هنوز در فکر آن شاهنامهام. قطع بزرگ با اوراق بادکرده کاهی که سنگینترش مینمود و بود. میگذاشت روی پالان خرش و همین طور که هی میکرد به خر و نرم نرم با پاشنهی پای درازش، گیوه اش را به شکم حیوان میزد از دهی به دهی میرفت و در سبدی سیمی خردهریزهای خیاطی، تکه پارچههای الوان، کشک و قره قوروت و قرص نعناع و ...دست زنها و دخترهای آبادیهای کوچک و پرت اطراف میداد. عصر که برمیگشت، از کورهراههای تپه ماهورهای اطراف و حاشیه دیمزارها و شیب شبدرکاریها که پیدا میشد مرا که تا میتوانستم به سمتش میدویدم تا زودتر بهش برسم و فاصلهی طولانیتری را تا خانهاش سواری بگیرم پشت سر خودش مینشاند. به قرص نعناعی دهانم را شیرین میکرد و از رزم رستم و اسفندیار و پهلوانیهای سهراب و سام و زال و سیمرغ و کاوه و فریدون و ضحاک میخواند.
هنوز در فکر آن شاهنامهام. عمو مشهدی محمود، عموی پدرم، در حاشیهی کتاب قدیمیاش اشعارخودش را نوشته بود. داستانی به سبک و سیاق فردوسی که حکایت مبارزه واقعی گروهی روستائیان را با کدخدای ظالمشان سروده بود. مردان در پستوی خانهای جمع شده بودند. هرکدام به شکلی از کدخدای ظالمی که مورد حمایت ارباب ها و امنیه های منطقه هم بود آزاری جدی دیده بودند. یکیشان او را به شام و کباب دعوت کرده بود و همانطور که او را چشم انتظار منقل و بساط دود و دم گوشهی اتاقی نشانده بود پرده پس میرفت و همه مردان آبادی، یکی یکی با سلام و سرفه وارد شده میشدند. همه به شعر توصیف شده بود. صبح کدخدا را روی نردبان و زیلویی از ده برده بودند. دیگر رو و آبروی ماندن و توان راه رفتن بر دو پای خود را نداشت.
بعدها در آبادان قلاب ماهی پرویز قاضی سعید و تاراس بولبای نیکلای گوگول را گم کردم. یول براینر با سرتراشیده شمشیر بر دست دراز شد افسر بگمانم لهستانی فرود میآورد و تونی کرتیس جوان خلاف سنت قزاقی دل در گرو کریستین کوفمان غیر قزاق گذاشته بود. لاوسون در معبد مرگ، جاسوسهی چشم آبی امیرعشیری و افشین و بابک مازیار سبکتکین سالور نیز از این دسته گمشدگان زمانهای خیلی دور بودند.
اما ماهی سیاه کوچولو و اولدوز و کلاغها و کچل کفترباز و چند کتابچه کوچک دیگر را، وقتی در بستر بیماری افتاده بودم یکی از دوستان همکلاسیام برایم آورد. تا آنموقع این همه کتاب از یک نویسنده و در یک زمان نخوانده بودم. تصمیم گرفتم خلاصهای از هرکدام بنویسم و مقالهای فراهم کنم. بعدها همان مقاله را که به شکلی ابتدایی در ستایش و معرفی صمد بهرنگی بود کسان دیگری خواندند و سر کلاسهای انشایشان ارائه دادند. اما همه کتابها گم شدند، همراه با رضا که پنجاه سالی هست ازش بی خبرم.
فونتامارای اینیاتسیو سیلونه ایتالیایی، در قطع
جیبی را به خاطر منوچهر آتشی که مترجمش بود دوست داشتم. آقای مهین راد، دبیر شیمی
هنرستانم، با سرو هیکل ورزشکاریاش آن را لابلای کتابهای روی میزم دید. ( طوری
گذاشته بودم که ببیند). خواست بداند خواندهام یا فقط ژستش را میگیرم. گفتم که
خواندهام. گفتم کتاب دیگر این نویسنده هم دارم. منظورم نان و شراب بود که شهرت
بیشتری پیدا کرده بود و بین جماعت کتابخوان مخفیانه دست به دست میگشت. خواهش کرد
آن را به در خانهشان ببرم. همسرش در کت و دامنی مشکی در توری را باز کرد و از لای
در اسمم را پرسید. کتاب را گرفت و چیزی گفت. نمیدانم چهطور اما فکر میکردم کار
خیلی مهمی انجام میدهم. قاب و صحنه آن بعدازظهر و آن خانه آجرنمای یک طبقه هنوز
درخاطرم باقی است.
