متن حاضر یادداشت تازه من است در خصوص رمان رهایی آقای جمال میرصادقی که کاملاً برخلاف انتظارم در روزنامه «اعتماد» همین امروز ( درست خواندید روزنامه اعتماد) مثله شده است *
از « جمال میرصادقی» رمان « بادها خبر از تغییر فصل میدهند» و مجموعه داستان « درازنای شب » را خیلی خوب به یاد دارم. در ذهن و خاطرم خوش نشسته اند. اگر چه تا مدتی، جمال میرصادقی و بهرام صادقی را با هم اشتباه میگرفتم اما بعداً متوجه شدم، جهان داستانی این دو چه قدر متفاوت و از هم دور است.
حضور نزدیک به پنجاه سال در عرصه داستان و رمان فارسی، آموزش بسیاری از علاقمندان این رشته ( که اغلب هم به خوبی و احترام از استادشان یاد می کنند )، و انتشار دهها جلد رمان و مجموعه داستان و چندین جلد تحقیق و پژوهش در اصول داستان نویسی، دستاورد کمی نیست و تلاش خستگی ناپذیر و هدفمندی میطلبد.
رمان « رهایی » میرصادقی که به دلایلی گمان میکنم حداقل در روایت آن بخش که به داستان و رماننویسی شخصیت اول کتاب مربوط است تا اندازه زیادی حدیث نفس خود میرصادقی به نظر میآید، اما، چیزهایی از آثار به یاد ماندنی ایشان کم دارد. شاید به شود گفت میرصادقی در آثار متاخر خود، از طی مسیر صعودی بازمانده و نتوانسته همراه و همپای جریانهای نو داستاننویسی حرکت کند یا راهگشای مسیرهای تازهای پیش روی نویسندگان داستان و رمان ایرانی باشد.
به نظر میآید ایشان هم مثل خیلی دیگر از رهروان جدی و پرنام و آوازه این عرصه و خیلی از شیفتگان درجه پایینتر این قمارخانهی پر از نام و ننگ (مثل خود من مثلاً! )، هنر به موقع از سر میز بلند شدن را بلد نیست و احتمالاً به آن باور ندارند.
چندسال پیش هم که مجموعه داستانی با عنوان « نام تو آبی است » از ایشان منتشر شد، طی یادداشتی به این روند روبهپایین داستاننویسی وی اشاره کردم و اینک، که میبینم کتابی در همان سطح و کیفیت که در سال 85 نوشته شده، انتشار یافته، تاسفم مضاعف است. البته حدسهایی میزنم. حدسهایی از ایندست که احتمالاً داستاننویسی ایشان همچنان با قوت ادامه خواهدداشت و حتماً حداقل یکی دو کتاب داستان و رمان منتشر نشدهی دیگر در چنته دارند (که برای روز مبادا در گاوصندوق « نشر اشاره » که گویا مال خودشان هم است گذاشتهاند به احتیاط!)، به همین دلیل مبادرت به نشر ایناثر نمودهاند.
و اما «رهایی»، رمانی است که در یکصدوسی صفحه، با فصلهای سیودو گانه، نثری ساده، زبانی پیش پاافتاده، موضوعی سردستی و بیکشمکش و تعلیق، که به شدت سعی در خوشخوانبودن دارد. کتاب را از هرجا شروع کنی و هرچند از صفحات و فصولش را در نشستی بخوانی، نه چیزی بهدست میآوری و نه از دست میدهی. متنی «آمفوتر» که توجه و همدلی با هیچیک از کارآکترها، حتی کارآکتر اصلیاش، برنمیانگیزد و کنجکاوی خواننده را برای سر درآوردن از کم و کیف هیچ یک از به اصطلاح حوادث داستان بر نمیانگیزاند.
داستان با توصیف بیرمق دوستیِ چند جوان دانشجوی دختر و پسر در فضای ایران و تهران پیش انقلاب آغاز میشود و با شرح و بسط سرد و بیخون چند ماجرای عشقی سردستی، دیالوگهایی نچسب که فقط نقش تکاندادن داستان به جلو را از خود بروز میدهند، مکانهایی بیجغرافیا و تاریخ، خیابانها و کوچههایی نامحسوس، ابعاد محوشده یا نادیدهمانده در و دیوار و مغازه و خانههای شهری (از شهر فقط تصویر بیرنگ و کمعمق یک ایستگاه تاکسی کرایه، یک گلفروشی و یک میوهفروشی و نان فانتزی، و البته باران و برف و سرما و ترافیک و...) ادامه مییابد.
