هفتهی گذشته، در جمعی از دوستان داستان دوست قشم، وقتی به اشاره نام مجموعهی داستان « دریا خواهر است » برده شد، دوستی جوان که اتفاقاً دستی هم در نوشتن داستان و رمان دارد و اهل جنوب است به املای کلمهی «خواهر» در عبارت نام مجموعه معترض شد و آن را صحیح ندانست و گفت درست این عبارت « دریا خاهر است» است و مدعی شد اهالی بندرلنگه و آن اطراف، چنین باور دارند و به صورت مصطلح از دریای آرام این طور یاد میکنند: دریا خاهر است.
بلافاصله متوجه شدم که برداشت این دوست به احتمال قوی متکی به توضیحی است که جناب احمد محمود، داستان نویس توانای جنوبی ما، با اندکی تردید، ذیل عبارت «هوا خاهره» در جایی ( داستان یک شهر، انتشارات معین، چاپ هفتم، صفحه ی 97) آورده. آن توضیح این است:
خاهر، در لهجهی مردم لنگه گویا تحریف شدهی کلمه « خاور » باشد زیرا معنی وزیدن باد از خاور میدهد که نشان آرام بودن دریاست.
گفتم اگر این تعبیر درست باشد برای دریای نا آرام چه میتوان گفت؟ میشود گفت دریا باختر است؟ آیا بادی که از جانب باختر بوزد وجود دارد؟ وقتی گفته میشود دریای ناخواهر ( و به تعبیر شما دریای ناخاهر) می توان نتیجه گرفت که هر بادی غیر از آنی که از خاور میوزد، بادی است که ناخاور خوانده میشده یا میشود؟ در حالی که میدانیم بادها، اسامی متعدد خاص خودشان را دارند و همهشان هم الزاماً از سمت خاور نمیوزند!
ایشان باز بر نظر خود اصرار کرد و ظاهراً همهی پشتگرمیاش در این بحث درخشش نام نیک احمد محمود در عرصهی داستاننویسی جنوب ( و البته غیر جنوب ) است.
گفتم، و در این گفته دوستان دیگری هم با من هم نظر شدند که، باید بپذیریم عبارت دریای خواهر درست است چرا که تکیه عبارت بر مفهوم خواهری، به معنای مهربانی و پذیرنگی است و جالب است بدانیم برای هر حالت دیگر دریا ( مثلاً به هرمیزان توفانی ) عبارت کلی دریای ناخواهر به کار برده می شود.
اما ضمناً داشتم به میزان و کلیت شمول خصوصیات خواهر و نه برادر یا مادر یا...بر وضعیت دریای آرام و پذیرنده فکر میکردم. همچنین به شاهکار «همینگوی»، به « مرد پیر و دریا»ی او و توصیف هایی که جابه جا از دریا میدهد. خوشبختانه به مجموعه مقالاتی برخوردم در بارهی این اثر و به ویژه یکی از آنها که بر مونث بودن دریا تاکید دارد و به شکلی قابل قبول منطق محکمتر در انتخاب صفت خواهری، نسبت به برادری، را آشکار میکند. با تجدید احترام به احمد محمود بزرگ و دوست جوان رماننویسم، به نظرم بد نباشد شما هم ملاحظه کنید:
«...دریا یکی از جاهایی است که در آن سرنوشت و منش و ذات انسان جستوجو، وبه بیانی دراماتیک عرضه و روشن میشود. اما این واقعیات ، تنها آنگاه آشکار میشوند که انسان با زندگیی دریا درگیر شود و در آن شرکت کند. چنان مینماید که « همینگوی» نیز در نوشتن شاهکار خود، « مرد پیر و دریا »، چنین تصوری از دریا داشته است. بدینسان، در نظر سانتیاگو، اقیانوس– چنان که بر میاهیگیر جوانتر مینماید- حوزهای از اشیاء برای بهرهکشی نیست، بل که شخصیتیست که او آن را دارای صفات یک زن میداند. دریا زنست؛ چرا که خودسر و بازیگوش است و چرا که هم مهرباناست و هم بیرحم. از این هم بیشتر، دریا زن است؛ زیرا همچون زن- چنان که بسیاری از افسانههای مربوط به خدایان زن نشان میدهند- از عناصر بارآوری و امکان سرشار است؛ و چنین است که دریا میتواند چندان ژرف باشد که ماهی عظیم هرگز دیده نشده و هرگز شنیده نشدهای، مانند آنچه «سانتیاگو»ی همینگوی به آن برمیخورد، را در ژرفای خود پنهان کند...»
