خبردارید کافه پیانوی جناب فرهاد جعفری به چاپ چندم رسیده است؟ سی و چندم؟ پنجم؟ ششم؟
بدنیست به یادتان بیاورم که در آبان ماه سال 87، بعداز تعطیلی ماهنامه یگانهی هفت، اولین و آخرین شمارهی ماهنامه ارژنگ درآمد. در این شماره منحصر به فرد من هم افتخار آنرا داشتم که در کنار نام دوستان خوب هفت، مقالهای داشته باشم: یک فنجان قهوهی کم شیرین، مقالهای در بررسی و نقد کتاب کافه پیانوی آقای جعفری.
آن موقع جناب جعفری هنوز مواضع عجیب و غریب اخیرش را در عرصه های سیاسی کشور اعلام نکرده بود. هرچند میشد حدس زد چه خواهد گفت وچه خواهد کرد و چرا. همانطور که میشد پیش بینی کرد نتواند در آینده اثر دیگری از ایندست فراهم کند. چرا؟ خب به نظرم مقاله به اندازه کافی و بیشتر از آن طولانی هست و درست نیست با تکرار نکات متعدد مطرح شده در آن... اصلاً شاید بهتر باشد خود مقاله را بخوانید. لطف میکنید.
دربارهی کافه پیانو
فرهاد جعفری، نشر چشمه، 1387(چاپ ششم)
ورود:
درحالیکه طی چند ماه اخیر خبرهای دلسرد کننده، در مورد کتابهای رمان و داستان کوتاه، کم نبوده خبرهای مربوط به کافهپیانوی فرهاد جعفری و چاپهای مکرر آن در فاصلهی زمانی کوتاه ( نسخهی دردست من از چاپ ششم آناست) جای خوشحالی و تا حدی تامل دارد. حالا دیگر همهجا سخن از کافه پیانو است. البته پذیرفتنیاست اگر دستاندرکاران عرضهی این اثر، با توجه به وضعیت نشر آثار داستانی، برای بالابردن میزان فروش کتاب تمهیدات ویژهای هم بهکار بسته باشند. همچنینکه طبیعی است اگر بعضی بحثهای حاشیهای که خود نویسنده نیز شخصاً در به اصطلاح داغکردن تنور آنها سهیم است، به برانگیختن شوق و کنجکاوی بیشتر طیف رنگارنگ خوانندگان بالقوه کتاب کمک کردهباشد. اما مسلماً اصلیترین دلیل یا دلایل موفقیت کتاب در کسب رتبهی بالای فروش را باید نخست در خود متن و دوم وضعیت نشر آثار جدی داستانی جستجو کرد. درهرحال کتاب آن اندازه (چه اندازه؟ ) حرف برای گفتن دارد که توانسته است اینگونه مورد توجه محافل مختلف قرارگیرد.
شیوهی روایت داستان اول شخص و راوی مردیاست که در گذشتهی نه خیلی دور در فضای مطبوعاتی و در سمت سردبیری یک مجله (یک هفتم؟) مشغول کار بوده و مجلهاش بدلایلی که برای خودش هم چندان قابل توضیح نیست با کماقبالیِ خوانندگان روبرو شده و سرآخر به تعطیلی رسیدهاست. محدودهی زمانیای که راوی به آن سرک میکشد همین دوسه سال منتهی به زمان حال روایت است و به نظر میرسد صاحب کافهپیانو دارد دهه پنجم عمر خود را میگذراند.
فصلبندی کتاب و از آن بیشتر تقسیم فصول به شبه پاراگرافهایی، خوانش متن را آسان کردهاست. به نظر میرسد تجربههای حاصل از دورهی کار در مجله به راوی کمک کردهاست تا آنجاکه میتواند مراعات حال خوانندگان کم حوصلهتر کتابی را بکند که به قول خودش تنها به منظور جلب رضایت دخترش آماده کرده تا در کیفاش بگذارد و هروقت کسی، همسن و سالی، از او پرسید پدرت چه کارهاست، بتواند آنرا در بیاورد و به او نشان بدهد، بهجای آنکه لابد مثلاً مجبور بشود بگوید پدرم کافیشاپ دارد و قهوه بریز مردم است! به همین اعتبار راوی میتواند درتوجیه معایب یا نواقص احتمالی کتاب و دفاع از آن از خالق اثر نیز تاییدیه بگیرد و بگوید منکه نویسندهی واقعی نیستم. من یک بارمن معمولی هستم که بهخاطر گل روی دختر هفت سالهی یکی یکدانهام کتابی فراهم کردهام و بس. در اینراه هم چه اشکالی دارد اگر هنجارهایی شکسته و اصول اولیه و سادهای بی دلیلِ موجه نادیده گرفته شوند. مگر همین ها(کدام ها؟) نیستند که تابهحال دست و پای متنهای ادبی هنری قبلی را بسته بودند و نمیگذاشتند گروه بیشتری از مشتاقان فرهنگ و هنر مشتری رمان و داستان شوند؟ همین پارگرافبندی و نقطه و ویرگولهای بیخودی و بیمصرفِ دستو پاگیر و «میخام» را «میخوام» یا « میخواهم» نوشتنهای بیتاثیر و...اصلاً چه لزوم به رعایت چیزی؟ اصل این است که « من دلم چهطور میکشد.»
ذکر نامی هم به عنوان ویراستار انتظارهای بیشتری برمیانگیزد و بدیهیاست ابتدائاً به خواننده اطمینان بدهد که میتواند خیالاش تا حدودی از این جهات آسوده باشد اما... خُب این امر تنها به خودی خود و برای دیگران امر پسندیدهایاست نه بیشتر و لذا در اجرای نهایی کافه پیانو ردی از کار ویراستار نمیبینیم. ناگفته نماند که آقای یزدانیخرم خود نیز در جایی گفتهاند در این ماجرا عملاً چرخ پنجم ویرایش کافه پیانو بودهاند. ( لطفاً به نمونهها که عیناً از کتاب نقل شدهاند توجه دقیقتر شود.)
اما خود پیانو، کافیشاپی است در یک خیابان کم رفت و آمد شهری غیر از تهران ( بعضی گفتهاند مشهد ) که به جز چند نشانهی مبهم از آن اطلاعی دردست نیست. از ایندستاند فاصلهی چند ساعتیاش با تهران ( سفر خواهر زن راوی با اتوبوس)، ایستگاه راهآهناش ( بازگشت پریسیما همسر نویسنده پس از پایان ترم تحصیلیاش در مقطع کارشناسی ارشد ادبیات) و بلندیهایی که مشرف به شهر دارد و راوی یکبار با پدرش و یکبار هم با صفورا به آنجا می رود و اتفاقاً هر دو، به لحاظ توجه به فضای بیرونی و جغرافیا و طبیعت محل، از فصلهای جذاب کتاب هم هستند. خانهی راوی که یک آپارتمان کوچک طبقه اول است به یک تعبیر در فاصلهی بعیدی از کافه قرار دارد ( شبی که راوی با پریسیما حرفش میشود و به حالت قهر خانه را ترک میکند و با سواری شخصی مسیری را در اتوبان طی میکند و نیز روزی که دخترش با تاکسی تلفنی به کافه میآید و بابت کرایه ماشین پول کم میآورد ) و به تعبیری دیگر باید در نزدیکیهای کافه باشد (جاییکه دخترش میخواهد در مسیر رفتن به خانه قدمهایش را بشمرد و راوی او را تشویق میکند یک قوطی خالی بالتیکا جلوی پایش بیندازد و خودش را سرگرم کند ). روبهروی کافه در آنطرف خیابان، مجتمع مسکونیای قرارداد و در طبقه دوم آن آپارتمانی است که پنجرهاش مشرف به پیانو باز میشود و گاهی که راوی خسته از کار میآید و روی صندلی مخصوص خود پشت شیشه مینشیند و سیگار دود میکند دختر جوانی را میبیند که به هر بهانه خودش را در آن پنجرهی طبقه دوم به نمایش گذاشته و در همان زمان با «چشم سومی»! که مثل همهی زنها دارد اما معلوم نیست در کجای بدناش قراردارد او را که این پائین است میپاید. بعدتر البته همین دختر، صفورا، به شکل جذاب و جدیتری وارد ماجرا می شود و روایت را به شدت تحت تاثیر حضور خود قرار میدهد.
