پوشید و هفت تیر دسته نقرهای بست و رفت سراغ مردک دماغ نقرهای و او را تنها با یک تیر به درک فرستاد. اما...
نات کینگ کول، با ماندولین اش روایت کرد که چهطور بعداز آن کار بزرگ، تیرانداز ما، برگشت به اسب و بطری مشروب و عالم بی خبریاش و...همان شد که بود. به قول معروف دیگر خرش از پل گذشته بود.
دوستی دارم که رفتارش، رفتار اخیرش، مرا به یاد کت بالو و خودم می اندازد. دو سه ماه پیش که قرار بود برای مراسم معارفه با خانوادهی دختر محبوبش به شیراز برود، تصمیم گرفت ظاهر خودش را مرتب کند. طوریکه فکر میکرد باید باشد و خانوادهی دختر میپسندند! شروع کرد به لاغرشدن. تمرینات سخت، خام خواری، چای سبز، طنابزنی، دو، شنا در دریا و ...موفق شد. کمربندش چهار سوراخ بستهتر شد. شلوارلی که زمانی با عشق و علاقه و به قیمت بالا خریده بود و چند سال بود انداخته بود گوشهی کمد، اندازهاش شد و...تکپوشهای تازه خرید، یکی دو سایز کوچکتر و...
هر روز عصر میدیدمش که در گرمای همین تابستانی که هنوز هم درست و حسابی نگذشته، واکمن به گوش، فاصلهی آن سر تا این سر بلوار معروف قشم را نرمنرم میدود. تازه...کشیدن سیگار را هم کم کرده بود.
آن داستان کت شلوار دامادی و تیراندازی کت بالویی تمام شد. دوماهی هست که سفر خوش و خرم او به شیراز انجام شده. حدس میزنید حتماً...درست است. شلوارلی عزیزش دوباره رفته ته کمد، قاطی لباس چرکهاو به نظر نمیرسد حالا حالاها از ران رفیقم بالاتر برود، کمر و کمربند پیشکش!
دیشب که با هم بودیم سری زدیم به کبابی کوچکی در درگهان. اولش نه و نو آورد که کباب نمیخورد و همان ساندویچ گوشت و سیب زمینی بهتراست. بعد که ماست محلی و به قول خودش ماست بز آوردند و سیخها توی دیس ردیف شد با سبزی و پیاز و آبلیمو، کباب گوشت شد بهترین غذا، بهترین شام، بهترین دستپخت و آن کبابی کوچک هم، جایی عجیب لازم الاکتشاف! توی راه که برمیگشتیم دو پاکت سیگارهم خرید مبادا فردا بی سیگار بماند. آخرشب هم، قبل از اینکه خداحافظی کنم و بزنم بیرون، دیدم ایستاده دم یخچال و دارد سه چهار تا کوکتل لای نان به زور میتپاند توی دهان باز و مبارک.
مثل خودم است. مثل همانوقتهای خودم. مثل لی ماروین که همیشه دوستش داشتهام. از دوستی با او لذت می برم و خوشحالم. خودش است. همانطور که هست و دلش میخواهد رفتار میکند. فعلاً که خرش از پل گذشته و شاید چند وقت دیگر میهمان مجلس عقد و عروسیاش هم باشم. در آن موقع هم اگر شلوارلی محبوبش را نپوشیده باشد، حتماً کت و شلوار شیکی می خرد و بتن میکند و کمربندش را هم سه چهار سوراخ تنگ تر می بندد.
اما چرا اینها را نوشتم؟
چون تازگیها خیلی ایراد میگیرند، دوستان و از دوست نزدیکترها. ایراد میگیرند و انتقاد میکنند که بابا تو دیگر همهی حواست را دادهای به کتاب و داستان و نوشتن و... داری بدجور افراط میکنی و توجهی به چیزهای دیگر نداری. زندگیات شده همین!
چیزهای دیگر، چیزهای دیگر، چیزهایی که دیگران دوست دارند، چیزهایی که دیگران در تو دوست دارند، چیزهایی که دیگران از تو میخواهند و میخواهند سروقت و دو دستی و بدون نق و نوق تقدیمشان کنی. خسته نمیشوند از گفتن و خواستن و گرفتن و دور ایستادن.
اگر چه خری ندارم و پلی هم در کار نیست و به مراسمی هم، عقد و عروسی و شبیه به اینها، در آیندهی دور یا نزدیکی، دعوت نیستم اما تصمیم دارم همینطور که این چند سال وقت گذاشتهام و طناب زدهام و به اصطلاح پیرهن و شلوارهایی که زمانی با عشق و علاقه خریده و زیر یک عالم خرت و پرت مانده بودند را بیرون کشیده ام و گردگیری کرده ام، ادامه بدهم.
فکر نمیکنم دیگر بخواهم مثل آن تیرانداز کت بالو باشم. مست کنم و تکیه بدهم به دیوار و خوابم ببرد. فکر میکنم بیشتر و بیش تر دلم میخواهد مثل چند ماه پیش این دوستم باشم؛ از این سر تا آن سر بلوار معروف قشم را، اگر نمیتوانم نرمنرم بدوم حداقل آهسته آهسته راه بروم و از آن هم بیشتر، وقتی رسیدم برگردم و دوباره از سر...برگردم و دوباره از سر. شعار میدهم؟
بله فکر میکنم دارم شعار میدهم و خودم و شما را دلگرم میکنم که کم نیاوریم. دارم همین کار را میکنم. همین کار را میکنم، همین کار و نه کمتر.