ک. هارادا ( Kellchi Harada). «یادداشتهایی در باره ی مرد پیر و دریا» ترجمه اسماعیل خویی. جنگ لوح. دفتر چهار. زمستان 1350 ص 184.
از زیاد جدیبودن متنفرم. هرچند آدمی جدی هستم. دوستی میگفت در نوشتنهایت اخموتر از گفتنهایت هستی! منظورش این بود وقتی در حضور و روبه روی کسی هستم بگو و بخند بیشتری دارم تا وقتی دست میبرم به صفحه کلید و مونیتور. انگار درست میگفت. همینطورم. همیشه کلی شوخی و طنر حاضر و آماده دور و برم دارم که نمیدانم چه کارشان کنم. آنقدر نگفته میمانند تا بیات شوند؛ تا چیزهای تازهای بیایند و جایشان را بگیرند. اگر گفتنم بگیرد و مجال پیدا کنم، اینقدر مثل موقع نوشتن، بد و تلخ نیستم.
وقتی تصمیم گرفتم، وقتی دوباره بعداز بیست سالی پرهیز( ! ) تصمیم گرفتم، شروع کنم به نوشتن با خودم قراری گذاشتم. تا اینجای مدت زندگیام چندباری تصمیم گرفتهام و با خودم قرارهای اینچنینی گذاشتهام! هرچندبار هم کلی سر حرفم ماندهام. شاید تا آخر! ( مثل وقتی که تصمیم گرفتم دوباره بیایم به این جزیرهی پرت یا سیگار را به کل بگذارم کنار! ) مثل آدمهای افراط و تفریطیام؛ آدمهایی که حد وسط ندارند، شاخشان را میگیرند جلو کلهشان و راست میروند جلو، دیوار گو هرجا که خواهی باش! بله...با خودم قرار گذاشتم شعر و داستان و مقالههایی در روزنامههاو ماهنامهها به چاپ برسانم. اصلاً به فکر کتاب نبودم. کتاب را فقط به عنوان مجموعهای از خواندهها و نخواندههایم میدیدم! اینطور بود که رفتم سراغشان. کارتن چسبزده چندین سال قبل را باز کردم و چندتایی از آن خواندهها و نخواندهها را برداشتم و با خودم بردم؛ بیشتر کتابهای شعر. یکی دو هفته بعد، شعری نوشتم. همین طور یک سفرنامه پانزده بیست صفحهای. هر دو را برداشتم بردم به یک روزنامه محلی در بندرعباس: ندای هرمزگان. سراغ مسئول صفحه ادبی روزنامه را گرفتم. راشد انصاری بود. همین خالو راشد طنزپرداز. هنوز که هنوز است شوخیهایش را برای من هم میفرستد و من مثل برادر، نه، کمی بیشتر شاید، دوستش دارم. چاقالوی خندان بامزه! شعر را همانجا سرپایی جلوی میزش خواند و سربلند کرد و به قول امروزیها کفش تا کلاهم را اسکن کرد.
« شما چند سالتونه؟»
« فکرکنین چهل و پنج، پنجاه!»
« شعرتون از خودتون خیلی جوونتره!»
« خب یعنی چی؟ خوبه یا بد؟»
«چاپش میکنیم!»