تابستان همان سال برای اولین بار سفری به تهران داشتم. نخستین باری بود که دلباخته ی دختری شدم و اولین باری که پایم به کتابفروشی ای باز شد. نادرویش مجموعه داستانی از عباس پهلوان و دو جلد آینه محمد حجازی و افسانه باران از نادر ابراهیمی کتاب هایی بود که آن سال خریدم و خیلی سال بعد گمشان کردم. بعدتر مصابا و رویای گاجرات ( با نام عجیبش) از کتابفروشی امیرکبیر حسین حقایق در آبادان خریدم. کم کم راهی به کتابفروشی الفی پیدا کردم. با نعمت و خسرو و مصطفی پیاده راه می افتادیم و از پشت بیمارستان شماره 2 شرکت نفت راهی به محله بریم و منطقه سه گوش آن میجستیم. در کتابفروشی الفی که به شیوه فروشگاههای امروزی و مدرن اروپایی ( بعدها در دانمارک و سوئد و آلمان دیدم و اخیراً هم در زیر پل کریمخان تهران! ) اداره میشد ( طبقه بالایش کافی شاپ بود و شیر و شیرینیهایش دهان هرکسی را آب میانداخت) روزنامه های معروف انگلیسی به تاریخ روز عرضه میشد و کتابهای انتشارات معتبر خارجی موجود بود. از عشقی که به همینگوی داشتم همه کتابهایش را خریدم. تپههای سبز آفریقا، وداع با اسلحه، زندگی خوش و کوتاه فرانسیس مکومبر، مرگ در بعدازظهر، زنگ های برای که به صدا در میآید و چند مجموعه داستان کوتاه و...مجموعاً دوازده جلد کتاب از انتشارات معتبر پنگوئن تهیه کردم و به خانه آوردم. این مجموعه بیش از بیست سال از این خانه به آن خانه برده شد، از این قفسه به آن قفسه و از این کارتن در زیر زمین به کارتن دیگر در زیر تخت. در سال 67 بسته کتابها را به نشر آفتاب در اصفهان بردم و به آقای احمد میرعلایی هدیه دادم. نپذیرفت. گفت که همه را دارد. همه را خوانده و جایی برای نگهداری شان ندارد.گفتم اینها چاپ اصلیاند. بیست سال است بامن اند و قادر نیستم ازشان استفاده کنم. شما به هرکس که صلاح میدانید و هرکس که احیاناً طالب متن انگلیسی اثار همینگویاند، دانشجوهای زبان یا...بدهید. اصلاً بگذاریدشان دم در. یکی پیدا میشود بیاید ببردشان. همراه آن مجموعه، صدسال تنهایی مارکز هم بود با آن نقاشی پیکاسویی روی جلدش. شبیه روی جلد خرمکس اتل لیلیان وینچ که در یکی از اتاق های دانشجویی در نارمک، به همراه جنگ های اصفهان زوایا و مدارات حقوقی و ویژههای نامههای انتشارات زمان، امه سزر و ...از دستی به دستی و از شبی به شبی دیگر رفتند تا گم شدند.
اولین باری ( در سال های بعد چندین بار اتفاق افتاد) که کتابهایی را در گونی کنفی بزرگی ریختم و در شب تاریک، انگار لاشهی متعفن سگ و گربهای ولگرد در گوشهای دور از چشم آدمهایی سیاهدل چال کردم به روزهای تاجگذاری شاه بر میگردد. دوستانی دور و نزدیک را که میشناختم دستگیر کرده بودند و زمزمهی ترس و دستگیریاش به همه ما رسیده بود و من هم، در سن و سال هفده یا هیجده سالگی به شدت ترسیده بودم. شنیده بودم دنبال کتابهای خاصی نمیگردند. شنیده بودم به هرکس که بیش از چندتایی کتاب داشته باشد مشکوک میشوند و با خود میبرندش. دستگیریها در سطح شهر وسیع بود. بخصوص در میان کارگران پالایشگاه که گویا هستهای از هواداران حزب توده در میانشان فعال بود. گرگ به داخل گله افتاده بود و چنگ و دندان به دور و اطراف نشان میداد. سووشون و برمیگردیم گل نسرین بچینیم و هوای تازه و آواز خاک ( من یار آنانم که زیر آسمان کس یارشان نیست ) و از این اوستا و زمستان ( یکی از ما که زنجیرش رها تر بود...) و مثل همشه ( مردی با کراوات سرخ) با دهها کتاب دیگر که یادم نیست.
