سینما و ادبیات مجلهای است که هر سه ماه یک بار منتشر میشود. چند شمارهای است که منهم با آن همکاری میکنم. هربار به زور و اصرار خانم سردبیر که اغلب به طور مستقیم و گاهی هم که بیشتر ملاحظه میکند غیر مستقیم ( معمولاً از طریق همکار خوب و پایدارش که دوست مشترکمان هم هست ) وادار میشوم در باره یا حاشیهی موضوعی که انتخاب شده مطلبی بنویسم. به نظرم پارسال همین وقتها بود که با دکتر احمد اخوت، دوست و استاد راهنمایم، در پارک ناژون اصفهان، حاشیه زاینده رود، نشسته بودیم و در باره مشکلات سردبیری مجلات ادبی، انواع آن و انواع سردبیرها حرف میزدیم. او به شیرینی همیشه خاطراتش را مرور میکرد و من نگاه میکردم به آب که برخلاف قول اخوان ثالث نه میرفت و نه میآمد! از خدمت سردبیران خوب به ادبیات و آدمهای ادبی میگفت و چه خوش مثال میزد: آنها که آنقدر سخت و سخت گیرند که اغلب مجله یا فصلنامه یا جنگ را به محاق تعطیل میکشانند ( البته تعطیلی مجلات و فصلنامه و جنگهای ادبی علتهای مهمتر و اصلی تری هم دارد که فعلاً بماند! ) و آنها که همتشان از وصف بیرون است. آنها که نویسنده تربیت میکنند، استعدادهای تازه کشف میکنند، فضاها نو میآفرینند، و...
میگویند در وصف احمد شاملو، از جمله، گفتهاند او مهارت عجیبی در اداره مجله و نشریهها داشت. به طوری که میتوانست هر نشریه تعطیلی را سر یک هفته دوباره راه بیندازد و هر نشریهای سرپایی را هم ظرف یک هفته به تعطیلی بکشاند!
اما خانم سردبیر جوان ما شاملو نیست و سینما و ادبیات هم هرنشریهای نه!! سینما و ادبیات بی ادعا و مرتب و پرو پیمان دارد در میآید و معلوم است خیلیها به سردبیر کمک بی شائبه میکنند. خیلیها ( یکی همین دوست مشترکمان خانم شاعر و داستان نویس و روزنامه نگار نیکنام مثلاً ) که اگر بخواهد خودش میتواند نام ببرد و شاید روزی این کار را بکند. آنروز، آن روز نشستن در پارک حاشیه زایندهرود، از جمله حرفهای به یاد ماندنی دکتر یکی هم در تعریف از خانم سردبیر بود. دکتر اصرارها و پیگیریها و تلفنهای همین شخص باعث شده ظرف مدت همکاری تا آن موقع پنج مقاله بنویسد که اگر نبود، چه بسا هیچیک به تحریر در نمیآمدند. اخوت از این بابت راضی بود و ممنون و به منهم سفارش میکرد بنویسم. میخواست همین تلفنهای ساده و پیگیریهای به اصطلاح خستگی ناپذیر اما را بهانه کنم و بنویسم و هر وقت حوصلهام سر میرود از دست چیزی و روزگاری، هر وقت وقت کم میآورم، هر وقت زبانم به لکنت دچار میشود، هر وقت مغزم قفل میکند، هروقت کسی از وسط تاریکی فریاد میزند و میپرسد که چه؟ چه بشود؟ چه شده تا حالا؟ کجا را گرفتهای؟ به کجا میخواهی برسی؟ این همه که رفت زاینده رود چی شد؟ مگر نریخت به مرداب؟ مگر این همه که نوشتند نمردند؟ کارشان به خاموشی و فراموشی نکشید مگر آخر؟... به آن یک ذره نور فکرکنم. به صدایی که نازک و مهربان و سپاسگزار و ملاحظه گر سلام میکند و میگوید: چی شد؟ هنوز آماده نیست؟ فرصت مان تمام شدهاست ها! بدون شما در نمیآوریم ها؟ برایتان جا گذاشتهایم ها!...