سفرنامه را هم گرفت و یکی دو هفته بعد در سه شماره متوالی ندای هرمزگان چاپ کرد. یک سال بعد، کارهایی از من در نافه و کلک هم چاپ شد. سال بعد از آن، در زندهرود و هفت. بعد هم عصر پنجشنبه و دوباره هفت و هفت. زنده باد مجید اسلامی سردبیر! آنموقعها هم مثل همین حالا، جایی کار میکردم که گاهی میشد سرکار کتاب هم خواند. بنابراین شروعکردم و همیشه یکی دو تا کتاب شعر یا داستان زیر بغلم بود. کنار دستم و توی کیسه پلاستیکی، قاطی مسواک و حوله و لباسزیرها میگذاشتم و همه جا با خودم میبردمشان، بنابر این با خیال راحت هرجا که پیش میآمد میماندم. کتاب داشتم پس دیگر غصهای نبود. سالهای خیلی پیشش هم همین طور بود. هنوز دیپلم نگرفته بودم و به عنوان کارآموز هنرستان در پالایشگاه آبادان کار میکردم. هر فرصتی که پیش میآمد سایهی خلوتی پیدا میکردم و کتاب میخواندم. هرچه پول داشتم برای خرید کتاب میرفت. کارهایی هم میکردم که پول بیشتری گیربیاورم؛ کارهای عجیب. یادم هست چندباری در حین تعمیرات کلی برجهای تقطیر، الکترودهای نرم سرب را که کلی قیمت داشت دزدیدم و زیر لباسکار دور مچ دستم بستم و از نگهبانی دم در پالایشگاه ردکردم. بعد هم یکراست رفتم بازار صفای آبادان که محل خردهریزفروشی و خرتو پرتهای دست دوم بود. کیلویی شانزده ریال پولش را گرفتم و بدو بدو خودم را رساندم به کتابفروشی ابنسینای مرحوم حسینحقایق که بعضی بیخود میگفتند ساواکی است؛ چرا که بیچاره سعی میکرد هرطور هست کتابش را بفروشد و کتابفروش باقی بماند! الان یادم هست آی باکلاه، آی بیکلاه ساعدی و لالبازیهایش، نکراسوف به نظرم رومن رولان و باغ آلبالوی چخوف و مشتیدیگر را اینطوری صاحب شدم. با پول الکترودهای دزدی.
خیلی تصادفی خبر شدم کتابخانهی باشگاه ایران کلی کتاب خوب دارد. از گورکی و هدایت و چخوف و داستایوسکی و تولستوی، از تسوایک و زولا و شولوخف. یکدورهی مفصل هم آشنایی با فلاسفهی آندره کرسون. گمانم بیست و دو سه جلد، همه ترجمههای کاظم عمادی. تاریخ فلسفهی غرب راسل و خلاصه... هرچه گیرم میآمد، میآوردم خانه و تمام تابستان و تعطیلات طولانی را، روز و شب و ظهر و بعدازظهر، دراز میکشیدم روی زیلو و زیر باد پنکهی سقفی، غلت میزدم و دمر دوام میآوردم، به پهلو میماندم تا آب از چشمم بالش را خیس کند، میغلتیدم و با کتاب روی سینه به خواب میافتادم. دستپاچه بیدار میشدم از خواب و باز... عصر نشده کتاب را تمام میکردم و میبردم و تحویل میدادم تا برای فردا بی کتاب تازه نمانم. هیچ لذتی، حتی دیدن فیلم، را با لذت خواندن عوض نمیکردم. آنموقع هنوز لذت نوشتن را درست و حسابی کشف نکردهبودم. کشف نکردهبودم ممکناست گاهی پای نوشتهی خودت کم بیاوری. گریه کنی، بخندی، بخوابی و بیدار شوی و ببینی هنوز همه چیز همانطوراست که ناگهان لحظهای سُرخورد از مقابل چشمت و پشت پلکهایت رفت. در خستگیها و رویایت رنگ باخت تا لختی بعد، جان تازه بگیرد و دوباره پیدا شود!