گلگیسو:
انتخاب جایی مثل یک کافیشاپ برای مرکزیت دادن یا ایجاد نقطهی اتصال حوادث و شخصیتها به لحاظ تری و تازگی چنین محلی در فرهنگ گذران اوقات فراغت و تفریحِ بخصوص جوانان و سعی در پخش بوی خوش قهوه و رنگ چوب و فضای رنگآمیزی شده و نورپردازیهای خاص اینجور مکانها، بسیار عالی است و بدیهی است کارکردی جذابتر از یک مکان عمومی دیگر، مثلاً یک بیمارستان یا آپارتمان یا اداره و نظایر اینها، داشته باشد. به علاوه بعداز کتابهایی مثل کافه رنسانس ساسان قهرمان و کافه نادری رضا قیصری و آن داستان کوتاه کافه پری دریایی میترا الیاتی و یکیدو کافهی دیگر، یک کتاب دویست و پنجاه صفحهای میتواند وعدهی تصویر یک کافیشاپ تمام عیار و فعال امروزی را بدهد که در آن جوانها و شاید مسنترها، گاهی ساعاتی را صرف نوشیدن قهوه ترک تلخ یا کمشیرین و اسپرسو و چیپس و پنیر و بستنی میکنند و البته براساس سنت و شگردهای مرسوم داستاننویسی، هرکدامشان به گونهای وجهی از عصر و روزگاری را که در آنند به تصویر درمیآورند. اما پیانو در روایت کافه، با وجود شروع مناسب و گسترش تدریجی اولیه قابل قبول، از ایفای کامل چنین نقشی بازمیماند. کارآکترهایی مثل پریسیما و پدر به طورکلی از این صحنه دور نگهداشته میشوند و حضور بعدی افرادی مثل باربد نیز به سرعت کمرنگ و خیلی زود محو میشود. کسی مثل همایون با مرگ زودرساش از صحنه خارج میگردد و به این ترتیب و به مرور که داستان جلو میرود این مکان انتخابی، کارکرد دراماتیک خود را از دست میدهد. از طرف دیگر کافه که قرار بوده نقش نوعی نجاتدهندهی راوی را بازیکند قادر نیست او را از دنیای به قول خودش حالبههمزن جوراب سه جفت هزار تومان و کت و شلوارهای ارزان قیمت و کفش و پیرهنهایی که هیچوقت نشده به او اعتماد بهنفس بدهند و به انجام کارهای اساسی و برداشتن قدمهای بزرگ در زندگی ترغیب کنند بیرون بکشد و وارد سطح تازهای از روابط اجتماعی سازد که به آرمانش برای فرار از متوسط بودن جامهی عمل بپوشد. هرچند از منظری دیگر،کافهداری، در ذهن راوی، چیزی کم از سردبیری مجلهای که شمارههای برگشتیاش مرتب زیاد و زیادتر میشده ندارد و چه بسا خیال کند با تمهیداتی (مثلاً اجرای پرفورمانس هفتگی ) بتواند گاهی فرهنگیتر و رسانهایتر از آن هم عمل کند. ترجیح این به آنرا از زبان راوی چنین میخوانیم: « واقعش؛ چون فرحناز آنجا نشسته بود، پیش خودم خجالت کشیدم و بغض راه گلویم را گرفت. وگرنه باکم نیست که من باید چهکاره باشم اما چهکارهام. کجا باید باشم اما کجا هستم. و خیلی وقت است رسیدهام به این مطلب که از خیلی جهات؛ اینکه شکم آدمهارا پرکُنی، شرف دارد به آنکه بخواهی توی مغز پوکشان چیزی را فروکنی. چون بابت آنچیزی که فرو میکنی توی شکمشان- حالا هرچه میخواهد باشد- پول خوبی بهت میدهند اما بابت اینکه مغزشان را پرکنی؛ پِهِن هم بارت نمیکنند.» (ص70)
کافه همچنین جایی است که دوستان قدیم (قدیم در حد دو سه سال قبل البته ) به سراغ آدم میآیند و عهدهای مودت تجدید میشود. دوستان جدیدی هم، البته از نوع کمیاباش، مثل آن کارشناس خط میخی، به جمع قبلی اضافه میشوند. میتوان سقف و دیوارها را با نسخههای فیگارو و لوموند و گاردین مزین کرد و بالای در ورودی را داد یک فن زیمنس بیصدا کار بگذارند، « طوریکه خیلی هم توی چشم نزند اما حتماً زیمنس بودنش معلوم باشد». از آن مهمتر به تربیت دختر هفت ساله خود و آشنا کردن او با مفهوم پیچیدهای مثل کار و پول و دستمزد (که خود راوی قبلاً از بابت آنها کلی آسیب دیده ) مشغول بود و یادش داد چه طور هروقت که از مدرسه بر میگردد مقنعهی سفیدش را تاکند و بگذارد جاییکه جلوی چشم مشتریها نباشد و اول به پدرش نشان بدهد که موهایش را زیر مقنعه دماسبی بسته بوده یا به شکل جودیآبوت و بعد هم گذاشت پیشبندش را بست تا مشغول شستن ظروف شود و سرآخر، یک برگ اسکناس هزارتومنی تا نخورده در جیباش گذاشت و قبل از رفتن با اشاره به یادش آورد که مقنعهاش را بالا بزند تا باباجان بیخ گوشش را ببوسد و دم در یکی به باسناش زد یعنی برو دیگر عزیز دلم و یک قوطی خالی بالتیکای مچاله نشده جلوی پایش انداخت که همین طور کلرت کلرتی بکند توی پیاده رو که کفر همسایه ها را در بیاورد.
این جلسات شبهتربیتی هرروزه، اگرچه اغلب جزء لحظات شیرین رماناند ( چون حداقل رفتار راوی با طرف مقابلاش پا در محبت پدرانه دارد نه در تحقیر و تمسخر طلبکارانه که عادت اوست ) اما گاهی به لحاظ ارائه پی در پیِ دستورالعملها و تحلیلهایی که ربطی به دنیای قاعدتاً کودکانهی دخترک هفت ساله ندارد تا حدودی زیادی از جذابیت داستانی میافتتد. نگاه کنید به گفتوگوی پدر و دختر، در آنجا که گلگیسو از نمره متوسط دیکتهاش خبر میدهد و راوی به او توصیه میکند هر طور میتواند ( البته اصلاً نشان نمیدهد چهطور و نمیگوید چهگونه! ) از متوسط بودن فرار کند که به قول او چیزیاست واقعاً حالبههمزن. یا در قضیهی لانهی گنجشک و تکلیف معلم علوم که جای شک و سئوال باقی میماند گلگیسو در چه سطحی از درک حرفهای قلنبهی راوی میتواند باشد؟
در گسترش رمان، بر خلاف آنچه انتظار میرود معلوم نمیشود چندوقت است پیانو در آن خیابان کم رفت و آمد راهاندازی شده و طی چه روندی توانسته مشتریان ثابت و قدیمیای پیدا کند که فرصت کردهاند برای خودشان سنت روزهای زوج و فرد و ساعتهای قبلاز نهار و بعداز نهار و عصر و شب باقی بگذارند، بگونهای که با اشاره انگشت و چشم و ابروی آنها راوی از دور سفارششان را تشخیص میدهد؛ آدمهایی که به شکل غریبی به قهوهترک کمشیرین و اسپرسو و کاپوچینوی دستِکار وی گره خوردهاند و گاهی ادعا میشود آنقدر زیادند و آنقدر کافه را شلوغ میکنند که ظرفها در ظرفشویی تلنبار میشود. طفلک بارمن (کسی در یک فصل راوی را مرتباً بارمن خطاب میکند و او هم اعتراضی ندارد ) نیز یکبار از خستگی گوشهای روی صندلی ولو میافتد و سیگاری روشن میکند و خیره میشود به حلقههای دودی که ساختهاست. «که همینطور پشتسرهم و با یک سرعت یکنواخت؛ بالا و بالاتر میرفتند و رفتهرفته، هی گشاد و گشادتر هم میشدند. و همانطور که مرتب گشاد میشدند، محو هم میشدند.» (ص 32)
گلگیسو به نحو غیرقابل تردیدی دختر راوی است و اینرا میشود از آنجا دریافت که در مدرسه به نام فامیل مادرش صدایش نمیزنند! و بنابراین کوتاه آمدن مرد و قبول درخواست زن برای حضانت دختر « محالِ ممکن» است. این احساس مالکیت بلامنازع ظاهراً از دیرباز شروع شده، شاید از بدو تولد بچه، و تا آنجا پیش رفته که به انتخاب نامی مثلاً منحصر به فرد برای کودک انجامیده است. آن هم آغشته به چه تعصبی!