یک ماه پیش هم تلفن زد و مثل هر بار این هفت هشت شماره اخیر خواست در حول و باره موضوع تازه مطلبی بنویسم و من هم بی مکث و تردید پذیرفتم. هرچند میدانستم نه در بضاعت من است و نه دسترسی به منابع لازمش را دارم ( نقل مکان تازهام هنوز تمام و کامل نشده و کلی از کتابهایم در انبار جای قبلی که کار میکردم توی هشت نه کارتن چسب زده و نخ کشیده منتظرند بار شوند فرستاده شوند این جا که...). قبول کردم و تا الان هم که دارم این یادداشت را مینویسم ( ساعت پنج صبح روز هفتم شهریور ماه نود ) نتوانستهام کاری بکنم. هر چند خیلی دلم میخواهد، خیلی سعی میکنم و خدا را چه دیدی شاید معجزهای اتفاق افتاد. حرف دکتر اخوت هم در گوشم است و این بار، اگر نگویید دوباره زد به صحرای کربلا، زاینده رود را برداشتهام و دریای همین اطراف را گذاشتهام جایش! و لذا ( ! ) بحث رفتن و آمدن و سرچشمه و مرداب به طور کلی منتقی است!
اما مهمتر از این ماموریتی بود که قبول کرده بودم و قرار شده بود با یکی، بعد شد دوتا، و بعد خودم سه تایش کردم، تماس بگیرم و از شان خواهش کنم مطلبی بدهند برای این شماره سینما و ادبیات. بنابراین بلافاصله دست به کار شدم و چند دقیقه بعد از تلفن مهرآمیز سردبیر به دومی زنگ زدم. دومی که میگویم میخواهم مخفی کاری کنم و گرنه کافی است اشارهای به نام عزیزش بکنم یا مثلاً دو سه حرف اول اسمش را بگویم همه میشناسیدش ( یکی دو بار به خودش گفتهام که شهرت تان را باید تا اندازهای مدیون اسم و فامیل عجیب تان باشید که راحت در زبان جاری نمیشود و بنابراین خوب در یاد میماند ). بعداز اگر و مگرهای همیشگی که دارد و هر بار کلی با آن شوخی می کنم ( بی چاره آن سردبیرهایی که خودشان به ایشان زنگ میزنند و درخواست مطلب میکنند، آن هم بدون سابقه دوستی شعف انگیز چند ساله این چنینی و گفت و گوهای تلفنی هر دو سه ماه حداقل یک بارم با او ) بالاخره موفق شدم نظرش را جلب کنم و راضی شد که داستانی بدهد برای این شماره. فکر کردم در این شماره اسمم کنار اسم این دوست خواهد بود و ... فکر کردم چه خوب بالاخره حریف این قدرت دیوار برلینی دوستم شدم و یک ترک کوچک، یک درز یا دریچه در این رد و انکار مکرر باز کردم و خلاصه کلی خوشحال بودم.
به سومی هم ایمیل زدم. بعد هم تلفنی حرف زدیم. او هم دوستی قدیمی است و دوستی اش باعث شادی. چند سالی است دور از این جا در بلاد کفر! زندگی میکند و بنابراین میتواند به زبان آن جا بنویسد و بخواند. خواستم مطلب دندان گیری گیر بیاورد از آن جا و به زبان این جایی ترجمه کند برای این شماره سینما و ادبیات و قول دادم که سینما و ادبیات جای خوبی است و مطلب اش هدر نمیرود و تا آخر. دو روز بعد ایمیل زد که ترجمه نه، ترجیح میدهد خودش در باره موضوع مطلبی بنویسد و پرسیده بود چه قدر وقت دارد؟ نوشتم حداکثر یک ماه. یک هفته تخفیف داده بودم ولی کار از کار گذشته بود دیگر.
به سردبیر عزیز زنگ زدم و گزارش پیشرفت دادم. گفتم از اولی مدتی است شمارهای ندارم. شمارهاش را روی گوشی ام فرستاد. زنگ زدم نبود. گفتند عصر شاید باشد. عصر زنگ زدم گفتند اشتباه است، کسی به این نام این جا نیست. دوباره شماره گرفتم. زنگ زدم نبود. گفتند شب زنگ بزنید لطفاً. سلام رساندم و فکر کردم چه قدر مودب و مهربان است این خانم همسر دکتر. چند روزی گذشت و باز زنگ زدم و بالاخره بعداز سه هفته پیگیری یک بار دیگر صدای آرام و صمیمی خودش را، بعداز به گمانم دوسالی، شنیدم. آخرین بار در یک دفتر فنی تکثیر دیدمش. خسته از روزگار دون، گفت که از نوشتن و ترجمه ادبی دست کشیده و از تدریس حتی. گفت رفته در یک مرکز ترجمه متون پزشکی و روان شناسی کار میکند برای کمک به گذران زندگی. گفت که چه بلاهایی که این ناشرها ( بیشتر البته منظورش یک ناشر خاص بود ) سرش در نیاوردهاند. گفت که دلش به کار سرد است به خاطر اوضاع و ترجیح میدهد همین کاری را بکند که به تازگی انجام میدهد: ترجمه متون پزشکی.
