گمان نکنم برای کسانی که کودکی شان را در نزدیکی خط آهن نگذرانده اند و از حال و هوای عجیب آن تجربهی ماندگار و عمیقی ندارند، گفتن و نوشتن و تصویرکردن نوستالژی قطار باری و مسافری آنقدرها خواندنی و جذاب باشد. آنها به شکلهای دیگری به راه و رفتن و جاهای دیگر را دیدن پیوند خوردهاند. شکلی هماهنگ با روستاهای کوچک لب دریا، مزرعههای وسط دشتها، زمینهای چسبیده به هم اطراف دهات، دیمزارها و.
..
ما در آبادان قطار نداشتیم. از ایستگاه راه آهن خرمشهر دور بودیم و یک رودخانه و راهی طولانی که از بیابان و محلههای خلوت پراکنده میگذشت بینمان بود. اما دلدادگی به قطار با من بود. هرسال اول تابستان سفری آغاز میشد و تا اواخر شهریور ادامه مییافت. هرسال با جوهر رودخانه و قایق و بلم و پل و واگنهای آهنی و ریل و... مهر قدیمی خودش را در گوشهی صفحه خاطرات کودکی من تازه و پررنگ میکرد.
نمیتوانم بگویم دورترین تصویری که از این نوستالژیا دارم مربوط به چه وقتی از گذشته ام است. شاید همانها که نوشتهام و قبلاً چاپ کردهام. مثلاً در « باید تو را پیدا کنم» و در داستان «بهاریه». اما میتوانم نشان بدهم که بازهم هست و تصمیم ندارم دست روی دست بگذارم تا مثل خیلی چیزهای دیگر همانطور در تاریکی، ناگفته باقی بمانند تا فراموش شوند.
اول از کلمه «تلاقی» بگویم که معنای لغویاش دیدارکردن است. ولی گمانم بیشتر اصطلاحی خاص آدمهایی است که مشخصاً با قطار و ایستگاه و ریل و ... سر و کار دارند. میدانم که اگر مسیر راه آهن در ایران دو خط بود این اصطلاح رواج نداشت. همین هفته پیش بود که بلیت قطار گرفتم و راهی تهران شدم تا به نماشگاه کتاب برسم. قطار در ایستگاه « تِزِرج» توقف کرد. یاد ندارم قبلاً هیچوقت آن ساعت از ظهر سوار قطار بوده باشم. سالندار گفت قطار تلاقی دارد. به وقت نماز ظهر هم نزدیک بودیم. اعلام شد قطار همین جا و نیم ساعتی توقف دارد.
وقت خوبی بود پاکت نهارم را بردارم، بروم پایین و جایی گوشهی ایستگاه سایهای پیدا کنم برای نشستن. دوربین را هم برداشتم. ایستگاه خلوت بود. آنجایی که من بودم و سالن شماره یک و کاملاً چسبیده به لوکوموتیو بود خلوتتر مینمود. چندتایی عکس از سر تا ته قطار گرفتم. کمی جلوتر رفتم. درست به فاصله چند ریل آن طرف تر قطار باری توقف کرده بود. انگار رها شده باشد تا بعد. خاموش، خاک گرفته، خالی. لوکوموتیوران قطار مسافری جوان سی سالهای بود با موهای بلند و ریش پروفسوری و پیرهن آستین کوتاه سفید و شلوار سرمهای. شبیه لباس فرم کارکنان هواپیماییها. با اشاره دست و سر اجازه خواستم عکسی از او بگیرم. مخالفت کرد. به یکی دیگر که پایین بود و با او خوش و بش میکرد گفتم:
«میشه لطف کنین یه عکس از من بگیرید با این قطار؟»
من و منی کرد و عذر خواست. گفت او خودش مجری دستور عکاسی در ایستگاه ممنوع است و بدیهی است نمیتواند خود مقررات را زیر پا بگذارد.
«ولی اینجا که منطقه نظامی نیست! قطار ارتش هم نیست که! چرا عکاسی را ممنوع کردهاید؟»
« فقط این نیست که. شما الان در جای ممنوع هم قدم می زنید! جلو رفتن از خط لوکوموتیو در همه ایستگاه های راه آهن منع قانونی دارد.»