پرسید: گلی پیش توئه یا رفته خونه؟
گفتم: گلی کدوم خرییه؟
گفت: هر چی تو بگی... گلگیسو. (175)
از نظر راوی رهآورد پایان دادن به زندگی مشترک آنها برای زن شاید حداکثر میتواند این باشد که احتمالاً برود و هرچه دلش میکشد در تاسکباباش آلو بخارا بریزد و از این بابت هم کلی خوشحال باشد که راوی نیست « غر بزند آخه کدوم مجنونی توی تاسکباباش این همه آلو بخارا میریزد؟» (ص 32) و اگر احیاناً بخواهد روزی زندگی مشترک دیگری داشته باشد روزگارش سیاهِ سیاه است. « بچه ها ناراحت میشوند از اینکه ببینند پدرشان دست کسی غیر از مادرشان را گرفته و آمده پیش چشمشان دارد باهاش لاس میزند. اما حکم مادر یک چیز دیگری است و هیچ جوری توی کَت آدم نمیرود که مادرش را توی بغل یک مرد دیگر ببیند. حتا اگر آن مرد شوهر قانونیاش باشد نه معشوقهاش. یعنی من که فکر نمیکنم این توی کَت قمریها هم برود که خیلی؛ قید و بند آدمها را ندارند و زنهای همسایه، یا مردهای خاله زنک نمینشینند پشت سرشان صفحه بگذارند.»(ص 113)
پریسیما:
هیچ اطلاعات در خوری از نحوه آشنایی پریسیما و راوی در ده یا دوازده سال پیش به دست داده نمیشود. جز آنکه مثلاً « تامدتها مشکوک بودم او اصلاً آدم است یا نه. طوریکه آن اوایل ازدواجمان انگشت دستشاش را فشار میدادم تا ببینم دردش میآید یا من بنگی چرسی کشیدهام و...»(ص67). اشارهها به مدت زمان زندگی مشترک و بخصوص درخواست برای اجازه انتشار مجله و مصاحبههای گزینشی آقا مجتبی با هر دو نفر آنها در یکی از فصلهای انتهایی کتاب اگر چه ناظر به تلاشهای مشترک ایندو برای کار مطبوعاتی است اما در حدی نیست که کیفیت رابطهی زن و شوهر با یکدیگر، انگیزهی آنها و پروسهای که منجر به عشق و ازدواج و زندگی مشترک چندساله و تولد گلگیسو شدهاست را توضیح دهد. لذا کارآکترها بهدلیل آنکه فاقد گذشته روشناند کم عمق به نظر میرسند؛ بی پشتوانه و پیشینهاند. این خصوصیت که نقش شخصیتها را در ذهن خواننده ماندگار نمیکند در مورد همه کارآکترهای کافه پیانو، با نسبتهایی کمو بیش برابر وجود دارد. نگاه کنید مثلاً به گلگیسو و پریسیما و حتی خود راوی و نیز صفورا و...لذا بدیهی است اگر ارتباطها تاحدود زیادی مکانیکی به نظر برسد. به خصوص رابطه راوی و پریسیما که به تلنگری در معرض گسیختگی کامل هم قرار گرفته و ممکن است وجود گلگیسو نیز نتواند امیدی به ترمیم آن ایجاد کند. راوی که سعی دارد توامان نقش مادر دختر را هم ایفا کند ( شستن حوله حمام او و پختن غذا و خوابیدن در یک تخت با او و نگران کیف و کفش و مانتو او بودن...) خودش را آماده طی یکدوره زندگی به قول خودش کرامر علیه کرامری نشان می دهد. تظاهر به چنین تصمیمی تنها برای آزار دادن مادراست وگرنه هیچ تصویری از طرح یک زندگی بسامان در این دوره در پیش ارائه نمیشود.
راوی که در همهی موارد و اظهارنظرها خود را کاملاً حق بهجانب نشان میدهد اکنون خودش را سرزنش میکند که چرا از میان اینهمه زن که در عالم خدا ریخته رفته زنی گرفته که وقت و بی وقت او را بو میکشد، مبادا سیگار کشیده باشد، که سیگار کشیدن مرد به نظرش چیزی در حد خیانت است. اما این انتقاد از خودِ عجیب که بیشتر البته به تحقیر همه زنان عالم نظر دارد ره به جایی نمیبرد و معلوم نمیکند اساساً چهطور پای این آقای همهچیزدان به یک زندگی مشترک کشیده شده در حالیکه معتقد است «همه زنها وقتی میفهمند یا حس میکنند یا پیشبینیها اینطور نشان میدهد که مردی مال آنهاست؛ شروع میکنند از دوش مردک بالا رفتن. مینشینند روی شانههایش و پاهایشان را هم از دو طرف گردنش، به شکل تحقیرآمیزی آویزان میکنند» (ص 145) و بلافاصله در ادامه تاکید میکند « میخواهم بگویم؛ من که تصور نمیکنم زنی- حالا هرچهقدر میخواهد نجیب یا صاف و ساده باشد- حاضر باشد از این حق خدادادیاش صرف نظر کند و نخواهد که هنوز چیزی نشده، از دوش مردی که او را گرفته تا دستش را بگیرد و کنارش احساس کند برای خودش کسی شده بالا برود.» ( همانجا )
« گفتم: پریسیما.
گفت: اسم قشنگییه.
گفتم: آره . اونم از اون اسماس که خیلی کم پیش مییاد آدم شنفته باشه یا بشنوه... اصلاً واسه همین بود که خواستم از کارش سر در بیارم.
پرسید: قشنگه؟
گفتم: قشنگ میگی؛ منظورت چییه؟
گفت: یعنی خوشگله؟
گفتم:به گمونم. یه زن روسُ مجسم کن که فارسی حرف میزنه. توی چادرم؛ قشنگیش ضربدر هشت میشه.»(ص160)
اگر انگیزه او برای شروع زندگی مشترک با زنی این بوده که خواسته باشد بهخاطر اسماش سر از کارش در بیاورد، بهانه پایان دادن به آن نیز حتماً در همین حدی است که خودش میگوید. « همین که سیگارم را روشن کردم، دودش را دادم بیرون و سرم را بلند کردم؛ دستش را آورد جلو. سیگار را از پشت لبم برداشت. یک کام کوچک ازش گرفت و دوباره گذاشت گوشهی لبم. کاری که اصلاً دوست نداشتم هیچوقت خدا پریسیما حتا برای اینکه عصبانی ام کند؛ بکند. که روز آخر کرد و مجبور شدم همانجا بهش بگویم اسباب و اثاثیهاش را جمع کند و از خانهام برود بیرون. چون نمیتوانم دیگر بهش نگاه کنم. (ص 162) اما در همین حیص و بیص دلخوری جدی و متراکه با همسر میگوید: «هر وقت خدا که میآیم این جا و پا می اندازم روی پا؛ دخترک جلف دیوانهای که لابد با خودش فکر میکند ممکن است حاضر باشم یک موی گند و کثافت پریسیما را با او تاخت بزنم میدود میآید پشت پنجره و دستش را میگذارد زیر چانهاش.» (ص 29) این دخترک البته هم کسی نیست جز همان صفورا.
صفورا:
« وقتی نشست، تازه دیدمش. دخترک بلند بالای سبزهای بود که لب و دهن؛ و دندانهای ردیف و مرواریدی قشنگی داشت. از آنها که وقتی یک لبخند ریز تحویل کسی میدهند و تو داری از نیمرخ میبینیشان؛ دلت میخواهد بنشینی و تا هروقت که دنیا ادامه دارد نگاهشان کنی.
البته اگر او تا ابدالدهر، به همان نحوی که تو دوست داری بخندد. وگرنه همین که دهانش را ببندد؛ هیچ فرقی با زنهای دیگرکه این جور لب و دهنی ندارند، نداشت... میخواهم بگویم خیلی مهم بود که از چه زاویهای بهش نگاه میکنی. از روبرو یا از بغل.» (ص 49)
صفورا، دانشجوی هنرهای نمایشی است و آمده که به راوی پیشنهاد بدهد شنبه هر هفته، یک پرفورمانس! توی کافه داشته باشد. راوی هم فوراً موافقت میکند و میپرسد این پرفورمانس از کی شروع میشود تا ترتیب پوستر و خبررسانیاش را بدهد؟
« ایده خوبی بود میتوانست دادِ همه را در بیاورد و میتوانست یک حال اساسی به همه بدهد. یعنی خیلی بستگی به این داشت که مشتریهای آن روز کافه، چه تیپی باشند. از این آدمهای یُبسی که نمیآیند کافه تا از این دلقک بازیها ببینند، یا از آنهایی که میآیند کافه؛ بلکه گاهگداری از این دلقک بازیها هم ببیند! (ص 51)
ورود صفورا به کتاب و کافه، شور و گرمایی به هر دو میدهد و فصل رفتن به کوه و تماشای غروب آفتاب کتاب را جذاب میکند. او نمونه تقریباً کامل ( بعداً خواهم گفت چرا تقریباً و نه تماماً ) دختری امروزی است که قاعدهتاً باید مورد توجه راوی قرار بگیرد. روایت به لحاظ شور و نشاط جوانی او و استقلال مادی و جراتاش در روبرو شدن با لحظات پر از بازی و هیجان زندگی مطلوب راوی، که در فصولی از کتاب به نحوی در تقابل با سردی رفتار و محافظه کاری مفرط پریسیما تصویر شده است، گسترش مییابد و به پیش میرود. او بنا به شواهد دیگری میتواند زن آرمانی راوی تصور شود. با سر و روی باز به استقبال میهماناش میآید و سیگار میکشد و برای خودش آبجو باز میکند و در یخچالش برای سلیقههایی مثل او هم سیگار نگه میدارد و کتاب عقاید یک دلقک هاینریش بل، صد البته فقط با ترجمه ترجمه شریف لنکرانی نه هیچکس دیگر را، عین آقای راوی سالی هفشده مرتبه میخواند. اما باز این تردید تا آخر کتاب وجود دارد که راوی از چه زاویهای دارد به او نگاه می کند، « از روبهرو یا از بغل!».
صفورا غیر از این که بلد است خوب سیگار بکشد و زیر سیگاری خوشگل و به دردبخوری دارد از طرز کار سیگار پیچ های قدیمی روسی هم سردرمیآورد، در چشم بههمزدنی میتواند کوکوی سبزی راه بیندازد و فیالفور دو تا آبجو هم کنارش بگذارد که به قول خودش برو بکس برایش میمیرند؛ قابلیتهایی که راوی خود بارها و بارها به داشتن آنها بالیده است و گویی مناسکی را بهجا میآورد به توصیف مفصل جزئیات حلقه حلقه بیرون فرستادن دود سیگار یا عمل آوری لحظه لحظهی یک فنجان قهوه یا تهیه یک لیوان چای کیسهای پرداخته است.