اول به خاطر خودم که مطلبم را هنوز آماده نکردهام، دوم به خاطر این دوست مترجم و نویسنده اول، سوم به خاطر دوست خارج نشین ام که هم الان دلم برایش بی اندازه به درد آمده و چهارم به خاطر دوست خوب چند سالهام، دومی، که قول ارسال داستان کوتاهی داده بود از خانم سردبیر عزیز سینما و ادبیات عذر خواهی میکنم. هر سه، شاید هم چهار پروژه، به شکست انجامید و دیگر هیچ طوری به ذهنم حتی نمیگذرد این خانم چه گونه و با چه مرارتی و زبانی این همه آدم را تشویق و شاید وادار میکند برای هر شماره سینما و ادبیات مطلبهای خوب و خواندنی بدهند و هر بار با چه نفس گرم و عصای آهنی و کفش امیر ارسلانی از صحرای این شماره تا شماره بعد را طی می کند!
دکتر پرسید آیا تا کنون اسم مرا روی جلد مجلهای دیدهاید؟ گفتم نه. گفت: آیا مطلبی از من در روزنامهای خواندهاید؟ گفتم: نه. گفت: واقعاً هم هیچ وقت از این کارها نکردهام. گفت که لطف کردهام یادش بوده ام و بهش زنگ زدهام و حالش را پرسیدهام و ازش درخواست مطلب کردهام اما...
گفت من مثل برادرم نیستم که. شاید باید باشم اما نیستم. او دوست داشت اسمش همه جا باشد. عاشق شهرت بود اما من نه. گفتم ممنون جناب دکتر. همین که گوشی را برداشتید و جوابم را دادید ممنون. میدانید که برادرتان را چهقدر دوست دارم. هرچه عادت داشت یا عاشق بود یا مینوشت یا... شما را هم همان قدر... به خانم سردبیر هم میگویم که با مهر حرف زدید و همین شاید شادش کند به قدر کفایت. هرچند اگر...
دوست دیگر، دوست دوم، گفت که هرچه فکر کرده نتوانسته خودش را راضی کند که... گفت از کارش راضی نشده و کار دیگری هم آماده ندارد. اصرار کردم و گفتم که قول دادید شما و ... گفت حالا که اصرار میکنید مجبورم بگویم ( به نظرم منظورش نوعی اعتراف کردن بود ) اصلاً دست کشیدهام به کل از کارکردن. شاید هم گفت میخواهد دست بکشد. گفت یک سالی هست دارد به این موضوع فکر میکند. فکر میکند که چه؟ بس نیست؟ فکر میکند حرفی دارد باز برای گفتن و نوشتن؟
هر چه گفتم و اصرار کردم بی فایده بود. بغضی از ته صدایش به گوشم خورد. فکر کردم چه قدر حق دارم اصرار کنم و بخواهم و بگویم و وانمود کنم همه چیز به کل طور دیگری است و او اشتباه میکند و حیف است و باید باید باید... فکر کردم خاکستر مرگ تا کجاها پاشیده شده مگر؟ فکر کردم خودم چی؟ خودم تا کی میتوانم یا میشود یا ممکن است وانمود کنم و...
دوست سومم از آن طرف دریاها و اقیانوسها به ناگهان، در اندوه و بهتی که بعداً همه در آن شریک شدیم، خودش را پرتاب کرد این جا در یک شب شوم و پردرد.
چهطور میتوانستم ازش بپرسم چه نوشتی وقتی در ایمیلی کوتاه نوشته بود: این جا در فرودگاه دبی نشستهام در سوک خواهرم و منتظر. جایی ندارم حتی فریاد بزنم!
به روایت تصویر:
از راست به چپ نشسته: برهان الدین حسینی. بهرام فرهنگ. محمدحسین خسروپناه. احمداخوت
ایستاده: حسام الدین نبوینژاد.شاپور بهیان. محمد رحیم اخوت.علی خدایی. فرهادکشوری
نمی دانم سالروز مرگ اخوان ثالث شاعر کی است و اهمیتی هم نمی دهم. برای من او همیشه زنده است.در چند شعر ماندگارش و در حضور شیرین اش در خاطرات جوانی ام. دیروز بود که تصمیم گرفتم در باره اش یادداشتی بنویسمِ. دیروز، همین که شعر معروف قاصدک را شنیدم. کسی، نمی دانم کی، شاید یکی از این جوان ها که گاهی دست به کارهای جالبی می زنند و بر روی شعر شاعرانی مثل فروغ و اخوان و شاملو و سرشک آهنگ می گذارند و گاهی در گاهی آهنگ هاشان به دل امثال من هم می نشیند باعث شد، شاید چون بوی خفیفی از زمستان آمد و اخباری از برف و باران آن طرف ها شنیدم...