در پایان یک/سوم اول متن، همه این به اصطلاح دامافکنیها برای جلب خواننده به کناری نهاده میشود، کارآکترها هر یک به بهانهیی به گوشهیی از دنیا سفر میکنند و از صحنه اصلی داستان خارج میشوند و به قول راوی دانای کل، آنچه میماند علی است و حوضش. حالا است که داستان دیگری شروع میشود. داستان کتاب و کتابخوانی شخصیت اول که از ابتدای روایت نیز نیمچه داستاننویسی معرفی شده. حالا اوست که باید بار جلب و جذب خواننده را بدوش بکشد. چهطور؟ اینطور که در دبستانی درس بدهد و اوقات فراغتش را به کتابخوانی بگذراند. کمکم توجه مسوولان و مدیران و فضولباشیها و ماموران به او جلب شود و بخواهند سر ازکارش در بیاورند. اما او دست از رمانخوانی برنمیدارد. همچنان به بچهها درس میدهد و خودش هم سفت و سخت رمان میخواند. بالاخره هم حرص همه را درمیآورد و او را از معلمی میاندازند و دفتردار میکنند. از شانس خوبش، مدیرکلی پیدا میشود که او هم به رمانخوانی علاقهمند است. مدیرکل عزیز میشود حامی و پشتیبان او. هرچند خودش با بالادستیها، از جمله یک جناب تیمسار مرموز بیپدرمادر و با نفوذ درمیافتد که اصلا حالیاش نیست دوره خانخانی گذشته! (انگار که تیمسارها مال دورههای غیر از خانخانی هستند!) و از طرفی از نویسنده رمان ما، رمانهای تازه میگیرد (ما هیچوقت نام و نشان یکی از این رمانهای دردسرساز را هم نمیبینیم!) و میخواند و حتی درباره آثار خود او اظهارنظرهای ادبی میکند. بالاخره چون سوخت ماشین رمان «رهایی» برای صدوسی صفحه کافی نیست، یکی/دو موضوع دیگر هم به باک کتاب ریخته میشود. احضار نویسنده به ادارههای آنچنانی (که چرا رمان میخوانی و آن رمان را از کی گرفتی و آن یکی رمان را به کی دادی!) و بیماری قلبی او که از پدر به ارث برده. به توصیه دوستی تصمیم میگیرد برای عمل به خارج از کشور برود و نگران است نکند سوابق مبارزاتی (چه سابقهیی و چه مبارزهیی، عرض کردم که؟) باعث شود پاسپورتش را صادر نکنند. اما همه چیز به خیر و خوبی پیش میرود و بعد از یکی/دو دستانداز کوچک، قهرمان به ظاهر اخلاقگرای ما دروغهایی هم سر هم میکند و سر آخر راهی «رهایی» میشود. میرود خارج از ایران که هم فال بگیرد و هم تماشا کند و شاید هم بماند که به قول خودش این مملکت دیگر جای ماندن نیست.
اینطور که میبینم، جناب میرصادقی، اگر نگویم تنها، از بزرگترین و بهترین امتیازی که دارد، یعنی سن و سالش، بهرهیی نگرفته و تکهیی در کتابش نگذاشته. او که به همین دلیل، به دلیل نود سال سن و دغدغههای فرهنگی و ادبی و هنری طولانیمدت، میتوانسته شاهد مستقیم حوادث تاریخی و کشاکشهای فرهنگی و اجتماعی وسیع و بیشماری باشد، که حتما بوده و هست، به سرعت باد و با پرشهایی بلند، از حوادث، روابط، آدمها، احساسات، مناظر و چشماندازها و دیگر و دیگر آن و این سالها (بهخصوص سالهای مورد اشاره رمان) پریده و تصویری نادقیق، غیرموثر، بیرنگ، پریشیده و پرتافتاده از دورانی تاریخی پیش چشم خواننده گذاشته است. شاید به عنوان مثال بد نباشد اشاره کنم که مثلا در تمام فصولی که شخصیت اصلی اثر، به اصطلاح درگیر ماجرای احضار برای بازجویی است و در همه جاهایی که به اشاره مستقیم یا غیرمستقیم (در حد گفتن اینها، آنها، ایشان، مامورین و...) از حضور ماموران سانسور و خدمه خفقان حکومتی ذکری شده، حتی یکبار هم کلمه «ساواک» نیامده. گویی اصلا چنین سازمان مخوفی وجود نداشته یا داشته و آقای میرصادقی تعهد داده خودش را هم که بگویند (البته به سبک و سیاق خود) اما به هیچ وجه اسمش را نیاورند!