گفتم صفورا نمونه تقریباً کامل دختری امروزی است و اشاره میکنم به تداوم وابستگیی اقتصادی او ( به لحاظ خانه و مقرری ماهیانه ) به پدری که از او چیز زیادی نمیدانیم جز آنکه به قول خودش « یه خرپولِ مایهدار که پولش از پارو بالا میره. شیش هف کلاس بیشتر نخونده. اما تو پول در آوردن، اوساس.» (ص 238)
اما بالاخره دور زدن و دور شدن راوی از کانون گرم خانواده، به سبک سریالهای مناسبتی تلویزیون به سر میآید و وقت آن میرسد که بخواهد از بازیای که خود نیز به آن دامن زده است پا بیرون بکشد. بنابراین در شب ورود به خانه دخترکه خود پیشقدم آن بوده، نحوهی بستن در با حرکت ملایم شانهی او را نشانهای از ورود قبلی مردانی با نیت خودش القاء میکند تا زمینه قضاوتهای تحقیرآمیز بعدی فراهم شود. از صفورا میخواهد بیخیال شود و در پاسخ به او که میپرسد چرا؟ میگوید نمیداند... فرض کند به این دلیل که مثلاً درست نیست. زن اما میگوید این بازی برای او دیگر جدی شده است. اینجاست که راوی به صدور حکم می پردازد. « سربه سرم نذار... واسه زنا فقط یه چیز جدییه. اونم اینه که مُد جدید ناخون چیه. باید گِرد مانیکورش کنن یا راست.» و ادامه میدهد: « بازی زنها با آدم؛ همیشه اولش حکم تفنن را دارد. اما یک کم که میگذرد؛ دو طرف میبینند که نه. خیلی هم تفننی در کار نبوده و مثل اینکه چیزهایی پشتش خوابیده که نمیشود نادیدهاش گرفت.» (ص 233) و باز بعدتر به این نتیجه میرسد که « اگر بخواهم پریسیما را با او تاخت بزنم، چیزیکه عایدم نمیشود هیچ؛ ضرر هم میکنم.» (ص 234) و در توضیح بیشتر پایاپای نبودن کالاها در این معامله بسیار حساس و احتمال ضرر و زیان خود به همان فلسفه خوشایند « نظام بسیار اخلاقی جامعه ما» میرسد. « گفتم: درسته که پریسیما هیچ وخ دکمههامو نمیدوزه؛ یعنی نمیکنه هر چنوخ یهبار، یه نگاهی به پیراهنام بندازه که اگه دُکمههاش دارن وا میرن بدوزشون یا نشده هیچوخ ببینم نشسته پای تَشت، داره یقه پیراهنمو صابون میکشه- تازه یه بدجنسیهای زنونه ریزم داره که آدمو کفری میکنه- اما اینارو مادرم منم داشته، خواهرمم داره... عوضش زن درستییه.» (ص 234)
دیگران:
غیر از اینها، شخصیتهای دیگری هم درکافهپیانو رفت و آمد میکنند: یکی دو تا زن مثل مادر راوی و فرحناز خواهر پریسیما و چندتایی هم مرد.
از مادر تصویر دقیقی داده نمیشود جزآنکه سالها پیش در اثر ریزش آوار سقف و دیوار ( زلزله؟) کشته شده است. او به همان زمانی تعلق دارد که قدمتی بیش از محدودهی مورد نظر روایت دارد و گویی اندوه و کهنگیاش با سرخوشی و برق و جلای کافهای جور در نمیآمده است. اما فرحناز به حال متعلق است و حضوری بالنسبه برجستهتر دارد. ملموس و واقعی به نظر میرسد و علاقه مفرطی هم به گلگیسو نشان میدهد که طبیعیاست. احساسی دوطرفه که موجز و جذاب تصویر شده است. نحوه بازنمایی شخصیت خود فرحناز توسط راوی نیز درکل پذیرفتنی و صمیمانه به نظر میرسد. شاید به این دلیل که او، بعداز مادر که سالهاست فوت کرده، بی تقصیرترین و بیآزارترین زن مرتبط با زندگی آشفتهی راوی است. راوی، با وجودی که ابتدائاً در ترسیم چهرهی فرحناز به نوعی از کج سلیقگی و شاید تحقیر دست می زند اما در جای دیگر تا آنجا ملاحظه حضور او را دارد که برای لحظهای از کافهچی بودن خود احساس سرافکندگی میکند. هرچند خیلی زود و پیش از آنکه خواننده نتیجه بگیرد گاهی هم اشتباهاتی را برخود می پذیرد خودش را جمع و جور میکند و تبدیل میشود به همان آدم همیشگی، مردی که اصلاً اشتباه نمیکند، که حاضر جواب است، که برای هر لحظه از زندگی خود و اطرافیانش یک پلان معادل سینمایی (مربوط یا نامربوط ) در آستین دارد؛ یعنی که سینما هم شهادت داده جهان همینگونه است که من میبینم و تصویر میکنم.
مردها اما تکلیفشان کاملاً از پیش معلوم است. میشود گفت همهشان آدمهای خوب و سربه راهی هستند. از علیآقا گرفته که دانشجوی سابق شیمی است و زمانی قرار بوده همین طوری ابتدا به ساکن بیاید و در مجلهی راوی ستون فلسفه مدرن را راه اندازی کند و آنقدر روحانی و راست و بی شیله پیله است که وقتی وقتاش میشود، گویی یکباره از دنیای پیرامونش کنده شده، میز و صندلیهای کافه را کنار میزند و برای خودش میرود به عالم بالا و معنا و سجادهاش را پهن میکند وسط آنهمه بوی قهوه و اسپرسو و کف و دود سیگار و سر و صدای «برو بکس» و فرنگی بازیهای کافیشاپی و با خدای خودش به راز و نیاز مشغول میشود، تا آقای باربد که کارشناس منحصر به فرد خط میخی است ( چیزی که تا آخر در حد شوخی با خواننده باقی میماند ) و آنقدر ناز و مهربان است که راوی دلش میخواهد کاش جای پدرش بود. تا آن یکی، همایون، که اگر چه مشت مشت قرص بالا میاندازد و همهی پول اندکی که از راه ترجمه متون در این یا آن موسسه در میآورد صرف خوردن شکلات داغ و قهوه و کاپوچینو میکند، اما آخرش از زور روشنفکری زیاد مجبور میشود خودش را بکشد. تا آقا مجتبایگل، مقام محترم، که مثل نسیم میآید و مثل سایه میرود تا احتمالاً به توصیه دلسوزانه راوی، یک تعداد گوسفند را بردارد و به چرا ببرد و هرازگاهی نگاهی بیندازد به چشمهای تر گوسفندهای مظلوم و یادش بیاید که مهربانی چه کار خوب و آسانی است و با مردم باید مهربان بود.
« به خاطر اقتضای شغلتان؛ ممکن است یواش یواش دلتان از مهر به آدمها خالی شود. جوری که ... برای همین باید سالی کمِکم یک ماه از این پوسته بیائید بیرون. بروید یک تعداد گوسفند را ببرید به چرا و سعی کنید عاشقشان بشوید. گرچه نمیخواهد خیلی هم به خودتان زحمت بدهید. همین که دوسه باری چشمتان بیفتد به چشمهای درشت و نمناکشان؛ کارتان تمام است. آنوقت می توانید برگردید و یک مدت دیگر مشغول همین کارتان بشوید و خاطرتان جمع باشد...» (ص 260)
باقی مردها هم همه خوب، بلکه عالیاند و عاقبت بخیر. اصلاً کی گفته مردها عیبی هم دارند؟ اگر عیب داشتند لابد مرد به دنیا نمیآمدند. فقط پدرها کمی عیب دارند و عیبشان این است که می روند بدون اجازه پسرشان اسمی برایش انتخاب میکنند. اسمی که ممکن است آقا پسرشان که بعداً بزرگ و مرد میشود، کمی تا اندازه ای مجبور بشود راه کسی را برود که اول بار آن اسم را داشته! هرچند این هم با وجود کمی ترشرویی در فصل دوم داستان، دیگر چندان عیب بزرگی محسوب نمیشود و با یکبار رفتن با پدر روی بلندیهای مشرف به شهر و از آنجا چراغهای خانهها و خیابانها را دیدن و در پایان بفهمی نفهمی همدیگر را بغل کردن به خیر و خوشی تمام میشود. مرد دیگری هم توی رمان هست که از قلم انداخته باشم؟ آقای رحیمی؟ آه بله. آقای رحیمی پستچی مهربان. آقای رحیمی درست در جایی از داستان وارد میشود که چشم راوی به خصلت دودوزه باز همسرش باز میشود و از این بابت خدمت بزرگی به وی میکند. زن، با وجودی که تاکید میکند منظور بدخواهانه و کینه توزانهای از مشاوره با وکیل نداشته و می خواهد که راوی او را ببخشد باز هم مورد بیمهری و عتاب او قرار میگیرد و از خانه بیرون رانده میشود. راوی برای زمینه سازی القا حقانیت بیچون و چرای خود در این برخورد به تمهید جالبی دست میزند. « همین که آمدم در خانه را باز کنم و بروم بیرون تا چندتایی نوار بهداشتی پروانهایِ بالدارِ مایبیبی بخرم و برگردم...پشت در؛ رحیم آقا پستچی محلمان رادیدم. همین که مرا دیدگفت: نامه دارین آقا. » (ص 165) و البته این نامه چیزی نیست جز « یک اخطاریهی قانونی که تذکر میداد حداکثرظرف یکهفته از رویت... برای تعیین تکلیف مهریه زنم...» (همان جا). میبینید! مرد دارد میرود یک چیز خیلی خصوصی و ضروری برای همسرش بخرد که و همسرش همان موقع در فکر توطئه بر علیه اوست! مثل آن صحنه از فیلم جوزف منکیهویچ که بروتوس وفادار قبل از باقی خنجر به پهلوی سزار فرو کرد!