زمستان آبادان هم مال خودش است. مرطوب و سرد و گاه به قولی استخوان سوز. اخوان ثالث آمده بود آن جا و قراردادی با تلویزیون آبادان داشت که دوسال ( شاید هم پنج سال یادم نیست ) برنامه ای هفتگی ( به نظرم نام برنامه دریچه ای به باغ پر درخت بود ) در شعر وشاعری اجرا کند. اخوان خوان هشتم، اخوان نادر یا اسکندر، اخوان پاییز در زندان و از همه زیباتر اخوان دو پنجره:
ما چون دو دریچه روبه روی هم
آگاه زهر بگومگوی هم
یک روز جواب و پرسش و خنده
یک روز قرار روز آینده...
اخوان کتیبه و نماز و البته اخوان قاصدک.
قاصدک هان چه خبر آوردی
از کجا وزکه خبر آوردی
خوش خبر باشی اما اما
گرد بام و در من
بی ثمر می گردی.
در ابتدای آمدنش، کی خبرداد یادم نیست، شب شعری در ساختمان تلویزیون برگزار شد. کت و شلوار نو ام را پوشیدم. به نظرم هیجده سالم بود. از این اوستا و ارغنون و پاییز در زندان اخوان را خوانده بودم. ردیف سوم یا چهارم سالن نسبتاً بزرگ نشسته بودم و اخوان هنوز نیامده بود. چهره های آشنا حاضر بودند. معلم های ادبیات سال های قبل و آن سالم هم بودند. آن ها که گاهی به کتابفروشی حسین حقایق، کتابفروشی امیرکبیر ( یا ابن سینا ) رفت و آمدی داشتند و دیده بودمشان. دخترهای دبیرستان، شاید شاعره های بعد و پسرهای جوان، دلباختگانشان شاید.
سالن تقریباً پر بود و دو صندلی دو طرف من هنوز خالی. ته دلم امیدوار بودم او، آن دختر جوان بیاید و کنار دستم بنشیند. در آن کت و شلوار رنگ روشن با پارچه انگلیسی و آن هیجده سالگی دل سپرده به آتشی و اخوان و شاملو منتظر بودم. سالن پرشده بود و صندلی های نزدیکم هنوز خالی بودند. ناگهان همراه دو خانم جوان دیگر وارد شدند. قلبم تپید و دلم خواست طوری بشود. طوری که هرسه و اگر نشد دو نفرشان و اگر نشد یکی که دوست تر داشتم کنارم بنشینند. اما من بودم و دو صندلی خالی. راهنما پیش آمد. نمی دانستم چه می شود. رنگ خفیف شادی بر چهره محبوبم هم نشست. اتفاقی بی نظیر افتاده بود و از آن سالن دو یست نفره دوصندلی کنارمن بود خالی بود فقط و دوست نازنینم که چند وقتی بود دلم می لرزاند داشت به سمتم می آمد. می شد با هم اخوان بشنویم. باهم واخوان... اخوان شاعر... با تو دیشب تا کجا رفتم...
مردک راهنما پیش آمد و بلند، طوری که همه شنیدند از من خواست جایم را به خانم ها بدهم. آن ها سه نفر بودند و این طور صندلی ها کافی شان می شد. همه از دستم رفته بود و معلوم نبود چه پیش خواهد آمد. شاید مجبور بودم تمام وقت را سرپا دور از محبوبم باشم.