*
بار اولی که از دانشگاه بیرونم انداختند چارهای نداشتم جز آن که تغییر رشته بدهم. وقتی دوباره در کنکور دانشگاهها شرکت کردم و منتظر و نگران نتیجهی امتحان بودم، هیچچیز نمیتوانست آرامم کند جز کتاب. در طول دوماه هرچه رمان دو و سه و چهارجلدی سراغ داشتم و دم دستم بود خواندم. خوشههای خشم و فرزندان سانچز و فاجعهی سرخ پوستان آمریکای دی براون چاپ خوارزمی را هم آن لابه لا خواندم. آن ده شب عجیب، ده شب انستیتو گوته، آن کلمهها و آدمها و شعرها و جمعیت ده، پانزده، هزارنفری ایستاده زیر باران...از انقلاب و ریخت و پاشهای ( به وام از مازیار اخوت ) آن، چیزی که بیش از همه به هیجانم میآورد کتابهای جلد سفید بود که هر روز چندتایی تازه توی بساطیهای جلوی دانشگاه پیدا میشد. رمانهایی که تک و توک اسمشان را شنیده بودم. پاشنهآهنین، چگونه فولاد آبدیدهشد، برمیگردیم گل نسرین بچینیم و...کتابهفتههای بیرون آمده از ته انبارهای کتابفروشیهای شاهاباد، همزمان با کتابجمعههایی که شاملو تازه داشت در میآورد و...
هنوز نمیدانستم میشود پیگیر و جدی نوشت، یعنی من هم میتوانم بنویسم. تئاتر میدیدم، موسیقی میشنیدم، شعر و داستان میخواندم و کتاب میدیدم و میخریدم و انبار میکردم برای بعد. برای بعد که همه را در چاه بریزم! بیشتر پولم اندکم بابت کتاب میرفت. دستی هم به ترجمه زدم. کتابی از شفتچنکو یا همچو نامی: فردیت خلاق نویسنده و تکامل ادبیات. نصفو نیمه بردم و نشان عطاء الله نوریان مترجم دادم. هیچ ازش خبر ندارم حالا. نمیدانم زندهاست یا...نمیدانم کجاست. باید بگردم دنبالش. با حوصله خواند و بعداز چند روز کاغذهایم را پس داد و گفت: خوب نیست. دنبالش را نگیر! انگلیسیات بهتر از فارسیات است و در ترجمه این یعنی افتضاح. کتاب ده سالی بعد توسط نازی عظیما ترجمه شد. حتماً ترجمهی خوبی است. دارم اما نخواندهام.
بالاخره اتفاق افتاد. رمانی نوشتم. چندبار حمله کرده بودم و شروع شده بود و هربار در چهار پنج صفحه اول از نفسافتاده بودم و قلم به گوشهای پرت کرده بودم. اما بالاخره اتفاق افتاد. روی کاغذهای نازک روغنی پاکنویس کردم و در پایهی لباس آویز فلزی که همیشه گوشهی هال خانه بود جاسازی کردم. گاهی با ترس، لولهی کاغذها را بیرون میکشیدم و چیزی به آن میافزودم یا چند خط و صفحهای دوبارهخوانی میکردم. نوشتن، آنهم آغشته به همین ترس و دلشوره اتفاق افتاده بود. اینکه هرلحظه ممکناست کسی، کسانی، خیز بگیرند و خودشان را پرت کنند اینطرف دیوار و پیش از آنکه فرصت پیدا کنی تودهی کاغذهای نازک روغنیات را لوله کنی و در جاسازی قرار بدهی، چنگ بزنند به نوشتههایت و...
روزی، در قشم بود یا بندر، دراصفهان یا تهران، یادم نیست؛ روزی پیچ ته پایهی لباسآویز را باز کردم. کاغذها پایین ریختند. همه را بردم پای دیواری و آتش زدم. همانوقت و همان لحظه بود که تصمیم گرفتم دیگر چیزی ننویسم و تا هروقت و هرچندسال که شد فراموش کنم از جهان آن همه شعر و داستان و کتاب آمدهام، شکست خورده بودم. به زانو افتاده بودم و داشتم میمردم.