بعد تکرار کرد که نمیتواند. گفت به همکارهای دیگر بگویید شاید کمک کنند. دمغ شدم. برگشتم به همان سایه چند درختچه لیموی آخر ایستگاه و سفره کوچکی پهن کردم. دست پخت شب قبل خودم را با اشتها خوردم. باز چشمم افتاد به قطارباری، و از همانجا که نشسته بودم چندتایی عکس گرفتم.
هروقت عمویم که سوزنبان ایستگاه فوزیه بود دیر به خانه برمیگشت برای زن و بچههایش توضیح میداد که قطار مسافری در ایستگاه تلاقی داشت. برای همین مجبور بوده سر پستش بماند تا قطار از سمت اراک یا ازنا به ایستگاه برسد. خطها را جابه جا کند و آنوقت سوار دوچرخهاش بشود و فاصله شش کیلومتر ایستگاه تا امامزاده قاسم را رکاب بزند. این حرف تابستانها بود که همراه با مادرم و برادرها و خواهرهایم در خانه داییام اقامت میکردیم اما داستانهای شنیدنی عمو محمود و پسرهایش که مهربان و شاد بودند مرا به خانهی آنها میکشاند. یادش بخیر زن عموی مهربانم صفیه خاتون که که با روی خوش به استقبالم میآمد و میخندید و میگفت: مجبورم آب آبگوشت را بیشتر کنم. حرف زمستانها فرق داشت. برف و سرما و تنهایی و خطر حملهی گرگها و این که دوچرخه اصلاً به کار نمیآمد و سه رودخانه پرآب جاده را می بریدند و...داستانهای زمستانی عمو محمود را از جنس دیگری میکرد.
صحنهی غم انگیز اعلام بازنشستگی پیرمرد سوزنبان در فیلم طبیعت بیجان شهید ثالث را فراموش نمیکنم. پیرمرد در لباس فرم خاکستری که انگار رنگ رسمی راه آهن ایران، رنگ ایستگاهها و ساختمانها بود، عموی مرحومم را به یادم میآورد.
در شبی برفی به اجبار پیاده راهی خانه شده بود. از رودخانه سومی که گذشته بود سایهی غولی را دیده بود که به او نزدیک می شد. رویش را که برگردانده بود سایه ناپدید شده بود. دوباره بعداز مدتی پیدایش شده بود. همان طور سیاه و دراز و غولآسا. وحشت او را گرفته بود. راه فراری می جست. به رودخانه دوم رسیده بود و تا امامزاده چند کیلومتر فاصله داشت. قلبش به درد آمده بود و ترس زهر مرگ در جانش ریخته بود. عرق سردی را که بر پیشانی اش نشسته بود با آستین پالتو خاکستری اش پاک کرده بود. غول گم شده بود. در گودی رودخانه اول دوباره پیدا شده بود و ترس پاشیده بود بر بیابان پراز برف و سفید. با هزار دعا خودش را رسانده بود به دیوار امامزاده و از حضرت قاسم یاری طلبیده بود. غول همچنان ایستاده بود، سیاه و دراز. دست برده بود کلاهش را بردارد و پیشانی اش را خشک کند که تار موی بلندش را پس زده بود. غول هم رفته بود. مویش را آشفته بود. چندین و چند غول جلوی چشم خودنمایی کرده بودند. شانه کشیده بود به موها، غول ها گریخته بودند. اشباح سیاه بر سپیدی برف بیابان نا پدید شده بودند. از آن همه ترس خودش خندیده بود و رفته بود خانه که برای صفیه خاتون و پسرها و دخترهایش تعریف کند. ما همه دور کرسی نشسته بودیم.