علی(که دیگر در میان ما نیست) در سفر اولش به تهران کتابهای جلد سفید آورد. نفرین زمین و مدیر مدرسه و نونوالقلم و سه مقاله و چند مقالهی دیگر و آرش ( پیرمرد چشم ما بود ) و ماجرای غرق شدن صمد و هرچه که از آل احمد پیدا کرده بود. من شازده احتجاب میخواندم. میخواندم و سر اگر چشم گنجشگی را در آورند تا کجا میتواند بپرد در میماندم و برمیگشتم از اول. کتابها را ظرف حداکثر دو روز باید میخواندیم و برمیگرداندیم به علی که به دیگرانی از کلاسهای بالاتر و مدرسههای دیگر میداد. تب آل احمد همهگیر شده بود و غرب زدگی نقل دور هم جمع شدنهای آخر شبمان بود پشت خانههای به نوبت یکیمان. هدایت و چوبک و محمود و علوی و از آن طرف دوران کودکی و در جستجوی نان و دانشکدههای من وارد کارتن کتابهای زیر تخت اتاق دانشجوییام شدند. عصرها، ساعتهایی را کتابفروشیهای جلوی دانشگاه میگذراندم. عطف کتابها را یکی یکی میجستم و هرچندگاه یکی را بیرون میکشیدم و همانجا چند صفحهای میخواندم. شعرها را جای داستانها را پر میکردند. سازدیگر کوشآبادی، آهنگ دیگر آتشی و زان رهروان دریا و...زرد پوشان به چه می اندیشند؟ صف به صف ستوار استاده به جای؟ به چه میاندیشند این خیل عظیم توانستن و ندانستن؟
کتاب فردیت خلاق نویسنده و تکامل ادبیات را از کتابفروشی ای در خیابان شاه آباد خریدم. دنبال مقاومت مصالح پوپوف میگشتم. چاپ نفیس و ارزان و محکم کتابهای چاپ شوروی دعوت کننده بودند. اسم نویسندهاش خراپچنکو و برنده جایزه لنین بود. راه گریز باقی نگذاشت. کتاب را به خانه بردم و با ولع گذاشتم جلویم و به ضرب و زور دیکشنری شروع به ترجمهاش کردم. خیال خام مترجم شدن تسخیرم کرده بود. مدتی بعد شصت هفتاد صفحهای شکسته بسته ترجمه کردم و به مطصفی نشان دادم. خیالهای خام ادامه داشت! آن زمان ترجمههای ع. نوریان را مثل ورق زر میبردند. او را در کتابفروشی پیام دیدم. خواهش کردم ترجمهام را ببیند. قرارگذاشتم. خواند و بعداز مدتی که باز او را دیدم خواست دست از این کار بردارم. گفت انگلیسیات بهتر از فارسیات است و این یعنی در ترجمه آیندهای نداری! از اصل کتاب خوشش آمده بود. به اصرار کتاب را به او بخشیدم. این اولین و آخرین باری بود که متنی ادبی را ترجمه کردم. منتظر ترجمه نوریان ماندم. اما کتاب بعدها یک بار به ترجمه نازی عظیما و یک بار هم توسط محمدتقی فرامرزی در آمد.
در آن رفت و آمدها به کتاب فروشیها کسان دیگری را هم دیدم. در همان پیام بود که با یکی آشنا شدم. چندین و چند بار دیگر هم را دیدیم. بعدها که پای سخنرانیهای پرشور و تازهی دورههای اول انقلاب مینشستم هیچگمان نمیکردم این که دارد این قدر پرشور از تئوری سه جهان داد سخن میدهد و چهره اش را نمی بینم (از بس ازدحام جمعیت بود) همان محمد است که ساعتها در باره هرچیز به جز سیاست حرف میزدیم و بگو بخند می کردیم؛ همان محمد ارسی.
اما کتابها در آن دوره درست و حسابی شکل و شمایل عوض کرده بودند. یک برگ کاغذ نازک روغنی در اندازهای دو برابر آ چهار امروزی را سی و دو بار تا زده بودند و کف دست به کف دست میگردانند. خواندنشان بدون ذره بین غیر ممکن بود. حالا دیگر آپارتمانهای دانشجویی کم و بیش پر بود از یک گام به پس دو گام به پیش، کاپیتال، مبارزه مسلحانه هم استراتژی هم تاکتیک، تاریخ معاصر ایوانف، امیرپرویز پویان، مسعود احمد زاده، بیژن جزنی...جایی برای تردید باقی نمیماند که همهی حقیقت فقط در همین کتابهای سه در پنج سانتیمتری است و بس.