میگویند همینگوی عادت داشت، یا خودش را عادت داده بود، روزانه و هرروز حداقل ده صفحه بنویسد. میایستاد پای ماشین تحریری که هیچوقت از خود دورش نمیکرد و تتق تق تق...تتق تق تق تق...مینوشت. تایپ میکرد و ادامه میداد.
حالا که فکرش را میکنم به خودم میگویم چه بهتر! چه بهتر که هرچه شعر و داستان بود، همینطور آن رمان را آتش زدم و سوزاندم. چه بهتر که بعداز آن، داستانها و شعرهایم را زندگی کردم. شبهایی که بیهیچ قرار و تمهید قبلی بیدار میشدم و راه میافتادم و تنهایی صدکیلومتر رانندگی میکردم. میرفتم تنها تا به ساحلی میرسیدم. همه و هرچه خانه میدیدم، خاموش و ساکت و خالی بودند. پشتم به خشکی تاریک بود و رویم به آب و موج و وهم دریا. نگاه میکردم به تاریکی خیس، به تاریکی و خیسی...دنبال چه میگشتم؟ کدام گمشده را جستجو میکردم؟ هیچ پیدا نبود. پیدا نبود چه ساعتی از تاریکی است و چندساعت مانده به روشنی. افق آب و آسمان همرنگ بود. سایههایی میدیدم که در هم میلولیدند. داستانی سر هم میکردم. داستانی میگذراندم از سر. به خاطر نمیسپردم. یادداشت بر نمیداشتم. همه یادم میماند و در خاطرم ابدی میشد. تاریکی با موجها میرفت و میآمد و تا زیر انگشتهای پایم را خیس میکرد. ایندم آندم بود که جن دریا بیاید و چنگ بیندازد یقهام را بچسبد و با خودش ببرد. کجا؟ هرجا که خواست، هرجا که بخواهد. ناگهان هوا میلرزید. بخار تاریک تکانی میخورد. اشباحی در سیاهی و خیسی آن ساعت ساحل تکان میخوردند. ماجرای بزرگ، ماجرای جاوید، ماجرای کوچک، ماجرای فرار، کلید میخورد. سایهها، ماهی بهدست از شیب مختصر ساحل چلپ چلپ بالا میآمدند و ماهیهای یکدست و یکشکل را آرام کنارم برزمین میگذاشتند. برمیگشتند به تاریکی تا باز تکرار کنند. فصلی از رمان تمام شده بود. کتاب ورق میخورد. فصل دیگری گشوده میشد. جایی دورتر یا نزدیکتر، خیال انگشتهای تر حناگرفته بر ماسههای خیس و دستهایی که در سفره میگشت، میگشت، میگشت و نشاط باقی میگذاشت، داستانی نو را آغاز کردهبود. خوشا نظر بازیا که تو آغاز میکنی! برای دستانی که در جدال با زندگی از مرگ گذشته بودند، گذشته بودند از خشکیهای بزرگ و به جزیرهای کوچک در انتهای جهان پناه آورده بودند، نوشتن داستان، دم دستترین کارها بود. آسانتر کاری که میشد به انجام رساند. کار آسان و کارهای آسان را اما وانهادم به زمان، به روز و شبهایی که آسان به چنگ آمده باشند! حالیا انگار وقت آسودن نبود. چیزی بیقرارم میکرد. خواب ، برای بیداری بود؛ لختی ماندن که خستگی برود. قایقی باید پیدا میکردم. قایقی پیدا میکردم. ناخدایی، که همراهم دل بسپرد به آب و آبی، به دریا که همیشه مهربان بود با من. قایقی پیدا میکردم و میرفتم تا دورتر جایی که ساحل گم بشود. همه هرسو شمال و جنوب، شرق و غرب، آب بود و آب. میرفتم داخل داستان. با آدمهای همین داستان که دوست داشتم و عمیقاً مشعوفم میکردند. میرفتم زنده، خوشحال، تنها، و میماندم تا تنهایی از سرم بگذرد. تا ترس تمام شود. یاد میگرفتم از ناخدای قایق کوچک که دلی بزرگ داشت.