بیست دقیقه دیگر ساعت کارم شروع می شود. فعلاً دست می کشم از نوشتن و راه می افتم. دارد دیرم می شود!
سینما و ادبیات منتشر شد
سی و چهارمین شماره مجله سینما و ادبیات ویژه سینمای مکزیک و نیمویژهنامه الخاندرو گونزالس ایناریتو منتشر شد.
در این پرونده میتوانید نقدهایی بر تمام آثار ایناریتو به همراه گفت و گویی از او بخوانید. در بخش سینمای جهان در کنار پرونده ایناریتو آثار گیرمو دل تورو نیز به عنوان یکی دیگر از کارگردانان مطرح امریکای لاتین بررسی شده است.
اما در بخش سینمای ایران این شماره رخشان بنیاعتماد، کمال تبریزی، فرهاد توحیدی و جواد طوسی گفت و گویی خواندنی را با موضوع «مصائب فترت در سینمای ایران» پیش روی خواننده گذاشتهاند. یادداشتهای امید روحانی، محمدعلی سجادی، مینو فرشچی و مهرزاد دانش را در این بخش بخوانید.
موضوع این شماره بخش ادبی را بحث «رمان»؛ مهمترین ژانر ادبی به خود اختصاص داده است.
گفت و گو با کامران فانی، گفت و گو با عبدالله کوثری، محمد حجازی و آغاز رمان فارسی/ مقالهای از قاسم هاشمینژاد و مطالبی خواندنی از گلی امامی، احمد اخوت، جعفر مدرسصادقی، محمود حدادی، حسین سناپور، محمود حسینیزاد، جلال ستاری، مهدی غبرائی، محمد محمدعلی، حسن میرعابدینی، لیلی گلستان و... موضوع رمان را کامل کرده است.
در بخش تجسمی گفت و گویی با مهران مهاجر میخوانید و در بخش گفت و گوی سینمایی سینمای هیچکاک از منظر روانکاوانه در گفت و گو با محمد صنعتی بررسی شده است.
24 بار مرگ در ثانیه/ مقالهای است از لورا مالوی درباره سینما، گفت و گو با ژان لوک گدار و ترجمه مقالهای از رابین وود درباره سینمای کیارستمی از مطالب بخش نظری شماره سی و چهارم مجله است.
دیگر بخشهای خواندنی مجله داستانی از اسکات فیتزجرالد است که 70 سال پس ازمرگ او منتشر شده و همچنین گفت و گوی ماریو بارگاس یوسا با خورخه لوئیس بورخس که در بخش مطالب آزاد آمده است.
عکس تزئینی است و از وبلاگ توکای مقدس برداشته شده
این
لعنتی نمیگذارد حواسم جمع باشد. نمیگذارد چهار کلمه حرف بزنم، چیزی بخوانم یا
بنویسم. تیر میکشد. رد تیز زخمهایی است که از پا تا سرم می دود. بیدارم میکند
از خواب، از بیهوشی. نمیگذارد قرار بگیرم. بیرون تاریک است. چراغ خاموش است.
خاموشیِ پشت شیشه می ماند و غوغا در سرم بالا می گیرد.
زور خودش را می زند. چنگ می اندازد که خط بکشد بر پوستم و نگذارد جلو بروم. این لعنتی را میگویم که مثل خشکی زایندهرود از دور آمده و تا دیر مانده است. خشکی زایندهرودی که در نیمهشب شوم چندماه پیش، با صدایی آشنا که صدبار غریبه نمود، بر خوابم خراب شد و تاریکی را پاشید بر روز و شب فردا، تا امروز، تا امروز که باز از اصفهان گذر کردم و دیدم پلها بیهوده برپایند.
چه میکنم حالا؟ چه کردهام مگر؟ جز آن که به قرار سالهای پیش خودم پایبندم؟ قراری که در آن سرازیری شوم، وقتی از مردن عبور میکردم، با خود گذاشتم و به آن گردن سپردم تا امروز؟ پس بار دیگر چراغ حوصلهام را برمیدارم و از این راهروی تاریک میگذرم، از این یکی هم، هرچه سیاه، هرچه طولانی، هر چه سرد، هرچه تنها... این دورهی بدتر را هم پشت سر خواهم گذاشت. کار خود را میگیرم دنبال.
از درد لعنتی این چند ماه بیدار میشوم. روشنایی مختصری تدارک میبینم. چیزی میخوانم. چیزی مینویسم. برمیخیزم، راه می روم، ردی میگذارم باز از خودم بر ماسههای ساحل خلوتی که میشناسم و اینجاست و...
نگاه کن! می بینی؟ لاکپشت تخم گذاشته است در چالهی ماسه ولختی خوابآلود گوشهای وارفته است. به روشنترین، تنها روشنایی افق اطراف، به دریا، فکر میکند. دیر یا زود اتفاق میافتاد.
...
پشت میکنم به خشکی هر رود، به خشکیِ هر چه دور و دیر، و باز پا درآب شور میگذارم. پشت میکنم به درد، درد لعنتی، سوزش و زخم و خراش و بیخوابی، تاریکی و...
کار خود را میگیرم دنبال.