« برای شما یک جای بهتر پیدا می کنم آقا... بفرمایید لطفاً! »
صندلی را سپردم به خانم ها و امیدوار بودم دختر دلخواهم روی صندلی خودم بنشیند. راهنما اشاره کرد دنبالش بروم. به زحمت راه بازکردم و از ردیف صندلی ها بیرون رفتم. همین موقع بود که اخوان هم وارد شد و کف زدن حضار بالا رفت. پروژکتورها روشن شد و سه پایه های فیلم برداری جا به جا شدند. مرد اشاره کرد و خواست عجله کنم. صندلی خالی ای پیدا کرد و آن جلو گذاشت؛ چسبیده به میزی که مهدی اخوان ثالث پشتش نشست و این دم آن دم بود دهان باز کند و با آن لهجه و آهنگ مخصوص خودش شعری بخواند. خواست همان جا روبه روی جمعیت بنشینم. شاید چون صندلی ام را در ردیف سوم سالن گرفته بود، شاید چون هیچ اعتراضی نکرده بودم، شاید چون دیده بود عرق شرم بر چهره ام نشسته و نمی دانست چرا، شاید چون جوان بودم و پوستم زیر نور پروژکتورها برق می زد، شاید چون کت و شلوار خوش دوخت از فاستونی انگلیسی پوشیده بودم، شاید چون حدس زده بود بعدها بیش از پیش عاشق اخوان خواهم ماند، یا روزی مثل امروز مثل حالا، این چند کلمه را در یاد و اندوه فقدان او می نویسم.
آن شب، همه دو ساعت شعرخوانی و بعد پرسش و پاسخ اخوان را در سالن تلویزیون آبادان، روبه روی دوربین نشسته بودم. تمام دو ساعت در کادر تصویر بودم اما هیچ نفهمیدم اخوان چه خواند و چه طور خواند. تقریباً همه آن مدت روی صندلی کنار دست مهدی اخوان ثالث شاعر، محبوب و دلخواهم را که روبه رویم بود و تنها چند متر با من فاصله داشت نگاه می کردم. درست همان طوری که اخوان می دید، اگر نگاه می کرد.
* عکس ها تزئینی است و شب قلعه پرتغالیها در قشم را نشان می دهد.
چند ماه پیش که دو سه روزی تهران بودم فرصت مغتنمی حاصل شد با دوست خوب و نویسنده خوش قریحه و مترجم نام آشنای این سال ها، محمود حسینی زاد، در باغ مصفای سفارت آلمان دیدار کوتاهی داشته باشم؛ آبی که از پس دو سه سال تشنگی در کامم ریخت. در آن دیدار بود که حرف از جایزه جدیدی به میان آمد: جایزه رمان ( چرا رمان؟ کلاَ بماند. ) دهه هشتاد. ضمنی خبر شدم که حسینی زاد یکی از ( نفهمیدم چندتا ) داوران جایزه است و دارد سخت و جدی کتاب هایی که برایش فرستاده شده را می خواند. جایزه دادن فی نفسه کار خوبی است. نوعی « تو نیکی می کن و در دجله انداز» است! اصلاً نیکی کردن کار خوبی است. نیکی کردن در جایی که فقر و محرومیت هست کار از آن هم بهتری است! خواهم گفت.
در آن دیدار کوتاه دوستانه، از برگزار کننده جایزه هم حرف به میان آمد. همان جا گفتم که جناب حسینی زاد با این نگاه های مهندسی و از بالا که در ایشان خبردارم بهتر است رخت خودتان را یک جورهایی از این ورطه بیرون بکشید. حق داشت بخواهد بداند به چرا و خواست. به نظرم پاسخ اش را، ضمن ارجاع به مقاله ای که یگ سال پیش با عنوان « ریختن موضوع در قالب » در باره کتاب « در محاق » نوشته و در اعتماد چاپ کرده بودم، با روایت ماجرایی دادم. اما نه، این را الان از خودم در می آورم و آن موقع راست و صریح رفتم سر اصل موضوع.
اما آن ماجرا: سال ها پیش که من هم یکی از پیمانکاران احداث ساختمان عظیمی بودم و در جمع بقیه پیمانکاران از وضعیت کار و نا هماهنگی ها و نقایص و اشتباه کاری ها و... برای یکدیگر نقل و نمونه می آوردیم و حرص می خوردیم و از همه جای کار ایراد می گرفتیم. یکی از ما که با تجربه تر از بقیه بود صدایش را بلند کرد و با لحن اعتراضی ساختگی پرسید: چیه همه دارید ایراد می گیرید؟ یعنی چه این جا هزار تا مشکل دارد؟ چه مشکلی؟ این جا هیچ مشکلی ندارد به جز یکی البته... و وقتی همه یک صدا پرسیدیم آن چه مشکل منحصر به فردی است که تو می بینی و ما ندیده ایم با پوزخند گفت: این جا فقط یک مشکل دارد و آن هم مدیرش است! به جناب حسینی زاد توصیه کردم خودت را سپر این مدیریت نکن. می خواستم بگویم شما که می دانم ندید بدید داوری نیستی خدای ناکرده که فکر کنی... اما لب گزیدم که خودش تصمیم بگیرد.