رمان و انتخاب یک نویسنده به عنوان شخصیت اول آن، میتوانست به جای پرداختن به مسایل اداری جز و توصیف فالگرفتن از خانمهای منشی اداره برای نشاندادن سرگرمی جناب نویسنده (لابد برای نشاندادن سطح پایین فرهنگ در بین این قشر از کارمندان!) یا تشریح دشمنیهای بیآب و رنگ کسانی که با امر کتاب و کتابخوانی به طور کلی مخالفند، به گوشهیی از تاریخ ادبیات معاصر ایران، گوشههایی که از نگاه تاریخنویسان و علاقهمندان به تاریخ معاصر نادیده و مغفول واقع شده بپردازد. میتوانست میزان حضور واقعی نویسندگان را در شرایط انقلابی آن دوران، درگیریهای واقعیشان با ساواک، محدودیتها یا امکانات، جریانهایهای ادبی و هنری، محافل و گروهها و دورهمیهای واقعی به تصویر بکشد یا حداقل به آنها ناخنک بزند.
آقای میرصادقی میتوانست حداقل یکبار نویسندهاش را بفرستد جلوی دانشگاه و تصویری از کتابفروشیهای آن راسته را در کتابش بیاورد. میتوانست مثلا خیلی تصادفی غلامحسین ساعدی را ببیند که هر روز عصر در پیادهروی خیابان شاهرضا (انقلاب فعلی) قدم میزند، دانشجوها دورش را میگیرند و او برایشان از کتابهای تازه، از حوادث تازه، از فیلمهای تازهیی که دیده و از نمایشهای تازهیی که در حال اجرا هستند بگوید. بگوید که ساواک مثلا برای فشارآوردن به او تازگیها دو/سه پاسبان سر کوچهشان گمارده تا هروقت، شبی نصفه شبی که به خانه خودش برمیگردد، به عنوان مست یا دزد و ولگرد، چند ضربه باتومی نثار کتف و کپلش کنند، آنطرفتر یکی دیگر، سعید، احمد، فروغ، سیمین، هوشنگ، یکی دیگر و یکی دیگر.
شاید انتظار بیجایی دارم. شاید برای همین است که چهل/پنجاه سال نویسندگی داستان و رمان به همین سان و همین شیوه ادامه داشته و انگار قرار است همچنان داشته باشد! شاید کسی نمیخواهد چیزی بگوید. شاید کسی، چیزی ندیده که بگوید! شاید کسی نگاه نمیکند، یا میکند اما چیزی نمیبیند که بگوید. برای همین است که سالهاست نمیگوید بدا اگر بعدها هم نتواند بگوید!
http://www.etemaad.ir/Released/92-09-10/338.htm
لینک مقاله در اعتماد امروز 10/9/92
سلام
از جمال میرصادقی چیزی نخوانده ام و نظری ندارم ولی جمله هنر به موقع از سر میز بلند شدن واقعا عالی بود و فقط شامل نویسنده ها هم نمیشه کاشکی فیلم ساز های ما هم این هنر را بلد بودند . منتظر نوشته های بعدیتان هستم
سلام. این جمله را سال ها پیش در یکی از مقالات آقای صادق زیباکلام ، به نظرم موقع انتخابات مجلس بود، در خصوص وضعیت یکی از روحانیون بسیار با نفود آن موقع و قبل و بعد از آن خوانده بودم. به قول شما بله... توصیف کوتاه و موثری است. همان طور که گفتید شامل خیلی ها، مثلاٌ آقایان مهرجویی و کیمیایی هم می شود و البته خیلی های دیگر...
جناب عبدی عزیز: لذت بردم.
به قول زیبا در سینما هم همین مشکل را داریم. نمونهاش "چه خوب شد که برگشتی" آقای مهرجویی. فیلم را که دیدم از ته دل برای درگذشت آقای مهرجویی نازنین گریه کردم.
قلمتان مستدام.
سلامان: شما که گفتید با بهرام صادقی اشتباه می گرفتید من راستی راستی جمال میر صادقی را همیشه با جعفر مدرس صادقی عوضی می گرفتم. همیشه نوشته های او را که وقتی می خواندم خیلی خیلی لذت می بردم و نوشته شما رو که خواندم تعجب کردم که باز آقای عبدی بی خودی گیر داده. تازه فهمیدم که ایشان جمال میرصادقی هستند. نویسندگی به سن و سال نیست بلکه به امکانات افق روشنی که در پیش روی دارد بستگی دارد. و هر روز تازگی خودش را آپدیت می کند. از آقای مدرس صادقی هم اگه مطلبی بنویسید خوشحال می شوم. تصدقتان
سلام.
شاید اسم نبردن از ساواک رد گم کردن بوده شاید منظورشون به این دوران بوده ؟
البته کتاب رو نخووندم و بهتره نظر ندم ...
استاد این قدر شما موشکافانه به کتابها نگاه می کنین آدم وحشت می کنه به خودش می گه خدا کنه عباس عبدی کتاب منو نخووونه...
البته این قسمت آخر یک شوخی بود...
اگه عباس عبدی منتقدانه هم کتاب آدم رو بخوونه باعث افتخاره