در کتاب تاریخ دبیرستان بود انگار که نوشته بود پل ورسک را پل پیروزی نامگذاری کردند. آن هم بمناسبت پیروزی ارتشهای متفق بر ارتش آلمان و متحدینش. انگلیسیها و آمریکاییها به حمایت از ارتش شوروی در برابر حملهی آلمان هیتلری و محاصرهی لنینگراد، پی در پی قطارهای باری حامل اسلحه و آذوقه را از روی پل رد میکردند. گفته شده رضا خان سرمهندس پروژه را به همراه خانواده اش زیر پل نگه داشته تا اولین قطار بگذرد که اگر احیاناً اشتباهی در کار اتفاق افتاده باشد در دم به سزای کمکاری یا خطای اجراییاش برسد. به احتمال زیاد این هم مثل خیلی داستانهای دیگر در مورد رضا شاه، ساخته و پرداختهی مامورین حکومت و چاپلوسان دور و برخان قلدر بوده و بس. به هرحال آن روز پل ورسک زیر بار عبور قطار باری پر از اسلحه و مهمات و آذوقه دوام آورد و تا حالا که پنجاه شصت سال از احداث آن می گذرد همچنان سر پاست. این که الان در چه وضعی است خبر ندارم. احتمالاً مثل خیلی پروژههای دیگر به امان خدا رها شده و تا اتفاقی غم انگیز و دردناک نیفتاده کسی به فکر رسیدگی به وضعیتش نمیافتد.
بهار پارسال بود که برای شرکت در یک گردهمآیی ادبی درگرگان راهی شمال شدیم. چهل پنجاه تا نویسنده بودیم که دست در کار نوشتن رمان نوجوان داشتیم. اتوبوس جایی توقف کرد. کافی بود نام ورسک را بشنوم و چشم چشم کنم ببینم پلی هم در کار هست هنوز. از جلوی رستوران سر راهی که اتوبوس ایستاده بود، بالا و خیلی بالا، لابلای سنگ و صخره های عظیم و ترسناک، پل پیدا بود. خیلی کوچکتر از افسانهاش به نظر میآمد از بس دور و بالا بود. از خودم پرسیدم این همان جاست؟ این جا که اتوبوس توقف کرده همان روستای کوچکی است که آفرین، در پیرهن گلدار سیاه و سفیدش تخم مرغ پختههایش را سبد میکرد و راهی ایستگاه میشد. به مسافرینی که تا کمر از پنجره های کوپه سر بیرون میبردند و دست دراز میکردند دختر پولشان را بگیرد، تخم مرغ آب پز میفروخت. دختر با شیطنتی شیرین وانمود میکرد دارد سعی میکرد بقیه پول را به خریدارها برگرداند اما قطار...
ناصر ملک مطیعی و شاگردش بهمن مفید در کسوت
لوکوموتیورانهای کلاسیک که در خیلی فیلم ها دیده بودم ظاهر میشدند و ناصرخان
دلباختهی دخترک شد .
شاپور قریب را هم به خاطر فیلم کوتاهش دوست داشتم. نمیدانم چه طورو از کی اما شک ندارم نوستالژی قطار با او هم بود. ناسلامتی او هم اهل آبادان بود. هفتتیرهای چوبیش برای کودکان و نوجوانان که ماجراهایش در ایستگاهی کوچک میگذرد. آن دو خط موازی که از این جا تا دور و دورتر، تا هرجا که دیده شوند و یا پس و پشت کوهی تپهای، حفره تونلی در دل کوهی بلند، یا گودی درهای گم شوند وسوسهی راه افتادن و سفرند.
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بی برگشت بگذاریم
ببینیم آسمان هرکجا آیا همین رنگ است؟
فیلم را در تهران و تنهایی دیدم. موسیقی کمنظیر مرتضی حنانه آن را، آن صدای چرخش منظم آهن بر آهن را جاودان کرد. پل ورسک به زیبایی تصویر شده. همه چیز برای ابدی کردن این تصویر، تصویر قطار باری و کت و کلاه و دستکش چرمی ناصر و دست و صورت گریس مالی شده بهمن آماده بود.
در مجالی که به آبادان آمده بودم سینما متروپل در سالن تابستانی خود فیلم را نشان میداد. به اصرار خواستم سه نفری همراهم بیایند. از سلیقهام تعجب کردند.
« فیلم فارسی؟ اون هم ملک مطیعی؟ سر در نمیآرم! چه طور شده؟»
«تو بیا...بیا ببین. من سه بار دیدهام. بیا حتماً ببین. خسرو پرویزی همشهری خودمونه. آبادانیه.»