« حسن برو! برو پسر! فکرکن خودت هستی و خودت! فکرکن این قایق یه کشتی و دریا هم اقیانوسه. هرطرف دلت میکشه. آنقدر فقط که بنزینی داشته باشیم برای برگشتن. آنقدر که بشه برگردیم برو! برو حسن!»
میدانستم تجربهای یگانهاست. خبرداشتم کسی چنین مجالی نیافتهاست. هیچکس این شانس را نداشته که خلوت کند با این خلوت بی انتها. مثل روز هم روشن بود که این تنهایی، خود را، تا این اندازه با هیچکس در میان نگذاشتهاست. پس خود داستان بود که خود را روایت میکرد. من داشتم وسط سطرها دست و پا میزدم. داشتم بر سفیدی سطرها دست میکشیدم. فرصتی که معلوم نبود چهوقت، کی وکجا بتواند تکرار کند. اشباح تاریکی، وهم و گمان، خودی بودند و فصلفصل داستان خود را باز میگفتند.
وقت بازگشت، تا زانو خیس بودم از تری دریا. پا که میگذاشتم بر ماسههای ساحل آدم خود خودم بودم.
« کاش روزی دیگر، کاش از اول...کاش میتوانستم...کاش میشد و میتوانستم...»
شبها، همهی چهارسالی که بهارها و تابستانها و پاییزها، روی تختی، در باغچهی کوچک پشتی خانهمان در ایستگاه پنج فرحآباد آبادان میخوابیدم وقت داشتم نگاه کنم به آسمان تا پلکهایم سنگین شوند. زمستانها به اجبار زیر سقف طارمی میخوابیدم. سردتر که میشد رختخوابم را، در راهروی کوتاه، پشت در طارمی پهن میکردم. نیمهشبها را یادم هست بیدار میشدم. انگار باران باریده باشد. انگار باد دری در دور را تکانتکان بدهد و به چهارچوب بکوبد. کسی در میزد. کسی زنجیری را تکان می داد. جرینگ جرینگ جرینگ! کسی میخواست دری را باز کنم. میآمد و خودش را زیر پتوی من گرم میکرد. میماند تا باد از پا بیفتد. باران بایستد. میماند به وقت تاریکی بیرون. بوی شیر میآمد. بوی سرشیر میآمد. دوچرخه سواری، دیلینگ دیلینگ و خوابآلود میگذشت. تنوری گرم میشد. آب از قالب یخی راه می جست. صبحی پشت شیشه مینشست. آفتاب نزده بیرون میزد. دنبالش راه میافتادم. از کوچهها و خیابانهای خلوت بسیاری میگذشتم تا به مدرسه میرسیدم. جایی روی پلکانی مینشستم. یک پله پایینتر، یک پله نزدیکتر به هم. چهطور میتوانستم شعر را ندیده بگیرم؟ کجایش میتوانستم پرت کنم دور، دور که نباشد با من؟
بارها از خودم پرسیدهام کی این عادت را در من کاشت؟ کی این دانه را در دلم انداخت؟ کی اول بار هلم داد در این جاده بی ته؟ بارها به خودم گفتهام، پرسیدهام از خودم، کی؟ کی؟ کجا؟
باید برمیگشتم و ابر و مه و غبار از رویش پس میزدم و بلند، آنطور که بشنود و آهسته سرتکان بدهد و لبخند بزند بگویم: آه!...من بسیار خوشبختم.
