بیشتر از نیمی از سال، زیر آسمان خدا میخوابیدیم. کولر نداشتیم و باد پنکهی سقفی هم درست و حسابی حریف شرجی شبهای بهار و تابستان و نیم بیشتری از پاییز آبادان نمیشد. پدرم، مثل همهی کارگران شرکت نفت، همسایههامان، با لولههای آهنی و کلاف سیمهایی گالوانیزه ( سیم آرماتور بندی) که احتمالاً پنهان از چشم نگهبانان دم درها و دروازدهها، خردهخرده از پالایشگاه آورده بود، تختهایی ساخته و در حیاط خانهی شرکتیمان برپاکرده بود. با خواهرها و برادرهایم، به ردیف روی آنها میخوابیدیم. گرمای سرشب را تاب میآوردیم و به نرمه بادی که میوزید دلمان خوش میشد و از خنکای نیمه شب و سحر، دل نمیکندیم و هیچ نمیخواستیم آفتاب طلوع کند. بعضیها، بخصوص خانوادههای غیرشرکتی روی بام خانههاشان میخوابیدند.
اوائل دههی چهل صاحب تلویزیون شدیم، فیلیپس هلندی بود یا شاپلورنس فرانسوی، و بعد دوسه سال یک کولر گازی هزار و هشتصد ییجیسی انگلیسی در اتاق آخری خانهمان روشن شد. آن موقع وضع کاری پدرم بهتر شده بود و بعداز چند دورههای کارگری و استادکاری، رسیده بود به کارمندی. خانهمان یک سالن و سه اتاق داشت و اتاق آخری را، اتاق کولری اسم گذاشته بودیم.
« تو اتاق کولری دارم درس میخونم !»
« بریم تو اتاق کولری بازی!»
« امشب خیلی شرجیه...جاها را بندازیم تو اتاق کولری؟»
روشن و خاموش کردن کولر مقررات سخت خودش را داشت و همیشه، زمان کم میآمد. همیشه با التماس از پدرمان میخواستیم کولر کمی بیشتر روشن بماند. خانههای سازمانی شرکت نفت که راهی به پشت بام نداشتند و کولر دوم که راه افتاد و اتاق سالنیمان را خنک کرد، کمکم رسم خوابیدن زیر سرپوش آسمان حیاط کامل برچیده شد و عادتش از سرمان افتاد.
بار اولی که پیش از ازدواج، میهمان خانواده همسرم بودم، ضمن سفری بود که همراه دوستی به روستای اسفرجان در نزدیکی شهرضای اصفهان رفته بودم. با رو در بایستی زیاد تعارف آنها را برای شب ماندن قبول کردم و به اصرار خودم قرار شد رختخواب مرا، بیرون، زیر سقف آسمان آنجا پهن کنند. اینطور، خنکای رو به سردی شب تابستانی اسفرجان را، زیر لحافکرسی سنگین،میگذراندم و نیم نگاهی از سر کیف و یاد آوری خاطرههای خوش آبادان کودکی، به آسمان بالای سرم داشتم. چراغها خاموش شد. رادیو و تلویزیون از صدا افتادند. هرکس به اتاقی رفت. من تنها در حیاط آجرفرشی که سقف دالانی، جنب امامزاده روستا بود ماندم، با میل خواب.
پلکهایم سنگین شد. خوابم برد اما خیلی زود از خارش دستم بیدار شدم. کمرم هم به خارش افتاد و پایم. شکمم خارید و همه جاهای دیگر تنم هم. با هر دو دست و ناخن ده انگشتم شروع به خاریدن این جا و آن جا پوستم کردم. آرام نمیگرفتم. سردم نبود. گرمم نبود. نمیترسیدم. نمیشنیدم از جایی صدایی و نمیدیدم نوری که چشمم را بیازارد اما...خوابم گریخته بود و همه تنم میخارید. لحاف را پس زدم. بی فایده بود. بلند شدم و کورمال کورمال چند قدمی جلو رفتم. از این طرف حیاط آجر فرش به آن طرف. زیر درخت توت ایستادم و خودم را خاراندم. دوباره به رختخوابم برگشتم. از شرم اینکه کسی را بیدار کنم، پدر یا مادر یا...پشت آن در، اتاقی بود، با دختری که خوابیده بود و هیچ دلم نمیخواست بیدار شود و ببیند آن طور وسط حیاط و تاریکی ایستاده ام و خودم را میخارانم.
صبح نشده، بی صدا، از خانه بیرون زدم و تا حاشیه روستا رفتم. سمت آفتاب را گرفتم که داشت کمکم طلوع میکرد. بر بلندی قبرستان مشرف به رودخانه و بیشه ایستادم و خودم را بی وقفه خاراندم. پوستم پراز زخم خراش ناخنها بود.