به این اصرار، هر سه نفر همراهم آمدند. همسر آیندهام همراه خواهر و زن برادرش. هرسه نفر اهل کتاب و موسیقی و فیلم خوب بودند. من همچنان دلباخته تصویرهای آن روستا، پل ورسک، قطار باری، ایستگاه کوچک و خلوت راه آهن در شمال یا جنوب و در همه حال به رنگ خاکستر باقی ماندم. صفحه 45 دور موسیقی حنانه را از فروشگاه بتهوون زیر سینما رادیو سیتی تهران خریدم.
در مجموعه فیلمهایی که تلاش فیلم در سالهای
اول دهه پنجاه در سینما بلوار و جاهای دیگر نمایش میداد و برای دانشجویان بلیت
ارزان میفروخت، لوکوموتیوران پیترو جرمی از سینمای نئورئالیسم ایتالیا هم بود.
اعتصابی وسیع راه افتاده بود و همه کارگران راه آهن را در بر گرفته بود. قهرمان
فیلم در کسوت یک لوکوموتیوران کلاسیک ظاهر میشد. مردی که درگیر مشکلات خانوادگی
خود بود و با اعتصاب گران مخالف بود. فیلم سیاه و سفید بود و موهای کوتاه
لوکوموتیوران ( با بازی خود جرمی ) همانطور که باید میبود: خاکستری.
آخرین
قطار گانهیل از کلاسیک وسترنهای آمریکا، اثر جان استورجس هم دیدنی بود و به خاطر
ماند. اما برت لنکستر در ترن جان فرانکن هایمر هم هست که در مبارزه با ژنرال
آلمانی ( پل اسکوفیلد ) خود را به خطر جدی میاندازد و دوستانی را نیز از دست می
دهد. ژنرال در آخرین روزهای تخلیه پاریس، همه تابلو نقاشی های ارزشمند موزه ی لوور
فرانسه را بار قطاری کرده و عازم برلین است. پوپول، همان لوکوموتیوران چاق و پیر
با صورت آغشته به روغن و گریس، سکهای کوچک را در مجرای خروجی پمپ روغن موتور قرار
می دهد تا سرسیلندر موتور بترکد. چنین می شود. اما افسر آلمانی پی به حقه او میبرد و همان جا دستور تیربارانش را صادر میکند.
ژان موروی فرانسوی، همان زنی است که در فیلم شب آنتونیونی با مارچلو ماسترویانی
همبازی است.
مامور ایستگاه در سوتش میدمد. ماموران سالن درها را محکم به هم میزنند یعنی داریم میرویم. قطار آماده حرکت است. ایستگاه تزرج را با قطارهای باری خاک و دود آلودش میگذاریم و راه می افتیم. از این فاصله، از این فاصله خیلی زیاد و دورِ دور پسرک ده دوازده ساله ای را میبینم که با عجله خودش را به بالای بام طویلهی خانه عمویش در امامزاده قاسم رسانده تا ببیند قطاری که از لابه لای تپه ماهورهای آن سوی دشت نعفران گم و پیداست کی وارد ایستگاه فوزیه میشود.
سلام
همانطور که فیلم ها سوای ارزش هنریشان ثبت کننده تصاویری از شهرها و روستاهای ما هستند تا در کشور عزیزمان که همه چی بسرعت تغییر می کند جلوه هائی از گذشته را زنده نگه دارند نوشته های این چنینی شما هم با قلم شیرین تان ثبت کننده خاطرات و تاریخی است که داره از بین میره و چه خوب که یه جا بیادگار بمونه
ما نیز قطار بازیم خیلی!
سلام عباس عزیز.
پایدار باشی دوست مهرباتم.
سلام عباس عزیز
خوبی این ریدرها این است که لذت دنیوی و اخروی خواندن مطالب وبلاگ حتی با حذف یا عدم نمایش در وبلاگ هم ضایع نمی شود. خدایا شکر.
تمام راه همسفر سفینه امیدواریت بودم.
خدا قوت آقای عبدی عزیز.
ببخشید مدتی دسترسی. ام به وبلاگ میسر نبود. مثل همیشه دلگرم کننده و مهربان می نویسید.. رضوی عزیز.