کتابهای دیگری هم بودند که گم کردم. هنوز آبادان بودم و وسوسه گیتار و موسیقی جاز مثل بیماری در جانم افتاده و بود و رهایم نمیکرد. تنها معلم گیتاری که میشناختم، آقای معارفی بود. کلاس آموزش ویلن داشت و آن را هم نصف و نیمه بلد بود. صدای سیمهای گیتار را با دهان تقلید میکرد: سی سی ر ر دو سی لا...و میخواست بروم برای سه شنبه بعد روی گیتار تمرین کنم و درس پس بدهم. به هر دری میزدم چیزی یاد بگیرم. پیدا نمیکردم. چند شماره مجله موزیک ایران را در یک ساندویچی فروشی ارمنی که ته مغازهاش با دکور در و دیوار مشکی چندتایی هم ساز برای فروش گذاشته بود پیدا کردم. یکی دو ترانه از الهه و روانبخش و نوری. همانجا آگهی کتابی را دیدم که انتشار همه ترانههای ویگن و منوچهر و دلکش و پوران و ...با نت و شعر را در یک مجلد وعده داده بود. دست به دامن برادر بزرگم شدم که به رسم آن زمان یکی دو دوست مکاتبهای داشت ( به نظرم از طریق مجله جوانان ر. اعتمادی پیداشان کرده بود و من گاهی یواشکی سر کشویش می رفتم و آن ها لای کتاب درسیهایش پیدا میکردم و دور از چشم خودش میخواندم). چند وقتی بعد کتابی در چاپ خشتی بدستم رسید. کتاب منحصر به فردی بود که همه اوقاتم را با گیتارهلندیام پر میکرد. به نظرم همه ماند و در نقل مکان از آبادان به تهران در هواها و مکانهایی که خبر نشدم کی و کجا و چهطور، رفتند و غبار شدند.
در بی پولی که سال 55 سراغم آمد همه کتابهایم را به دویست و چهل تومان فروختم. مجموعه کاملی از انتشارات خوارزمی را در میانشان به یاد میآورم. طولی نکشید که دوباره یکی یکی به خانهام آمدند. از بساطیهای توی پیاده روهای انقلاب و گوشه و کنار بیست و چهار اسفند و اطراف سینما بلوار و دست فروشیهای جلوی پارک ملت و میدان فوزیه بال گرفتند و به دست و کیف و جیبم آویختند و در کارتنها و قفسههای کوچک کنار تخت و پشت رختخوابها و زیر بالشها جا گرفتند. تا ماهها یا سالها بعد دوباره به داخل گونیها ریخته شوند و در کوچهای خلوت، جوی آبی راکد، چاهی سر پوشیده، شیب زمینی تازه شخم زده، بیابانی رها و بیصاحب، دور از چشمهایی فضول و... رها شدند.
چند ماه پیش دوستی پیغام گلایه آمیزی برایم فرستاد که طعم تلخش به سرعت در کامم ریخت و همانجا ماند. نوشته بود: دوستانی از بازار کتابهای دست دوم در اصفهان خبر میدهند یکی از کتابهای من که مهر کتابخانه شخصی تو را دارد و امضای مرا، لابلای کتابهای کمک درسی و کنکور و مجلات جدول و ...دیده شده. فکر نمیکردم تا این اندازه سقوط کرده باشی که محتاج چند ریال قیمت کتابی باشی که آنقدر با عشق و علاقه برایت امضا کردم.
جوابی نداشتم بدهم. گفتن این که محتاج پولش نبودم یا توضیحات دیگری از این دست کمکی به هیچکداممان نمیکرد. نمیتوانستم کامش را شیرین کنم. فقط توانستم بنویسم: به این که گناه از من است اعتراف میکنم. چرایش بماند لطفاً. فقط بدان که هیچ از ارادت من به تو کم نشده. هنوز دوستت دارم. فقط باور کن به دلایلی که از شرحش ناتوانم نتوانستم آنطوری که باید و در شأنش بود ازش مراق�%
سلام
مدتی طولانی ما را از خواندن نوشته هایتان محروم کردید . تصاویر داده شده زیبا و قابل لمس و باورپذیر بود . مروری بر 40 سال رابطه آدم ها و کتابها در این سرزمین پر فراز و نشیب . منکه لذت بردم . موفق باشید .
ممنونم زیبا. باید کاری بکنم. بشت دریاها کسانی هستد که سخت دوستشان دارم.
سلام بر آقای عباس عبدی
چه خوب می شد کتاب هایی را که این طور وصف شان کردید و در صحرا و کنار جوی آب رهایشان ساختید می رساندید به نقاطی از کشور حالا به هر مشقتی . هستند در این استان ها جوانانی که هنوز عطش خواندن دارند
سلام اقای عبدی منم یه نویسنه البته ازنوع نوجوون به درد نخورش من عاشق نوشته هاتونم الانم که این کامنتو براتون میزارم کتابتون جلودستم بازه خوش حال میشم بهمسربزنید
سلام. چقدر خوب بود این نوشته. ممنون.