خوب حالا اگر چه هنوز یک ماهی از پاییز مانده اما جوجه ها سر از تخم در آورده اند که بشماریم شان. داوارن دیگر پیدا شده اند و غیر از جناب حسینی زاد عزیز، شخص مدیر و آقای محترم دیگری که نمی شناسم ( شما ایشان را می شناسید؟ ) اما خیلی خیلی مطمئن هستم رد پایی از ایشان در عرصه نوشتن و خواندن و نقد کردن رمان در جایی ندیده ام ( حداقل من ندیده ام! ) هیات سه نفره داوری انتخاب بهترین رمان دهه هشتاد را تشکیل می دهند.
دوستی که کنارم نشسته و دارد همزمان که این عبارت هایی را که می نویسم می خواند می گوید سرت درد می کند باز؟ حوصله زیادی داری...؟ ول کن بابا! می گویم ولش که نمی کنی این جور است وای به وقتی که دم به وقت نگران شاخ زدن گربه باشی!
به لحاظ همین دوست پهلونشین خودم هم باشد فکر کنم مجبورم دلایل و شواهدم را بنویسم تا لااقل قانع شود دم خروسی پیداست که « نیکی کردن » و در دجله انداختن جناب مدیر جایزه و هر نیت دربست خیر در این رابطه را حاشیه دار می کند. اما آن دلایل و شواهد این هاست:
1- در حالی که جایزه معتبر موجود با سوابق در مجموع قابل قبول هنوز در اجرای هریک از مراحل خود با مشکلات کهنه و نو فراوانی روبروست راه اندازی یک جایزه ادبی در پس حرف و حدیث ها، احتمالاً جز همان ادعای « من بهتر می زنم حالا خواهی دید! » نیست واگر به سوابق بعضی مجادلات سال گذشته و قبل از آن مراجعه کنیم تقریباً شکی باقی نمی ماند که یکی که می خواهد حال آن یکی دیگر را بگیرد رمان و رمان نویس های دهه هشتاد را وسیله کار خود قرارداده. ( خودمانیم حسابش پر بی راه هم نبوده! ده سال دیگر کی مرده کی بجاست! تازه خرج و دردسرهایش هم که... لابد حالا که دارد و سرحال است می دهد و می کشد تا ده سال دیگر هم خداکریم است! )
2- از آن جا که یک سر نخ شبکه کنترل هر انتخاباتی، انتصاب داور یا داوران مورد نظر! است ( حالا دیگر همه یاد گرفته اند! ) این انتخاب حتماً از منظر سرکار خانم از ضریب اطمینان بسیار بالایی برخورداراست ( حتی مطمئن تر از راه اندازی اتاق تجمیع آرا! ). چرا؟ برای این که از برای!! یکی خودِ خودم، یکی هم تقریباً خودم، سومی هم که یک آدم با ملاحظه ی مهربان که دلش نمی آید کسی را از خودش برنجاند. تازه برنجاند هم به جایی نمی رسد. احتمالاْ خودم و خود خودم که هستیم. تصویب کرده ایم دوتارای از سه تا رای هم کافی است!
3- بعضی ها اصلاً مدیر و مهندس به دنیا می آیند و تا آخر عمر هم باید مدیر و مهندس باقی بمانند. بخصوص وقتی خرج اشتباهات احتمالی شان را خودشان می دهند و بنابراین قاعدتاً هیچ وقت حساب کشیدنی در کار نیست. این هم مثل موارد مشابه دیگر. یک مقداری پول هست و یک ساختمان و یک دفتر و منشی و تشکیلات که چندین سال هم در برگزاری مسابقات و چاپ نشریه و گرداندن امور سابقه دارند. بنابراین کافی است سربرگ و عناوین و اسامی عوض بشود. می شود همان مدل را برداشت و به جای اثر مثلاً معماری اثر ادبی را در قالب زد. بقیه کارها هم اتوماتیک پیش می رود. پس دیگر معطلی جایزه، ببخشید جایز نیست! بی فایده نیست آن مقاله که آدرس دادم را بخوانید! در آن جا هم دو تا داستان هست که از یک فرمت! معین تابعیت می کنند. یک بنای مهندسی، قالبی که می شود دائم درش موضوع ریخت و تاپ و تاپ چاپ زد و بیرون داد.
