خوش نوشتن درباره یک کار خوب، شادی بخش است. انبساط خاطر می آورد. هم برای نویسنده و هم برای منتقد و البته خواننده. همه احساس نوعی مفید بودن میکنند. همه به حال و آینده نظر خوبی پیدا میکنند. این به ویژه در باره نویسندهها صادق است. اما خوب نوشتن در بارهی کاری که بد است پشتکردن است به قدم و قلم. خدمتی هم به نویسنده نمیکند. چندنفر را میتوانید بهیاد بیاورید، نویسندگانی که اولین اثرشان را بیخودی حلواحلوا کردند و طرف را دچار توهم کردند؟ آنقدر که...چندتا را میخواهید من مثال بزنم؟ اما بد نوشتن دربارهی کتاب که بد است هم بدیهای زیادی دارد! مهمترینش این است که باید کتاب بد بخوانی! بهتر بگویم بایدکتابی را که داری میخوانی و خیلی زود حتی متوجه میشوی چندان ارزش وقتگذاشتن ندارد بههرجانکندنی هست تمام کنی. اگرچه همیشه این جانکندن سر آخر به نجات تو نمیآید و جایی کم میآوری! بدی دیگرش این است که میتواند به کل مایوست کند. فکرکنی دور و برت احتمالاً پر است از این جور کتابها. هرچند همیشه کم و بیش اینطور بوده و تعداد کتابهای بد به هرحساب و بدحسابی که قبول کنی چندین برابر کتابهای خوب است. این تاثیر برتو که میخواهی خودت هم از نوشتن نیفتی و فاصله نگیری یاس مضاعف ببار میآورد. بههرحال تو داری دربارهی کتابی که بد است مینویسی و ممکن است معنای مرسوم این کار نوعی قبول وضعیت کلیای باشد که منجر به نوشتن این گروه کثیر کتابها شده و اگر رسم این معنا و همرنگی با جماعت را بپذیری دیر نیست که خودت هم تن به خواری و تخفیف بدهی و زرد نویسی را فضیلتی به حساب بیاوری و سعی کنی به دیگران هم بقبولانی! معلوم است که آن موقعی است که باید رو به قبله، هر سو که خواست باشد، دراز بکشی و نوبت خودت را منتظر باشی!
دیگر از مضرات بد نوشتن دربارهی کتاب بد، به ویژه وقتی نخواهی تلخ تلخ تلخ باشی یا قول معروف سیاهنماییکنی، این است که خودت را عادت بدهی ته یک مشت صخرهی کف دریا دنبال مروارید بگردی و چون نمییابی به خاکه مرواریدها بسنده کنی و کم و زیاد گاهی هم خذف را به جای صدف بنمایی!
و خب...و اگر چه روزگارما در اینجا گریه دارد اما شاید به قول اخوان، گریه هم کاریست! پس باز به قول هم او، میرویم ببینیم آسمان هر کجا آیا همین رنگ است؟
می بینید! جان به جان بعضیها کنند همانی هستند که بودند. دست برنمیدارند اصلاً و به اصطلاح از رو نمیروند! خودم را میگویم که تصمیم گرفتهام حداقل برای یک مدت، چند صباحی باز، یادداشتهایی بنویسم در بارهی کتابهایی که به تازگی در آمده و خواندهام و در آینده درمیآید و خواهم خواند. صد البته منظورم کتابهای رمان و مجموعههای داستان است. اولویت را هم میدهم به ایرانیها...اما نه، اولویتی در کار نیست.