باز هم هست؟ آقای بهزادی؟ همان روزنامه فروش امروز که هیچ ادعای روشنفکری ندارد ولی زمانی با نصرت رحمانی و عماد رام نشست و برخاست داشته و پاتوقاش کافه نادری و کافه فیروز بوده؟ همانکه شعر فرنگیس را گفته؟ آخ چی بگم فرنگیس.. عشق تو داغونم کرد؟ یا آن باغبان پیر چند سال پیش در تهران؟ او که انصافاً تجسم کامل فداکاری و ایثار بود؟ که باغ و پارک را برای ما مهیا میکرد که بچههایمان بروند در چمناش غلت بزنند؟ می بینید چه مردهای ماهی دور و برمان ریخته؟ یکی از یکی بهتر! کس دیگری هم هست؟
ظاهراً مرد دیگری در حول و حاشیه کافه پیانو نیست جز راقم این سطور که ترجیح میدهد در اینجا ادعای مردی چندانی نکند و فقط برای جمع بندی مقالهاش برگردد و یک بار دیگر به یادداشتهایش در حاشیه و لابهلای سطرهای کافه پیانو نگاه کند. بیشتر به آنچه مربوط به زنهاست البته، به زنهایی که در کافه پیانوی فرهاد جعفری تصویر شدهاند.
مرور و خاتمه:
باید بگویم که کافه پیانو کتاب خوشخوانی است. در ضمن کتابی است که میشود به خانه برد و گذاشت « روی کانتر آشپزخانه». مثل فیلمهایی خارجی است که تلویزیون دوبله میکند. مثل سیدی هایی که از فروشگاههای مجاز اجاره میکنی و خیالت تخت است همهی اعضای خانواده میتوانند باهم بنشیند و در همان ساعات اول شب آنها را تماشا کنند. همه چیز کنترل شده است و زنها در نقشهای لازم و ضروری، به میزان تعیین شده بازی میکنند و هیچ بدآموزی هم ندارند. همانطورکه در ابتدا گفته شد با وجود همه آن نا هنجاریها در نحوهی نگارش و غلطهای پیش پا افتادهی عمدی یا سهوی در نقطهگذاری و پاراگرافبندی و غیره، دلایلی وجود دارد که خواندن کتاب به مذاق شیرین میآید. به هرحال احساس رضایتی بهدست میدهد که کتابی را تمام و کمال خواندهای و گذاشتهای کنار و وقتی بدانی چندین هزار نفر دیگر هم اینکار را کردهاند راضیتر و خوشحالتر خواهی بود. بالاخره جزء اکثریت بودن اطمینان و خاطر جمعی میآورد و این هم وجهی از رشد کتابخوانی است. تجربه خوبی هم هست. هم برای نویسندهاش و هم برای سایر دست اندرکاران چاپ و نشرش. برای کسانی هم که در داستان نویسی بلندو کوتاه دستی و علاقه ای دارند تجربه مفیدی به نظر میرسد. همیشه راههایی هست که روزی کسی باید برود. تجربههایی که جریان داستاننویسی باید از سر بگذراند. شاید یک کتاب اینطور پرفروش، بهتر از صدهزار کتاب که اجازه چاپ نمیگیرند و اگر هم چاپ بشوند فروش نمیکنند و شاید همه و بیشتر از همه خود نویسنده را هم به دردسر بیندازند. شاید هم خدای ناکرده دردسر آنقدر جدی بشود که دختر و پسر آدم جرات نکنند به کسی بگویند پدرمان نویسنده است! اما در مورد خاص کافه پیانو، با وجود امتیازات غیرقابل انکارش، به دلیل نوع نگاهی که به اطراف و آدمها دارد، به شخصه گمان نمیکنم دست اندرکاران جدی ادبیات داستانی ما را وسوسه کند آثاری به این سبک و سیاق بنویسند و اگر هم بنویسند موفق نخواهند شد به چنین فروش کم سابقهای دست پیدا کنند یا مرتباً توسط انجمنهای وابسته به شهرداریهای شهرهای بزرگی مثل مشهد و اصفهان و... برای گفتوگو و مراسم دعوت بشوند. اما به یک دلیل مهم دیگر به نظرم نمیرسد نویسنده همین کتاب، جناب فرهادجعفری، نیز بتواند در آینده اثر دیگری از ایندست فراهم کند. مهم ولی ساده: گسترهی تجربه راوی که در روایت منعکس است بالنسبه وسیع اما عمق آن اندک است. به خیلی چیزها و خیلی موضوعات نُک میزند اما درکاش از حوادث دور و اطراف و روابطی که با شخصیتهای مختلف از خود به نمایش میگذارد مبتنی است بر گونهای بده بستان های غیر جدی و شفاهی و روزمره بین تیپ بخصوصی از جوانان امروزی جامعه شهری که می آیند و میروند و ریشه در گذشتههای قابل ارجاع خود و سایر شخصیتها یا موقعیتهای مشخص فرهنگی و اجتماعی ندارند. به عبارتی اغلب برآمده از وضعیتهای گذرای به اصطلاح کافهایاند. مثالهای دمدستی و کشدار شدن توصیف رویدادهای کتاب و از این شاخه به آن شاخه پریدنهای راوی، کار را به مثابه کادر تصویرهایی به پیش میبرد که درهم تنیده نمیشوند. اینها آدمهایی هستندکه نشستهاند قهوه و کاپوچینوی خودشان را بخورند و پچ پچ و خنده خودشان را بکنند. بی توجهی مسری آنان به نمایش کنجکاوی برانگیز صفورا در کافه هم ناشی از وجود همین خصلت بگذار و بگذری جهانی است که راوی نیز به شدت به آن دلبسته است و در سراسر کتاب موج میزند.
به نظرم جای نمایش نوعی رستگاری که هر نویسندهای در جریان خلق یک اثر، آرزومند کشف و رسیدن به آن است نیز در کتاب خالی است. شاید درستتر باشد گفته شود چنین ارادهای از ابتدا وجود نداشته است؛ از همان زمان که راوی کرکره کار مطبوعاتیاش را پائین میکشد و تابلوی کافه را بالا میبرد. نکات بیشماری در متن وجود دارد که میتوان یک بهیک برشمرد و به عنوان شاهد مثال، بر این فقدان اراده کشف خودِ راوی انگشت گذاشت.بههرحال این خطر وجود دارد که برشمردن همین نکات و اشارهها که به جهات دیگری ابزار جلب رضایت گروه وسیعی از خوانندگانِ بخصوص جوان و نوجوان کافه پیانو و هم چنین نگاه رسمی فرهنگی جامعه محسوب میشوند، محل مناقشه بیشتر و حتی ناسنجیدهای قرار گیرند. اما ایده بردن تعدادی گوسفندبه چرا در حداقل یک ماه از سال و نگاه کردن و دیدن عین مظلومیت و پاکی در چشم آنان و سپس برگشتن به جامعه و تکیه بر مهربانی مفروض برای دستیابی به رستگاری و نیکی آدمیزاد از آن حرف هاست.
و حالا که حرف گوسفندها پیش آمد و قرار است راوی بنشیند و « دور از اجتماع خشمگین را دوازده بار دیگر ببیند و بازهم هم دلش برای آن گوسفندچران فیلم بسوزد » (ص 250 ) بد نیست به علاقه مفرط وی به این قضیه دقت بیشتری بکنیم؛ اینکه بالاخره هرجا تعدادی گوسفند باشد لابد یک چوپان هم هست یا باید باشد. اصلاً هست. چیزی هم که تو عالم ریخته گوسفند. فقط باید یکیاش را انتخاب کنی که با بعضی عادتهای بدت سازگار باشد. یکی که نخواهد گاهی شاخ بزند و بالا و پائین بپرد و احیاناً روی شانهات سوار شود و پاهایش را قلاب کند دور بدنات که مبادا... سرحال و قبراق هم باشد. هی دنبال یک جای دنج و گرم نباشد. بره برایت بیاورد و بدهد تحویلات تا هر اسمی که تو میخواهی رویش بگذاری و از آن به بعدش هم به او مربوط نباشد. اصلاً تنها مال خود خود خودت باشد تا بتوانی هروقت خواستی یواش بزنی زیر دنبهاش و او هم رو به تو بعبع کند. یکی که وقتی شبی، دم صبحی، از پیش یک بز زنگولهپای بازیگوش پیشاش برمیگردی هنوز نشسته باشد در کسوت روحانیای که نظام بسیار اخلاقی جامعه ما توصیه میکند. کسی که در این کسوت مطلوب، قرص صورت ماهش « تو را به یاد زن روس بیندازد. نه، حتی بیشتراز آن. ضربدر هشت یاشاید هم شانزده! »
4/7/87 عسلویه
هفته پیش گروهی از نویسندگان ادبیات کودک و نوجوان کشور ( طرح رمان نوجوان امروز ) به قشم آمدند و چند روزی میهمان جزیره بودند. اتفاق خوبی بود و امیدوارم حاصلش نتایج بهتری هم باشد. خواستم به شیوه خودم این رخداد را ارج بگذارم و تایید کنم. به جز عکسهای اول و دوم که کاردست و هنر آقای احمد بازماندگان قشمی هستند بقیه جزیی از مجموعه عکسهای خودم اند.