وقتی به آن خانه برگشتم و داستان شب بیداری خودم را تعریف کردم، مادر همسرم، هم علت دردم را فهمید و هم درمانش را نشانم داد. نیم ساعت بعد از آن خارش چند ساعته ی بی امان اثری نبود. هرچه بود، از موجودات کوچولوی مزاحمی، ساس بودند یا کنه، بود که جایی وسط لحاف و تشک جا خوش کرده بودند! همان لحاف کرسی که چند ماهی بود، گوشه اتاقی از آن خانه روستایی روی هم تاخورده بود.
در اتاقی دیگر، لباس از تن کندم و تکههای دُنهی الاغ را که از کف طویله جمع کرده بودند روی ذغال انداختم و صاف ایستادم کنار منقل تا دود بر پوستم بگذرد. صدای خنده همسرم را یادم هست و این که خجالت میکشیدم. در همانحال خندهدار، نهیب نرم مادر مهربانش را، رو به پسر و دخترها، میشنیدم.
هفت هشت سال بعد، با پسر بزرگم، بالای پشت بام خانه مان در خیابان البرز امیریه خوابیده بودیم. سرشب، در خاموشی و آژیرهای هشدار روزهای اول جنگ، همسرم را به بیمارستان فیروزگر تهران برده بودیم. رفت و آمد محدود بود و ماشین سخت پیدا میشد. منتظر بچه دوممان بودیم و درد از عصر شروع شده بود. برادرم در همان فیروزگر، انترن بود. با خانم دکتر مامایی حرف زد و خیالم را راحت کرد که تا صبح خبری نیست. گفت بهتر است ما برویم خانه، با این مشکلات خاموشی و محدودیت تردد در شب و بی ماشینی...
« خب پسرجان! امشب خودمون تنهاییم. تا فردا که برادر یا خواهر کوچولوت به دنیا میآد...دلت میخواد چه کار کنیم؟»
موز گیرمان نیامد. سوسیس و کالباس میخواست و نوشابه که خریدیم و به خانه بردیم و سیر خوردیم.
« دلت میخواد یه کار دیگه بکنیم؟ بریم بالای پشت بوم...میتونیم امشب بالای پشت بوم بخوابیم. مامانت نیست که بگه نه. تا حالا بالای پشت بوم خوابیدی؟»
نخوابیده بود هیچ و هیچ نمیدانست نگاه کردن به آسمان و ستارهها و ماه و دنبال روشنی کوچکی گشتن که جا به جا میشود و میتوانی خیال کنی در آن هواپیما از کجا به کجا میروی یا بر میگردی یعنی چه. زیلویی پهن کردم و رختخواب بالا بردم و زیر پتو دراز کشیدیم.
صبح نشده بیدار شدم. همه اش نگران همسرم بودم. این دم آن دم بود که هوا روشن شود. میتوانستم با اولین ماشینی که در خیابان میدیدم خودم را به بیمارستان برسانم و بپرسم و بشنوم و ببینم و بخندم و...
« پاشو پسرم! صبح شده! الان دیگه مامانت منتظرمونه...خواهر کوچولوت یا برادر کوچولوت هم بغلش خوابیده یا بیداره و شیر میخوره...زود باش پاشو!»
خمیازه کشید. کش و قوسی به خودش داد و چشم باز کرد. تکان خورد که بلند شود.
« چه طور بود؟ چسبید؟ خوب خوابیدی؟»
با دهانی که از خمیازه ی طولانی اش نیمه باز بود نگاهی به خانههاو پشتبامهای اطراف و رختخواب خودش انداخت.
تک و توک آدمها، همسایهها، مشغول جمع و جور کردن تشک و بالش و پتوشان بودند.
« خیلی خوب بود بابا...خیلی خنک بود.»
« نصف شب بیدار شدی؟ دیدی آسمون چه قدر ستاره داشت؟ دیدی هواپیماها میرفتند؟»
« یه چیز سفید بود. مثل ابر...»
« خب دیگه...اگر بجنبی زود راه بیفتیم همین الان میریم سراغ مامان، سراغ بچه!»
باز خمیازه کشید. بلند شد ایستاد و پشت بام همسایه را نگاه کرد.
« باشه اما...میشه...میشه برای بچهی بعدی هم بیاییم بالای پشت بوم بخوابیم؟»
سلام عباس جان . فکر و حس کار خیلی خوبه . اما فکر می کنم داستان اتفاق نیفتاد. عنصر روایت مسلطه و چیزی به اسم ساخت اتفاق نیفتاد. ضمن این که حس توستالژی خوبی داره و اگه روی همین کار تمرکز کنی بشه داستان بلند یا رمان از توش در بیاری .