وقتی این قرار را با دوستانم در اعتماد گذاشتم که مثلاً یک هفته در میان مطلبی آماده کنم برای این ستون، ترک موتور یکی از بچههای انجمن ( ناسلامتی تازگیها یک انجمنک داستاننویسان قشم راه انداختهایم در اینجا به نام « یکشنبه های داستان» و به وقت هر یکشنبه عصر جایی جمع میشویم و برای هم داستان میخوانیم. اگر به فرمایش آتشی مرحوم کورش سوی بابل عنان نگرداند چه بسا که بتوانیم دنباله کار را بگیریم و ای...ردی بگذاریم از خودمان...حسن اش این است که این جا از برف خبری نیست و جای پاها تازه میمانند! ) نشستم و رفتیم تنها دکه روزنامه فروشی در قشم و سراغ چند شماره اخیر اعتماد را گرفتم. روزنامه فروش محترم که اسم با مسمایی دارد ( بینوایان، همانطور خیلی کمحرف و جدی، مثل ژانوالژان)، خبرداد هیچ روزنامهای به جز همشهری و هفت هشتتایی روزنامه ورزشی و استانی به قشم نمیآید. هرچند خیلی غیر منتظر نبود اما ببینید واقعاً در چه روزگاری و چهجایی زندگی میکنم! آن وقت میخواهم در بارهی ادبیات داستانی که تازه تازه در میآید هم مطلب بنویسم! تازه...خیلی هم کار را سخت گرفتهام یعنی و به کمتر از چه و چه رضایت نمیدهم و برای زمین و زمان خط و نشان میکشم! اگر نخواهم همه را بیندازم گردن این چندسال خاص یا کمسوادی دیرباز اهالی جزیره یا دست بالا فعالیتهای به اطصلاح اقتصادی! در منطقه آزاد و این حرفها و...باید از شرح و بسط بیشتر موضوع بگذرم و امیدوار باشم. تصمیم دارم به دوستانم در روزنامه خبر بدهم و ازشان بخواهم حالا که سازمان منطقه آزاد کاری نمیکند شما کنار همهکار و همهجور گذشت و ایثاری که برای فرهنگ و اینحرفها میکنید، بیائید روزانه چند نسخهی مجانی روزنامه اعتماد به این بزرگترین جزیره غیر مستقل دنیا بفرستید. نیکی کنید و در دجله بیندازید! شاید عبرت «بهار» و «شرق» و...سایرین هم بشود!
از شما چه پنهان داشتم کمکم مایوس میشدم اما یادم آمد که باید راه خویش را بگیرم دنبال.
این یادداشتها را دو سه روزی بعداز انتشار در روزنامه در وبلاگم هم منتشر میکنم. به شرطی که چی؟...بعله...درست حدس زدید. اگر کورش...
یک قرار دیگر هم میگذارم. در انتهای هر یادداشت کتابی را که در یادداشت بعدی به آن میپردازم معرفی میکنم. خدا را چه دیدی...شاید این صدف لبسیاه که اینطور خودش را با ابریشمش چسبانده به سنگ و صخرههای کف دریا و مقاومت می کند آن پایین بماند و بالانیاید، خاکه مرواریدکی در درون خودش داشته باشد!
و اما...برای نوبت بعدی این یادداشت که طبق قرار هفته دیگر خواهد بود مجموعه داستان «زرد خاکستری» نوشته خانم فرشته مولوی را در نظر گرفتهام
salam mersi az rahi ke dar pish gerftid besyar arzeshmand ast. i
nazar e lotf shomast. salamat bashin.
سلام
نوشته بودید اینجا از برف خبری نیست و جا پاها تازه می مانند به ذهنم رسید که آنجا بر روی شن جا پاها یا با باد برده یا با آب شسته میشوند . ولی من مطمئن هستم که نقش انجمن داستان خوانی شما بر روی صخره های قشم خواهد ماند موفق باشید .
منتظر نظرات زود به زود شما در بلاگتان هستم
بله...اشاره به این قطعه شعر اخوان بود که می گفت:
جای پاها تازه بود اما
برف می بارید
از شعر برف. این تعبیر را جلال آل احمد هم در داستانی به همین نام دارد.
ممنون که دنبال می کنید. شاد باش و دیرزی!
با سلام...
غرض از مزاحمت این بود که اگر مایلید با ما همکاری کنید...
منتظرم...
مهرداد سرمیلی
یا علی
در چه موردی؟ خبر ندارم.
سلام عبدی عزیز!
خسته نباشید. بهار جایش را به اعتماد خواهد داد.
سلام. خوبی؟ ببینمت!