اگر قول ابوتراب خسروی نویسنده خوب کشورمان در کتاب تازهاش « حاشیهای بر مبانی داستان ( نشر ثالث،1388، ص 75 )» را بپذیریم که گفتگو در هر داستان این امکان را برای نویسنده پدید میآورد تا محدودیت های زاویه دید در آن داستان را ترمیم نماید و از طریق گفتگوهای مابین شخصیت ها است که اطلاعی که بر اساس منطق داستان نمیتواند در حیطهی آگاهی راوی باشد باز نموده میگردد و به مثابه نوعی کنش، باعث بازنمایی و شناخت شخصیتها ( شخصیت سازی ) میشود، شاید نگاهی گذرا به کتاب تازه خانم فریبا وفی، نویسنده خوب دیگر کشورمان و برنده چندین جایزه ادبی ارزشمند، « ماه کامل میشود »، بر این مبنا، خالی از نکته نباشد.
« ماه کامل میشود»، ( نشر مرکز، اسفند 89 )، روایت زن نسبتاً جوانی است حول ماجرای سفر به مکانی تازه و در مواجهه با مردی که خود را متعلق به جغرافیای دیگری میداند و وعده زندگی مشترک در مکانی متفاوت را مطرح میکند به درک کاملتری از وضعیت موجود خود دست مییابد و از پس تردیدی نه چندان جدی یا تلخ یا سخت یا طولانی به جغرافیای پیشین خود بر میگردد؛ با این امید که شاید آینده خود را با کسانی که به همین جا تعلق دارند و بر این تعلق و وابستگی مصر و آگاهند گره بزند.
داستان از منظر اول شخص روایت میشود و آنچه این یادداشت دنبال میکند نه کشف دوبارهی ارزشهای مسلم داستاننویسی خانم وفی و بازنمایی آنها که برجسته کردن نقش عنصر گفتگو در این کتاب ایشان است.
در ابتدا بد نیست اشاره کنم به لحن راوی اول شخص داستان که به نظرم به جز در موارد عاطفی تناسب کافی با جنسیت راوی و سن و سال او و موقعیت و وضعیتی که از خود بروز میدهد دارد. اما جمله ابتدای داستان اگر چه به طور موثری موجز، متفکرانه و جذاب به نظر میرسد تعلیق کافی ایجاد نمیکند و همراه با جملات بعدی ترسیم دایرهای کامل میکند که امیدی بر نمیانگیزد. چه بسا عنوان کتاب هم به همین رفت و برگشت صرف و سیکل بسته جابه جایی در مختصات زمان ومکان اشاره دارد. ماه همواره از نقطهای شروع به کمال میکند و پس از طی سیکلی تکراری کامل میشود.
اما چرا تکراری؟ شاید از آنرو که راوی اول شخص گرچه به طور طبیعی و پیشاپیش از وقوع بعضی حوادث و ادای جملات و گفتگوها آگاهی دارد اما بهطور تکرار شونده ای و در مقام توضیح عملکرد یا توصیف وجوه شخصیت اشخاص داستان بیش از حد و اندازه تواناییهای زاویه دید انتخابی خود را به نمایش میگذارد. در نتیجه بخش عمده وظیفهای که به شکل موثر میتواند بر دوش گفتگو ها باشد و به دلیل زنده بودن آن، جذاب و غیر قابل پیش بینی به نظر آید در سطح عبارات و جملات توضیحی راوی پخش میشود. تا آن حد که ممکن است در یاد نماند و جدی گرفته نشود.
بهادر برادر راوی و اولین شخصیت داستان است که معرفی میشود. این معرفی طی چندین مرحله اتفاق میافتد و در روند آن در مییابیم:
بهادر آدمی است که اگر جمجمهی مفت هم به او بدهند به دیوار میخ میکند. انتظار دارد خواهرش ( راوی ) شرح و بسط کاملی از ماجراهای سفرش ارائه دهد؛ چیزی شبیه سفرنامه. سرش کممو است. برایش مهم نیست کچل هم باشد. فکر میکند از او گذشته که به خودش برسد. شعر میگوید ولی شاعر نیست. به قول خودش آدم بدبخت علافی است که وقت میگذراند و شعر که نه، معر میگوید. عاشق شعرهای عربی است. ترجمه میکند و برای این مجله و آن روزنامه میفرستد و از این راه نان میخورد. چون نانی از شعر و ترجمه در نمیآید همیشه گرسنه است. اگر پولی گیرش بیاید میدهد سیگار میخرد. بعد میرود این پارک و آن پارک برای قدم زدن. با شعر عربها و شعرهای خودش بقیه را سرگرم میکند. شعر بهادر را تبدیل میکند به مرد عاشق و رمانتیکی که به خاطر محبوبش به صحرا میزند. همیشه چندتایی قبض در کیفش دارد. از آنها متنفر است اما هیچ وقت دورشان نمیاندازد. چند شعر در باره قبضها گفته. چندشعر گفته در باره قبضها که با مبالغ متغیر و متحرکشان شبانه به خوابش میآمدند و قبض روحش میکردند! از ظرف میوه فقط گوجه سبز بر میدارد. هروقت میخواهد سر بهسر راوی بگذارد او را یکطور خاصی خواهر صدا میکند. اما برادر واقعی اوست. به شدت منفیباف است. گاهی از حرف خودش غش غش میخندد. گویی خودش خودش را خوشحال میکند.
نمونه چندی از دیالوگهای این شخصت به قرار زیرند:
« سعی کن اقلاً یک چیزی گیرت بیاید خواهر. »
« جای تو باشم میروم ولگردی. خودم دفعه اولی که رفتم خارج همین کار را کردم. خیلی کیف دارد. نه تو کسی را میشناسی و نه کسی تو را. غریبهای و برای غریبه هم همه چیز تازه است.»
« خودت نمیفهمی. مرا قاتی نکن.»
« نگذار این آدمها رویت اثر بگذارند. »
« خیلی چیز سرشان میشود اما ربطی به ما ندارند. مسائلشان با مسائل ما فرق دارد. از زندگی ما چیزی نمیدانند. علاقهای هم ندارند بدانند. صدتا کتاب میخوانند تا معلوماتشان زیاد بشود اما حوصله نمیکنند از تو بپرسند چه مرگت است. برایشان جالب نیستیم.»
پرنده نیستند. میمیرند و هیچ وقت هم جفت خودشان را پیدا نمیکنند.»
« شما هم با عشق بیگانهاید. فقط من راستش را میگویم . نمیترسم. شما میترسید.»
« من فکر میکردم عشق آدم به چیزی یا کسی کم نمیشود. بعد دیدم شد. مثل این کباب دونرهای ترک که لایه لایه ازش میبرند عشق هم لاغر میشود.»
کارآکتر بعدی فرزانه است که از دوستان خیلی نزدیک راوی است. هم اوست که به اتفاق شهرنوش دوست دیگرش، مقدمات سفر راوی به ترکیه و آشناییاش با بهنام را فراهم میکنند. مردی که نمیتواند به ایران بیاید بنابراین در ترکیه قرار میگذارد راوی را ملاقات کند و اگر یکدیگر را پسندیدند با هم ازدواج کنند. فرزانه در جای جای متن و بهقدر کافی توسط راوی به خواننده شناسانده میشود. بنابراین شاید دیالوگهای او میتوانستند تااندازه ای فارغ از این وظیفه ادا شوند.
او عقیده دارد قبل از رفتن به سفر باید کمیاطلاعات جمع کرد و چشم و گوش بسته جایی نرفت. نقشه خرید، یاد گرفت از تلفن چهطور استفاده کرد. از تبدیل پول و از جاهایی که حتماً باید رفت خبر داشت. معتقد است باید دوربین هم برد. اهل مقدمه چینی نیست و بیشتر به نتیجه علاقمند است. به جزئیات علاقهای ندارد. میپرد توی حرفت و جمله را زودتر از خودت تمام میکند. آن وقت تو باید فعل غلطی را که او میگوید هر دفعه اصلاح کنی و فعلی را که قرار است خودت بگویی به یاد بیاوری. از توانایی هایش است که بر محیط اثر میگذارد. در طرز کشیدن شال از گردن و گذاشتن کیف روی مبل و یکریز حرف زدن و رفتن و برگشتن او خاصیتی است که گاهی حضورش را ضروری میسازد. کشف آدمهای خاص مشغله جدی فرزانه است. رفتار تند او را نمیرنجاند. سمجترش میکند. خنده به او میآید. از تواضع خوشش نمیآید. خوشش میآید نظرش را بخواهند. وسواسش همین است. عاشق برنامهریزی و این جور چیزهاست. از زیادی کار مینالد اما لحظهای نمیتواند بی کار بماند. بعضی وقت هاکتابی حرف میزند. فقط با خنده و شوخی میشود فضایی را که فرزانه میسازد و اغلب هم جدی است سبک کرد. فرزانه به حرف زدن اعتقاد دارد. سکوت نمیکند و تن به سکوت هم نمیدهد. عادت دارد حاشیه بلوزش را روی دامنش صاف کند و محکم با دست اطو بکشد.