سلام انوشه جان.
کاملا حق با شماست. در واقع من هم نخواستم داستان باشد. این جزء مجموعه ای از نوشته هاست که بیشتر روایت خاطرات و نگاه های من به اطراف و حال و گذشته است. با رنگ و بویی از تخیل داستان نویسی. شاید نوع مثلا مخصوص به خودش. از اینکه به عنوان داستان نگاهش کردی ممنون و از این که حدس می زنی بشود ازش رمان یا داستان بلندی در آورد دیگه کلاهم را می اندازم بالا...خیلی بالا.
سلام سطر اول را که خواندم خودم را در گذشته دیدم که حرفهایتان هم خاطره گونه بود خوبه از حس هائی نوشت که دیگه حداقل برای عده زیادی وجود نداره ولی من سالهاست حسرت زیر آسمان خوابیدن را دارم و همون موقع هم دوست داشتم .اینقدر به ستاره ها نگاه کنی که خوابت ببره نوشته تان را دوست داشتم بخصوص خط آخرش را
سلام
زمین دم صبح خیس از نمنم باران پاییزی است. تا به وقت اداره نیم ساعتی وقت باقی است. ماشین را گوشهای رها میکنم و راه میافتم سمت دکه روزنامه که همین نزدیکی است. تجربه این ماه تجربه دیگری است. با عکسی تمام رخ از احمد محمود نازنین روی جلد.
کمی بعدتر با یک چای تازه دم مینشینم به خواندن. اول به یک نگاه اجمالی از تیترها و عکسها. تا میرسم به بخش خاطره ادبی
با "زیر پتوی آسمان" عباس عزیز. میخوانم. نه با شتاب. با بوی باران که انگار بوی شرجی گرفته. تمام که میشود چای سردم را یک نفس هورت میکشم.
مثل همیشه شیرین و دلگرم کننده بودی دوست عزیز.
سلام استاد
ممنون از اینکه فرصتی فراهم آوردید تا به دنیای داستان برگردم فعلا ً نظری ندارم ترجیح می دم فقط بخونم و لذت ببرم!
سلام علیکم... آخ آقا شما چطو دلتون اومد بیمارستانو ول کنید و برید خونه. آنوخ با پسرو یک دل سیر سوسیس و کالباس بگیرین و بخورین. باهاس همون بالای پشت بون بیمارستانه می رفتید و می خوابیدید.... من که خودم دلم نیومد خانمو به حال خودش رها کنم تا خود صبح دور و ور بیمارستان چرح خوردم و چرخ خوردم تا صدای گریه شو نشنیدم آروم نگرفتم... آخه نا سلامتی به ما هم میگن مرد.
به ما که نمی گن شما رو نمی دونم. اما...یادتون باشه جنگ بود ها!
خاموشی و منع عبور و مرور! چند سالتونه بیل بیلک عزیز؟
به هرحال ممنون آقا...انشاء...بچه بعدی می مونم همون جا!!!
جناب عبدی با سلام بسیار به شما. من نقدهای شما را و همین طور داستان های شما را با علاقه می خوانم، مخصوصاً قیدار و آنها کم از ماهی ها نداشتند. منظور من راوی داستان بود نه با نویسنده. گفته ام بیشتر شوخی بود تا جدی. شما به خودتان نگیرید. من هم 55 سال دارم. زمان جنگ صاحب سری شده که دلم نیامد به خانه برگردم. شاید هم این یک ایده داستانی باشد. شخصی پارانویا تا خود صبح الکی پشت دیوارهای بلند بیمارستان بایستد و منتظر گریه های پسرش باشد...
سلام مجدد. البته که لطف دارین بمن. قبلا هم کامنت گذاشته اید. همه پر مهر. جناب رحمانی عزیزم...حالا چرا بیل بیلک؟ داستان خودتان را می گویید؟
سلامان: آخه والدینم از ولایت قزوین البته اطرافش(تاکستان)ند
ما به شوخی به بلبل می گوییم بیل بیل. حالا ما کوچکش کردیم شد بیل بیلک. داستانم که قبلاً نوشته بودم براتون از طریق ایمیلوتون می فرستم... تصدقتان
سلام جناب عبدی داستان کوتاه بهتون رسید یا نه؟ اگر نه است لطفاْ ایمیلونو برام میل کنید تا مجدد بفرستم. زیاده ممنون
سلام. راستش رسید. ایمیل من:abbas.abdi@gmail.com است. داستان هم به نظرم قوی نبود. باور پذیر نبود. اگر چه نشون می داد شما کار کردین. اما انتظارتون از داستان روشن نیست. شاید بهتره بگم تعریفتون. خوشحال می شم کارهای داستانی تر ازتون بخونم.
ممنون جناب عبدی.