4- یکی لطفاً بگوید این عدد جادویی 45 از کجا آمده؟ 45 سال در وقت نوشتن رمان یا زمان چاپ آن ( که با وضعیت خاص مجوز و این حرف ها معمولاً دو سه سالی فرق دارند! ) یا زمانی که داوران محترم رمان را خوانده اند... یا شاید صرفاً این عددی خاطره انگیز است؟ آواز یا آواز خوان؟ به رمان جایزه می دهید یا رمان نویس که شرط سنی تعیین کرده اید؟ همین که گفته شده دهه هشتاد کافی نیست؟ نویسنده اندازه کفش اش هم باید بگوید؟ نویسنده هر گناهی داشته باشد ( مثلاً با سانسور همکاری کرده و کوتاه آمده باشد تا کتابش فوری در آید یا زود دست به کار شده یا موهایش را رنگ کرده یا با شناسنامه خواهر و برادرش کارش را به ارشاد فرستاده یا...! ) به دنیا آمدنش که دست خودش نبوده که! حالا اگر 46 یا 47 سالش باشد چی؟ اگر پدر و مادرش برای فرار از سربازی شناسنامه اش را بزرگ گرفته باشند؟ این هم شد معیار؟ وزنش چه قدر باشد؟ کچل باشد یا مودار؟ که گفته هرکس در چه سنی به عقل یا ضرورت یا شرایط نوشتن می رسد؟ انصافاً این شگردی نیست که کلی آدم که سرشان به تن شان می ارزد را پشت خط نگه دارید و دست هاتان را هم بشویید که تقصیری ندارید؟
5- راستی چه دلیلی دارد که همه انتخاب ها از یک دهه در محدوده دوسه سال اخیر جمع شده؟ شاید نویسنده ای که در ابتدای دهه رمان برجسته ای مثل ماهی ها در شب می خوابند( تصادفاْ نویسنده در زمان چاپ کتابش ۴۵ سال داشته است! ) را می نویسد در پایان دهه سن اش از محدوده آن تخت باستانی دم دروازه ای جایزه بیشتر می شود و بنابراین باید که حذف شود. به هرحال بزرگ تری کوجک تری گفته اند! این یعنی هرچه قدیمی تر باشی باید موقع نوشتن رمان ات جوان تر بوده باشی که به داخل حرم رهت بدهند! ( این هم شد مهندسی؟) همین نیست که سر آخر منتهی می شود به مثلاْ سین سین. شاید هم این شگردی نیست ( آخر تقریباْ هم سن هستیم ) که کتاب های خود خانم داور محترم کلاْ دربوته آزمایش قرار نگیرند!
6- انتخاب رمانی فارسی برای ترجمه فی نفسه کار بسیار خوب و قابل تقدیری است. هر چند به هزار و یک دلیل اصلاً چشمم آب نمی خورد کتابی را که ما ( حالا هر کدام از ما که باشد ) برای ترجمه به زبانی دیگر انتخاب کنیم آنی باشد که مترجم یا ناشر زبان مقصد ممکن است خودش مورد توجه قراردهد و زحمت ترجمه و چاپش اش را بکشد. اگر شما می خواهید رمانی به زبانی ترجمه و منتشر کنید این کار را بکنید. هرکار دیگری هم که برای معرفی ادبیات داستانی ایران به جامعه جهانی ازتان بر می آید کوتاهی نکنید. اصلاً مرتب نیکی کنید و در دجله بیندازید. اما این که مسابقه راه بیندازید و خودتان بشوید داور و شرایطی ابداعی بگذارید و عده ای را رد و رفع کنید موضوع دیگری است. راه انداختن این جور مسابقات مال وقتی است که شرایطی از بیرون ( مثلاً یک مرکز فرهنگی معتبر ) اعلام شود و خواسته باشند در آن چهارچوب خاص بهترین نماینده برگزیده و برای رقابتی با دیگر نمایندگان جاهای دیگر معرفی گردد. ما بهترین رمان انتخابی خودمان در یک دهه را ترجمه می کنیم و می فرستیم کجا؟ چرا بهترین رمان انتخابی این پنج سال آخری را انتخاب نمی کنیم که معاصر تر باشد؟ چرا زمانش را نمی کنیم دوسال؟ همین برای این که ما می گوییم یا خرجش را قرار است خودمان بدهیم؟