همسرش مهندس ناجی است. عاشق رشد و تغییر است. بیشتر وقت ها با دیگری مخالفت میکند تا فقط به بحث رونق بدهد. ضعف در مقابل مردها رابه رسمیت نمیشناسد. فرزانه از این جور مخفی کاری ها بلد نیست. نیازی به دروغ گفتن پیدا نمیکند. نمیفهمد چرا بقیه دروغ میگویند. ذهنش ازذهنهای رازساز نیست. همه از مسائل زندگیاش خبر دارند. میدانند مشکل از مهندس است که بچهدار نمیشوند.
حالا توجه کنیم به نمونه هایی از دیالوگ های فرزانه:
« آدم خاصی هستی. »
« بگو ببینم شیری یا روباه؟»
« اینهارا نمیبرم. افتضاحند.»
« دلاور عصبی بود. با آدم عصبی هم بناید بحث کرد. فایده ندارد.»
« نه مراد است نه معبود نه پیر. آدم با سوادی است.»
« این آدمی که من دیدم خیلی چیزها میدانست.»
« این طور نیست. بهاره جوری تایپ میکند که نمیتوانی انگشت هایش را ببینی. تمیز و دقیق کار میکند.»
«تو هنوز او رانمیشناسی. »
« دو روز بعد با ناجی رفتیم پیشش. کلی زحمت کشیدیم تا راضیاش کردیم بیاید شرکت پیش ما کارکند. میتوانست هم برای ما کار کند هم برای خودش.»
« میرویم میبینی. این دفعه با هم میرویم.»
« بهاره با پیش داوریهای من و شما درباره آدم یا طرز فکرش قضاوت نمیکند. قضاوت خودش را دارد.»
« اینقدر زندان زندان نکنید. من که مثل شماها فکر نمیکنم. ما آزادیم که از عقل و شعورمان استفاده کنیم.»
همان طور که ملاحظه می شود اطمینان و اراده و شفافیت در گفتار و تصمیم گیری که به عنوان خصوصیات بارز فرزانه مورد تاکید راوی است در لحن و عبارات و دیالوگهای او آشکار و برجسته است.
اما شخصیت مهم دیگر داستان و شاید مهمترین شخصیت آن ( بعداز راوی ) مردی است که دوست عزیز نامیده میشود. از او نیز به همان سیاق و لابلای شرح و بسط راوی تصویری ارائه شده که دیالوگهای مربوط گویی تنها نوعی تاییدیه نقطه نظرات تاکید شدهاند:
ممکن است مسخره ات کند اما با گوش دادن بیشتر از آنچه تو میگفتی میفهمد. سلام سرد میدهد. مینشیند پشت میزش و جوری غرق کار میشود که اگر هم برقصی سرش را بلند نکند. خوشش نمیآید چایش را عوض کنی یا لیوانش را بشوری. زمانی خودش همه را دوست عزیز صدا میکرده ( چه زمانی؟ ) و وقتی این عادت از سرش افتاده اسمش مانده روی خودش. کیفیت صدایش عالی است: تازه و رسا. عمد دارد انگار کفشهایش را روی زمین بکشد. بدنش بر خلاف کله پربارش نحیف و لاغر است. ریش دارد. سیگار میکشد. یک تار موی سفید هم ندارد. ریش دارد. گوشت تلخ است. ترجمه میکند. به رخت و لباسش اهمیت نمیدهد؛ همین طور به خورد و خوراکش. سخت نمیگیرد. سخت گیر است. فقط بی غلط بودن متن برایش مهم است. فقط در کارش جدی است و وسواس دارد. صدای ترو تازهاش با سر و روی زنگ زدهاش نمیخواند. میتوپد به هر رابطهای که بوی مریدی و مرادی بدهد و یکی در سایه دیگری قرار بگیرد. صدایش مثل شیپور بیدار باش است...
و نمونه دیالوگها:
« سرتان به کار خودتان باشد خانوم.»
« این جا قند پیدا نمیشود. مجبوری تلخ بخوری.»
« معبود است؟ مراد است؟ پیر است؟ »
« دنیا پر است از باسوادهای بی شعور.»
« نخیر، منظورم سکینه خانوم است!»
« اگر بروی تو زندگی همین استاد خان میبینی خیلی هم پاک و منزه نیست. فقط ژست مقدس به خودش گرفته و شماها را مبهوت خودش کرده. ما بچه که بودیم فکر میکردیم شاه هیچ وقت مستراح نمیرود.»
« کسی که همه چیز بداند هنوز به دنیا نیامده. ما آدمها خیلی چیزها را نمیدانیم. من خودم را میگویم. در خیلی چیزها کورم. خرم. حالیام نمیشود. عاجزم.»
« اگر همه با کامپیوتر کار میکردند الان این جا نبودی خانوم. نمیخواهیم که مردم را از نان خوردن بیندازیم.»
« پس چرا افاضات میفرمایی؟ »
شخصیتهای اصلی دیگر، بهاره، و شهرنوش و بهنام هم به همین شیوه طراحی و توصیف شدهاند و دیالوگها با دقت ستودنی و با حفظ لحن مناسب و استفاده از فرهنگ کلمات مربوط نوشته شدهاند که برای رعایت اختصار از ذکر این نمونه ها خودداری شده با این اشاره که در مورد کارآکتر دوست عزیز به کرات صدای او از لابلای کلمات و عبارات شنیده میشود و نمونه موفق تر این هنر خانم وفی در « ماه کامل میشود» است.
اما هر چه محصول تسلط ایشان بر فن دیالوگ نویسی بهتر باشد این سئوال برجستهتر مطرح میشود که در چنین احوالی توضیحات ضمن متن (منظور بیرون از دیالوگهاست ) در توصیف خصوصیات آدمها و جزئیات رفتاری ایشان از ارزشهای ایجازی که به طور کلی به نحو شایستهای در سرتاسر متن رعایت شده نمیکاهد؟
زمانی همراه یکی از دوستانم برای تجدید مهلت پروانه ساختمانی خانهی کوچکی که در فاز دوم شهرک بهارستان اصفهان میساخت به دفتر شرکت مربوطه رفتیم. بعداز شاهین شهر، شهرک بهارستان بیشترین آبادانیهای جنگزده را در خود جا داده و تعجب نمی کنم وقتی اکثریت اهالی این شهرک با لهجه دلچسب آبادانی، همانطور بم و بلند و با هیجان حرف میزنند. توی راهرو نشسته بودم و سرم پایین بود و چیزی میخواندم و منتظر بودم دوستم کارش راه بیفتد. شنیدم کسی بلند بلند درباره اشتباه در محاسبه عوارض ساختمان کوچکش توضیحاتی میدهد. بلافاصله نه اما خیلی زود از پس چند لایه گرد گذر سال ها و فراموشی مرد بلند قد هنوز قبراق هفتاد ساله ای با پوست سبزه و برفی که به قول شاعر بر موی ابروی او نشسته بود را شناختم. معلم کلاس ششم ابتدایی من و چهل پنجاه بچه دیگر در دبستان سعدی آبادان بود. تردید نکردم. برخاستم. جلو رفتم و سلام کردم:
« اشتباه نکنم شما آقای سنگری هستید! معلم ابتدایی در آبادان! »
برگشت و نگاهم کرد. همان ته خندهای که در آن سالها گونه و دهان و چانه و چینهای پیشانیاش را نرم میپوشاند حفظ کرده بود؛ با چشمهایی درشت و پوستی سبزه که گاهی به سیاهی میزد. یک آن از ذهنم گذشت آیا هیچ زمانی به این فکر کردهام که این مرد اهل کجاست و «سنگری » دیگر چه جور فامیلی است؟ به نظرم آمد هیچ وقت. گفتم: « مرا می شناسید آقا؟»
چه سئوالی! چند نفر تا بهحال از او چینن سئوالی کردهاند؟ چند نفر را شناخته است؟ چند نفر را نه؟ چند نفر از آن بچههای با موی کوتاه و شیطان و اغلب تنبل را میتواند به خاطر سپرده باشد؟
نگاهی دیگر انداخت و یکی دو ثانیه براندازم کرد. عجیب آن که گویی عینک لازم نداشت.
« معلوم است که میشناسم... شما آقای عبدی هستید. اجازه بده! صبرکن! بگذار بگم...»