وقتی دوباره )که داستانی دارد پر از آب چشم!( تصمیم گرفتم برگردم، ده سالی را روشن جلوی چشمم مصور میدیدم. میدانستم قرار است جایی، دوباره کنار دریایی، تنها بگذرانم. انگار حکم زندانی را اعلام کرده باشند. انگار بدانم روزها و هفتهها و ماه و سالهای بعدی را، بخواهد یا نه، اینجاست. هرچه کتاب در ساک کوچک سفریام جا میشد برداشتم. گفتم با خودم اینبار یکقدم جلوتر برمیدارم. اینبار مینویسم. مینویسم از همینها که میخوانم. مینویسم از خواندنم. فکرکردم همین است که میتوانم ده سال و بیشتر آینده را دوام بیاورم. از آن بیشتر، تصمیم گرفتم بمانم. وقتی قرار باشد ده سال اینطور بگذرد، چه باک اگر ده سال بعد هم همینطور باشد؟ کجا بروم که مثل ماندنم آسان باشد؟
اکنون که به گذشته نگاه میکنم میبینم تصمیم بزرگ زندگیم همین بوده. همین که دوباره قصد کردهام به شعر و داستان رو بیاورم. تصمیم گرفتم در هر انتخابی، هرچه میخواهد باشد، اگر پای ادبیات در میان باشد، ادبیات را انتخاب کنم. تصمیم گرفتم سرم را عین کرگدن راست بگیرم، شاخم را جلو دماغم نگهدارم و راه بیفتم. پوستم کلفت و کلفتتر باشد. بروم جلو و هروقت به دیواری برخوردم پایش منتظرم بمانم و آهستهآهسته خش بیندازم با شاخ و با پا زمینش را گود کنم و نگران داستان خودم باشم. به جز بر سر داستان باکسی دعوایی ندارم. از کسی کینه به دل برنمیدارم. فقط به دنیای خودم فکر میکنم. به این فکر میکنم که با این هیکل نخراشیده نتراشیده و این چشمهای ریز و این تن تنبل و شاخ بی ریخت، چهقدر و چهطور میتوانم زندگی کنم و از لحظه لحظهاش لذت ببرم به قیمت هیچ. هیچ هم نه...همین چیزی که دارم، منظورم همین شاخ و دم و پوست و هیکل قناس و چشم ریز نزدیک بین و ...است.
نمیخواستم منم منم کنم، شد دیگر! ببخشید. راستی که چه فایده از منم منم کردن! آن هم وقتیکه دنبال این هستم که پای داستانهای خوب این و آن بنشینم و به روزهایی که میگذرند فکر کنم؟ روزهایی که گذشتهاند. روزهایی که میشد خیلی بهتر از اینها بگذرند؛ شیرینتر و شادتر و خاطرهانگیزتر.
تازگیها چیز تازهای هم یاد گرفتهام. خیلی هیجانانگیز و زیباست. اعتراف میکنم قبلاً نمیدانستم. شنیده بودم اما باور نمیکردم. باور نمیکردم میشود از ابتدا، از همان عبارت اول، همان جملهی نخست به جهانی دیگر پرت شد. جهانی که همه چیزش مال خودشاست. چیزی اگر وام گرفته از گذشته و حال تو، برای پرکردن چاله چولههای کوچک و کم عمق بین راهاست. بلندیها و اوجهایش مال فقط ذهن توست نه کس دیگر. لازم نیست اتفاق افتاده باشد. لازم نیست تجربه شده باشد. این تو هستی که در این لحظه و همین حالا، به وقت نوشتن، آن را میسازی و رنگ و بویش میبخشی نه هیچ کس دیگر، نه حتی خودت در گذشتهی دور یا نزدیک و نزدیکتر. نمیدانم این کشفاست یا اختراع. هر چه هست، طوری هست که بتوانم به آن تکیه بدهم و شادتر و شیرینتر به روزها و شبهایی که میگذرند فکر کنم. به آن تکیه میدهم. تکیه میدهم به آن، مثل یک دیوار سنگی مشرف به دریایی، ستونی قدیمی یادبود حادثهای، نخلی اتفاقی در گودالی، کهوری صبور جلوی خانهای، کُناری بی توقع کنار جادهای!
فکر میکنم به همین و سعی میکنم هرشب دو سه خطی تازه بنویسم. روزها هم اگر توانستم حتماً!