7- اصل شروع آشنایی من با این فکر که « جایزه ای برگزار بشود بد نیست! » مربوط به است به شبی در سال گذشته و گفتگویی یکی دو ساعته در اتاق هتلی در قشم. همان وقت هم اسم این کتاب ها را از ایشان شنیدم. مدتی پیش اش در سایت شان خوانده بودم قراراست ]طرح مدرن یک کمپ مسافرتی در روستای لافت حالا چرا لافت و نه مثلاً جایی که از دیرباز حرفه اصلی و اولی مردمش صید و صیادی است و نه تجارت ( تو بخوان قاچاق کالا) خشکی و دریا! بماند [ اجرا شود. لابد نظر مشاوران بوده در آن جا ( یا لافت همین طور تصادفی سر راه شان قرار گرفته! ) اجرا شود. وقتی شنیدم نام چه کسانی در میان است به صداقت بعضی در این « ... و در لافت انداز! » اندکی شک کردم. به ایشان گفتم و در جهت روشنگری تاکید هم کردم. اما کار از کار گذشته بود. فکر کردم از محصولات کارخانه رویاسازی پایتخت نشینان است که می خواهند نیکی کنند و وقتی بنا به دلایلی کاملاً شخصی به این منطقه آمده اند فکر کرده اند حالا که این جا هستند و قرار است هرسال چند ماهی چنین بگذرانند پس بد نیست به عطر و بوی نیکوکاری هم آغشته اش کنند. پیشرفت کار، آن طور که گفتند راضی شان می کرد اما ناگهان کسانی از اهالی آمدند و گفت اگر دارید برای ما کار انجام می دهید متوقفش کنید. دیده بودند این ها اصرار دارند پولی خرج کنند و خیری برسانند خواسته بودند به جای ساخت یک کمپ نمونه کوچک با این معماری که تناسبی با کوچه پسکوچه های خاکی ماسه ای شان ندارد ( گفته بودند این جور سنگفرش محوطه کمک فنر ماشین ها و موتورسیکلت های ما را داغان می کند! ) یک نیسان کمپرسی حمل زباله بخرند بهشان هدیه کنند. این ها هم دیده بودند انگار حرف حساب می زنند همین کار را کرده بودند. پس سر اسب نیکی را به طرف کارخانه تولید خودرو نیسان کمپرسی کج کرده بودند و هفده میلیون و نیم تومان در دجله اهالی انداخته بودند.
8- دستشان درد نکند. به هرحال... بهتر از هزار کار دیگر است.
9- آن شب حرف های دیگری هم در آمد. از جمله نیم سفره کردن شکم گلشیری به چاقوی تیز نق و خاطره. گفتند که ایشان کلاً و قطعاً با کار و سبک گلشیری مخالف اند و خود آن عزیز ( عزیز را من اضافه کردم! ) هم در جلسه ای ادبی واقف و متقاعد به این موضوع شده و دفاعی هم نداشته بکند در مقابل قدرت معنوی دلایل خانم نویسنده. بعدها البته نکات دیگر و بیشتری روشن شد.
10- به دلایلی دیگر خبر ندارم چه کردند یا چه می کنند در این جا. ( خانم سر یادداشتی که بر کتاب شان نوشتم با وجود هشدارهای اولیه من قهر فرمودند! ) هستند اصلاً یا نه. هیچ هم جستجو نکردم در لافت که چه شد و چه بر سر آن کمپرسی نیسان آمد. اگر آب و خاک شور و شرجی است که هست، به زودی پدر همه چیز در می آید. حالا...
11- فکر کردم شاید دیگ قاعدتاً جایی می رود که باز آورد قدحی! حالا نه از این دیگ ها و نه از آن قدح ها! فکر کردم پول داشتن هم ممکن است گاهی وبال گردن آدم باشد. از جمله این وقت که صرف ماجرای پردردسر انتخاب بهتر کتاب رمان یک دهه شود. اگر کتاب ریاضی و کامپیوتر و حل المسائل فیزیک و ... بود یک حرفی اما ادبیات آن هم رمان آن هم در این دهه هشتاد پر فراز و نشیب واقعاً پراز دردسر است. یکی اش از نوع من که هنوز هم عادت دارم رک و پوست کنده تو صورت طرف، حالا هر که می خواهد باشد، بگویم. فکر کردم این جا غیر از لافت خیلی جاهای دیگر داریم که اگر چه به طرح های مدرن و کاربردی کمپ های مسافرتی کوچک نیاز ندارند اما به ماشین زباله کش محتاج اند. فکر کردم چراغی که مثلاً به صلخ و باسعیدو و طبل و سوزا و رمکان و... رواست... ( اما ده سال دیگر، یعنی دهه بعدی، چه می ماند باقی از نیسان کمپرسی حمل زباله در صلخ یا سوزا یا باسعیدو جز آهن پاره سوراخ سوراخ؟ )
12- آقا اصلاً حرف حساب شما چیه؟ می گویید چی؟ مگر نه هرکه جایزه می دهد هست؟ خب من هم هستم دیگر!