آن وقت هیجان انگیزترین لحظهی آن دیدار اتفاق افتاد: مرا به نام کوچکم صدا زد:
« شما عباس هستید! پدرتان چهطور است عباس جان؟ برادرتان شنیدم دکتر شد. حسین جان چی؟ »
تازه یادم آمد که آقای سنگری معلم دو برادر دیگر من هم بود. گفت که در دوران هشت ساله جنگ در اهواز و اندیمشک و بعداز آن را هم در اصفهان معلمی کرده؛ در همین بهارستان. گفت که بعداز بازنشستگی مربی بسکتبال یک باشگاه ورزشی شده و هنوز هم به این کار مشغول است. ناگهان یادم آمد که آن سالها، در ساعات تعطیلی مدرسه، با معاون و معلم ورزش و چند نفر دیگر یک تیم کوچک راه انداخته بود که در مسابقات آموزش و پرورش آبادان شرکت میکردند. حالا دیگر راز قد بلند و چهار ستون استوار بدنش هم از پس همان غبار که گفتم سر کشید و خوشحالم کرد. خوشحال شدم که هیچ به یادم نیامد دستش، دست ورزشکاری پر زورش روی من یا دانش آموز دیگری بلند شده باشد. یادم نیامد سیلی بر گوش من یا یکی از آن سر تراشیدههای شیطان اغلب تنبل زده باشد. چرا دوستاش داشتم؟ چرا درسم را خوب میخواندم؟ چرا همه آن ساعات املا و انشاء یادم مانده؟ همه باید سر کلاس املاء یک مداد، از همان مدادهای پرچمی معمولی یک ریالی، میخریدیم و قبل از شروع درس روی میز آقای سنگری میگذاشتیم. اگر فقط یک نفر نمره بیست میآورد همهی پنجاه یا شصت مداد جایزه او میشد و اگر دو نفر و بیشتر بیست میآوردند مداد به نسبتی بین همه آنها که نمرات خوبی گرفته بودند تقسیم میشد. یادم آمد که کارتن کوچکی پر از مدادهای پرچمی داشتم و هر چند وقت همه را به بابای مدرسه می فروختم و دوباره باز...
آقای سنگری این طور در غار خاطرات فرو رفته بود و این طور، در روز تمدید پروانه ساختمانی، در بهارستان اصفهان از تاریکی بیرون آمد.
روز شومی هم یادم می آید. بحبوبه انقلاب بود و فریادهای مرگ بر شاه مرگ بر شاه به آبادان هم رسیده بود. صبح یک روز اواسط تابستان، درست نزدیک همین ایام آخر مرداد، پدرم تلفن زد تهران و خواست آرام باشیم و نترسیم. خواست هیچ فکر و خیال بدی نکنیم. گفت همه ما سالم هستیم. گفت دیشب بدترین شب عمر این شهر بوده. گفت میتوانسته خیلی از این بدتر هم باشد. گفت دیشب برادرت رفته بود برای ماها بلیت بخرد. شلوغ بوده گیرش نیامده. گفت حالا ما... شاید هم گفت ما شانس آوردهایم که مثل هزار نفر آدم دیگر در کوره آدم سوزی نسوختهایم.
چند روز بعد به آبادان رفتم. آن فاجعه گرد سنگین غمی بر شهر نشانده بود. همه جا سیاهپوش و سوگوار بود. ساختمان و مغازههای پاساژ زیر سینما رکس نیم سوخته و ویران شده بودند. کنارتر از بقیه و در انتهای پاساژ یک مغازه فروش لوازم موسیقی هم بود. تارهای شکسته و سنتورهای سوخته و تنبک های پوست دریده. آه که گاه چه مهربان است این غبار فراموشی! کاش گاهی مطلق هم باشد. کاش بماند گاهی، سنگین و چند لایه و تاریک...
سرظهری دوان دوان به مدرسه می روم. دیرم شده. پیرهن روشن روی شلوار، شاید سفید، حتماً تمیز و آستین کوتاهی پوشیدهام. جیب کوچک سمت چپ سینهام هم هست. ناگهان چیزی، تکه شیشهی درخشانی چشمم را میزند. تیله سرخی که آبی هم هست. وقتی کلاس آرام گرفته و آقای الموتی، با خط کش چوبی و کفش ورنی براقش جیر جیر قدم میزند و شمرده شمرده املاء میگوید سینهام را می چسبانم به نیمکت و شمرده شمرده مینویسم. دیر شد. گلوله شیشهای آرام آرام بالا آمد و از جیب کوچکم بیرون زد و ناگهان افتاد روی زمین موزائیک فرش: چق...چق... چق..چق..چق چق چق... رفت و جلوی پای آقا آرام گرفت. فهمیدم. رنگ از صورتم رفت و یادم آمد در راه که خم شده بودم و تیله را برداشته بودم و گذاشته بودم توی جیب کوچکم برای بعد...
گفتم: « از جیب ما افتاد آقا! مال ماست آقا! پیداش کردیم تو راه...ما درس هامون خوبه آقا... میخواستیم... میخواستیم...»
گوشم گرگرفت. از نیمکت بیرون کشیده شدم. برده شدم جلوی کلاس. کفشهای ورنی و جیرجیر راه رفتن شومش که به سمتم میآمد... عقب عقب میرفتم از وحشت سیلی...
آقای الموتی شبیه آقای سنگری نبود. ورزش نمیکرد و شکم اش جلو افتاده بود. موهایش را روغن می مالید و به عقب شانه میزد. ورزش نمیکرد اما دستهای به شدت ورزشکاری داشت. مچهایش حتی قویتر بودند. سنتور میزد و علاوه بر کار معلمی در دبستان به آموزش موسیقی هم مشغول بود. یک مغازه ی فروش لوازم موسیقی هم راه انداخته بود که همیشه پر مشتری بود. یک بار که در سال آخر دبیرستان برای خرید گیتاری همراه پدرم دربدر مغازه های آبادان و خرمشهر بودم مدل قرمز هلندی اش را در مغازه او پیدا کردم. آشنایی ندادم و او هم مرا نشناخت. از مغازه اش بیرون آمدم. یادم مانده بود همانطور که در نواختن سنتور مهارت داشت در نواختن سیلی هم ماهر بود. آهسته، قدم به قدم، جلو میآمد. شاید از این که طعمه از ترس قالب تهی کند لذت میبرد. جلوتر میآمد و طوری خیره در چشم حریف کوچک نگاه میکرد که...و ناگهان همچون عقاب چنگ می انداخت و می جهید سمت شکار. این طور بود که ناگهان با کفشهای ورنی براقش پا روی کفش من گذاشت، که نتوانم سر به عقب بکشم. این طور بود که صورتم را سخت سوزاند.
آقای الموتی در آنشب شوم فاجعه بیست هشت مردادی آبادان پنجاه و هفت، مغازه اش را در پاساژ کمی زودتر از معمول تعطیل کرده بود. بلیت خریده بود مثل هزار و سه نفر دیگر برود فیلم گوزن های مسعود کیمیایی را در سینما رکس آبادان ببیند.
یک سال از آن اتاق زیر شیروانی درلین شوپینگ میگذرد. اتاقی پر از خودت و پر از هرطور که میخواستی باشی، با پنجره رو به برف دنیا و دنیایی که به برف عادت داشت، تخت بزرگ هر سو که خواهی بخواب زیر لحاف آبی ساتن و ساتن آبی بالشهای با پوست خنک پوف دار. یک سال میگذرد از اتاقی برای سلام و لمس هرچه در این دنیا دوست داشتی، اتاقی برای دم و بازدمی عمیق و شمردنی. ایستادن دقایق و دقایق ایستادن و حدس سکوت آن سوی شیشه، آنسوی ساعت، آن سوی خواب دوباره، اگر میخوابیدی، بیدار میشدی، میخوابیدی و رویا، رویا، رویا...
یک سال از اتاق زیر شیروانی میگذرد. اتاق هروقت که خواهی باش، هر روز اگر جمعه است یا شنبه تا پنج شنبه، اتاق هر سو که خواهی غلت بزن مرد، مثل بچه، شبیه کودکیهایت اگر بوده یا نه و اگر غلت میزدی گاهی از سرخواب و خوشی.
یک سال که بگذرد، شبیه شبی امشب، دو ساعت پیشتر از دقایقی که ایستادهای حالا این جا، جایی در آنسر دنیا، باد از پشت پنجره روبه دریای تاریک اتاق صدایت خواهد زد. صدایت خواهد زد و تو به یاد خواهی آورد آندم را که سال پیش از سفینهی دلخواهت باز پا بر زمین سرد یکسر خالی گذاشتی و ناگهان چتر غبار اندوهان هردم و بازدم گذرا از دستت افتاد.
اگر در یادداشت کتاب قبلیام خطای کپیبرداری را ( توسط نویسندهای که رمانش در دوسه سال قبل توسط داوران چندجایزه از جمله جایزه محبوب حلوا حلوا شده از نویسندهی جوان و محجوب شهرستانی) تقبیح کردهام هیچ به این معنا نیست احتمالا همین خطا و چه بسا دقیقا همین خطا توسط نویسنده بانام و نشان دیگری از همان نویسندهی شهرستانی به گونه دیگری اتفاق نیفتاده باشد.
میگویید نه لطفاْ نگاهی دوباره و با دقت بیندازید به کتابهای رمان کاندید شده دوره امسال جایزه محبوب.
باقی بقای شما باد!